واهمه های زميني (بخش 24)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

  مامور سبحان نمی دانست که چرا وی را به پشاور خواسته اند، زیرا هنوزچند ماهی از بازگشتش نمی گذشت. آخرین باری که رفته بود به پشاور ، هوا بسیار گرم بود، چندان گرم که لباس آدم به تنش می چسپید، عرق از سر وصورتش مانند سیل جاری می شد. وعرق که جاری می شد با ذرات دیزل سوخته وگرد وغبار مخلوط می شد وقشر ضخیمی از چربی وکثافت برسروروی وبدن انسان به جا می گذاشت. مامورسبحان را درپشاور قبل ازهمه بینیش به ستوه می آورد: ازبس که آب آلوده با گرد وغبار ازآن ها سرازیر می شد به خود وبه بینی و دماغش نفرین می فرستاد  وچون کاری از دستمال های ابریشمی هراتیش  برنمی آمد، انگشتانش رادرسوراخ های بینی فرو می برد، لوله لوله چرک وچتلی ازآن ها بیرون می کشید وبعد به عطسه زدن می پرداخت. عطسه پشت عطسه می زد تا منفذی برای تنفس پیدا می شد ونسوار بینی را که می چپانید به داخل آن تونل ها، می افتاد به جان سر وصورت وگردن وسینه وشکم وناف وپایین نافش. آنقدر می شقید ومی شقید وبا انگشتناش از کثافت و چرک نواله می ساخت ودور می انداخت که خوراک هزاران هزار حشره وخزنده و گزنده در طرفةالعینی تأمین می گردید.

 

درآن روزها درپشاور گرمی نبود، آتش بود، دوزخ بود. زمین وزمان می جوشید انگار وماهی درکرایی بریان می شد. چقدر آب می ریخت به سر وصورت وتن وبدن صاحب مرده اش... روز ده بار ، گاهی هم بیشترازده بار. جان درجان خدمتگار پاکستانی نمانده بود، ازفرط کشیدن آب از آن چاه ویل. برادر طاووس به او می خندید واستاد موسی کنایه بارانش می کرد؛ ولی مامورسبحان حال وهوای خندیدن وگفتگو کردن را با آن ها نداشت ، از بس که گرمی کلافه اش می کرد. روزها بی حال وبی رمق درکنج اتاق می لمید ودرآرزوی یک سطل آب یا وزش یک نسیم خنک می سوخت. اواین مرارت ها را به خاطر آن تحمل می کرد که امیر حزب دستور داده بود تا به پشاور بیاید و رد پایش را بدینوسیله گم کند.

 

  حکمت دیگری نیز دراین دستور امیر حزب نهفته بود، زیرا اسلحه  نو آمده بود ازامریکا و مامورسبحان مانند سایر چریک های حرفه یی با آن ها آشنا می شد وبا آن ها زیرنظر افسران پاکستانی انداخت می کرد. بعد شیوه های بم گذاری درسرویس ها ، سینما ها ومحل های مزدحم را نیز فرا می گرفت، زیرا آن چه مدت ها پیش از " ضرغام " آموخته بود، ناکافی بود . وانگهی در پشاور نیز آدم هایی بودند که باید کشته می شدند ودر کویته نیز. هرچند مامور سبحان نمی دانست که آنان چه جرمی مرتکب شده اند وچرا می بایست کشته شوند ؛ اما حزب که فیصله می کرد وطاووس که دستور می داد ، مامور سبحان هم می کشت ونمی پرسید چرا؟ زیرا عادت کرده بود که چرا نگوید وعلت را نپرسد. ازوی چه می رفت ؟ هیچ ، ماشه را کش می کرد ، ضربه می کرد ومی گریخت به خاطر نجات اسلام وهمین !

 

 اما پس ازمدتی که گرما اندکی فرو کش کرده ومامور سبحان با کنج و کنار شهر آشنا شده بود، زنده گی درآن شهر برای مامور سبحان چندان هم سخت نگذشته بود.اگرچه این درست بود که شیرین را دوست داشت ودلش برای در بر کشیدن او می تپید واین هم درست بود که از دست این گرمای لعنتی نزدیک بود تا دیوانه شود ؛ ولی چاره چه بود؟ آسمان دوربود وزمین سخت. .. بنابراین باید کاری می کرد وچاره یی می یافت برای اطفای غریزه یی که دردرونش از فکر خود ارضایی جنسی می شرمید؛ اما تا چه وقت می توانست آتش شهوت وهوس را دردرونش سرکوب کند؟ آری دلش می خواست او نیز مانند موسای بز که شب ها گم می شد وسحر گاهان پیدا و تمام روز را می خوابید ، بیرون برود . اما می شرمید که این آروز را با دوستش درمیان گذارد.  سرانجام یک روز به دل دریا زده وبه استاد گفته بود : استاد خوب ساعتت تیر است که هرشب بیرون می روی، وا به جان ما بیچاره ها ." ، استاد موسی به جوابش گفته بود :

 

  - بلی  بسیار تیر است. چرا نباشد؟ آدم برای چند روز زنده می ماند؟ .. راستی که تو بیچاره چرت زده چرت زده فیلسوف شده  ودر کنج خانه افتیده افتیده ، بیخی پوده شده ای. آیا او دختر دلاک لیاقت این قدر چرت زدن را دارد؟ این قدرارزش دارد که نزدیک بود ازخاطر مادرش دوستی سی سالهء مان را خراب کنی ؟ برادر چند دفعه برایت گفتم وباز هم می گویم که پشت وی نگرد، اگر دلت می خواهد جایی ببرمت که درخواب هم ندیده باشی. ..

 

  - کجا می بریم ؟ 

 

 - یک جایی می برمت که غمت گل شود. دریک خانه می برمت پیش چند دختر که شیرین میرین یادت برود. پیش دختر هایی می برمت که او دختردلاک را مزدور هم نمی گیرند.

 

 - اما من نمی خواهم که شیرین یادم برود..او زنم است..

 

- شیرین شیرین گفته دیوانه ام ساختی . حالا دلت می شود که با من بروی یا نی ؟

  - دراین گرمی ؟ نی نمی توانم ..

 

اما به زودی تشویق های دوستش ازیک طرف ودوربودن پیوسته اش از شیرین، وسوسه های شیطانی ذهنش را دامن زدند و پارسایی وتقوایش را زیر سوال بردند. از سوی دیگر، هنگامی که مامورسبحان به روابط جنسی اش با شیرین می اندیشید ، احساس می کرد که هیچ گونه روابط متعارفی که بین زن و شوهر باید وجودداشته باشد، بین وی وشیرین موجود نیست. شیرین اگر تسلیمش می شود وجسمش را عرضه می کند به خاطر این است که زن شرعی و نفقه خور ومادر طفلش است . آن شب هم که وی را پذیرفته ودر بسترش راه داده بود، به خاطر زیورات بود، به خاطر کره های طلا وگوشواره های یاقوت و شب های بعد هم به همین سبب . اما هیچ وقت اورا با اشتیاق نپذیرفته بود.برعکس همیشه درچنین مواقعی نگاهش پراز نفرت می شد و رفتارش سرد، درست مثل یک مرده . درچنین حالاتی رنگ صورتش می پرید، لرزه براندامش می افتاد و با زبان نگاه می خواست تا شوهرش هرچه زودتر وی را به حال خودش بگذارد، البته که مامور سبحان اززیبایی بی نظیر شیرین مجذوب می شد ؛ ولی کالبد بی روحش اورا می ترسانید وحتا منزجرش می ساخت، به حدی که گهگاهی کام دل ناگرفته ، بسترش را ترک می گفت ودرتاریکی شب گم می شد..

 

  مامور سبحان درآن سال ها پول زیادی به دست می آورد، هم معاش کافی می گرفت وهم بخشش هایی که بعد از کشتن هر عرب و عجمی دریافت می کرد، درآمدش را دو چندان می ساخت. به همین سبب دلش می خواست که درپشاور هم یک خانه داشته باشد، زن داشته باشد ومدتی را که درآن شهر می گذراند دررفاه وآسایش زنده گی کند. اما هرقدر که این آرزو را درذهنش می پرورانید، شرمش می آمد و خود را بی دست وپا تر از آن می دید که برای تحقق آن اقدام کند ویا راز دلش را برای استاد موسی باز گو نماید. البته کرایه کردن یک خانه خوب دشوار نبود ؛ امایافتن یک زن خوب ودلربا در آن دوزخ پشاور ، از نظر وی محال می نمود. بنابراین هنگامی که به این مسأله فکر می کرد، خسته می شد ولختی نمی گذشت که آن را فراموش می کرد وبه یاد شیرین می افتاد. آه اگر شیرین خبر می شد که او در فکرزن دیگریست، چه می کرد؟ آیا برای همیشه وی را از دست نمی داد؟... با این همه، شب ها درعالم رؤیا، عشق جسمانیِ بدون خشونت وکش وگیررا تجربه می کرد وبیدار که می شد با خود می گفت چیزهایی وجود دارد که فقط باید با خشونت انجام گیرد. عشق جسمانی بدون خشونت برایش تصور ناپذیر بود، زیرا از زن های رام ومطیع وسرد وبی روح بیشتر از پیش بدش می آمد...

 

 دریکی از روزها که برای خرید به بازار رفته بود، زنی را دیده بود که شباهت زیادی به روگل داشت : همان قد وهمان اندام وهمان چشم وابرو وهمان خط وخال. آن زن به مغازه یی بالاشده بود ومامورسبحان نیز جرأت زیادی به خود داده بود که اورا تعقیب کند.. در مغازه فرصت بیشتری یافته بود که به آن زن نگاه کند. زن نیز به او نگریسته وبعد از لحظه یی خندیده، به نزدیکش آمده وگفته بود :

 

 - مامور صاحب سلام ! چه حال دارید؟ من کوچه گی تان هستم ، روگل . . شناختید ؟

       - بلی یک روز شما را دیده بودم نزدیک دکان مرجان بقال.. همین عطررا زده بودید...

      - اما شما که آن روز طرف زمین می دیدید، پس چطور مرا شناختید؟

- خلیفه غلام رسول هم که کشته شد، شما را دیدم ، درخانه ما ، آن روز هم همین عطر را زده بودید..

 

 روگل بار دیگر خندید وگفت : پس زن ها را که ازبوی عطرشان می شناسید، آفرین تان. اما نگفتید که دراین جا چه می کنید؟ چطورزن مقبول تان را تنها مانده واین جا آمده اید؟

 

 - همین طوری، برای هوا خوری وچکر زدن ....

 

 روگل برای بار سوم خندید ولی این بار به قهقهه وبسیار بلند که توجه تنی چند ازمشتریان مغازه به سویش جلب گردید. اما روگل بدون آن که به سوی آنان بنگرد، به مامورسبحان گفت :

 

 - عجب ؟ برای هوا خوری، دراین دوزخ ؟

 

 مامورسبحان که جوابی نداشت، اندکی سرخ شد؛ اما چون به چهرهء صمیمی وخندان روگل نگریست، خودش نیز سیل خنده را سرداد و به روگل گفت ، هرچه کاردارد، می تواند به خرچ وی از آن مغازه بخرد. آن جا مغازهء بزرگی بود که لوازم آرایش واشیا ولباس زنانه می فروختند و بیشترین مشتریانش را زنان پولدار تشکیل می دادند. روگل که انتخابش را کرد واز مغازه پایین شدند، فرصت بیشتری برای حرف زدن هم پیدا کردند. آندو شانه به شانه هم می رفتند وحرف می زدند و روگل قصه می کرد که به نسبت خرابی وضعیت امنیتی به پشاور مهاجر شده وحالا با دوستش نجیبه درخانه یی زنده گی می کند. البته نگفته بود که چه کار می کند ومامور سبحان هم نپرسیده بود. بعد وعده گذاشته بودند برای فردا، درهمان خانه  ودید وبازدید های شان زیاد شده  وبعد از مدتی مامورسبحان پابند وکشته وبستهء روگل گردیده بود.

 

 روگل زن زیبایی نبود؛ اما جذاب ودلفریب بود. انگار می دانست که وظیفهء اصلی زن کوشیدن برای زیبا جلوه کردن نیست، بل دلربا بودن ودلفریب ساختن خویش نسبت به زنان دیگر است. او می فهمید که زن باید خود را آرایش کند وچنان گرم وزنده وسرحال وبشاش باشد که هرمردی را شیفتهء خود بسازد...بنابراین روگل آن قدر هوش وتجربه داشت تا بفهمد که مامور سبحان از وی چه می خواهد. روگل زن سرکش وخود خواه ومغروری نبود؛ اما زن مؤقر و آرام ومطیع ومنقادی هم نبود. زنی بود شوخ وشنگ وزنده وباروح وبا رفتارپسندیده وبه هنجار. او درهمان چند روز نخست آشنایی پی برده بود که مشتری اش نه تعارف می داند ونه ظرافت ، نه حرف های دلنشین گفته می تواند ونه اززن ستایی چیزی می فهمد. روگل پی برده بود که وی آدم تنها وگوشه گیر وساکتی است وترس دارد که دراجتماعات ظاهر شود. اما چون حس کرده بود که این مرد آدم پولداری است ومی خواهد با مصرف پول هایش شب های خوشی داشته باشد ودرازای انس وگرمای آغوش وی ازخیال جنگ و واهمه های مرگ بگریزد، به او روی خوش نشان داده وآرام آرام دردل آن مرد هوسران جا گرفته بود .

 

   روگل کوشش می کرد تا زنی باشد، مطبوع طبع مامورسبحان. او چنان خوش می خرامید وخوش می چرخید وبوسه می داد وبوسه می ربود وتن خوشبویش را به تن عرق کرده وبد بوی مامور سبحان می فشرد وغنچ ودلال می کرد که مامور سبحان، شیرین را فراموش کرده وبه وی پیشنهاد ازدواج کرده بود؛ اما روگل نپذیرفته وگفته بود: " نه نمی خواهم.. من زن آزادی هستم، به همین طورزنده گی کردن عادت کرده ام ، شوهر داری کرده نمی توانم." اما چون دید که مامورسبحان آزرده شده واشک از چشمانش سرازیر گردیده است ، احساس کرد که وی نیزبه  این مرد خجول ، آرام ومهربان دلبسته است و نمی تواند وی را ترک بگوید. به همین سبب روابط آنان مدت ها همین طوری ادامه داشت : زن وشوهر نبودند ؛ اما گویی قراردادی بین شان به امضاء رسیده بود که همیشه با هم باشند وبه همدیگر وفادار.

 

  اما اکنون که پس از مدت طولانیی مامورسبحان به پشاور می رفت ، اگر از یک طرف درفکر گرمای دوزخی آن جا بود ودراندیشهء رنج ها ومرارت هایی که انتظارش را می کشید، از سوی دیگر در فکر گرمای تن روگل نیز بود وامید بزرگی را درسرمی پرورانید که روگل درهمان شهر ودر همان خانه یی که برایش گرفته بود، منتظرش باشد؛ زیرا پول زیادی به روگل داده وازوی قول گرفته بود که دست ازپا خطا نکند وبه وی وفادار باقی بماند. مامور سبحان با همین افکار و پندارهای دلنشین ازراه ها ی دشوار گذار وکوه ها و کوتل ها گذشته وتن خسته اش را به خانه یی که تصور می کرد روگل تا هنوز هم درآن جا خواهد بود، رسانیده بود.. ولی دریغا که آن خانه دراختیار کس دیگری قرار گرفته بود. آن مرد به مامور سبحان گفته بود که خانه را از صاحب اصلیش کرایه گرفته و چنان زنی را که وی می گوید، هرگز ندیده است.

 

 مامور سبحان درتمام زنده گیش دوسه بار گریسته بود. یک بار موقعی که از راز تولدش آگاه شده  واحساس بی هویتی وبی ریشه گی کرده بود. مادرش هم که مرده بود، اشک هایش جاری شده بود؛ اما شیرین را که جن گرفته بود وماه ها دربستر مریضی افتاده بود، حتا نم اشکی هم در چشمانش دیده نشده بود.حالااین روگل بود که با ناپدید شدنش غم بزرگی رادرقلبش به وجود آورده ووادارش ساخته بود تا های های وازته قلب بگرید. مامورسبحان که درلب رودخانهء کثیفی نشسته بود و به آب گل آلود آن با بی تفاوتی نگاه می کرد، از خود می پرسید که چه تفاوتی بین تن و پیکر شیرین وروگل وجود داشت که این قدر شیفتهء روگل شده بود و به خاطرازدست دادنش گریه میکند؟ آیا این تفاوت ناشی از ارواح متفاوت آنان نبود؟ اگرنه پس چطور می توان تن بلورین شیرین را با تن زنی که به مرز چهل ساله گی نزدیک می شد، مقایسه کرد؟

 

 مامورسبحان همان طوری که کنار نهر نشسته بود وبه جریان کــُند آب غبار آلود آن می نگریست، ناگهان به نظرش رسید که آب شفاف شده وچهرهء اورا نشان می دهد. او که غافلگیر ودستپاچه شده بود، چهره یی را می دید که به جنون وجنایت عادت کرده بود . چهره ء زشتی را که کلهء بزرگی داشت وچشمان خونینی وازبینی بزرگش مانند هیولای تخیلی داستان های هزار ویکشب ، آتش فواره می کرد، لب های کلفتش می جنبید وبه مامور سبحان می گفت : " تو یک آدم کش هستی ، یک آدم کش  وجنایت کار که درمرداب ولجنزار فریب وخیانت وتجاوز به ناموس مردم غرق شده ای. دیگر کار از کار گذشته.. تونه عاطفه داری ونه وجدان..."

 

  شاید از همان لحظات بوده باشد که همه چیز در دور وبرش عوض شده بود: از آفتابی که بوسهء خداحافظی بربام ها وبابمبتی های آن شهربیگانه می انداخت، تا آدم هایی با دستان پر یا خالی به سوی خانه های شان برمی گشتند . آری ، اینک او در شطی از خون وخیانت فرو رفته بود. هم به اعتقادات مذهبیش خیانت کرده بود و هم به زنش شیرین و هم به معشوقه اش روگل که - او درحقیقت خواهر ناتنی اش بود؛ ولی مامور سبحان مانند " ادیپ " خبر نداشت که با چه کسی همبستر می شود -  ماه ها وی رادرانتظار گذاشته وبر نگشته بود...

***

 مامور سبحان و چند تن دیگر از اعضای فعال سازمان را خواسته بودند به پشاور تا سلاح " استنگر " را از نزدیک ببینند وطرز استعمال وکاربرد آن را فرا گیرند. درآن دورهء آموزشی کوتاه مدت، طاووس هم با او بود وچند تا عرب داوطلب نیز ازاین سر وآن سر دنیا آمده بودند. آموزگاران که ازارتش پاکستان بودند، می گفتند که این سلاح بسیار قیمتی وبا ارزش است واین نخستین باری است که وارد کارزار جنگ در افغانستان می شود. می گفتند اگر به صورت درست ازآن استفاده کنید، خواهید دید که چه قدر چهرهء جنگ به نفع مجاهدین تغییر خواهد خورد وچگونه دولت کمونیستی افغانستان تفوق هوایی خود را ازدست خواهد داد. آموزگاران تاکید می کردند که از آن سلاح خوب حفاظت کنند ونگذارند تا به دست دشمن افتد. اسلحهء دیگری هم تازه رسیده بود از امریکا که باید مامور سبحان و همراهانش با آن ها آشنا می شدند: دستگاه های پرتاب راکت های سَکــَر، راکت انداز های ضدتانک ، بم ها وماین های گوناگون.

 

 مامورسبحان درآن روزها اگر از یک طرف سخت مصروف بود وازبام تا شام عرق می ریخت، ازسوی دیگر شب ها فرصت فراوانی داشت تا به تلخی زهر حزن آوری که بدنش را پس از گم شدن روگل پرکرده وروحش را می آزرد، فکر کند. او درچنین حالاتی مثل یک قاضی به داوری می نشست، گذشته اش را مانند ناظر بی طرف مورد بررسی قرار می داد واشتباه ها ، کمی ها و ناتوانی هایش را به باد انتقاد می گرفت وباخود می گفت : " آه چه احمقی بودی تو مامور سبحان که به طوطی سخنگوی کاووس وموسای بز تبدیل شدی . به دستورآن ها آدم کشتی ، سوختاندی ونابود کردی. تو چه هستی ، بازیچه ای ، لعبتکی یا گــُدی گکی هستی در دست آن ها؟ مگر تو ازخود اراده یی داری؟ از اصولی پیروی می کنی ؟ نه ، اگر اراده می داشتی یا اصول وقاعده در زنده گی ات می داشتی، هرگز به دستور آنان کورکورانه عمل نمی کردی. اگر تو آدم با پرنسیپ می بودی ، به این کاووس که خودرا طاووس می خواند می گفتی که درست است که من وتو آرمان مشترک داریم ؛ ولی زنده گی های مان جدا است، زیرا اصول من حکم می کند که کسی درزنده گی شخصی من دخالت نکند... من می خواهم درزنده گی شخصی ام خودم باشم ، با هرکس که دلم خواست معاشرت کنم وآمیزش داشته باشم ، به هرجا که دلم خواست بروم وهروقت که میل سفر کردم ، کسی مزاحمم نشود. آه ، اگر من اصول می داشتم وحرف دلم را بدون ترس وواهمه به طاووس و موسای بز می گفتم، می توانستم  به موقع بیایم و روگل نازنینم را هرگز ازدست ندهم : ما لعبتکانم وفلک لعبت باز.."

 

  درهمین روز هایی که مامورسبحان ، روگل را گم کرده بود وخویشتن را لعبتکی دردست طاووس واستاد موسی    می پنداشت و نومیدانه به کشتن رمه های مگس هایی که از سر وکولش بالا وپایین می رفتند ، ادامه می داد، شبی استاد موسی از راه رسیده وقصه کرده بود که چگونه ننه صفورا کشته شد ؟ استاد موسی با آب وتاب فروانی قصه کرده بود که چگونه بم دستیی که درکندو خانه بود، بدن صفورا را قطعه قطعه کرده بود ؛ اما نگفته بود که جریان را از چه کسی شنیده وچگونه به این ماجرا پی برده است. البته برای مامورسبحان مهم نبود که موسای بز ازاین جریان توسط یکی از شاگردانش خبرشده بود ویا آن را درکدام روزنامه یی خوانده بود، آن چه مهم بود، این بود که آن زن بینوا قربانی عمل احمقانهء وی  شده بود. مامورسبحان صفورا را دوست داشت، به خصوص از صراحت لهجه اش خوشش می آمد وکدبانوییش را می ستود. همچنان ازاین که توانسته بود گلاب را درطیف هزاررنگ نوازش های مادرانه اش گرفتار کند وازوی پسر نسبتاً سربه راهی بسازد ، راضی بود. علاوه برآن به نقشی که بین او وشیرین بازی کرده وسبب شده بود تا شیرین گناهانش را نادیده گرفته ووی را از خود نراند، بسیار بهاء می داد. گذشته ازآن زن نماز خوان وپاکدامنی بود ومامورسبحان همهء این ها را یک به یک به یاد می آورد وبرای چهارمین مرتبه درزنده گیش اشک می ریخت...

 

  او برخلاف تصور استاد موسی که وی را گنس وگیج و کم حافظه می خواند، آدمی بود که اگر یک بار توجه اش به کسی یا چیزی جلب می شد ، حافظهء شگفت آوری پیدا می کرد وحالا که موسای بز با نیشخند وشادمانی مشهود از تکه تکه شدن آن کامله زن قصه می کرد، به یاد می آورد که چطورهمان شبی که راکت ها آمدند وشوهر صفورا را کشتند،  موسای بزدست صفورا را کش کرده وبا نگاه شهوانی به سویش نگریسته بود.البته اوموسی را می شناخت ومی دانست  که توانایی آن را ندارد که اشتهایش را نسبت به زنان مهار کند. اومی دانست که موسی آدمی بود که برای زنده گی درکناریک زن آفریده نشده بود وتنها به صورت یک مرد مجرد می توانست خوش باشد؛ اما صفورا خشویش بود ، مادرزنش  و زن پارسا وعفیفی بود که موسای بز اگر اخلاق ونزاکت می داشت ، هرگز از کشته شدن وی ابراز شادمانی نمی کرد. به همین سبب هنوز حرف های موسی تمام نشده بود که ناگهان فکری به ذهن مامورسبحان قد کشید:

  بلی، می تواند همین آدم پست را که درحضورش دست خشویش را محکم گرفته ووی را به سوی خود کش می کرد وبا نگاه شهوانی به چشمانش می نگریست ؛ همین حالا ودرهمین جا بکشد... اما دراین صورت این دوستی سی ساله چه می شد ؟ وجدان و عقیده ومذهب چه می شد ؟ درآن لحظه که  موسای بز حرف می زد وبا آب وتاب بیشتر می گفت که خوب شد آن زن مغرور به جزایش رسید، مامورسبحان با درونش برای کشتن ونکشتن او کنکاش می کرد و سوال ها و صدا های گوناگونی از ژرفای قلبش برمی خاست : "  آیا همین آدم نبود که درآن شب پاس دوستی سی ساله را نشناخت وخیال دست درازی به مادرشیرین را داشت؟ وانگهی خیرالله سرکاتب را که کشتی وجدانت کجا بود؟ به شیرین که تجاوز کردی ، چرا خدا از یادت رفته بود؟ .. "

 

دیو درونش به او دستور می داد ومی گفت : " بکش این نامرد را ، بکش که همین آدم، هم باعث کشته شدن خسرت گردیده وهم سبب کشته شدن خشویت. اگر این نامرد، آن شب پس از پخش  شب نامه ها ، اوراق باقیمانده وبم دستی رابه تونمی داد وبهانه نمی کرد که خانه اش زیر تعقیب است و تو مجبور نمی شدی که آن ها را درکندو پنهان کنی ، حالا آن زن معصوم زنده نمی بود؟ .. بکشش ، از چه می ترسی؟ چرا عرق کرده ای ؟ مگر همین آدم ترا از برگشت به موقع به دامان روگل باز نداشت؟ .. نترس، فقط ماشه را کش کن ویک بار درزنده گی ات نشان بده که آدم مستقلی هستی و می توانی خودت تصمیم بگیری و این پست فطرت را به سزایش برسانی .. "  دیگرچشمان مامورسبحان را مانند مواقعی که آدم می کشت، خون پوشانیده بود و از حفره های بینیش دود وآتش وزهر تنفر وانزجار از استاد موسی فواره می کرد وچهره اش چنان از خشونت برهنه یی لبریز شده بود که استاد موسی به لرزه آمد وتصور کرد که دوستش ناگهان به حیوان درنده یی تبدیل شده وهمین حالا با دندان ها و پنجال ها وناخن هایش تن وبدنش را می درد وخونش را می چوشد..

 

  اگر موسی نمی ترسید وبی تاب نمی شد وبرسبیل عادت خیزنمی زد ونمی گریخت ، شاید مامور سبحان مثل همیشه دربرزخ کشتن ونکشتن او گیر می ماند و ممکن بود، پس ازلحظاتی موضوع کشتنش را بیخی فراموش کند. درآن لحظه که صدای هیولای درونش را شنیده بود، هنوز هم ته ماندهء چیزی به نام رحم وگذشت درقلبش وجود داشت ، اگرچه مدت ها می شد که بافت های مغزش این واژه ها را نشنیده وفراموش کرده بودند که رحم چیست وگذشت کدام است، با آن هم اگر موسی درنگ می کرد تا آن بافت های منجمد شده آب گردند و آن گره ها باز شوند، شاید مامورسبحان به عقبش نمی دوید و اورا درخم کوچهء خلوتی گیر نمی کرد وباچند فیر پی درپی مغزش را متلاشی نمی ساخت. ..

 

  مامورسبحان که دوست سی ساله ورفیق راه وآرمانش را کشت، مدتی درهمان جا ایستاد وفراموش کرد که آدم کشته ودرخم کوچهء یک شهربیگانه ایستاده است. اودرآن لحظه هیچ تأسف وندامتی نداشت. ایستاده بود وخیر خیره به جسد موسای بز می نگریست وبا خود می گفت که درمرگ وی مقصرنیست. دیگران مقصر هستند ودنیا مقصراست. کسانی مقصر اند که او وموسای بز را به چنان راهی که سرانجامش کشتن وسوختاندن و نابود کردن مردم بود، کشانیده بودند. ازاین اندیشه اندکی تسلی یافت وخم شده بوسه یی برچهرهء خون آلود دوستش گذاشت. بعد اشک امانش را برید وبرای پنجمین بار درزنده گیش گریست. آنگاه شکم فربه خودرا پیش انداخت وراهی اتاقش شد. به اتاقش که رسید ناگهان حالت تهوع به او دست داد وتصور کرد با استفراغ کردن حالتش بهترشده و خاطرات سی ساله اش بامردی که او را موسای بز می خواندند ، محو می گردد. اما چنین نشد.، آن شب وشب های دیگر موسای بز به خوابش می آمدند وازوی می پرسیدند که چرا وی را کشته است و مامورسبحان درحالی که از روبرو شدن با وی شرمزده می شد، هیچ پاسخی نداشت که به پرسش او بدهد.. 

 

***

 

  جلیل که پس از گرفتن ترخیص به آرزویش رسیده وبه ادارهء مبارزه با باندیتیزم خدمت می کرد، اکنون هیچ آرزوی دیگری جزدستگیری مامورسبحان وهمان مردی که بررخسار چپش خال سیاه درشتی داشت ، درسر نمی پرورانید. او پرزه خطی را که تصور می کرد نویسنده اش مامور سبحان باشد، هنوز هم با خود داشت ومانند مردمک چشمانش از آن محافظت می کرد. به نظر جلیل این پرزه خط از یک سو می توانست سند قوی وانکار ناپذیری باشد برای ارتباط وی با مخالفین دولت و عرب ها و تحریک مردم به اعتصاب وپخش شبنامه و تبلیغات ضد دولتی که نامبرده را تا سرحد اعدام تهدید می کرد واز سوی دیگر اسم مستعار " میثاق " رد پایی می توانست بود برای رد یابی ویافتن مامور سبحان. اما این که از کجا وچطور پیگردش را شروع می کرد، روزها وی را به خود مشغول می داشت. آخر در کابل ده ها نفر به تخلص میثاق می توانست وجود داشته باشد ، میثاق هایی که با جنگ وخشونت هیچ ارتباطی نداشتند. .انگهی چگونه می توانست این همه میثاق نام ها را تعقیب کند؟ نه این ممکن نبود، آن سند تنها به درد روزی می خورد که مامور سبحان گرفتار می شد و حاضرنمی گردید تا به گناهانش اعتراف کند..

 

  جنرال ناصر دوست مامایش به وی مشوره داده بود تا پیگردش را از همان کوچهء نوآباد دهمزنگ آغاز کند. او باشی افضل راکه مدت هاقبل از شوروی برگشته بود درهمین چند روز پیش دیده ونظرش را پرسیده بود... باشی افضل حالا آدمی بود که نه چشم داشت ونه بینی. عوض چشم دوحفره خاکستری تیره درزیر پیشانیش دیده می شد وعوض بینی حفرهء بزرگ دیگری در وسط صورتش. پوست چهره اش را نیز داغ زخم های خرد وکلان پوشانیده بود، دهنش کج شده وحرف که می زد به نظر می رسید:  " مردی است که می خندد " ، باشی سال ها می شد که دیگر شغل ومقامی نداشت. دوستان ترکش کرده بودند ومیترا فراموشش کرده بود؛  اما خاطره اش مانند یک زخم کهنه که به خاطرش می افتد ، گهگاهی به یادش می آمد و خار خاری درقلبش پدید می آورد ودرآرزوی محال بوسیدن ودربرکشیدنش می سوخت. باشی افضل هم مانند جلیل آرزو داشت که روزی مامورسبحان به چنگ عدالت افتد و خبر تیرباران شدنش را بشنود. لابد به همین سبب زنده بود ورنه خودش هم می دانست که مردن بهتر از آن زنده گیی بود که وی می گذرانید.

 

  جلیل با همین مشوره ها کارتعقیب و پیگرد مامور سبحان را آغاز کرد. او همان خانه یی را به کرایه گرفت که روزگاری با مادرومامایش درآن زنده گی می کرد، هرچند می دانست که منزل مامور سبحان ازمدت ها به این طرف تحت نظر دستگاه امنیتی قرار دارد؛ ولی احساس می کرد که اگر خودش را به این کار بگمارند ، حتماً مامور سبحان را دستگیر خواهد کرد. جنرال ناصر دراین کار وی را کمک کرد ومدیر شعبه اش را راضی ساخت که عملیات تعقیب مامورسبحان را به عهدهء جلیل بگذارد. از آن روز به بعد دیگرجلیل آرام وقرار نداشت . جلیل شکی نداشت که شوهر شیرین دست کم ماه یک بار ویا دوماه بعد به منزلش سر می زند ؛ اما نمی دانست ، چه وقت ودرکدام ساعات روز یا شب ؟ پس از ساعت ده شب یعنی  نافذ شدن قیود شبگردی که امکان نداشت .. روز روشن هم اگر دل شیر را به دل مامور سبحان می بستند درآن کوچه ظاهر شده نمی توانست ، مگر آن که چادری می پوشید، درغیر آن چطور امکان داشت تا آن مرد نسبتاً فربه بینی بزرگ را که حق وناحق عطسه می زد کسی نشناسد، حتا اگر تغییر قیافه هم می داد.

 

  اما آنچه مسلم بود ، واقعیتی بود که نمی شد ازآن انکار کرد: شیرین که به حمام می رفت کره های طلا دردستش برق می زد. همین دیروز چه لباس های قیمتی وفاخری پوشیده بود و چه سر و وضع آراسته یی  داشت. گلاب یک چشم هم که پشت سر صفورا روان بود وپاکت های میوه وترکاری وگوشت گوسفند را گرفته بود، چه جمپر نو وخوشدوختی پوشیده بود وننه صفورا هم چه نو ونوارشده بود. خوب دیگر، این همه پول از کجا می شد؟ واین خرج وخراج ازکیسهء چه کسی صورت می گرفت ، درحالی که نه شیرین کار می کرد ونه ننه صفورا دیگر به رختشویی وخانه تکانی ولحاف دوزی به خانه های مردم می رفت ؟ بدون شک مامورسبحان این همه مخارج را می پرداخت، پس مامورسبحان حالا درآمد فراوانی باید داشته باشد که برای زنش طلا می خرد و مثل ریگ برایش پول خرج می کند و چنین آدمی حتماً امکانات زیادی هم دارد که وقت وناوقت به نزد شیرین برود ویا اورا درجای دیگری به نزد خود بخواهد..

 

 دریک نگرش دیگر، به این گمانش که مامور سبحان به منزلش می آید وبه خانواده اش پول می دهد، این فرض را هم درنظر گرفت که شاید وی شخصاً به منزل نیاید وپول را ذریعهء آدم های دیگر بفرستد ؛ ولی هرقدر که خودش پاس داد وکارمندان مؤظف را متوجه ساخت ، به کدام نتیجه یی نرسید. دوسه بار مکی دخترمعلم عبدالله به آن خانه رفته بود ویکی دوبارزلیخا زن سلیمان تیکه دار. آری واقعیت همین بود : مامورسبحان به منزلش می آمد ، شب تا صبح شیرین را در آغوش می گرفت ، ازوصالش بهره مند می شد، مانند ریگ به پایش پول می ریخت وبه ریش وی و کارمندانش می خندید. جلیل که به این نتیجه گیری ها می رسید، از خود می پرسید که آیا شیرین شوهرش را دوست دارد؟ به همین سبب مدت ها به فکر فرو می رفت ودلش می خواست پاسخش منفی باشد؛ ولی نمی توانست خود را فریب دهد. بلی شیرین شوهرش را دوست داشت، اگر دوست نمی داشت اورا دربستر خود راه نمی داد، پولیس را خبر می کرد یا چیغ می زد وهمسایه ها را به کمک می طلبید. درچنین حالاتی بود که جلیل ازشدت خشم به خود پیچیده ونه تنها به انتقام گرفتن از مامور سبحان می اندیشید، بل زهر حسادت نیز خونش را مسموم می ساخت  وسوگند می خورد که پس از گرفتاری مامور سبحان با آن دختر دلاک که به عشق واحساسش خیانت کرده بود، ازدواج خواهد کرد؛ اما چنان جزایش بدهد که مانند ماهی در کرایی بریان شود..

 

  جلیل پس ا زماه ها مراقبت ونظارت برمنزل مامور سبحان ، دیگرمایوس شده بود. مامورسبحان به دام نمی افتید؛ اما به نظرمی رسید که همچنان به خانه اش می آید ومی رود . روزی این فکر درذهنش رسید که شاید وی صبح ها وقت به ملاقات شیرین برود. درآن لحظات معمولاً پهره داران وپاسداران احساس بی مسؤولیتی کرده وظیفهء شان را انجام شده می پنداشتند وهرکس به دلخواه خود به سویی می رفت وهرچه دلش می خواست انجام می داد. بنابراین شهر کابل وازجمله کوچهء نوآباد دهمزنگ شغالی می شد ودشمن هرپلانی که داشت می توانست درهمین وقت روز با آسوده گی خیال انجام دهد. از آن روز به بعد صبح ها نیز جلیل دروازهء مامور سبحان را شخصاً زیر نظر می گرفت...

 

 دریکی از همان صبح های زود که هنوز آفتاب ندمیده بود، صدای انفجار مهیبی اورا تکان داد. منزل مامور سبحان در میان گرد وغبار وشعله های آتش فرو رفت ولختی بعد صدای چیغ ها وفریاد ها ودویدن دویدن ها ازآن خانه شنیده شد.

جلیل با شنیدن آن صدا ها وفریاد ها داخل خانه شد وخود را به محل حادثه رسانید. درآن جا شیرین را دید که چیغ می زند وبه سر وروی خود می کوبد. یک زن دیگر نیز که جلیل داخل شدن وی را به آن خانه ندیده بود، همراه با گلاب وزهرا به شدت می گریستند وبه سر وروی خود می زدند. خون کف آشپز خانه را پوشانیده بود وقطعات گوشت بدن صفورا به در ودیوار چسپیده بود. ورق های شبنامه ها می سوختند وآتش به لحاف صندلی سرایت کرده بود.. جلیل با عجله آب آورده آتش را خاموش کرده بعد به سوی کوچه دوید و ازافراد پولیس ونیروهای امنیتی خواست  تا داخل خانه شده وبه تحقیقات شان آغاز کنند، ازهمسایه ها هم که درآن جا جمع شده بودند خواست تا به کمک آن خانواده بشتابند. درهمان هنگام می شنید که شیرین گریه کنان می گفت : " ننه جان قربانت شوم، چرا ما را تنها گذاشتی. ننه جان من اورا می کشم. قاتل دیوانه ات را می کشم. حتماً می کشمش .."

 

  مدت ها پس از انجام مراسم تکفین وتدفین ننه صفورا وپس ازآن که معلوم شد صفورا به وسیلهء بم دستی کشته شده است ، روزی به نزد شیرین رفت وازوی پرسید:

 

 - تو آن روز می گفتی که قاتل مادرت دیوانه است و اورا خواهی کشت؟ منظورت کی بود، چه کسی مادرت را کشته است ؟

 

 شیرین با لحن افسرده گفته بود :

 

 - برادر جان چه بگویم؟ من چه می دانم که اوکیست؟ اگر آن روز چنین گپی زده باشم ، به خاطر آن بوده که خودم دیوانه شده ودرحالت عادی نبودم. این وظیفهء شماست که قاتل را پیدا کنید. زیرا مردم می گویند که درخاد کار می کنید..

 

 - بلی درست می گویند. اما اگرتو اورا می شناسی باید به ما کمک کنی..

 

 - من چه کمکی کرده می توانم ؟

 

 - همین که اورا دیدی من را خبر کن..

 

 - کی را؟

 

 -  شوهرت را. ما می دانیم که شبنامه ها وبم دستی را شوهرت به خانه آورده ودرکندو خانه گذاشته بود. .. این را هم می دانیم که او گهگاهی به این خانه می آید. توباید دردستگیری اش به پولیس کمک کنی ، زیرا وی یک جنایتکار وقاتل خطرناک است...

 

 - جلیل جان چطور وی را به گیر شما بدهم ؟ کدام زن شوهرش را به گیر می اندازد. نی ، برادر خودتان می دانید و کارتان. ..

 

 باشنیدن این حرف ها جلیل که تصور می کرد، شیرین حتماً مامور سبحان را به دام می اندازد، سخت تعجب کرد. او نمی دانست که شیرین چرا ناگهان تغییر عقیده داده ونمی خواهد گفته های آن روزش را به یاد بیاورد وصریحاً بگوید که مامور سبحان باعث شده بود تا مادرش کشته شود. شاید شیرین می خواست تا شوهرش را به دست خود بکشد ، شاید هم نمی خواست که او کشته شده وبه زندان افتد ؛ زیرا تنها می شد وکسی نمی بود تا مصارف زنده گی اش را تأمین کند. شاید هم شوهرش را دوست می داشت ؛ ولی هرچه که بود، دیگر جلیل درک کرده بود که شیرین تمام خاطرات گذشته اش را با وی به باد فراموشی سپرده است.

 

***

 

  ماه ها می گذشت، جلیل همچنان مراقب آن خانه بود؛ ولی مامورسبحان به دام نمی افتاد. جلیل تقریباً نا امید شده بود؛ زیرا متوجه شده بود که گلاب یک چشم کمتر به قصابی ومیوه فروشی می رود وپاکت های مملو از گوشت ومیوه وترکاری به ندرت دردستانش دیده می شود.. یک روز که شیرین را تعقیب کرده بود، دیده بود که انگشتریش را به نزد زرگر برده وفروخته بود. از لباس هایش هم پیدا بود که مامورسبحان از وی خبری نگرفته وپولی برایش نفرستاده است. ذهنش آلوده به زهر کنجکاوی شده بود و پاسخی برای سوال هایش نداشت که روزی ناگهان مامور سبحان را درپل محمود خان کابل دید ، هرچند سبحان ریش انبوهی گذاشته بود وعینک سیاهی به چشم زده بود؛ ولی جلیل با همان یک نگاه وی را هم از طرز خرامش  وهم ازعطسه یی که زده بود، شناخته  و دیده بود که به موتر مینی بوسی که مقصدش  جلال آباد بود بالا شده بود. اتفاقاً جلیل آن روز مسلح نبود ومی دانست که اگر سبحان وی را ببیند می شناسد وبالایش فیر می کند. مینی بوس درحال حرکت بود ، شکارازدستش می رفت ، وقت تنگ بود . باید کاری می کرد، کمکی می خواست واستمدادی می طلبید. به چپ وراست که نگریست ، دواخانه یی را دید ویادش آمد که از همان دواخانه روزی به مامایش تلفون کرده بود. دواخانه باز بود وجلیل توانست با آمر اداره اش صحبت کند وجریان را به اختصار باز گو کند. بعد تکسی گرفت و امیدوار بود تا رسیدن مینی بوس به پوستهء کنترولی دهن تنگی "غارو"، آمر اداره اش سربازان امنیتی پوسته را از موضوع واقف ساخته باشد. ...

 

 اما مامور سبحان به جلال آباد نمی رفت. امیرحزب آمده بود به سروبی . فرماندهان اطراف وسرگروپ های چریکی کابل را خواسته بود برای یک وظیفهء مهم.  گفته می شد که دستور کودتا را صادر می کند ودرمیان حلقه های حزبی آوازه بود که کودتا به همکاری بخشی از ناراضی های حزب حاکم صورت خواهد گرفت.  برای مامورسبحان این مسأله اهمیت نداشت که به چه منظوری وی را خواسته اند، مهم این بود که دستور کاووس یا همان شخصی که خود را طاووس می خواند اجرا شود. طاووس یا کاووس نام آمرش بود وهرچه که می گفت بدون چون وچرا مؤظف به اجرایش بود. او گفته بود توسط سرویس وبا قیافهء عوضی می رویم . چندین بار برایش گفته وتکرار کرده بود که نامش میثاق است ونام خودش فیصل. طاووس یا کاووس گفته بود که درپوستهء کنترولی کسی مزاحم سرنشینان مینی بوس نمی شود، درآن جا صرف تول بکس های موتر ها را می بینند ودیگر هیچ. دیگر هیچ که گفته بود، مامورسبحان را به یاد شفر " چهار باغ ودیگر هیچ " انداخته وبی اختیار لبخندی برلبش کاشته بود.

 

  مامورسبحان پس از کشتن نزدیکترین دوستش استاد موسی ، مدت ها درپشاور زنده گی کرده بود. آن روز صبح که از خواب بیدار شده بود، دربارهء خوابی که دیده و به موسای بز گفته بود که مرا جزو دیوانه ها تصورکن فکر کرده بود که واقعیت را گفته است و ازخود پرسیده بود: مگر دیوانه شاخ ودم دارد؟ آخر اگر کسی مانند من دیوانه نباشد بهترین دوستش را بدون کدام گناهی می کشد؟ مگر این موسی بز درکشتن صفورا گناهی داشت، یادرکشتن شوهرش ؟ مگر آن ها دراثریک تصادف نمرده بودند؟ مگر جنگ نبود وحادثه ناگهانی وازمکمن غیب نازل نمی شد؟

 

 از آن روز به بعد ناراحتی غم انگیزآن خواب ، درچهره اش خوانده می شد وساعت ها عذاب می کشید. یک باردلش خواسته بود تا به زنده گی پر از رنج ومحنش خاتمه دهد ؛ ولی همان لحظه طاووس سررسیده وگفته بود به فلان کوچه برو، کمین بگیر وصاحب این عکس را همین که از خانه اش بیرون شد، بکش.. و مامورسبحان که آن شخص را کشته بود، فراموش کرده بود که همین چند لحظه پیش می خواست خودرانیز بکشد. روز دیگر به این فکر افتاده بود که آیا می تواند طبیعتش را آگاهانه تغییر دهد؟ آیا می تواند زنده گی گذشته اش را تصحیح نماید؟ آیا می تواند از این ببعد دربرابر بدجنسی ها بی اعتنا ودر دنیای بی پیرایه یی  زنده گی کند؟ اما شیطان درون اوبه جوابش می گفت، کار تو از کار گذشته است. به دستهایت نگاه کن ، ببین که تا بازو غرق درخون است.. تو با رستگاری فاصلهء بسیاری داری، آنقدر که هرگز به آن نمی توانی رسید. بنابراین تا زنده هستی بزن وبکش وآتش برافروز وتخریب کن...

 

  اما حالا که مامور سبحان در پهلوی طاووس نشسته بود، به موضوع خاصی نمی اندیشید. هوای سرد آخرین روز های ماه جدی را به ریه هایش می فرستاد وپی در پی عطسه می زد ودرهمان حال می اندیشید که اگر بینیش تاب این افشاندن ها وکش کردن ها را نمی داشت وروز یک ملی متر از اثراین فشار ها دراز تر می شد، چند سالی باید صبر می کرد که به درازی خرطوم فیل برسد؟ او هنوز وقت نیافته بود که به شیرین بیندیشد واز خود بپرسد که بعدازکشته شدن صفورا وی وخانواده اش درچه حال ووضعی قرار دارند وچه گونه روزگار می گذرانند که ناگهان قبل از آن که مینی بوس به پوستهء امنیتی برسد، سربازان مسلح موتر را متوقف ساخته ودرمحاصرهء خویش درآوردند. مامور سبحان وطاووس که حیرت کرده وغافلگیرشده بودند،  به زودی فهمیدند که به دام افتاده  وچاره یی جز تسلیم شدن ندارند....

 

  اگر جلیل به موتر بالا نمی شد و مامور سبحان وی را نمی شناخت ، شاید وی واکنشی نشان نمی داد، هرچند که دستش مانند همیشه قبضهء تفنگچه اش را می فشرد. اما جلیل را که دید وشناخت ، ناگهان در ذهنش غوغایی برپا شد. باشی افضل به یادش آمد وملا حسام الدین جن گیر وهمان روزی که همین جوان سرخه وگستاخ و دوست لنگ وی لطیف شاگرد سماوارچی ، پولیس ها را آورده بودند و دستانش را بسته وانداخته بودندش درکنج زندان. گذشته ازآن به خاطرش آمد که چندین بار اورا درنزدیک منزلش دیده بود و نمی دانست که برای چه به سوی پنجره های خانه اش می نگرد. وحالا هم همان حرامزاده است که می گوید : " شور نخور، دست هایت را بالا بگیر "، آه پس همین جوان بود که این دام را برایش گسترده است؟

 

 پس ازاین مکاشفهء ذهنی که به سرعت برق درذهن مامورسبحان صورت گرفت، وی دیگر به زنده گی نمی اندیشید ، درفکر رستگاری نیز نبود. تنها می خواست،همان طوربمیرد که دلش می خواست: درمصاف روبرو با یک کمونیست.

به همین سبب با خشم ونفرت به سوی جلیل آتش گشود. مامورسبحان قلب جلیل را نشانه گرفته بود ومی دانست که خطا نمی کند ،  فیردومش از بیخ گوش آن جوان گذشت ولی برای فیر سوم موقع نیافت. کارمندی که درپشت سر جلیل بود، به سویش شلیک کرده ومرمی بازوی مامور سبحان را شگافته بود. پس ازآن دستش شل شد وتفنگچه اش به زمین افتاد وآسمان وزمین دور سرش شروع به چرخیدن کردند...

 

  جلیل آخرین نفس هایش را می کشید که چشمش به طاووس افتاد، وهمان مردی را دید که خال سیاه درشتی به رخسار داشت. طاووس را دستبند زده وکشان کشان می بردند. جلیل آهی از رضائیت کشید وکاغذی را که با خونش آغشته شده بود به آمر اداره اش تسلیم کرد وبعد چشمانش بسته شدند.

 

 زخم بازوی مامورسبحان اگرچه عمیق بود ؛ ولی مانع آن نشده بود که به سوال های مستنطقین پاسخ داده نتواند. او آرام وخونسرد نشسته بود وبا لاقیدی وبی تفاوتی به سوال های آنان جواب می داد. گاهی خود را میثاق می خواند وگاهی سبحان. طاووس را که با او روبرو کردند، گفت که نامش فیصل است ودیگر هیچ. درحالی که طاووس خود گفته بود که نامش طاووس است ورهبری شبکهء تروریستی حزب اسلامی را در شهر کابل به عهده دارد. طاووس گفته بود که مامورسبحان کارمند بانک ملی است ویکی از اعضای برجستهء شبکه ء تروریستی . گفته بود که او چندین تن را به قتل رسانیده  است. بعد ها مامور سبحان نیز به گناهانش اعتراف کرده وگفته بود چگونه  برای نخستین بارآن قاضی راکشت  و بعد خیرالله سرکاتب بانک ملی را  وچگونه گربه یی را که با روزنامهء حقیقت انقلاب ثور بازی می کرد، اعدام کرد وبه چنگکی آویخت و چگونه درشامگاه همان روز به خدمتگارصغیرش تجاوز کرد و بعد ها چطور ازاثر یک شوک روحی بهترین دوستش استاد موسی را درپشاور به قتل رسانید...

 

 مامور سبحان پس از آن اعتراف های صادقانه وروشن درسلول انفرادی به سر می برد. او می دانست که دیر یا زود محاکمه می شود و سبک ترین جزایش ، اعدام خواهد بود. وی درکنج سلولش بی حرکت می نشست وساعت های متوالی خواب به چشمانش راه نمی یافت،  چندان که ظاهرآرام وخاموشش ، چشمهای بسته اش بار ها پهره داران سلولش را به این فکر انداخته بود که زندانی شان دیگر درقید حیات نیست؛ ولی نزدیکی های سحر که می شد خواب به سراغش می آمد، خوابی که بیشتر به علت خسته گی ذهنی اش بود تا خسته گی ومانده گی جسمانی . پس ازآن ساعتی می خوابید وبیدار که می شد وبرمی خاست ، از پشت میله های پنجرهء سلولش به کوه های پربرف پغمان نگاه می کرد. آنگاه نگاهش به تپهء تلویزیون دوخته می شد، شیرین را به یاد می آورد و گلاب را. به پروین کمتر می اندیشید، شاید به خاطر آن که خطوط چهره اش را نمی توانست به خاطر آورد. از بارداری شیرین خبر نداشت واز بسیاری چیزهای دیگر نیز واقف نبود. شش ماه می شد که به خانه اش نرفته بود و نمی دانست که آن ها چه می خورند وچه می پوشند و زنده گی شان به کدام منوال می گذرد.

 

  درجلسهء دادگاه نیز همان طور بی تفاوت ، آرام وخونسرد نشسته بود. حکم اعدامش را که شنید ، هیچ اعتراضی نکرد؛ زیرا می دانست که هرچه بگوید بی فایده است. شاید هم بار دیگر به این فکر افتاده بود ودرذهنش از کسانی که وی را محاکمه کرده بودند می پرسید که اگر آدم کشی بد است ، پس شما چرا حکم اعدام صادر می کنید. لابد به این نتیجه هم رسیده بود که این معما، به این ساده گی حل نمی شود . بنابراین تن به فنا سپرده بود و منتظر لحظاتی بود که حلقهء دار به گردنش بسته گردد.

 

 مامورسبحان را در همان روز هایی اعدام کردند که بهار نورسیده در نور آفتاب موج می زد وبرف به جا مانده از آخرین روزهای زمستان دربلندی کوه های آسمایی وشیردروازه ذوب می شد. درروز اعدام با گام های استوار به طرف چوبهء دار رفت . سررابلند گرفته بود ودر نگاهش نه نا امیدی ونه امید ، نه پشیمانی ونه رضائیت خاطر خوانده می شد. تنها هنگامی که حلقهء دار را به گردنش آویختند ، برای آخرین بار به کوه آسمایی نگریست ، سپس لبخند خفیفی درکنج لباشن نقش بست . لبخندی که به طورباورنکردنی ازشادی روحش خبر می داد.

 

 جلاد که پس از به دار آویختن مامور سبحان جیب هایش را پالید، هیچ چیز دیگری نیافت، جز مشتی پول، دستمال ابریشمی ، بوتل کوچک نسوار بینی وتکه پاره یی از یک روزنامه ء فرسوده  که درآن این برشپارهء نیما یوشیچ به چشم می خورد:

 

 " من دلم سخت گرفته است

 ازاین مهمانخانه ء آدمکش

روزش تاریک

که به جان هم انداخته است

چند تن خواب آلود

     چند تن ناهموار

            چند تن ناهشیار! " /


August 10th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب