واهمه های زميني (بخش فرجامین)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

   اگر برف می بارید وسرایستادن نداشت، خاطرات تلخ وشیرین ، شیرین را نیز پایانی نبود : شب به نیمه رسیده بود، صندلی سرد وسردتر شده می رفت .. باد گزنده از درز پنجره ولای دروازه به اتاق می خزید و تن شیرین را که تمام روز راه پیموده و خسته وکوفته شده بود، می گزید ونمی گذاشت تا لحظه یی خواب به چشمانش راه بیاید .. درآن لحظه ها که برف می بارید وبر خانه وکوچه پوششی ازمخمل سکوت گسترانیده بود، شیرین به بسا چیز ها می اندیشید : به کره های طلاییش که گلاب یک چشم آن ها را ربوده بود، به برف هایی که انگار بالای دلش می ریختند وصبح می بایست از بام خانه اش پاک گردند، به مرجان بقال که شصت سال از عمرش می گذشت وتا هنوز هم بالهوس وچشم چران بود وصبح اگر می آمد نمی دانست که چگونه عذرش را بخواهد. به لباس هایی که باید می شست وبه حلوایی که باید می پخت و به درود هایی که به ارواح پدر ومادرش می فرستاد وبه لعنتی که مثل هرروز نثار روح مامورسبحان می کرد.

 

 یک مسأله دیگر هم بود که درآن لحظه ها از پیچ وخم ذهنش گذشته وقد برافراشته بود : ده سال تنهایی . ده سال بدون مرد زیستن ، بدین معنا که ده سال می شد دست هیچ مردی به تنش نخورده بود. مامورسبحان هم که زنده بود، هرگز نتوانسته بود لذت دیرپای یک همآغوشی دلپذیر را به او ببخشد. شیرین هرگز درمیان بازوان او گرما وحرارتی را که یک زن بدان احتیاج دارد ، احساس نکرده و هیچگاه نیازهای زنانه اش پاسخ درخورنیافته بود..

 

 هنوزتا سپیده دم وقت فراوانی باقی بود؛ ولی جام خاطرات شیرین هنوز هم از صدها خاطره لبریز بود. سرما بیداد می کرد وشیرین چاره یی نداشت جز آن که برخیزد ، آتش بیفروزد ودرپرتو گرما وحرارتش آنقدر به دامان خاطراتش بیاویزد تا به دنیای شیرین ومه آلود خواب شنا کند؛ ولی حتا پس از افروختن زغال های تازه هم ، شیرین نتوانست بخوابد.. یاد ها وخاطره های درهم وبرهم به ذهنش هجوم می آوردند ، صحنه ها دسته دسته قد برمی افراشتند وتسلسل افکارش را برهم می زدند وشیرین سعی می کرد تا به آن ها نظم وترتیبی ببخشد وده سال تنهایی را تکه تکه به یاد بیاورد:

 

 پیش ازگرفتاری و اعدام مامورسبحان،دریکی از روزهای بهاری، چند تا کارمند بانک ملی همراه با دوسه تن از پولیس های حوزه امنیتی به خانه اش آمده وحکم محکمه را برای شیرین قرائت کرده بودند. درحکم آمده بود که به نسبت اختلاسی که در بانک ملی رخ داده بود، و بنابر اسناد ومدارک دست داشته ثابت شده است که مامور سبحان دراین اختلاس نقش اساسی داشته وپس از دزدیدن پول های بانک ناپدید شده است. بنابران محکمه حکم می دهد تا تمام دارایی منقول وغیر منقول نامبرده به خاطر حصول پول دولت ضبط گردد... آن روز هرقدر شیرین جزع وفزع نموده بود، جایی را نگرفته و برایش گفته بودند تا درظرف دو هفته خانه را تخلیه کند. بعد اشیا ولوازم وفرش وظرف خانه را لست گرفته ورفته بودند. بدینترتیب اگرلطیف شاگرد صوفی نجم الدین سماوارچی که خواستگار زهرا بود، کمکش نمی کرد واگر زلیخا شوهرش را راضی نمی ساخت که خانهء مخروبهء خلیفه غلام رسول را ترمیم کند، شیرین هیچ سقفی نداشت تا به زیر آن پناه ببرد وشب را به صبح برساند.

 

  لطیف، پس از مرگ صوفی نجم الدین با پس اندازی که داشت توانسته بود با پسر  وی شریک شده ونگذارد تا کس دیگری آن چا یخانه را تصاحب کند. بعد وضعی پیش آمده بود که عاشق زهرا شده بود ، هرچند که زهرا به زیبایی و دلربایی شیرین نبود. لطیف که عروسی کرده بود، دست زنش را گرفته ورفته بود به لوگر تا بالای زمینی که ازکاکای بی فرزندش برایش به ارث رسیده بود، کار کند. بدینترتیب تا هنگامی که زهرا درخانه بود، نان وآبی پیدا می شد، زیرا هم لطیف دست پیشی می کرد وهم زهرا کار می نمود؛ اما آندو که رفته بودند، شیرین حیران مانده بود که چگونه چرخ زنده گیش را بچرخاند وچگونه شکم اعضای خانواده اش را سیرکند.آخر،  تنها گلاب یک چشم به اندازهء دوتا آدم نان می خورد وصفرایش هم با یک نان خشک نمی شکست. البته شیرین می توانست او را از خانه اش بیرون کند ؛ اما می ترسید که خدا را خوش نیاید ومصیبت های دیگری بروی نازل کند. به همین سبب هر وقت که این نان خور اضافی را می دید، نفرینی نثار شوهرش می کرد و هرگز وی را نمی بخشید.

 

  نفیسه که تولد شد، نانخور دیگری به خانوادهء شان اضافه گردید و شیرین با خود می گفت که مامورسبحان ستم دیگری به او روا داشته وسزاوار لعن وطعن بیشتراست.البته از یاد نمی برد که همین آدم بینی بزرگ که بینیش مانند  خرطوم فیل بود، چگونه روز گارش را سیاه کرده بود: تجاوز، سنگسار شدن، قمچین خوردن، باردارشدن، ازدست دادن پدر ومادر ، بی خانه وبی خانمان شدن وسرانجام عمری را بدون شوهر گذرانیدن ، همه وهمه ستم هایی بود که از دست شوهرش دیده وکشیده بود وهنوز هم می دید و می کشید..

 

اگرچه شیرین از دیر گاهی بدینسو خواسته بود تا این انگاره ها  واهمه ها را درتاریکخانهء ذهنش مدفون سازد، اما مگر امکان داشت؟ نه، این واهمه های زمینی همچون همزادانی بودند که به این زودی ها نمی خواستند دست از سرش بردارند.

 

 نفیسه که تولد شد ودوران زچه گیش که به سرآمده بود، درجستجوی کارشده بود. شیرین به قدری محتاج بود که از هیچ کاری روگردان نبود، هرچه به او می گفتند وهرچه از او می خواستند انجام می داد. ازجارو کردن ورختشویی وظرف شستن گرفته تا تنور کردن ونان پختن ولحاف دوختن و بچه های مردم را نگهداری کردن.. درهمان سال ها بود که نجیبه یک بار دیگر به دیدنش آمده بود. نجیبه که نشانی تازهء خانهء دوستش را ازمرجان بقال گرفته بود، به شیرین گفته بود :

 

  - یک کسی برایت پیسه روان کرده ، حدس بزن چه کسی ؟

  شیرین خندیده بود ، به خیلاش رسیده بود که نجیبه همرایش مزاح می کند، به همین سبب گفته بود :

  - آزارم نده نجیبه جان! منِ بیچاره چه کسی دارم که برایم پیسه روان کند؟ هیچکس نی، غیر از خدا..خدا هم خو مرا فراموش کرده است..

 - نی، فراموش نکرده ، از یاد خدا هیچ کس نمی رود. این پیسه ها را داکترصاحب اشرف برایت روان کرده است. ده هزار افغانی است. اینه بگیر ودیگر کفر نگو..

- داکتراشرف ؟

- بلی، داکترصاحب اشرف را من خبر کردم. برایش نامه نوشتم .. آدرسش را از گلالی جان خواهرش گرفتم. برای داکتر صاحب همه حوادثی را که بالایت رخ داده بود نوشتم . ازکشته شدن پدر ومادرت گرفته تا اعدام شوهرت ونوشتم که خانه ات را ازدست داده وبه چه روز وروزگاری افتاده ای. اعدام شدن شویت را روگل برایم قصه کرد...

- روگل ؟ داکتراشرف ؟ تو هم چه گپ هایی می زنی ... درحالی که جلیل با چشمان خود کشته شدن داکترصاحب را در خوست دیده بود. باز،  این روگل کجا بود که او را دیدی و خبر اعدام پدر پروین را ازوی شنیدی ؟

- قصهء روگل را برایت کرده ام مگر یادت رفته است؟ اما رنگت چرا سفید شد ؟ باش که یک گیلاس آب برایت بدهم.

 

شیرین که آب را نوشید، نجیبه گفت :

- نی ، فضل خداوند داکترصاحب کشته نشده بود، بل به شدت زخمی شده وبعد اسیر گردیده بود وخشویش راشل تصادفاً درهمان خیمه یی پرستاربود که داکتر اشرف را برای انجام عملیات جراحی برده بودند، تا بعد از صحت یاب شدن به گونهء شرعی محاکمه شود.. اما فضل خداوند خشویش  شفاعت و ی را کرده و بعد از مدتی با خود برده بودش به فرانسه..

- راست می گویی نجیبه جان ؟ اوه خدایا چقدرخوشحالم .. پس او زنده است وهنوز هم مرا به یاد دارد ؟

 

 پس از این حرف ها ،  شیرین مدتی گریسته وبعد خندیده بود. خوشحال بود که داکتراشرف ، همان مردی که برای نخستین بار وی را با واژهء عشق آشنا ساخته بود، زنده است. به او فکر می کند وبرایش پول می فرستد. او چنان به وجد آمده بود وچنان ازسر تا پا لبریز از شور وشعف شده بود که روگل را فراموش کرده ونپرسیده بود که روگل شوهرش را ازکجا می شناخت وچه دلچسپیی به سرنوشت وی داشت. . اما درهمان روز که شیرین غرق شادمانی بود، نجیبه به وی گفته بود :

 

 - خوب شیرین ، حالا با این پول ها چه می کنی ؟ ببین که مبلغ کمی نیست. اگر می خواهی می توانیم یک آرایشگاه باز کنیم. قیچی کردن وکوتاه کردن وشانه زدن مو ها کار تو  وآرایش کردن سر وروی زن ها ازمن . ده هزار افغانی من هم دارم ، شریک می شویم و نان خود را پیدا می کنیم..  توچه می گویی ؟

 

 - نجیبه جان، چه فکرهایی به سرت زده است؟ آرایشگاه باز کردن که آسان نیست ، سامان می خواهد و دکان ...

- دکان را کرایه می گیریم... درکارته چهار، یک دکان را دیده ام که خالی شده است، صاحب دکان پدر سلما است. به نزدش که رفتم مرا شناخت و گفت از تو سرقفلی نمی گیرم ، ماه پنجصد افغانی کرایه می گیرد وبس وخلاص..

 

- پس تو همه کار ها را انجام داده واین جا آمده ای! بسیار خوب، هرچه تو بگویی همان طور می کنیم.

 

  آرایشگاه را که باز کرده بودند، بر لوحهء آن نوشته بودند : " آریشگاه شیرین " ، آرایشگاه به زودی معروف شده بود و رنگ ورونق یافته بود. زنان ، دختران و عروسان زیادی می آمدند، صد قلم آرایش می شدند، عفریته را به فرشته تبدیل می کردند وعجوزه را به دوشیزه  والبته دختران زیادی هم که مانند برگ گل لطیف بودند و به هیچ آرایشی نیاز نداشتند ، به خاطر رفتن به خانهء بخت می آمدند و بردرآمد آندو می افزودند.

 

تا هنگامی که دولت سقوط نکرده بود، وضع مالی شیرین بهترشده بود. همچنان شیرین در کارش ماهر تر شده می رفت وبه نظرش می رسید که غم نان دیگر آزارش نخواهد داد، هرچند غم عشق آرام وقرارش را ربوده بود. پر پرواز نداشت که به پاریس برود، ولی دلی داشت وامیدی و پرنیان پنداری. شیرین با تارهای نامرئی واثیری همین پرنیان تا بیکران عالم خیال می رفت و تا" دشت پر ستارهء اندیشه های گرم" می رفت و گرم می شد ، داغ می شد ، لب برلب معشوق می گذاشت وبا تمامیت نیرو واحساسش او را درآغوش می گرفت وبرسینه اش می فشرد. تا آن هنگام که سپیده دم شعلهء چراغ اتاقش را بیرنگ می ساخت...

 

 اما دریغا که این وضع دیر پا نبود. هنوز یکی دو سالی نگذشته بود که مجاهدین آمده بودند : از کوه ها ودشت ها و بیابان ها آمده وریخته بودند به شهر کابل. مجاهدین که آمده بودند ،" آرایشگاه شیرین " بی رونق شده بود. دیگر زنان ودخترانی که به آن جا سر می زدند وسر وموی خود را می آراستند، ناگهان غیب شده بودند. آمد وشد درآرایشگاه کم وکمترشده بود و پس از مدت کوتاهی که فاتحین به جان هم افتاده ومردم شهر را مانند مگس می کشتند، دیگر هیچ عروس وهیچ زن ودختری جرأت پا گذاشتن به بیرون از خانه را نداشت.

 

 شیرین ازیک پهلو به پهلوی دیگر غلتید، به آرزوی یک خواب عمیق . اما فکرها وخیال ها کجا رهایش می کردند؟ ناچارجرعه یی آب خورد، تا تغییری در چرت ها و واهمه های ذهنیش پدیدار گردد؛ اما آب سرد که از گلویش پایین رفت ، به سرفه افتاد. بعد صدای خس خسی ازسینه ء دردمندش برخاست ؛ ولی به آن اهمیتی نداد و چون خواب ازوی گریزان شد، بار دیگر به دامان خاطراتش آویخت :

 

  آرایشگاه را که بسته بودند، شیرین یکبار دیگر درغم نان مانده بود..تابستان داغ کابل بود. آتش راکت ها وانفجار گلوله های تانک ها وتوپ ها و بمباران طیاره ها، خانه ها وسرپناه های مردم شهررا می لرزانید، وبرخی ازآن ها را به هوا بلند می کرد، می سوختاند وخاکستر می ساخت. آدم ها تک تک یا گروه گروه کشته می شدند. جوی های خون درسرک ها وپیاده رو ها روان می شد . کابل می سوخت ، دود کابل به هوا بلند می شد وبرتراکم وشدت واهمه های زمینی شیرین بیشتر ازپیش افزوده می شد.

 

  شیشهء شب درز برداشته بود، سپیده می دمید وگل روشنایی می شگفت. درچشمان شیرین دیگر اشکی باقی نمانده بود، چشمانش گرم می شدند و گوش هایش آخرین واگویه های ذهنش را می شنیدند : مجاهدین که آمده بودند وآرایشگاه را که بسته بودند، گلاب را فرستاده بود به نزد عبدل رنگمال. زیرا شنیده بود که شاگرد او درهمان نخستین آتشباری ها قطعه قطعه شده بود وگلاب اگرچه یک چشم نداشت می توانست با گرفتن مزد کمتری جای خالی او را پرکند. ازسوی دیگر پروین نیز باید کار می کرد ، مثلاً جایی می رفت ومزدوری می کرد، یا کار دیگری ولی باید حتماً کار می کرد وهرچه ازدستش پوره می بود، انجام می داد تا مرگ نتواند چهارجنازهء دیگر را ازآن ماتمسرای ویران تا قبرستانی که دفن آن ها بهای گزافی می طلبید، حمل کند.

 

اما طالبان که آمده بودند ومجاهدان که صحنه جنگ را ترک کرده بودند، دیگر شیرین هرروز به آروزی مرگش بود. زیرا مرگ از در ودیوار می بارید وسیاهی وتاریکی گور برهمه جا سایه افگنده بود: هم درکلبهء خودش ، هم درکوچه وهم درشهری که عزیزش می داشت. آخ که چه روز های سیاهی را پشت سر گذاشته بود وچه شب های تاریکی را. درشهر حتا یک چراغ نمی سوخت. چراغداران کجا گم ونیست شده بودند؟ چراغداران چرا این عمامه به سر های سیاهدل و سیاه پوش را گذاشته اند که بر سنگفرش های شهر دوست داشتنی اش گام بردارند؟ وای که چه بوی بدی می دهند. خدایا چه تعفنی ، چه نکبتی؟ آنان به من می گویند ، پایت رابدون محرم شرعی ازخانه ات بیرون نگذار. مگر نمی دانید که محرم ندارم؟  پدرم را شما کشتید و شویم را دولت .. بی شرف ها محرم از کجا کنم؟ محرم که ندارم حق زنده گی کردن هم ندارم؟ لعنتی ها به من بگویید که به این سه نفر که به دست و دامنم  آویخته اند، چه بدهم وچه بگویم؟ نامسلمان ها آیا این مسلمانی هست که نمی گذارید حتا پروین کوچک پایش را بدون محرم شرعی از لخک خانه بیرون بگذارد؟ بی شرف ها مگر نمی بینید که پروین هنوز دوازده ساله نشده است؟

 

 آه اگر نجیبه نمی بود، چه می کردم ؟ بیچاره گک دو بار آن چه داشت با من تقسیم کرد.  یک بار هم نزد گلالی رفت وصدقه وخیرات گرفت وبه حلق اولاد ها یم فرو ریخت. بیچاره کارهای دیگری هم برایم پیدا کرد: درنانوایی زنانهء ملل متحد، در شفاخانهء جمهوریت ودرصلیب سرخ. اما مگر شما نامسلمان ها گذاشتید که دستم به آن کار ها بند شود؟ تا شور می خوردم کیبل های تان همچون مارزخمی به دست وپایم می پیچید و فغانم را به هوا بلند می ساخت. آه که چه می کشیم ما زن ها وچه می بینیم ازدست شما ریشو های بدبو ! همین یک ماه پیش بود که مجبور شده بودم تا به فکر فروش کره های نازنیم بیفتم یا بروم واز روی ناچاری تنم را بفروشم. باز هم خدا فضل کرد ونجیبه را فرستاد تا مانعم شود. نجیبه که آمد گفت، کاری پیداکرده است با درآمد خوب، فقط باید نترسی وجرأت داشته باشی. واین درحالی بود که من حاضربودم تا برای یافتن یک لقمه نان درکام شیر نیز چنگ بیندازم. همان بود که دستم را گرفت وبرد به نزد همین مرد بینی بزرگ ...آه که چه آدم خوبی است، این مردی که بینیش به بزرگی خرطوم فیل است. خدایا اورا حفظ کن. بیچاره خدا می داند که حالا درکجاست وبالای بینیش چقدر برف باریده است ... خدایا چه وقت این سیاه پوشان سیاه دل را به سزای اعمال شان می رسانی. خدایا جزای شان بده، زیرا هم مرا وهم تمام مردم را بیزار ساخته اند ازمسلمانی ..

 

***

 

 رشتهء نور طلایی رنگ آفتاب از پشت شیشه های کوچک برف گرفته ، دزدانه به داخل اتاق خزیده بود وبا پاهای نازک ونامرئی وگرمش ، به سوی بستر شیرین راه گشوده بود، تا برزلال شانه هایش بوسه زند.... شانه هایش را که بوسید، زن زیبا غلتی زد وصورت همچون ماهتابش نمایان شد، وآفتاب هم با اشتیاق تمام برچهرهء معشوق ازلی و جاودانه اش گل بوسه کارید. بوسه های خورشید چنان لذت بخش ودلپذیر بود که شیرین نمی توانست چشم هایش را نگشاید و بگذارد که آفتاب بدون شنیدن سلامی ویا دیدن لبخندی بسترس را ترک کند، هرچند که تا سحر بیدار بود ، سرما خورده بود وگونه هایش ازشدت تب می سوختند.

 

  به آفتاب که سلام داد وروی بسترش نشست، دستش را دراز کرد تا گیلاس آب را بگیرد وجرعه یی بنوشد . گیلاس آب درجایش نبود، کجا بود؟ چشمانش را مالید وبه عوض آن کره های طلایش را دید با یک مشت پول مچاله شده  وچند تا نان گرم خاصه که عطر آن از کنج اتاق شنیده می شد. صدای برخور راشپیل ها را که با سطح بام اتاق شنید، چیزی از اعماق قلبش به سطح آمد، اگرچه درآن لحظه نمی دانست که چیست ؟ ولی احساس می کرد که چیز خوشآیندی درهمین صبح زود درزنده گیش رخ داده است. اما آیا این خشنودی به خاطر برگشت گلاب نبود؟ حتا اگر کره های عزیزش را هم نمی آورد ، از شنیدن صدای برخورد راشپیلش با سطح به یخ نشستهء بام شادمان نمی شد؟ آه چه خوب است که سایهء مردی بالای سرت باشد، هرکس که باشد حتا گلاب یک چشم. مهم آن است که دراین دنیایی که کسی به کسی نیست، تنها نباشی. باش بروم به بام ، ببینم چه می کنند وچه می گویند؟ آخ ، نمی توانم،  سرم از شدت درد می ترکد، می لرزم ، تب دارم ، اما چقدر دلم می خواهد آتش برافروزم وبرای گلاب ودخترها حلوا پخته کنم. دیشب که آمدم همین که نفیسه روغن وبوره را دید، ذوقزده شد وگفت،  صبح حلوا پخته کن. طفلک چقدر حلوا را خوش دارد.

 

***

 

  درهمان روز هایی که شهر کابل درزیر بمباران سنگین هواپیما های  B-52امریکایی به سختی نفس می کشید، شیرین هنوزهم دربستر بیماری افتاده بود. او به شدت سرما خورده وسینه بغل شده بود. به سختی سرفه می کرد ، سرفه های خشک وسینه سوز. پیوسته تب داشت وعرق می ریخت و غالباً درحالت اغماء به سر می برد. هرچند گلاب برایش داکتر آورده ودوا خریده بود؛ ولی فایده یی نکرده بود. دریکی از همین روزها نجیبه به دیدنش آمده وبرایش خبر آورده بود که طالبان گریختند و شهر عزیزش ازوجود آن ها پاک شد. گفته بود که داکتر اشرف احوال داده است که به زودی بر می گردد.

 

 اما شیرین یا حرف های دوستش را نشنیده بود، یا درحالتی نبود که معنای سخنان وی را دریابد. او درآن لحظه برگسترهء دشت پر از برف ایستاده بود واز سرما می لرزید.

 

                                                                                                                            پایان

                                                                                                                          اسد 1387


August 18th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب