نقدی دربارۀ : «بادام های زمینی» اثر رضا بی شتاب
حمید محوی حمید محوی

 

5 دسامبر 2010

 

 در طیف هنرهای معاصر و آن چه که با جهانی شدن جهان رواج پیدا کرد و به پست مدرن شهرت یافت، با تکیه به بودجه هایی که در سطح جهانی به آن اختصاص یافت، تجربیات بسیار متنوعی در تمام عرصه های هنری از جانب هنرمندان عرضه گردید و البته همین تنوع و «پلورالیسم» تجربیات هنری که خارج از موازین متعارف هنری عرضه می شد  دشواری هایی را در ارزیبابی زیبایی شناختی به وجود آورد. باید اعتراف کنم که من از چگونگی جدال های نظری پیرامون موضوع پسا مدرنیته در ایران و در محافل ادبی ایران بی اطلاع هستم، ولی تا این جا کمابیش می دانم که ابهاماتی زیادی در این زمینه وجود دارد. از همین رو من به ترجمۀ کتاب ایو میشو تحت عنوان «شاخص های زیبایی شناسی و داوری سلیقه»(1) اقدام کردم، هر چند که این فلیسوف هنری به مباحثی که مورد نظر من می باشد نمی پردازد، یعنی هنر پرولتاریایی و والاگرایی در هنر. با این وجود در رابطه با مباحث زیبایی شناسی مطالب و مسائل بسیار ارزنده ای را می توانیم از این نویسنده بیاموزیم. این کتاب البته هنوز در دست ترجمه است ولی افرادی که به زبان فرانسه آشنایی دارند می توانند این کتاب را از هم اکنون به زبان اصلی مطالعه کنند من آن را به دوستان علاقمند به فلسفۀ هنر قویا پیشنهاد می کنم.

می توانیم به راحتی حدس بزنیم که نظام سرمایه داری برای پاسخ گویی به دعاوی دموکراتیزاسیون، در حد پنج شش و اگر کمی خوشبین تر باشیم هفت درصد عمل می کند و جریان پسا مدرنیته و تنوع آثار و پلورالیسم را نیز باید در همین حد و حدود در نظر بگیریم و آن هم تنها در فضای فرهنگی و هنری کشورهای ثروتمند. ولی نکتۀ مهم این است که خروج از موازین متعارف زیبای شناسی و تنوع تجربیات هنری، دست کم موجب شد که واژۀ تازه ای به گفتمان داوران هنری افزوده شود : و این واژه نیز همانا «پرت و پلا»  بود.

 

 با این مقدمه که بیشتر برای یادآوری تنوع آثار و تجربیات هنری در دوران ما مطرح گردید به ملاقات «بادام های زمینی» نوشتۀ رضا بی شتاب می روم.

 

 پیش از همه باید بگویم که من تا چند روز در صفحه 45 کتاب «بادام های زمینی» متوقف شده بودم (از 214 صفحه که تمام کتاب را در بر می گیرد) و به علاوه قطعاتی از پایان کتاب. علت نا تمام ماندن خواندن کتاب این بود که دیگر قادر به ادامۀ آن نبودم. با توقف چند روزه، کنجکاوی برای سرنوشت این داستان مرا دوباره به خواندن مابقی داستان تشویق کرد ، و برای این که به خودم ثابت کنم که  پرت و پلاگویی های نویسنده مرا ناامید نمی کند، تا پایان داستان نوشته های کاتب را خواندم. بعدها مقالۀ «کلاژ» (2) را پیدا کردم که حسین دولت آبادی دربارۀ این رمان نوشته بود و پی بردم که در خواندن و شگفت زدگی ام در رابطه با این کتاب تنها نبوده ام.

ولی الان وقتی به خاطره ام رجوع می کنم، از خواندن آن پشیمان نیستم. ولی در عین حال اگر به کتاب مشابهی از خود نویسنده و یا نویسندۀ دیگری برخورد کنم حاضر به خواندن آن نخواهم بود. البته در ارزیابی های حسین دولت آبادی نیز که از دیدگاه من، هم خودش پرولتر بوده به طبقۀ پرولتاریا تعلق دارد و هم نوشته هایش، جای شگفتی نیست که «بادام های زمینی» را زیر علامت سؤال ببرد. ولی من فکر می کنم که این کتاب را باید به عنوان یک تجربه زیبایی شناسانه باز شناسی کنیم که تقریبا در نوع خودش بی بدیل است. بخشی از عناصری که باز شناسی و درک این قطعۀ رضا بی شتاب را امکان پذیر می سازد، نه در«بادام های زمینی»، بلکه در مطالبی که خارج از رمانش مطرح می کند، باید جستجو کنیم. متأسفانه او هنوز به طور مشخص دربارۀ طرحی که برای این کتاب داشته ننوشته است و من در این جا تنها می توانم به آن چه که دربارۀ این کتاب  از زبان او شنیده ام استناد کنم.

در نتیجه، برای بیگانه زدایی از این کتاب بیگانه در ادبیات معاصر، بهتر این است که به طرح نویسنده مراجعه کنیم. چکیدۀ حرفهای او چنین است : می خواستم بگویم که داستانی وجود ندارد، و می خواستم در جنسیت ها اختلال ایجاد کنم، زن به جای مرد، و مرد به جای زن. این نوشته از سوی دیگر انباشته از بازی های زبانی است. عنوان «بادام های زمینی» نیز به همین بازی ها اشاره دارد، بادام به مفهوم میوۀ درختی وبادام به مفهوم تله، و دام به مفهوم حیوان چهار پا. او در مورد بازی با زبان می گوید: «هدف من این بود که به مصاف قدرت های حاکم بروم، یعنی قدرت هایی که از زبان ابزار سرکوب ساخته و در پی منحصر ساختن آن به خود هستند. می خواستم نشان دهم که تا کجا می توانم با زبان بازی کنم.»

طرح نویسنده برای جا به جایی جنسیت ها در برخی موارد، چرخش های خشونت باری پیدا می کند :

«روزي هفت بار به پري دريايي تجاوز مي كرد. هيهات، برادر بزرگه ديگه ! مار پوست خودش را ول مي كند اما خوي خودش را ول نمي كند. ولي پري دريايي قبل از آنكه ما را به ساحل نجات برساند، با دمش به كف لنج كوبيد. لنجِ سوراخ شده دور خودش مي چرخيد و غرق مي شد. بيچاره پري دريايي! برادر بزرگ اينقدر... تا مرد. مدتي هم مرا به جاي پري دريايي گرفت و... » (ص 139-140)

 

 

در نتیجه با توجه به چنین طرحی، فکر نمی کنم بتوانیم «بادام های زمینی » را به عنوان رمان یا داستان ارزیابی کنیم، چه این که خود نویسنده می گوید «داستانی در کار نیست».  

ولی طرح نویسنده را باید به دو بخش تقسیم کنیم، یکی طرحی است که خود او آگاهانه دربارۀ نوشتۀ خودش مطرح می کند که در بالا به آن اشاره کردم، ودیگری طرحی است که به ساحت ناخودآگاه نویسنده باز می گردد که کمی دورتر به آن خواهم پرداخت.

ما در این جا به درستی با همان موضوعی سر و کار پیدا می کنیم که پیش از این در آثاری که به عنوان آثار میان فرهنگی ایران مورد تحلیل و بررسی قرار دادم. به این معنا که نویسنده و یا هنرمند غالبا در مورد اثر خود دعاوی را مطرح می کند که باید معادل آن را در اثر و نزد خوانندگان جستجو کنیم و ببینیم که، به عنوان مثال، در «بادام های زمینی» نویسنده تا کجا در مبارزه علیه قدرت های حاکم پیروز بوده است و خواننده گان اثر او تا کجا دوشا دوش او با فرهنگ اقتدارگرا مبارزه کرده اند.

به هر صورت، به راحتی می توانیم بگوییم که «بادام عای زمینی» رمان نیست و یا اگر هست مثل هر رمان دیگری نیست، و احتمالا می توانیم آن را از آن دسته از آثار ارزیابی کنیم که نویسنده کاملا با زبان مدون ادبی متارکه کرده و تنها با توضیحات فرامتنی می توانیم دربارۀ مفاهیم با او به توافق برسیم. به عبارت دیگر این نوشته شباهت بسیار زیادی به زبان «اوتیست» دارد(بیماری روانی که یکی از عوارض آن اختلال زبانی نزد فرد است) تنها بخش هایی که به خاطرات راوی مربوط می شود از این قاعده قابل تفکیک بوده و مانند جزایری در تمام کتاب پراکنده است. در نتیجه با وجود این مجمع الجزایر که به خاطرات خانوادگی او باز می گردد، نمی توانیم نویسنده را کاملا فرد اوتیست بدانیم، زیرا که او قادر به بیان داستان قابل فهم برای عموم نیز هست و می تواند کدهای عمومی را به کار ببرد. در نتیجه، می توانیم بگوییم که خوشبختانه رضا بی شتاب اوتیست نیست و آگاهانه (و یا تقریبا آگاهانه) در پی مخدوش ساختن زبان ادبی متعارف است.

تأسف می خوردم که چرا نویسنده این شیوۀ نگارش و این روند داستانی را ادامه نداده است. چنین تأسفی احتمالا گواه بر نیّت خاصی نزد نویسنده بوده که به عمد خواننده را آزار می دهد. او می داند که خواننده می خواهد داستان بخواند، ولی او معترض این خواست و انتظار خواننده است، و او را به هذیان می سپارد (ولی بعدا به این نتیجه رسیدم که نویسنده نمی توانسته به شکل دیگری بنویسد، زیرا خود او به نوعی مبتلا به هذیان اجباری است و کمی دور تر این موضوع را به شکل دقیقتری توضیح خواهم داد).  با قطع نظر از چنین قطعاتی که شبیه جزیره هایی منزوی در کل متن به نظر می رسد، یعنی خاطراتی که مرتبط به  پدر و مادر کاتب می باشد و خصوصا کفر گویی هایی پدر به خاطر سختی های زندگی، مابقی از دیدگاه من، چیزهایی است که بیشتر به نوشته هایی شباهت دارد که شاید بتوانیم آن را نوشته های «اوتیستیک» (3) بنامیم که تقریبا غالب فضای رمان را فرا می گیرد.

با این وجود، می توانیم تحلیل حداقلی از این نوشته به عمل بیاورم و نشان دهیم که چرا رضا بی شتاب نمی تواند به شکل دیگری بنویسد و چرا نوشته های او را به اوتیسم نسبت می دهیم. چه عامل (روانشناختی) در کار بوده که رضا بی شتاب به محض این که دست به قلم می برد علیه زبان متعارف طغیان می کند؟ جالب است بدانیم که نویسنده برای همین عملیات ادبی در زبان علیه قدرت های حاکم که خوانندگان را در همان صفحات نخست از ادامۀ خواندن باز می دارد، چهار سال وقت گذاشته است.

 

زبان پریشی

نثر یا نظم؟

 

شیوۀ نگارش رضا بی شتاب، به شکلی است که فورا این پرسش را برای خواننده مطرح می سازد که آیا این رمان نثر است و یا نثر شاعرانه؟ در بررسی ع.کوثری (4) رمان «بادام های زمینی» نوشتۀ رضا بی شتاب به عنوان نثر بازشناسی شده ، و بی آن که وجه شاعرانۀ آن را فراموش کند، با تکیه به نظریات برخی نظریه پردازان ادبی نظیر باختین، می گوید : «هر چه باشد ادبیات جهان عاری از رمان هایی که شاعرانه باشند نیست» و...در مورد بادامهای زمینی می گوید :

«منتها در بادامهای زمینی راوی زبان شاعرانه را طوری استخدام کرده است که به سیر وقایع، شخصیت پردازی و مهمتر از همه به کنش روایی آدمهای داستان لطمه وارد آورده به طوری که مخاطب اسیر همنوایی و آوایی واژگان شده ... از اینرو رمان به رمانی تک صدا تبدیل شده است.»

 

 

و البته علاوه بر نوع ادبی که تحت عنوان «نثر شاعرانه» در تاریخ ادبیات آرشیو شده و بودلر نمایندۀ بارز آن است، می توانیم در هر متنی عنصر شاعرانۀ آن را جستجو کنیم.  ولی از دیدگاه من خصوصیت شاعرانۀ نوشتار حداقل در این نوشتۀ رضا بی شتاب یعنی در رمان بادامهای زمینی پیش از همه می تواند به عنوان عارضه ای روانشناختی مورد بررسی قرار گیرد. ولی باز شناسی خصوصیات شاعرانه و یا هر خصوصیت دیگری و اساسا طرح چنین پرسش هایی وقتی دارای اهمیت هستند که ما بتوانیم مفهوم آن را در اثر کشف کنیم و یا به عبارت دیگر عملکرد زبان شاعرانه را در رابطه با انگیزه و یا نیّت فاعل نوشتار به پرسش بگیریم.

با این وجود یک بار دیگر به سراغ نقد ع.کوثر می رویم، این منقد در مورد رمان بادامهای زمینی می گوید که نویسنده زبان شاعرانه را به نحوی به کار گرفته است که به «کنش روایی آدمهای داستان لطمه می زند»

 تحلیل ع. کوثری در مورد «بادام های زمینی» اساسا صحیح به نظر نمی رسد و انتقاد او وارد نیست، زیرا نویسنده در طرح اولیه خود، می گوید که «داستانی در کار نیست» یعنی این که این قطعه ضد داستان است. به عبارت دیگر آن چه که مورد انتقاد ع.کوثری می باشد، در واقع هدف نویسنده بوده، و اساسا طرح او همین بوده است که روند روایی و عمل کرد شخصیت های داستانی را از جریان متعارف و رایج خارج سازد. به عبارت دیگر دشواری هایی که خواننده برای خواندن «بادام هایی زمینی» با آن مواجه می شود، کاملا توسط نویسنده برنامه ریزی شده است.

با این وجود رمز کار و یا به عبارت دیگر کلید مفهوم  این شیوۀ نگارش نزد فاعل نوشتار ( و یا بهتر بگویم فاعل ناخودآگاه نوشتار) شاید در همین نکته نهفته باشد که احتمالا می تواند مبین انگیزۀ انتخاب چنین شیوه ای باشد که این همه موجب سرگردانی خواننده می شود. خواهیم دید.

علاوه بر وجه شاعرانه در بافت این رمان باید از حضور لهجۀ محلی نیز یاد کنیم،  به این معنا که اگر یکی از خصوصیات شعر در فاصله ای است که با زبان رایج ایجاد می کند، استفاده از لهجۀ محلی نیز به نوعی از زبان رسمی فاصله می گیرد، در نتیجه در بادامهای زمینی نوعی هم سویی در این فاصله گذاری شاعرانه مشاهده می شود.

 

شاعرانه و لهجۀ بومی

با توجه به این موضوع که تمام بخش هایی که نویسنده از لهجۀ بومی استفاده کرده است به خاطرات محفل خانواده یعنی پدر و مادر باز می گردد و هیچ ابهام و مشکل خاصی در درک وقایع برای خواننده ایجاد نمی کند و حتی می توانیم بگوییم که روایت وقایع کاملا واقع گرایانه است. ولی در بخش های دیگر زبان شاعرانه (به طریق اولی زبان اتیستیک به مفهوم زبانی که خالی از عملکرد اجتماعی بوده و تنها شاید برای خود نویسنده هنگام نوشتن واجد مفهوم و یا احساس خاصی بوده است) به مسائل و مطالبی مربوط می شود که به خود راوی، فاعل ناخودآگاه نوشتار باز می گردد.

 نخستین جمله در «بادامهای زمینی» با نقل قولی از مادر به لهجۀ محلی یعنی گویش مادر آغاز می شود. در بخش اهدائیه نامۀ کتاب نیز می بینیم که نویسنده اثر خود را به مادر و سپس به همسرش پیشکش می کند. خوب دقت کنید! از دیدگاه من، این جملۀ آغازین حداقل می تواند انتخاب ناخودآگاهانۀ چنین شیوه ای در نگارش رمان «بادام های زمینی» را آشکار سازد و  روشنگر شیوۀ بیانی و ابهام انگیز بودن تا سر حدات نوشتاری باشد که من آن را با اصطلاح اوتیستیک مشخص کردم. جملۀ آغازین رمان چنین است :

 

«...صداي مادر از دريچة باد مي‌آيد:

ـ بچه كه بودي با خودت حرف مي‌زِدی.  خُوفُم مي‌گٍرِفت. گوش مي‌دادُم چيزي نمي‌فهميدْم. تا ايي كه رفتي...»

 

نویسنده صدای مادرش را به یاد می آورد و به زبان شاعرانه می گوید که این صدا «از دریچۀ باد می آید» و مادر می گوید که او وقتی بچه بوده با خودش حرف  می زده و چیزی از حرفهایش نمی فهمیده است.

در واقع ابهاماتی که ع.کوثر در رابطه با ساخت و ساز نوشتاری رضا بی شتاب مطرح می کند و آنها را مسئول ناموفق بودن رمان در شخصیت پردازی و نقصان در کنش روایی آدمهای داستان می داند، از دیدگاه من،  تماما به انگیزۀ فاعل ناخودآگاه نوشتار باز می گردد که همواره با همین داستانی که مادرش از دوران کودکی او نقل کرده مرتبط بوده و نویسنده پیوسته با همین خاطره همذات پنداری داشته است. و دقت داشته باشیم که این خاطره متعلق به خود او نیست، بلکه خاطره ای است از تصویر خود او در زبان و گویش مادرش.

می دانیم که کودک در ساحت ناخودآگاه همواره در پی پاسخگویی به تمنّای مادر است. در نتیجه ما با توجه به چنین نقل خاطره ای و چنین اثری، می توانیم بگوییم که [فاعل ناخودآگاه نوشتار – نویسنده – رضا بی شتاب] همواره در پی تکرار صحنه ای بوده که مادر برای او نقل کرده است، یعنی صحنۀ گفتگوی او با مادرش. فاعل نوشتار، راوی صحنۀ هذیان گویی اش را به یاد نمی آورد بلکه داستانی را به یاد می آورد که مادرش از دوران کودکی او تعریف کرده است، یعنی کودکی که هذیان می گوید و مادری که به او گوش می داده و چیزی از حرفهای او نمی فهمیده است.

من فکر می کنم که هذیان آمیز بودن این رمان دقیقا با چنین خاطره ای در رابطه است، همین شیوۀ نگارش و با همین تمایلات در مبهم گویی و نگارش داستان خالی از داستان برای خوانندۀ اثر، ریشه در رابطۀ اودیپی با مادر دارد، و احتمالا در آثار دیگر این نویسنده نیز قابل مشاهده است، و این موضوعی است که می تواند برای منتقدین و منقدین نوشته های رضا بی شتاب قابل بررسی باشد. و برای خود رضا بی شتاب نیز زنگ خطری خواهد بود که اگر بخواهد در این سبک نگارش تحولی ایجاد نکند، در این خطر قرار خواهد گرفت هم چنان بخواهد در دل خواننده خوف ایجاد کند و آنها را فراری دهد.

 

فاعل ناخودآگاه نوشتار در بادامهای زمینی همواره در پی تحقق و بازتولید همین خاطرۀ دوران کودکی است که در هذیان گویی هایش خوف در دل مادر می انداخته، خوفی که در عین حال میعاد گاه شگفتی و شیفتگی است.

من فکر می کنم که چنین تعبیری از شیوۀ نگارش [فاعل نوشتار] در بادامهای زمینی، یکی از کلیدها و یا دیدگاه هایی است که می تواند خوانش ما را هدایت کند، و به تجربۀ ما در درک این قطعه به عنوان داوطلب اثر ادبی مفهوم تازه ای ببخشد. به عبارت دیگر، باتکیه به تحلیل من در این جا، از این پس می دانیم و با آگاهی به مفهوم چنین خاطره ای، طرح نویسنده آن چیزی نیست که نویسنده دربارۀ اثرش می گوید (که می خواهد جا به جایی جنسیت ها را تجربه کند و غیره...) بلکه طرح نویسنده در بنیاد این خاطرۀ دست دوم نهفته است. او می خواهد در دل خواننده خوف بیاندازد، سردرگمش کند به همان شکلی که مادرش او را ترسیم کرده : کودکی که با هذیان هایش خوف در دل مادر می انداخته است. موضوعی که حسین دولت آبادی مطرح می کند بی ارتباط با این طرح ناخودآگاهانۀ نویسنده نیست که در متن «کلاژ» که دربارۀ همین داستان نوشته است، می گوید : « اگر بال همت به کمر زده‌ام تا این مختصر را قلمی کنم به خاطر آن است که از عقل و هوش نسبی خودم دفاع کنم.»(2)

 

 

 

 

رمان به عنوان نظریۀ رمان

علاوه بر این بادامهای زمینی از همان آغاز به عنوان مرهم عرضه می شود، و در اهدائیه نامه می بینیم که نویسنده (فاعل نوشتار) رمانش را به شکوه رشک انگیز مادر و حوصلۀ سترگ همسرش پیشکش می کند، به عبارت دیگر گویی احساس گناهی او را بر آن داشته است تا در پی مرحم بگردد. این نظریه در خود متن تا حدود زیادی بازگو شده است :

«نوشتن نیش می زند. درست به سانِ احساسِ تقصير كه رهايت نمي‌كند.»

در این جا می توانیم نتیجه بگیریم که کاتب کاملا «پریشیده» (از واژگان خود کتاب رمان است ) است و نه تنها در دایره های مواج برکه غوطه ور شده بلکه طعمۀ نیش نوشتن از یک سو و احساس گناه از سوی دیگر است. زیرا خود او می گوید که «نوشتن نیش می زند. درست مثل احساس تقصیر که رهایت نمی کند.»

 بی شک یکی از عملکردهای هر اثر هنری عملکرد ترمیم کنندۀ در رابطه با جراحات نارسیستی نزد فاعل نوشتار است. به همین علت است که هنرمند هیچ گاه به آفرینش یک اثر بسنده نمی کند.

رضا بی شتاب در مورد رمان خود می گوید که «هدف من این بود که به مصاف قدرتهای حاکم بروم، یعنی قدرتهایی که از زبان ابزار سرکوب ساخته و در پی منحصر ساختن آن به خود هستند. می خواستم نشان دهم که تا کجا می توانم با زبان بازی کنم.»

ولی بازی با زبان و کلمات باید هدفی را در پی داشته باشد. برخی ادبیات را با پدیدار شناسی مقایسه کرده اند، یعنی شناخت و آگاهی از واقعیت که از فیلتر نویسنده عبور کرده است. ولی فاعل ناخودآگاه نوشتار نزد رضا بی شتاب، با توجه به همذات پنداری با داستانی که مادرش از دوران کودکی او می گوید، واقعیات بیرونی را نیز به تصویر خودش پیوند زده است : تصویر در این جا یعنی همان کودک هذیان گو با هذیان هایش خوف در دل مادر می انداخته است. در این جا خوف را باید مترادف با خروج از زبان متعارف و تمام ترفندهایی بدانیم که نویسنده برای ناکام گذاردن تلاش خواننده از درک داستا ن بی داستانش به کار می بندد.

 

 

« كاتب چون نقطه‌اي از پريشيدنِ پرگارِ نگارگري، در دلِ اين دايره مي‌چرخد... نوشتن نيش مي‌زند... نوشتن شايد، اِشراف به خويشتن باشد.»

 

همین گونه که مشاهده می کنیم، تمام جوهر داستان و تمام طرح کاتب برای «بادامهای زمینی» به شکل فشرده در جزئیات آغاز داستان قابل مشاهده است.

به عبارت دیگر آن مرهمی که قرار است به شکوه یا شکوۀ شکایت آمیز مادر و یا همسر پیشکش شود، با حرکتی به سوی درون آغاز می گردد و به این ترتیب فاعل نوشتار با تمام تداعی های آزاد ذهنی و تصویر پردازی هایش می کوشد تا این و آن چه را که در درون او می گذرد بازنمایی کند. و در عین حال چنین رویکردی که منعطف به جهان درونی است نمی تواند نسبت به ابزارکار تجسسی خود بی اعتنا باقی بماند، و نه تنها آن را حس می کند و می گوید « نوشتن نیش می زند» بلکه فورا در حرکت همان تداعی های جاری دربارۀ آن نظریه پردازی می کند و می گوید «نوشتن شاید اشراف به خویشتن باشد.»

 

اگر بادامهای زمینی را به عنوان رمان نامتعارف ارزیابی کنیم، می توانیم بگوییم که رمانی نامتعارف است که وجه شاعرانه نسبت به وجه روایتی آن غالب به نظر می رسد. بادامهای زمینی روایتی نیست بلکه حرکتی است به سوی درون و تماشای آن چه که در درون نویسنده روی می دهد ولی خواننده به دلیل متارکۀ نویسنده از زبان ادبی متعارف به آن دسترسی ندارد. ولی در این چرخش به سوی درون، خواننده یا مخاطب به نفع مخاطبی که فاعل ناخودآگاه برگزیده است، یعنی مادر و سپس همسر، تغییر می کند و یا بهتر بگویم جا به جا می شود. به عبارت دیگر آن چه را که نویسنده آگاهانه از طرح خودش برای «بادامهای زمینی» می گوید، یعنی مطالبی مانند جا به جایی جنسیت ها (مرد به جای زن و بر عکس) در مکان دیگری نیز صورت می پذیرد، که به شکل ناخودآگاه انجام می گیرد، یعنی خوانندگان داستان بی داستان او جایگزین مادری شده اند که نباید از هذیان های خوف انگیز نویسنده چیزی بفهمند.

 

 

 

 

پانوشت

1)Yves Michaud. Critères esthétique et jugement de goût. Ed Hachette Littérature 1999

حسین دولت آبادی. کلاژ (2

http://dowlatabadi.net/spip.php?article35

3) Autisme

اوتیسم را به فارسی درخودماندگی ترجمه کرده اند، وجه مشخصات این ناهنجاری روانی عبارت است از: ناهنجاری در استفاده از زبان، فقدان تعادل در روابط اجتماعی و محدودیت های علاقمندی ها. خودآزاری و پرخاشگری نیز از جمله خصوصیات درخودماندگی است.

 (4 http://artenexil.net/1111Naghd.rtf

 

 

پیشکش به شکوهِ رشک انگیزِ مادرم

و حوصله ی سترگ همسرم، الهام

 

 

 

 

هرکه نامخت از گذشت روزگار

        نیز ناموزد ز هیچ آموزگار

                           «رودکی»

 

 

سهمِ نخست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...صداي مادر از دريچة باد مي‌آيد:

ـ بچه كه بودي با خودت حرف مي‌زِدی.  خُوفُم مي‌گٍرِفت. گوش مي‌دادُم چيزي نمي‌فهميدْم. تا ايي كه رفتي...

خيلِ خيال مثلِ سنگي كه بر بركه‌اي راكد پرتاب شود، موج در موج، دايره در دايره مي‌چرخد. كاتب چون نقطه‌اي از پريشيدنِ پرگارِ نگارگري، در دلِ اين دايره مي‌چرخد. ضربه هاي نبض مانند كاردي كُند، رگه هاي گمشدة زندگي را، از ديوارهاي خاطره، ذره ذره مي تراشد. فكر، كاتب را مي‌جويُد و يونجه وار مي‌جُوُد. نوشتن نيش مي‌زند. گويي در اين شبِ گمنام اژدهايي آتش دهان لانه كرده‌است. چرخ دندانه دار بي‌وقفه مي‌چرخد. نوشتن شايد، اِشراف به خويشتن باشد. درست به سانِ احساسِ تقصير كه رهايت نمي‌كند. باران مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بارد و شعور، رشته رشته مي‌شود. نبضِ حضورِ زندگي در آرزو مي‌زند. عطر مرگ از تنِ خاكِ چاك چاك مي‌چكد. مسلخِ گوسفندانِ گلو بريده، خواب از سرِ كاتب پرانده‌است.

ـ “آه كاتب! تو تنهاتر از تنهايي تُردِ زميني. هيچگاه در بسترِ ساتن نخفته‌اي، نه؟”

ـ “از حرارت حرفت چون برف آب مي شوم. رودِ دلم پروردة پريشاني و رؤياست. در تنم ماسه رسوب كرده‌است.”

هفت شب است كه اسبي ابلق شيهه مي‌كشد. سْم بر زمين مي‌كوبد. كاغذهاي چركنويسِ پرتاب شدة كاتب را نشخوار مي‌كتد. جيرجيركها مثل اركستري بزرگ مي زنند و آواز مي‌خوانند.

كاتب در تونل زندگي مي‌كند. خانه بدوشانِ ژنده پوش، رديف به رديف خوابيده‌اند. گاهي تك سرفه‌اي، خُرخُري، خنده‌اي يا ناله‌اي رسمِ سكوتِ شبانه را برهم مي‌زند. گويي زاهدانِ اين زِهدان، با رواني آمرزيده، از ستيز و آويز زندگي رهيده‌اند. در اعماق اين تونل پنهان شده‌ام. هفت شب است كه فرصتي مناسب مهيا شده تا به خواهشِ نوشتن كه در كاتب شعله مي‌كشد، پاسخ گويم. پيش از آنكه بيداري برآيد و مسافرانِ شتابزده رهسپارِ مقصدهاي آشناي خويش گردند. پيش از آنكه صداي هجوم گامها در دالانهاي تهديد، هلاكِ صداي آهنينِ ريلها و آهنگين چرخهاي پولادين قطارها شود.

فردا صبح كاتب دگرگون خواهد شد. طومار گمنامي را از هم خواهد دريد، تا باورم كنند. نشانه‌اش، همين عصارة عصيان است كه در مناجات قلم بر كاغذ مي‌چكد. كاتب با رشحة قلم افكارش را نقاشي مي‌كند. تا جانش ورق ورق شود. تا نقشِ خيال ريز ريز گردد و دردِ قلم، هلاكِ عقل شود.

از زيرِ سقفٍ بي تناسبِ آسمان، ساية عسسي نزديك مي‌گردد. تكچراغي مي‌زند سو سو و كاتب از ترس، بي سايه مي‌شود. عسس ياره‌اي بر ساعد بسته است:

ـ چه مي‌كني حرامزاده، اسمِ شب؟

كاتب ديناري از پرِ شالش در مي‌آورد و پيشكش مي‌كند:

ـ ورقي مي‌خراشم. چيزي مي‌نويسم تا مگر مٍه خواب را پراكنده كنم. از سرزمينِ سر به نيستان مي‌آيم.

دينار را به دندانِ چون عاجِ فيل اش مُحُك مي‌زند. خندة يخ زده‌اي مي‌كند:

ـ دنبالِ يوسفٍ گمگشته‌اي مي‌گردي، هان؟ همه تون سر و ته يه كرباسيد. حواست جمع باشد راهبندان نكني.

ـ نه نه، دنبالِ رازي گمشده مي‌گردم. رازي كه چون گرازي مزاحم به پهلويم شاخ مي‌زند. خوابگردي، تردد عادت است.

عسس با ساية پروارش به قاه قاهِ خنده دور مي‌شود. مردُمكٍ خستة چشمِ كاتبِ چْندك زده كنار راه، مي‌سوزد. در دلم نقطة كوري، در جانم زخمِ خنجري، به جا مي‌ماند.

* * *

فردا هفت سامورايي سائل، در كاتب به ديدة حرمت و احترام خواهند نگريست. ديگر “برصيصا”1 با دهانِ بي‌دندان و آرواره هاي مدام جنبنده اش به ريشخندم نخواهد گرفت. چون قاضيِ قانقاريا گرفته‌اي، نشسته بر صندليِ سوراخِ حصيري، پلاسِ شندره‌اي بردوش، رنجم نخواهد داد:

ـ اگه تو كاتبي ما همه مون فيلسوف و هنرمند و راهبيم. اينقدر ياوه نگو، به چسب به كار، خواب ديدي خير باشه حضرت اجل!

“ ايرن” همسر و همراهش ديگر كاتب را به تحكم تحقير نخواهد كرد:

ـ دوباره خواب نما شدي؟ عوضيِ احمق چقدر وِر مي‌زني. بسكه مزخرف گفتي سرم گيج رفت. نونِ گدائي بايد عاقلت كنه نه ديوونه تر نكبت. چقدر كٍنفٍت كنم كاتبِ كذاب از رو برو ديگه.

“ شيپورچيِ” شَل، شُل شُلكي در سازش بگوزد. قد ديلاقش را خم و راست كند و به قهقهه بگويد:

ـ حتي اگه اسمِ اعظم رو هم بلد بودي باورت نمي‌كردم. من پيشنهاد همكاري با بزرگترين اركستر هاي جهان را رد كردم. جانِ آزاد رو به هيچي نمي فروشم.

“ مُموش” كورمال كورمال يقه ام را بچسبد. با دستهاي سنگينش بخواباند توي گوشِ معيوبم:

ـ به صلاح و صرفته صغرا كبرا نچيني. توي كُند و زنجير كه نيستي. بنشين خبر مرگت بنويس ببينم چه گُهي مي‌خوري. اينفدرهم ژست نگير و چسي نيا. تا كي مي خواي مهمل بهم ببافي. راست مي‌گن آدمِ دروغگو ذهنش كوره.

“زُحلِ” كر مدام بر در و ديوار تُف بياندازد. لب خواني كند و بگويد:

ـ اينم مثه بقيه گوز درِ كونش گره خورده. نونِ گندم شكمِ پولادي مي‌خواد. اي دادِ بي‌دود از اين دَبُنگوز.

“ راجاي” لال با قيافه اي مرگزده مانند ميمون ادا و اطوار درآورد. از حلقومش خرناسه هاي خفيف بكشد. جمجمة مجوفش را تكان تكان بدهد. با انگشتٍ اشاره كاتب را نشانه رود و به ماتحتٍ گنده‌اش بكوبد.

فردا اگر آفتاب هم تابيده باشد نورِ علي نور است. كاتب نخست هفت قدم به سوي قبله برمي‌دارد. قسم مي‌خورم و همة اين داستان را برايشان مي‌خوانم. آنگاه درخواهند يافت كه كاتب از جُنَمِ ديگري‌است. با تمسك جستن به تنهائي در عرصة حوصله سوزِ صبوري نوشته است. رگِ خوابِ همة اين اسكلت ها را به دست خواهم گرفت. دماغشان را به خاك مي‌مالم تا ديگر در كاتب مانند دريوزه اي ننگرند. تصويرِ تابدارِ كاتب را راست و ريست مي‌‌‌‌‌كنم. آنطور كه ديگر هيچكدامشان جرأتِ دندان از سرِ دندان برداشتن نداشته باشند. وقتي شمشِ خورشيد بر فرقِ فلق بنشيند، آفتابِ غفلت پس خواهد رفت. شفقِ بي‌شفقت را دادِ قلم، شقه شقه خواهد كرد.

ـ “آنگاه كاتب چنانچون چلچله، چراغِ چمنشان خواهد شد.”

 

* * *

براي كاتب مثلِ روز روشن است كه اين نوشته چاپ نخواهد شد. اين حزن را در محاورة اعتراف اندازه گرفته‌ام.

ـ “ كاتب! نوشته‌ات مانند دفينه‌اي در دلِ خاكِ قرنها مدفون خواهد ماند.”

ـ “ مي‌دانم. اميدم را بيد زده از آرميدن رميده‌ام. با كيسة تهي، اميد ذره‌المثقالي نمي‌ارزد. اما مي نويسم.”

كاتب اگر جادوگر يا منجم بود مي‌توانست در سعد و نحسِ ستارگان زيج بنشيند. رَمل و اسطرلاب بياندازد كه بالاخره چه خواهد شد. اگر مي‌توانستم سالهاي سال در بيابان و صحراي بي‌كسي زيرِ تفٍ آفتابي بي تفاوت، در كوه و كمر،  بي آب و عُلَف به دنبالِ وحي بدوم، گوسفندانِ غمزده را بچرانم تا به صلة رسالت و يقين و اشراق برسم، اميدي بود. كاتب مي‌توانست نوشته هاي پريشانش را به ياريِ قواي غيبي با زبان و شيوه‌اي شيوا و شاعرانه، انتشار دهد.

ـ“ آنگاه به شاديِ اين بشارت، چون پشمينه پوشِ غار نشين، زاوية رياضت را ترك مي‌كردم. هفت سامورائي سائل نخستين گروندگان به تو بودند كاتب”

از كوه سرازير مي‌شدم با پيشانيِ روشن و هاله‌اي مشعشع گرداگرد سرم و همه را غافلگير مي‌كردم. كاتب از كلبة سكوت بيرون مي‌شد. ميانِ غرفه هاي ميثاق مي‌رقصيدم. به سانِ انساني استثنائي از سو سويِ ستاره‌اي متولد مي‌شدم.

ـ “ آه ستاره، ستاره. هر ستاره اشكٍ شاعري است.”

ـ “ آخر هر كاتبي، آرزو دارد جامي از چشمة آبِ حيات بنوشد تا خود و اثرش را جاودانه كند.”

اگر اين يادداشتهاي مشوش، چنانچون معجوني از آفرينش و خون ونمك، به معجزه اشتهار مي‌يافت، آرام مي‌شدم. كاتبي كه تا به حال هيچكس نپرسيده ‌‌‌‌است برگِ كدام درخت يا گُل كدام باغ است، ناگهان عزيز و بزرگ و دُردانه مي‌شد. ديگر زار زار در نيزار تنهائي گريستن و ارتعاشِ شانه هاي فقر و گرسنگي به پايان مي‌رسيد. كاتب اين پيراهنِ بي‌تاروپود را كه  ستونِ فقرات فقر از پشتش آشكاراست پاره پاره مي‌كرد.

ـ “آخر، جهانِ به منجنيق كشيده شده نيازمند لبخند است. نيازمندٍ آنكه غنچه‌اي بشكفد، مرغي بخواند، برگي برقصد.”

كاتب اما سنگهايش را با خودش واكنده‌است. به همين قطره هاي نديدة باران سوگند تا صبح خواهم نوشت. به سرِ سبزِ سرو قسم ديگر نمي‌خواهم به كيفٍ سايه، صيد را رها كنم چرا كه ما هر دو در بندٍ هميم. تا كي مي‌توان علف بودن را به دندان بودن ترجيح داد. نوشتن مانند آفتابي است كه در آن مي نشيني و شپشهاي گذشته‌ات را  يكي يكي مي‌جوري و مي‌كُشي. مي‌خواهم كيفرِ كينه هاي كهنه‌ام را با نوشتن بپردازم.

 

 

 

 

 

حتي اگر دستٍ صيادِ سماوات، صد دام در راهم بگستراند. با همين ساية مختصرم به ميدان جنگ و جدال واژه ها و جان و كشفٍ رازم خواهم رفت. سرِ آن دارم امشب تا به همة واهمه ها و ترديد هايم نه بگويم. حتي به صداي قار قارِ كلاغِ اين معدة پيچ در پيچ وقعي نخواهم گذاشت. شما اي معاشران كاتب، اي موجودهاي مجرد، بهتر مي دانيد كه با اين همه مشغله و دلمشغولي و سوسكهاي كج كلاه و موشهايِ بيشرم كه لابلاي روح و زندگي مي‌لولند، ديگر چندان فراغت فكر كردن و نوشتن نمي ماند. لاجرم ارادة كاتب منجر به نوشتنِ پايان ماوقع خواهد شد.

 

* * *

در ابتداي آشنائي گمان بردم مخلوق مخوف يا مرگِ مفاجات است. مي‌خواستم از كاتب بتارانمش و از شرش وارهم.

ـ “ شايد رواديدٍ ورود به دنياي رويدادهاي جديد باشد.”

ـ “ همه چيز تكرارِ وِرْدِ درد در دفتر تاريخ است. اي بابا، تو هِم دلِ خجسته‌اي داري.”

اما به نظر سمج تر از ترديد مي‌آمد. حس كردم مثلِ كَنه، شريرانه به جانم خواهد چسبيد. كاتب هم متوجه شد و با جاني معذب حضورش را كه چونان عذاب دوزخ بود بر سرِ ميز گٍردش تحمل كرد. به سخن كه درآمد شستم خبردار شد كه مي‌خواهد خشت اول را محكم بگذارد. خندة دندان نمائي كردو گفت:

ـ ما هفت روز، هفت ماه، هفت سال يا... ميهمانِ كنگر خورده و لنگر انداختة تو خواهيم بود. تا كَل خرابه اي پيدا كنيم و تشريف شريفمان را ببريم. اما در اين مدتِ شكمچرانيِ لايزال، فوت و فن زندگي، زهر و پاد زهر، نيش و نوش و خُفت و خيز را بر تو بشارت خواهيم داد. تا بتواني سٍره از ناسٍره سوا كني خَرچسونك.

براي كاتب خرقِ عادت بود. احساساتِ نخستين بر عقلم لگام مي‌زد. پيشداوري و ارزيابيهاي خام، هوشياري‌ام را آماجِ بيهوده گوييهائي دروني مي‌نمود. پيش از آن تمامٍ اوقات فراغتٍ كاتب به تصفيه حساب كردن با خود و ديگران مي‌گذشت. در ماندآبي بي‌معبر، باروئي نئين ساخته بودم.

ـ “ اگر آنقدر به من و خانة خاموشم خو بگيرد كه به ضربِ دَگَنگ هم نتوانم تكانش بدهم، چه خواهد شد؟”

ـ “ بد بين نباش. بالاخره بايد يك جائي هراسهايت را هُرُس كني، نه؟”

زير پوستم سوزن سوزني مي‌شد. در حالِ خراب كردنِ تمامِ بختكهاي زندگي‌ام بودم. نه، لذت و شكمچراني وعده داده شده پيشكش، خرِ ما از كُره‌گي دُم نداشت. كاتب اما وارث ترسِ اجداديست. هميشه چمچة چه كنم را در سطلِ وسواسهايم فرو برده‌ام. مي خواستم براي يكبار هم كه شده اين دلِ صاحب مردة چْس مثقال را به دريا بزنم زبان و ذهنم را به وحدتٍ گفتار بسپارم. مگر دِيني به كسي دارم! آرزو داشتم زبان در كام مي چرخاندم و به درشتناكي مي‌گفتم:

ـ همه تان بزنيد به چاكِ جاده و راحتم بگذاريد. برگرديد به همان خراب شده‌اي كه از آن آمديد.

اما واگوية اين گلايه ها در ذهنم خلاصه مي‌شد و چون نامه‌اي مْهر و موم شده ناگشوده مي‌ماند. كدام دلي از مكنوناتِ دلي ديگر خبر دارد!

ـ “ صاحبِ عقيلي عقيم بودن چه خُرد كننده‌است. ”

مي ترسيدم لب باز كنم و چيزي خلافِ خواسته‌اش بگويم. رفتار و گفتارش زَهره مي‌تركاند و سنبه اش پْر زور و بازو بود. كاتب به سكوت تن سپرد. غريبه چشمهايش را دراند و با عتاب و خطاب به كاتب گفت:

ـ ما اگر ميل و اراده كنيم پوستٍ هر ذي روحي را مي‌كَنيم، مي‌فرستيم دباغي تا كاه اندودش كنند. هنوز كون و مكان در يدٍ ماست. مِه و تيغ و ميغ، سرزمين ستارگان و سيارگان ازآنِ ماست. آنچه ما مي‌دانيم افزون از حدٍ حساب و بيرون از ميزان شمار است، پدرسوخته هاي جاكٍشِ كو... ‎ 

تلمباريِ حرفهاي ناگفته مثلِ خوره از درون و برون، گوشت و پوستم را مي‌تراشيد و مي‌جويد و مي بلعيد. همواره از درون و بيرون جويده شدن يأس و رنجوريِ مزمني دارد. صداي ناقوس آساي اين دو فكٍ آهنينِ طعمه خواه مشمئزم مي‌كند.

 

* * *                                                                             

پيش از آنكه كاتب به دوستيِ بي شائبه‌اش پي ببرد، به خود مي‌گفت؛ چريكٍ خانگي. با لباسِ مندرس سربازي تسخير شده، نمي شود اداي هارت و پورتِ يك سرهنگٍ تمام عيارِ واقعاً مؤمن را درآورد. جربزة اعتراض ندارم. جسمم مثلِ دوك نخ ريسي است. سطح پوستم پْر از فلس ماهي است.

ـ “ماهيِ هول.”

بوي زُهم مي‌دهم. گوشهايم شبيه گوش ماهي‌اند. گوش راستم اصلاً نمي‌شنود. بر پيشانيم نشاني از شيارِ هفت زخم نقش بسته است. موهاي پْرپْشتي داشتم كه پْشتٍ بلندش را دُم اسبي مي‌كردم. اگر بخواهم اعتراف عارفانه‌اي بكنم، بايد بگويم به قدرِ يك دُم موش هم، مويي نمانده‌است.

ـ “يادم هست به خرمن موهايت روغنِ مار مي‌ماليدي و به عقب شانه شان مي‌زدي.”

اما حالا با سريشم و سماجت، موهاي تُنُكٍ شقيقه هايم را روي ملاجم مي‌چسبانم. تا چشمهاي جانيِ جاسوسان، طاسي‌ام را وارسي نكنند. باري همان لحظة نخست، فكرِ مبارزة منفيِ سمندوار را از سرم بيرون كردم. آتشِ بد قلقي و غُرغُر هم شعله‌اي نداشت. دودش بيشتر به چشمِ كاتب مي‌رفت. پس قيد هر دو را زدم. تازه كاتب پيش از اين آشنائي، آنقدر رياضت خريده، دودِ چراغ خورده و حسرت كشيده بود كه نمي‌خواست اين غريبة بادْ دستٍ استثنائي را به سادگي از دست بدهد. قشرِ فشردة غم و برودت درون، از خواصِ تهي بودن كيسه است:

ـ اينقدر با خودت جيك جيك نكن. مي‌خواهي بگوييم بزغالة جزغاله، آهوي بريان شده برايت بياورند، ميرزا قَشَم شَم! عالَمِ بالا و عالَم فرودين به فرمان ما است. حْكمت حكمِ روانه، گوزت گوزِ پهلوانه.

كاتب آبِ دهانش را قورت داد و خنديد. هرچه كه نبود، آلاف و اولوف بود. هرچه كه بود زنجموره در لجنزارِ نياز نبود. هرچه مي‌خواستم، مي‌توانستم بي پروا به لب بياورم و او خلق الساعه مْهيا كند. مگر زندگي داشتن لانه‌اي و دانه‌اي در دهان نبوده است؟

درست است كه قراردادي نانوشته كاتب و اين ديوِ ديوانة مسخره‌آسا را به هم مرتبط مي‌داشت، اما گمان مي‌بردم كه دوستي‌اش مي تواند مرا چون خدنگي به درختٍ حماقتم بدوزد.

ـ “تو شك داشتي. احساس مي‌كردي سنگٍ آسياب ترس، دوباره استخوانت را خُرد خواهد كرد. ”

مي‌ترسيدم پا را از گليم خويش فراتر نهد. به خلوتِ كاتب رسوخ كند و پتة همه چيزِ آدم پپه‌اي مثل من را روي آب روشن بياندازد. دندانهاي بيعاري‌ام را بشمارد. از زبوني كاتب سوء استفاده كند و بر زندگي‌اش زبونك درآورد. مگر ديگران نكردند. مار گزيده‌اي بودم كه از ريسمانِ سياه و سفيد مي‌ترسيدم. درواقع احساسات بي‌اصل و نسب تصويرم را وارونه منعكس مي‌كرد.

ـ “شايد همة ما تصويرِ وارونة هميم. ”

وقتي كاتب حسابي سرگرمِ بگومگو با خودش مي‌شد، غريبه با تغير تَشر مي‌زد:

ـ در مسيرِ مصرف احساسات اسراف نبايد كرد. از عقل بايد پيروي كني نه از قلب. چون اطاعت از قلب انسان را  محبوس وسوسة احساسات مي‌كند. ملتفتي خر چسونك. مفهوم افراط، فقدانِ نقطه و درك لحظه است. پس تنها مي‌تواني حساس بماني.

 

* * *

 

همين ها باعث مي‌شود كه كاتب، دلش را در كاسة سخن بريزد. حسرتِ از دست رفتة فرصتهاي دوستي آزادم نمي گذارد، آزارم مي‌دهد. دلم مي‌خواهد براي شما هفت سامورائي سائل اقرار كنم كه آدمِ بزدل، كودن و بي دست و پائي هستم. حاشا هم ندارد. دست كم شما دو نفر برصيصا و ايرن، كاتب را در اين مدت شناخته ايد. جنسِ هراسهايش را درك كرده‌ايد. هفتاد بار براي شما گفته‌ام كه سايه هاي سردِ سياهرنگي با سنگدلي تعقيبم مي‌كنند. جلادهائي با خنجري خونين هميشه در پي‌كاتب چشم مي‌چرخانند. ترسِ باستاني سلاخي‌ام مي‌كند. چه شبهاي سرد و گرمي كه در همين تونل مانند كودكان كتك خورده گريسته‌ام. اگر شما دو نفر نبوديد كاتب تا به حال هفت تا كفن پوسانده بود. چقدر شما با حرفهاي بي رياتان دلداري‌ام داده ايد:

ـ اگر اگر، اگر را كاشتن سبز نشد. آخه بْز مچه آدم گُنده گريه مي‌كنه! يه نون بخور هفت تا بده در راه خير كه دقمصه‌اي نداري. هر جا خواستي مي‌ري، مي‌خوابي، مي‌ريني. هر چه خواستي مي‌خوري. روز و شب هم كه تويِ اين قطارها سواريِ يا مفت مي خوري. اَلَم شنگه به پا نكن جِغٍله.

و ايرن سرِ مغشوشم را نوازش كرده‌است:

ـ عوضي كمتر بخور. تو تا يه كم مست مي‌شي مي‌زني زيرِ گريه و جنغولك بازي درمي‌ياري. آخه گَرِ خدا اينقدر نازك نارنجي نباش. من مي‌دونم چته، تو به يه مرغ غمخورك احتياج داري كه اونم تخمشو ملخ خورده.

و كاتب هر دفعه هفت بار قسم خورده‌است كه دل نازك نيست. هراسم از اين سايه هاست كه مثل بختك مي‌افتد به جانم و نفسم مي گيرد. سايه ها مي‌خواهند سرم را گوش تا گوش ببْرند. دلم يكجا قرار نمي‌گيرد. گوسفند قرباني را نديده‌ايد كه به هيچكس نگاه نمي‌كند. تنها بع بع مي‌كند و رحمت چاقو را مي‌طلبد. روي نگاهش غشاء ترس مي‌ماسد. آني رگ و پي‌اش پاره مي شود. در خون خود دست و پا مي‌زند. شما صداي شيهة اين اسبِ ابلقِ پريشان را نمي‌شنويد كه چگونه در مْخ كاتب سْم مي‌كوبد و يورتمه مي‌رود.

و هركدام از آن هفت سامورائي سائلِ زوار دررفته از سرِ حسادت با صدائي ناهنجار تكرار كنند:

ـ مْخٍش مختل شده بيچاره ليچار مي‌بافه. در چنته هيچي نداره فقط گوز گوز مي‌كنه. اين خزعبلات، صدمن يك غاز  نمي‌ارزه. ول معطلي.

تا اينكه ارواح دلاور بارقة غيرت را در دلِ كاتب بدرخشاند و گلاويز آنها شود. گلنگدنِ زبانم را بكشم و هرچه فحشِ آبكشيده و نكشيده از گلوگاهم درمي‌آيد نثارشان كنم. ايرن، شكيب از دست داده شيشة شراب را به ديوار “مترو” بكوبد. با چشمهاي دودوزن به كاتب زُل بزند:

ـ مي دونم عوضي اينارو هفت هزار بار گفتي. روزي روزگاري باغبونتون، باغبوني داشت، خُب كه چي؟ تا كي مي‌خواي گريه كني و ننه من غريبم بازي دربياري و ما رو هم به گريه بندازي. همرنگ جماعت كه نمي‌خواي بشي. شپشت منيژه خانومه. الكلي هم كه نيستي. اُتوي شلوارتَم كه كونِ خربزه رو قاچ مي‌كنه. پس بهتره خفه شي و كپة مرگت رو بذاري پخمة كچل.

وكاتب پي‌درپي آه بكشد. دست پشت دست بكوبم. پس كاتب! تا دنيا دنياست گوشي و چشمي نخواهي يافت تا بي زحمت نزاع به تو توجه كند. تا ابدالدهر بايد غم و غبطه تناول كني. كاتب تا كي در قُلك دلت پس اُفتٍ سخن، سكه هاي سياه درد باشد! پس راست است كه پروا و عذرِ تذْرو از پرواز، نتيجه‌اش تيرِ جانشكار است؟

 

***

كاتب در واقع زجرِ مضاعفي را تحمل مي‌كند. يكي سْستي و ضعف ظاهري دوم غضب بيهودة باطني. اين هر دو عفريت هروقت باهم عود مي‌كنند مرا در دامِ مخمصه‌اي بي علاج مي اندازند. انگار به غريزة محض آموخته‌ام مدام وانمود كنم خوشبختم. بي نياز از پاسخگوئي يا تلافيِ هر لطمه‌ام.

ـ“مي بيني اين گداهاي شپشويِ به آدم نبرده چطور نوكت را مي چينند!”

ـ “زبان داري جواب بده، نداري خفه خونِ مرگ بگير.”

گاهي از خودم عْقم مي‌گيرد. چندشم مي شود. چه برق آسا خُلق و خويم را به دلخواه خلايق رنگ مي زنم. مي گذارم هر عارفِ فرومايه و هر عاميِ بي مايه، الوار توي ماتحتٍ كاتب بكند. هي به خودم مي گويم نفوس بد نزن متبرك است. هفت سال اين جمله ملكة ذهنم شده بود؛ اصلِ حواس، محاسبة درست است. وگرنه تشخيصِ كلوخة خاك از كلوچة پاك مشكل مي شود. هميشه بايد ميانِ مٍه و دَمه اي گرانبار گير كنم. گاهي از خود مي پرسم كاتب تو كيستي؟ در دستٍ دوستان چيستي؟ سپرِ بلا، آيينة دق. سوقاتِ يك فاسقِ ترسو و رسوا. خوفِ خفته يا كرشمة شرم در حلقة حماقت ها؟ براي مطالبة هر چيز بايد اظهار عجز و نياز كني؟ بعد از خودم مي ترسم و سايه ام را گم مي كنم. به ناچار در رويارويي با رؤيا و كابوس، به كاوشِ خويش مشغول مي شوم. در اين گونه مواقع، شباهت قريبي ميان خودم و پدرم مي بينم. آنقدر قُروم قُروم مي كرد تا به درجة اشتعال مي‌رسيد. ناگهان سر بر آسمان برمي داشت و مي گفت:

ـ قُرمپوف تو كه جات گرمه، امنه، نظري به حال ما نكني ها! مي خوام نكني سه هف سال، بيس و يه سال. از رو تخمات تكون نخور سرما مي خوري. تُف به غيرتت پدر نامردِ كو... 

دو دندانِ نيشِ طلائي اش برق مي زد. همه چيز را بهم مي ريخت. جني مي شد. دستٍ بزن داشت. مي زد. عربده مي كشيد. مي شكست. شكسته مي شد تا آرام مي گرفت. مادر، چله مي نشست. هفت شبِ جمعه به هفت گدايِ واقعاً محتاج هفت كله خرما نذر و خيرات مي داد. برايش سركتاب باز مي كردند. به در و ديوار و كاتبِ ترس زده و ريده در تنبان فوت مي كرد. هفت روز صبح زود پيش از خروس خوان دمِ درِ خانة كلنگي را آب و جارو مي كرد تا شايد خضر زنده قدم رنجه كند و بيايد. بيايد و هفت درِ بستة بخت را با كليدٍ سعادت بگشايد. به هفت سقاي كور هفت سكة مسي مي بخشيد. هفت گياه عطاري را هفت بار درهم مي جوشاند. در غذا و چائي و كفشِ كهنة كتانيِ پدر مي‌ريخت. تا اينكه آبها از آسياب بيفتد و جن جوشيِ پدر متواري شود. چون پدر به مادر بي ميل و بي رغبت مي شد، مادر گمان مي برد زيرِ سرش بلند شده و فيلش ياد هندوستان كرده است. مي ترسيد سرِ پيري و بعد از هفت شكم زائيدن بر سرش“ هوو” بياورد. براي مادر “هوو” و اهريمن همزاد هم بودند. ديده بود زناني را كه “هوو” داشتند:

ـ چي بِگُم دايه، به قدرِ كهنة حيضُم ديگه قُرب نَدارُم. برا يه لقمه نون بايد هزار جور غُرولند و سركوفتٍ ايي خشتك نَشُسته رو به جونُم بِخَرْم. كُتكُم مي زنن تا بگُم مهرْم حلال جونُم آزاد. اي دَدَه جونُم زيرِ گٍل بره راحت شُم. دَِس رو دلُم نذار. حالا او آب و رنگ داره، مْو شُدْم عجوزه. زنِ زيادي. هيچ. چه بْكُنم. بِراشون چُپُك1 بِزنُم؟ دلُم مي‌سوزه، دس گذاشته رو خونه زندگيم. چپ مي رن راس مي يان بِهونه مي گيرن. فحشُم مي دن. سگُم اگه يه چوق بكني تو لونه اش پارس مي كنه. خُو ناسلامتي مْو آدمْم.

ـ خُو، فك و فاميلي آشنائي، جائي نداري؟

ـ ها، خدا خيرت بده مْو چي دارُم كه آشنام باشه. هي...  حُسُب و نَسُب، خار و خَسك. راه به جائي ندارُم وگرنه خدا مي دونه يا شب گريز مي كردُم يا نفت مي ريختُم رو سرْم، خودُمو آتيش مي زدُم. آتيش...

پدر فشردة پريشاني روزگارِ خويش بود. روزمرگي و دوندگي به عصيانش مي كشاند. به ايوان مي آمد و به سانِ اسبي افسار گسيخته نفير مي كشيد. دهانش كف مي كرد و با هر دو دست به آسمان لنتراني مي پراند:

ـ قُروم دنگ چرا با مْو يكي فقد لج مي كني! آهي در بساطم نمونده كه با ناله سودا كنُم. تا كي حمالي...

آنوقت يك هفته گريه مي كرد. در صددِ دلجويي و جبران مافات برمي آمد. مهربان مي‌شد. آنقدر مهربان و كم حرف كه پشه در دهانش مي مرد. به كودكي معصوم و گوشه گير مي مانست. هرچه داشت مي بخشيد.

ـ مْو فكري يْم. ايي بْوات يه وخ از كونِ سوزن تو مي ره، يه وخ از درِ دروازه تو نمي ره.

از همه حلاليت و التماس دعا مي طلبيد. وصيت مي كرد. ملافه را تا زيرِ چانه اش مي‌كشيد و منتظرِ پيك اجل مي ماند. منتظرِ حضورِ عزرائيل كه با لباس قاصدكي از پنجره درآيد و او را با خود ببرد. مادر به سوراخهاي دماغِ عقابي پدر زُل مي زد تا بلكه بتواند پروانه ها را ببيند:

ـ آخه ننه جون هر كي بميره از دماغش پروانه هاي سفيد و سياه درمي ياد. خوشا به حالِ كسي كه از دماغش پروانه هاي سفيد دربياد. يعني نامة اعمالش پاكِ پاكه.

پدر يك هفته به پهناي صورتش اشك مي ريخت. بعد خسته از انتظارِ ظهور، بلند مي شد و مي رفت. مي رفت تا دوباره حمالي كند.

 

* * *

پيش از استتارِ ناگهاني غريبه آن دبير با تدبير در پسِ پردة عدم، كاتب گمان نمي برد دلتنگش بشود. الم صراطِ زندگي و اين سراب سايه سار را هميشه حوادث عجيب دگرگون مي كند. وقتي از فلاخنِ روزگار چون سنگي به ناكجا پرتاب مي شوي، حضورِ جادوئي يك دوستٍ مسئله آموز مي تواند بر جراحات التهاب و تحمل مرهمي باشد. غريبه و همراهش از طلوع صبح كه پلكهايشان را از هم مي گشودند تا وقتٍ خواب يكريز پيپ دود مي كردند. كاتب در حقيقت هيچوقت چشمهاي مرموزشان را بسته نديد. چون هميشه بعد از هر هنرنمائي روي صندليِ سٍحرآميزش به حالت خلسه اي پركسالت مي‌نشست. همراهش پايين پايش دراز مي كشيد. ابتدا كاتب از اشتهاي پايان ناپذيرشان در حيرت مي ماند.

ـ“خر را با خور مي خوردند، مْرده را با گور.”

تازه دندانهايشان يكدسته مرواريدٍ رديف و مثلِ شيرِ گوسفند سفيد بود. غريبة صندلي دوست با آن هيكلِ گنده و قد بلند و پاهاي پرانتزي، هيبت يك هيولا را داشت. براساس همين ترس باستاني، حسي در كاتب جوانه مي زد.

ـ “ادراكِ بردگي، غلامي حلقه به گوش، دست به سينه و مخلص و ايستاده به خدمت.”

براي او حسِ سِروري، ولي نعمتي با چاشنيِ خشونت و تحكمي بي چك و چانه كه تسكين‌اش مي داد. ما به عادتي خودخواسته و نوكرمآبانه سر بر خاكِ آستانِ مولايي اش مي‌سائيديم. همراهش گمان مي برد عقربه ايست كه بايد دائم در جستجوي قطب اش باشد. كم كم بي او بودن براي ما معني نداشت. عمارتِ اعتقاد را با ملاتِ جانم مي‌ساختم. براي كاتبِ ساده لوح همه چيز طبيعي اتفاق مي افتاد. غريبه مرا با كاتبي يكه، نقالي، قصه گوئي مشهور يا راويِ اخبار خيال عوضي گرفته بود.

ـ “دروغ هم كه استخوان ندارد تا در گلو گير كند و آدم را خفه كند. به سادگيِ آب خوردن چاخان كردي و او دربست پذيرفت؟”

كاتب هم بيش از پيش به خويش متوهم و غره مي شد. چپ و راست قُمپْز درمي كرد. اينقدر باد در غبغبم مي انداختم كه گلودرد رنجم مي داد. انگار دستي به زيرِ جلدم، به زبرجد جعلي نوشته بود، كاتب! چه حيله ها كه نبايد برانگيخت تا در چشم مردم جهان چون عطارد خوش نشست. رفته رفته تافتة جدابافته بودن در كاتب رسوب مي كرد. در بيراهة توهم راه مي رفتم.

ـ “تصور مي كردم هر لاف و گزافي را مي شود در بلبشوي غريبي قالب كرد.”

‌غريبه در اوايل آشنائي عجيب بددهان و پْررو بود. چندان كه قلم از شرمِ نوشتنش مي‌شكند. در اماكنِ عمومي يا در ميدانهاي مقدس شهر آروغ مي زد و مي گوزيد.  فضاي روح افزا را چنان از بوي گند و تعفن مي‌آلود كه مردم دماغشان را مي گرفتند و پيف پيف كنان فرار مي كردند. غريبه مي خنديد و به كاتب مي گفت؛ عافيت باشد. خودش را جوري پس مي كشيد كه ترديدي نمي ماند، بغل دستي است.

ـ “يعني كاتبِ از همه جا بي خبرِ خدا زدة خر.”

 از همراه زبان بسته اش كه اين كارها بعيد بود. كاتب هم كه تحملِ اين همه نگاه پرسشگر و آتشين را نداشت از خجالت مثلِ برف در تموز آب مي شد. تازه جناب دوست به رويِ مباركش نمي آورد. طلبكار و پرخاشجو مي غريد:

ـ حضرت كاتب، كتابت كن. عجيب اين مردم وقيحند. در گوزيدنشان هم دنبالِ قرباني مي گردند.

دلم مي خواست رويِ سكويي مي پريدم و با شوق و ذوق فرياد مي زدم؛ اي مردم اگر مي‌دانستيد همراهِ متبركِ كاتب كيست، يك تكه لباس سالم در تنِ ما باقي نمي گذاشتيد. اندك اندك دردِ بددهانيِ غريبه به كاتب هم سرايت مي كرد. حس مي كردم هتاك و دريده شده ام. در واقع نوعي روحية عصبي در كاتب حلول مي كرد. گاهي گمان مي‌بردم نفيرِ نفرتِ نهفتة خوني كه در رگهايم جريان دارد، مي تواند جهان را هفت بار منهدم كند.  احساسِ مساعد و دبشي نسبت به دوستان، پيوسته در اندرونم جوش مي زد. تصور مي كردم از فلاتي فلاكت زده به جهاني تنهاتر از تن ها پرتاب شده ايم. به دنبال مدارِ بلاگرداني مي گرديم تا عبوسيِ زمستان و چين و چروكِ بي چاره گي را از چهره‌هامان بسترد. اما همه مان در دلِ اين دايرة مينا به وحشتي مشترك مبتلا بوديم. غريبه مي‌گفت:

ـ وقتي جهان قلمروِ اوباش است و همه چيز در آستانة ويراني، به دير خيزانِ شكلك ساز چه مربوط در خوابِ درخت يا خاك چه مي رويد. جوجه تيغي! بعضي ها از اسبِ آسمان مي‌افتند ولي از اسم و اصل نمي افتند. همه چيزِ زندگي به سادگي بيان شده است. مفسران مشتي قَوادَند كه از جهل خويش براي ديگران جامه مي دوزند.

شرحِ بغرنجيهاي اين غريبه كه به اصرار مي خواست“برادر بزرگ” صدايش كنم، به سادگي ميسر نيست.

 

** *

 

پرنده در مكتبِ درخت نكته ها مي آموزد و بر شاخة خويش مي خواند. در اين تونل خيالِ درخت است و اسبِ ابلقي كه هنگام خستگي و سرخوردگي كاتب را در تمام طولِ تونلها چرخاند. چرخيدم و با چشم خويش ديدم كه چگونه حِفرِ هر حْفرة تونل هفت سال طول كشيد. بوي چربي و عرقِ بيرمق تن، دوده و آه و مته هاي غول پيكري كه فقط سوراخ مي‌كردند، سوراخ مي كردند و صدا به صدا نمي رسيد. كودكانِ كار در تاريكيِ خاك زاده مي شدند. شب و روز، در طنين آهنگٍ گالشهاي خستگي و دستهاي پينه بستة پْر غبار، گُم مي شدند. كساني زيرِ كپرهاي كسالت پوسيدند. در سوراخهاي قيراندود قبرها خاك شدند. قايقِ دقايق حتي بوي يك شاخه گُل به مشامشان نرساند. رنگٍ شقايق از يادشان رفت. و اسكله هاي سنگي در هول و ولاي ويراني، تنها ماندند.

شهوتِ همآغوشي با كاغذ و اين مدادِ لَوند هر كاتبِ واقعاً موجود را بر آن مي دارد كه بنويسد.

ـ “مقيم قلمروِ قلم بودن، چه قيمتي دارد؟”

هرچند قرار نيست در كاتب يا در اين يادداشتها شرحِ مكاشفه اي نگاشته شود. كاتب تنها خاطراتِ سوخته اش را مي نويسد. مي نويسد و هر جا درشتي و ناسزا از حدٍ متعارف سررفت نقطه چين مي گذارد. مگر نه اينست كه زندگيِ همة ما از پس و پيش نقطه چين و درهم عجين شده است. اگر چه همة ما بر رد و انكارِ پيشينه و نقشماية مشتركِ هستي مان اصرار مي ورزيم. عجالتاً چون سكه اي دو رو، از حافظة روزگار زدوده شده ايم. دوباره كي باشد كه زنگار زمان از چهره هامان بزدايند و از دستي چرك و چروك به دستي چيره بچرخيم. در زيزِ سقفٍ سفاليِ بازارها محك خوريم و اشتياقِ تصاحب را در دلي يا نگاهي با آهي، مشتعل سازيم.

 

* * *

برادر بزرگ نخستين صفتي كه به خودش نسبت داد، دزد است . براي توضيح اين صفت كه ما از شنيدنش شرم داريم، چون فيلسوفِ مدرسي استدلال كرد :

ـ آره دزد . تعجب نكن، توجه كن . كسي به اسبت نگفته بود يابو . كدام آدمي را مي‌تواني در عرصه هستي بيابي كه يكبار ، فقط يكبار، دزدي نكرده باشد . يا خيالِ شيرين دزديِ  بي دردسر به مخيله اش خطور نكرده باشد . ما كه جاي خود داريم . همه آدمها آلوده به اين ويروسِ مسري هستند . هركس هم روي ترش كند و بگويد نه ، يا ابله و كوته فكره يا حقه باز و آب زيرِكاه . از نزديكترين عزيز و صميمي ترين دوست گرفته تا آنكه با تو نسبتي ندارد، دزدند. كافي است فقط رويت را برگرداني . دخلت آمده . همه دستهايشان در جيب يكديگر است . يك صدي از طرف كش مي روي، غافل از اينكه طرف قبلاً يك دويستي از تو كِف رفته است . همين قلمي كه روي كاغذ مي چرخاني، هر دو دزدي است . تو از او مي دزدي، او از تو، شما از ديگران، ديگران از شما و تا آخر بشمار .  بزرگترين هنر آدمي دزدي است . در اين منظومة نفرين شده همه در حالِ زنده به گور كردن يكديگرند . ملتفتي!  هيچ امنيت و ثباتي هم وجود ندارد. اين همه قفل و كليد و در و ديوار، تاقچه و صندوقچه، ناطورانِ ساطور به دست بيهوده نيست. همه روي يك كرة معلقِ مغلق چرخ مي خوريد. كاتب جان كافي است فقط تلنگري، به دستٍ هوسِ عسسي خارج از دستورِ ما به اين حباب نواخته شود،آنوقت همه تان به دَرَكاتِ ظلمات واصل مي شويد . به همه مقدسات و كروبيانِ ما كه تقريرِ يقين مي كنند بقيه اش همه حرف مفت و مغلطه است. شك نكن. تنها دزدي موجب نيكبختيِ اين جهان است. آب و نان خوردن فلسفه مي خواهد. فلسفه دزدي و ديوانگي. كارداني تنها از ديوانگان برآيد و بس. بي ظرفيتها و بي ارزشها در زمان ذوب مي شوند. ملتفتي  خرچسونك؟

 

* * *

در نگاه كاتب، برادر بزرگ چه بود؟

- “بزرگي كه بي استاد كارمي رفت و بي سگ شكار.”

اما چطور شد كه ما با هم آشنا شديم و تا در قيد حيات بود از محضرشان حظٍ وافر، نصيب كاتبِ غافل  شد. كاتب اما پيش از آن ترجيح مي دهد پرده از روي روابطٍ پنهانِ جنسي‌اش با مدد كار اجتماعي بردارد. اگر چه از يادآوريش قلبِ قلم به هم فشرده مي‌شود و نفسم به شماره مي افتد. خاطره اش مثلِ حركت ميل در سرمه دان يا ريسمان در چاه، تنم را مي لرزاند . لبِ آب باشي و لبت به آب نرسد. او بود كه اين تخمِ لق را در دهانِ خوابم نشاند. مددكار اجتماعي در جامِ جادويي‌اش نگريست و مآل انديشانه گفت:

ـ كاتب تنهايي آزارت مي دهد. كلافه و سر در گمي. امشب برحسب تصادفي محض با كساني آشنا مي شوي. دل قوي دار كه آنها به دردت مي خورند. اما هشدار كه از اين ديدار توشه برچيني و از آنها اسرارِ هستي را بياموزي. تا كس از ناكس، چيز از ناچيز بشناسي.

برايم بسي حيرت آور بود كه در زمان حاضر هنوز بازيِ جادو جنبل و سحر و دعا وجود داشته باشد. آن هم از جانب كسي كه در باورم خبره، تحصيل كرده و امروزي بود. اما يك چيز براي كاتب مسلم بود كه اين پري پندار، مقراضِ غرضي در دست و زبان ندارد. ناباورانه با ريشخندي مخفي پرسيدم :

ـ آنها چه كساني هستند و اين آشنايي چگونه است؟

بي اعتنا به تمسخر و تبسمِ زيركانة كاتب، لبهاي چون غنچة ترش را به لبخنده‌اي گشاده، گشود و گفت :

ـ گمان مدار غريبه‌اند. از هر آشنا، آشناترند. خداوندگارانند كه از “ جابْلقا”1 و “ جابْلسا”2 مي آيند. از جنسِ جن و انس نيستند. شايد از فردوس برين يا از پُست و فرو دست همين خاك باشند كه تنها در اوراد نفس مي كشند. آنقدر مي دانم كه انسجامِ اجسام از آنها‌ست.

طنينِ صوتِ پر مهابتش هفت بار تكرار شد:

ـ در ابتدا روحِ خداوند روي آبها موج ميزد.3

 

* * *

خاطرم نيست چه مدت بود كه در اين محله قديمي يك دو اتاقه محقر اجاره كرده بودم. آنهم با تك و دوِ يك كاتب. نمي دانم تا كنون چند بار از اين نقطه به آن نقطه نقل مكان كرده ام. هيچ چيز مثل اسباب كشي پريشان و خسته ام نمي كند. وقتي غريبه و مستأجر و بي بضاعت باشي، جغرافياي مشخصي نداري. دست و دلت نمي رود ميخي بر ديوار بكوبي. تنها در مهلتي كوتاه مي تواني پاها را اندكي دراز كني. جانت را به جغرافيايي جادويي سنجاق بزني. تا دلتنگي دام بگشايد و بي تا بي شبيخون بزند. بغضي فلكزده و سرگردان گلويت را مثلِ سمباده بخراشد.

ـ “ و فكر كني به همه راههايي كه مسافري از نفس افتاده را به چشمه آبي نوشان مي‌رساند.”

و ناگهان از ترس، آب در گلويت بشكند. رازت را با باد در ميان بگذاري. از تهٍ دل بخندي و چشمهايت به اشك در نشيند. تا اينكه سخت به سرفه بيفتي. از مهد و لحد جهان بگذري. خيزابهاي زجر و خيال را در اين غروب نامتعارف به طاقِ نسيان بكوبي. از گلويت لخته اي خلطٍ خوني به بيرون بپرد. دستمالِ سفيد را سوراخ كند. در فراخناي خاليِ خودت خم شوي. از ترس تبخال بزني. دياري به دلداريت نيايد. مشت بر سندانِ ديوار بكوبي. در دايره دلت بچرخي و بنالي.

ـ “ اسمت در قاموس سفر ثبت است. آه اي خشم مقدس كجايي، نه ؟ ”

روي تخت سفري دراز بكشي و با سرگيجه ها بچرخي. تيركهاي چوبيِ سقف را بشماري و هي كم و زياد شوند. چون جنيني در خودت قوزكني. سرت را زير پتو فرو كني و فرياد بزني :

ـ “ نفرين به جاده ها ي جاكش كه جادوي جدايي را آفريدند. نه؟”

درد روي درد در تهٍ گودالِ دلت، لٍرد ببندد. بخوابي و در خواب گم شوي. لباسها و كارتهاي هويت ات را بدزدند. و چيزي نباشي جز يك جفت كفشِ كهنه كتاني كه تورا به اين سوي و آن سوي مي‌دواند. و با حواسپرتي اسم مكانهارا از ياد ببري، حنجره ات را به زخمِ خنجر اجنبيِ درونت بسپاري. متنِ ناتمامِ تنت را ميانِ جهشِ اشياء و اشخاصِ ناشناس گم كني. بيانديشي به اسمها كه فاصله سازند. و اين سوزنبان زندگي كه مدام خط عوض مي كند...

به ياد دارم وقتي صاحبخانه در پاشنه در مي ايستاد، سينة پشمالودش را مي خاراند، سيبلهاي پر پشتش را مي جويد و به پدر هشدار مي‌داد:

ـ  مُشتي يه هفته فرصت دارين، ايي دو اتاقه رو خالي كنين. خُو دخترم مي خواد عروس بشه.

پدر با سري فرو افكنده، تني لرزان چون مجرمي مادرزاد مي گفت :

ـ مباركه. به سلامتي. چشم چشم . مْنُم عيالوارُم. مي فهمْم خُو. همي امروز فردا دنبال جا مي گردُم. دل نگرون نباشين.

پدر به آيينه زل مي زد. سرش را مي خاراند و زير لب مي گفت:

ـ پفيوز بهونه مياره توي هف جاي نابدترش خورد. مرتيكه اجاقش كوره. دخترش كجا بود كه عروسيش باشه. مام شديم مثه گوشت قربوني، اينجا بكش  اونجا بكش. اي قرمساق گائيدم اين روزگار سگي رو. مي دونم ايي آتيشا از گورِ تو بْلن مي شه. تف تو ريشت.

دو دندانِ نيشِ طلايي اش برق مي زد. پدر تا يك هفته خواب و خوراك نداشت . مانند اسپند روي آتش جِلٍز و وِلٍز مي كرد. دور خودش مي‌چرخيد و به آن ناپيداي آسمان نشين بد و بيراه مي گفت:

ـ قرمساق اينم زندگي شد قسمتٍ مو كردي. دربدري تو ايي سرما و گٍل و شُل . مثه ايكه دوست نداري يه دقه آبِ خوش از گلومون پائين بره. آخه چه هيزمِ تري تو .... كردم. گُواد!

مادر، پرده بين انگشت شست و اشاره اش را گاز مي گرفت و تف تف مي كرد. سالكٍ روي گونه چپش را مي خاراند:

ـ ايقد كفر نگو مرد معصيت دارده. ايي سقِ سياهت آخر خونه خرابمون مي كنه. خوبه از آسمون سنگ نمي باره.

پدر مي غريد :

ـ ديگي كه برا مو نجوشه، مي خوام سرِ سگ توش بجوشه. به تنابنده‌اي رحم نمي‌كنه غيرِ نور چشميايِ خودش. اي سگٍ ارمني ريد تو اون دندونِ عدالت. خوبه مو از تو، بستر ساتن نخواسم.

پدر دو اتاقة دنگال ديگري مي يافت. گاري لكنته اي اجاره مي كرد. اثاثيه را قرص و محكم به هم گره مي زد. طناب به شانه مي انداخت. چون يابوي فرتوتي ، گاري را مي‌كشيد. انگار سنگٍ سياهِ سوگ را بر گرده مي كشيد. ردِ كفشهاي كهنة كتاني اش بر رَملِ كوچه مي نشست . پدر دندان كروچه مي كرد و زير لب مي ژكيد:

ـ قرمساقِ بي شرف. جاكش هي مارو مثه توپ، تيپا مي زني. از ايجا به اوجا پرت مي‌كني. هي جفتك مي پروني و مارو مي فرستي به پتل پورت. باشه نشونت مي دم يه مُن ماست چقد كره داره .

مادر بقچه به سر مي ناليد:

ـ مْو خُودلم خون شد از ايي آلاخون وا لاخوني. خدايا نظرِ تو برنگرده، نظرِ روزگار سهله.

ما چون هفت سرباز كوچك، پياده پاي در كنار ارابه اي لق لق زن راه مي رفتيم. راه مي‌رفتيم و چرخ همچنان مي چرخيد. با حسرت و ياس به كوچه مأنوسِ پر بوي ياس مي‌نگريستيم كه رفته رفته از نظر غايب مي شد. كوچه اي كه تازه مي خواستيم بشناسيمش . كوچة اقاقي و قمري، كوچه گنجشكهاي بازيگوش و بلبلان فالگير. كوچه اي با ديوارهاي كاهگلي كه شبنم و عشقه و پيچك بر گيجگاهش مي پيچيد. بامش خلوتگهٍ خنك خواب و آسمانش يك بغل ستاره بود. برزنِ  روز و بازيِ سنجاقكها روي سينة باغ و سُبُخي1. (نویسنده هیچ ابایی از به کار بستن کلمات نادر و ناشناخته ندارد) چون شبنم شبانگاهي كه در جان گياه شيره مي روياند، كوچه در جان ما خاطره مي روياند.

برگشتم تا آخرين منظره را ثبت كنم؛ زنجره و وزغي زيبا بر سر سنگي مي خواندند. بادبادك كودكي در ياد باد رها بود. عطر دلاويز شب بو ها منتشر مي شد. خورشيد چون گل ارغوان، شلنگ انداز غروب مي كرد.

 

* * *

دو اتاقة كاتب اما محصور در تاريكيِ هفت پيچِ خانه هاي پرتِ فراموش شده است. اينجا چون جزيرة بي‌زمان و بادخيزي است كه در خاطر نمي‌خسبد. مانند كومه‌اي در دهان باد كه بر بامش “كوكو” مي‌خواند.

گذرِ زمان از مرزِ رمزها عجيب است. زمان به شكل مار بالدار پوست مي‌اندازد. در دورِ مداومِ دوباره ها مي گردد. زمان تنها در آنكه مي ميرد چمبره مي زند. تا در تولدي تازه بچرخد و باز چمبره زند.

بي حضور حافظه، نگهبان اين قلعة قديمي را با لُنگ سرخي بر كمر به ياد دارم. سبيل هاي پر پشتش، شبيه شاهِ شهيد است و دژخيمي يكه را تداعي مي كند. از چند و چون زندگي همة اهاليِ اين غربتكدة غرقاب نما با خبر است. گويي نامة اعمال همه را زير بغل دارد. مي تواند پروانه هاي سياه و سفيدٍ گريزان از زندان دماغِ هركس را شماره كند. ساعت رفت و آمد همه را مي‌داند. چون راهزني زبل و گردنه گير ردِ همه را به تيرِ ايست مي‌زند. چشمهاي پر شماتتش گاه تهديدآميز و گاه ترحم انگيز است.

ـ “از وقتي كه بو برد با مددكارِ اجتماعي سر و سري داري يا طعنه زد يا مزاحم شد. نه؟”

كينه هاي بسته به هفت مْهرِ دقيانوس اش را با كنايه و متلك بر تَركِ پيشاني كاتب مي‌كوبيد. ابتدا گمان مي بردم به زندگي ام نظر دارد. به موقعيتم با حسرت و حسادت مي‌نگرد. باج سبيل مي خواهد. بعد گفتم شايد او هم مانند كاتب شيفته و عاشق يك دل نه، صد دلِ مددكار اجتماعي است. مي خواهد سرم را چون رغيبي مزاحم زيرِ آب كند. اما همه غلط ازآب درآمد. در حيرتي نفس گير ملتفت شدم به كاتب نظر دارد. با آن شكم گنده و زير پيراهني ركابي، دمِ درِ باجة پاسداري اش مي ايستاد و چون سگي مسكين موس موس مي كرد. نمي توانستم از زيرِ نگاه هيز و هرزه اش بگريزم. به فكر رفتن و جابجائي افتادم. اما كجا، نمي دانستم.

تمامِ تن‌اش خالكوبي بود؛ كوسه و مار، رتيل و عقرب، قلبي تير خورده و خون چكان. چون جاشو هاي دريا بوي زُهم ماهي و نمك مي داد. تا چشمِ نانجيب اش به كاتب مي‌افتاد از رصد خانه اش بيرون مي‌آمد. كفشهاي ورنيِ براقش جيك جيك مي‌كرد. سوت مي زد و آواز مي خواند:

ـ زينو مو چه كٍردُم، تو با مْو چنيني. زينو سرِ لينُم بيو. طاقت ندارُم بيو.

برمي گشتم چيزي بگويم بلكه از رو برود. في الفور خودش را مثل قرقي پشت درختي، به زعمِ او نخلي پنهان مي كرد. صداي سوت بلبلي و موچ موچ و آوازش هميشه به تلخي بدرقة راهم بود:

ـ هاي انار انار، نارِ دون دونه. دنيا هميشه ايجور نمي مونه.

به طرف كاتب سنگريزه پرتاب مي كرد. در درونم شعلة پرخاش مي سوخت. حسابش را كنار مي گذاشتم تا روزِ داوري دادار كه كبابش كنم. هر لحظه آتشِ كينة شتري ام نسبت به او تيزتر مي شد. منتظر مي ماندم تا در شبكلاه كهنة ايام بيضة نامش را به خشم بشكنم.

 

* * *

 

كاتب با بخور و نمير دولت اجنبي روزگار مي گذراند. هرچند وقت يكبار مددكار اجتماعي، دكترِ روانكاو ايرن خانم، كاتب را چون روحي بند گسسته احضار مي نمود. به او اخطار يا به زبانِ ديپلماسي توصيه مي كرد:

ـ بيكاري خورة روح است. مستوري و مهجوري مي آورد. بيكاري بيعاري مي آورد و همة بيعارها مستوجبِ توبيخ و سرزنش اند. كاري پيدا كن تا دستت در جيب خودت باشد. كار جوهرِ زندگي است عيب و عار هم ندارد.

و كاتب هر بار با ديدنِ ايرن چون غنچه اي كه از ديدن بهار شكفته شود گُل از گُلش باز مي شد. اسب ابلق شيهه مي كشيد و بر شقيقه هايم سْم مي كوبيد. حرف كه مي زد تصويرِ دستي با انگشتهاي كشيدة خوشتراش جان مي گرفت. راه كه مي رفت صداي تَق تَقِ كفشهاي پاشنه بلندش، بر كوبش قلبم مي افزود. برگهاي تنم روي درختٍ زندگي مي‌لرزيد. خونِ محزوني در دالانِ دل و ديدگانم تند تند مي دويد. انگار كسي ميل در سْرمه‌دان مي چرخاند. ريسمان در چاه فرو مي برد. نگاهش بخششِ دامني دينار به عسسي عصبي بود تا گريبانم را رها كند.

ـ “ابتدا عشق با كشش و بعد با كشمكش همذات است. عشق مي كُشد و مي كٍشد.”

عشق چون پيكي نيك، پيلوار مي آيد. نگاهش نه دشمنانه و استهزاء آميز، بلكه به شكلِ شرم و شكيبائي است. هميشه در جستجوي نثارِ بوسة ساده اي بوده ام، كاتب مي خواست ايرن به او خيره بماند. قويِ خوشقواره به قرار باش و تندي مكن.

ايرن مي دانست كاتب دروغ باف است. با ظاهر سازيِ باسمه اي و قيافه اي حق به جانب و متفرعن گفتم:

ـ جز كاتبي، كسب و كار ديگري ندارم. مشغولِ نوشتنِ رمانم هستم. مشاغلِ پيشِ پا افتاده در شأن و شوكت كاتب نيست.

كاتب تند تند نفس مي كشيد.

ـ “ تو پاورقيِ صفحة روزگار خويش هم نيستي. مداركت را بگذار كنارِ درختٍ كُنار.”

از پيچ و خمِ خواب مي گذشتم. چقدر آه در نگاهم ماسيده است. ايرن، خانم دكتر، چشمهاي شهلايش را به ناز مي چرخاند.

ـ “هيهات! عمقِ چشمها، پيچ و خَمِ  خُمخانة خمار است.”

كك مكهاي نازنينِ روي گونة چپش را خاراند. با زهرخندي گزنده و نازي نيازانگيز ادامه داد:

ـ اينقدر نازك كاري نفرمائيد. اولاً مدارك را بگذار درِ كوزه آبش را بخور. دوماً ميهماني خانة خاله هم حد و اندازه دارد. جيره و مواجب كه قطع شد، جانت به جزا مي‌افتد. مضافاً به اينكه زبان بلد نيستي. تازه تنها حكايت تو نيست. مي داني چقدر امثال تو هستند؟ بالاخره بايد يك جوري گليم خودت را از آب بيرون بكشي. چنان وچنين بودم را بپيچ لايِ برگِ درخت چنار، جانم.

ـ “صدايش مانند نم نم باران به تنِ برگ بهار بود، نه؟”

جان گفتنش به جانم نشست. جانِ كاتب فدايت باد. ببين چگونه نورِ عشق بر دلِ دانا مي‌دمد. طُرة طرارش بر پيشاني ره جان مي زد. حاضرم قلبم را نقد بدهم تا يك بوسة نسيه بستانم. اما اين بي انصاف نمي داد. مي دانم حديث سنگ و سبو است و عشق، غولي را غلامي ميكند. آماده ام چون داوري شرمگين رداي درايت را بر دارِ رسوائيِ عشق بياويزم. براي آنكه تو به كاتب خيره بماني. آماده ام چارق به پا كنم. گاوآهن به گردن و خرمنكوب به دست چون ورزاوي، زمينِ تشنة عشق را شخم بزنم.

ـ “تبعيد در ولايت طبيعت. خلوتِ نشاط و رايحة ريحان.”

زيرِ ستون و سايباني از سروها بنشينم. از دستمالي كه تو هر صبح برايم گره مي زني نانِ آب زده و پنيرك و ريحان بخورم. از شيري كه تو از گوسفندانِ آسمان مي دوشي، بنوشم و به عشق جان دهم. زمستانها بسترِ تمنائي مطبوع، آغوشي پر از عطر رازقي و يك كاسه آشِ بْزباش كاتب را بس است.

نگاهش مي كردم. نگاهش مي كردم تا بي پناهي نگاهم را دريابد. تا پايان نامة دردِ كاتب را بخواند. اندكي نرمتر مي شد. انگار هواي تازة روستا و هي هيِ چوپان و ني او را نيز قلقلك مي داد:

ـ مي دانم. مي دانم. مصيبت مسئلة عامي است. اما آدمها خودشان هم چندان بي تقصير نيستند. پس ببين هر چه نوشتي بايد بياوري نشانم بدهي. اين يك معامله است يادت نرود. تا موقعي كه مي نويسي اشكالي ندارد. ترجمه كن تا بتوانم بخوانم. زياد هم رمانتيك نباش. چون تنها انسانهاي ترسو، احساسات را دستاويزِ گريز از واقعيت قرار مي دهند. بلند مي شد و كاغذهايش را جمع مي كرد. صداي كوبش كفشهاي پاشنه بلندش در سرم مي چرخيد.

ـ برايت نامه مي فرستم يا زنگ مي زنم خدا نگهدار.

كاتب در سرش آسمان ريسمان بهم مي بافت. جدا مي شديم. با خودم گپ مي زدم و خيالش از كاتب جدا نمي شد.

ـ “فكر، تار و پودِ تو را از هم مي شكافت.”

به هر طرف كه نگاه مي كردم برابرم نشسته بود. آهي در دلم داغمه مي بست.

ـ “بيا اي عشق كه اسيران قفس از غصه مردند.”

چرا پرندة جانم مجالِ جولان نمي يابد. حاجبِ جانم را چه حاجتي به اجازه است. اين سنگينيِ عظيم چيست كه بر جدارِ سينه ام فشار مي آورد. مانند دريا زدگان سرم گيج مي‌رود. چه بادِ داغي باغِ دلم را مي لرزاند. بر تاركِ درختٍ تنهايي‌ام بال بال مي زنم.

ـ “آنجا، نمي تواني از رقصِ برگ و لبخند بنويسي. اينجا، روزگار تنت را مثلِ سقز سق مي‌زند.”

همه جا به سرقت مي روي. سْرب سكوت در دهان. بانگ تگرگ و مرگِ برگ. از صداي خويش هم وحشت مي كنم. شانه به شانة سايه ام راه مي روم. از ديد رسِ خود دور مي شوم. در دسترسِ دسيسه ام. تب دارم. تبي استخوان سوز. آتش تب، تن مي‌كشد.

 

* * *

ـ “ هراس از صداي زنگ تلفن، قوز بالا قوز زندگي است.”

هر زنگٍ تلفن، ساعتي از عمرِ كاتب مي كاهد. از ترس كهير مي زنم. ضربان نبضم طغيان مي كند. نامه ها بدترند. حامل نوعي ترس بي بديل اند. ترس باستانيِ سلاخ وار. خاصه آنكه چشم جانت دائم نگران اينجا و آنجا باشد. قلبم چون گروگاني در رفت و آمد نامه‌ها و صداي زنگ ها هْري مي ريزد روي قفسه سينه ام. جايي لابد باران باريده است. جانم مرطوب است.

ـ “ حس مي كنم تنم طرحِ بي تلاطمِ پرتاب شده در تالابي است.“

در كشتزار شب دستي ستاره مي چيند. شب شبيه مشت يك شكنجه گر توي تنم  وول مي‌خورد. مي چرخد تا حساسترين نقطه را بيابد و ضربة كاري را بكوبد. آيينه خواب، خيالي است خُرد شده در هفت پردة چشم. خواب ، بيداري، هردو دردسرند. دل كاتب بي دليل زنده است و هيچ دلالتي را بر نمي تابد. ساية عسسي نزديك مي شود. ياره اي بر ساعد بسته است. سْقلمه مي زند:

ـ چه مي كني حرامزاده! سياه سمبو ، اسمِ شب؟

ـ قلمزنِ روزگارم. كاتبِ حكايتٍ خويشم. از مزاج روزگار جز زهر و زحمت نمي چكد.

ـ سد معبر كردي. بلند شو برو يه جاي ديگه بساطت را پهن كن. پدرسگٍ زبان نفهم.

كاتب پاورچين پاورچين فرار مي كند. مرا جا مي گذارد. فريادِ حادثه در دهان باد مي‌گردد. مي دوم. ساية سرخم شتك زده بر ديوارِ درد. كاش به شكل “قنطورس”1 در مي‌آمدم و آني به هر كجا كه مي خواستم مي رفتم.

 

* * *

- “زندگي آميزه اي از زخم و آرزوست.”

تلفن هفت بار زنگ مي زند. كاتب از روي  تختٍ تاشوي سفري به هوا مي پرد. هْلهْلكي گوشي را بر مي دارم، تيك مي كند. خط دور وصل مي شود. مادر است. صداي مادر است؛ دمدمه هاي بامدادِ زمستان در اتاق نيمه تاريك و دم كرده؛ صداي قُل قُلِ سماور، بخار آب و قوري بند زده. بويِ چاي تازه دم و دو قرصِ نان بيات و خرده پنير بر سفرة آبي. صداي چرخ خياطي و تكرار يك بيت آواز مادر؛ چه بدرفتاري اي چرخ ، چه بدرفتاري اي چرخ ...

 مادر راه كه مي رود، عطري دلپذير و هوشربا منتشر مي كند. نگاهم چه الفتي با دستهاي ساده و نوازشگرش دارد. بلور باران بر بالهاي اسبِ باد. پشت پنجره چوبي، يك پري دريايي روي امواج مي رقصد. لفافِ كهنة لحافِ وصله پينه را پس مي زنم. از دلِ بالشم صداي جيك جيك مي آيد.

ـ پاشو ننه، مدرست دير نشه. پاشو مونسِ ننه... حتماَ دردي به جانش چنگ مي اندازد، لابه مي كند:

ـ قربون قدو بالات برم. دردت بخوره تو جونم. خواب بودي؟ چه مي خوري، كم وكسري نداري؟

ـ خوبم مادر، تو چطوري؟ اوضاع چطوره، پدر كجاست؟

مادر انگار لالايي مي خواند:

ـ ننه، قربونت برم . غصت نشه. دورت بگردم. غصت نشه...

ـ يكدم، بي آنكه كلامي رد وبدل شود، مي دانم الان دارد سالكش را مي خاراند. مادر گريه مي كند.

ـ مادر سفر قندهار كه نرفتم . برمي گردم . حرف بزن. پول تلفنت زياد ميشه . پدر ...

ـ دردو بلات بخوره توسرم . بوات رف...

ـ و باز  هق هق گريه امانش نمي دهد. فرياد مي زنم :

ـ مادر حرف بزن، چرا گريه مي كني. سفر آخرت كه نرفتم. چته. چي شده؟

ـ ننه برات بميرم . بوات نديدت .چشمش به در خشكيد. نيومدي ...

در مشام كاتب بوي ياس مي پيچد. پدر سر سپيدش را مي خاراند. چشمهايم پر از ابر مي‌گردد. تلفن قطع مي شود. كاتب مانده است و حرمان و بغضي كه مانند بهمني سرد، بر جانش آوار مي شود.

ـ “انگار ناگهان هُبا شدي. مثل حباب روي خودت تركيدي. آه اي گرية گرامي! ”

كسي به تخم چشمهايم سوزن مي زند. شورآبه هاي آشنا مي سوزاند. مي سوزم. دو دندانِ نيشِ طلايي پدر ديگر برق نمي زند. كجايي پدر! دركدام قبرستان تاريك به خواب رفته اي؟ كجاست آن دستي كه بر تربتت آب مي پاشد، بگوتا ببوسمش. مزارت خاموش نيست؟ دستي هست تا شمعي بيافروزد،گلي بر سنگ گورت بگذارد؟ اشكي بريزد و عقده دل خالي كند. اين دستة سرود خوان كه از كنار پنجره هاي جهان مي گذرد به ياد و احترام توست، اي مسافرِ مصلوب آسمان. به يادِ دستها و پيشانيِ پر چين و شكنت. به ياد آن همه عمري كه كوله بار رنج بر دوش، خانه به خانه، به جستجوي آرامش چرخيدي. اكنون كاتبِ كنجِ شكنج خويشم. تمسخر و لعنت تاريخ را چون باري گران به گُرده مي‌كشم. كٍز كرده ام اما منت آب و دانه نمي كشم. خواب آسمان را مي بينم. بي آسمان، پر و پرواز به چه كار مي آيد. چه فرق مي كند كه كجاي اين جهان باشم.

ـ “اين عجوزة بي جمالِ جامه دريده ... ”

هوا آفتابي است يا ابري؟ بهار است يا پائيزِ باران ريز. وسعت عشق تا كجاست؟ اسم اين درخت يا آن گل چيست؟ ريواس يا كاكتوس كجا مي رويد، گل خرزهره كجا؟ اين چمنِ سبز لگد مال كيست؟

ـ “سهرة سياحِ سبكبال چرا پر كشيد؟”

كوچه خاكي نخلها و شمشادها و شرجي ها كجاست؟ نخلي مانده است تا خرمايي دهان گس تابستان را شيرين كند. در كدام شهر و كشور يا گوشه اي گُم شديم. گمگشتگيهاي انسان مستحيل در مغاك مرگ. اسمي، رنگٍ نگاهي. بر لوحِ سنگي. در اين برگ ريز، قلبم مي گريد. در باغي گمشده به جستجوي خلوتي و نيمكتي مي گردم تا تنهايي ام را در دنجِ جانم ببارم. زندگي طنزي گزنده است. مرگ همه جا پرسه مي زند. گاهي از گريبان يك لبخند، يك خواب، سرك مي كشد. پائيزي پير بود كه آن پرنده، آواز حزن انگيزِ غريبي خواند. پركشيد و رفت و كاتب عاشق شد. زمان گذشت. ناقوسهاي مصيبت نواختند. هنوز در انتظارم. گم شدن پيش از آنكه يافته باشي. يافتن، پيش از آنكه گم شده باشد . زندگي به رؤيايي سخنگو مي ماند. به عشقي كه اشك و به رنجي كه درد به ارمغان مي آورد. آينده اي كه از دست مي گريزد و مجموعه اي كه از هم مي گسلد.

بادي سرد شلاق كش مي تازد.

ـ “ تو در دلتاي درد و دلهرة دريا مي گردي.”

صداي خش خش پاي كسي خوابِ مرگ برگهاي ريخته را آشفته مي دارد. او سوت زنان و سر به هوا از مذبح برگها مي گذرد. رنج هيچ برگي را نخواهد خواند. جريدة جرخوردة پوسيده اي در باد مي چرخد. تمام صفحات ، تصادف و سلام و تسليت و حراج است. در اعماق خود خيره مي شوم و چون كودكي مي گريم. در كفشهاي كهنة كتانيِ كاتب عطر مرگ مي پيچد.

تكه كاغذي از كيف سياه دستي ام در مي آورم. تند تند و با خطي خراب يادداشت مي‌كنم. عادتي كودكانه است. آنقدر دور و برم كاغذ جمع مي كردم كه پدر كفرش در مي آمد. گوش راستم را مي كشيد:

ـ آخه بچه، ايي همه قاغذ براچي دور خودت جمع مي كني ها؟بس كه جامون بزرگه ، توهم هي قاغذ انبار كن. نونم نداره اشكنه ، گوزم درختو مي شكنه.

مادر آه مي كشيد . دست روي زنوانش مي كوبيد:

ـ اي خدا يعني بچة مام، مدير العام ميشه! يعني آخر عمري مي تونيم يه نفس راحتي بكشيم و عاقبت به خير بشيم، ها ؟

پدر سر سپيدش را مي خاراند. با كينه به آسمان نگاه مي كرد:

ـ بزك نمير بهار مي ياد، كمبيزه با خيار مي ياد. اين قرمساقِ ناخن خشكي كه مو مي‌شناسْم نمي ذاره. تازه مي خوام نذاره. همينُم مونده آخر عمري تو ايي سراچه، بازيچة يه الف بچه بشُم. گورپدرشم خنديد.

مادر در آيينه نگاه مي كرد. روي سالكٍ سمت چپ گونه اش دست مي كشيد:

ـ خُو، نشخوار آدميزاد حرفه. زبونِ بنده قلمِ پروردگاره . ايطو كه تو “ انتريكش ” مي كني پس توقع داري بذاره؟

ـ ايي قرمساقِ ارنعوت، ازو برما مگوزيداس. دو دندان نيش طلايي اش برق مي زد.

 

* * *

صلات ظهر است. هنوز هفتمين لقمة غم از گلويم پايين نرفته است كه ايرن خانم زنگ مي زند. گرسنگي پر مي كشد:

ـ بله، چشم چشم. حتما. ازدرِ ... ؟ چشم .

ـ “ گوش كن، دوباره زرت و پرتِ زندگي ات را نريزي روي دايره!”

دل و صدا و دست كاتب مي لرزد. ديدنِ دوبارة ايرن خوشبختي بزرگي است. هفت سامورائي سائل دنبالم راه مي كشند.

ـ “ شما كجا؟ سر كوچه منتظرم بايستيد. ”

هفت سامورائي سائل از پشت سر صدايم زدند. كاتب برگشت. يك صدا گفتند:

ـ نديد بديد وقتي كه ديد به خود بِريد.

اين بار مرا از پشت دفتر كارش فرا خوانده است. چراغِ قرمز چشمكزني روي سر در است.  از پلكانِ مارپبچ بالا مي روم . زنگ مي زنم. از سوراخ در نگاهم مي كند. دري دو تكه به شكل دندانه هاي اره كه به هم سائيده شوند و در هم قرار گيرند را مي گشايد. اينجا جهانِ عجيب ديگري است. اتاقي بزرگ و پر از عتيقه و عجايب. وحشتي سرسامي مرا فرا گرفت. كم مانده بود خرقه تهي كنم. اتاق با نور مات و غريب و بي منشأئي روشن بود. ديوار نگاره ها مدور بودند. عكس ستاره هالي و ستارگان ريز و درشتي به دنبال . رنگهاي افيونيِ شنگرف. ترتيبِ قرار گرفتن ستاره ها، شرح بازگشت شگرفِ ابدي را به ذهن و ديده متبادر مي كرد. توتم هاي عهد عتيق كه در نگاه ثابت و ابدي شان زهرِ مرموزي از زيركيِ افسانه اي نهفته بود. چشمان تنديس هاي توتيا كشيده در هاله اي از توهم و موميا پيچيده شده بود. قديسان سنگي در صفٍ سفري به سوي سراب. اسب شاخدار، بزِ بزرگ بالدار. تصوير خروس سپيد. انسان با كلة كُره خر ، با صورت شيري وحشي، در حال دريدن همنوع. صورتكهاي ساحران طلسم شده با نگاهي خالي و مخوف در خلأيي تهي تر از ابديت. الهة مادر خدا با تبسمي جاودانه بر خطوط مقدس چهره . دستهاي گشاده، آرامشبخش و مهربان. انسان را بي درنگ به كرنش وا مي داشت. و دميدنِ اميدي ابدي را تداعي مي كرد. بر متن اين بساط سمير و اشياء متروك ولي جاندار، سمفوني نابِ آسماني ـ نمازِ مردگان ـ1 به گوش مي رسيد. در مجمري دود عود، چون ماري سپيد و با شكوه به طمعِ طعمه در فضا مي لغزيد.  از فراخنايي فرخنده، امواج ريشخندي خبيث در ترنم بود. قهقهه اي در قهقرا، رخوت حاصل از اين عناصر را كمي لوث مي كرد. هفت شمع شاكي در شمعداني مي سوخت. پروانه اي سياه و مصنوعي بسته به ريسماني آويران از سقف، دور شمعها مي چرخيد.

ايرن خانم يك دسته كاغذ سفيد و تعدادي مداد نوك تيز روي ميز گرد گذاشت. لپهاي هوس انگيزش را از هوا پر و خالي كرد:

ـ چون گفتي مي نويسي اينها را بردار. ناقابل است. بشرط آنكه به نوشتن ادامه بدي و شرطمان يادت باشد.

بر بهت و حيرتم هر لحظه افزوده تر مي شد. اينجا كجاست؟ پايان جهان نيست؟ ايرن با شنلي آتشين و رشته رشته بر شانه نگاهم كرد. قنديل جانم مي خواست آب شود و به پايش بپاشد. دريا مرا درياب! هميشه مجذوب نگاه با نفوذ او بوده ام. شايد كاتب روزي هفت بار  در خواب و بيداري با او همآغوش مي شود. او كه هر نفسش مي تواند بستر ساتن هوسي را به آتش بكشد. با شعفي در جان و شرمي پر شرر نوشته هايم را روي ميز گرد مي گذارم :

ـ وقت داريد....

با چشماني به وجد آمده  براندازم مي كند.

ـ “ كاتب تو جسارت نگريستن مستقيم و چشم در چشم را نداشتي.”

بي شك از مرز رموزي بايد گذشت تا به شجاعت بي مرزي رسيد. مانند گماشتة ناشي عشق، تشنج مي گيرم. كاتبِ غلط انداز مي لرزد. منجمي در جانم بر دروازة آرزو، زوزه مي كشد. آروزي وصل و پيمودن پياله اي پيل افكن. هيهات! آهنگ هجرت از دهكدة هجر تو هرگز نتوانم. عشق ره آورد دو دل و بخشش دو نگاه است. چشمهايم ستاره مي‌زند. سرم گيج مي رود. ساية نارونها و يكدسته پرستوي پرستار كه پرندوش به خوابم آمد، تعبير شد. اسب ابلق در سرم شيهه مي كشد. سْم به تختبندٍ  تنم مي كوبد. حركت ميل در سرمه دان يا ريسمان در چاه . چاره چيست؟ اي دل غافل، در كنار اين ماية ناز بودن قرب و منزلتي دارد كه نپرس.

كاغذ ها را به طرف خودش كشاند. مداد نوك تيز را بر لبهاي قرمزش مي زد. جام بلور پر از دانه هاي انار را روي ميز گرد نهاد. از گلدان راغه با هفت شاخه گل نيلوفر آبي در آن، شراب ريخت. نوشيديم. گوشي تلفن را روي اشغال گذاشت. فهمش آسان است. كسي خانه نيست. آخر هر روز از هفتاد كشور با هفتاد زبان و گويش گوناگون به ايرن تلفن مي‌زنند. راهنمايي و كمك مي خواهند. ايرن خانم يك تنه به همه پاسخ مي دهد. راه و چاه نشان مي دهد. بعضي ها را جواب و بعضي هارا مجاب مي كند. ايرن خانم همانطور كه مي خواند و مدادِ نوك تيز را بر لبهاي قرمز مي‌ما‌لاند، دانه هاي انار را در دهان مي نشاند. لبهايش چون غنچه باز و بسته مي شد. كاتب دل تو دلش نبود. حس كردم شاعري مشغول معاشقه با غزالِ غزل است و از حرص، سرِ مداد را به دندان مي‌خايد. مي ديدم شكارچي شكاكي، حلزوني را كه در حال حنانه كردن است، مي‌بخشد. ايرن خانم از گلدان راغه باز هم شراب ريخت :

ـ بنوشيد تا كمي رنگ و رويتان باز شود. رو در بايستي نكنيد.

نوشيديم. نوشيديم. داشتم شيرجه مي رفتم. خواب، خائنانه در كاسة چشمهايم مي‌چرخيد اما جرأت نشستن نداشت. باز نوشيديم. كم مانده بود كاتب، كله پا شود، زمين خورَد و در خانة خواب رها شود. كاش بيخ درخت خواب را آتش مي زدم. ناگهان ايرن خانم بلند شد و گوئي جهاني را نيز با خود بلند كرد. نوك دماغ كاتب را محكم فشرد و خنديد. برق از سرم پريد. كك مك هاي نازنينش را خاراند:

ـ الآن بر مي گردم. بي تعارف انار ميل كنيد.

مدادِ نوك تيز را در سوراخِ سرخ جامدادي گذاشت. صداي “ كاپ كاپِ” كركابهايش در سرم پيچيد.

ـ اين كركابها قديمي‌اند. از بازارِ مكاره خريدم.

جا به جا روي كاغذها، پشنگه هاي سرخ فام آب انار نقش و نگار انداخته بود. نور اتاق عوض شد. آبي مواج . رنگ و نور و موسيقي ، صداي تام تامِ طبل و تنبور و نيِ تكنواز، محشر بود. فضا و غريزه را تندرآسا تحريك مي كرد. صداي دريا آمد. كسي از پشت سر، هفت تلنگرِ نرم  به نرمه گوش راستم نواخت. كاتب برگشت. تو گوئي ماه نخشب از چاه برآمد. ا لهة مرمرين، برهنه و پرمهابت مقابلم ايستاد. كاتب مي خواست چون سگان سر بر آستان دوستي اش بگذارد و ديگر بر ندارد. يادداشتها را برداشت. در دست چپ لوله كرد. انگشت اشارة دست راست را به سوي ملكوتي نامشهود نشانه رفت. كاتب لائيد. بشدت ترسيدم.

ـ“ حس كردم بايد يك جوري از يك سوراخ محافظت كنم يا فرارش دهم.”

ايرن خانم در يك چشم به هم زدن يادداشت را مقابلم گشود. دورِ واژة آينده هفت بار خط سرخ كشيده بود. در بهتي تب آلود و ناباور به اين همه زيبائي و ظرافت و وحشت، خيره ماندم. تنِ هوس انگيزي را كه روزي هفت بار در ذهنم برهنه مي ديدم، زمين تا آسمان با اين تن تفاوت داشت. خود را چون گنجشكي افسون شده در جذبة يك نگاه اثيري يافتم. چشمهاي اغوا گرش به گرايي رنگ گوهر و كهربا بود. در ننويي ميان دو درخت تنومند و كهنسال سدر، تاب مي خوردم. نهري از شير و عسل در عرصات جاري بود. مائده ها روي دست پريانِ عريان، در طبقِ اخلاص پيشكش مي شد.

ـ“ تن اش بوي نافة مشك ختن مي داد. لبهايت را با آب و تاب بوسيد.”

چون ماري بلعنده در كاتب پيچيد. حسي زنانه در كاتب بود. او قدرتي قهار و مردانه داشت. انگار در قلمرو ممنوعة تجربه به خودزائي نايل مي شدم. همه چيز رنگ به رنگ مي شد. سرخ، سبز، سفيد و آرامش. عقربه هاي عقرب سانِ ساعت در جهت معكوس مي‌چرخيدند. صداي تيك تاك تنم كم كم دور مي شد. اسب ابلق آرام آرام در چراگاهي مي چريد. در آيينه وارونه خودم را ديدم. ايرن در آيينه نگريست. هفت قطره خون بر آيينه پاشيده شده بود. مكثي كرد. بلند شد و “ گرگور” 1 را از قدٍ ديوار بر داشت و به طرفم پرتاب كرد. در گرگور گير افتادم. كم مانده بود كاتب از وحشت در خويش پيشاب كند. ايرن با صدايي دو رگه غريد:

ـ گيس بريده، سگٍ لاس، باكره بودي آكله؟ اگرمي دانستم مي گذاشتم ماهيخوار هور يك لقمة چربت كند. گيسهايت را به دم قاطري چموش مي  بندم و در بيابان عطش رهايت مي كنم. در اتاقي بي روزن و آكنده از خاكستر مرگ محبوست مي كنم. قوت لايموتت پشكل بز خواهد شد. به پاهايت زنگوله مي بندم تا چون روسپي از همه جا رانده و وامانده اي كسي پناهت ندهد. سينه هايت را مي برم و بر گردنت مي آويزم. به دژ فراموشي تبعيدت مي كنم. از مقابلم دور شو اي سگٍ پليد.

نمايش رعب انگيزي بود و موي بر اندام آدم سيخ مي ايستاد. بازي برهنه اش بر صحته غوغا بود. هراس زن بودن را در جان كاتب جانانه القاء مي نمود. چشمم به گلدان راغه و هفت شاخه گل نيلوفر آبي افتاد. ديدم دستي استخواني هفت شاخه گل نيلوفر آبي را به جريان جويي سپرد.

ـ“ يادم باشد گلدان راغة قيمتي را بدزدم.”

ايرن خانم دوباره در آيينه نگاه كرد. از ميان گرگور رهايم كرد. خنديد و گفت :

ـ زندگي يك بازيست . هر كس بهتر بازي كند، برنده است. كاتب نترس، تصادف بود. سعي كن فراموش كني. اما كاتب ها  هميشه مرا مثل فالگيران ، اغفال مي كنند. نشست. در جام جادويي اش نگريست. دست استخواني ام را ميان دستهاي قشنگش گرفت. به خطوط درهم و پيچ در پيچ كف دست كاتب خيره شد:

ـ چقدر خط بي خود. چقدر پيچ و گذر. از اين طرف بيا. سر كوچه بپيچ. غصه نخور خيره سر، امشب آنها را زيارت مي كني. چشمت به آشنايي شان روشن مي شود. ديگر نصيحت نمي كنم ، خود داني. خدانگهدار هر جايي.

بلند شدم و لباس پوشيدم. بند كفشهاي كهنة كتاني كاتب را سفت بستم. بوسيدمش:

ـ ايرن خانم، آن چراغِ قرمزِ روي ...

به خنده گفت:

ـ براي آنكه كشتيها و دريانوردان راه خشكي را گم نكنند. آخه من يك پري دريايي‌ام.

 

* * *

غروب بود. كاتب در امتداد درد زن بودن يا نبودن راه مي رفت. در فكر و خيال آن اقليم لذت آفرينِ مسخ كننده، پرسه مي زدم. عشق و حس اعجاز انگيز زن شدن، رستاخيزي خيزاننده بود. كاتب به كف خواني و پيش بيني ايرن، اعتقادي نداشت. هندسة حواسش را مهندسي عبوس ساخته بود.

ـ “اما واژة هرجايي به نظرم جالب آمده بود، نه؟”

معجزة جا به جائي در تنم تنوره مي كشيد. بغضي سهمگين و اندكي كيف آور، گلويم را مي فشرد. امواجي مغشوش و نارسا به ساحل سينه ام يورش مي آورد. انگار فانوسي در دوردست دريا، سوسو مي زد. كشتي جانم كژ و مژ به بارانداز بندري مي رسيد و بار و بنه مي افكند. قيل و قال مرغان دريايي برفراز دكل شكستة كشتيِ به گل نشسته اي، هشداري را مي مانست. بندري دور و مه آلود پيدا بود. بندري با اسكله  هاي چوبي و چرب، با دريانورداني يك پا، يك دست و يك چشم كه بر سرِ كوچكترين ماهيان دريا همديگر را مي دريدند. ماهياني كه بر اثر جزر و مد دريا، گرفتار گٍل و لاي زندگي مي شدند. دريا نورداني كه شبي پري دريايي براي آنها شروه هايي از عشق خواند. آنها عاشق شدند و گريستند. و هر كدام روزي هفت بار به پري دريايي پناهنده تجاوز كردند.

ـ اُف، ننه جون، منگٍ شط بودي. هرچي بْوات گوشماليت مي داد، خُو، به خرجت نمي‌رف كه. تا يه روز افتيدي تُو“اُو” يكي از همي بلمچي ها با گرگور از تو “اُو”1 نجاتت داد. اگه بگي مْو روحم خبر داش، نداش. نشسته بودم كنج خونه، آرد اَلَك مي كردم. شكم ماهيِ “سْبورِ”2 پْرِ سبزي مي كردم بزارم تو تنور. قايم در زدن. رو دست اُوردنت، چه اُوردني! كبود بودي. “كُمت”3 پْرِ “اُو”  شده بود. تا يه هفته از دُماغ و دهنت “اُو” مي‌يومد. نا غافل يه گربه از رو ديوار پريد و ماهي رو قاپيد و در رف. مُفتٍ چنگش. گفتم به جهنم. قسِ ما نبود. توام كه به ماهي لب نمي زدي. با خودم گفتم بچم سلامت باشه، غذا نخواستُم.

* * *

عشق در تالارهاي تن كاتب مي چرخد.

ـ “ حس مي كنم دلدارتر شده ام .”

پيش ترها روشنايي و همهمة مبهم روز، ازدحام بازار و كوچه و خيابان مي آزردم. نوعي بيزاري و پرهيز ماليخوليايي و ترس از تحاوز و تهاجم، تب به تن كاتب مي انداخت. غروبها تا پاسي از شب گذشته در رواقهاي بي رونق و بيرق افكنده قدم مي زدم. تاريكي و ترس و اوهام شبانه باز به وحشتم مي كشاند. حس مي كردم در بسيطٍ ستروني سايه هايي سرد و داس به دست تعقيبم مي كنند.

ـ“ كاتب مستعد تركيدن از حس ملموس ترس بود. ”

مدام برمي گشتم و پشت سرم را نگاه مي كردم. سايه ها گاهي شبيه خدا، با شمشيري مكلل بودند. گاهي مانند روح خدا با خشمي مدهوش كننده و قتال بودند. زماني به شكل شحنه اي شمخال1 بدست و تلكه گير، گريبان كاتب را چنگ مي زد. ياره اي بر ساعد بسته بود:

ـ چه مي كني حرامزادة موذي ؟ اي جُلَب، اسم شب چيست؟

ـ از قريه هاي غريب مي آيم . زميني ندارم. تكيه به آرنجِ رنج داده ام.

كاتب كيسة كوچك شلتوك2 را پيشكش مي كند. از ترس مي گريزم و سايه ام به دنبالم مي دود. جسم يا سايه، كداميك واقعي ترند. از هردو مي ترسم. سايه اي براي صواب اُخروي و نجات آرمانش در جستجوي قرباني مي گردد. جسمي، سايه اي را كشان كشان به نحرگاه مي برد تا در نهر خونش وضو كند. زندگي حلقه در حلقه مي گردد. هر حلقه مرحلة انهدام حلقة ديگري است . وقتي چيزي نيست ، كاتب براي ترساندن ، بازخواست و پرسش و پاسخ از خودش، شال و كلاه مي كند.

از خودم ، نگاهم ، دستهايم ، از پوستم، نفسم ، مي ترسم. نمي توانم وزن بودن را دريابم .

ـ“ مثلِ سگي سنگ خورده و پاسوخته، هُروَله كنان به سمت خانه ات مي دويدي.”

جسم و سايه استرداد اسفباري دارند. به خانه ام پناه مي برم. خانه اي كوچك و آن اندازه گم و گور كه نيازي به پنهان كردن نشاني اش ندارم. نمي دانم فرصت زيستن در اين تاكستان سوخته و بي سند تا چه مدت است.

* * *

ـ “حاليا، حاملان افكار و ناقٍلان ناقلاي اخبار مي گويند...”

 اين خانه، اين محلة هفت پيچِ محصور در تاريكي ترديدها و خرابه هاي پر همهمه، قرار است از پاي بست كون فيكون شود. مي خواهند جاده ابريشم و ادويه و عطر، بلوار گلكاري شده ، ترعه و ترمينال و مترو بكشند. از هفت جهت جغرافيايي ـ شهرياران و شهر داران ـ قصد دارند در هم بكوبندش تا ازشر شايعه ها و اشباح سرگردان آن آسوده گردند. مي گويند در اين محله ارواح خبيثه به پادافرة پليديهايشان هر شب در سطلهاي بزرگ زباله ظهور مي كنند. تا دمدمه هاي سحر از پس ماندة غذاهاي بويناك خانه هاي روشن ويلايي ارتزاق مي كنند. ساز و ضرب مي زنند. مي نوشند و مي رقصند و خوش و بش مي كنند. در ناودانها و زير شيروانيها و درز ترك خوردة آجرها، هر شب صداي زوزة كفتار و شغال و گرگِ گَر شنيده مي شود. هر صبح پيش از طلوع آفتاب، مير غضبان درگاه غيب سوار بر ارابه ها، شلاقهاي آتشين در دست،  همة ارواح خبيثه را روانة دوزخ و اعمال شاقه مي‌كنند. از بام تا شام ارواح طيبه در محرابِ مٍهر گريه مي كنند، چْرتكه مي اندازند و از باريتعالي براي مغضوبين طلب استغفار مي نمايند. باشد كه توبه و انابة ناپاكان كارگر افتد.

صاحبان ويلا هاي هفت جريب در هفت جريب ، حصارهاي آهني برقدار ، چشمهاي الكترونيكي مدرن، دور تا دورِ محلِ سكونتشان كشيده اند. سهمِ سگان شكاري، دريدنِ جرأتِ عبور از مرزها ست . صاحبان عاصيِ فراسوي سيمهاي خاردار، روزي هفت بار به هفت شهرداري نامه مي نويسندو به اين اوضاع نا امنِ بي سامان شديداً اعتراض مي كنند.

حتي نگهبان پر شهامت محله هفت پيچ ما كه دل شير و چشم عقاب دارد، نيمه شبها از وحشت بيرون نمي خزد. ترس حتي كوسة جنوب را هم رمانده است. حارسها گفته اند؛ هيچ كس به اين ياوه هاي مكروه گوش نكند.

 

* * *

اين باد ديوانه دست بردار نيست. راه نمي روم، باد مرا مي برد. كاتب به قهوه خانة حضرت عشق مي رسد. كنار قهوه خانه درخت بلندي است كه انگار تنه اش را از هيكل هفت مار تنومند به هم پيچيده بافته اند . ماه در لابه لاي  شاخ و برگهايش آشيان دارد. اينجا، پاتق يا تختگاهِ تنهايي كاتب است.

ـ “ هر روز غروب اگر نروم و قهوه اي ننوشم انگار چيزي گم كرده ام .”

سر گيجه مي گيرم. دليجانِ جانم در درة درد واژگون مي گردد. همان اسب ابلق بر شقيقه هايم سم مي كوبد. رگها و مويرگهاي مغزم را چون علوفه به دندان مي گيرد و مي‌جُوُد. قهوه خانة حضرت عشق امتياز و ارزانيِ سزاوارِ تقديري دارد. پشت پيشخوان يا نشسته ، نرخش يكي است . براي كاتبِ يك لا قبا ، توفير دارد. فكرهاي بزرگ در قهوه خانه هاي كوچك خلق مي شوند.

اينجا هميشه خدا خلوت است يا در نظر اينگونه مي آيد، درست نمي دانم. ميزِ گردِ دو نفرة كنار پنجرة مشرف به گورستان مال كاتب است. حال وهواي سنگين قهوه خانه حكايت از شلوغيهاي پيش از آمدن كاتب دارد. فضا مملو از بوي سيگار ، آروغِ الكل ، نا و ترشيدگي است. روي زمين يك دنيا كونِ سيگارهاي نيمه سوختة مختلف افتاده است. شايد مشتريان اين قهوه خانه از وحشت اوباش شب ، حضور نازلِ اراذل ، جنبش شايعه ها ، پيش از غروب اينجا را ترك مي كنند.

قهوه خانه به وسعت هفت فرياد تا آلونك كاتب راه دارد. گورستانِ سترگِ هفت طبقه نفس مي كشد. گورستاني كه چون باغهاي معلق بابل بر فراز شهر مي درخشد. چشم وچراغ كشور است و بر گردة بردگان مي گردد. حوضي در اضلاعي بي نظير، درست وسط گورستان قراردارد. حوضي بزرگ و تقديس شده كه آب زمزم و كوثر از زمين و آسمان در آن جاري است. هر سال زائران خسته پاي براي زيارت و تجارت و تبرك به اين نقطه سفر مي كنند. گله گله گوسفند قرباني به زمين مي‌كوبند و گلو مي برند. گورستان مثل صفري است كه در پس اعداد نوشته مي شود. ناظران بين المللي و كارآگاهان سياسي ـ باستاني آنرا از عجايب هفت گانه مهمتر و شاهكاري بي مثال بر آورد كرده اند. تمام فضا نوردان متفق القول قسم مي خورند كه از آن بالاي بالا حتي قطرات درخشندة فوارة سرخ رنگٍ آب را با چشم غير مسلح ديده اند. همه شان ايمان آورده، زانو شكانده ، به سلام و سجدة يقين اندر شده اند. مي‌گويند هفتاد كاتبِ درجه يك و سرشناس در اين گورستان خوابيده اند. شايد خواب نوشتن هفتاد كتاب بديع راجع به بيم و مرگ در ابدالآباد را مي بينند. كاتباني كه استخوان ترقوه شان هنوز بوي عطر مرگ مي‌دهد.

صاحب قهوه خانه ، زعفر ، پيرمرد چاق، قد كوتاه با كفلي گرد و قلنبه و قابل توجه است. سري پرمو و گوشهايي شبيه بز دارد. روي چانه چوبي اش هفت نخ ريش تُنُك آويزان است . چشم چپش لوچ است. دماغش به خرطوم فيل مي ماند. يك دستش را تا نيمه در پيراهن چركِ پيچازي اش پنهان مي كند. انگار كه دستش را در جنگي ربوده اند. پاي برهنه است. روي صورتش هفت زخم كاري خش انداخته است. گاهي ناگهان رعشه اي بر جانش مستولي مي شود. عرق مي كند و پشت پيشخوان سنگر مي گيرد. لبهاي تناسه بسته اش در جنبشي پر جوشش به هم مي خورند. به نقش خون چكان دستي استخواني و بي صاحب بر ديوار زل مي زند.

زعفر به محض آنكه عرق ريزي روحش تمام مي شود ، طبق معمول ساعت طلايي بغلي‌اش را در مي آورد. عقربه ها را دقيقاً روي ساعت هفت ميزان مي كند. چهار تا بشقاب روي پيشخوان مي گذارد. در هر كدام كرفس و دنبلان مي چيند. به گفتة خودش رأس ساعت هفتٍ هر شب با خواجه خضر و ادريس و الياس شام مي خورد. اخبار تازه جهان را رد و بدل مي كند. در تمام اين مدت كفلِ گرد و قلنبه اش را عقب و جلو مي كشد. چون كاهني كاهل از دخمه اش جم نمي خورد. تا آتش بخاري ديواري اش نقصان مي گيرد از قفسه هاي سنگي ، كتابهاي ادعيه و اوراد كهنه را در دهان آتش مي ريزد. با خنده به لُفت و ليس شعله ها در آتشكدة كوچكش خيره مي ماند.

 

* * *

ـ “القصه ، كاتب نشسته بود و سيگار چْس دود مي كرد. ”

ـ“ روي تكه كاغذي حرفهاي پراكنده و بي ربط مي نوشتم و از غمگيني ام سوء استفاده مي‌نمودم. ”

دود سيگار سينه و چشمهايم را مي سوزاند . اشك مي ريختم. نه ، احساسِ ترِ گريه نبود. دود و رقص شعله هاي بخاري چشمهايم را به اشك مي نشاند . اشكي كه مي توانست بر پايانِ يك توهمِ دير سال ريخته شود .

ناگهان متوجه موجودات عجيبي شدم. هيولايي بلند بالا با ردايي هفت رنگ كنار پيشخوان ايستاده بود و ودكا مي نوشيد. شگفت انگيز تر از او گربة انسان نماي خال‌مخالي، خنزر پنزري و لاجاني با قلاده اي بر گردن، كنارش چرت مي زد. لباسش رنگ خاك بود و انگار به تن اش دوخته شده بود. موي بر اندامم سيخ ايستاد. كاتب به شيطان لعنت فرستاد . با حيرت نگاه كرد. شتر گاو پلنگ به سلامتي ام نوشيد. پوست صورتش سفيدٍ سفيد بود . انگار همة رنگها در اين سپيديِ مبهم منقش بود و در عين حال بيرنگ مي‌نمود. سيمايش بي خطوط مشخص ، به كابوس مي مانست . موهاي سرش يكدست سپيد بود. سپيدي پنبة تازه و خُردي كه از دلِ غوزه در آمده باشد. بينيِ منقار عقابي اش تو ذوق مي زد. بي آنكه كاتب به او تعارف كند با حالتي آشنا و مشتاق به طرفم آمد. بطري ودكا و مشتي پونه وحشي و سه ليوان هم آورد. شگفت آور آنكه در چشم به هم زدني ، صندليِ فرسودة قهوه خانه را كنار كشيد . از پشت سر و زير ردايش ، صندلي آبنوسِ مرصعِ بلندي را چون شهابي ثاقب ، در آورد و روي آن جلوس كرد. گربه روي پاهاي برهنه اش برخاست و با صدايي بي حوصله گفت :

ـ نور چشم جان و جهان ، نزولِ اجلال مي فرمايند. مرگ و گور ، گم باد.

تنِ خال مخالي اش را خاراند. كنار پايه هاي صندلي بر زمين نشست . ابوالهول  به چشمهاي بْق زدة كاتب نگريست و گفت :

ـ تيزاب است  پدر نامرد. تا مغزِ ... را مي سوزاند. اين طور نيست خان ، خرچسونك ؟

ماسيدم . خشكم زد. نه تنها از وقاحت گفتار بلكه از ترفند رندانة كردار. به يك شوخي وهن آور و تكان دهنده مي مانست .

ـ“ ديدار غريبه هاي وعده داده شده اين بود !”

گربه اش با يك خيز روي ميز گرد جهيد و براي كاتب خرناسه كشيد. پاهايش سْم داشت. چين و نَوُردِ لايه هاي صورتش راه برحدسِ سن و سالش مي بست . پيرتر از زمان مي زد. تازه وارد تازيانه اي از جيب گشادش در آورد. هفت مرتبه بر تن هوا كوبيد. گربه آرام پائين پريد و مقابلم چمباتمه نشست . نيشِ تازيانه به سر انگشتهاي دستٍ راستم اصابت كرد. كاتب سوخت . دستم را پس كشيدم. غريبه به گربه گفت :

ـ پتيارة بي ادب ، ملكه مؤدب باش !

در انگشتٍ وسطٍ دست راستش، انگشتريِ عقيقِ كهنه اي با حروف ميخي بود. انگشتري را مقابل پوزة گربه گرفت و او هفت بار بوسيدش.  غريبه دستهايش را از هم گشود و گفت :

ـ همة اينها را “ شَمُن ها” به ما بخشيده اند.

كاتب با خود گفت ؛ حتماً شعبده بازي چيره دست يا كوليِ كف بينِ آواره اي است كه به قصد تلكه كردن باب آشنايي مي گشايد.

ـ“ يا شايد شيادِ بي شناسنامة شبگردي باشد!”

ظاهرش اما چنين چيزي را نشان نمي داد. شايد تأثير تلقين كهنه اي بود. چشمهايش چون ورطه اي ژرف و آتشين ، پرطعنه بود و طوفانها را به چالش فرا مي خواند. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد. هر سه ليوان را پر كرد. هفت بار پلك زد:

ـ نترس سندة شب مانده ، بريز تو خندق بلا .

نوشيديم . فهميد كه كاتب به صندلي ، رذيلانه نگاه مي كند. به دسته هاي صندلي كوبيد:

ـ اين صندلي و ملكه و بقيه جزئيات، مرده ريگٍ نياكان ما، شَمُن ها است. اوامر و نواهي ما كه مالك الرقاب جهانيم ، از پشتٍ همين صندلي صادر شده و خواهد شد. دشمن زياد دارد.

به منقار عقابيِ دماغش نگاه كردم. نوشيديم.

ـ“مواظب باش، نوشخواري به خفت و خواري بعدش نمي ارزد.”

نوشابة سكر آور بكري بود. طعمِ پنير نخل خرما و خاية هفت بار كوبيده شدة خارپشت مي‌داد. ته دل و رودة كاتب، حالي به حالي مي شد. چشمهايم كلاپيسه  مي رفت. پيشاب داشتم.

ـ“ نَفَسم نقصان گرفته و جسمم به نوسان افتاده بود .”

يك لحظه پرندة خواب با منقار عقابي در مدار چشمم قوس نزولي يافت . پلك چشمهايم به سنگينيِ بال كركس به هم مي خورد . حس كردم گردنِ لْخت و دهان لاشخور دارم. لاشخوري كه به جسدٍ زمان منقار فرو مي كرد تا سوراخش كند. ديدم زعفر پشت پيشخوان ، چهار تا شد. همه يك شكل و يك سايه و درهم تنيده . كاتب داشت معلق مي‌شد. غريبه بادستي سنگين تر از بال كركس روي شانه ام كوبيد. چرت كاتب پاره شد. گوش راستم زنگ مي زد. خنديد:

ـ اين ضربت لازم بود تا خوابت نبرد. بنوش تخم سگ.

صدايش از جنس شيشه بود . روي پوست انسان خط و خراش مي كشيد. گربة خال مخالي با چشمهاي خاكستري از اعماقي نامطمئن ، كاتب را بِر بِر نگاه مي كرد. نوشيدم. مزة زهرِ زندگي مي داد. پاچه هاي شلوار چلوارم از لرزشِ تنم مي لرزيد. چيزي در درونم به هم چليده و از هم گشوده و بر زمين پخش و پلا مي شد. از زير ميز گرد صداي بع بع گوسفند مي آمد. يواشكي نگاه كردم. كفشهاي چرمي و سياه غريبه بود. ابليس انگولكم مي كرد. در شلوارم شاشيدم. هفت سامورائي سائل از خنده دل ريسه گرفتند. كاتب براي حفظ ظاهر، لبخند كجي زد. يك نقطه آخر جمله اش گذاشت . غريبه تكه كاغذ را از زير دستم بيرون كشيد. خودكاري با سري به سان كلة پوك انسانِ درگذشته، از جيبش درآورد. منقار عقابي دماغش را خاراند. بلند بلند خواند.

 دغدغة مرگ همواره خيالي تلخ ولي شورانگيز بوده است. گاهي گمان مي كنم مي توانم ديو مرگ را كه به سان آسياب بادي بر من ظاهر مي شود، مقهور خويش سازم. مفهوم برهنگي، وحشت ماندن ميان عدم و نعش خويش است. مرگ شايد لحظة حضور بيخودي در ناخودآگاه لاشعور باشد. آنجا كه هر چه هست خاطره هاي خاموش است. وديعة تولد و عشق، طواف مرگ است. معامله اي پاياپاي براي پرداخت غرامتٍ ماندن. مناقشه اي بي پايان براي تركِ ادراكِ خاكي. مرگ شايد، سهولت سفري با سرعت در سياهيِ دايره اي دوردست باشد. مستيِ لايعقل و سكوت در رؤيايي بيكرانه. برگشتن به دامان مادر. چونان آهي در معبد باد. زوالي كه دزديده و سنجيده مي آيد تا زيبايي را تفسيري تازه كند. مرگ سيارة خجسته اي است كه در افقهاي زمزمه مي چرخد.

كاغذ را با كندي پيشِ روي كاتب سراند. دورِ واژة عشق ، هفت خط كشيده بود. با حيرت ابروهايش را بالا كشيد. دهانش را از باد، پر و خالي كرد و به نجوا گفت :

ـ در قمار مرگ با برگهاي رو، بايد بازي كرد. هر سه گوهر، جماد و نبات و حيوان به جبروت جان شكر خواهندرفت. “ تو قلب بيگانه را مي شناسي ، زيرا كه خودت در سرزمين مصر بيگانه بودي.” 1هوم. كاتبي؟ بنويس. وقتي نوشتن در سرشتت باشد مي شود سر نوشتت. اما در بيشة نوشتن و نخجير، خوفِ زخم پلنگ هم هست. نوشتن رفتن در كام شير و گذشتن از زيرِ تيغة شمشير است. بنويس زغال اخته، گيتي را فرهنگ و هنر نجات مي دهد. ملتفتي حضرت والا!

با مهرباني به دستهايم نگاه كرد:

ـ كف دستت را بده ببينم، اندي آدم.

كاتب دست راستش را دراز كرد. نگاه كرد و با تأني گفت :

ـ اهوم، بعله. تو عاشقي. سينه سوخته اي. زير گُنداتم زرده. فالت فاله، مردنت همين امساله.

 

غش غش خنديد. گربه هم خنديد. زعفر هم داشت از خنده روده بر مي شد. از زير ميز‌گرد صداي بع بع گوسفند مي آمد. غريبه دوباره تازيانه اش را هفت بار در هوا چرخاند. سكوت شد. منقار عقابي دماغش عرق كرده بود و مي لرزيد:

ـ مي داني عشق چيست؟ عشق نشستن در آغوش آتش است .از شاخه هاي شعلة تن، نوشيدن است. عشق فروزنده تر از نيمروز تابستان است. مي داني آتش چيست؟ هفت طيف نور كه از منشور عشق بگذرد، آتش آيد پديد. تا در جاذبة آتش ننشيني و با لطافت عشق در نياميزي، گنج زندگي را نمي يابي. آتش عشق ، درون و برون را به هم بر مي‌سوزاند. عاشق اين سرا، از نوشيدن آتش و بانگ نوشانوش مشتاقان نمي ترسد. عشق شش دانگ حواس را مي شوراند. آتش در آتش .

تمامِ تنِ كاتب تاول زد. كسي با گُرز خاردارِ آتشين برگُرده ام مي‌كوبيد. گوشت تن كاتب را با قيچي ، خٍرت خٍرت مي بريدند. به صليب و صلابه كشيده مي شدم. آمدم فرياد بزنم؛ آب، آب، آب و خودر ا وارهانم. محكم روي شانة كاتب زد. انگشتهاي زمخت و زبرش به نرمة گوش راستم اصابت كرد. گوشم زنگ مي زد. كاتب جرأت آخ گفتن يا آه كشيدن را هم نداشت. باز ليوانها را پر كرد . نوشيدم. آبي بر آتش پاشيده شد. غريبه بلند شدو خبردار ايستاد. گربه و زعفر هم مثل چوب خشك ايستادند. غريبه با يك دست سلام نظامي داد و با دست ديگر ، ليوانش را تا ته نوشيد. نمي دانم زعفر از كجايش صداي شيپور درآورد. پرچمي ناشناس را بر دكل كشتيِ مستي آويخت. غريبه به طرف زغفر برگشت:

ـ بهتر است مواظب سوراخت باشي. خويشي با آز، از خواستن سوراخهاي بيشتر است. ملتفتي قورم دنگ!

دست گنده اش را دراز كرد و گفت :

ـ از ديدن ريختت خوشحاليم. ما حضور نامنتظريم ، دزديم.

گربه روي زمين دور خودش چرخيد و جفتك انداخت. از لفظٍ دزد ، كاتب يكه خورد. فكر كردم به علت وز وزِ گوشم درست نشنيده ام.

بيگانة يگانه گفت:

ـ خودت را به كري نزن، درست شنيدي ما دزديم. هر كس به سبك و سياقي صدايمان مي‌كند. يكي مي گويد قاضي القضات. يكي مي گويد باب الحوايج . شمن ها روي ما، اسم زياد گذاشته اند. ولي تو حضرت اجل، “ برادر بزرگ ” صدايمان كن.

زعفر خرطوم فيلش را خاراند. بي قرار از فشار خنده تركيد:

ـ دروغگو  بچة مردم را مچل كرده.

رعدآسا با چهار صدا خنديد. رعشه بر جانش نشست و پشت پيشخوان پنهان شد.

 

ـ اي زعفر بو گندو ! عرق فروش . قاچاقچي. مال حرام خوار. ربا خوار. خفه خون بگير و گرنه در دهانت خاك مي پاشيم. از آن چليك چوبي بي خرده هاي چوب پنبه ، شرا ب بياور واندكي بخشايش طلب كن .

زعفر با دست و پائي لرزان ، كوزه اي شراب روي ميز گرد گذاشت. برادر بزرگ چشم غره رفت. زعفر در خشتكش شاشيد. برادر بزرگ به كاتب گفت :

ـ بريز تو خيكٍ كاردخورده ات . اينقدر هم عبوس و ترسو نباش. در شلوارت شاشيدي كه شاشيدي. به كسي مربوط نيست . اما اين شراب از نوع “شراباً طهورا” است. خراب و ملولت نمي كند. بد مست نمي شوي. سرمست مي گردي. شنگولت مي كند. تازه اگر هم تركمون بزني ، لاشة شرت را مي توانيم تا آلونك مفلوكت بكشانيم. بنوش شاشو، ملتفتي!

دوباره كوبيد روي شانه و گوش راستم. كاتب به ياد ندارد كه از درد فرياد كشيده باشد.

ـ“ اما اين بار دلم مي خواست هوار بكشم و دنيا را روي سرم خراب كنم.”

نمي دانم چه وحشتي بر اين فضاي ماليخوليايي سايه گسترده بود  كه هر صدا و سخني را از كاتب مي ربود. در درونم آشوبي ناشي از خشم و پرخاش مي جوشيد. تسامحي ابلهانه يا شاعرانه ، كاتب را به لالماني و آرامش مي نشاند. زعفر به پچپچه با خويش بود يا با تثليثٍ دوستانش مشغول بود و مي خنديد:

ـ بنوشين. مال مفت كه ماليات نداره. كونِ لق دنيا هم كرده .

كفل گرد و قلنبه اش را جلو و عقب مي برد. برادر بزرگ دمغ با چهره اي به رنگ قهوه اي رو به قهوه چي توپيد:

ـ مردك پاره پوره ، بِبْر صداي كٍركٍر خنده ات را كرمكي . تو باز نُطق پيش از دستور كردي. اگر يك دفعة ديگر آن گالة گشادت را بي اذن ما باز كني دانيم و داني . مي دهيم از كون دارت بزنند. ملتفتي قرمپوف!

زعفر از پشت پيشخوان بيرون آمد. شلوار دبيت كوتاهش خيس از شاش، چلپ چلپ مي‌كرد:

ـ ببخشيد صاحب، اختياز زبانِ صاحب مرده ام دست خودم نيس. عفو كنين!

گوشِ كاتب به حالتٍ نيم كري جزجز مي كرد. انگار سر در لانة زنبوران فرو برده بودم. حس مي كردم در اثر مستي به رنگ لبوي پوست كنده در آمده ام. به خودم نيش مي‌زدم. كاتب، در شلوارت شاشيدي؟ تف به روت كاتب. غيرت و قدرت پدر و جن جوشي اش كجاست ؟

باز هم شراب ريخت. يك مشت پونة وحشي چپاند در دهانم و آمرانه گفت :

ـ بخور نترس. نمي ميري كه! حساب ميز گرد با ما، يعني دعوت زعفرِ كون سوراخ هستيم تا ديگه گُنده گوزي نكند.

كاتب داشت مي رفت. پشة خواب نيشم زد...

 

* * *

ـ “تو شهوتِ شهرت داري و به هر گَندي خودت را مي آلائي.”

ـ “ نه، دروغ است. براي من مرگ در گمنامي گواراتر است. چه كسي از من مي پرسد خَرت به چند؟”

مانند  مار زخمي دورِ خودم مي گردم. به خودم نيش مي زنم؟ هرچه ليچارِ چاروا داري در چنته دارم، نثارِ كاتب مي كنم.

ـ “ ذاتاً آدم معترضي نيستم. خواهش مي كنم از من نخواه... ”

دچار كلنجارِ جاهلانة درونم. چرا چون بيچارة چمچاره گرفته اي دورِ خودم مي چرخم؟ چرا فتيلة جانم را چخماقِ خشم آتش نمي زند؟

ـ‌ “كدام آتش، كدام خشم. اي بابا دلت خوش است كاتب!”

به خودم مي خندم. كله ام را تكان تكان مي دهم. آره يا نه؟ هرچه شما بگوييد.

ـ “يادت هست آرزو داشتي زيرِ كرسي يا روي صندلي لَم بدهي و به فراسوي نيك و بد بي‌تفاوت باشي”

اي نادان، چرا در زير گنبد بلندٍ دوار به خودت بد و بيراه مي گويي؟ اي ابله! كاتب غيبت كن. غيبت همه، غيبتٍ منه. كاتب غيبت كن. غيبت چيزِ بسيار پسنديده اي است. اگر نبود زندگي يك پرسشِ اساسيِ بزرگ كم داشت. كاتب غيبت كن. چرا با هيچ كس اياق نمي شوي. چرا از همه جا و همه كس بريده اي؟ اوضاعِ ظالمانه اي است، نه؟ گفتم كلاً، الكل نمي نوشم. گفتند بنوش. بي خيال بابا. نوشيدم. تنِ كاتب لرزيد. نوشيدم. نوشيدم. چشمهايم آلوچه مي چيد. گفتم نه، بس است. دست و پايم را گرفتند و به زور و خنده به خوردم دادند. چشمهايم آمده بود مغزِ كله ام. توي سرم صداي بع بعِ گوسفند مي‌آمد. جوش و جلا نزن شيرت مي خشكد. به ماهيهاي زندة روي گاري كه هنوز از دهانشان حبابِ زندگي بيرون مي آمد، زُل زدم. يكي را قاپيدم و به طرفِ شط دويدم. دويدم و يكي فرياد زد؛ آهاي ماهي دزد را بگيريد. با ماهي توي شط پريدم. ماهي در اعماقِ آب گُم شد. چشمها و سينه ام مي سوخت. داشتم غرق مي شدم. دست و پا مي‌زدم. ماهيگيري، با گرگور به دامم انداخت. كوبيدند توي ملاجم. توي سينه ام. پدرسگٍ دزد. ريه  هايم پْر از آب بود. جانم خَلَجان گرفته بود. شكمم باد كرده بود. فكر كرديد من خرم، نمي فهمم. اين همه بُزَك دوزَك، زرق و برق، ريخت و پاش، رفيق بازي براي حفظٍ بيضة دوستي است؟ نه، براي آن است كه دورِ هم بنشينيم و غيبت قرقره كنيم. كار. كار. سگ دو. حمله به غذاهاي ارزان و بي تاريخ و حراج شده. خود خوري و حسادت. چْسان فيسان. زندگي در سوراخِ موش. من بميرم، تو بميري بمان، يك شب كه هزار شب نمي شود. بيا، برو، بنشين. گوش كن. بگو بخند. شام. ناهار. ميهماني. موسيقي. گريه. شعر. گريه. شبها تا بوق سگ دور هم نشستن. دروغ گفتن و غيبت كردن. وراجي كردن. جان من يك پيك ديگر. وَرَق. عرق. تخته نرد. تاق. تاق. تاق... توي سرم استخوان بهم مي سايند. پدرسگٍ دزد! شكمم باد كرده است. باد دارم. بنشين حالا بابا تو هم. پدر گوشم را مي كشد؛ ايز گم مي كني.  مگه نگُفتُم لب شط نرو؟ معلم خودكار را لاي انگشتانم مي گذارد. فشار مي دهد. تاريخ و علم ا لاشياء، صفر. سطل زباله را روي سرم مي نهد. ناظم با چوپِ نظم كف دستهايم مي كوبد؛ مدرسه لب شط نيست لاتِ پدرسگ. كلاه بوقي بر سرم مي گذارد. دستها و يك پا بالا. لٍي لٍي مي‌كنم. داشتم غرق مي شدم. هم و غمِ همه تان غيبت كردن است. فكر مي كنيد من نمي دانم چرا ميزبان و ميهمان با خنده و بوسه هاي ساختگي، به سرعت از هم خداحافظي مي‌كنند؟ براي‌آنكه پشت سر همديگر غيبت كنند. صفحة رنگارنگ بگذارند و با رِنگش برقصند. بازهم نوشيدم. براي آنكه خشتكٍ دشمنِ ناشناس را پائين بكشند. هْواش كنند. همه از خنده دل ضعفه گرفتند. كفشهايش را نگاه كنيد. واي خدايِ من، گوشهاي مضحك اش را! سياه مست شده است. همه خنديدند. براي اينكه مترصد باشند و روز شماري كنند. گوش بخوابانند ببينند كي از كي طلاق مي گيرد. كي با كي بينشان شكرآب مي شود. آبشان در يك جوي نمي رود. توافق فكري. توفيق هاي رفيقانه. وفاق ملي. همبستگي. بحث، بحث، بحث. تهاجم. ترور. كيش. مات. حركت با شماست. بايكوت. وتو. تحريم. آهاي تو، بيا اينجا! صندوقِ انار را از روي سرم زمين مي گذارم. انارها را وسط خيابان پرت مي كنند. اين نامه ها و اعلاميه ها چيست؟ كاتب مي گريزد. گردنم را زيرِ منگنة بغلش فشار مي دهد. دارم خفه مي شوم. مگر نمي داني نامه نوشتن حتي براي مردگان هم ممنوع است؟ انارها زير چرخِ ماشينها له مي شوند. بوي باران مي‌آمد. كتك مي خوردم. آسفالت رنگٍ خون مي گيرد. فكر كرديد من نمي دانم چرا شناسنامه هايتان را از هم قايم مي كنيد؟ با خنده هاي تُخمي و لوس به زنهاي همديگر چشمك مي زنيد. انتظار مي كشيد. خفه شو كثافت. ديگر داري شورش را درمي آوري. نگفتم اين سازِ ناموزون را دعوت نكنيد! يواشكي لباسهاي زيرِ همديگر را درمي آوريد. خفه شو عوضي. به هم تجاوز مي كنيد. بي منظور دست يكديگر را نمي فشاريد. گُه خوري نكن پدرسگٍ نُخاله. كاتب به وحشت افتاد. سكانِ دوستي وا نهادم. باد داشتم. ناگهان گوزيدم. زدند. زدند. دك و پوزِ كاتب پاره شد. حسِ مُلَسِ ترس و شوري خون. به قصدٍ كُش زدند. مفتولِ درد، در دلم مي دويد. كلمه ها تكه تكه مي شدند. در سطلِ آشغال شهرداري ريخته شدم. هفت سامورائي سائل دورم حلقه زدند. كاتب باز گوزيد. و تنها شد. سكوت كردم. سكوتي همسنگٍ غيبت.

 

* * *

احساس كردم دستي محكم و غول آسا، دست راستم را سفت و سخت مي فشارد. دردي شديد رشتة افكارِ غيبت آلود كاتب را پاره كرد. تنم داغ بود. برادر بزرگ خنديد. با دو انگشتٍ شست و اشاره، دستٍ كوچكٍ كاتب را فشرد:

ـ كجائي؟ اينقدر ناخن ات را نجو. تو لب هم نرو لبلبو. شطح و طامات به هم مي بافي گوزو! بلند شو تا فروشگاه بزرگ نبسته است، برويم براي امشب سور و ساتي جور كنيم و دُمي به خمره بزنيم.

زبان در دهانم نمي چرخيد. مانند يك بادنجان هفت مني باد كرده بود. كاتب گفت:

ـ نگابانا، اجازززه نمي دددن ما...

برادربزرگ سگرمه هايش را با حرص درهم كشيد. منقارِ عقابي دماغش را خاراند:

ـ سگٍ كي باشند. ملتفتي سياه سوخته.

ـ از صندليش با طمأنينه پائين آمد. رو به قهوه چي بْراق شد.

ـ زعفر، پدرسوختة قورم دنگ چوپ خط بزن. چرتكه بنداز، نمي دانم هر غلطي مي‌خواهي بكن. بنويس به حسابِ بارگاهم. كاتب، دست در جيبت نكني ها، ميهمان مايي.

صندلي اش را به پشتٍ كمرش انداخت. گربة خال مخالي جستي است و روي صندلي نشست. برادر بزرگ صورتش را به طرفم چرخاند و خنديد. لاي پاهاي پرانتزي اش بازِ باز بود.

ـ غير از ما و ملكه هيچ كس حق ندارد روي اين صندلي بنشيند. هوا خواه زياد دارد. اگر يك لحظه غفلت كنيم دخلش آمده. زيرِ پايمان را خالي مي كنند. مي دزدند. دزد هم كه به دزد بزند، شاه دزد است. ياغي ها برويم.

دمِ در زعفر به پچپچه گفت:

ـ يك دوستٍ حسا بيه. سعي كن باهاش خوب تا كني. كاري به خير و شرِ چيزي نداشته باش. داستانش را برايت تعريف مي كنم. چي مي گي، هان؟

و كٍركٍر خنديد. دندانهايش كرم خورده و سياه بود.

 

* * *

از قهوه خانه بيرون آمديم. راه نمي رفتيم، باد ما را مي كشاند.

ـ “در دلِ بادي ابدي مي دويديم.”

شلوار خيس كاتب، خشك شد. حالم جا آمد. شب واگشته بر تتمة روز، شمد مي كشيد. نور فانوسهاي كوچه، قشر شب را پس مي زد. سايه ها در تاريكي مي رقصيدند. هرازگاه درشكه اي سياه پوش بسته به هفت اسب تيره رنگ از كوچه هاي سنگفرش مي گذشت.

اسبها خُره مي كشيدند. لگامها را مي جويدند و از دهانشان بخار درمي آمد. بخاري كه عطر مرگ مي پراكند.

ـ “ وسوسة وصل به اصل بي درد سر نيست.

به اولين چهاراهِ چراغاني كه رسيديم فروشگاه هفت طبقة بزرگي، چونان هفت خُم خسروي جلوه مي فروخت و دل مي ربود. عظمت و حشمت فروشگاه، در يك نظر كلاه از سر مي‌انداخت. مردمانِ آراسته از جنس بلور در اين همه روشنائي چشم را مي زد. اتومبيل هاي آخرين سيستم چون نگيني در انگشتريِ خيابان، خوش مي درخشيدند. دو طرفِ خيابان كرت بندي و درختكاري بود. باغ در باغ. زيبائي در زيبائي. آب زلال مثل اشك چشم در هفت جويِ هفت شاخه به آرامي و نرمي جريان داشت.

ـ “كاتب، هميشه آرزو داشتي درون اين فروشگاه معظم را ببيني، نه؟”

اما ظاهرِ نزارِ بي مثال و كيسة تهي، منصرفم مي كرد. وحشت از نگهبانان خيزران به دست كه مي توانستند مانند گوشت چرخ كرده، له و لورده ام كنند، پايم را به اين سو نمي‌كشاند. وجب به وجب پرسش و سايه بود. كاتب مي ترسيد.

دوشادوشِ برادربزرگِ صندلي بر پشت و گربه اي قلمدوش، مي‌آمدم. باد هم به دنبالمان مي آمد. هفت سامورائي سائل، دورادور گردن مي كشيدند. برادربزرگ ايستاد. ابروهايش را درهم فشرد. لبهايش را به هم آورد و گفت:

ـ “ هوم. در هر طبقة اين فروشگاه هفت سگٍ نگهبانِ هفت چشم هست. همراه آوردنِ ملكه حكمتي دارد كه تو نمي داني. الآن ولش مي كنيم و سگان هفت پا به دنبالش مي‌دوند. ملكه بازي‌اش را بلد است. وقتي خوب خر تو خر شد، كسي متوجة ما و تو نخواهد شد. قشنگ نگاه كن و لٍمِ كار را ياد بگيري براي روز مبادا و آتيه به دردت مي‌خورد.

در يك آن صندليِ مرصع را در زير رداي هفت رنگش پنهان كرد. به هيئتٍ گوژ پشتي درآمد. گربه را رها كرد. تمامِ “تاكي واكي” ها و زنگها به صدا درآمدند. همة نگهبانان دستپاچه از آتليه ها بيرون ريختند. براي دستگيري و فتح كردن گربه بسيج شدند.

ـ “ ما از هرج و مرج حاصل، بي دردسر وارد طبقة اول شديم.”

فروشنده هاي برهنه با هاله اي گرداگردِ سر، با چشمهاي شيشه اي هاج و واج نگاه مي‌كردند. انگشت به دهان مانده بودند كه ما چطور به اين تالارِ مجللِ جنت مكان وارد شده ايم. اما برادربزرگ بي توجه به نگاههاي متعجب و كنجكاو فروشنده ها و مشتري ها، خونسرد گاريِ بزرگِ چرخداري را برداشت. آنچه خودش مايحتاج ضروري مي دانست جدا كرد. بعد دمِ صندوق حساب، با صعة صدر تا توانست آروغ زد و گوزيد. از بوي تعفن گازهاي موذيِ متساعد در هوا، از هفت سوراخ صندوقداران حساب آب، مي آمد. آتمسفرِ فسفري به سرفه شان انداخته بود. برادربزرگ دستٍ كاتب را محكم در دستش گرفت. از دروازه هاي باريكٍ چشمك زنِ الكترونيكي گذشتيم.

ـ “ گويي از رويِ موئي يا لبة شمشيري مي گذريم. نه؟”

جماعت متحير درهم مي چرخيدند. زمين مي خوردند. بلند مي شدند و باز درهم مي‌چرخيدند. كاتب بند دلش پاره شد. دست و پايم را گم كرده بودم. كاتب مثل بيد مجنون مي لرزيد. حس كردم ديوانه اي با لباسهاي بيدزده و قدرتي محيرالعقول، ما و جهان را كه رويِ شاخ گاو، و گاو رويِ پشت ماهي قرار گرفته بود، با هم مي چرخاند. برادربزرگ فرياد زد:

ـ اگر مي خواهي گيرِ سگهاي هار و رها نيفتي، بدو. بدو وگرنه پاره پاره ات مي كنند.  

قبل از آنكه گاردِ جاويدان، پليس هاي نقابدار و حارس هاي عصبي با اسلحه هاي گرم و چماقِ سرد از راه برسند فلنگمان را بستيم. پشت سر هياهو بود و نورهائي كه دور مي‌شدند. غبارِ گازِ بد بوئي در هوا چرخ مي خورد. توده اي خار در كفٍ باد به اين سو و آن سو راه گم مي كرد.

كاتب از ترس قالب تهي كرده روي زمين ولو شد.

ـ “خاك را چنگ زدم تا مطمئن شوم كه هنوز همه چيز به قرار است.”

برادربزرگ غش غش خنديد. اجناس مسروقه را در هفت جيب گشادِ ردايش جاسازي كرد. لگدي به گاري بزرگِ چرخدار زد. گاري راهِ آمده را به سرعت سنگي آسماني و مشتعل، به سمت مقصد نخستين پيمود. هفت سامورائي سائل جاخالي دادند. يك لحظه بعد صداي انفجار و شكستن شيشه با آسمان غرنبه اي مهيب، شب و شهر را لرزاند. از دور سياهيِ بزرگي به طرفم هجوم مي آورد. كاتب بلند شد و سيخ ايستاد. پيش ازآنكه قدرت واكنشي بيابم، جسمِ سياه چهارچنگولي جفتك زد توي سينه ام. كاتب دوباره نقشِ زمين شد.

ـ “ملكه بود كه از مهلكه جان به در برده بود.”

برادربزرگ سنگين وزن و خش خش كنان قدم بر مي داشت كفشهاي سنگين و سياهش بع‌بع مي كرد. در باد مي خواند:

ـ هر چند مسكنم به روي زمين است روز و شب        بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا1

قهقهه اي زد. منقار عقابيِ دماغش را خاراند:

ـ چطوري كاتب جان، گرفته نبينيمت. ملتفتي گوزو. اَن تو كونت آلاسكا شد؟ بخند. افسرده نباش ترسو. هيزي كه نكرديم، دزدي كرديم. بايد با ستيغ كوهستان بستيزي اي كاتب. امروزه روز خيلي ها به هرزه گيهاشان مي بالند، ما هم به دزدي هامان.  همة متقلب ها به تقرب در اين جهان و آن جهان ارتقاء يافته اند. ما مبرا شده ايم. كاتب، تعبد و تعقل هم ارز نيستند. بعضي ها پاكيِ ظاهري را برگزيده اند، يعني تعبد. بعضي ها پس زدن را، يعني تعقل. ملتفتي تر تيزك!

كاتب با صداي هفت سامورائي سائل خنديد. ملكه هم خنديد. صداي خنده ها، چون صاعقه در زيرِ تارم زنگارگون پيچيد. حس كردم غم از دلم بيرون شده است. برادربزرگ اشكٍ خنده از چشم پاك كرد و باطمطراق گفت:

ـ كاتب، سه عالمِ علم وجود دارد. علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين. علم الهي و علم طبيعي و علم رياضي، علم كلامي را هم كه فرا بگيري، صدايت مي كتتد، هفت خط. يعني دزد. به باور ما جهان نه حادث است نه قديم. جهان از اصطكاك آمد پديد. اصطكاك يعني پس زدن، به موقع فهميدن و پذيرفتن. پي بردن به كُنهٍ كبر كيهاني براي كرمكي ها خوب است. ملتفتي كاتبِ سيه چرده!

غش غش خنديديم. برهر گذري شاشيديم. برادربزرگ ايستاده، استوار و صاحب اختيار، چون مردان. كاتب و ملكة قلاده برگردن، نشسته، شرمگين و با حيا، چون زنان.

 

* * *

ـ “دست برافشان كه ما خرقة خوف به دور انداختيم.”

هنوز چراغ زنبوري باجة نگهباني روشن بود. با شنيدن صداي گامهاي ما، پنجره اش را باز كرد. بوي سير داغ و سبزي و ماهي سرخ كرده و شرجي، هواي پيرامون را انباشت. انبوهي مگسِ سمج دورهم چرخ مي خوردند. وزوز مي كردند. انگار مويش را آتش زده بودند. تا كاتب را در تاريك-روشنِ كوچه ديد، شناخت. لنگوته اي دور سرش بسته بود. خنده، چانة چدني اش را پائين كشيد. سينة پشمالودش را خاراند. چند بار سوت زد. كله اش شبيه خودكار برادربزرگ بود. كله اي آغشته به روغنِ ماهي كه ناگهان از خَنِ لنجي بيرون بجهد و بگويد:

ـ ناخدا، كفٍ لنج سوراخه چه بكنيم... !

خنديد و هفت دندانِ طلايش در نورِ مهتاب درخشيد:

ـ ايي همه خودي ايجا  هُس، تو با غريبه ها مي پري، شب پرة تك پرون! با مْو ايطو نكن، نساز. مْو هفت تا لٍنج دارم به نومت مي كُنم. اگه بگي بعله مي گُم هفت شبانه روز بِرات جشن بگيرن. اگه بگي بعله، خٍليج را به نومت مي كنم. مْو زار اللات مي گُم...

هنوز پيشنهادهايش تمام نشده بود كه برادربزرگ در طرفه العيني، با تازيانه اش چراغ زنبوريِ روشنِ باجه را خُرد كرد و خرناسه كشيد:

ـ اين مردك كيست؟ عجب فلزش خراب است. ملكه، خرخرة اين خرِ خاكي را بجو!

ملكه خرنش كرد. روي سر و صورت زايراللات پريد. فريادِ استغاثه بلند شد:

ـ اي بْوام هٍي. كمك كنين. ايي ماده پلنگٍ دگوري آش و لاشُم كٍرد. اي خونه ات خٍراب. ايي زينة دَدَري ذليلُم كٍرد. آخ چِشُم. به دادُم برسين... الو گرفتم. چرا مي زني ظالم! ناخدا “اُو” بردُم...

از لاي پاهاي چنبري برادربزرگ نگاه مي كردم. او كتك مي خورد، كاتب بشكن مي‌زد. حظ مي كرد. انگار دادار، دادِ مرا مي ستاند. ورجه وُرجه مي كرد و مي ناليد. صداي بع بعِ كفشهاي برادربزرگ و جيك جيك كفشهاي زاير اللات درهم ادغام شده بود. احساس مي كردم همة دنيا پشتيبانِ من است. از هيچ كس و هيچ چيز، ابا و واهمه اي ندارم. احساس كردم هرگاه اراده كنم مي توانم اين موجودِجْعُلَق را بي جان كنم. از اين شهامت شرر بار كه شرحه شرحه از جانم مي چكيد، نفسِ عميقِ بلندي كشيدم.

ـ “ تخلية خوف.”

داشتم به دوستان بازيافته ام، اين غريبه هاي آشنا، علاقه مند مي شدم. كاتب با احساسي شَرزه، جوشن به تن، سنان و سپر به دست روي به برادربزرگ و گربة جسورش، مؤدبانه و محكم گفت؛ لطفاً همراه من بياييد. از اين طرف، از كوچة مشعل سوز.

باز سوزنبانِ زندگي خط عوض مي كرد.

 

* * *

خوشبختانه يا شوربختانه در محلة ما اگر سر هم مي بريدند، كسي خبردار نمي شد. كسي حتي زحمت گشودن پنجره را هم به خود نمي داد. همه، پشتٍ پنجره ها را سنگچين كرده بودند. تا اگر احياناً دستي از سرِ بي احتياطي سنگي به پنجره كوبيد، شيشه ها نشكنند. از اين بابت، خيال كاتب تخت بود. برادربزرگ گفت:

ـ مردك با كونِ پتي مي خواهد با شاخ گاو درافتد. اگر بازهم شاخ و شانه كشيد، خاكسترِ جسدش را به باد مي دهيم. حلوايش را مي دهيم ملكه بپزد و تو نوشِ جان كني. وگرنه اسممان را برمي گردانيم و مي گذاريم مترسكٍ سرِ جاليز خيار. غرقش مي كنيم. خودمان هم رويش.

چون درويشانِ كشكول به دوشِ شبرو، تبرزين به دست خواند:

ـ مشكٍ نادان مبوي و خمر نادان مخور         كاندرين عالم زجاهل صعبتر خمار نيست1

حسي منفعل كننده تاروپودِ تنِ كاتب را به ارتعاش درمي آورد.

ـ “حسِ ترسناكي كه دوباره مرا به دست و پا زدن مي انداخت.”

نوعي حالت خفگي با دستهاي بسته، ماندن زير خروارها آوارِ يك زلزلة زير و زبر كن. رُمبيدنِ اميال در لحظة شادي. غرق شدن در آب، غوطه خوردن در خود و روي آب تركيدن.

اگر فردا زايراللات در محله چْغلي كند و چْو بياندازد كه كاتب مضروبش كرده است، چه خواهد شد؟ جريمه. چوب و فلك و كتك. دويدن و آوارگي با گردني كج.

ـ “اگر رشته ها پنبه شود تكليفٍ كاتب چيست؟”

اما بي شاهد و مدرك به كدام سرِ نخ خواهند رسيد. آن هم براي دژخيمي كه مثل كفر ابليس به ناكسي در محله شهرت دارد. اگر درصدد گردآوريِ استشهادِ محلي برآيد، كسي چفنگياتش را به پشيزي نخواهد خريد. با درسي كه امشب فرا گرفت فكر نمي كنم ديگر تا هفتاد سالِ سياه، پيشِ رويم سبز شود. يا مويِ دماغم گردد.

ـ “نه، از اين محله جْم نمي خورم. بيايند جْل و پلاسم را به دريا بريزند.”

اي شُرطة لنگ به كمر، اي سر خرِ زندگي، قباحت دارد! تُف. روابط حسنه، زناي محسنه. رد و بدل كردن نامه ها، به تو يكي نمك به حرام مربوط نيست. كم به بهانه هاي عيد و جشن و عزا، مردم را سركيسه مي‌كني! تُف. از خون سگ و گوشتٍ خنزير حرامتر باد. تُف. برادربزرگ زد روي شانه و گوشِ راستم:

ـ چه مرگت شده هي اين طرف و آنطرف تُف مي‌كني؟ زياد با خودت حرف نزن، خود خوري نكن‌خُل مي‌شوي. اين يارو مثل آفتابة دزديست كه خرجِ لحيم اش بيشتر است. از فكرش بيرون شو. بايد همين جا بنشينيم و سهمِ همسايه ها را بدهيم. ملكه، همه را خبر كن ببينيم!

ملكه در محلة هفت پيچ، در شاخِ گاوِ وحشي دميد. بر درهاي بسته كوبيد:

ـ آهاي اهالي گرسنه، بيرون بياييد. بارِ عام است و طعام در سفره. حاتمِ طايي كه عمرش دراز باد، منتظر است.

آني درها باز شد. طيبعتٍ بيجان، جان گرفت. زن و مرد، پير و جوان، چون مْور و ملخ از درها درآمدند. هر كس سهم خويش به دوش و به نيش گرفت.

ـ “عجبا، اين همه همسايه و من بي سايه!”

برادربزرگ بر صندليِ مرصع اش نشست و دو كفٍ دست برهم كوبيد. هيزم و آتش فراهم شد. كولي ها، دايره به دست، خلخال به پا، حلقه در گوش، با گيسوان بافتة فرفري، فلفل نمكي، لباسهاي رنگ و وارنگ، چين در چين، دست افشان و پاي كوبان گٍردِ آتش در دلِ دايره، رقصِ شياطين و بازي شمشير كردند. زيبائي روي سينه ها، ساقها و سرينشان مي‌سْريد و با آسمان مي رقصيد. از دهان و دماغشان ابر در مي آمد. ابري كه عطر مرگ را بر خاك مي پاشيد. انعكاسِ آتش در چشمهايشان شعله مي كشيد. انگار يك گله گرگ در شبِ شكار با خشمي آشوبناك. برادربزرگ برخاست و اشاره به خاوشي نمود. همه با آتشي در چشم و آسماني پْر دود در سينه، رفتند. كوچه ساكت ماند. بوي عطر مرگ پيچ واپيچ مي چرخيد. هفت سامورائي سائل كنار خاكسترِ آتش دراز كشيدند. مرغِ شباهنگ هفت بار خواند.

* * *

ـ “باور كردم كه سوارِ ارابة باد و بارانم و خوش مي رانم.”

تا چراغ را روشن كردم تلفن زنگ زد. قلبِ كاتب بر خاك ريخت. ايرن بود و قراري در غروب مي گذاشت. دلم هرگز جاي اين همه شادي و شانس را نداشت.

ـ “هيچ جا شادي نمي فروشند، اما غم را رايگان مي بخشند.”

ـ “ تو هم ما را نمودي، ولمان كن.”

رنگين كماني به كمال در دلم خانه نهاد. به رؤيايي ناطق مي مانست. رؤيائي كه ناگهان رخ مي نمايد. همه چيز را عوض مي كند. كاتب را احساسِ دوست داشتن و عشق ورزيدن بي قرار كرد. غيبت غم غنيمتي است.

ـ “جُرسِ جاودانگي در جانم صدا مي داد و چرخ مي خورد. يادت هست مي خواستي با عشق آشيان بر شاخة شمشاد كني، نه!”

 عشق كانون معركه هاست. تبسمي صميمي، پرتوي تسلايي و دور شدن از تقديرِ مقدر. دلشورة تصاحبِ عشق، سرشارم مي كند.

ملكه بهترين جايي كه پيدا كرد روي تلويزيون بود. كاتب حولة تني اش را آورد و عذرخواهانه زيرش پهن كرد. مثلِ يك ناجي، بزرگ و مهربان بود. برادربزرگ پنجره را چارطاق گشود. از لاي پاهاي چمبري اش ديدم كه شُرشُر به بيرون شاشيد. خميازه كشيد و دو بامبي بر سينه كوبيد. خٍرت و پرتهائي كه در هفت جيبِ رداي هفت رنگش بود، خش خش مي كرد. به تمام سوراخ سنبه ها سرك كشيد. درِ كمدٍ كوچكي را كشيد. بسته بود:

ـ چه گنجي در اين گنجه پنهان كرده اي، هان خرما خَرُك!

كاتب خجولانه جوابش داد:

در اين دولاب، عكس ها، خاطرات، نامه به الف، نامه به لام، نامه به ميم، مدارك، بريدة روزنامه ها...

شيشكي بست و گفت:

ـ هْوم، بريدة روزنامه ها، اگر چه چندان به كار نمي آيند ولي مواظب باش دستت را نبرند.

ملكه از روي تلويزيون پايين آمد. برادربزرگ چرخي زد. خودكارش را روي تلويزيون گذاشت. به آشپزخانه رفت. محتوياتِ ردايش را روي ميزِگرد خالي كرد. كاتب وسط اتاق ايستاده بود. باديدة احترام و بزرگي نگاهش كردم. آه كشيد:

ـ بساطِ يك شام مفصل و سريع را پهن كن كه داريم از گرسنگي سُقَط مي‌شويم.

كاتب دست به كار شد. هيهات، چه عمري را به پوچي و بي اساسي و گرسنگي و حسرت گذرانده ام. آنچه سليقه در آشپزي و چيدن ميزِگرد داشتم به كار بردم. برادربزرگ صندلي را از گُرده اش باز كرد. روي آن نشست. تسبيحِ شاه مقصود با شيخكٍ تاجدارش را درآورد. چرخاند و مْهره روي مْهره انداخت. ميزِگرد را كشاندم روبرويش و صندليِ لَق لقي ام را مقابلش گذاشتم. كاتب نيشش را تا بناگوش باز كرد. نگاهم كرد. ابروهايش را درهم كشيد. لبهايش را به هم فشرد. هفت بار پلك زد:

ـ نه نه، اينطوري نمي شود. نمي خواهيم چيزي مزاحمِ ديدنِ تلويزيون بشود. ديدنِ تلويزيون از نانِ شب و نفس كشيدن براي ما واجبتر است. مثل واجبي براي مؤمن. تو بنشين دستٍ راست ما، ملكه دست چپ. تلويزيون روبرو. حالا ما كه در زير چرخِ نيلوفري نشسته ايم به درگاهِ شَمُن ها دعا كنيم و شكر نعمت به جاي آوريم.

كاتب و ملكه با چشمهاي بسته، دستهاي چليپا بر سينه و سر به زير، حرفهاي برادربزرگ را تكرار كردند. صداي تَق تَق مهره ها كه روي هم مي افتادند، در سرِ كاتب مي چرخيد.

ـ اي شَمُن ها، از اين همه نعمتهاي الوان، ارزاني و آزادي كه به ما عطا كرده ايد، سپاسگزاريم. يا همة گرسنگان را بكُشيد يا به راه راست هدايت كنيد.از نخورده ها بگيريد بدهيد به خورده ها آمين. حالا تلويزيون را هم روشن كن ببينيم دنيا دستٍ چه كسي است.

كاتب با اشارة برادربزرگ رفت و سه استكان كوچك ودكا خوري و پونة وحشي آورد. دوستان ملچ و ملوچ كنان مي خوردند. از صداي ناهنجارشان عصبي بودم. حالم داشت به هم مي خورد. كاتب با لبخندي رفعِ سوء تفاهم كرد. دو لُپي و پْر سر و صدا مشغول خوردن شدم. گاهي انگشتٍ اشاره مان را در سوراخ دهان مي چرخانديم تا به بُلعِ غذا كمك كنيم. هرگاه برادربزرگ ارادة نوشيدن مي كرد، استكانش را برمي داشت و مي‌گفت:

ـ همگي گٍشت. رفعِ قضا و بلا. داشتن يك معدة راحت، بي‌زور زدن براي قضاي حاجت.

كاتب و ملكه پْر و پيمان پاسخ مي دادند:

ـ خاكِ پا. جان نثار. غُلوم. آمين.

در سرم صداي ساييدن استخوان مي پيچيد. داشتم شيرجه مي رفتم.

* * *

 

ـ “طاقتم طاق شد. قَد و قامتم دوتا گرديد. چقدر در زير تاقديسهاي قديسين برقصم!”

ـ “تيغ درد، داراي دو دَم است.”

تلويزيون به نظرم شاهكارِ بي نظيري آمد. كاتب تا كنون، تلويزيون را با اين وسعت و سوراخِ عميق نگاه نكرده بود. در تصوير كودكانِ خردسال با صورتهاي مات و مسخ شده، سلاح به دست فوج فوج به جنگي باطل مي رفتند. پرندگانِ آهنين بالِ آتشين دهان؛ عروسك و اسباب بازيهاي خوشه اي بر سر هر درخت و خاطره و سبزه مي پاشيدند. عشق در غباري غم انگيز ذره ذره مي شد. در هوا چرخ مي خورد. بلندگوها ساكت نمي‌شدند. سرودهاي رزمي و مذهبي و ميهنيِ پْر هيجان مي‌خواندند. روح به سانِ سايه از ميانِ جسدٍ خونين، برمي خاست. بگو مگوي مرگ و زندگي از هر روزني و برزني به گوش مي‌رسيد. گردباد مرگ مي گرديد. درهاي خانه ها باز. راديوها در آواز. خوابِ خيابان در شبِ بيابان. آتش و ويرانه ها. گلوله هاي چرخان آتش، گَردِ مرگ مي پراكند. خاكسترِ خون. خونِ سياه. صفٍ بي پايانِ آوارگان در گاريِ قدرتمندان. جنگ. جيره بندي. حراجِ جان. دستها تفسيرِ گرسنگي. چشمها در افسانة ماندن. ازهم گسستن و گنديدن. اجسادِ سخن گو. اسكلت هاي سوخته. صداي جرينگا جرينگٍ غل و زنجيرها. زبانِ تازيانه و زخم تن ها. قهقهة قدرت. صداي ناقوس سوگواري. مراسمِ به خاك سپاري انسان. پْلِ جدايي. اسطورة انسان احاطه شده در ورطه هاي قتل. انسانِ نثار شده بر هيچ. انسانِ پاشيده شده در مزبلة بايدها و نبايدها. قمقمه هاي دروغ. متلاشي شدن از عطش.جهانِ آدمهاي آهني در جنگ. جنگ هاي جعلي. گلوله به جاي گُل. جان دادنِ گُلها در شليك گلوله ها.موجِ انفجار. دويدن و شورة تب و ترس بر تن. آسمانِ سياه. پايه هاي شكستة پْل در آب. تلفات. نفت. نفت. هلهله و يزله و زاري. تك و پا تك. پاتك و تكٍ تانكها. پوتين هاي سوخته و بي صدا. پاپتي هاي سرگردان زير كمپ هاي كپري. تنورهاي بي مصرف. جنگٍ صادراتي. صلح وارداتي. نان. خون. مخزنِ سوراخِ آب. صادرات جنگي. مهمات. زره پوش. نفربر. خمپاره. آرپي چي. ميگ، ميراژ. اِف... يك كُپه كرم در دلِ كاتب مي لولد.

پدر، بيلرسوت به تن. سپرتاس خالي در دست. به زيلوي سوراخ زير پايش نگاه كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند:

ـ اينم از شركت نفت. بر باعث و بانيش لعنت. خُو، ابن الوقتٍ قرمساق حرفِ حسابت چيه؟ سرِ پيري كجا برْم. به كي پناه بيارُم. مْو ديگه جون و جريق گاري كٍشي دارُم؟ تو قبرم راحتم نمي ذاري. اي تُف به او ذاتت با ايي جهنم درّه ات.

حبانه. كُلمن. كوزة شكسته. سماورِ خاموش. تشِ باد. پارچِ خاليِ آب. هجوم كوهه هاي هول. پريموسِ سوخته. آبِ خجلت بر خليج. خاك. نخل. خرماي خشكيده. رطب و خارك هاي خاكيِ كال.بيل. خاك. گور. نخلستانِ زهره تَرُك شده. غلغلة آبِ گٍل آلودِ شط. بُلَدها و بُلَم ها.اسكناسهاي چرك و چروك. رد و بدل آدمها. دويدن. دويدن. چون باد دويدن. فرار. فرار. آسمان چپه شده. تش باد. موجهاي مرده. آوار. فرار...

مادر راه مي رود.زيبا، با گونه هاي گُل‌بهي، تازه و آرايش‌كرده راه مي رود. صداي كاپ كاپِ كركابهايش در سرم مي پيچد. غبار از تنِ اشياءِ شهيد مي شويد. مادر، مينارِ اُخرايي رنگ را از سرش باز كرد. گيسوان بر روي شانه هايش شلال شد. دلم ميهمانِ مينو مي‌شود. سالكٍ مينياتوري اش را خاراند. كركابهايش را درآورد:

ـ مْو از سرِ تون نمي‌گذرُم، خدام نمي گذره. تو كجا مي ري مرد؟ بيا ايي كركابها رو ببر بازار مكاره بفروش.

گرسنه بوديم. پدر از در بيرون رفت. با پيتٍ حلبي نفت، هفت قرصِ نان و تكه اي استخوانِ گوسفند برگشت. خنديد. جاي دو دندانِ نيشِ طلايي اش خالي بود. آنها را فروخته بود.

ـ تو هفت آسمون يه ستاره نمونده... 

آنسوي تصوير، كودكان ديگري برهنه در گرمائي سوزان، سر بر زمين خشك جان مي‌دادند. چشمها، دستها، در افسوس هستي فسرده مي شد. اسكلت ها بر سرِ دانه اي گندم، برنج، درهم مي شكستند. بهار به تجربة مرگ تن در داده بود. آفتاب تازيانه مي‌زد. مرگي گرم. خيلِ لاشخورها نشسته بر درختي خشك، استخوان مي شمردند. لاشخورها، ميانجيِ زمين و مرگ. جايي جشن بود. شامپاينِ شادي بهم مي پاشيدند. الماس دستها مي درخشيد. جايي نفرت زده، دست جمعيت يك دهكده را مي بريدند. از عطرِ مرگ زمين آذين مي بندد.

* * *

در گوشه اي از تصوير، فروشگاهي هفت طبقه در احاطة مأموران مرئي و نامرئي، ريز و درشت بود. سگهاي سياه پاس مي دادند. و بي جهت پارس مي كردند. رئيس سازمانِ امنيت ملي قبراق با نقابِ غرور بر چهره‌اي دُژم و دودي رنگ، واژه شليك مي كرد:

ـ مانند موم در چنگٍ ما هستند. طراحان و طرارانِ سفله، سوراخ سوراخ خواهند شد. باندٍ مافيائي متلاشي شده است. مرزها را بسته ايم.

ملكه هر هفت دقيقه يك بار بلند مي شد. طبقي بر گردن مي انداخت. تنِ خاكي و خال مخالي اش را مي خاراند:

ـ تخمه. پستة شور. آجيلِ مشكل گشا. آدامس. ساندويچ. كوكاكولا. آبجو... نبود؟

و دوباره مي نشست. در تصوير برادر بزرگ و كاتب را از پشت سر نشان مي داد. روي كله هاي ژوليده مان ستاره هاي مات بود. برادربزرگ با دهاني پر از غذا خنديد:

ـ حالا ما دونِ شأن شما شديم؟ اي كور و كچل هاي چاچول باز. ما را از ملكٍ محروسه مان بيرون مي كنيد. بامبول سوار مي كنيد. نشانتان خواهيم داد.

كرختي خواب پلكهايم را سنگين كرده بود. برادربزرگ و ملكه از پر خوري مانند بادكنك در هوا معلق مي زدند. سيگاري به برادربزرگ تعارف كردم. با طعن و لعن گفت:

ـ نه نه پيپ مي كشيم. تو هم پيپ بكش تا نشعه بشوي اي نشمه!

قوطي سيگار را در مشت اش فشرد و چون پولكهاي چشمك زن به بيرون پنجره فوت كرد. كاتب نخواست بگويد از پيپ خوشش نمي آيد. اما اين پيپ معجزه مي كند! دودش مانند ماري خوش خط و خال گشتي در اندرون مي‌زند. چون بخاري خمار كننده از سوراخ هاي بيني و دهان خارج مي گردد. نشعه گي بين رؤيا و واقعيت حايل مي شود.

برادربزگ در آرامشي با شكوه پيپ مي كشيد. ماهِ زردِ بزرگ در تمام اين مدت رويِ لبة پنجره نشسته بود و ساز دهني مي زد. برادربزرگ برخاست. پيپش را به بيرون پنجره خالي كرد. كفٍ هر دو دست را هفت بار محكم برهم كوبيد. پردة شمايل خواني را از زير ردايش درآورد. بر ديوار چسباند. مثل فرفره دورِ خودش چرخيد. چرخيد و چون كتابي كهنه در باد ورق ورق شد. از چرخش ايستاد. به قاه قاه خنديد. هفت بار پلك زد:

ـ پاشو ملكه تا براي كاتبِ پدرسوخته نمايش بدهيم.

ملكه برخاست. دستي بر قلادة گردنش كشيد:

ـ سرپا گوشم و در خدمتگزاري حاضرم.

ـ و چون شهرزاد قصه گو به سخن درآمد.

 

* * *

به صداي باد گوش فرا دار. زمزمة بادِ سخنگو از فراز ويرانه ها به گوش مي رسد. اينك در كله هاي خاك شده جز صداي باد نمي پيچد. مرگ در مرگ. عطر مرگ موج مي‌زند. زندگان در انتظارند يا در احتضار! مردگان، مشعل به دستٍ زندگان مي سپارند. همة ما ساية هميم. با هر قدم به مرگ نزديكتر مي شويم. گنجينة تاريخ، اين رؤياي پريوارِ آكنده از ترديد و تزلزل، چيزي جز سكوتِ سنگيِ راسخ و هق هقِ “كوكو” نيست. چون كودكي كنجكاو به جستجوي تصويرهاي پاره پاره مي روم. اينك غريبه اي بي نام و نشان، با تني فرتوت و بي حيات به دروازة سوخته مي‌رسد. بوف كوري بر برف سياه. خورجين بي خوابي را بر طاقِ مقرنس مي آويزد. گمشدگان تاريخ را صدا مي كند. دارها بيدار مي شوند. دفن شدگان دفيله مي روند.

برادربررگ دلقِ دلقكي بردوش، كلاه زنگوله دار برسر، نقابي از حرير سبز بر صورت، چون سايه به سويِ غريبه مي رود. ياره اي بر ساعد بسته است:

ـ چه مي كني حرامزاده، اسم شب چيست؟

ـ “كاتبي بي سايه، ساسِ ترس به تنبان، حساس و آس و پاسم.”

ـ پيشه ام شپش كُشي است. جانم پيشكش، نمي خواهم ريشه ام بخشكد. از بيم آنكه به قدرِ ارزني نيارزم، به خود مي لرزم.

دلقك چرخي مي زند. به سمتٍ تصويرهاي ثابتٍ پردة شمايل خواني مي رود. قلقلكشان مي دهد و مي خواند:

ـ جهان يادگار است و ما رفتني         زمردم نماند جز از گفتني1

خبرِ مرگتان بلند شويد. مي خواهيم لَختي اختلاطِ تاريخي كنيم. به جان شما جزع فزع بي فايده است. بجنبيد پيزي فراخها. وقت شكار، شاشتان مي گيرد، موقع كار، خواب! اي جنگجويان جيم شده از كارزار، كارتان زار است. اي سلحشوران پوسيده استخوان، اي نره غولانِ غرة لشكرشكن، ديگر پشكل هم نمي توانيد بشكنيد، هان؟ طفره نرو، بنال سگ سبيل. اي خرس پنجه، پهلوان پنبه، تو هم گوزيدي كفٍ دست همه! شمشيرت سقط شده است؟ از سر به خاك سودن و ستودن به ستوه آمده ايد؟ حرف بزنيد تا از كوره در نرفته‌ام. شما يك مشت يالقوزِ بي يال و كوپال و يراق، يكه تاز و يلِ ميدان بوديد! بلند شو سبيل چخماقي ريش مرواري، وگرنه با كف گرگي مي كوبم توي ملاجت تا جان از كونت دربرود. ترسيدي، ماست ها را كيسه كردي! كاسة سرتان به دردِ خاك انداز هم نمي‌خورد. اي نقشبازان لايق ملامت، تفاله هاي مرتع تنبلي، مگر از ياد برده ايد كه تملقِ كسي پذيرفته است كه بهتر معلق مي زند.

دلقك چون بوزينگان بالا و پايين مي پرد. دستها را بر هم مي كوبد و فرياد ميزند:

ـ شهزادگان، درباريان، صاحب منسبان، قراولان يساولان. ملتزمين ركاب. دون پايگان، كهتران مهتران. موكب ملوكانه پر كپكپه و دبدبه، با خَدُم و حُشَم، با زورق و زنبق مي‌رسند. بندگان بدسگال. بوالفضولانِ تردامنِ نمام. قرشمالان. رعايا؛ كور شويد، كر شويد، لال شويد، هين كه مُلٍك مي رسد.

دلقك نقاب را برمي دارد. برادربزرگ با چشماني درشت و دريده، با طمطراق و طنطنه، شمشير به دست، به نمايش مي پردازد.

ـ من شاه شاهانم. امپراطورم. خاقانم. قيصر و سلطان ابنِ سلطانِ صاحبقرانم. امير و شيخ و خليفه ام. سزار و تزارِ بي عرضه را سرازير كردم. هفت اقليم به زيرِ نگين انگشتري من است. بُر و بحر. ماهيان دريا. پرندگان آسمان. خاكيان و ماكيان، همه در يد قدرت من است. من مافوق بارقة قدرتم. دد و دام، مرغ و پري به فرمان منند. صاحب هر چه هست و نيست، منم. منم كه جهان به سر پنجة زور و شوكت شمشير گرفتم. تاج و تخت. گنج و ديهيم. گوهر و لعل و زر و سيم. هفت رنگ و هفت اورنگ زيرِ پاي من است. زمام زمان و زمين در پنجة پولادينِ من است.

شمشير را در هوا، تهديدآميز به حركت درمي آورد. دلقك نقاب بر چهره مي گذارد:

- زمين و زمان خاك پاي تو باد        همان تخت پيروزه جاي تو باد1

اي ياران ظريف و اي نديمان حريف، دقت كنيد! خدا مي گويد مال ماست، شاه مي گويد مال من است. محروساتِ سلطان عبارت است از؛ آسمان و انسان و جزئياتشان. ناحق و ناروا، مهم نيست. مهم به زيرِ سلطة سلطان درآمدن است تا مگر مصون از مصيبت و نيستي شويد.

ملكه، چاووشي خوان به ميان مي آيد هفت بار كٍل مي زند. پوست خاكيِ خال مخالي اش را مي خاراند:

- چو تو شاه بنشست بر تخت عاج       فروغ از تو گيرد همه مهر و ماج1

البته تقارن رقابتها، تخم نفاق مي پراكند. ديكتاتورها، ديكتة كلمه و كلام را تكه تكه مي‌كنند. شداد بهشت مي سازد. نمرود به آسمان تير مي اندازد. همة رهبران نبش قبر مي‌كنند. يكي گذشته را از گور درمي آورد تا لباس امروز برايش بدوزد و گُلِ گورستان به سينه اش بزند. يكي گذشته را انكار مي كند، امروز را بزك مي نمايد. به آينده تُف مي‌كند. هيهات، عقلانيتش عُقدي مي شود كه با عقبي مي بندد. هر زورگويي با ظاهري منزه، زبان خاص خود مي آفريند. آنطور كه باد هم به گردش نمي رسد. مي گويد؛ انسانيت يك پولِ سياه نمي ارزد. رب النوع قدرت، شهرت و ثروت، خطي است كه آخر ندارد. همه شان هم سعي و اصرار دارند تا به ديگران به قبولانند كه حقيقت تنها در انحصار آنهاست. يكي بليط بهشت مي فروشد. يكي كليدٍ درِ بهشت، بر گردن ديگران مي‌آويزد.

دلقك شمشيرش را به وسط پيشانيِ حرامزاده اي فرو مي كند:

- اما ياوه سرايي بس است. هفت نوبت دف و دايره، تاس و كوس، تبيره و دهل بكوبيد. بربط و طنبور. چنگ و چغانه و چگور، رباب بنوازيد. اينك قبله و قطب عالمِ امكان، مالك دين و دولت، فرمانرواي مستبد زمين و آسمان! در كرنا و سرنا و نقاره، به هيابانگ و هياهو بدميد. قاليِ زمردين بگسترانيد. بساط سور و سرور مهيا كنيد. فرشهاي منقش. نقش هاي معرق. خزانه و ذخاير به زير قدم هاي مباركش بيفكنيد. زرين قبايان، زرين كلاههان و زرين كمران به صف! خدايگانِ فرخنده رأي، طليسان زربفت به تن، بر سرِ خوان خويش مي آيد.

ملكه هفت بار پلك مي زند. دايره به دست مي خواند:

- دورِ تو از دايره بيرون تر است        از دو جهان قدرِ تو افزون تر است2

برادربزرگ با چشمهاي مورب، پاپاخ برسر، بادي به غبغب و پر تجمل از پلكان مارپيچ غرور پله پله پايين مي آيد. بر ستونهايي ازاستخوان انسان دست مي كشد و مي خندد. خوان گسترده مي شود. سر و صداي مطبخيان، بوي غذا و زعفران پلو، دود و دمه. ديگ و ديگبر. پاتيل و كماجدان و اجاقهاي سنگي. مجمعه هاي مسي و مشربه هاي شراب. تُنگ شربت و آشِ پشت پا، درهم مي پيچند و مي چرخند. مشعلها مي سوزند و نور مي‌پاشند. همه آماده اند تا شاه اشاره به خوردن كند. دلقك انگشت اشاره در كاسة آش فرو مي كند و مي چرخاند:

ـ شير مرغ و جان آدميزاد. بُه بُه! خواص و مقربان درگاه به پيش! پيشمرگان شاه و شيخ به پس! هوم، چرب زبانان بوي كباب و ماهي را زودتر درمي يابند. عجب بخور بخوري! در اين شلوغي ماه را از ماهي، ميش را از گرگ نمي شود شناخت. وزير بي نظير، با زلم زيمبو چه مي لمباند! پس ذكر خيرش در هر انجمن و مجموعه بي دليل نيست. تنها نظاره گر مفلس و وصلة ناجور منم؟ عجبا، جوابش را در آستين دارم؛ دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبين. انسانِ نخستين آب خورد. سپس گياه و شير و گوشت. بعد كشور و قاره و جهان و جان. بعدٍ بعد چه خواهد خورد؟ دوستان خواهش مي كنم از سخنانم سوء استفادة جنسي نفرمائيد. انسان اقتباسي از اسارت تاريخي و سرقت آزادي است. انسان...

جارچيان و خبرچينان ندا  در مي دهند:

ـ دشمنان، خائنان، حاسدان، فاسدان، عُلَمِ مخالفت و ستيز و فتنه برافراشتنه اند.

مجلس به هم مي ريزد. هر كس به دنبال سوراخي مي گردد تا بگريزد. وزير اعظم سكتة ناقص مي كند. قيصر نعره مي كشد:

ـ بر جلال و جبروت من همه بايد تكريم كنند. من بلاي آسماني و تازيانة عبرت روزگارم. از هركجا كه اسب من بگذرد، گياهي نخواهد روييد. پادافرة هر تخطي و تعللي چوبة دارِ بي عطوفت است. پند و گوشمالي من براي ياغيان و غوغاييان و داعيه داران، خرخرة بريده است. به فرمان من بكُشيد. گردن بزنيد. چرخ را به آتش بكشيد. حيات طاغيان را طعمة حريق و حراج و تاراج بداريد. به تاخت و تاز، به خدعة خدنگ خيال انگيز، مدعيان متجاوز را به خاك هلاك درافكنيد. جنگجويانِ جنگ آزمودة چالاك، به لشكرگاه دشمن شبيخون بزنيد! هر جنبنده اي را بي جان كنيد. شهرها وآبادي ها را ويران و غارتِ سْمِ ستوران كنيد. عرش و فرش بهم بردوزيد. آتش. آتش. براي حراست از روح و جسم آسماني كه منم، جان هر ذي وجودِ دشنامگو را ضايع كنيد. قوام و دوام روزگار با من است. آتش! ضرابخانه و زرادخانه و گنج شايگان از آنِ من است. سكه و خطبه به نامِ نامي من بخوانيد.

دلقك هراسان در صحنه به دور خود مي چرخد:

ـ گفتة پيغمبر و سلطان يكي است. فراشان، كمان و كمند به بازو بيفكنيد! دلاوران گردن كلفت حمله كنيد! اَراده‌‌‌ ها، نفت اندازها، قلعه كوبها، به قهر و غلبه درهم بكوبيدشان.آسمان حرمتشان را سوراخ كنيد. از تختة تخت به تختة تابوت دراندازيدشان. اي حرام لقمه هاي يْغور براي ما لغز مي خوانديد؟ اي سلطان سرنگون، افسرِ افسرده بر سرت زار مي زند. سفره بگسترانيد كه بايد اين مردمان را سر بْريد.

ملكه بر خاك مي افتد و پاهاي امير را مي بوسد:

ـ سلطان به سلامت باد. آبها از آسياب افتاد. به فرمان شما از كله ها منبر و مناره ساخته شد. از مغزِ غدارانِ غدر پيشه، خوراك ماران پخته شد. همه براي اعلام سرسپردگي صف بسته اند.

دلقك نو نوار تعظيم مي كند:

ـ بندگان اعليحضرت همايوني، شرفِ حضور مي طلبند. امير قَدُرقدرت، قوي شوكت، رخصت مي دهند؟ درود بر ذاتِ اقدس شهرياري. كور شويد. كر شويد. دور شويد. هْش! خر شويد، خاقان مي رسد.

ملكه احتياط آميز، ميناي مي در دست، چون دلبري نوبر و ناب، بلند مي شود:

ـ سلطانِ طليسان پوش از نايرة جنگ داخلي و خارجي، پيروز و خجسته، با كَر و فَر، فارغ آمده است. خيمه و خرگاه راست كنيد. سلطان اين سلطنت را با جانفشاني و خون دادن و درايت، يك تنه به چنگ آورده است. پاداش، مشتي سكه است به دامانِ شيخ ما...

دلقك هوار و هورا مي كشد:

ـ عْمر امپراطور دراز باد. تخت بختت بر كوه قاف، كنار‌‌‌ درخت طوبا، زير ساية سيمرغ باد. اي شاه معتدلِ عدالت پيشه، تيشه بزن به ريشه. مْهيمنا، عاليجناب، تويي سرمد و سرآمدا! سروران، به سرور و رقص درآييد تا به خدمتٍ زر و سيم، باز رسيم.

خوش گوزيدي زُبيده؟ دماغ سوخته مي خريم. اشتباه نمي كنم؟ اين شاه نبود، شيخ بود، يا امپراطور يا... اي بابا من چه مي دانم. خر و خربنده يكي است. اصلاً يكي نيست به من بگويد، چرا اينقدر حنجره جر مي دهي. نان به نرخ روز خور. رجز خوان! كسي تره هم برايت خرد نمي‌كند. خيلي خوب، تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد، مفتخور؟ بيخودي خودت را نخود هر آش مي‌كني.

ملكه چپ چپ به دلقك نگاه مي‌كند، ادامه مي‌دهد:   

ـ عشرت و لذت جويي در پسِ آن همه فتوحات پرفتوت، معجزه مي‌كند. درهاي حرمسرا را بگشاييد! دختركانِ نوبالغ، برهنه شويد. شايد قرعة اقبال به نامتان افتد. شاه چونان همه شب، شبِ زفاف تازه در حجله‌اي جوان مي‌خواهد. مْشك و كُندر، عبير و عنبر، عود و بخور بسوزانيد. درِ دُرج بگشاييد. شيخِ متمايز و ممتاز، بي‌طاقت، فوطه و قطيفه از كمر باز مي‌كند. حرير و ململ، ابريشم و مخمل، اطلس و ترمه، ديباي هفت رنگ فرش كنيد. بسترِ ساتن بگسترانيد. زرِ مْشت افشار بپاشيد. رامشگران، خنياگران، غلامان، خواجگان، مطربان. دلقكان، به راه مباهات هر چه داريد، فديه دهيد.

كس نبيند فرو شده به نشيب        هر كه را خواجه بركشد به فراز1

دلقك هلوي آبدارِ تازه‌اي را گاز مي‌زند:

ـ پير دخترها، خرابها، ترشيده ها، پا شكسته ها، پلاسيده ها، بيخودي پستان به تنور نچسبانيد. چيزي عايدتان نمي‌شود. روي پوشيده داريد. امير مي‌خواهد تٍريليِ دوچرخه‌شان را در خطٍ خير و مُبُرات به كار اندازد. اي بنازم به اشتها و قدرت كمر. نازِ شستت. كمر است يا شاه فنر! جهانِ باقي و فاني فدايت باد. اي قدرت قاهر. ديديد دوا و دعاي دشمنان مستجاب نشد! تاج به تاراجِ اجانب نرفت. چه كسي به دعا آمده كه به نفرين برود. دختركان باكره پيشكش كنيد. مته هنوز سوراخ مي‌كند. چاقو مي برد. آب مي‌چكد. مورچه بار مي برد. و يك پري درياييِ غمگين فرياد مي‌زند؛ كمك، كمك...

دلقك نقاب را برمي دارد. برادربزرگ خوي كرده و خندان لب و اندكي مست و حريص، دستار از سر برمي‌گيرد. موزه از پاي بيرون مي‌كند، به بطالت در پاشوية حوضِ حرمسرا، قدم مي‌گذارد. ملكه به ناز، زيرِ گوش شيخ آواز مي‌دهد:

ـ مراقب باشيد هنگام رَتق و فَتقِ امور، فتق بندٍ مبارك را بگشاييد. تُرنجبين براي مزاجِ مبارك ميل بفرماييد. گُلهاي سرسبد به صف شده، آماده‌اند.

با دولچه بر سرِ سلطان آب مي ريزد. برادربزرگ گيج، به قاه قاه مي خندد:

ـ حواسمان جمع است، فوتِ آبيم، بانوي بانوان.

دلقك شمشير را سيخ در دست مي گيرد:

ـ زفتراك بگشاد پيچان كمند        بينداخت و آمد ميانش به بند1

دور از جناب شما، حضرتِ مستطاب اگر اسائة ادب نباشد، فكر بكري دارم. اير و قير و گُهٍ زنِ پير را، حكما معجون الحديد گويند و براي افزايش قوة باه معجزه مي كند. بشنو، بشنو! اين اعوجاجِ رايج در قصة گنجها و رنجها نيست. شيخ مردي مصمم و مسلَّم است. امير عياري تمام عيار و عاري از بيعاري است. به دهانش نگاه كنيد كه معجون را چون باقلوا، قورت مي دهد. حضار مظنون هشدار، به چشمهايش نگاه نكنيد. انسان را به سنگٍ  سياه مبدل مي كند. تيزابِ نگاهش، زَهره را ذوب مي كند. شاه نوازش و آرامش مي خواهد. حق دارد. اگر غير از اين بود، رازِ بقا و ازديادِ نسلِ سلاطين، منسوخ مي شد.

سؤال برِ سر...

ملكه بي محابا مي پرد وسطٍ صحنه و با دست اعلام سكوت مي كند:

ـ يكبار تو وسطٍ حرفِ من پريدي. اجازه بده اين بار من وسطٍ حرف تو بپرم. بله، سؤال بر سرِ تجانس انسانها نيست. اصول مساوات مسخره است. انسان سهمي ندارد. در ذهن بازار، هر انسان سكه ايست. درست نگفتم، هان؟

دلقك پاهاي چمبري اش را بي حوصله جا به جا مي كند. صداي بع بع گوسفند مي آيد:

ـ شما هميشه مته به خشخاش مي گذاريد. دو قورت و نيمتان هم باقي است. نه، سؤاال بر سر اين است كه در بازار زندگي، زمان چون بادي در معده، يا در دست است. اما بي برو برگردد، حيات نوعي غفلت ميان جلو و عقب رفتنهاي عقربة يك ساعتٍ قديمي است. بيچاره عُلَم به دست منتظر است تا ما شكر فشانيمان تمام شود و او به انجام كارهاي مقدرش برسد. مگر چقدر وقت دارد؟ ناگهان ديدي با اين حال و روز حيرت انگيز، قبض روح شد و خونش گردنمان را گرفت.

ملكه ابرو بالا مي اندازد. پشتٍ چشم نازك مي كند. زبان مي گيرد:

ـ هزار زن زيبا و طناز و باطراوت، دامِ عشوه مي گشايند. آبدستانِ پْرگلاب مي آورند. سلطان سر و صورت و محاسن، صفا مي دهد. ميانِ پردِگيان به شادي و شيطنت چرخ مي‌خورد. در استخر شير و عسل غوطه مي زند. يكي را گاز مي زند. نشيمنگاه ديگري را نيشگون مي گيرد. يكي را مي بوسد. يكي را... و پرده مي افتد. ديگر از بازي پشتٍ پرده ما خبر نداريم.

مناديان جار مي زنند. ايلچي به پچپچه در گوش شيخ، از عدوات و توطئة اطرافيان مي گويد. سيماي با صلابتٍ سلطان كه هر كار شكنِ سركشِ كينه جو را به نشيب كشانده است، به خشم مي نشيند. شاه دندانهاي طلايي اش را به هم مي فشرد. برادربزرگ دستار بر سر، نعلين به پا، خنجري خميده پشت و بْران و آبداده به سُم، در دست راست، دُرنا در دستٍ چپ، با سيمايي فسفري هفت بار پلك مي زند. به غضب مي غرد:

ـ تمامِ بستگانم را تعقيب و توقيف كنيد. به داغگاه بِبُريد. در پوست گاو تازه ذبح شده پيچيده و در چاه سرنگون كنيد. ناخنِ دست و پايشان بركَنيد. زبانشان را ببْريد. چشمهايشان را به كارد درآوريد. دندانهايشان را دانه دانه بشكنيد، روغن داغ بر اندامشان بپاشيد. بر زخمِ زردآب آوردة پْر آبله شان، سركه و نمك بپاشيد. گوشت و پوستشان را ببْريد و در دهانشان بگذاريد تا افطار كنند. ميل در آتش بگردانيد. بر پشت و پهلو و چشمهايشان بكشيد. پوستشان به نمد بماليد. دست و پايشان به پالهنگ بربنديد. مثله شان كنيد. شقه شقه شان نموده و هر شقه را بر گذري بياويزيد. خون. خون. خون بايد تا ركابِ اسبم برآيد...

دلقك بر شكمش مي كوبد:

ـ پارسِ سگهاي هار را مي شناسيد؟ چه وجودِ جوانمردِ با جْود و كَرُمي! گنج بران، رنجبران راه بگشاييد. سلطان سوار اسب حادثه، بر سپاهي ظفرمند فرمان مي راند. هياهوي مرگا مرگ. چكاچك شمشيرها در غباري بد يمن. بستگان، پستگان. پسر، پدر را. پدر، برادر را. .. كور مي كند. شاه از چشمهاي شما نمي ترسد. كوسِ ناموس بر تپه هاي غيرت. اُقرباي بد اقبال چه قرابتي با عقربهادارند! چه فرمانِ يزدان چه فرمانِ شاه:1

ميانش به خنجر كنم بر دو نيم        نباشد مرا از كسي ترس و بيم2

خليفه از همة دوستان سابقش سبقت گرفته است. هيهات، چه تاريخي، يا سراسر نكوهش است يا نيانش! اي چرخ بلند، فريادِ درد بلندا گرفت. دوران بدي، ناداني، نفرت و تولد انتقام. تاريخ، كين نامة برين. تمام تاريخ، حكايتٍ تقلب و انتقام و تلافي است. تاريخ را فاتحان تباه مي كنند...

ملكه چون فرفره بر زمين مي چرخيد و مي خواند:

ـ بگفتش كه اي بد رگِ نابكار        ترا بر سرِ تخت شاهي چه كار1

نه، تاريخِ طناز را فاتحان مي فروشند. تا مي توانيد بكُشيد. خون در مقابل خون. “ايمانشان بر قبضه هاي شمشير مي درخشد.”2 ابليس در لباسِ انسان، انسان در لباسِ تلبيس. انسان، سياهي لشكر، از روشنايي تاريخ بيرون ميشود. ديگر مُگرد، اي گردونِ دون!  نگاهِ زندگي، گناه مرگ مي شويد.

دلقك دايره وار مي دود:

ـ به دنبال باد بايد دويد. تاريخ، حديث حسرت است. يكي رَسُد به اميري. يكي رَوَد به اسيري. پا سوز سلطان نشويد. هوا پس است. الفرار.

نامردم اگر گٍرد تو، من دگر بگردم. صبر كنيد. صبر كنيد. شيخ براي توابين خطٍ امان نوشته است. سبب سازان، سلسله جنبانان، دايه ها، لله ها، پيشكاران، اتابكان، نايب الدوله ها، نايب السلطنه ها. يوزباشيها، گوزباشيها، دوستاقبانها! در اردوگاه و بارگاه، پادگان و پاسگاه، به سيم و دينار، افسار، زين و رزم افزار بسازيد. سلطان ترك سلطنت كرد. به كشور دشمن هزيمت نمود. سپاه بخشيد و همسر گزيد. اميد و شمشير نمرده اند. به چوگان بازي و شادخواري و شكار مشغول است. هان، به كوس و درفش و زرينه كفش، شاه عزم بازگشت مي كند. تا ديگر قُلدرانِ خشك مغز، انگشت در سوراخ جهان فرو‌ نبرند. بهرِ مخالف سرايان، مراسم زمين بوسي و كون ليسي فراهم كنيد تا اربابان در دامانِ امن و امان آرام گيرند.

برادربزرگ چونان امپراطوري پيروز، نشسته بر تختي كه هفت بردة برهنه بر شانه حمل مي‌كنند، مي خندد:

ـ جهان بر آب است و آدمي بر باد. پري دريايي يك جنده بوده كه تَه اش باد مي داد. اين را ديگر همة عالم و آدم مي دانند غير از تو، اي كاتب كو... و دور مي شود. صداي بع بع گوسفند مي آيد. ملكه همچنان چرخ مي خورد:

ـ مرگ در پيش رو است يا پشت سر؟ بازيِ ميلاد و مرگ. برگي كه مي رقصد به پاييز مي‌خندد. چقدر مانده است به كسوتِ انسان درآييم. كاش به جاي كُشتن، كٍشتن مي‌آموختيم. اي امان، قدرت مولودِ حماقتٍ مردماني است كه رايگان به مخنثان‌ مي بخشند. مخنث هر چه احمق تر، قداستش مشعشع تر. باز يكي ديگر ميهن و ديهيم به بهايم سپرد. هيهات اگر باز كسي كوسِ خلافت زند!

دلقك منقارِ عقابيِ دماغش را خاراند:

- چو مخبط شد اعتدال مزاج        نه عزيمت اثر كند نه علاج1

شير يا خط، پْر يا پوچ. بيرقِ غم بيافرازيد. نياكان كاتب تكه تكه شدند. فرصت كم است و جراحتٍ جان را حاجت به معالجه است. اما چه كنيم با جراحتٍ روح؟ دشمنِ بشر، نقابِ القابي است كه به چهره مي زند. زمين هنوز در قبالة بولكامگان مي گردد. يگانه ثروت انسان، آزادي است. آزادي اما، در حوزة زبانِ رمزي است. خم به ابرو نخواهم آورد. اگر به گفتن حق سرم شكسته شد بهتر از آن است كه در انظارِ خلق سرشكسته باشم. تنِ تاريخ را چون زيتوني تلخ گاز مي زنم. اي فرعونهاي مفرغي دوباره در خانة تاريخ ثبت نام كنيد!

ملكه در خود پيچان، مي چرخيد:

ـ عالي و داني، عالٍم و عامي، والي و رعيت، واعظ و مستمع، توانا و ضعيف... گوش كنيد

كه نفرين برين تخت و اين تاج باد        برين كُشتن و شور و تاراج باد2

هر دو خسته و آه كشان نشستند. اندكي ساكت شدند. ملكه چون مادري تاب و توان از دست داده به سخن درآمد:

ـ پسرم، اين دودِ نفس گير كه در آسمانِ عصر پيچيده از كجاست؟

برادربزرگ، پشيمان آه كشيد:

ـ از قصرهاي سوخته، كاخ و كوخهاي كلوخ شده به امرِ ما. به نام و نامة مْهر و موم شدة ما. مادر بگذار در دامنت گريه كنم. شايد آرام بگيرم. مادر، ما را در اين در باختن، چونان كودكي به گهوارة ناگاه ببر. اميد بخشايشي هست؟

هر دو در آغوش هم گريستند. كاتب با صداي هق هقِ هفت سامورائي سائل گريست. برادربزرگ ايستاد:

ـ شكستٍ يك كشور زماني است كه احساس تنهايي كند. سقوطِ يك ملت وقتي است كه نام و حيثيتش را بفروشند. تا به حال اشكهاي ما را هيچكس نديده بود. ما غممان مي‌گيرد. مادر، هجرت و هجرانِ زجرآورِ مردمان را نديدي؟ نديدي چگونه در جهان پراكنده شدند. نديدي چگونه براي تصاحبِ تكه اي از آسمان، چانه زدند، اشك ريختند و از غصه مردند؟ هنوز در مرزها، پشت درهاي ملال، پشت گيشه هاي شيشه اي اشك مي‌ريزند و مي شكنند. تنها براي داشتنِ كاغذي كوچك كه نشان دهد، هويت دارند. هستند. غافل از آنكه كودكانِ بي هويت از ترسِ قدرتمداران، مرده اند...

ملكه شگفت زده برخاست:

ـ گوش‌كن، مي شنوي؟ از سقف شكافتة شب، صداي شُرشُرِ آب مي آيد. مردگان در گور، برگُردة ديگر مي چرخند. هدية زمين، شيشه اي پر از عطر مرگ. صداي گرمپ گرمپِ سوارانِ تازه نفس مي آيد. زمين مي لرزد. زمين لرزه مي آيد. شگفتا در زيرِ اين آسمانِ كهن، هميشه بارانِ ستاره مي بارد. نرخ اين خاكِ خشك چند است؟ فروشنده كيست، خريدار و مشتري كيست؟ ارزان مي فروشند...

هر دو خسته و تعظيم كنان عقب و جلو شدند. برادربزرگ گفت:

ـ عده اي مْردارند و عده اي مردِ دار. زندگي مثل يك طلسم سمج دورِ گردن آدمي طوق مي اندازد. آه از اين عفريت عقل! كاتب دست روي دلمان نگذار. چيزي نپرس. جهان را پرسش دگرگون مي كند. زندگي معادلة چگونه بودن يا نبودن است. جنايت، از جهل جوانه مي زند. كاتب خوابت نَبُرد. آبِ طرب بريز بنوشيم و چشم از جهان بپوشيم. ما سرد و گرم روزگارِ ناسازگار، بسيار چشيده ايم.

نوشيديم. برادربزرگ هفت بار دهان دره كرد. براي ختم مجلس، كاتب و ملكه دست و انگشترش را بوسيدند. ماه كُرنش كنان و پس پس به آسمان برگشت. برادربزرگ شنگول و پاتيل كنارِ پنجره رفت. به مقرِ قمر در آسمان بي ستون نگريست. هفت بار بلند و ممتد گوزيد. از پنجره به طبيعت مفقود شاشيد. احساس كردم حالم زياد خوش نيست. چيزي در اندرونِ دل كاتب تكان مي خورد. شيئي مرتعش به جانم تشر مي زد. مانند حضوري نامنتظر. رفتم دستشويي و هفت بار عْق زدم. دوستان در حالي كه پينكي پينكي مي رفتند، نگران شدند. برادربزرگ با چشماني آذرنگ گفت:

ـ نَجه سُن؟ كيفين ياخچيده؟ حتماً زياد خوردي رودل كردي، هان؟

 كاتب با التهاب گفت:

ـ مي ترسم. از شكايت زايرا للات مي ترسم.

برادر بزرگ با اطميناني شك شكن گفت:

ـ بي خيال. هيچ رئيس و كميسر پليس و عسسي باور نخواهد كرد. سرِ سوزني نگران نباش. ما مي دانيم كه دستٍ همه شان در يك كاسه است. رفيقِ دزد و شريك قافله اند. هم از توبره مي خورند هم از آخور. اما رسيدگي به امورِ ضرب و شتم و هتاكي و انگشت توي كون كسي كردن، دست كم هفت روز طول مي كشد. قانون فقط خالي بندي و چشم بندي است، براي قداره بندان و قاروره داران. نترس. بالاخره يا خر مي ميرد يا خرخدا. يا رئيس مي ميرد يا كدخدا. برو راحت كپه لالا كن و مواظبِ سوراختم باش. ملتفتي چرخ ريسك! 1

افتاد روي صندليِ سحرآميزش و به خلسه فرو رفت. ملكه به تَمُجمْج گفت:

ـ شب خوش، بوسه اي توشة راهم بكن!

جغدي چون شبگير صلا زد.

 

* * *

ـ “هر دردي مي تواند به همدردي تبديل گردد.”

برادربزرگ حضورش را با يك گوز بلند به جهانِ بيدار اعلام كرد.

ـ “عادت گوزيدن تنها، مرده ريگٍ آدم نيست.”

از پنجره به كوچه شٍر شٍر شاشيد. كاتب ناشتايي شاهانه اي تيار كرد. لميديم و لمبانديم. تلويزيون را روشن كردم. برادربزرگ چپقش را چاق كرد. كشيديم. خبرگزاريها به نقل از مردم و مردم به نقل از خبرگزاريها حكايت مي كردند. خبر از خبر تكثير مي يافت و شايعه مثل توپ در آسمان شهر مي تركيد. راهداران مي گفتند؛ ديشب اشباحِ سرگردانِ كوچة هفت پيچ به فروشگاه يورش برده اند. مقداري از اسناد مهم تاريخي و دولتي را دزديده اند. تمام اطراف و اكناف فروشگاه در قرق مأمورينِ زا به راه شدة انتظامي است. نگهبانهايي كه باد از لاي تيغة تبرهاشان نمي گذرد. اسم شب و شهر را عوض كرده اند. همة اهل خلوت را ختنه نموده اند. عسس هاي مشعل به دست در گٍره گا هها در به در دنبال گناهكاران مي‌گردند تا گرز آتشين در ماتحتشان فرو‌كنند. به علت بي‌مبالاتي، داروغه را در خفيه، دَمُر خوابانده‌اند و بر دُبْرش هفتاد ضربه تازيانه مالانده‌اند. طوري‌كه بول و غايطش درهم قاتي پاتي شده‌است. همة عمله اكرة داروغه از ترس در تنبان هايشان شاشيده‌اند. داروغه در حالت اغماء قسم خورده است كه خشتك شايعه سازان را سوراخ كند. هفتاد استادِ ماهر، همة خرابيها را طوري مرمت كرده‌اند كه گويي آب از آب تكان نخورده‌است. در تمام متروها، اتوبوسها، جاده ها و خيابان ها... گزمه هاي مبرز و نوچه‌هاي خفتان پوش، مسلحانه كنار سطل هاي زباله كشيك مي‌دهند. خانم، آقا! در يك كلام حكومت نظاميِ اعلام نشده‌اي برقرار است. هيچ كس حقِ خنديدن، گريه  كردن، گوزيدن و ساندويچ خوردن ندارد.

همان روز صبح آنقدر آشغال در حواليِ محله پخش و پلا شده‌است كه همه هم صدا گفته‌اند؛ تا به حال هيچكس چنين چيزي نديده‌است. انگار ارواحِ خبيثة سرگردان تمام زباله هاي شهر را به اين محله آورده و دنبالِ گلدانِ راغه اي گشته اند. مي گفتند، ديشب كسي ماه را از آسمان ربوده بود. عده اي هراسان به جستجوي ماه بر بامها برآمده و سرودهاي مذهبي خوانده اند. در همان حال از سوراخي در وسط آسمان، خاكستر و دانه‌هاي نيم‌سوختة توتوني ناشناس فرو مي باريده است. كساني كه برحسب تصادف و از سرِِ‌كنجكاوي دانه ها را بو كرده اند، مانند مجنونهاي بُنگي گُه گيجه گرفته اند. صداي پري درياييِ گرياني را شنيده اند كه هر يك ساعت هفت بار فرياد مي زده است؛ كمك كمك. بحرالعلوم هاي فريفتة فضل، خيمه شب بازان و گربه رقصان سياست، دانه هاي نيم‌سوخته را چون حُبي حبيب و ناياب به دهان انداخته‌اند. قسم خورده‌اند كه به چشم هوش ديده‌اند كه يك نفر از افق افتاد تا ارتفاع آفتاب را تحقير كند.

همان آن كه ماه بدر از خسوف درآمده، مردم شهر هفت بار صداي گوشخراشِ شيپورِ سروشي را شنيده‌اند. در حاليكه حتا يك لكه ابر در آسمان مشاهده نشده، از ناودانِ همه خانه ها صداي شُرشُرِ باران مي‌آمده است.همه از ترس براي استفسار، حضور معظم رهبر عظيم الجثه شرفياب شده تا كسب تكليف كنند. ايشان نشسته بر دبه هاي باروت با خونسرديِ ماموتي زكام شده، استخاره كرده و فرموده‌اند؛ هفت ساعت بر طشت و لگن و كاسه بكوبيد تا بلا بگردد. هفت گياه عطاري را با كُس‌ِكفتار در هاون آهني بكوبند و در زيرِ هفت قنطره و در دلِ هفت قنات بيندازند تا دفع شر بشود. همه سرفه كنان، آب بيني‌شان را بالا كشيده و آمين گويان دست به كار شده اند. رهبر هم به همه شان، يكي يك كيسه سپستانِ خشک بخشيده است.

بذرِ شايعه در شاليزارها و بيشه ها و كُنامِ شيران سٍل زده، همچنان پاشيده مي شد. همان لحظه كه همه به دنبال كفتارهايي مي دويدند كه دُمشان را لاي پاها گذاشته و از ترس مي‌گريخته اند، پري دريايي فرياد زده است، كمك كمك...

به زعمِ شخصِ اول مملكت، تجويز زعيم معجزه آفرين، عوامفريبي بوده است. آن هم در حالي كه جهان چهار نعل و سركش و حُشَري به سوي دروازه هاي تمدن و ترقي پيش مي‌رود. در شب هاي مشبك، نعرة نعلين ها بلندشده است. به زعيم عاليمقام برخورده و مردم را دعوت به قيام و بلوا كرده است. راشدهاي راشيتيسم گرفته شلوغ كرده اند. عده‌اي به خيابان ها ريخته اند، همه چيز را خرد كرده، به آتش كشيده و به غارت برده اند. عده اي نعل در آتش نهاده تا زعيم از چشم زخم زمانه در امان بماند. شخص اول مملكت هم به تلافي،  حضرت را با طياره اي تك موتوره به صحراي خشك و سوزانِ “كالاهاري”1 در ميانِ قبيلة “مگلاگادي” تبعيد كرده اند. تا ايشان در فراغتٍ مقتضي كتابِ “كاشف الآدم خواري” را به زيور طبع آراسته كنند. رموز هيپنوتيزم و ديگ مذاب و خرمهره فروشي را بياموزند و بياموزانند. زعيم  هم شخصِ اول مملكت را به تلخي نفرين كرده است؛ الهي دماغت مثل دماغِ مجسمة ابوالهول بشكند. اُم الفساد. بي حيا.

ابرهاي شايعه تكيه بر باد داده بودند. بادِ موذي در دل مردم مي گرديد. عده اي سرودهاي ديمي براي دل درد مي سرودند. در اين ميان كسي گفته است، از اوضاع جهان بوي بهبود نمي آيد. انگارمرده اي در گور خود گوزيد و تاقديس هاي تقديس شده شكستند.

بعد از خاموشي ظاهري آتش، شخص اول مملكت در محافل كاملاً خصوصي در حالي كه تخم هاي متورمش را مي خارانده به خنده گفته است؛ جرجيس را به برجيس فرستاديم. در يك مهماني بزرگ شام بر خرابه هاي باستاني به همة زهرچشم گيران و سبيل از بناگوش دررفته ها، مدال و هداياي درخور توجه عنايت فرموده اند. همة كارشناسان هنري، عتيقه فروشان بين المللي و گوركنانِ تاريخي براي تعطيلات به جزيرة ثبات و آرامش شخص اول مملكت هجوم آورده اند. گارد جاويدان هم گاري ها را  هْل مي داده و گارمون مي نواخته است.

* * *

در جار و جنجالِ حاصل از اين اوضاعِ  به غايت هردمبيل، دو مأمور آگاهي از كلانتري هفت همراه زايراللاتِ باند پيچي شده به سراغِ كاتب آمدند. در را كه باز كردم، توفاني توفيدن گرفت. توفال خانه ها، لباسهاي بيد زدة مفتشان و زايرا للات، يك چند در هوا چرخ خوردند و در گردبادي ناپديد شدند. هر سه، بي تعارف و شرم واردخانه شدند. به دنبال كسي، چيزي مي گشتند تا سترعورت كنند. كاتب يك دست لباس بيشتر نداشت كه آن هم به تن اش زار مي زد. هر سه به ناچار ملحفة كرباس مندرسي را كه پر از پشنگه‌هاي آب انار بود، دور خود پيچيدند. برگة رسمي تجسس پيرامون مسئله را هم باد برده بود. از سرما و برهنگي مي لرزيديم. كاتب مي دانست رنگٍ صورتش مثل كچ ديوار، طبله كرده است.

ـ “لباس از ترس به تنم چسبيده بود”

سبيل زايرا للات پشت لبش مي چرخيد. از قضاي روزگار برق هم پريد. مفتش اول كه كله اي كتابي داشت و دندانهاي كرم خورده اش به هم مي خورد، گفت:

ـ يك برگ كاغذ و يك قلم.

مستنطق دوم با صورتي برشته و ريش ريش افزود:

ـ پنجره را هم ببند.

از توي كيف سياهم كاغذ سفيدي درآوردم. خودكار برادربزرگ روي تلويزيون بود. هر دو نگاه آشنايي به كلة خودكار و كلة زايرا للات كردند. بازپرس اول در پرتوي شعلة فندك آمادة نوشتن صورت جلسه شد:

ـ در چه ساعتي از كدام روز يا شب به زاير ا للات حمله كردي؟

ـ قربان، من به چه دليلي بايد به كسي حمله كنم، مگر مريضم.

ـ آرام حرف بزن! خود ايشان مدعي است كه شما با زنجير و دشنه و پنجه بوكس به اين روز سياهش نشاندي.

بازپرس دوم گفت:

ـ اگر ثابت شود كه تو مرتكب اين بِزه شده اي، يا بايد “ديه” بدهي يا بايد قصاص بشوي. بسته به تصميم و انتخابِ مضروب است. دروغ، جرم را سنگين تر مي كند.

ـ قربان ايشان بهتان مي زند. من اهل دعوا مرافعه و كتك كاري نيستم. هيچ خصومت و پدركشتگي با ايشان ندارم.

بازپرس دوم سيگار برگش را آتش زد و پرسيد:

ـ شبها رأس ساعت هفت چه مي كني؟

ـ قربان بنده هر شب رأس ساعت هفت، هفت تا پادشاه را هم به خواب ديده ام.

ـ خفه شو! يعني ايشان كه شخصي شريف و از كارگزارانِ ما و از خادمين و توابين است، دروغ مي گويد؟

ـ من به كسي افترا نمي زنم از خودشان بپرسيد.

زاير ا للات زار زد:

ـ يعني مْو دروغ مي گْم! خدايا توبه. لكاته، تو هر شُو به مْو پيله نمي كني. نمي خواي پيشُم بخُسبي.مْو نمي گْم تو ايي محله آبرو دارُم. همه رو مْو قسم مي خورن. امينِ همه هسْم. همه ناموسشونو نمي سپرن دسِ مْو! يادتِ از عقبِ سر به مْو حمله كردي و پيرهنِ نوِ “منتي گُل” و زير پيراهني “كاپيتانِ” مْو پاره كردي، هان؟ سي مْو چقدر قر و غمزه و عشوه شتري مي ياي، مْو محلِ سگٍتُم نمي ذارُم.

ـ قربان من از حرفهاي ايشان سردرنمي آورم.

ـ سي ايي كه سرت يه جا ديگه گرمه. تو نبودي كه با زرنگي مي خواسي، خامْم كني، تن فروش؟ اگه شكنجه دادن خوبه، يه سوزن به خودت بزن يه جوالدوز به مردم.

ـ قربان مي بينيد ايشان جز فحاشي و تهمت زدن حرفي ندارد.

زاير ا للات ترس خورده اما حق به جانب ناله كرد:

ـ قربون به پاگونتون، به كلاهتون قسم، ايي جنده مْنو به ايي روز نشوند. هف آسمون به ميون، دروغم چيه. مْو نوكرِ دولتُم. ايي آپارتي، تياتر در مي آره. گولِ ايي مار موذي رو نخورين يه وَخ!

مفتش دوم دود سيگار برگش را كه چون ماري سفيد مي رقصيد به صورتم فوت كرد:

ـ در حيطة اقتدار قانون هيچ چيز از نظر پنهان نمي ماند. اين پرونده نياز به بررسي بيشتر دارد. ضمن اينكه در ايمان و صداقت زاير ا للات ترديدي نداريم.

 به سختي سرفه كردم. ظاهرِ مظلوم و جثة كوچك و تكيدة كاتب هر گونه شك و شبهه اي را برطرف مي كرد. مأموران بلند شدند باهم مشورت كردند. مفتش اول شاقولي از دورِ كمرش باز كرد و گفت:

ـ سيخ بايست. تكان نخور، خم شو. خم تر. پاها باز. دهان باز. آها، آها، آهان...

شاقول را دوباره چون شالي به دور كمرش بست و گفت:

ـ داستان لنجِ سوراخ و پري دريايي را از كي شنيدي؟

ـ داستان لنجِ سوراخ و... به حقِ چيزهاي نشنيده! تا به حال چنين چيزي به گوشم نخورده...

ـ خيلي خوب، خفه! بعداً معلوم خواهد شد. فعلاً حق مسافرت و دور شدن از خانه بيش از هفت كيلومتر را نداري.

مأمور دوم گفت:

ـ ظاهراً تشخيص شاكي و متهم مشكل است. اَدلة كافي براي اقامة دعوا موجود نيست. تنها راهش جمع آوري استشهاد محلي است. بايد هفت نفر عادل و عاقل و بالغ گواهي بدهند تا قاضي القضات از سفر برگردند و به سْرادقِ اعلي تشريف ببرند و حكم جلب، مجازات يا تبرئه را صادر كنند.

مفتش اول افزود:

ـ اگر مغز خر نخوردي، بهتر است پشت اين پنجره را سنگچين كني.

 هر سه از در بيرون رفتند. صداي غرولند زاير ا للات و غش غشِ خندة برادربزرگ و ملكه درهم پيچيده بود. اين خبر به سرعت برق و باد، دهان به دهان در محله مي چرخيد. همه در روز روشن ارواح سرگردان و كفن پيچِ سه كله را، كه از دهانشان فش فش آتش مي باريده است، ديده اند. ديده اند كه درِ همة خانه ها را مي كوبيده و پرسشهاي غريب مي نموده اند. از دلِ كفشهايشان صداي بع بع گوسفند مي آمده و باد، شيشة عطر مرگ را به زمين مي زده است.

دو مستنطق قانون چون شاهدي نيافته بودند، پرونده را به بايگاني ديوان عالي ارجاع دادند. خودكار برادربزرگ را هم دزديدند. شايعة اينكه زاير ا للات، اهل  هوا شده است و باد جن و باد سرخ و باد سام، در تن اش تنوره مي كشد، زبانزد همه شد.

* * *

ـ “آتشِ فراق سوزانده تر از آتش دوزخ است.”

غروب با وجود اينكه دو ميهمانِ عاليقدر و مصاحبِ شايسته در خانه اتراق كرده بودند، كاتب رخصتٍ رفتن و ديدار معشوق را طلب كرد. برادربزرگ در حالي كه پونة وحشي مي جويد و شراب مي نوشيد، دستٍ انگشتر نشانِ پْرشوكتش را پيش آورد و گفت:

ـ اوغور به خير. مي دانيم دل تو دلت نيست. عاشقي است و هزار عيب شرعي! برو جانم دلت قدري هوا بخورت. بوتيمار عشق را بايد تيمار كني.

از سوراخِ دهانش، زردآبي روي لب و لوچه اش كوچه مي كشيد. كاتب دست و انگشترش را بوسيد.

ـ “كيفٍ چركتابِ سيا هم را برداشتم و بيرون آمدم.”

صداي ملكه در سرسراي تاريك پيچيد:

ـ خاتون، ما تا تتمة غروب همينجا بيتوته مي كنيم. خوش باش.

 

* * *

زايراللات با صورت باندپيچي شده، هنوز مشغول جمع كردن آشغالهاي شايعه ساز بود. تا كاتب را ديد، سوت بلبلي زد. با جاروي دسته بلندش، دنبالم راه افتاد. صداي جيك‌جيكٍ كفشهاي ورني اش در سرم پيچيد.

ـ “مبتلا به بلا را دلالت چه حكايت است!”

برگشتم و نگاهش كردم. دو لا شد و با آبِ دهان كفشهاي ورني اش را برق انداخت. كاتب با خود گفت؛ شايد كلكي در كار است. مفتشها در گوشه اي كمين نشسته و كمان كشيده اند.  كوچكترين حركتي از سرِ بي احتياطي مي تواند، ضميمة پروندة قطورم شود. چشم چرخاندم. همه جا را پاييدم. به زاير اللات خيره شدم. ايستاد و خنديد. هفت دندانِ طلايش ستاره زد. سينة پشمالودش را خاراند:

ـ كتكات نوشِ  جْونم. قربونِ راه رفتن و اداهات بْشم. هنوزُم حاضرْم بگيرْمت. مْو زارا‌للات هف تا لنجْم هيچ، هفت تا نخلِ خرمام روش. فَقَد ايي لباي قشنگتو وا كن، بگو بعله. همه كسِ زاراللات و قبيلة آلِ نسيان فدات. خودُم دجله و فرات رو به نومت مي‌كنُم. ميندازُم پشتٍ قبالت. خُو، جْونم اَلو گرف!

كاتب با ترس و لكنت گفت:

ـ تو از رو نمي روي؟ چرا اينقدر نخاله بازي و بْلكُمي در مي آوري؟

ـ “جنِ جلدش بجنبيد و جانش در اجارة جنون شد.”

پشت كردم و راه افتادم. دنبالم آمد. صداي جيك جيكٍ كفشهاي ورني‌اش بر خاكِ كوچه پاشيد.

ـ اگه بگي بعله مي شُونُمت، آبِ توبه مي ريزُم سرت. مي ريم زيارت. سيت دخيل مي‌بندْم. خلخال مي كنُم پات هر جا بري، همه بدونن زينة مْني. خالِ سبز مي زنم وسط ابروات. النگو طلا مي كُنم دسِ حنا بستت. سيت الوچ مي خرْم بجويي. اي بْوات بسوجه، بْوام سوجوندي. خُو، ايقد تَش به جونُم نريز، نِه!

كاتب برگشت. با خشونت و اُشتُلُم يك قدم به طرفش برداشت. كيفٍ سياه چركتابم را به حالتٍ تهديد بالا بردم. چارزانو روي زمين نشست. سر و گردن شكاند:

ـ نزن، نزن، مْو ذليلتُم. نزن مْو عبيدتُم. عروس خانم بگو بعله، بگو بعله عروس خانم. بگو بعله، بگو بعله...

چون سگٍ تاتوره خورده، دور خودش مي چرخيد. مانند لوكِ مست جمازي مي كرد.  از دهانش كف و اخگر مي ريخت. مي لرزيد و روي زمين يا آب، چرخ و واچرخ مي‌خورد.

ـ ناخدا اُو بْردُم. ناخدا اُو بْردُم... دِريا دِريا دِريا، عشقِ مْو دريا...

انگار كسي در سرش سنج و دمام مي زد. لنجي را به گلوله بسته بودند. ملاحي در املاحِ زمان حل مي شد. جبة جْنبي جان گسل بر دوش كاتب افتاد. تنشي جانم را شخم مي زد. قطرات عرق روي پيشانيم قنديل مي بست، بادي موهن مي وزيد... نه، در پسِ سنگرِ خصومت نمي شود با ساية انساني هم صميمي شد. به تلواسه، دور تا دورش با انگشت اشاره، هفت خطٍ تو در تو كشيدم. كاتب هفت سكة سوخته و بي مصرف به سويش پرتاب كرد. از نَهرِ دهانش كف مي ريخت.

ـ “صداي بلندٍ گم شده در باطنِ طبل تنم. مراودة باد و باده در برجِ جادو.”

به دماغش نگاه كردم. پروانه اي خارج نمي شد. تعلل جايز نبود. كاتب بي اعتنا رفت. در راه چند بار عْق زدم. هفت سامورايي سائل در پي ام پا مي كشيدند. از خارخار چيزي در درونم مي ترنجيدم. زمين، اين خاكدانِ ديولاخ، زير پاي كاتب به سانِ سنگٍ خارا بود. از هر طرف درخت خرزهره مي روييد. در خيابانِ خذلان مي خزيدم. احساس كردم خوشه اي لهيده از شاخه اي شكسته ام كه طعمِ حنظل مي دهم. ناخني خونين، پوست تنِ كاتب را مي خراشيد. درد، تازيانة تطاول مي زد. سرم گيج مي رفت. انگار خراطي، تختبند تنم را رنده مي كرد. خفتة خُم در خمِ خواب مي شدم.آيا نطفة طفلي در كاتب بسته شده بود؟

 صداي مادر از خاطرم گذشت:

 - همون كس كه دندون مي ده، نونم مي ده. بچه رحمته، فرشته ها تو خونه اي كه صداي بچه نباشه، رفت آمد نمي كنن. ملتفتي ننه!

پدر فرياد زد:

 - مي خوام هف سال سياه رفت آمد نكنن ننه. اگه بيان قَلَمِ پاشونو مي شكُنم. او پفيوز كه او بالا تمرگيده، چشمش كور، دَندٍش نرم، اگه دندون مي ده بايد دُويدنَم ياد بده، خُو! نه، گوشش به ايي حرفا، بدهكار نيس. ايي مْونُم كه باس جون بِكنُم و عرق از هف سولاخِ تنُم چك چك بْكنه.

جاي دو دندان نيش طلايي‌اش خالي بود.

 

* * *

ـ “اضطراب، ترنم تلخي است كه در انتظار حادثه زمزمه مي شود.”

كاتب، آبستن شدن چگونه است؟ چه چيزي جا به جا مي شود؟ عواطف، احساسات، روح، نگاه يا جان؟ تولدٍ هر كودكي رخدادي فرخنده است. تا اعجازِ محبت در دستها شعله كشد. كودكِ فردا كه بخندد، باغ خورشيد را به شب مي بخشد.

ـ “نهالي در گلدانِ دلم جوانه مي زند.”

آيا كاتب چون خفاش، بامدادان را واژگونه نمي نگرد؟ در درازناي اين همه رمز و راز، اين دشنة دشنامِ دشمن شاد چيست كه پهلوي باورم را پاره مي كند؟ همه چيز به دسيسه مي‌ماند. نوشداري اميد و اين واپسين پرتوي خورشيد. اما نه! ته دلِ كاتب محكم است. حس مي كنم زمين مرا به رسميت مي شناسد.

-“و اين شهادتي سخت سخاوتمندانه است.”

كودكِ كاتب، بي شناسنامه و ويلان نمي‌ماند. از ترسِ بي هويتي نمي ميرد. مي تواند در هر اجتماع و انجمني، جز جانِ كاتب، آسان و بي دردسر و سربلند زندگي كند. ته دلم قرص است.

ـ “پشتٍ كاتب به كوهِ قاف است.”

چقدر داغم و از دَمُم فولادِ ترديد آب مي شود.كودكِ كاتب، رؤياهايش به منقار عنقا بسته نخواهد بود. چه سليس سخن مي گويد. مانند كاتب براي گفتنِ منظور و مقصودش كبود و كاهي نمي شود. در به در دنبالِ گهوارة كودكي و گورِ پيري اش نمي گردد.

ـ “شباب را به شباني در شبانِ شرم و اندوه به سر نمي برد.”

در ساية سارِ، سارها مي خوابد و بْرنا مي شود. نه نه كاتب، من جوانم را به هيچ جنگي نخواهم فرستاد. بيزار از اين همه نيزه و نيزارم. كاتب تو به او خواهي گفت؛ اي نورِ ديده، صلح بِه از جنگ است.

ـ “اما بگو، به هوش باشد كه صورت به سيليِ هيچ كس نسپارد.”

 


 

 

 

 

 

گفتا كارهاي جهان جمله بازي است

جاي مْقام نيست مجو اندرو مُقام

                                                                  “ناصر خسرو”

 

سهمِ واپسین

 

 

 



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ـ “همة ما در كفنِ كاغذي خويش اسيريم.”

از پلكان مارپيچ، نفس زنان و خسته بالا مي روم. كاتب در مي زند. مشتاقِ مْشتُلق پشت در مي نشينم. چراغ قرمز چشمك مي زند. كاتب كيفٍ سياه چركتابش را چون بقچه اي در بغل مي گيرد. بقچة پيرزني رختشوي با دستهاي سفيدك زده و آماسيده. كاتب به سنگيني نفس مي كشد.

ـ “چرا دستهايم شبيه شاخك حشرات شده است؟ آه چه پيرم!”

از سوراخِ در نگاهم مي كند. در باز مي شود. كك مكهاي صورتش را مي خاراند:

ـ خدا الهي مرگم  بده. خيلي وقت است پشت در منتظري؟ پاشو، چرا روي زمين نشسته‌اي؟

كاتب بلند مي شود و به درون خانه مي رود:

ـ نه. سرم گيج رفت. دستهايم گزگز مي كند. دردي ته دلم مي چرخد.

لبهاي تناسه بسته و دستهاي آماس كرده ام را مي بوسد. تلفن را قطع مي كند. موهاي بلندٍ طلايي اش، چون خرمني در باد، افشان به روي شانه مي رقصد. از نگاه كردن سير نمي شوم. دل نمي كَنَم. اسبِ ابلق بر شقيقه هايم سْم مي كوبد .رخشي رخشنده در چشمهاي كاتب برق مي زند. اين همه بي پروايي را به چه مي توان قياس كرد! سروِ چمان، طاووس خرامان، ابريقِ گلاب در دست مي چرخد و مي پاشد و مي رقصد.

ـ “كسي ميل در سرمه دان مي چرخاند. ريسمان در چاه فرو مي بُرُد.”

به تنديس قديسه اي در پرديس مي ماند. لبِ لعلِ چنين لعبتي را ببايد گَزيد. اين دلِ نظربازم، تاب و توانِ تفنني چنين تفته را ندارد. دلاراما، غنچة اميد بگشاي! چشمِ كاتب به گلدانِ راغه است. مازة پشت گردنم را به دندان مي گيرد. پيكي لَه لَه زنان از راه، به جانان مي رسد. عسل از كوزه مي بارد. دلم مي خواهد نيش در كندو بچرخانم.

ـ ره آورد هر چه آوردي بگذار روي ميز گرد، الآن برمي گردم.

صداي كاپ كاپِ كركابهايش دوست داشتني است. كاتب، كاغذي از كيفٍ سياهش درمي آورد. روي ميزِ گرد مي گذارد. در سرم استخوان مي سايند. با دلهره به چپ و راست نگاه مي كنم. كاتب، گلدانِ راغه را در كيف سياهم مي چپاند. به شمعداني و هفت شمعِ شاكي، دست مي كشم. مصنوعي اند. پروانة سياه بسته به ريسمان و آويزان از سقف زنده است. جان دارد. بال بال مي زند. كاتب از بهت خويش مي ترسد. صداي كركابهاي ايرن نزديك مي شود. ظرف پر از دانه هاي قرمز انار را روي ميزِگرد مي‌گذارد. لبخند مي زند. دانه ها را در دهانم مي نشاند.

ـ “طلوع طلايي طلب، طالع مي شود.”

كاغذ را به طرف خودش مي كشد. چيزي از جنس شادي در جانِ كاتب پُرپُر مي زند؛ بيرون از زمان، بادِ ديوانه نفير مي‌ ‌كشد. شاخه هاي درختان به سانِ ماران مي رقصند. بيگانه اي در اندرون كاتب هق هق مي كند. دلتنگي ها و اشكهايش، شبيه كابوسهاي ديرينه است. ديوارها، پس مي روند. مي چرخند. باغ برهنه، ميانِ پرچين و آلاچيق سوخته، درنگ مي كند. آسمان كلبه ام مٍه آلود است. روي رؤياهايم برف مي بارد. برخود مي لرزم. پر از شب مي شوم. در آيينة يادهاي قديمي پير مي گردم. در گلدانِ مهتابي ام، گُلِ يخ مي رويد. اين كاتب است. عكسي غبار گرفته در قابي كهنه كه خاطره اي را به ياد كسي نمي آورد. شنهاي روان، تصويرِ سرابي مواج را، چونان جذبة يك فريب، در خود فرو مي كشند. كسي در فراسوها، چنگ مي نوازد. آهنگٍ پشيماني است. در اطرافم پر از پرتگاه است. شبانگاهان، صداي شومِ شكستن مي آيد. تبري خون چكان در هوا چرخ مي خورد. كاتب چون خوابگردي افسون زده، در شبي ناشناس گم شده‌است. كسي هذيانِ رهايي را زمزمه مي كند. تصويرِ تسكين و آرامش كجاست؟ جهان چيزي نيست جز هجرتي كوتاه. اي عشق بگو آيا پرستوهاي مهاجر دوباره باز خواهند گشت و در جانِ جوهري آن كاج بلند، خانه خواهند كرد؟ جوانيِ پرپر شده اي در خيابانهاي خالي، به سانِ مستان مي رقصد. پرسه مي زند. كلاهي از كلافِ اكنون در دست دارد. باد موهايش را آشفته مي كند. قلبم را به جنگل بِبُر و كنار شقايق ها بكار! ديگر از حديث دستها و داس ها سخن نگو. كاتب سراسيمه مي گريزد. زمين از زير پايم كشيده‌مي شود. طوفان زده در خيابان، به دنبالش مي دوم. هيچ كس و هيچ چيز نيست جز سرودِ باد. شايد اين ديوانه، ساية وهمي است. در او مي چرخم كه گريخت. به خويش مي‌انديشم كه گريست. در زندانِ كوچكم، چون ميخكي ميخكوب مي شوم. اسطورة قفس زيبا نيست. چه كسي به پرنده گفت؛ نفرين بر جهنم تنهايي؟ هنگامي كه گستاخ و صبور، از زير رگبارهاي بادآهنگ مي گذري، خاكسترِ پرندگان تبعيدي را براقيانوس بپاش! فانوس بياور تا در اعماق درد بگردم. چهرة زمين ملال آور است. اگر فقط يك لحظه آسمان از آنِ كاتب بود، رازهايش را به تمامي به او مي سپرد. آسمان سرد است و جان خاكستري. مانند رنجهاي كاتب. اين پرده هاي بي تار و پود كدرم مي كند. گوش‌كن! صدفهاي دريايي آواز مي خوانند. كاتب يك پرنده است و در خوابي پر از عطر مرگ مي گردد...

كاغذها را مقابل كاتب سْراند. دورِ واژة ديوانه، هفت خط كشيده بود. چون پُري، تابي به جعد موي داد:

ـ بنويس، جهان را انديشيدن و نوشتن گلستان مي كند. راستي، اسمِ كتابت چيست؟

كاتب بي آنكه به بادامهاي زميني فكر كند، شانه بالا انداخت:

ـ كتيبة مفقود در معبدٍ باد.

نگاهم كرد. شوقي در نهانم بال بال مي زد، ديوانه اي ميان واژة عشق و فراموشي، تابي بست. حرفي را در دهان مزمزه كردم:

ـ ايرن، كاتب...

برهنه بود و كاتب را برهنه كرد. بوسه ها در حرارتي عرق ريز، غريزه را متلاطم مي نمود. تمام تن، تلاوت ترانة نياز بود. رنگ در رنگ مي چرخيد. گويي بر بورياي جانم، باراني بامدادي مي باريد. اسب ابلق هفت بار شيهه كشيد. سْم بر زمين كوبيد. چون به آرامش رسيد، در مرغزاري دلكش و خوش، كنار هفت چشمة هفت شاخه، يله شد. اسبِ ابلق را، هفت سامورايي سائل، چون مهتري مهربان به تيمار گرفتند.

نگار مقابل آيينه نشست. آيينه اي كه انگار جيوه اش را جا به جا جويده بودند. شانة يشمي را بر آبشارِ گيسوان كشيد. كاتب، با كبريت بازي مي كرد. قوطي سيگار روي ميزگرد بود.

ـ “حس مي كنم در برهوتي بادخيز، در خودم چنبره زده ام. هر لحظه مچاله تر مي شوم.”

مانندٍ مرغِ كُرچي، دردهاي كودن را تاب مي آورم. گُل اندامِ گلگونه روي گفت:

ـ از دوستانِ تازه و كار و بارِ جديدت راضي هستي؟

كاتب لب تخت مي نشيند. سيگاري مي گيرانم. قلاچ دود را به درون مي فرستم. كاتب كله به انكار، تكان مي دهد:

ـ چه عرض كنم...

در مجمر، آتش افروخت. ظرفي به شكلِ گوش ماهي و پر از ميوه هاي جنگلي را، روي ميزِگرد گذاشت. سيگار را از دست كاتب گرفت. محكم پْك زد:

ـ پس دستبردي كه به فروشگاه زديد چه؟ اگر ادامه بدي، حرفه اي مي شوي. منفعت دارد. هر چيزي يك شگردي مي خواهد. اگر ياد بگيري، ديگر لازم نيست سماق بِمٍكي. ضجه بزني. چْس ناله كني. از خوشحالي چُق چُق كن. شانس يك بار درِ خانة آدميزاد را مي زند، نه هفت بار. همه چيز را به فالِ نيك بگير. تو كه خودت مارخوردة افعي شده اي!

حيف از اين دلدارِ دُردانه كه ترويج دزدي مي كند. دريغ از اين شكوفة خوشبو! مرجان مرا نرنجان. حس كردم غريبگزي بيخِ لٍنگم را نيش زد. كاتب خودش را خاراند:

ـ دزدي چيزي نيست كه بشود رويش حساب كرد. دُمِ آدم لاي تله گير مي كند. لو مي‌رود. به خفت و خواريش نمي ارزد. رفعِ تشنگي كردن با آب گٍل آلود است.

دماغش را خاراند. سيگار را خاموش كرد. بلندشد. دُراعة دُر گونه به شانه انداخت. هفت تلنگر به كلة كاتب زد:

ـ چقدرِ خرفتي. چه كسي راپرت تو را مي دهد! تا آخر عمر كه نيست. فقط يك مدت كوتاه. تا بار و بنديل ات را ببندي. جاي آبرومندي پيدا كني. نوشته هايت را به هفت زبانِ زنده و مردة دنيا، منتشر كني. مصاحبه كني، با بزرگان محشور شوي، چند تا نقد و نقل و عكس و تفسير حسابي، اينجا و آنجا چاپ كني و خلاص. آنوقت دستت به دهانت خواهد رسيد. هيچ كس از شكمِ مادرش با هفت چمدان اسكناس بيرون نمي آيد.

تو را كنون كه بهار است جهدٍ آن نكني        كه نانكي به كف آري مگر زمستان را1

سيگارِ ديگري روشن كرد. حس مي كردم مرغٍ جانم در هُچُل افتاده است. كاتب، چه‌خيالي! مبادا ميدان را خالي كني.

ـ “بي اعتنايي به حرف تو، مترادفِ نفهمي است.”

كاتب، شايد كاسه اي زير نيم كاسه باشد. شايد مي خواهد با منقاش و آمپول، حرف از زير زبانت بكشد. كدام حرف، چه اعترافي؟ با قيافه اي حق به جانب گفتم:

ـ ايرن، دكتر جان، كاتب سرِ جاي خودش مي ايستد. دزدي مانند قارچ سمي جان را قاچ‌قاچ مي كند. پدرم هفتاد سال زحمت كشيد. نانِ حلال خورد. مادرم...

حرفِ كاتب را قطع كرد. كونة سيگار را زيرِ كركابهايش له كرد. بر بشره اش شبنم نشسته بود. با زهر خندي به لب گفت:

ـ چقدر نفهمي بابا! قاچ زين را بچسب، اسب سواري پيشكش. آنها مفت باختند تو چرا؟ مي خواهي هميشه انگشت به دهان و حسرت به دل باشي. من از سست عنصرها خوشم نمي آيد. نمي خواهي سري توي سرها در بياوري؟ تا اين مُلٍك و اين فلك است، تو از نان حلال و بي كلك به جايي نميرسي. اين خط اين هم نشان، خرِ خدا. هفت خط مبهم در هوا ترسيم كرد. سيگاري گيراندم. كاتب پك زد. آخوندكي از روي ريسمان به طرف پروانة سياهِ چرخان مي آمد تا دورش تار بتند. پروانة سياه چرخ مي خورد و بال بال مي زد. غريبگزي زيرِ ناف كاتب را نيش زد. خودم را خاراندم. با وحشتي زهره درآي، دل به دريا زدم.

ـ “ اين حرفها در كَتٍ كاتب فرو نمي رفت. مرگ يكبار، شيون يكبار.”

ـ اما ايرن، حرفم چيز ديگري است. كاتب آبستن است.

سيگار را گرفت. پك محكمي زد. قلاچهاي دود را در صورت كاتب فوت كرد. دماغش را با خشونت خاراند. از برق و غلتك اين سخن، گيسوان دلنواز و زرينش در هوا سيخ ايستاد. ناگهان چهره اش چغر و دگرگون شد. مردمك چشمهايش هر كدام به سمتي چرخيد. ساقيِ ساقر به دست، عمامه بست.

ـ “سخن اين است كه دانستي بازي را مي بازي.”

ـ چه گفتي، لابد كار من است؟ بگو، خجالت نكش.

احساس كردم قناريِ قيقاج زنِ قلبم بر قناره است. كاتب چون قباسوختة از قافله جا مانده‌اي، لب خاييد:

ـ ايرن جان آخر غير از تو، با كسي نبوده ام. دكتر... چون گرگي گرفتار در تگرگ و تكاب به تكاپو افتاد. كك مكهاي صورتش را به شدت خاراند:

ـ ايرن جان و زهرِ هلاهل. دكتر جان و مرض. اي يامان. توپِ شرپنل. اي دردِ پدرم. حالا قحبة زناكار براي من كله پاچة مورچه بار مي گذاري! مي خواهي برايم پاپوش بدوزي. دست و پايم را در پوست گردو بگذاري. تو اوليش نيستي. مردم به ات مي‌خندند. به خيالت من بچه ام، مي خواهي با آب نبات و خروس قندي گولم بزني عوضي؟ من خودم ختمِ روزگارم. بيلاخ!

اشكٍ يقين در چشمهاي كاتب حلقه زد. چون غريقي به غرقاب افتاده در خودم ناليدم. انگشت در سوراخِ لنجِ لجوج گذاشتم. كاتب فرياد زد، كمك كمك. دهانِ سوراخ، هردم گشادتر مي شد. آب بالا مي آمد. كاتب به حالت خفگي گفت:

ـ مي توانيم برويم آزمايشگاه. غير از شما پناهي...

چون آسمان غرنبه اي پر رعد و برق غريو كشيد:

ـ گُه خوردي قدٍ سرت. قاپ آدم را مي قاپيد. ابتدا موش مرده ايد. وقتي خرتان از پل گذشت يك زبان درمي آوريد هفت گَز. دست همة شما را خوانده ام. همة غربتي هاي قرشمال را غربال مي كنم. جايي ديگر خربزه خوردي بايد بروي همانجا پاي لرزش بنشيني عوضيِ مزلف!

آخوندك و پروانة سياه تقلا مي كردند. شكار و شكارچي چرخ مي خوردند. ايرن مانند اژدهاي هفت سر، از كله اش بخار برمي خاست. بخاري پر از عطر مرگ. از دهانش شراره هاي آتش بيرون مي جهيد. چشمهايش در حدقه مي چرخيد. سيگار را در ظرفِ دانه هاي انار خاموش كرد:

ـ من هيچ بچه اي را به رسميت نمي شناسم. بايد سقط اش كني پاچه ورماليدة عوضي. وگرنه مثلِ آرد اَلَكَت مي كنم. باج به شغال نمي دهم.

كاتب از نيشترِ حرفش چون فشفشه از جا پريد:

نه ايرن جان، سقط اش نمي كنم. خدا هم از هفت آسمانش پايين بيايد، سقط اش نمي‌كنم.

درختٍ گفتگو، برگي نداشت. كدورت در كرانة كتمان، كبره مي بست. كژدُم جراره اي در قدحِ روح كاتب، زهراب مي چكاند.

ـ “مانندٍ مرغكي بي پر و پا و بال، اسيرِ پنجة افعي شدم.”

قيشِ هفت گرة چرميِ شلوارش را درآورد. هفت بار پلك زد. لحن و لهجه اش عوض شد:

ـ من آب از سرم گذشته. براي تو مرغ يه پا داره، آكلة به آدم نبرده، نه؟ مي گم بايد بندازيش فاحشه. بايد سقط اش كني سليته. و ا لا خودم زيرِ مشت و لگد خاكشيرش مي‌كنم. نانخور زيادي نمي خوام. زنگولة پا تابوت نمي خوام. من متعلق به هيچ چيز و به هيچ كس نيستم. ملتفتي زبان نفهم، فسيلِ خناس!

دستي مهار ماهِ در محاق را مي كشيد. آتشِ جان گرفته در مجمر، مثلِ اسب كهري برديوار مي رقصيد. قلمدان و جوهر بر زمين واژگون شده بود. دهانم طعمِ غوره مي داد. مرغي غريب، در قلمرويي قدغن جيغ كشيد. آخوندك، پروانة سياه را آرام آرام مي بلعيد و چرخ مي خورد. سگكٍ كمربند پيشاني كاتب را خراشاند و هفت نشان به يادگار نگاشت. خون آمد. دور اتاق و كاتب مي چرخيدم:

ـ سقط اش نمي كنم. جگرگوشه ام را سقط نمي كنم. ميوة دلم را سقط نمي كنم.

كاتب را با مشت و لگد زد:

ـ چشم سفيد خود فروش مي كشمتون. كور خوندي لچك به سر. من مرغ طوفانم. آتيشتون مي زنم. به سيختون مي كشم. پتة همه رو، روي آب مي اندازم. حالا تو پاردُم ساييدة مفلس، مي خواي خر رنگ كني؟ دمارتو در مي آورم...

بي وقفه مي زد. چون سنگواره اي بي زاد و بوم، زار و زبون، زوزه مي كشيدم. كاتب مانند زنديقِ خوار و رانده اي، زنبيلِ كفاره بر دوش، كفنِ كفر براندام، در زمهرير درازآهنگ مي چرخيد.

. “بغضي چون خار مغيلان گلويم را مي خراشيد.”

خنده زار خودم شدم. با دو چشمِ بي سو، كسي غريبه و مٍه را نمي بيند.

ـ “ در ساباطِ كدام رباطِ اين سپنجي سراي، سر بر ضمانت زمين مي گذاري!”

كاتب، شولاي شماتت شهربندان را بسوزان! گال، بر گبة جانم افتاد. گبري كه توئي كاتب، گلاويزِ تكفير شد. هفت سامورايي سائل از رهگذران مي پرسيدند، خانة دوست كجاست!

پيش از آنكه از درزِ در، روزني به بيرون بيابم، مْشتواره اي بر پهلويم كوبيد. كاتب افتاد و درغلتيد. دانه هاي باورم، مانندٍ درِ يتيم، از هم گسليد و برخاك پاشيد و گم شد. ايرن خسته از زدن، برزمين نشست. گيسوان به چنگ پريشان كرد. كركابهايش را درآورد. به طرف كاتب پرتاب كرد. گرگور از قدٍ ديوار روي سرش افتاد. ايرن بر صورت خود سيلي زد.

ـ خودمو مي كُشم. پدرسگٍ لات. به من انگ مي زني...

كاتب كيف سياهش را برداشت. هفت سامورايي سائلِ عصبي در را باز كردند. شمشير به خشم در آب فرو بردند. از مهلكه گريختم. در پشت سرم صداي دلخراشِ شكستن مي‌آمد. انگار كسي با گُلمشت به آيينه هاي زنگار گرفته مي كوبيد:

ـ من اين در و سوراخ را گٍل مي گيرم. تف به گورِ جد آبادت. تف به قبرِ پدرِ پري دريايي...

* * *

ـ “عزيزم از آزار و آز، بري باش.”

ـ “تو دخالت نكن خائن. هر كي دلش رحمه، كونش زخمه.”

خرده هاي شيشه در جانم مي نشست. جسدٍ پري دريايي زيرِ جسرِ جماع، برهنه و باد كرده افتاده بود. جسد را آب، هفت قدم به ساحل هْل مي داد. ساحل، هفت قدم به دريا مي‌غلتاند. پل غژغژِ دردناكي داشت. گوشت و پوست لاشه را مگسهاي سرخ مي‌مكيدند. چند بار عْق زدم. زير شكمِ كاتب تير كشيد. با آستينِ جرخوردة كُتم، خونِ روانِ سر و صورت كاتب را پاك كردم. خندان دَرِ كيفٍ سياهم را باز كردم. كاتب خشكش زد. گلدانِ راغه نبود. هفت سامورايي سائل روي خاك نشستند و گريستند.

ـ “دنياي زاغْ دل، كاتب را چون طفليِ طفيلي تف كرد.”

بي زاد و راحله، طردم كرد. مادر خنديد. با گوشة چادر، اشكش را پاك كرد:

ـ ننه، درد و بلات بخوره تو كاسة سرْم. سرِ تو كه حامله بودُم از زيرِ شكمْم مثهٍ لولة آفتابه، “اُو” مي رفت. دوا درمونِ دُرس و حسابي كه نبود. جوشنده و عطاري، افاقه نمي كرد. يادمه سرخك و خروسك داشتي. ايي “هوپيتال”1 تازه وا شده بود. سٍنة چند بود! يادُم نيس. سالِ قحطي بود. سالِ سرما و وَبا بود، يا سالِ شلوغيا! آدم، آدم مي خورد. زمين از سرما مي تركيد. سالي كه چن تا پهلوون، به يه تن فروشِ بخت برگشته، تجاوز كردن. بعد هم شيشه چپوندن تُو... دستاشو بستن پشتٍ ماشين و رو جاده كشوندنش. تُو همي ولايت مردم ناپهلونارو گرفتن و سرِ چارراه، با قيف گُه ريختن تو حلقشون. حسابي استخوناشونو، نرم كردن. هي هي، خلاصه دستت رو گرفتُم بردُمت “هوپيتال” . همه شون “انگٍليزي”2 بودن. مثه قرص قمر. عينِ پري دريايي. با چه مكافاتي  بْردُمت اونجا. مگه تو راه مي‌اُمدي! چادرُم رو سف چسبيده بودي داد مي زدي، كمك كمك... ايي “نرسا”3 غش و ريسه مي رفتن. مثه پروانه دورت مي چرخيدن. دكترا مي خنديدن. تو هي داد مي‌زدي، باد بردُم باد بردُم... گفتن بايد هف روز، روزي هف مرتبه تُو “اُو” ي دريا آب تني كني.

 

* * *

ـ “سوزنبان زندگي باز خط عوض مي كرد.”

كاتب پا كشان و ماتم زده در بادِ صرصر راه مي رفت.

ـ “ عصر منحوسي بود.”

گويي در تنگنايي به تنگيِ دلم گرفتار آمده بودم. كرجيِ جانم كَج مي شد و مُج مي‌شد. كاتب جامِ شوكران را نوشيده بود. تلوتلو مي خورد. رهگذراني شتابان به سوي ميدان شهر در حركت بودند. امواج مترنم موسيقي در هوا مي رقصيد. با ظاهري ظنين و ذليل‌شده و دثاري از هم گسسته راه مي سپردم. اميدٍ قَبُسي در اجاق جانم شعله مي كشيد؛ برادربزرگ و ملكه! ايرن اما چه زود از چشمم افتاد. كاتب در شطرنج عشق آچمز شد.

ـ “بز آوردم. دوباره دلم مردود گرديد. هيهات!”

ـ “بي پروايي پروانه از سوختن، به خاطر غم غريبي است.”

كاتب، نمي خواهم چون پهلواني افتاده بر خاك، گُرز و زوبين، زمين گذارم. نمي خواهم چون زاهدي زنار وانهم. كاتب به ايرن ثابت كن كه تعويذ را عوضي بسته است. اين چرخ چموش را چمبر كن. فيس و افاده اش را پنچر كن. عشق چه زود، مبدل به نفرت و انتقام مي شود. برايش آرزوي مرگ نمي كنم.

ـ “ بي شك آرزوي مرگ ديگري، تطهير گناهان خويش است.”

تنها آرزو مي كنم آنقدر زنده بماند تا مكافات عملش را ببيند. كاتب، خانه تكاني كن!

ـ “اما كاتب، از شهر، اَبُرت1 نكنند. بي گذرنامه ساكنِ كدام زمين خواهي شد!”

كاتب دل آشوبه داشت. كنارِ درختٍ عُرعُري نشست. روي علفهاي خرس هفت بار عْق زدم. عندليبي عيار، از سجاف درختي مي خواند.  اشك و رشك گونة كاتب را شخم مي‌زد و مي سوزاند. مرواريدٍ غلتان از دستم سْريد و در سياهيِ ساحلي سرد گُم شد. پدر بود. بيلرسوتِ سرمه اي پوشيده بود. سوار بر موتور! پشتٍ چراغ قرمز.

ـ “كاتب فرياد زد، پدر، پدر، پدر... !”

چراغ سبز شد. موتور سوار رفت. باد مي وزيد و گلوله اي برفي را با خود مي كشاند. ديوانه اي داد زد؛ بدو، بدو، بدو! كاتب ديوانه وار دويد.

ـ “وقت از كَفَت رفت. بدو، بدو، بدو... !”

ـ “صدايت از جاي گرم در مي آيد. مرا به حالِ خويش رها كن!”

 مردم نگاهم مي‌كردند. مي‌خنديدند. موتو سوار ايستاد. عدلِ پنبة سرش، در باد پخش شد. كاتب نفس زنان رو بروي آيينة سيمايش بر زانو شكست؛ پدر... موتور سوار خنديد. هفت سامورايي سائل خنديدند. پدر نبود. نگاهش كردم جاي دو دندانِ نيشِ طلايي اش خالي بود. اما پدر نبود. كاتب نگاهم كرد.

ـ “درهاي درد بيش از اين گشوده مباد! شگفتا جهان و گرفتار گيجي شدن.”

ـ “ نمك به زخمهاي كهنه ام مپاش! كاتب حرفِ حسابِ تو چيست؟ اي مار عينكي كه در آستينم پرورانده شدي، رهايم كن!”

موتور سوار با چه سرعتي از خط به نقطه مي رسيد و ديگر نبود. باد در سرم بال به هم مي‌كوبيد. دلِ درياييِ كاتب غرق شد.

ـ “كاش بادِ غروب، غبار غريب مرا به ديارِ دريايي دور مي برد.”

كفشهاي كهنة كتاني پدر كنار ساحل جا مانده است. هفت سامورايي سائل بر سرِ تصاحب آن مي جنگيدند. صداي مادر از خاطرم گذشت:

ـ گنجشك هف تا بچه مي ذاره، يكيش مي شه بلبل. تو بلبل عراق و شمع و چراغِ مني. هف ماهه و ختنه شده به دنيا اومدي. خواهرات چه دوستت داشتن! هرچي خاك اوناس عمرِ تو باشه. او جنگٍ لعنتي دسته گُلامو پرپر كرد. هر شيش تا شون رفتن زيرِ هْوار. اي‌قيومت تو سرِ بانيش. تو، جُخ هفت سالت بود. لباساي خواهراتو برات كوچيك مي‌كردُم، مي پوشيدي. خوراكُم شده بود اشك وآه و روي زانو كوبوندن. يه روز بْوات وسطٍ حياط ايستاد و داد زد؛ چقدر گريه و زاري و عزا، مْردُم. دلْم خون شد. چار ساله كه بودي بْوات، هف تا تارزن و تنبكي خبر كرد. هف شبانه روز مي زدن. آخر مطربا شرط كرده بودن، بي اونكه پلك رو هم بذارن، هف روز و هف شُو، مزقون بزنن. يه پرده گوشة حياطِ خشتي كشيده بودن. زنا كله قند مي شكستن و كٍل مي زدن. خُو، بْوات وُسعش كه نمي رسيد، هفت تا معتمد و كله گندة محله برا شرط، پول دادن و وعده گرفتن. چه ختنه سوروني! هف شبانه روز، تُو دهن مطربا، آب و غذا مي ريختن. زيرشون قصري و لگن مي‌ذاشتن. البت، ما زنا، حق نداشتيم نزديك پرده بشيم و نگا كنيم. مطربا، مسابقه رو بردن. تو هف روز شاش تَرُك شدي و جيش نكردي. همه مي گفتن معجزه شده. خدا مي دونه، مو كه مطربا رو نديدْم. بْوات مي گه، بيچاره ها تا آخر عمرشون، چار دس و پا راه مي رفتن. صداي گربه در مي اُوردن. يه روز هم خبر اومد كه شاطر محله از تو تنورش، شيش تا گربة نيم سوخته بيرون اُورده. گربه ها رو كه هنو “ميو ميو” مي كردن، مي ريزن تو شط. مي گن دعوا سرِ پول بوده. هيچكي نفهميد، او هفتمي كجا فرار كرد. چطور ناغافل غيبش زد...

 

* * *

ـ “به قهوه خانة حضرت عشق مي رسم.”

كاتب يكراست مي رود و سرِ ميزِ گردش مي نشيند. زعفر نُچ نُچ نُچ كنان مي آيد. چانة چوبي اش را تكان مي دهد:

ـ چه خبره، مگر سرآوردي؟ بذار ببينم چه به روزت آمده. نُچ نُچ نُچ. با كسي حرفت شده، مشاجره كردي؟ مار، تا راست نشه توي سوراخش نمي ره. چي شده هان؟

نمي دانم با چشمهاي لوچش، كجاي دردهاي كاتب را جستجو مي كرد. مثل ساعتي كوك شده، نُچ نُچ نُچ مي كرد. دلم مي خواست ساعت را خرد مي كردم. صدايش را مي بريدم.

ـ “ديگر هيچگاه ساعت هفت از خواب برنمي خواستم.”

دمغ و بي حوصله از پاسخ گفتم:

ـ شكر شكني موقوف! يك قهوة غليظ.

كاتب با صدايِ هفت سامورايي سائل در دلش گفت؛ كون تغار. زعفر كله اش را تكان‌تكان داد. لخ لخ كنان رفت. قهوه و شكلات سياه آورد. خرطومِ فيلش را خاراند. تعظيم غرايي كرد و خنديد:

ـ دوست و دشمن آدم اينجور مواقع معلوم ميشه. من دوستتم، بگو چه شده؟ آدميزادِ شيرِخام خورده، حرف كه بزنه از بار غمش كاسته مي شه. كي به اين روزات انداخته؟ حرف بزن. حرف، حرف مي ياره باد برف.

نُچ نُچ نُچ كنان دور كاتب مي چرخيد. زخمهاي سر و صورتم را وارسي مي كرد:

ـ ديلماج مي خواي، دِ بگو چه شده؟ هوم، تيغ و تمشك و قشقرق كه نمي شه. حتماً به دَدان گفتي، دَدَه!

خنديد و خرطومِ فيلش را خاراند. خيره نگاهم كرد.

ـ “خرسنگٍ خستگي به صخرة سرِ كاتب مي خورد.

شكلات سياه را مي جُوُم. قهوة زبان سوز را لاجرعه سر مي كشم:

ـ پيله مي كني! مگر تو كلانتر محله اي؟ باشد، با مأمورهاي دمِ درِ فروشگاه دعوام شد. هرچي دستة صندلي شكسته بود كردم تو... جرشون دادم، پدر جاكشها رو.

صداي شليك خنده اش چون ترقه در قهوه خانه تركيد:

ـ اما خودمانيم، گُل كاشتين! تو تاريخ ثبت مي شه. زيرِ چشم اينهمه مأمور؟ بارك الله، دست مريزاد.

در دلم گفتم، اي نوكيسة شاشو! ويرم گرفته بود دروغ بگويم و سر به سرش بگذارم:

ـ نديدي قاراشميش يعني چه، لت و پار شدن يعني چه! هفت تا مأمور روي زمين كون سْره مي كردند و مي ناليدند تا رهاشان كردم.

زعفر خرطوم فيلش را خاراند و نُچ نُچ نُچ كرد:

ـ گلنك از آسمان افتاد و نشكست. اين بادمجان دور قاب چينا رو  بايد ادب كرد. هيكل گنده مي كنن، فالگوش مي ايستن تا استخدامشون كنن. شب تا صبح مثلِ خيار، تو كونِ زمين شَق و رَق مي ايستن.

ته دلِ كاتب مور مور مي شد. لثه و ميناي دندانهايش تير مي كشيد. انگار دنده هايم جا به جا شده بود. ساعتي، بر رَفِ تاقچه، نُچ نُچ نُچ مي كرد، كاتب با مْشت روي ميزگرد زد:

ـ زعفرِ كونكش، ناجنسِ مْفنگي، زغال داري؟

ساعت شكست. صداي نق نق اش قطع شد. تابِ چشمهاي زعفر بيشتر شد:

ـ زغال، زغال واسة چي، اِفندي؟

دل و رودة ساعت، زيرِ دستٍ كاتب جان داد:

ـ مي خواهم بجُوُم، فضول باشي.

ـ خب، نقل و نبات بجو، كشمش و توت خشك و آلو قيسي بجو. زغال چرا، خُل شدي؟

اگر چاقو دمِ دست كاتب بود، خرطومِ فيلش را مي بريد و كف دستش مي گذاشت. نگاهش كردم. خرطومِ فيلش سرخ بود و مي لرزيد. دلم سوخت:

ـ نه چِل شدم. زعفر، لطفاً زغال!

زعفر كفلِ گرد و قلنبه اش را تاب داد و متعجب رفت. با هفت كله زغالِ نازنين برگشت. روي ميزِ گرد گذاشت. زيرِ لب خنديد:

ـ خدا يك عقلي به تو بده، يك پولِ بادآورده به من. تا بروم در روستا، گاوداري باز كنم. از شرِ اين شغلِ سگي و مشتريهاي عوضي، راحت شوم.

رعشه بر جانش نشست. لُنگٍ سرخ بزرگي برداشت. مانند گاوبازانِ خبره، در ميان ميدان و هياهوي جمعيت، رقصيد و چرخيد. رقصي مسخره. هفت خنجر برنده را بر گردة  هفت گاو وحشي كوبيد. رقصيد و هفت گاووحشيِ زخم خورده را تو ظلِ آفتاب نقشِ زمين كرد. تماشاچيان تشويق مي كردند. از كف دستشان خون مي آمد؛ هولٍي. هولٍي. چون موعدي مقرر، چهار تا بشقاب روي پيشخوان چيد. در هر كدام كرفس و دنبلان گذاشت و با دوستان غايب از نظر مشغول خوردن و حرف زدن شد. تند تند نفس مي كشيد. صندلي عقب و جلو مي شد، ساعت زنجير طلاي بغلي اش را در آورد:

ـ هيهات، هنوز ساعت هفت نشده!

* * *

كاتب، كروچ كروچ و با لذت زغال مي جويد. ميل به نوشتن شعله مي كشيد. كاتب روي بامِ جانم راه مي رفت . در جهان مي چرخيدم. روزي عشق به كاتب گفت؛ من آفرينندة جهانم. عشق نيازمند گذشت وفراموشي است. ناقوسها يك صدا سرودند، عشق آخرين مرحله است. زمان، زمان درو بود. آن لحظه ميهمان ستارگان بودم. كنار آن بلوط ستبرِ بالا بلند. مهتاب بود و رنگين كمان تاب مي بست. جهان با شكوه و پر شكوفه بود. ما، دو رودخانه  بوديم كه با آهنگ گامهايمان خواب ديرين جهان را بر هم مي زديم. سبزه ها سيرا ب و مست بودند. جشن عروسي گلها بود. همه زمزمه مي كردند؛ اينك بانوي عشق، سيب سرخ و گل گندم در دست! نبض زمان عاشقانه مي زد. چرا كه تو خنديده بودي. كاتب، ترانة تن ترا از مرمر مهتاب مي تراشيد. بي خبر از خطر و انحناي حيات مي‌رقصيدم. بوسه هاي ما، بر ماسه هاي ساحل سايه مي انداخت. آتش بازي چشمانت، حادثه اي مقدس بود. زندگان بر گامهاي ايزد بانوي عشق، كرنش مي كردند. پوستت به سان حرير، روي مخمل شب راه مي رفتي. روزِ آفرينش جهان بود. جان به معراج مي‌رفت. لحظة رستاخيز زندگي بود. بهار در انگشتانت گل مي داد.

ناگهان جدايي و دردِ بدورد رسيد. تو رفتي، بي آنكه با كاتب وداع كني. من ايستادم بي‌آنكه خودم را بشناسم. شب آرام فرود مي آمد. جانِ روز قطره قطره در چليك تاريكي مي چكيد. سالِ سياه كبيسه بود. گردبادها مرا با خود مي بردند. تمام برگهايم بنفش شد. طوفان وحشيانه مي غريد. به جستجوي تو از صخره هاي سخت، بالا مي رفتم و در خويش تقطير مي شدم. كاتب در بي نهايتٍ دورِ شب بود. آهم، راهت را مي بست. باران مي‌باريد. هراسان و خيس به هر سو به دنبال رد پايت مي دويدم. در قطب تنهائي ام تگرگ مي باريد. گامهايم در زنجير بود. شتاب رفتن داشتم. تجربه هاي تلخ از پيالة چشمهايم سر ريز مي كرد. باز آي و دوست داشتن را دوباره تفسير كن! غزالان و كبوتران از دهان تو مي نوشند. قلبت وادي ايمن است و سرزمين موعود. نگاه كن به راهب سرگرداني كه به جستجوي تو از اعماق مغاره فراموش خويش، بيرون مي خزد. كاتب بر بام جهانِ گم شده، به بوي تو چرخ مي خورد. پرندگان نگاهم به سمت چشمه هاي مقدس كه تو هديه داده اي ، پرواز مي كنند.

تا هنگامي كه آسمان اشكهايش را در تاريكي پنهان مي كند، كاتب نيز قلبش را نشان نخواهد داد. روحِ اين سيارة چرخان هنوز تيره و تار است. و با اين همه كهنسالي چگونه مي تواند روي رودخانه هاي جاري پرواز كند. زمين و مرگ  تا ابديت گسترده اند. بازوانِ زورآور شب، مرا در آغوش مي كشد. كسي دشنه اي در بركة روياهايم مي‌اندازد. شبتابِ در يايي چونان فانوس بندري، از دور سو سو مي زند. تندر بر گردة دريا تازيانه مي‌كوبد. جسدي روياهايش را به باد مي سپارد. عطر مرگ در چارسوقِ جهان خاموش مي چرخد. باروحي زخم خورده، در كوچة خاطرة مرغان دريايي مي گردم. تو نيستي و صدفها ديگر آواز نمي خوانند...

 

* * *

زعفر مقابل كاتب ايستاده بود. با يك دست پرچمي ناشناس را تكان مي داد. پرچم و يك بغل پرونده موريانه خورده را در آتشكده كوچك انداخت. خرطوم فيلش را خاراند:

ـ حواست كجاست؟ مي نويسي، هان؟ دوست داري داستان برادر بزرگ را برايت تعريف كنم تا بنويسيش، هان؟

كاتب با كونِ خودكار سينه اش را خاراند:

ـ بگو. اما اول يك قهوة غليظ ديگر. زغفر محتويات خرطوم فيلش را در لُنگٍ سرخ بزرگ، فين كرد. قهوه را روي ميز گرد گذاشت. مقابلم نشست. لمبر هاي گرد و قلنبه‌اش از دو طرف صندلي آويزان بود:

ـ شب ظلمات بود. شمن ها را از قبيله بيرون كرده بودند. هفت سال توي يك لنج هفت طبقه روي شط شناور بوديم. شمن ها مجسمه مي ساختند. اوراد مي نوشتند. مجسمه هاي مقدسان، مجسمه هاي فاسدان. قد و نيم قد. نيم رخ و تمام رخ. لنگه به لنگه، طاق و جفت. برادر بزرگ و من و فرشته ها ، دست پرورده شمنِ شمن ها بوديم . برادر بزرگ تأتر بازي مي كرد . همه را از خنده و گريه روده بْر مي نمود. مزدش يك وعده غذا بيشتر نبود. تا اينكه زد و شمنِ شمن ها مرد. برادر بزرگ هوا ورش داشت. شروع كرد به لنگ و لگد انداختن. همة ارث و ميراث را مي خواست بالا بكشد. مي گفت، صندلي و فرمان فقط مال من است. طرفدار دو آتيشه اش شدم. خوب سخنراني مي كرد. عالي مي‌ترساند. تو هوا مخ مي زد . جاشو هاي لنج را فرشته مي گفتند. يك عده از فرشته ها تو سري خور بودند. جيكشان در نمي آمد. تا مي گفتي اشَك و مُشك ، اشكشون در مي‌آمد. يك عده زير بار زور نمي رفتند. مدام ديگران را وسوسه مي كردند تا شورش به پا كنند. اينها را شيطان مي گفتند. كار به همين منوال مي گذشت. تا اينكه برادر بزرگ همه چيز را به هم زد. توي لنج هفت طبقه انقلاب شد. با چاقو روي صورتم هفت تا خط انداختند. خون گريه مي كردم. چه دردي! آخه زيبايي خيلي برام مهمه. مي خواستند دستم را ببرند. رحم ، حرف احمقانه اي بود. در همين اثنا بين شمن ها هم اختلاف افتاد. دقيقاً ساعت هفت بود. فرشته هاي گريان و شيطانها جشن آشتي كنان گرفتند. جمهوري شيطاني اعلام كردند. اين بزرگترين انشعاب تاريخ بود. شش تا از شمن ها را توي تنور انداختند. هفتمين شمن، قاليچة پرنده را برداشت و فرار كرد. رفت در ماه بست نشست. برادر بزرگ و من را توي شط انداختند. من هم كتابهاي اوراد و ادعيه را كه قايم كرده بودند، دزديدم. بعدها شنيدم شمن فراري از زير درخت سيبي سر در آورد. درخت سيبي كه ثمره اش،  سرب شد. برادر بزرگ و من را يك پري دريايي نجيب نجات داد. از روي خشكي عجيبي سر درآورديم. برادر بزرگ قلاده به گردن خشكي انداخت و گفت ؛ تو گربة مائي. روزي هفت بار به پري دريايي تجاوز مي كرد. هيهات، برادر بزرگه ديگه ! مار پوست خودش را ول مي كند اما خوي خودش را ول نمي كند. ولي پري دريايي قبل از آنكه ما را به ساحل نجات برساند، با دمش به كف لنج كوبيد. لنجِ سوراخ شده دور خودش مي چرخيد و غرق مي شد. بيچاره پري دريايي! برادر بزرگ اينقدر... تا مرد. مدتي هم مرا به جاي پري دريايي گرفت و...

كاتب غش غش و با صداي هفت سامورايي سائل خنديد:

ـ مي خواهي كه من اين مهملات را باور كنم؟ فكر نمي كردم اينقدر كس خل باشي. آخه مردك اين همه كس شعر از كدام سوراخت در مي‌ياري؟

 بلند شد و كفل گرد و قلنبه اش را هوسانه دست كشيد. هفت نخ، ريش تنكٍ آويزان روي چانه اش را خاراند و گوزيد:

ـ از سوراخِ جد و آبادِ تو. مي خواهي باوركن  مي خواهي باورنكن. به تخمم عوضي.

 

* * *

رفت و پشتٍ پيشخوان قوز كرد. ناگهان درِ قهوه خانه باز شد. دوستان از در درآمدند. ملكه پريد توي بغل كاتب و لبهايش را هفت بار بوسيد. روي پاهايم نشست و به شلوارم شاشيد. برادر بزرگ صندلي اش را در آورد و چون خليفه اي در دارالخلافه ، بر سرير سئوال نشست. شيشة ودكا و پونه وحشي را روي ميز گرد گذاشت. با سيمايي به رنگ سيماب ، دو كف دست برهم كوبيد:

ـ پري نهفته رخ و ديو در كرشمة حسن      بسوخت ديده زحيرت‌كه‌اين‌چه بوالعجبي است1

زد روي شانه و نرمه گوش راست كاتب و خنديد:

ـ چطوري آبچليك! مثل اينكه بد جوري قافيه را باخته اي، يارو! لؤلؤات ، لولو شده؟ فتيله‌ات پايينه، ملتفتي، چي شده؟“ دل در كسي مبند كه دلبسته تو نيست.”2  دلجويي اش گوئي باطل السحر ترس بود. كلامش آبي بر آتش زخم هاي تازه كاتب پاشيد. بي‌حوصله و نوازشخواه، آه كشيدم. برادر بزرگ گفت:

ـ سرايدار، سردماغ نيستي!  كج بنشين و راست بگو. عْنُق پرآدرنگت نشان مي‌دهد كتك خورده اي، روراست باش. آيا به جاي قنداب، گنداب نوشيدي؟ يا در آبگينه و طاس لغزنده افتادي؟ كدام حرامزادة گجسته اي تو را به اين حال و روز انداخته است، هان، زبان بچرخان!

ـ“ با خود به عناد بودم. خط خوردگيهاي خودم را پاك مي كردم. ”

ـ ولگردي مي خواست كيف سياهم را بدزدد.

ملكه ساكت روي زانوهاي كاتب نشسته بود و نگاه مي كرد. زعفر هنوز پشت پيشخوان قوز كرده بود. عقب و جلو مي شد اما لام تا كام چيزي نمي گفت . كروچ كروچ چْس‌فيل بو داده مي جويد. برادر بزرگ صاعقه وار از روي صندلي اش برخاست. با صورتي ازرق سان غريد. از ترس در خشتكمان شاشيديم .

ـ هر آيينه در قلمرو قانونمند ما ، اجحاف و تعدي رخ دهد، خورد و خوابِ مُلٍك بر هم خواهد خورد. عالم غيب و عالم محسوس مٍلك ماست. بگو كه بودند اين جْل وَزغان! پنج حس و شش جهت و هفت كوكب و چهار طبع را به هم مي ريزيم. اين بي سر و پاهاي خشتك نشسته كجايند! ما دَلق پوشِ دُلدْل سواريم. كاتب لب بتركان كه بودند تا شمع آجينشان كنيم. به دهان توپ ببنديم. نعلشان كنيم. به چهار ميخشان بكشيم. گوشهايشان را ببريم. شقه شقه شان كنيم و هر شقه را بر دروازة ارزيزِ روز، بياويزيم. دودمانشان به باد دهيم.

تازيانه اش را در آورد. هفت بار در هوا چرخاند. بر در و ديوار كوبيد:

ـ به آهوي فلك سوگند، آسشان مي كنيم. مثل كرباس جرشان مي دهيم. به ابابيلها مي‌گوييم بر اين همه اباطيل، سنگپاره ببارانند. اي جاهلان كوتوله، اي ستمكاران سترون به سزا خواهيد رسيد. تر و خشك خواهد سوخت. ماه را از مهدش جدا مي‌كنيم.

ملكه با يك خيز روي زمين پريد. كنار زعفر با زانو هاي سست شده به خاك افتاد و لرزيد. برادر بزرگ دستان به سوي آسمان، عرق كرده و پر ولوله نهيب زد :

ـ زينهار! اين واپسين سپيده دم است. فساد تا مغز استخوانتان را پوسانده است. چه آيتي بهتر از تعب. “ همانا كه ما انسان را در رنج آفريديم.”1 اي ملك مقرب و اي فرشتة موكل! از هر جنبنده اي يك جفت برداريد. در لنج هفت طبقه بگذاريد. آب آب آب. هفت بار بالا خواهد آمد. زمين را از شدايد خواهد شست. اي پخمگان پروار بميريد. اي‌ملك الموت ملكوت اعلاء ، باران سنگ و سيل بر اين عشيره هاي شيره اي نازل كن! اي كفن دزدان، تازيانه مان به هيبت هفت افعي و عفريت در خواهد آمد. تف بر روزگار بي آزرمي كه بر مدار دل ما نگردد. بگذار و از اين گريوه بگذر. سپلشت.

خسته و دم كرده سر فرود آورد. بر صندلي اش آرام گرفت. از زير ميز گرد صداي بع بع گوسفند مي آمد. هفت سامورائي سائل تعظيم كردند. تمام گوشت تن كاتب از وحشت ريخت. ملكه برخاست. پيش پاي برادر بزرگ زانو شكاند. انگشترش را بوسيد. زعفر كلاهِ شاخ گاوي برسر، جلوآمد. با لُنگ سرخ، برادربزرگ را تند تند باد زد و گفت:

ـ اطاعت مي‌كنم سرورم. دستورات مو به مو، اجرا خواهد شد. همة ما در دست شما مثل شپشيم. بنده يك كنة ركيكم و چشته خوارِ الطافِ سفرة شما هستم. فَدُوي در بست فداي شما باد.

برادربزرگ تازيانه اش را غلاف كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند.

ـ ما زماني در تماشا خانة شمن ها تحصيل تأتر مي كرديم. هفت سال آزگار هم در سيرك سياري، نقش آفرين يك دلقك بوديم. مدتي هم رام كنندة حيوانهاي وحشي شديم. روزگاري، رزق و روزيمان دست يك مشت قوزيِ بْزمچه افتاده بود.

بدنش را به سختي خاراند. هفت بار پلك زد:

ـ زعفرِ پدرسوخته، چقدر در اين قهوه خانه شبگز پيدا شده! از چشمهاي نانجيبت مي‌خوانيم چغلي ما را كرده اي چلغوز! اي مردكِ خايه خورِ خايه مال.

زعفر با ترس و لرز تعظيم كرد. خرطومِ فيلش را خاراند:

ـ به خدا قسم...

برادربزرگ پاهاي پرانتزي اش را خاراند و فرياد زد:

ـ زبانت را گاز بگير اي شيطان پير! اي تحفة حقير، اي طماعِ طلا طلب، بخوان خدا در خسوف است. اي دغل، بايد همان شب تورا با همين دستهاي سردمان خفه مي كرديم تا اينقدر دري وري به هم نبافي. افسوس كه كرسي و فرش به شد از دستمان!

دست انگشتر نشانش را پيش آورد. ملكه باز هم بوسيد و روي چشم گذاشت. كاتب و زعفر هم به ديدة منت بوسيدند. بوي زخم و زماد و تنزيب در كلة كاتب پيچيد. زعفر در گوشِ چپم پچپچه كرد:

ـ بهتره آب به غربال پيمانه نكني. بگو اون گوش بْر كي بوده. عكسش را نشان بده، جنازه تحويل بگير.

زيرِ ناف كاتب را پشه زد. خودم را خاراندم:

ـ خفه شو ديوث!

برادربزرگ نشست و آه كشيد:

ـ امان از دست اين ساربان سبو شكن. چه دنياي پر ساخت و پاختي! ريديم به اين سراپردة سپيد و سياه. بده ببينيم چه نوشتي اي عزيز:

كاتب، تعظيم كنان كاغذ را معروض داشت. برادربزرگ جيبهايش را گشت و گفت:

ـ نمي دانيم كدام پدر نامردي خودكارمان را دزديد.

كاتب خودكارش را دو دستي پيشكش كرد. همچنان كه مي خواند، مي نوشيد و پونة وحشي مي جويد. شاخآبه اي كدر از گوشه هاي دهانش سرازير بود. سر برداشت. شيشة خالي را به ديوار كوبيد:

ـ پيش از آنكه وادارت كنيم ريقِ رحمت را سربكشي، برايمان رحيقِ عابد فريب بياور،موجود خنثي. تو آبدار باشيِ كوشكٍ مايي يا برگ چغندر؟

زعفر لنگ لنگان راه مي رفت و كفلش را مي رقصاند. برادر بزرگ فرياد زد:

ـ قدح تهي شد از شراب، الدنگ، سوهان روح. ساقيِ ساغر گردان مارا ببين، چه دنبه‌اي تاب مي دهد!

زعفر چْست و چالاك پشت پيشخوان پريد. به چربدستي شيشه ودكاي يخ زده و پونه وحشي را روي ميز گرد گذاشت. دست به سينه و چشم ها دوخته بر زمين، خشك ايستاد. برادر بزرگ برخاست. با رگه اي از ارعاب در صدا غريد:

ـ آدمِ گدا و اين همه ادا؟ پشت كن زالوي زبان باز. اي جاسوس دو جانبه. ستون پنجم.

زعفر دنده پهن، با رضاي خاطر برگشت. برادر بزرگ اُردنگيِ سنگيني بر قفاي گرد و قلنبه‌اش كوبيد. زعفر چند قدم به جلو رفت. سكندري خورد و افتاد. كلاهخود شاخ گاوي اش روي زمين غٍل خورد. زعفر گوزيد. بلند شد و ساده لوحانه خنديد. چشمهاي لوچش مي چرخيد. برادر بزرگ نشست:

ـ خود گوزي و خود خندي، عجب مرد هنرمندي!

سرش را به طرف كاتب چرخاند:

ـ بگو اي سخن كيمياي تو چيست؟        غبار ترا كيميا ساز كيست؟1

احسنت. مرحبا. تو نه از تبار طلا پرستان پرشقاوتي نه از تبار تهي دستان ستمكش.

كاغذ را مقابلم سراند. خودكار كاتب را در جيبش گذاشت. دور واژه فراموشي، هفت بار خط كشيده بود. براي كاتب ودكا ريخت. مشتي پونه وحشي در دهانم چپاند. چپق اش را چاق كرد. به طرف كاتب گرفت. پكر، پكي به پيپ زدم. دود، در بطن جانم، نشت مي كرد. زعفر لرزان، ليوان پلاستيكي اش را پيش آورد. چشمهاي لوچش هنوز مي‌چرخيد. چون گداي آسمان جْلي ناليد:

ـ ارباب جرعه اي به من بي نوا بنوشانيد. فقيرم. حقيرم. هفت سر عائله دارم. ناقه ام تازه سقط شده ، زندگي ام بي‌شور و  واشوره. ويلانم. پشه در جيبم سه قاب مي اندازد. پيش‌بيني با خشت و شاقول از يادم رفته. ديگر هيچ فلان و بهمان و بيساري نمانده كه ازش قرض وقوله نكرده باشم...

برادر بزرگ به قهقهه خنديد. كاتب و ملكه هم خنديدند. هفت سامورايي سائل زير لبي و بلند خنديدند. برادر بزرگ ليوان مشمائي زعفر را پر كرد و گفت:

ـ بنوش اي گداي در زن. اي رتيل، اگر چه از اين رطل گران چيزي نمي فهمي. اما سگ‌خور. البته تكدي جز تكدر خاطر نمي آورد. تازه دو نوع گدا داريم. يكي گدا صفت، يكي چشم گدا. اولي قابل ترحم است. دومي اما، سزاوار زندگي نيست. تو از نژاد دزدان نيستي از ديار مردگاني.

برادر بزرگ ساعت زنجير طلاي بغلي زعفر را دزديد. عقربه ها درست روي ساعت هفت بود. ساعت را در آتشكده انداخت. منقار عقابي دماغش را خاراند:

ـ امان از اين غريبگزها. خب، بعد از اين همه هاي و هوي، نگفتي كدام گرگ درنده اي، پيراهنت دريده. لب باز كن، دُمي بجنبان. سراپا گوشيم.

محكم زد روي شانه و گوش راست كاتب. زعفر چون پيشكار پيشگاه بزرگان روزگار، عقب عقب مي‌رفت و دعا مي‌كرد. كاتب پونه وحشي نشخوار مي كرد. پياله ام را نوشيدم. چشمهايم داشت كلاپيسه مي‌رفت:

ـ كسي اذيتم نكرده‌است.

برادر بزرگ در حاليكه پيپ دود مي‌كرد، ابروهايش را بالا كشيد:

ـ سنه گوربان آباجي. جواب سر بالا هم جوابي است. اما بگو ببينيم ، چرا زغال مي‌جوي؟

كاتب سرش را زير انداخت. محتويات كله‌ام در هم مي چرخيد. كاتب با ترس گفت:

ـ حامله ام.

ناگهان گل از گل برادر بزرگ شكفت:

ـ كاسه چيني كه صدا مي كند خود صفت خويش ادا مي كند. پس گره بر باد و بر ابرو مزن. بُه بُه. يك كاكل زري يا يك پري زادة تُپْل مْپْل. ما مطمئنيم كه او راه مارا ادامه خواهد داد. در سراسر پهنة خاك، شبكه هاي زنجيره اي داير خواهد كرد. آنوقت تمام قدرت اقتصادي بازارِ زمين و آسمان را در دست قبيله مان قبضه مي كنيم. ما مي دانيم، معيشت مشكل پيچيده اي است. اما بچه ...

چشمك زد و دست چپش را چند بار در هوا چرخاند. فهميدم منظورش چيست. اشك در چشم كاتب و هفت سامورايي سائل، شكست:

ـ بچه فقط مال ...

ملكه ، پيشاني كاتب را بوسيد. سرم را نوازش كرد. پريد روي ميز گرد. پستانهايش را چون هفت مُشكٍ آويزان به طرف آسمان گرفت:

ـ شيرم را حلالش نمي كنم. عاقش مي كنم. اميدوارم به تير غيب دچار شود. شقاقلوس بگيرد آنكسي كه...

برادر بزرگ متفكرانه به ملكه گفت :

ـ چون همة اسرار و عنايات را نمي داني خموش، ملتفتي !

منقار عقابي دماغش را خاراند. صراحي اش را سر كشيد:

ـ صاحبدلان به پيام پياله گوش كنيد. زعفر صرعي، جبراً  تو هم بيا جلو. بيا ارقة اره زبان.

براي همه ودكا ريخت:

ـ آهاي دُردي كشان ، قضا را قرعة فال و داو ، به ما افتاد. فبها المراد. آبِ آتشزا بنوشيد. غمِ آخر. مگر ما مرده ايم. به چاپار خانه هايمان پيغام مي فرستيم تا خبر را به همه عالم مخابره كنند. اسپند دود كنند و پندي به گوسپندان دهند. هر چه لازم باشد از فروشگاه بزرگ مهيا مي كنيم. رؤساي فروشگاه هم كه بدبختها، حرفي ندارند.

ملكه با برق محبتي در چشمها، قد راست كرد:

ـ پايم از خطه فرمان تو بيرون نشود        سرم ار پيش تو چون شمع ببرند به گاز1

همة بچه ها را من از آب و گٍل در مي آورم و بزرگ مي كنم. گوهر شبچراغِ منند. خودم ترو خشكش مي كنم.

پيشاني زعفر را شادي هاشور زد. گريست و حاشيه هاي شانه اش لرزيد:

ـ ماترك من همين قهوه خانة دو نبش است. به دنيا چشم داشتي ندارم. به شاباش وجود، و قدومش ، هفت تا بيغوله هم در محلة خَر كُشان دارم كه همه را ، هبه‌اش مي كنم. دنيا يك پاپاسي نمي ارزه. ديگر چه مي خواهي كاتب ، نازكش داري ، ناز كن، نداري پات را دراز كن . يك مشت ريش گرو مي گذارم كه تو نگران آينده نباشي، هان؟

تهٍ دلِ كاتب و هفت سامورايي سائل از خرسندي غنج مي‌زد. ايرن را گو مباش.

ـ“در نورديدن درد ، در اين لحظة گلريز، چه زيباست! ”

از زير ميز گرد صداي بع بع گوسفند مي آمد. برادر بزرگ مخمور، به پاس هر حرفي كله‌اش را هفت بار تكان مي داد. ناگهان دست چپش را بالا برد. همه از فكر و صدا به سكوت افتادند. ودكا ريخت :

ـ حرف آخر اينكه، به اعتقاد ما بايد در هر قريه اي ، از قدمهاي هر كودكي قدمگاهي ساخت. بنوشيد و بلند شويد سري به فرو شگاه بزرگ بزنيم. در امر خير حاجت هيچ استخاره نيست.

كاتب با نگراني گفت :

ـ با اين سرو وضع و صورت و ...

برادر بزرگ به خنده گفت :

ـ با كَت نباشد. امشب همه مشنگند و مشغول. بد دلي را بِهِل . ملتفتي . حركت.

هوا را بو كشيد. زبان دور دهان چرخاند:

ـ آتش. برهان اِني ؛  دود مي آيد پس آتش هست. برهان لٍمي؛ آتش هست، پس مي‌سوزاند. نوشتن امشب با روندگان و آيندگان است.

زد روي شانه و گوش راست كاتب. بدره ‌اي از جيبش در آورد. هفت سكه اشرفي روي پيشخوان انداخت. سكه ها هفت بار دور خود چرخيدند و قطار به قطار كنار هم  نشستند:

ـ اين هم بدهكاري ما، بابت باده و جزئيات. چيز ديگري كه نداشتيم؟

زعفر آب دهانش را قورت داد.هفت نخ ريش تُنك روي چانة چوبي اش را كشيد:

ـ نخير. حساب شما مثل كون امام جمعه پاك است. هوم. “ محك داند كه زر چيست و گدا داند كه ممسك كيست.”1 اقدامات آتي مرا از قلم نندازيد، هان؟

كاتب ، دستٍ پنهان زعفر را كه براي برداشتن سكه ها ، از زير بغلش درآمد ، ديد. دستي استخواني كه هفت انگشت داشت. از قهوه خانه بيرون آمديم . زعفر دم در با كلاهخود شاخ گاوي بر سر، خبر دار ايستاده بود. لُنگ سرخ بزرگ را به خايه هايش بسته بود. اشك گلوله گلوله از چشمهايش مي ريخت. زير پايش به قدر هفت تشت چرك و پر كفي كه زني گازر2 به كوچه بريزد، آب جمع شده بود. در گوش چپ كاتب زمزمه كرد:

ـ خيلي گنده گوزي مي كنه، اما در دزدي لنگه نداره. امشب شهر شلوغه. مراقب باش ديدارمان به قيامت نيفته .

كركر خنديد. دست در جيبش كرد و با حيرت گشت. خرطوم فيلش را خاراند. هفت بار پلك زد:

ـ ساعتم چه شد، هان ؟ به درك ، هان ؟

گردسوزي بر سر درِ قهوه خانه آويخت. در محافظت هفت سامورايي سائل راه مي رفتيم. باد ، عطر مرگ مي پراكند. شب افتاده بود.

 

* * *

نگهبانان نقاب دار گوشه و كنار كوچه ها ، خيابانها و گذرها و كنار ماشينهاي ميله دار آهني و جيپ ها كشيك مي دادند. قهوه مي نوشيدند. سيگار مي كشيدند و شوخي هاي شيطنت آميز مي كردند. هراز گاهي كاميونهايي پر از گله هاي گوسفند، بع بع كنان مي‌گذشتند. برادر بزرگ در راه آروغ مي زد. مي گوزيد و مي خواند:

ـ همه كژ دم وش و خرچنگ كردار         گوزن شير چهر و گاو پيكر1

دور تا دور ميدانِ مشاهير گمنامِ اقتصادي ـ سياسي و رهبران نام آور جنگي ، مردماني تر و تميز با تاج گلهاي گران قيمت در دست مشغول اداي احترام معمول بودند. مجسمه هاي سنگي سرداران سربلند، جهان را تهديد مي كرد. از اقصا نقاط جهان ميهمانان عالي رتبه دعوت شده بودند، يا تمثال تمام قدشان را فرستاده بودند. هفت رهبر شهير اركستر ، مشغول رهبري نوازندگان بودند.

برادر بزرگ هر بار گوز بلندي مي زد وخس و خاشاك را به هوا مي فرستاد. فضا آلوده از بوي مشمئز كنندة گاز اشك آور بود. جمعيت حاضر ، چپ و راست سر مي چرخاندند. با دستمالهاي سرخ ، آب چشم و بيني شان را مي گرفتند. به ساندويج خردل زده شان گاز مي زدند و خود را مي خاراندند. ناگهان هْو چْو افتاد كه مأمورين حفاظت و امنيت در حال درگيري با اراذل و اوباش و بر قراري نظم عمومي ، گاز اشك آور در كرده اند. گويا خرابكاران نابكار ، بانكها را غارت كرده اند. سينماها را به آتش كشيده اند. شيشه ها را شكسته اند. به پادگانها و مراكز نظامي حمله برده اند. جمعيت در هم ريخت.  هر كس از گوشه اي در صدد گريز بر آمد. ملكه هُروَله كنان هورا مي كشيد. دست مي زد و رختٍ خاكيِ خال مخالي‌اش را مي خاراند. به اشارت برادر بزرگ ، پريد روي سينة متنفذترين رهبر جنگي و چون خون آشامي ، گردنش را به دندان گرفت. به جاي قطره هاي خون، مدالهاي رنگ و وارنگ ، جرينگ جرينگ كنان بر زمين مي ريخت . محافظان با دشنه‌هاي آختة دو دَم، رقص شمشير كردند. فرمانده كل ارتشهاي مجهز و بي مرز جهان ، فرياد مي زد و استمداد مي طلبيد. هفت ساموايي سائل عربده كشان شمشير مي زدند. برادر بزرگ هلهله كنان به قاه قاه خنديد:

ـ  با اين همه دنگ وفنگ ، جگرِ يك موش كور را هم ندارند. اين همه نشان شجاعت و افتخار به چه كار مي آيد. گوزيدم به وحدت ذرات و ذرات وحدت. برويم به طرف فروشگاه بزرگ ، تو و بچه لباس نداريد. بايد به فكر بود. اگر چشم عنايت به ما دوخته‌اي، بي حله و حليه كه نمي شود، نازنين ؟

فروشگاه بزرگ چون گلولة منوري مشتعل بود. به تعداد هر تيرك برق يك مأمور هفت‌تير بند، دور خودش مي چر خيد. انگار نوشادر شياف كرده بودند. بر سر هر آجودان، كماجداني دود مي كرد. برادر بزرگ چون گوژپشتي پلشت، پشت به فروشگاه خم شد و هفت بار زور زد و گوزيد. تمام چراغهاي نئون سردرِ خوش خط، آيينه هاي تودر تو، گچ‌بريهاي دالبر و دايره، يكباره خرد شدند و با صداي موحشي كف خيابان فروريختند. صداي بگيريد، ببنديد، واق واق و بوق بوقِ دستگاههاي مافوق الكترونيكي با شعله هاي مادون بنفش و قرمز و زرد، جيغ آمبولانس ها و گرمپ گرمپ گامها، فضايي بي‌نظير آفريدند. از فرصت حاصل استفاده كرديم و به درون فروشگاه چپيديم. برادربزرگ لباسهاي نفيس را لوله مي كرد و در گاري چرخ دار مي ريخت.

ملكه كه خودر ا دوان دوان رسانده بود به قسمت كتابهاي تاريخ و جغرافيا و نقشة گنجهاي پنهان رفت . با حرص و غيض جِر مي داد. پاره پاره مي كرد و به زمين مي ريخت. طبقه به طبقه پيش مي رفت. پالتو پوستهاي گران قيمت را به خيابان انداخت . با چوب سنگيني تمام عروسكهاي شيشه اي سخنگو را خرد كرد. عكس بزرگ پري دريايي را كه پونة وحشي مي جويد، جِر داد. وسائل شكارچيان را تكه تكه كرد. براي آنكه كاتب هم از اين نمد، كلاهي براي خويش بسازد دست به كار شد. شوري غريب در جانم شعله مي‌كشيد. كاتب همه ساعتها را متلاشي كرد. ملكه مانند بولدوزر مي لرزيد و زيرو رو مي‌كرد. تمام قفس هاي سيمي ، آهني و شيشه اي را شكست. پرندگان محبوس و مأيوس ساليان رها شدند.

پيش از آنكه ارتشِ شوريده محيط را محاصره كند، از در اضطراري پشت فروشگاه و پله‌هاي مارپيچِ رذل افكن فرار كرديم. در كوچه هاي همهمه، سرحال و خندان در باد راه مي رفتيم. كاتب با صداي هفت سامورايي سائلِ خسته، مي خنديد. برادر بزرگ بشكن مي زد. مي گوزيد و آواز مي خواند . ملكه چون انتري ادا در مي آورد. توي دل كاتب قند آب مي كردند. همه سرخوش و پر اميد بر در و ديوار شهر مي شاشيديم. زنگٍ در خانه ها را مي‌زديم و مي‌گريختيم.

 

* * *

ـ“ هر آن كس آن كند كه نبايد كردن آن بيند كه نبايد ديدن .”1

فانوس باجه زايراللات روشن بود. به محض شنيدن صداي پاي آشناي كاتب ، خودش را به بيرون پرتاب كرد. صورتش در سايه روشن كوچه به جذاميها مي مانست. لنگ سرخِ رنگ و رو رفته‌اي دور كمرش بسته بود. زير پيراهني ركابي فلانل اش را در آورد. با آب دهان خيس كرد و روي كفشهاي ورني اش كشيد. خالكوبي هاي روي بدنش مي‌چرخيدندو خيال گريز داشتند. چون شتري روي زمين زانو شكاند. چانة چدني اش را تكان داد:

ـ “لامردونِ”2 سيت فرش كردم. مو كه از پاكي دلم، چي آسمونه، ندونم سي چه چينم. دشتٍ جونم تشنه و بي چشمه زاره... سيت گوشوار خريدم.

سينة پشمالودش را خاراند. شانه هايش را لرزاند و دم گرفت:

ـ گفتمت قر نده، قرطاسي نكن. وِ نكن. گفتُمت سر به سرْم نذار كه كفرْم در مي آد. وِ نكن. كفرْم در اومد وُلٍك...

پا پتي شد. سر راهم ايستاد. رقص سماع كرد و چرخيد:

ـ گل بودي گلاب شدي ماشالا. انگور بودي شراب شدي ايولا. دشمنِ تو خير نبينه ايشالا...

دو دستي بر سر و سينه كوبيد. به طرف كاتب حمله ور شد.برادربزرگ فرياد زد:

ـ ملكه، نفس اين سگ صورت را بگير! اين مردكِ كلاش دوباره عُلَم راست كرده است.

كاتب از ترس روي زمين وا رفت. هفت سامورايي سائل پس كشيدند. از لاي پاهاي چمبري برادربزرگ نگاه مي كردم. ملكه رفت زيرِ لنگش و آلت تناسلي اش را كه سيخ ايستاده بود، با دندان كند، جويد و روي زمين تف كرد. از شرم و چندش لرزيدم . برادربزرگ متعجب گفت :

ـ اين انچوچك، ديگر از چه قماشي است! اصلاً نبايد مراعات حالش را بكني ملكه، پدرِ متجاوزِ بچة كاتب، همين است.

از پا‌‌‌‌‌‌هاي زايراللات خون باريكه سرازير بود. لنگش افتاد. از شرمگاه سوراخ شده اش خون مي آمد. فغان نمود:

ـ يا ايها الناس ، به فرياد برسين. ناموسم رف. سوختم. ايي زينة زناكار ، تش به جونم نهاد. سوختم. برشتم...

عربده مي كشيد، چرخ مي خورد وخون تُف مي‌كرد تا از هوش رفت. ديدم لنجي لجباز باخَنِ سوراخ شده به اعماق گٍل و لاي فرو شد . ناخدا، جاشوها، جنسهاي بنجل و قاچاق را ، كوسه ها به دندان جويدند. برادر بزرگ چون حكيمي فاضل استدلال كرد:

ـ اگر بر روح مجنونان چهار خلط ؛ سودا، صفرا ، خون و بلغم غلبه كند ، كارشان تمام است. دوستان بر اين فتح ، فاتحه اي بخوانيد.

ملكه گوئي از خواب مغناطيسي به درشده باشد گفت :

ـ به تاوانِ اين همه تاول كه زدي ، به تنور و تاوه ، بسوز. اي چلمن، حالا بي چْر و بيچاره شدي، هان ؟

هفت سامورايي سائل پي كارشان رفتند . برادر بزرگ تكيه بر ديوار آجري زد و گفت :

ـ كاتب جان ، همراه ملكه سهم اين مردم را كنار در هاي بسته شان بگذار. زاغه هاي آذوقه شان خالي نباشد. آه ، احساس پيري مي كنم!

 

* * *

ـ“ قديسان ابليسانند .”

ـ“ كاتب خسته شدم. به ما چه مربوط. هر كه دَر است ما دالانيم، هر كه خر است ما پالانيم. ”

چون فاتحان به خانه در آمديم. انبوه وسايل دزدي هوش از سر كاتب ربوده بود. زاير اللات و حال نزارش را از ياد بردم. كاتب دستي به خانه كشيد . ظرفها را شستم. شامِ‌شادي را سر ميز گرد چيدم. كاتب با خود گفت ؛ با اين همه ناز و تنعم، چون سلاطين نقرس نگيرم!

همه بر جاي خود قرار گرفتيم تا دعاي پيش از شام غريبان را قرائت كنيم. برادر بزرگ تسبيح شاه مقصود با شيخك تاجدارش را در آورد. دعا خواند و ما تكرار كرديم:

ـ اي شمن ها ، در اين روزگار پر آزادي ، اين يك لقمه نان جويين را بر ما حلال كنيد. گناه ژاژخايان را به خودشان بر گردانيد. تب راجعه به جانِ لغُز گويان زخمِ زبان زن بياندازيد. آمين.

بر دست انگشتر نشانش هفت بار بوسه زديم. پياله هاي ودكا را سر كشيديم و سرِ خوان رفتيم. پيپ چاق شده را نوبتي كشيديم و كيفور شديم. ماه روي تخته پاره اي از لنجي غرق شده در شط شب پارو مي كشيد و به سمت ما مي آمد . كنار پنجره نشست. با ويلن‌سل ، شگفت انگيز ترين آهنگ جهان را براي دل يك پري دريايي نواخت. دخيل برضريح ماه و پا بر نخيل خيال مي شد دمي به خلسه رفت . عجبا ، عماري عمر بي محابا در آسمان تتق مي كشيد و مي رفت . ملكه به اذن برادر بزرگ تلويزيون را روشن كرد . صدا و تصوير و خبر، بر جانم مسخر شد. مردان قَدُر قدرت، نگاهها به دوربين ، لبخند به لب مقاوله و معاهده امضاء مي كردند. دورادور فروشگاه گردن شكسته، كارشناسانِ ريز و درشت امنيتي، پليس ضد شورش و نيروهاي امداد غيبي، سراپا سبز، در هم چرخ مي‌خوردند. عده اي در بحبوحه اي هردمبيل سرفه مي كردند و از ميدان يادهاي مقدس مي گريختند. سردار رشيد و ريش دارِ ارتش با شمشيري حمايل ، خط و نشان مي كشيد:

ـ بدسگالان مجازات خواهند شد. تمام ارتش و امكاناتش در خدمت ملت است .

جماعتي سردار هزاردست را بر شانه هاي خويش حمل مي كردند و شعار مي دادند:

ـ ارتش فداي ملت ، ملت فداي ارتش .

خبرگزاريهاي جهان از برگشت تخميني آقايي بزرگ و معجزه گر، سخن مي گفتند. ازاينكه در ارتش و اركان دين و دولت چند دستگي رخ داده است ، پرده بر مي داشتند. شخص اول مملكت شام آخر را خورده و نخورده ، ورد جيم را براي معالجه خوانده و گريان گريخته بود. تا در فرصت و فراغت تعطيلات كنار دريا، در مسافرخانه پري دريايي، كتاب “ توضيح المشاكل ”  تاريخ را انشاء  فرمايند. همان لحظه در هفت جيبش دنبال ساعت طلايي‌اش گشته تا زمان شروع و پايان كتاب تاريخي اش را ثبت كند. اما ساعت انگار يك قطره آب بر زمين چكيده و گم شده بود. هر لحظه در تنهايي هفت بار تکرار می کرده است: پيش به سوی دروازه های تمدنِ بزرگ. و پيش را چنان کشيده ادا می کرده  که بيشتر شبيه افتادنِ شيشه و شکستن و پخش شدنش بوده است. و صداهايي از دور به گوش می رسيده است که: پس به سوی دروازه های تمدن. و پس را چنان بلند ادا می کرده اند که به پستی مانند بوده است.

ارتشِ تام الاختيار هم آتش كرده است. قمارخانه داران يك صدا گفته اند، ورق برگشته‌است. عده اي كه چاييده بودند و تو دماغي حرف مي زدند ، شعار مي دادند :

ـ ارتشي ، ارتشي ، چرا برادر كشي.

سايه ی خدا می رفت و روحِ خدا می آمد. قرار است همه به خر پشتة بامها بر شوند تا تصويرِ قائد را در ماه به رأي العين ببنينند. “آتو” به دست ناتو ها افتاد . در تالارهاي “ لاتاري ” همه شرط بستند كه هنگٍ نهنگان لنگ، سوارِ كار خواهد شد. قاليچه پرنده ، يك موتوره رهبرِ  بي‌گذرنامه را به ماه رسانده تا فلزات را زنده كند. همان جا در پرچمي ناشناس فين كرده است و از دست شبگزها ناليده‌است و تقاضاي يك پشه بند نموده است . دفتر داران تاريخ، ديفتري گرفته اند. قراراست بار ديگر در تيسفون ، تيفوس بيايد. همه اهالي شهر صداي زوزه شغالها و گرگهاي معترض را شنيده اند كه روي به ماه ، به پوزه خود چنگول مي كشيده اند. مردم صداي سيفون كشيدن مستراحهاي همديگر را به وضوح شنيده اند.

فردا زعيم بزرگ پس سالهاي دوري و بدون رواديد با احساسي يكه ، هيچ و پوچ ، از تبعيد بر مي گشت تا دولتي فاتحه خوان را تأسيس كند و مردگان را به رقص آوَرَد. تا عقده ها، عقيده شوند. خلقِ خبر مي‌خزيد و شولاي شايعه به دوش مي‌آويخت . ميان غل و غش اغتشاش ها ، خشابهاي خشم پرو خالي مي شد. قورباغه ها به غورخانه ها رفتند . قارچهاي سمي چتر نجات گشودند. قاريان فرياد زدند؛ آزادي. آزادي به شرط چاقو.

خون به تن كاتب ماسيد. قاليچه اي آهنين با گذر از فضا و زمان در مركز زمين قرار گرفت. لاية اوزن سوراخ شد. در تصوير هفت مرد قلتشن، تخت رواني را كه بر دوش داشتند زمين گذاشتند. پادوها و قزاقهاي “ پارابلوم”1 به دست، مرشد و مقتدا را محافظت مي كردند. موجِ جنبندة جمعيت به وجد آمد . سرداري ظفرمند را كه همريش رهبر بود، و روي دستهايشان بالا و پائين مي پراندند، در هوا رها كردند. به پيشباز پيشوا شتافتند . زيارتنامه خوانها، تند تند تخمة آقتاب گردان را با پوست مي بلعيدند. كاغذ هاي مرده باد و زنده باد، در باد شنا مي‌كرد. آسمان رعد و برق مي زد و نمي باريد. دُگمها، دگمه ها را تا زير گلو بستند . روحانيِ فرتوت اما جليل القدر را  که در شبِ قدر زاده شده بود و قدر و قیمت اش را ندانسته بودند و حالا می خواستند بدانند. روحانی را در حالي كه شاه توتِ خشك مي‌جويد، پشت ميكرفون قرار دادند. هفت مرد قلچماق قمه و قداره به دست ، شلخته وار آدامس مي‌جويدند. روحاني، دستار سياهي تحت الحُنَك كرده بود. براي نمايش بزرگِ كارناوال در گورستان سخنراني مي كرد.انگار مردگان را فرا مي خواند تا زندگان را دفع و دفن كند . صدا از سوراخ حنجرة پير مرد خارج شد.

ـ من آمده ام تا حلال و حرام را جدا كنم از هم. بر من ظاهر شد روح خدا و گشود درِعالم غيبِ هفت پرده را.

كسي صورتش را به ناخن خراشيد و در آيينه تف كرد . پيرمرد بزرگ پيراهنش را دريد . صيحه اي زد و پس افتاد. جمعيتٍ مضطرب آهي بلند از ته دل بر كشيد . همه ديدند كه روي سينة پشمالودش عكسِ يك پري دريايي خالكوبي شده بود. عده اي غش كردند. عده اي توي سر زنان و وا مصيبت گويان ، گريبان دريدند. جاشوها از ترس بر عرشة كشتي ها شاشيدند. عده اي شب نامه هاي شانس در هوا پاشيدند. كاسه ليس ها و قهرمانان بازي “ ليس پس ليس” در هوا گلاب ريختند. اسپند دود كردند و خواندند ؛ اسفندٍ دونه‌دونه، اسفند سي و سه دونه . چشم حسود بتركه.

پيرمرد بزرگ را دوباره پشت ميكرفوني كه كله اي شبيه شياطين داشت، ايستاندند:

ـ جهاد بر عليه كفار و اشقياء و مشركين . “ يأجوج و مأجوج ” ، ناكسان را به اسفل‌السافلين مي فرستم. لاكن ، فسق و فجور، لهوو لعب، واويلا. امروز، روز محشره . ريختن خون ملحدان مباحه ...

سينة پشمالودش را خاراند . پري دريايي در بيشه زارِ  پشم گم شد . پير مرد بزرگ، دستار سياه از سر انداخت . عباء بر دوش و عرقچين بر سر، با ريش خضاب بسته عنابي چون واعظي نعره زد:

ـ به شما بگويم من كه بايد يله شان كنيم در ويل جهنم . تا هرمِ هاويه، خايه هايشان را خاگينه كند. من توي دهن ملاعينِ اُبنه اي مي‌زنم. از اين پس مملكت ما خدائي مي شه . من با اين حال مريضم آمده ام تا تاج الهي بگذارم بر سر مردم . خنازير و خناسان را ختنه مي‌كنم. عزت و شرف شما در گرو همين جهاد بزرگ و مقدسه ، فعلا تا دفع قائله بسه .

آميب ها، آمين گفتند و روي زمين “ مين ” كاشتند. سيلوها به دست سبيلوها افتاد. گرگها شغل گمركي را پيشه كردند . همه به چشم دل ديدند معجزة زعيمِ اولوالعزم را كه چگونه شق القمر كرد. همه براي تبريك و بوسيدن دست پيرمرد بزرگ هجوم آوردند. رجعت ناجي، چنان موجي از شعف به پا نموده بود كه آن سرش ناپيدا بود. نگهبانان قُلدْر با خيزران و شلاقهاي آتشين جمعيت را پس مي راندند . دست استخواني پيرمرد بزرگ در باد تكان مي خورد. عُلَم و كُتلها تاب مي خوردند. شعر و شعار و شايعه به سرعت برق و باد ساخته مي شد و دهان به دهان مي چرخيد . ناگهان لباسها عوض شد. عده اي كفشها را پاره پاره كردند. نعلين در بازار سياه گيرِ فَلك هم نمي آمد. زن و مرد بايد ريش مي‌گذاشتند.محتسبان با لباسهاي يراق دوزي شدة مستعمل، سوار بر خرِ مراد، آواز مي‌دادند؛ برچين و ورچين، اسمِ شب را از بُرشين. غژ غژِ چرخهاي آجيدة نعش كشها، يك دَم در اين ظلام قطع نمي شد. گزمه ها “برنو” به دست، سنگر به سنگر، خاكريز به خاكريز، زندگان را به خاك مي افكندند. گور كنان، شعرهاي عاشقانه مي سراييدند. قشونِ فراشها و امنيه ها، تسمه ازگردة اجساد مي كشيدند. مردگان براي زندگان تصنيفٍ سوگسرود مي ساختند. عمله خلوت ها همه جا، حي و حاضر بودند و در بابِ آينده اختلاط مي كردند.

“دولول” به دستهايِ مست و لول، مردم را سر كيسه مي كردند يا حق السكوت مي گرفتند. بساط قليان و منقل و قبا، گسترده مي شد. شفاخانة ترياك با عُرقِ اعلا و پا انداز هاي فرنگي، رونق مي‌گرفت. حريفانِ حيله، خشخاش و شاهدانه دود مي كردند. ميانِ هذيان و بزله و زخمِ زبان به هپروت، پرتاب مي شدند. يك عده مي گفتند؛ مرد و زن را بايد با توسري جلو ببريم. يك عده مي گفتند؛ مرد و زن را بايد با توسري عقب ببريم. در اين ميان وافور سازانِ حقه باز، از حوضها بيرون پريده و فرياد زدند؛ يافتيم، يافتيم. حقيقت را يافتيم. از سوي ديگر، شكارچيانِ شرورِ شهري، با شكمها يي چون بشكه، شبكه هاي جاسوسي درست مي كردند و مي گفتند؛ زمان فٍزِرتي است. پري دريايي افسانه است. دلاكها، باد گير و حجامت و زالو انداختن، ياد مي دادند. در همان حال كه بحثهاي سياسي مي كردند، مردم را كيسه مي كشيدند و چرك لوله مي كردند. دلالها هم با لال بازي، اشياء و آثارِ مسروقة تاريخي را قورت مي دادند. و قسم مي خوردند كه روحشان از اين بحثها خبر ندارد. خلاصه، متابوليسم تابوها، به هم خورده است. چرخة دگرديسي و استحاله مي چرخد و همچنان مي چرخاند. قاريانِ قرن فرياد مي‌زدند؛ آزادي، آزادي به شرط چاقو.

ملكه تلويزيون را خاموش كرد. برادربزرگ هفت با رگوزيد. به بيرونِ پنجره شاشيد. كاتب و ملكه، دست برادربزرگ را هفت بار بوسيدند. بوي زخم و ضماد و تنزيب

مي‌داد. دوباره ودكا نوشيديم. پيپ كشيديم. برادربزرگ تازيانه اش را هفت بار در هوا چرخاند. شيشة ودكا را به قصدٍ پر كردن جامهايمان برداشت و گفت:
- مجلس اُنس و بها ر و بحثٍ شعر اندر ميان        نستدن جامِ مي از جانان گران جاني بود1
ماه بنواز، ملكه عاطل نمان، برقص. محفل و بزمگاه به سردي گراييد. اي حريفان، محملِ حرمان

در آتش فكنيد!

 

* * *

 

ـ “سلطنتٍ سكوت، حكايتٍ تسلطٍ تيرگي است.”

ـ “كوشكٍ شك هزاران پله دارد.”

ملكه تعظيم كنان بلند شد و به شيدايي رقصيد. قرِ كمر و رقصِ شكمِ محشري كرد. انگارِ خونِ “ساميه جمال”2 در رگهايش توسن وار مي دويد و چشمها را خيره مي كرد. خم و راست مي شدو با چوبِ خوشتراش كه در دست داشت، سينه هايش را مي لرزاند. مقابلمان كمر تا مي كرد و برادربزرگ هر بار از هميانش، هفت سكه در سينه بندش مي انداخت. دورِ كاتب مي چرخيد. گاهي لبها و گاهي شكم برآمدة كاتب را مي بوسيد. قربان صدقه‌اش مي رفت. لبها و ابروهايش را مي لرزاند. برادربزرگ هفت مرتبه دستهايش را به هم كوبيد. چوب خوشتراش را از دست ملكه گرفت:

ـ ايرن جان، امشب شمه اي از شيونِ شهرآشوبان بگوييم.

كاتب يكه خورد. چرتش پاره شد. به برادربزرگ خيره شدم. خنديد:

ـ ملا لغتي نشو. اسمها و مسمِا ها، چندان مهم نيستند. سعي كن در محاصرة خرافات قرارنگيري و مسموم نشوي. اسمِ واقعيِ ملكه، ايرن خانم است.

برخاست و پردة شمايل خواني را بر ديوار كوبيد. ملكه-ايرن، هر دو دست را ر وي چشم‌ها گذاشت:

ـ صاحب و مولا شماييد. كنيزِ زر خريد و كمينه منم. اما،

ـ برآنم كه گرد زمين اندكي        بگردم به بينم جهان را يكي3

ماه عود مي زد. برادربزرگ صورتك برچهره و كلاه بوقي برسرگذاشت. دلقِ دلقكي بردوش انداخت. چرخي زد. به گوشة تاريكي اشاره كرد و گفت:

ـ چه مي كني حرامزاده، اسمِ شب؟

 كاتبي كاهيده و سرتراشيده، صورتش را اندكي در روشنايي فانوس آورد و گفت:

ـ كاتبم. اجاقم كور است. جوهر و قلمدان و مدادم را شكسته اند. آشيانه ام را به آتش كشيده اند.

دلقك چرخي زد. با چوبِ خوشتراش كفٍ دست راستش كوبيد:

ـ حواست جمع باشد و گرنه همين چوب را توي... مي كنيم. قَرهِ گوز لو.“آنكه بر دينار دسترس ندارد، در دنيا كس ندارد.”1 سخن چيني كني، زبانت را مي چينم.

ـ سخن فروش نيُم. زَر و زورم نِي. سر به زيرِ تيغ حقارت نمي نهم. يكي دريا بنده ام.

ملكه-ايرن، هفت قدم برداشت. سينه را پر باد كرد و خواند:

ـ خاك همان خصمِ قوي گردن است        چرخ همان ظالمِ گردن زن است2

هر دو گٍرد هم چون پهلوانان چرخيدند. هماورد طلبيدند. تنوره كشيدند و  چرخ خوردند. ورقي از آن همه ديوان و كتيبه كنده شد. ملكه-ايرن، ايستاد. انگار باري گران بر شانه داشت. به خستگي سخن گفت:

من يك زنم. لباسِ فاخر پرسش و شك به تن دارم. خش خش خورشيدم بر شاخه هاي خواب شما. در صفحة سفر بر سفرة سنگ ايستاده ام. سكوتِ مجسمِ، مجسمه نيستم. نظاره كنيد پروازِ جنازة زمين را! اهل قبور از ميان دلِ شما عبور مي كند. دستي درآن سوي بي سويي، بر برجِ بلندٍ بادم. در عصر هراس، جانم تا جاودان جاري است. با صد ها مصرعِ صرعي، از موج معجزه هاتان، به آفاقِ فراغت غلتيده ايد. طنين تار و پود تنم در تارُمِ تاريكٍ شما مي پيچد. غارتگران حقيقت ايد در كاخِ عنكبوتيتان. اشتياقِ پلشتتان را مي‌شناسم. مي خواهم شكافي در حواشيِ هوشِ شما بخراشم. آيا هنوز در كرانة كينه‌هاي‌كال، دلتان كبره بسته است! هنوز چكه چكه مي چكيد در قطرة آبي، در لكة چركي بر سكوت هستي‌ام! كوچة بيداري را با اخم و تَخم و اَخ و تُف طي نكنيد. من زنم. شعلة شك جانم را به آتش مي كشد. در يلداي درد مي گردم. نمي دانم در تاريكيِ كدام كتيبه گم شدم. بايد فروخته مي شدم؟ انسان عاصي ام. خروشيدم. برافروختم. نه، من به هيچ كابيني، گوشه نشينِ حرمسرا نمي شوم. انتخاب با من است. تا به سخن درآمدم، انديشه، دشنامي درشت و زشت شد...

دلقك، زنگٍ زريني را به صدا درآورد:

ـ اينك اعجوبة زمان، نادرة دوران، لنگرِ زمين و آسمان، سپهر و مهر و ماه و مه و سال. “زهي خجسته زنِ خايه دارِ مرد افكن” 1چين و ماچين، سند و هند. كابل و زابل. خاوران و باختران، مازندران و هاماوران و ... قصة خويش بشنويد. اين است قيام در مقابلِ قيودِ قبيله اي كه قابلة غفلت، بندٍ نافشان را، با فتيلة فتنه و فريب، سوزانده است. اي مشتاقان، به ضيافتٍ باغِ ارَم خوش آمديد. ما معمارِ معماهاي مشكل‌ايم. از زنجمورة موران نمي‌موئيم.

ملكه- ايرن، ورقه اي را پاره پاره كرد و خشمگين خواند:

 خروشيد و برجست لرزان زجاي        بدريد و بسپرد محضر به پاي2

من آبروي ابرم اما، حزني بزرگ را زيسته ام. نجواي جهان و بغضِ عزيرِ زمينم. آوازِ روزم.

دلقك چوب خوشتراش را چون عصايي در دست گرفت و دايره وار راه رفت:

ـ تجسم باطنِ منطق، مثلِ لمسِ يك تابوت تهي است. دندانِ اسبِ پيشكشي را كه نمي‌شمارند. عليا مخدره، صَيبه، مطالبة متاركه كردي؟

پيرِ سپيدموي، دو كفٍ دست برهم كوبيد. صورتك از چهره برداشت:

مزن زن را اگر با تو ستيزد        چنانش زن كه هرگز برنخيزد3

ملكه با چهره اي به رنگٍ آلاله، اندكي سكوت كرد. چرخيد و به زمين نشست:

ـ لاجرم به جرم سركشي مرا به يوغِ قبيله بستند. در عنفوان جواني، در مقنعه و برقع و عصابة روسياهان، پيچيده شدم. از خويش و كيش رها و بسته برخيش شدم. رسوا و انگشت نما گرديدم. هفت دايرة تو در توي لعنت، پيرامونم كشيدند. شما مشغولِ تماشاي شمايل خويش شديد. شيفتة نظمِ ترازو، و طعم عدالت. مرا در قيموميتتان قالب و قاب گرفتيد. گفتيد؛ زبانِ رضايت بازكن وگرنه، هر روز زخمِ تازيانه ها تازه مي شود.

دلقك چرخيد و خواند:

از ننگ چه گويي كه مرا نام زننگ است        وز نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است1

برادربزرگ چون پيكٍ مرگي از اريكة اقتدار، شلتاق كرد:

ـ در ايل ما اين همه ضعيفه و صغيره، عار و ننگ است. “زنان كانون و تجسم شرند. دامِ شيطانند. قبر برايشان، بهترين داماد است. دختر نابوده بِه، چون ببود يا به شوي يا به گور.”2

دلقك چوب خوشتراش را ميانِ پاهايش فشرد:

ـ تشريف ايشان ـ زن ـ به روي زمين مصادف است با نخستين آوارگي آدم. و از همان زمان، در نخستين سطرِ انسان قتل و قساوت نَقر شد. هوم.

چند با آدم، بليس افسانه كرد        چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد

اولين خون در جهانِ ظلم و داد         از كف قابيل بهرِ زن فتاد3

وقتي خيال در خُمرة خَمر، خيمه مي زند كارِ كاهگل كردن، انسان را بايد عاقل كند. وگرنه آهنگر آسمان اين چرخِ دندانه دار را نمي آفريد. بشنويد! بايد بر سر هر چيز گاوبندي كنيد و بسْلفيد. بي مايه فطيره. لبِ كلام؛ سالي كه نكوست از بهارش پيداست، ماستٍ ترش از تغارش پيداست.

به گفتار زنان هرگز مكن كار         زنان را تا تواني مرده انگار4

كرا از پس پرده دختر بْوُد              اگر تاج دارد بد اختر بْوُد5

ايرن ادامه داد:

ـ حكايت بن بست و گيسوي سپيد صبر. من انجمادِ زخمِ زمينم. زنم. روزگاري دراز، زندانيِ ذهنِ خانه و صندوقخانه و آشپزخانه شدم. زماني به هر سرايي، حرام گشتم. بازيچة خدايان دست ساز و هوس باز گرديدم. مملوك و محتاله شدم. جنسِ بي حس، جنسِ جميل، مٍلك مطلق. جزء تجملات و اثاثية مرثيه ساز شدم. منزل شما شدم. در سنگستانتان چفت و بند و قفل بر دست و پا و زبانم زديد. ديو سيرت و شيطان صفتم خوانديد. زينت‌المجالسي در دار المجانين شما شدم... شما رزق و روزيتان، از زرْق و ريا زاده مي شود.

برادربزرگ چون سالٍكي سنگدل، گرفته خاطر گفت:

ـ “زنان را از ضعف و عورت آفريده اند. داروي ضعف ايشان خامو شي است و داروي عورت ايشان، خانه برايشان زندان كردن است. زن بايد كه بندة مرد باشد و وي به حقيقت بندة مرد است.” 1زن با سكوت به كمال اطاعت تعليم مي گيرد. و زن را اجازه نمي دهم كه تعليم دهد يا بر شوهر مسلط شود بلكه در سكوت بماند. زيرا كه آدم اول ساخته شد و بعد حوا.و آدم فريب نخورد بلكه زن فريب خورد و در تقصير گرفتار شد. اما به زائيدن رستگار خواهد شد اگر در ايمان و محبت و قدوسيت و تقوي ثابت بمانند.”2

دلقك چوب خوشتراش را در پشت كمرش پنهان كرد و طعنه زد:

ـ ترسم، ترسيمِ بحثٍ سخاوت به درازا كشد. در اينكه مردان آفريدة خداوند و تجسمِ خيرند، و زنان مخلوقِ شيطان و مظهرِ شر، شكي نيست. چه مي گوييد، هان؟ هر كج سليقة سٍرتقي، نُطُق بكشد يا دهان كجي كند، شكمش را سفرة سگ مي كنم. مدرك دارم رو مي كنم.

زنان را همين بس بْوُد يك هنر         نشينند و زايند شيرانِ نر3

عينِ شما، هيكل بيست. منتهي مبتلا به هيستري.

ز كيد زن دلِ مردان دو نيم است        زنان را كيدهاي بس عظيم است.4

به خانه نشستن بْوُد كارِ زن          برون كارِ مردان شمشير زن5

ـ “زنان وجودشان شر است و بهترين خصلت زن، بدترين اخلاق مرد است.”6 “آدمِ ابوالبشر بوسيلة زنش حوا گمراه شد و از بهشت اخراج شدند.”7 “دخترانِ لوط پدر خود را مست نموده و با او همبستر شدند و از او حامله گشتند.”8

زن از پهلوي چپ شد آفريده        كس از چپ راستي هرگز نديده9

پيشِ توپچي و ترقه بازي! قربانِ دهانت، بيا اين يك قٍران را بگير و براي خودت قره قروت بخر. بي مزه، ناخنك نزن به مالِ مردم. تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيزها.

دلقك، چوب خوشتراش را چون قره ني به دهان گذاشت و نواخت. گردنش شبيه گردنِ مارِ كبرا شد. ملكه- ايرن، با چهره اي دُژم بلند شد:

ـ زماني حاكم شدم. جهان را به عدل و داد و صلح مي خواستم. گفتند؛ به خدمت خداي خدعه و خون درآي، تا كشورگشا و جهانگير شوي. گفتم؛ خسته از ميسره و ميمنه، منم. بياييد درِ جنگ ببنديم و جهان تازه كنيم. از روي پلِ دستها، عشق را سفر دهيم. سبكسر و ترسو شدم! شرابِ مرگ در جامِ جانم ريخته شد. دشنه اي، نيمه شبي رگِ پندارِ مرا آتش زد...

برادربزرگ با چوب خوشتراش، چند بار به سينه اش كوبيد:

 زني كاينچنين گردنيها كند        فرشته بر او آفرينها كند1

دلقك چند بار دور خود چرخيد:

ـ اي ملعبة ملعون، زنِ ناحسابي حتا اگر به بهشت هم بروي، حورالعيني براي تمتع مردان. تقصير خودت بود چشم سفيد. آخر چرا از شجرة ممنوعه خوردي و انقياد از آدم را به گردن نگرفتي. حالا ما داريم تاوان گناه ترا پس مي دهيم. اي ناقابل، مي خواستي ييلاق قشلاق كني؟ به هر حال در خبر است كه هر مؤمن در بهشت، علاوه بر زنان شرعي كه در جهانِ خاك آلود داشته، هفتاد حوريِ هميشه باكره را به حبالة نكاح درمي آورد. زَنَك! به رازِ رضوان و تلخي دوزخِ خم در خم و پيچ در پيچ بينديش. اما بشنويد:

درِ خرمي بر سرائي به بندد        كه بانگٍ زن از وي برآيد بلند2

هر كه او بست دل به مهر زنان        گردن او سزاي تيغ بود3

كلاهِ خودت را قاضي كن. تازه ادعاي پادشاهي هم مي كني. قصدٍ سينه صاف كردن و گردگيري هم داري. مگر نمي داني. “مرد، بزرگترين عنصرِ سازندة تاريخ است.”4 دخترك، ديگر سراغِ خانة كدخدا را مگير!

ايرن پارچة سياهي برسر انداخت:

ـ اكنون مي توانيد در زيرِ هر بوتة بطالتي بيتوته كنيد. و در آرزوي مزدي بزرگ، دراز بكشيد. آيا دوباره فرياد من، كفايت فرداي درد را مي كند؟ حافظة زني كه زنبيلِ روز را به بازار زور مي برد، جانم را رج مي زند. منِ‏ من، منطقة ممنوعِ نامطمئني است! كردارِ دارِ داناييتان، طول طنابي حلقه در حلقه است. من تنهايم. محكوم گفتار شما! اين منم! برده اي بردبار. بنده اي دربند. لقمة بغضي در التماس. لهجه اي مجروح. لبخندي برفي... پيروي از پندارتان، رسمِ پيوسته پوسيدن است. چارقد، چادر و چاخچور. نقابِ سكوتي رقتبار به چهره دارم. غريقي از قعر قرقاب قهر، غريو مي كشد. در پيلة ابهامِ حريمي اهريمني رهايم كنيد. مرا دست بسته به اسيري بريد. در نمكزارِ بازار هاي گرم، در گرد و غبارِ ابتذال، چونان شيئي، دست به دست، حريصانه حراج مي شوم. اي وجدانهاي متحجر، در حجره هاي جهل، تاراجم كنيد. نه نه نه، بگذاريد رامشگرِ محفل آرايي باشم. در بزمِ رزمتان، به سانِ روسپيانِ عفيف، از آغوشي به آغوشي بچرخم. همنوردِ درد زمينم. لحظه‌اي گريزان از زاد و بودِ بادم! احساني، نواله كنيد. بگذاريد در ميان اوراق شعرتان، بتابم. به سانِ ساقيِ نارس و سيم اندام و باريك كمر، در جام هوسهايتان برقصم. در زُجاج چشمم بنگريد! مجذوب وجد شما منم.

دلقك، چوب خوشتراش را سيخ در دست گرفت:

 گفتا كه لبم بگير و زلفم بگذار         در عيش خوش آويز نه در عمر دراز1

نمي خواهم لي لي به لا لات بگذارم، اما شما در خيره كردنِ خلايق، خبره ايد. هنوز هم رسمِ اعتراف و خريد و فروشِ گناهان پابرجاست؟ من، مو را از ماست بيرون مي كشم. حواستان باشد. پندٍ بيهوده به گوسپندان ندهيد.

ملكه پارچة سياه را از سر برگرفت. به دلربائي و چاووشي، چرخي زد. چون كبكٍ دري خراميد و گفت:

ـ عمرتان دراز و كامتان پر عسل باد! مجلسِ شراب و جشن و عيش و شادمانيتان مستدام باد. سيمينِ تنم به كدام ثَمُن مي‌خريد؟ در بزنگاهِ بلهوسي، پيمانة عمرم برباييد.

ـ برادربزرگ چون فروشنده اي چرب زبان و اندرزگو از حجره درآمد. قاه قاه خنديد و به مظنه گفت:

ـ گوش كنيد. گوش كنيد. زنان بي رنگ و بي تأثيرند. سخن نسنجيده و ناسفته خرج مي‌كنند. چاشنيِ زندگي‌اند. صفت و صورت و سيرت زنان برايتان بشمارم. ازيك جهت چنينن اند؛ داراي مكر و كيد و ضعف و زبوني، دون همتي، كوتاه نظري، نيرنگ بازي، تلون مزاجي، دروغزني و بي ثباتي. از جهات ديگر چنانند؛ باريك اندام و ماهروي. استخوان بندي نازك. نرم بدن. شيرين سخن. مشكين موي. غنچه دهان، عقيق لبان. گردن بلوري، رقيق القلب و خوشخرام. پس قيد و بند را برايشان قداستي آسماني است.

زنِ خوب فرمانبر پارسا         كند مرد درويش را پادشاه

چو مستور باشد زن و خوبروي        به ديدار او در بهشتست شوي1

دلقك كلاه بوق بر سر و صورتك بر چهره گذاشت:

غسل مي كنم غسلِ پشه، مي خواد بشه مي خواد نشه. اي نابغه هاي اخته و اي علامه هاي علاف اينقدر لاف نزنيد. تا كي بي چون و چرا در اين چراگاه مي چرخيد؟ شما كه به كونتان مي گوييد دنبالم نيا، بو مي دهي. دمِ درِ اين دروازه و مغازه، آگهي استخدام با حقوق و مزاياي مكفي چسبانده اند. بشتابيد! امشب و هرشب. ماهِ مبين. ماهِ طرب. مرغان قاف. حضار محترم، مشتريان خوش مشرب گوش كنيد. اي قافلة غافلان كه به قيلوله اندرشده ايد گوش كنيد. اي والا مقامانِ عنين، نفله ها، بشنويد و بشتابيد. لاكن اين محجبه مي خواهه، قصة غصه هايش را به مناقصه بگذاره. به عيش بهشت انديشه كنه و جانش را از ميان نجاست، نجات بده. قبوله!

اما سخن راست ز ديوانه شنو. از قديم و نديم گفته اند، سربشكند دركلاه، دست بشكند در آستين. نمي دانم چطوري مي شود آبرو داري كرد. شكمِ خالي و گوزِ فندقي كه نمي‌شود. افلاطون در طبقه بندي زنان پيوسته در ترديد بود. نمي دانست زنان را در رديف كدام دسته از حيوانات، ذيشعور يا بي شعور قرار دهد. افسوس، فلسفه و سفسطه قاطي شده‌است. و ديگر از كرامات شيخ ما اينكه؛ “از حكيمي پرسيدند: بهترين زنان كدام باشد؟ گفت آنكه از مادر نزاد. گفت چون زاد، بهترين ايشان كيست؟ گفت آنكه نزاده جان داد. يعني كه هيچ زن خير نباشد. بهترين زنان آن است كه زود بميرد.”2 آري در ازاي زَر، بيش از اينها مي توان زِر زد. تنها قاطعان طريق، قاطرانند!

برادربزرگ انگشت تفكر بر شقيقه گذاشت:

ـ لمس اسكناس در تاريكيِ ذهن، اسلحه بر وجدان روشن كشيدن است.“وضع هر ملتي را بايد در شناسائي احوالِ زنان آن ملت جستجو كرد.”1 ايرن به طرف شمايل كوبيده بر ديوار رفت. با تصويرهاي ريز و درشت درهم پيچيده يكي شد:

ـ سلام اي خريدارانِ خبرة خلوتِ خُلد. رونق و زرق و برقتان، صحتٍ روزگارتان. زماني به قصه ها و افسانه ها درنشستم. پيرزني زشت روي، يك كاره و مكاره شدم. يا جارو بدستم داديد يا بر جارويي جادويي به پروازم درآورديد. زماني الهه اي شدم. مرداني عاشق براي تصاحبم پيكار كردند. گاهي چون عروسكي كوكي، حجاب از سرم برگرفتيد. زماني در حجابم كرديد. من، حواي آواره موجبِ هبوط آدم شدم. با آيه ها و خطبه ها تان تازيانه ام زديد. در انبوهي بوتة خار خشك به آتشم كشيديد. چونان راهزنان با چراغ و مجوز آمديد و برگزيده ترين عزير را دزديديد؛ آزادي را.

دلقك فرياد زد و چوب خوشتراش را به نشانة هشدار تكان داد:

“اي مردمان! زنان ناقصانند در ايمان و در بهره و نصيب و در عقول. اما نقصان ايشان در ايمان، سقوط نماز و روزة ايشان است در ايام حيض و نقصان عقول ايشان از آنجاست كه شهادتِ دو زن معادلِ شهادت يك مرد است. و نقصان حظوظِ ايشان از آنجاست كه در ارث بري، ميراثِ يك مرد به ازاي دو زن است. بپرهيزيد از بدترين زنان و برحذر باشيد از بهترين ايشان، و اطاعت نكنيد ايشان را در آنچه سخن به خير گويند تا طمع نبندند در شما كه پذيراي كارهاي زشت باشيد.”2

اي گوشة عافيت به مصلحت برگزيدگان، اي اهل تقيه و بخيه گوش كنيد! به نور و به نار و به هفت اختران سوگند، در كله مغز بايد تا سخنِ نغز زايد.

جفت در حكم شوي خود باشد        ليك در حكم بنده بد باشد

اشتقاقش ز چيست داني زن؟           يعني آن قحبه را به تير بزن3

اي طاير قدسي امشب كجا مي‌خُسبي، هان؟ از منِ قلندرِ سلندر كاري ساخته نيست. آخر“مكر شما زنان بسيار بزرگ و حيرت انگيز است.” 4“هر چه به مردان رسد از محنت و بلا و هلاك، همه از زنان رسد.”5

زن نو كن اي خواجه در هر بهار       كه تقويم پارينه نايد به كار1

گر عمرِ عزيز خوار خواهي زن كن        در ديده اگر غبار خواهي زن كن

مانندة اشتران بختي شب و روز         در بيني اگر مهار خواهي زن كن2

برادربزرگ چون حكيمي فاضل مآب، چهارزانو ميان حواريون نشست:

“و حق ندارند از وسط طريق راه بروند بلكه بايد از كنار جاده حركت كنند و بايستي در بالا خانه ها ننشيند، و نوشتن را نياموزند، و مستحب است رشتن ياد بگيرند. هر گاه زن از جاي خود برخيزد تا مكانش سرد نشده، مرد به جاي او ننشيند. و سزاوار نيست كه زن بيكار بنشيند اگر چه به آويختن نخ به گردن خود باشد، خود را مشغول كند. و بيعت نكند مگر از پشت لباس. و رفتن به حمام بر او حرام است. و هيچ شفيعي براي زن بهتر از رضاي شوهر نيست.”3 “مردان بر سرِ زنان كدخدايانند.”4

هر بلا كاندر جهان بيني عيان         باشد از سوي زنان در هر زمان5

“زنان اهل سترند و كامل عقل نباشند. و غرض از ايشان، گوهر نسل است كه بر جاي ماند. و هر چه از ايشان اصيل تر، بهتر و شايسته تر. و هر چه مستوره تر و پارسا تر، ستوده‌تر و دلپذيرتر.”6 “زن حيواني است كه نه استوار است و نه ثابت قدم، بلكه كينه توز است و زيانكار... و منبعِ همة مجادلات و نزاع ها و بي عدالتي ها و حق كشي ها.”7 “و هر وقت شوهر ارادة نزديكي او كند مضايقه نكند اگر چه بر پشتٍ پالانِ شتر باشد، و از خانة او بي‌رخصتٍ او بدر نرود و اگر رود ملائكة آسمان و زمين و ملائكة غضب و رحمت همه او را لعنت كنند تا به خانه برگردد.”8

دلقك وسط مجلس بحث و وعظ مي پرد:

ـ عجبا، عقده و جنون جنسي بيداد مي‌كند! مْنار تو... آدمِ دروغگو. حكيم باشي، تنقيه فرموده است؛ گُميزِ گاو نوش جان كنيد. لقاح حلقوي، مناسكي دارد كه شما عْرضة عُرضة آن را نداريد. بله مشكل، تشريحِ شخصيت بچه هاي ريشدار است. اين مخ هاي نخودي با پاهاي چوب كبريتي. اي جناحِ جلف، و اي جبهة مخالف، لطفاً خروپف نكنيد. اي مگسانِ سنده پرست، در ديسِ حرص چه مي جوييد؟ با دندان حسد، استخوان خواهرانتان را خرد نكنيد. خود پسندي و خود پرستي، برهان جهل است. استطاعت تن سپردن و گوش دادن را داريد يا خير؟ يا فقط به رشوه، تشويق مي شويد! پس بشنو، بشنو. خادمان ابتدا بْت تراشيدند. بيت و تُربت ساختند. ما نيت كرديم. خادمان خود، كم كم خدا شدند. كار زمين را ساختي بر آسمان پرداختي. حاضرم شاهرگم را بدهم تا باور كنيد. خدا، آفريدة مردان است. اگر هم بگوييد نه، زن صفتم، از زن كمترم اگر با شما بگو مگو كنم. پس خيال كرديد اين همه فريضه و فرضيه براي خالي نبودنِ عريضه است! چرا به شما برخورد؟ اي خر مقدسان چرا قهر كرديد و طاقچه بالا گذاشتيد، هان؟ افاده ها طبق طبق، سگها به دورش وَق و وَق. نصيحت راه فضيحت گرفت؟ در قيد بي مقداري خود وامانديد! ارواح مُشكتان، مي دانم بايد يكي به نعل زد يكي به ميخ، تا عنصرِ سياسي به سلامت باشد. اما فلاني، بالا غيرتاً  كاري دستت خودت ندهي، ها! ناگهان ديدي چيزي پرت شد و بر ريش و سبيلِ اتفاق، عدل خورد توي مْخ ات.مگر نمي داني هر كس از اين حرفهاي بو دار بزند، يا سرش از دست رود يا كلاه. حالا سر باشد، كلاه فراوان است. ننه‌ات خوب، بابات خوب، ول كن. مگر تو سرِ پيازي يا تهٍ پياز! جانِ زاپاس كه نداري. ولي نه، خودمانيم:

در جهان از زن وفاواداري كه ديد؟         غير مكاري و غداري كه ديد؟1

كاريش نمي شود كرد جوشنِ روشندلان دانايي است. زرهِ زورگويان سر نيزه.

ملكه از شمايل بيرون جهيد و بانگ زد:

ـ من زنم. خودآرا و خود رأي. نه فصلم نه وصلم. دنيا به ديبا نمي فروشم. نه از موقوفات شمايم و نه متاعي متعلق به معامله هاتان. اين ديوان ديوانه، اين آفرينندگان فريب، مباشران شيطان نهاد چه مي گويند؟ مي خواهم زنجير آغازين زجر را پاره پاره كنم. مي خواهم سلسلة سفيهان را از هم بگسلانم. اي حلقه هاي حيله، اي حلق هاي راحت، شما قهرمانِ قرباني آفريدنيد. به دستها و چشمهايشان نگاه كنيد. در كار نوشتن خير و شرند. با چشمها دِرهُم و دينار را مي سنجند. گمان مداريد به جانب جهنمتان باز خواهم گشت. اي اديبان دينار سنج، ديوِ ريوً، رهايتان نمي كند. مي خواهم در بامدادانِ بيداري، از بلنداي دارهاي دغدغه فرياد برآورم؛ بيداري وجدان، بزرگي جان و جهان است. فلزِ آزادي در دستانتان زنگار مي بندد. چرا كه هر گور زادي، دزد آزادي است. نظاره ام كنيد! من زنده ام يا زنده در گورم. به تزوير، پيشاني سجده بر زمين نساييد. اي آرواره هاي آواره، نماز و روزه و نيازتان قضا شد. در لابه لاي برگهاي اين همه كتاب كهنه، من كي‌ام؟

هر نوردي كه زطومار غمم باز كني        حرفها بيني آغشته به خونِ جگرم1

ناگهان از نفرت لرزيد و زمين را لرزاند:

ـ چشم سرورِ من، چشم مولاي من، چشم آقاي من، چشم مالك من، چشم... از اين اطاعتي كه هر دم به عدم مي بُرُدم، عْقم مي نشيند. مي خواهم چشمهايم را از حدقة حماقت و حقارت درآورم. لعنت به اين چشمها، لعنت به اين دستها. همواره بازيچه اي براي ديگران بودن و به خاطر ديگران زيستن و گريستن، عذابم مي دهد. تشنة حقيقت خويشتنم. اينهمه زالو براي مكيدن كدام خون بر سجادة عسرت جنسي، اجماع كرده اند! اي مجاوران جهل و جادو، دست و پايتان در رسنِ سالوس است. تير خلاص اين تباني ها و اين تُرهات، منم. من ظن ام. از چاه آسمان، شراب شك نوشيده ام. آتش گرفته ام. مي‌دوم. اسبِ سرخ سخن ام...

برادربزرگ كاسة سرنگوني را با تشريفات برسر ملكه مي گذارد. ايرن چون عروسي مدفون از قلب و قعر خاك، آرام به در مي آيد:

ـ زماني تاج كاغذي بر سرم گذاشتيد. زماني شقه شقه ام كرديد و بي زحمت زهر، كشتيد. انسانِ كابوسهاي پستتان كيست؟ دلم را منهدم كنيد. كدامتان جسارتِ در خويشتن نگريستن را داريد! به خود بنگريد؛ مرگ از آيينه مي آيد. من كي ام. تا كي چون كالايي در هودجِ كاروانها، در سنگلاخ برزختان، به اين سوي و آن سوي مي كشانيدم. اي‌ملامتيان! در ريگزارِ بازار تعزير، به تماشا شتاب كنيد. زبان تازيانه را رعايت كنيد تا به ما عادت كنيد. نه، بر من ببخشائيد. در عفو شما، عفونت هزار عفريت نهفته است. بر صحنه سنگسارم مي كنند. اين منم، دهان بسته، چشم ها و دستها و پاها بسته، جان در كفن، جسم تا گلو در گودال. عزمِ جزم گزمه ها و سايه ها. ديده به هم نمي زنيد. كشتن من غنيمني است. بر تقلاي رهايي ام سنگ مي بارد. شما به تماشاي سنگسار خويش آمده‌ايد. آنكه آخرين پاره سنگ را بر جمجمة سبزم مي كوبد، مي خواهد گناهانِ سرخ خويش را با خون سفيد من تطهير كند. همزاد زمان و همدرد مرگم. شما بر خويشتن سنگ مي زنيد. ببار اي بارانِ سنگ! در صحاري سنگ و سايه، سرگردانم. صليب تسليم را نمي بوسم.

دلقك با چوب خوشتراش هفت بار بر شمايل كوبيد:

ـ بر خر مگس معركه لعنت! اي آزمندانِ زور، از قيفٍ توفيق بگذريد. ميخ هر ميخانه را، از بن بركنيد. پيشاني تان از شدت عبادت، زگيل فيض زده است. هي به خودتان نوره بكشيد تا نوراني تر شويد. لمعه لمعه، نوارِ نوري چركتاب  به دنبال بكشيد. مي خواهيد بگويم برايتان ميِ صد ساله و محبوب چارده ساله جور كنند تا يك حالي بكنيد؟ در خزينة فضل فرو شويد. خوب مي دانم كه زبان و دهانِ اندرزگويان را بايد درز گرفت. اما بد نيست بدانيد كه؛ هر كُشتارگاه محصولِ حادثة اصابتٍ مغز انسان، بر سنگفرش توحش است. اي‌رجال هاي جاهل، نظر شما چيست؟ مي دانم بادِ مردد داريد. همه تان مراد هستيد و تنها دست ارادت به دينار مي دهيد. دستارِ سياهي بر سر بسته ايد كه لابه لايش، شجره نامه تان را براي شكاكان پيچيده ايد.

برادربزرگ هفت بار دورِ خودش چرخيد. چون پهلواني رجز خوان دور گرفت:

زنان را ستايي سگان را ستاي          كه يك سگ به از صد زن پارساي1

زن و اژدها هر دو در خاك به        جهان پاك از اين هر دو ناپاك به2

ايرن عصبي و خسته، كاسة سرنگون را از روي سر برداشت و زير پا لگد كوب كرد:

ـ بس كنيد. بس كنيد. دوباره درفش وحشت برافراشته ايد.“من كشتزار هيچكس نيستم.”3 نقطة پايانِ پرواي خويشم. بس كنيد. ديگر در كاغذهاي كاهي به ناز و غمزه و خال لب و عطر تنم، خاكدان به خون نكشانيد. به تهمت، تكه تكه ام كنيد. قالب تهي نمي‌كنم. در اين باديه، به دنبال خودم مي گردم. اي بد طينتان، خصم قسم خوردة اين لاطائلات منم. به تجاوز و تحقير، تهديد مي كنند، تا تأييدشان كنيم. من آيينه ام. تمامِ معصيت جهانِ شما را بر دوش مي كشم. بر درخت لعنت تان، حلق آويزم. من، دهشتي خاموش و خزنده در جهنمي مجردم. تن به بستر تسلط نمي سپارم. سرشت و سرنوشتٍ شب خويش، مي شكنم. من ظن ام. پرسشم. طومار جلاد و جنگل را درهم مي ريزم. كبريتي بر اين ريايِ كبريايي مي كشم. رضا به قضا نمي دهم. شما، رشته رشتة شلاقتان را از گيسوان سپيد صبر من بافته ايد. تنها براي دريافت نان پاره اي و استخوان صله اي. من طعمه اي تلخم. تسليم قربانگاه، و قرين قلة قريحة شما نمي شوم. من غفلت مفعول براي شما هميشه حاضرانِ فاعل نيستم. من عطر مرگم. شهد و شرنگٍ به هم آميخته ام. شبنمِ روشنايي‌ام، كه صبح را بشارت مي دهم. نان از دونان نمي ستانم. اي جگرخوارن، به خون جگرِ پاره پاره‌ام طهارت كنيد. من كي‌ام؟ غريقي در ياد دريا، يا غريبي در گردباد درد؟ شمايل قديسه اي بر گردن نيايشگري گمنام؟ كُلفَتي دست آماسيده يا ملكه اي سنگي، تراشيده از شهوت شما و بخشش بهشت مفروشتان. بر اين تابوت، ميخ آخرين را كه خواهد كوبيد...

ملكه بي رمق كنار پردة شمايل خواني نشست. دلقك اندكي انديشيد و گفت:

از اين گربه گون خاك تا چند چند          بشيري توان كردنش گرگ بند؟1

چه جهانِ تق و لق و پر از ميخچه‌اي! هنوز مريدان در نبرد تن به تن، عمر گرانمايه هدر مي‌دهند. “افسون زنان بد دراز است.” 2

ايرن بلند شد و به طرف پنجره رفت. هفت قطره اشك درشت روي گونه هايش غلتيد. با تأني هر قطره را به آسمان شب پاشيد:

ـ اجل امشب، عجالتاً جاي ديگري اجير شده. ملتفتي، چطور بود كاتب؟

كاتب با صداي هفت سامورايي سائل و سرگردان، همراهِ برادربزرگ، سوت بلبلي زدند و گفتند:

ـ دوباره، دوباره، دوباره...

صداي بع بع گوسفند آمد. دلقك خنديد و چوب خوشتراش را روي ميز گرد گذاشت:

ـ زير دندانِ عادت تان مزه كرد، نه؟ رو كه نيست، سنگ پاي قزوين است. ما كه از سيليِ آناتِ ندامت، رخمان ياقوت ارغواني است. اعمال شاق، فقط از آدم هاي كله شق بر مي‌آيد. خيابان خدايان هميشه شلوغ و پر مشتري است. مبارزة وزن و بي وزني، بازيِ غامضِ قدرت، منشاء مشترك شر و شهوت و شهرت است. و تبليغات يعني، تلقين يقين‌هاي قلابي و خلق خريت. اصلاً انگار بعضي ها براي دردسر دادن و اذيت و آزار ديگران، زندگي مي كنند.

بلند شدم. برادربزرگ و ايرن را درآغوش گرفتم. كاتب هفت مرتبه بر دست انگشترنشانش بوسه زد. هفت بار ملكه را بوسيد. نشستيم و ودكا نوشيديم. پونة وحشي جويديم. چپق كشيديم. ماه غم انگيزترين آهنگ جهان را نواخت. برادربزرگ با صدايي خسته و شكسته گفت:

ـ زخم زبانِ هر شكست، بدتر از زخمِ سنان است. شكست. شكست. شكست عزا مي‌شود. عزا شعر مي شود. شعر در موسيقي مي نشيند. زندگي همگنِ مرگ و ...

بغضش را فرو خورد هفت بار دهان دره كرد. منقار عقابي دماغش را خاراند و گوزيد. ملكه پايين پايش دراز كشيد. ماه چون فاخته اي با طوق سياه بر گردن و نشئه، به آسمان سفر كرد. شبديزِ شب راه به ديگر سو مي كشيد. كاتب، دست برادربزرگ را كه روي صندلي اش به خلسه فرو رفته بود، بوسيد. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد. ختم جلسه اعلام شد. بساط عيشِ شبانه را برچيديم.

 

* * *

همه سر بريدند برنا و پير          زن و كودكِ خرد كردند اسير

بر اين گونه فرسنگ بيش از هزار         زكشور برآمد سراسر دمار1

ـ “لولاي زنگ زدة دروازة زنداني بزرگ باز شد.”

شيوع شايعه، چون بيماريِ مزمن برآسمان شهر، سايه مي گستراند. خبر از خبر زاده مي‌شد. همه به ابرام، قسم مي‌خوردند كه به چشم خود ديده اند كه از طبقة هفتم فروشگاه شير و پلنگ و خرس و سمور و روباه و ببر  و ... به روي مأمورانِ انتظامي مي پريدند و گلو مي دريدند. همان لحظه كه سردار رشيد ريش دار، مشغولِ قلع و قمعِ ناباوران و ايادي فساد و سياهي با شمشير انتقامِ قانون بوده است، در سراسر شهر صداي شكستن و شكسته شدن را شنيده اند. در دهان و چشم همه خرده هاي شيشه روييده است. ديده اند كه فروشگاه به تلي از خاكستر نيلي رنگ مبدل شده است. در كوچه ها مواد مذاب و سرخي، روان و خندان زمين را ليس مي زده است. مأموران هميشه بيدار و حاضر در صحنة سياهبازي، هفتاد فرد مظنون را بازداشت كرده اند. انبوه پرندگان آزاد شده به رهبري “حواصيل” به روي ادوات جنگي و پرسنل ارتش فضله هاي آتشين پرتاب كرده و جملگي هجرت نموده اند. آسمان در سيطرة كلاغها و زمين زيرِ سلطة الاغ ها درآمده است. همه ديده اند كه چگونه، ابر سرخي برآمد و روز گم شد و تاريخ خون بالا آورد. زندگي به تعويق افتاد. مسلسل هاي ساديسم گرفته، سكسكه كردند. بر تن هر درخت، ساچمه هاي سرخ روييد. همه خون دماغ شدند و بر آيينه ها شاشيدند. و شبها در نازبالش هايشان صداي قورباغه شنيدند. ميكربها با تيغ تشريح به جان دكترها افتادند. مرغ طوفان را سربريدند. گُلِ اُركيده بر سينة زمان خشكيد. تيمسارهاي سفليس گرفته، سمساري بازكردند. سلماني ها، قلمبه سلمبه سر تراشيدند . غواصهاي قولنج گرفته قسم خوردند كه دريا، مشتي شن خشك است. قانون نويسان براي گرفتن خونبها، گيوتين ها از لاي گيومه درآوردند. از ريزش و چرخش بهمني مهيب، سينة آسمانِ صبح آسم گرفت. شَرُف در شُرْفِ خودفروشي شد. عشق در پشتٍ شيشه هاي مشجر، خفقان گرفت. همه گوشت همديگر را خوردند و استخوانش را پيش پوزة سگها ريختند. در اين ميان ناگهان باد آمد و كسي گفت؛ اين باد مرده ها را زنده مي كند. قاريان قبيله فرياد زدند؛ آزادي، آزادي به شرط چاقو.

نعش كشها در شهرها و آباديها مي چرخيدند و سرهاي بريده شده جمع مي كردند. در ازايِ هر سر، هفت سكة اشرفي پاداش مي گرفتند. مقني ها، غراترين قصيدة قرن را در مقتل حقيقتٍ يك قطره آب، سرودند. مقلدان هفت بار تكبير زدند. لباس سرخ پوشيدند. كله ها را تراشيدند. خيلي ها از ترس مقلدان، سرها شان را پيشاپيش به دست خويش بريده و پيشكش كردند. بعضي ها سرهاشان را فروختند تا وصلة شكمِ بي هنرِ پيچ پيچشان كنند. عده اي هم براي به مزايدة گذاشتن كله هاشان در صف هاي طويل منتظر ماندند. در بازارها، آنقدر سرِ بريدة فردِ اعلي زياد شده است كه فرق ميان راست و دروغ، دوغ و دوشآب مشكل مي نمايد. كار به جاههاي باريكتر از مو كشيده شده است. مفتي اعظم در جوال جوكيان، از ارگ خويش فتوا داده است كه، هر سري را كه ما تشخيص بدهيم بايد بريد. همة كله پزها و كله خر ها و كله فروشها، اين گفته را با طلا نوشته و بر چنگك و سنگك دكان خويش به ضرب ساطور آويخته اند. و به يك لبيك “بازها” در فضاي بازِ بازار، به پرواز درآمده اند. نقا لانِ دوره گرد همه جا نُقل پاشيده و نَقل كرده و خوانده اند؛

 سر بي تنان و تن بي سران        چرنگيدنِ گرزهاي گران1

همة رزمندگان در يك آتش بازيِ “نان بيار، كباب ببر” لي لي كنان رقصيده و فرياد زده‌اند؛ يا ضامن چاقو. يك جوخه جوجة جوان، نارنجك ها را به جاي نارنج گاز زده‌اند. بازندگانِ آبله مرغان گرفته با دندانهاي آبسه كرده خوانده اند؛

 چوشستي به شمشير هندي زمين        به آرام بنشين و رامش گزين2

غسال ها در باب قرصِ سيانور، سناريو مي نوشتندو انفيه در دماغ مي چپاندند. قالپاق دزدهاي قالتاق ملقب به قارون شدند. جرثقيل ها، هر ثانيه مرثيه مي ساختند. هسته هاي سياسي حصبه گرفتند. كشيكچي هاي شيك و آهار كشيده، كشك مي ساييدند و آش شله قلمكار مي پختند. هيچكس نمي دانست به كدام طرف التجاء  بياورد. تخريب تاريخ آغاز شده بود و صابونِ خودكفايي كف نمي كرد. اسنادِ مصادره شده در جيبِ، جيب بْرها باد كرده بود. پشه ها بر سفرة گرسنگان سه قاپ مي ريختند. ابليس از غمِ ضعفا در خواب محتلم مي شد. ابليس هاي بزرگ و كوچك جهان به مقامِ شامخش غبطه مي خوردند و ريش به دندان مي جويدند. اغنيا از ترس، اسكناس مي ريدند. فالگيران، تفأل زده و گفته‌اند؛ عالم رباني، صاحب الدعوه و بادپا است. كفش، پيش پاهايش جفت مي شود. پشه را در هوا نعل مي كند. و آنقدر نوراني است كه چشم خورشيد از حسودي باباقوري گرفته است. آلت موسيقي را در بغل مي فشارد و مي نوازد. در پردة عراق و حجاز آواز مي خواند. خانه اش از سنگهاي جادويي جهنم است. مثل ريگ بيابان شعر مي گويد. هفت نُتٍ سرگردان و لجباز را دستبند زده، روانة زندان كرده تا آب خنك بنوشند. پيرمردبزرگ، در قلب الاسد ميان شعراي يماني، معاشره كرده و برنده شده است. شعر رشك انگيزش از بلندگوها پخش مي شود و همه زير لب زمزمه مي كنند؛ آفتاب، آفت و بي معرفت است.                       

همة صحابه، صابونِ تصاحب جهان را به تنشان ماليده و سينه زده اند. به طرف قوس و قزح، قلوه سنگ پرتاب كرده اند. قزلباشها قول داده اند كه فقط گيوه و قزن قفلي بسازنند. فراشان هم قرومه سبزي بپزند.

از طرف ديگر تمام ساعتهاي شهر در بي جهتيِ محض و بي زماني مطلق مي چرخيدند. همة خروسهاي شهر در ساعتي نامشخص دسته جمعي و يكصدا، هفت بار تصنيف “مرغ‌سحر” را خوانده اند. قائدٍ قبا نمد پوشِ قبيله دوباره فتوا داده است كه؛ تيك تاك ساعتها، تاكتيكٍ شيطانها ست. تمام خروسها را به جرم آواز بي محل خواندن و دفعِ بدشگوني، به مسلخ بِبُريد و سر بِبْريد. در گير و دارِ خوردن خورش خروس، همه از هم مي پرسيدند ساعت چند است؟ و كسي نمي دانست. عقربة سمجِ بعضي ساعتها به سرعت، معكوس و چپ اندرقيچي مي چرخيدند. و زمانِ گمشده انگار، مصلوب مصافي بي‌مصرف بوده است. دست هايي، عمداً يا سهواً بر حافظة تاريخ و چشم شهرها گٍل و لاي مي پاشيدند.

در راستة نخاسان و سنخِ نخ ريسان، در كوچه هاي كَفْن و دَفن، غسل و كَفَن و حنوط و كافور، متقال و نفتالين ناياب شده است. كار و بارِ مرده شوران و قاري ها سكه است. قاري هايي كه در مقابل يك قران، فرياد مي زدند؛ آزادي، آزادي به شرط چاقو.

پير و جوان، خرد و كلان گفته اند، تقويم ورق نخورده است. صدايي در گوش همه زنگ مي زده است:

گر مُلك اين است نه بس روزگار        زين دهِ ويران دهمت صد هزار1

مي گفتند، روح “گاو” در كالبد رهبر دخول كرده است. جادو گران و بزرگان قبيله گفته‌اند؛ بايد زنجفيل را ساييد با خونِ گرگ و استفراغِ گربه قاطي كرد و به فرمانرواي تاريكيها خوراند، تا روحِ تسخير شده به عقل آيد و خرسِ كون سوراخ خرناسه كشد. اما جادوگران معجون را اشتباهي به خوردِ رهبر داده اند و او هفت بار گوزيده و عطسه كرده‌است. از آن به بعد تحريف حرفها و حرفه ها، تغيير معناها و معيارها، شروع شده‌است. پيرمرد بزرگ با سر و صورت خاكي، در حالي كه سر در آغل، يونجه مي‌جويده گفته است؛ دجال خروج كرده، مردم همه ريگي به كفش دارن و مشكوكن. در دل بي دينان بايد ديناميت كار بذازين.  با كمكٍ“نكير و منكر” ، ك... همة كبيرهاي تاريخ را كوتاه مي كنم. لاكن، من گاوِ مش حُسُنم.

و بزگترين اختراع عالم بشريت، جوخة يخ را به بازار عرضه كرد. جوخة يخي كه مي‌تواند در هر لحظه از زمان، انسان را منجمد كند. و بدين سبب لقبِ قائم مقام مرگ را از آنِ خود كرد. تذكره نويسان، جْنگٍ جنگ منتشر مي كنند. حكمِ عزل و نصبِ انسانها را صادر مي نمايند. پارازيت ها، از پاپيروس هاي پير، لباس مي دوزند. زعيمِ بزرگ زمامِ مرگ را شخصاً در دست گرفته است. همة مردم فشنگ تف مي كنند. بچه ها، قنداقها را فراموش كرده‌اند و قنداقِ تفنگ بغل زده اند. در سفره ها، كلاشينكف و يوزي و...سبز شده است. اهلِ مدارا همديگر را جعلي خوانده اند و ساختنِ زندان از ساختنِ تاريخ واجب‌تر شده است.

مي گويند اوضاع چنان خر تو خر و مخرب شده است كه ديگر كسي به كسي سلام نمي‌كند. هر كس از خودش خداحافظي مي كند و پلك چشمش مي پرد. آش آنقدر شور شده كه اولين نخست وزيرِ انتقالي قدرت، گفته است؛ باران مي خواستيم سيل آمد. و نصف قد و قواره اش آب رفت. بازار وحشت افزاي شايعه چنان داغ بود كه مردم فوج‌فوج به فكر فرار و گريزگاه افتادند. عده اي هم به انبار كردنِ آذوقة روز و احتكار پول مشغولند. بعضي ها هم به نيت جدا سري، پيشنهاد جنگي جوانمردانه و عادلانه داده اند.

در اين گيراگير در آسمان شهر هفت ماه مشوش و ويلان را ديده اند. كار به جرايد كثيرالانتشار كشيده شده است. نمايندگان مجلس عريضه خدمت نخستين رئيس جمهوري جهان برده اند تا اين روز را، روز بزرگ تاراج بيت المال و عزاي ملي اعلام كند. يك هفته كشور سياه بپوشد و همه چيز از حركت بايستد. در اين كشاكش، رؤساي جمهوري دُوَل ديگر كه از هيچ كس و هيچ چيز خبر نداشته، پيغام تسليت و همدردي مخابره كرده‌اند. رئيس جمهوري هم در يك “شوي” مفرح راديو تلويزيوني، قطعنامة غرائي قرائت مي‌كند و خودش را “بزرگثرين انديشة قرن” مي خواند. چون ضيغم نر، ذوالفقار در دست، چكمه به پا، شعار دشمن كُش مي‌سرايد. از عموم قانون دوستانِ دلسوز تشكر مي‌كند. با اِهن و تُلپ پرده از حقايق كودتايي خزنده، عليه دين و دولت بر مي دارد. رهبر مذهبي در حالي كه سوپ راسو مي خورده، مردم را دعوت به خواندن نماز وحشت مي‌كند.

مي گويند پيرمرد بزرگ از شدت تأثر هفت بار سكتة ناقص مي كند. اما هر، هفت بار هفتاد پزشك حاذق و با ذوق حضور داشته اند. پيچ و مهره هاي بيچاره را طوري كه آب در دلش تكان نخورد، با شگردهاي پيشرفته، روغن كاري و مداوا نموده اند. معتقدين به حالت چاتمه فنگ در جاي خود چروكيده‌اند.

نخستين رئيس جمهوري جهان، براي عيادت و سرسلامتي به بالين ايشان مشرف شده اند. پيرمرد بزرگ هم به اشتباه، نزديك بوده است كه رئيس جمهوري را به جرم جدا سري ، سر از بدن جدا كند. بزرگترين انديشة قرن تا ديده هوا پس است، هفت قلم آرايش كرده و به شكل “مريلين مونرو“ در آمده وسوار بر موشك كاغذي گريخته است. و تئوري “مغناطيس موي زنان” تو زرد از آب در آمد. و هيچ آزمايشگا هي آن را آناليز نكرد.

سوزاندن پرچم و آدمكهاي كاه پوش، مرسوم شد. همه منتظر آمدن كوسة خرسواري شدند كه مي آمد و با لبخندش جهان را به آ تش مي كشيد. ديده بانها را كور مي كردند. پاسبانهاي مست سياست شدند. همه تمثالِ تمساح را بر داشتند وتمثالِ دماغ گلي را گذاشتند. پيرمرد بزرگ هم از حسرتِ صيغه نكردنِ“مريلين مونرو” گريه كرده و چشمهايش آب مرواريد آورده است. او تكيه داده بر متكا، عرقچين بر سر، لنگ بر كمر، در حالي كه تَمرِ هندي مي مكيده، هفت بار تكرار كرده است؛ مع الأسف، خاك بر سر من. به بيماري مقاربتي مبتلا شده است. جادوگران،“دُم جنبانك” تجويز كرده اند. همچنين به فكرِ تدفين فرهنگ تفاهم افتاده اند. پيرمرد بزرگ تأئيد كرده وزيرِ وَرَقه را انگشت زده است. و هماندم ميان تب و هذيا ن يك كلام را از ميان دندانهاي عاريه اي وكليد شده اش، هفت بار تكرار مي كرده است؛ صندلي، صندلي... خدايا فرجي...

براي اجراي واجبات، تمام اهل بيت، فضلاي پشمالو، فلاسفة كت وشلوارخاكستري و كلاه مخملي، روحانيان طراز اول تا هفتم، با تنبانهاي راه راه خانگي وقرقري، با غده هاي فندقي وسط دو ابرو، همراه حرمخانه و سفره خانه و منزل، حاظر وناضر بوده اند. در همان حيص و بيص، شخص اول مملكت مننژيت گرفته، در حالي كه تخمهايش را مي خارانده از خفيه‌گاهش پيام داده بود كه؛ فرسنگها دورم، اما اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند. باز مي‌گردم و مأموريتم را به انجام مي رسانم. وطن را دوباره به سوي دروازه هاي تمدن، با پُس گردني مي‌كشانم. مقاومت كنيد...

* * *

لا به لاي شايعات و كٍش و مُكٍشِ خير و شر، خبر خودكشي يا شهادت جانگدازِ مددكار اجتماعي، ايرن لقلقة هردهاني بود. مي گفتند؛ چون اسرار مگو را مي دانسته، سرش را زير آب كرده‌اند. به چشم خويش، جاي نيشِ هفت ضربة چاقو را بر قلب و صورتش زيارت نموده‌اند. بعضي مي‌گفتند؛ به دستٍ عناصر ناباب، اجنبي پرست و جنايت پيشه كشته شده‌است. ردِ حلقة طنابِ هفت گره را برگردنِ خرد شده‌اش ديده‌اند. عده‌اي مي‌گفتند؛ با هفتاد زن و مرد روابطٍ نا مشروع داشته و عقلش پاره سنگ مي‌برده‌است.تصوير پري دريايي را شخص او، روي سينة پشمالوي رهبر نقاشي كرده‌است.

پير مرد بزرگ هم براي تطهير او از شايعات شوم، هفتاد زن و مردِ او را به ارگ خوش آب و هواي خويش فرا خوانده‌است. مي‌گويند ايرن در وصيت نامه اي تمامِ  دارائيهاي منقول و غير منقولش را به حسابِ شخصي پيرمرد بزرگ واريز و واگذار نموده‌است، تا در اهدافِ خدا پسندانه و انساندوستانه مصرف شود. پيرمرد بزرگ هم دستور داده‌است تا جسد او را از زيرِ درختٍ خانه‌اش درآورند. مناديان بر منبر و مناره او را افضل الشهداء لقب داده و شجره نامه‌اش را به معصومين و مطهرين منتسب نموده‌اند. قرار است مقبره‌اي چهل ستون، چهل پنجره برايش بسازند. رويِ سنگٍ سياه و بزرگي بنويسند؛ قرارگاه عشاقِ شهيد. چون درِ دروازه را مي شود بست اما دهانِ ياوه گويان را نمي‌شود. پس پيرمردبزرگ فرموده‌است همه جا بگوييد؛ ايرن، پري درياييِ رهبر بود.

خبر خودكشي ايرن اما، از عُيارِ ديگري بود. دل و هوش و توش و توانِ كاتب از دست رفت. از اين فراز و نشيب، از اين بيش و كم.

ـ “براي كسي بمير كه برايت تب كند.”

دردناك بود. گاهي خبر مرگ چندان خوشحال كننده نيست.

ـ “كاتب، مگر زماني آرزوي مرگِ بالا دستان، رفقاي رقيب و همكاران قد بلندٍ خود را نداشتي!”

اي كاش ايرن مي ماند و فرزندش را مي‌ديد. رازِ كاتب را غير از زائر اللات، كسي نمي‌دانست.

ـ “اختاپوسِ ترس گلويم را مي فشرد.”

ترس از تُف و لعنت و رَجم. دو راه مي‌ماند. كاتب هرچه بادابادي بگويد و تنها شاهدٍ زنده، زاير اللات را سر به نيست كند. يا اينكه گناه را به گردنش بيندازد. اما چگونه؟

ـ “ زايرا للات كه ديگر آلتٍ مردانه نداشت.”

بي كمك برادربزرگ و ملكه هر فكري، امكان ناپذير بود. اكسير اعظم، تنها در كفٍ باكفايت آنهاست. اي كاش زاير ا للات مرده باشد. اي كاش...

 در همين اوهام و خيالهاي خوف انگيز بودم كه ناگهان صداي بگير و ببند و گلوله، بولدوزر و گرد و خاك، بادِ سرد و دودِ داغ و دردِ حاصل از آتش سوزيِ بزرگ، مشاعر كاتب را درهم ريخت و مشامم را سوزاند. در گرمگاهي گرگ و ميش و بس قناس، انبوهي تحريك و تطميع شده، كف بر لب فرياد مي زدند؛ جرثومة فساد نابود بايد گردد. جاسوس و مزدور بيگانه، اعدام بايد گردد.

از اتاق برادربزگ و ملكه- ايرن، آتش و دودِ غليظي زبانه مي‌كشيد. لهيب و هْرم شعله ها، همه چيز را مي ليسيد. صداي جز جز و ترق ترقِ شكستن و خرد شدن به گوش مي‌رسيد. كاتب وحشت زده در را باز كرد. به دلِ تاريكٍ كوچة هفت پيچ پرتاب شدم. ملكه-ايرن، پشت سرِ كاتب بيرون پريد و فرياد زد:

ـ كاتب اين احوال را تحرير كن.”

به سرعت مي دويد و گريان دور مي شد. كاتب به خودش نزديك مي‌شد و چرخ مي‌خورد. مانند خوابي آشفته بود كه تنها در خواب مي توان ديد. صدايي در سرِ كاتب مي چرخيد:

ـ بفرمود تا مردِ كاتب سرشت         به آبِ زر آن نكته ها را نبشت1

كاتب حيران ميانِ هنگامة جنون و فاجعه به كنكاش خويش واماند. كودك و جوان و پير، در دلِ دود و  ورطة قُلزم به هر سو مي‌دويدند. در هم چرخ مي‌خوردند و راه گريز بسته بود. در دهان آتش، بنزين و هيزم مي‌ريختند. آتش تن مي كشيد. تن ها شعله مي‌شد. چشمها از حيرت مي تركيدند. عده‌اي برافروخته با چوب و چماق و سنگ، دايرة مرگ را تنگتر مي‌كردند.زايرا للات پارچة سبزي برپيشاني بسته بود. فانسقه، شكمش را به هفت طبقه تقسيم كرده بود. كلاهي به رنگٍ خاك، بر سر و هفت تيري در دست داشت. گويي از هفتخانِ هول مي‌آمد، فرمان مي‌راند:

ـ نزارين فرار كنن، همه شو نو بكشين. مفسدين في الارض و محاربين با خدا رو خفه كنين.

در چشم به هم زدني همه چيز به تلي از خاكستر و خونِ روان و دود مبدل شد. صداي بع‌بعِ گوسفندان، چون عطر مرگ، قطره قطره بر خاك مي‌چكيد.

ـ “ترس چه صورتِ بي معنايي دارد!”

دل آشوبه، پاهاي كاتب را از رفتن باز مي‌داشت. پرسشي ذهن و ضميرِ كاتب را به كندوكاو انداخت. لاييدم:

ـ برادربزرگ كجايي...!

لُباده اي گلابتون و منجوق دوزي شده در آتش معدوم مي شد. كاتب سر بر آسمان برداشت. تابوتي از تاكِ تابان، به پيروزه  طشت، تن مي‌كشيد. در زمان ذوب مي‌شد. و زمان مي‌چرخيد. صدايِ مرغان قاف، چون التيامي بر درد و ترس، در مفاصلم پيچيد:

ـ در جامِ جهان نماي جان، افسارِ افسانه بر دوشِ عشق بيفكن و رها باش. لاهوت و ناسوت، جسم و جانِ اين جهان تويي. به ريسمانِ انساني در آويز و رها باش رها...

ـ روي زمين منقارِ عقابيِ دماغي افتاده بود. در چمبري از آتش مي سوخت و خاكستر مي‌شد.

 

* * *

ـ “كاتب در يكي از بن بست هاي سوخته به چنگ زاير ا للات افتاد.”

سبيلِ پرپشتش ريخته بود. هفت نخ ريشِ بلند روي چانة چدني اش آويزان بود. چشم‌هاي تارِ، تاتاري‌اش به تالاب مي مانست.

ـ “لَختي، تمامِ تبخترِ كاتب تبخير شد. آه من دل، به ديدن دنيا به بوسة باران سپرده بودم.”

با نگاهي چلاس و نيشخندي به طرفم آمد. گويي در تاسي لغزنده و لزج گرفتار مي شدم. ترس و سنگيني ام هر حركت زائدي را مهار مي نمود. چيزي در تاكِ تن كاتب، تيك‌تاك مي كرد. تلواسه مثل غريبگزي به جانم نيش مي زد.

ـ “در ثقلِ كدام سياره، سنگ شده ام؟”

دوال پايي بر گردن و كمرم فشار مي‌آورد. مانند گُنگٍ خواب ديده در دلم بع بع مي‌كردم.

ـ “كاتب، تو ساكن كدام زميني و از اين هواي گوريده و گزندٍ گزمه ها به كجا مي‌گريزي؟”

با هفت تيري در دست رو به روي كاتب ايستاد. چون چارواداري كه چارپاي گريخته اش را بازيافته باشد. به لودگي گفت:

ـ از دسِ مو در مي ري لاكردار! ديگه او ممه رو لولو برد. دورة جمازي و جفتك پرونيت تمومه، حاضر به يراق سوز موني.اربابت مْنُم. هر چي بگُم بايد بگي چُش. اگه فقد با مو باشي كاري باهات ندارم. و الا مي فرستمت اوجا كه عرب ني انداخ. حليمت مي‌كنُم. بوسْم بده.

جاي هفت دندان طلائي اش خالي بود. بوي بدي مي داد. سيماي خوره زده، لب شكريِ و هفت زخمِ  بد جوشِ صورتش، منقلبم كرد. كاتب صورتش را برگرداند. بغلم كرد. توي صورتش تُف كردم. با مشت كوبيد تختٍ سينه ام. با دردي شديد به ديوار خوردم. دورِ مچ پيچِ دست چپش، تازيانة آشناي برادربزرگ را پيچانده بود. سينه اش را خاراند. هفت تيرش را درآورد و گذاشت ميان پاهايم. تنم مي‌لرزيد. عرق كرده بودم. دوده هاي سياهِ سر و صورت، به چشمهاي كاتب شُره مي كرد. مي‌سوزاند.

ـ مي‌تونُم مثه يه ماچه خر، خلاصت كنم. فكر كردي مْو نمي‌دونم پالونت كجه! حالا حالا، باهات كار دارُم. بايد ببرمت“لُقا نطه” 1طاس كباب بخوري. “روبيونِ” 2نمكسود، دوس داري هان؟

هفت تيرش را به هوا برد. ماشه را كشيد و گلوله اي به آسمان شليك كرد. هفت مردنگي سر گذر شكستند. انعكاس صداي گلوله و شكستن، هفت بار در تنِ كاتب چرخيد. لرزيدم. هفت سامورايي سائلِ ترسيده، از دور نگاهم كردند. انگشتري هفت نگينِ برادربزرگ را به انگشت داشت. دستش را به شكل پنجه اي ازهم گشود. مقابلِ صورت كاتب گرفت. موهايم را دور دستش پيچاند.

ـ “كاتب را روي زمين كشاند.”

ـ حاليت مي‌كنم، رو زمين سفت نمي‌شه شاشيد. مي‌خواي از دَسِ مْو، قٍصٍر در بري هان؟ سي مو قر و قميش مي آيي خرچسونه! اهرم مي كنم تو لٍنگت.ايي تو بميري از او تو بميري ها نيس. بايد روزي هف بار زانو بزني پاهامو ماچ كني. بلايي سرت بيارم كه مرغاي هوا به حالت بنالن. لب شط زيرِ جِسر چه مي‌خواسي؟ داخل او خونه زير درخت چي رو از زير خاك در مي‌اُوردي؟ ايقد بريدة روزنامه و عكس ازت دارم كه مي تونم به فرستمت او دنيا، دنبال نخود سيا.

به صورتِ كاتب تپانچه زد. درد در شكمم پيچيده بود. پوست سرم داشت ور مي آمد. يك مشت مورچة سرخ در دل و روده ام وول مي خوردند. جيغ زدم. كاتب استمداد طلبيد. ترس در جانم مي چرخيد. كسي نبود. هفت سامورايي سائل از سرِ ديوار سرك مي كشيدند. درِ جلوي “پاترول” سياه را باز كرد. كاتب را پرت كرد روي صندلي و در را بست. تسبيح شاه مقصود با شيخك تاجدار برادر بزرگ، بر گردن آيينة جلوي ماشين، تاب مي خورد. صندلي مرصع و قلادة ملكه روي صندلي پشت بود. درِ عقب“پاترول” سياه را باز كرد. با “چفيه عقال” هفت لكة سياه و سرخ خون را از روي صندلي مرصع پاك‌كرد. قلاده را بر گردنم انداخت.

ـ “اشك گونه هاي سوخته و سياه كاتب را شيار مي زد. ”

 نگاهم مي چرخيد. نگاهم كرد. دماغش را خاراند. هفت بار پلك زد. آژيري درآورد. روي طاقِ“پاترول” سياه گذاشت. سر بند سبز و چروكي از جيبش در آورد. چشمهاي كاتب را بست. جهان تاريك شد و چرخيد. از ميان جمعيتٍ پر جنب و جوش و خشمگين، آژيركشان گذشتيم. در دلم چيزي به سان حسرت و افسوس مي چرخيد. همه چيز در تضاد و تعارض بود.

ـ “تعادل و توازن قبيله دوباره به هم خورده بود.”

باز بغضي بزرگ، خاك را زير و زبر نموده بود. كاتب مانده است با كودكي در شكم. هويتي مشكوك در جيب. كجا مي‌روم؟ چه خواهد شد؟ كاتب چرا در ته اين چاه مي‌چرخي؟

 

* * *

 شهر و خاطرات سوخته، چون سايه هاي در همي از پشت چشم بند سبز مي چرخيدند و مي گذشتند. “پاترول” سياه هفت بار گرد تپه اي چرخيد. سربند سبز از روي چشمهاي كاتب سْر خورد. تپه اي پر سرخس و جنگلي سرخ فام در نظر آمد. ماشين سياه مقابل قلعه‌اي بلند، ايستاد. زاير اللات دستهايم را گشود. در را  باز كرد. كاتب را روي زمين هل داد. كفشهاي كهنة كتاني به پا داشت. قلاده را در دست گرفت و گفت:

يالا سگ پدر، چار دست وپا. كمر راس كني، سوراخ سوراخت مي‌كنُم. همينجا خاكت مي‌كنُم كرمكي.

بلند شدم. كاتب ايستاد. غريدم:

ـ از جانم چه مي خواهي جاكش. كاتب، بي كس و كار نيست. يك مو از سرم كم شود...

ـ “بحث عبثي بود. فرجام جانم ديگر بود. ”

هفت بار، با ته هفت تير توي سر و گيجگاهم كوبيد. با قدرت هلم داد. كاتب زمين خورد. زمين دور سرم چرخيد. درد در دل كاتب پيچيد. قلاده را كشيد. پوست گردن كاتب خراشيد و زخم شد. خون سرم، چكه چكه مي چكيد. نگاه كاتب را تيره و تار مي‌كرد. كاتب چهار دست و پا به دنبالش كشيده شد. زاير اللات هفت تقه به درِ بزرگ آهني زد. در غژ غژ كنان و سنگين باز شد. عده اي پاها را به هم كوبيدند. سلام نظامي دادند. صداي بع بع گوسفند در سرم پيچيد. زاير اللات در گوش يكي از آنها چيزي گفت. صداي كوبيدن پا و فرياد آمد:

ـ اطاعت سر كار برصيصا.

از پله هاي شبستان و سردابي به سرديِ دلِ زمستان گذشتيم. در ظلماتِ پستوئي متروك، قلاده‌ام را به ميخ طويله اي بست. كاه و يونجه به آغل ريخت. سطل آبي را با پا سْراند داخل. در را هفت بار كلون انداخت.      

ـ فعلن سي خودت بچر. امشو مي‌يام سراغت. تا شُو، هر چي دلت مي خواد واق واق كن، كسي صداتو نمي شنفه.

تازيانه را هفت بار به در و ديوار راهرو كوبيد و خواند:

ـ امشُو چه شبيست، شُوِ مراده ا مشو. شميشرِ دوماد زير لحافه امشُو...

گوزيد و بلند و ممتد خنديد. با سر بند سبز، خونابة سر و صورتم را پاك كردم. چشمهاي كاتب كم كم به تاريكي خو مي گرفت. به خط شب نمائي بر ديوار چيزهائي نوشته بود، “گاه فصوص و مفاصلش را شكنجة درد، بر نهادي. ”1 سبو و ساغر به دست مترسكٍ مست شكست. ما مترسك مست را ديديم...

بوي پِهِن و تپالة سوخته مي آمد. يك چنگك، مقداري طناب كلفت و حلقه هاي پولادين بر ديوار بود. دريچه اي مماس با زمين قرار داشت.

ـ “از دلِ چاهي كور شده و سنگچين، صداي بالِ كبوتر چاهي مي‌آمد. ”

كابًل و تختي پر از ميخ خون آلود، در گوشه اي افتاده بود. همه چيز بوي نا و كهنگي مي‌داد. هر قدر تقلا كردم، گردنم از قيدٍ قلاده رها نشد. زخمها مي سوزاند. كاتب چمباتمه نشست. زوزه كشيد. در خودم پيچيدم. سياهچالي ساخته از ساج و ساروج، سنگ و سٍمنت، آهن و آه. پنجول پندار پوست كاتب را پوده مي كرد. درد تازيانه مي‌زد. رگهايم دهان مي گشود. چيزي سمج به جانم مهميز مي زد. در گودال خواب مي‌چرخيدم. در باتلاق شن، شناور بودم. سوزنبان زندگي زير چرخهاي قطاري تاريك، له‌شد. خطي به خاطر كاتب خطور كرد. فكرم را زير گنبد بلندٍ دوّار فرياد زدم؛ خودكشي.

كاتب در خود شكست و گفت:

ـ “ آن جغد جگردار خودكٍشي نكرد، خود كُشي كرد. ”

ـ “ اي معصوميت سم! ايستاده بر رفِ فرار و دور از دسترس... ”

از هوش رفتم.

 

***

ـ “تاريخ، قاطعيتٍ زندان است. ديوارها را ديوان پديد آوردند و فاصله ها، صدا را.”

به زارازار، در دهليزي ليز چهار دست و پا راه مي رفتم.برف سنگين و سياه مي باريد. صداي ناله ها درهم و پيچان دلم را مي لرزاند. دستي نامرئي قلاده ام را مي كشيد. انتهاي دهليز، به برهوتي سخت سوزان منتهي مي شد. كاتب عطش داشت. سبزه هاي پلاسيده و زرد را به تمناي قطره اي آب مي جويدم. كاتب شبدر هاي خشك را مي خورد. خارها گلويم را مي خراشيد. خون در د هان كاتب داغمه بسته بود. شقيقه هايم مي كوبيد. دري تك افتاده و تنها رو به رويم بود. كاتب به زحمت دستگيره را چرخاند. ملكه- ايرن سراپا سياهپوش مقابلم نشست. گريه و خنده تنم را لرزاند:

ـ براي نجات كاتب آمدي! ؟

ملكه به خنده و گريه گفت:

ـ گرفتارم. نگاه كن، مالك جديدم مرا اينگونه مي پسندد. كاتب خطر مكن. پُرُند جانت را پاره پاره مي‌كنند. درها باز و بسته مي شوند. زاير ا للات، نه نه برصيصا، خواجة خندان و مداح خليفه شده است.

كاتب به افسوس پرسيد:

ـ برادربزرگ مْرد؟

خندة تلخي كرد. سرش را خاراند:

ـ برادربزرگها نمي ميرند. در وهم تو زندگي مي كنند. هر لحظه، هر زمان به شكلي در مي‌آيند. قدرت گرفتن اين يا  آن قبيله، حدود بودن را مشخص مي كند.

ـ زعفر كجا رفت؟

ـ با غل و زنجير به بيت خليفه فرستاده شد. پيرمرد بزرگ او را با يك پري دريايي عوضي گرفته است. روزگارش بد نيست. برصيصا، صندليِ مرصعِ گمشده، انگشتر هفت نگين، تسبيح و هفت دندان طلايش را به رهبر هديه داده است. رهبر هم او را رئيسِ  تام الاختيارِ زندان ها كرده و تازيانه را به او بخشيده است. لقب سرباز فداكار و برصيصاي عابد به او عطا كرده‌است. خيلي ها لباس مصلحت پوشيده اند. مسند ها را غسل داده اند. بي‌استخارة رهبر آب هم نمي خورند.

ـ “ناگهان چه شد، چه گذشت؟ از چه سبب اين همه آزار و مصيبت رسيد؟ اين سايه ها...”

ـ تمامِ اين سايه ها خودِ تو هستي. شيرازة عشيره از هم پاشيد. حالا قبيلة قصيل فروشِ ديگري سوار شده است. تازه اين ختم مقال نيست. اكنون سواره ها، سواري مي دهند. قاب سازها، قاب نشين شده اند. و اين دورِ تسلسل...

ناگهان ملكه-ايرن، سر و صورتش را پوشاند. كاتب را بوسيد:

ـ عزيزم، من به ندبه و عزا، احضار شده ام. بايد بروم.

ترسيده و چهار دست و پا رفت. كاتب فرياد زد. فريادم در اندام درد چرخيد.

 

* * *

صدايِ چرخش تازيانه اي هفت بار در هوا پيچيد. سطلِ آبِ سردي به صورت كاتب پاشيده شد. زاير ا للات، برصيصا بود:

ـ خونة خالَس، خسبيدي؟ چشاي قشنگتو، واكن ببينم لجاره. مي خوام موهاتو قشو كنم. به شرطي كه گازُم نگيري، قلاده رو باز مي كنم. مي خوام عروسِ شاه پريونت كُنم.

چون مشاطه‌اي،  وسمه بر ابرو، سرمه بر چشمِ كاتب كشيد. گونه هايم را با سپيداب و سرخاب، گُلگُلي كرد. بر دست و پاي كاتب، حنا بست. بر زخمِ سر و گردنم، كتيرا گذاشت. چون ميتي، تسليمِ محضِ مرده شوي خويش شدم. كساني همراهش بودند. يكي شان خودكار برادربزرگ را در جيب داشت. ديگري شاغولي به كمر بسته بود. اُرُسي به پا داشتند. نقابي ريشدار به چهره چسبانده بودند. پيپ برادربزرگ را دود مي‌كردند. از گلوشان صداي بع بع گوسفند مي آمد. زاير اللات از فلاسكي كهنه جرعه‌اي نوشيد. دهان را با سرآسنين پاك كرد. بوي الكل در دخمه پيچيد. به همراهانش اشاره كرد. صدا آمد؛ اطاعت سركار برصيصا. برهنه شدند. هفت بار در تن كاتب پيچيدند.

ـ “آيينه اي شكست. خرده هاي شيشه در جانم فرو مي رفت.”

ميل و سرمه دان خرد شد. ريسمان بريد و در چاه افتاد. اسب ابلق از ترس اسهال گرفت و رميد. هفت سامورايي سائل، دشداشه پوش، چفيه و عگال بر سر شبانه از شط گذشتند و گريختند.

در اين ميان زايراللات ليفة تنبانش را پايين كشيده بود. در خودش خم و راست مي شد. چون زنگيِ زار زده اي، چرخ مي خورد و مي خواند:

ـ عروسيه خوبانه ايشالا مباركش باد. جشن بزرگانه ايشالا مباركش باد. كوچه تنگه بعله عروس قشنگه بعله...

خسته و عصبي به طرف كاتب آمد:

ـ زانو بزن و ماچ كن والا داغت مي كنم دگوري.

ـ “كاتب چشمهايش را بست. لبهايم را با قدرت به هم فشردم.”

ـ پدرسگٍ دله مي گم زانو بزن. نذار، او رو سگم بياد بالا. زانو بزن وگرنه مرگ موش مي‌ريزم تو حلقومت.

دشنه كشيد و هفت انگشت كاتب را قطع كرد. خوني ولرم بر خاك طويله پاشيده شد. هجوم هوش رُباي درد مي كشاندم. دو مفتش، جاجيمِ جانم را به داربستي آويزان كردند. با چماق كوبيدند و گرد و خاك خيال برخاست. كاتب به شدت سرفه كرد.

ـ “داشتم خفه مي شدم. جناغِ سينة كاتب را به شرط شكستند.”

جماعتي به تماشاي جسدي در زيرِ جسري گرد آمدند. لاشه ام به دندانِ گرگ و كفتار، دريده مي شد. كاتب روي رَدِ درد، كشانده مي شد.

ـ “خاك خانه را مي كاويدم. و جنازه اش را نمي يافتم. هفت بار فرياد زدم.”

ـ “نه، تو در پيِ كشف نعش خويش بودي.”

جهان چرخيد. وز وز، و زمزمه اي در مغزِ سرم نفوذ مي كرد. نيزه هاي گرما و شرجي چون نيشِ غريبگزي، به تن كاتب پرتاب مي شد. صداي پدر بود:

ـ مو، همي يه بچه برام مونده. نادوني كرده، جووني كرده. ببخشينش... 

ـ زاير، بُچُت اينجا نيس. گُم شو. و الا مي ذارمت لاي جرزِ ديوار.

صداي مادر آمد:

ـ از او روزي كه گرفتنت و رفتي زندون، بْوات يه آبِ خوش از گلوش پايين نَرُف. شبانه روز، دورِ ساختمونِ حبس راه مي رف. هرچي مي گفتن، عامو، بُچُت ايجا نيس، به خرجش نمي رف.

پدر ناله كرد:

ـ مو مي دونم ايجاس. بوش مياد. شما و خداتون بذارين ببينمش. دلم سيش پر مي زنه. مگه شما بشر نيستين. مگه شما قلب ندارين. پدر نيستين كه بفهمين مو چي مي كشم. آخه برا چي بچة مونو جلب كردين.جگر گوشة مو...

ـ زاير مي‌گُم، بُچُت ايجا نيس، حرف به خوردت نمي‌ره مردك...

مادر سالكش را خاراند:

ـ بي انصافا، گرفتنش زير لقد و قندره و قنداق تفنگ. فلك زده، دنده‌هاش شكس. هرچي جيغ زدم، بلكه ولش كنن، فايده نداش.

پدر كتك مي خورد و فرياد مي زد. صدايش هفت بار در گوشِ جهان پيچيد. پدر جار زد:

ـ ايرن، تو دخالت نكن. ايرن، تو برو كنار. ايرن، تو برو خونه. ايرن...

مادر ناله كرد:

ـ كدوم خونه؟ اي تش بيفته به جونشون. بوات زمينگير شد.

مادر سر بر آسمان برداشت:

ـ اي قرمساق! تو از، ايي چيزا خبرداري يا نه؟ گاسم خوابت برده ديوث. ككتم نمي گزه! مو يكي ديگه نمي خوام جزوِ امت تو باشم. دور مو يكي رو خط قرمز بكش. شتر ديدي نديدي.

عينك قطور شيشه اي را به چشم زد. نخ را از سوراخِ سوزن به سختي گذراند:

ـ تا، ايي كه تو بعدٍ هف سال از حبس دراومدي. ولي چه دراومدني! ديونه و معيوب. مو هف سال از پله كونِ مارپيچ بالا رفتم، پايين اومدْم. زايراللات ـ برصيصا رو مثٍ يه بچه تر و خشك كردُم. دندون رو جيگرْم گذاشتُم. تحمل كردُم. تا برگة آزاديتو، ازش گرفتُم كه از ايجا بري. هي روزگار. په، ايي قرمساق كي مي خواد تقاص پس بگيره! په، ايي همه وعدة سر خرمن برا جد و آبادشه! هي زندگي، پاشم برات يه پياله چائي بريزم. هف... نيگا بْوات! هف ساله فقد نيگا مي كنه، هف...

به پدر نگاه كردم. نگاهم كرد. بي آنكه مرا ببيند. دهانش مانند دهان ماهيِ بر خاك افتاده اي، باز مانده بود. صداي قل قلِ آب آمد:

ـ تو، ايي هف سال خوراكمون گريه بود. تو، ايي خونه، او خونه كلفتي كردُم. حرف كُلُفت شنفتُم. كهنه شوري كردُم. خياطي كردُم تا اموراتمون بگذره. تازه غمِ تو و خُل خُليات يه طرف، نگرداري بْوات يه طرف. هر چي داشتيم و نداشتيم فروختم تا ايكه تو بري يه جايي بلكه بتوني زندگي كني. ننه، برا مو زنده باشي،دور باشي بهتر از اينه كه پيشم باشي ولي مرده باشي.

از كلة سماور بخار بر مي خاست. قوريِ بند زده و چركمرده عرق كرده بود. استكان نعلبكي چاي را مقابلم گذاشت. هفت انگشت دستش كج و پينه بسته بود. كتاب را از دستم گرفت و زمين گذاشت:

ـ تو، ايي كتابا چي نوشته، دنبال چي مي گردي؟چايي رو بخور سرد نشه ننه.

 

* * *

لگدي به پهلويم خورد. كاتب ناله كرد. چشم گشودم. زاير اللات خنديد. دماغ نصفه‌اش را خاراند. بوي زخم و ضماد و تنزيب مي داد.

ـ خسبيدي يا با خودت لاس خشكه مي زني، هان؟خوب گوشاتو وا كن، ايي برنامة هر شبه. تا به مو ركاب ندي ولت نمي‌كنُم. مْو، برصيصا، از هيچي نمي ترسْم. او، بد نام رو مْو كشتم. زير درختي چالش كردم كه احدي نتونه پيداش كنه. مو هف روز و هف شو، رو “او” شنا كردم. بد بخت بينوا، لنج هف طبقه نبود. يه“جهازِ”1 بزرگ بود. مْو خودُم ساخته بودمش. رو تنة جهاز يه پري درياييِ قشنگ، داده بودم جاشوها كشيده بودن. مسافرِ بي“جواز” 2و جنس قاچاق مي بردم او دست آب، و مي اُوردُم. يكي از مسافرا، رهبرِ يه قبيله بود. يه رهبرِ“گپ”.3  شرطه ها جهازِقشنگمو بستن به گلوله. مو با همي دستام، رهبرِقبيله رو نجات دادم. فهميدي خرچسونه!

سيليِ سنگيني به گوش راست كاتب نواخت.

ـ “پردة گوشم سوراخ شد. خون دَلمه بست. ”

كري دشمنانه گوشم را اشغال كرد. كساني در آيينة تكرار برهنه شدند. جسم و جانم درهم لهيده مي شد. زايراللات ـ برصيصا، مست و مستور از پيروزي، مرا با بندٍ آزادِ قلاده برگردن، رها كرد و رفت. صداي پاهايش در راهرو مي پيچيد. آواز مي خواند:

ـ تو سفر كردي به سلامت، تو، مونو كُشتي زخجالت، ديگه حرف آشتي نباشه، با تو قهرْم تا به قيامت.

و دور مي شد.

 

* * *

تلو تلو خوران بلند شدم. به طرفِ دريچة كوچكٍ زنگ زده رفتم. كاتب چون شتري زانو زد. هفت قفل زنگار بسته را با دستهاي مجروحم كشيدم. سلولهاي تنم، ذوق ذوق مي زد. با چنگك فشار آوردم. فشار آوردم. دريچة خشك، گشوده شد. كاتب  با تقلايي جانفرسا از دريچه به راهرويي قديمي، قدم گذاشت.

ـ “صداي پاهايم در سرم مي پيچيد.”

سربندٍ سبز را پرت كردم. انبوهي قلاده و سربندهاي رنگارنگ روي هم ريخته بود. عنكبوتي عينكي، پشت سرم مي آمد و بر رَدم تار مي تنيد. كوره ها، رديف به رديف با آتشِ كم جاني مي سوختند. نورِ بي رمقي از سوراخهاي سياه، تو مي زد. بويِ استخوانِ سوختة انسان مي آمد. هفت بار عْق زدم. كاتب، دري كوچك را بازكرد. روي پله هاي سنگيِ مارپيچ، خون لخته لخته خشكيده بود. به دشواري بالا و بالا تر رفتم. كاتب در تلاقي نقب ها، به حياطي سنگفرش و پوشيده سقف، با درهاي بيشمار رسيد. صداي بالِ كفتر چاهي در سرم پيچيد.

ـ “از اعماق كدام قبر بالا مي آيم!”

كاتب در خودش تا خورد و گريست. كدام در را بكوبم! صداي بال بال كفتر چاهي آمد. چشم چرخاندم. زيرِ سقفٍ بلند و گرد مي چرخيد. بر دري به شكل هفت، تُك مي زد. كاتب در را گشود.

ـ “سبزه زاري، چشمه اي، آبشخوري در چشم انداز بود.”

روي چمن يله شدم. رطوبتٍ سبز در تنِ كاتب چرخيد. كنارِ  چشمه، سروستاني وسيع، دامن گشوده بود. عنكبوت عينكي، واپسين تارش را تنيد و رفت. هوا روشن و شفاف شد. هفت پرنده، پر و بال زنان آمدند.

ـ “مرغان قاف، كليد سپيده را در منقار داشتند.”

از زلالِ چشمه، هفت قطرة شهدآسا، در دهانِ كاتب چكاندند. در كنارم نشستند:

ـ در اين وادي چه مي جويي؟

كاتب به درخت زبان گنجشك تكيه داد. جانِ رفته، اندك اندك به تنم بر مي‌گشت. اما درد، درد امانم نمي داد. كاتب گفت:

ـ خودم را...

به لالايي خواندند:

ـ خسته‌اي، پربسته‌اي؟

بريده يريده گفتم:

ـ بارِ دردآلودي در شكم دارم.

ـ چند ماهه‌اي؟

كاتب به نازي زنانه گفت:

هفت يا هفتاد يا...

چيزي در تيلة توتيا كشيدة چشمانشان، درخشيد. به درد ناليدم.

ـ شما از كجا آمده‌ايد؟ دنبال چه مي گرديد...

ـ ما از چكادِ چامه ايم. زير اين چتر آبگون، مهرگياه مي كاريم. دانة دانايي مي پاشيم. برپيكرِ زخم و اندوه، مرهم مي گذاريم. خارِ مغيلان وجين مي كنيم. براي گمشدگان شب، چراغ بادي به راه باديه، روشن مي داريم. از پرِ جان، بالينِ جهان مي سازيم.

كاتب از درد به سكسكه افتاد. پريشان و بال بال زنان گفتند:

ـ فشار بياور. سعي كن رها شوي. رها شو...رها...

كاتب با دستهاي زخمي بر شكمش فشار مي آورد. فشار آوردم.

ـ “استخوانهايم صدا مي كرد. سلولهايم ازهم مي شكافت.”

عرق، چهرة كاتب را مي شست. فشار آوردم. اي درد، چرا مرا، وانمي نهي؟ كاتب فشار آورد.

ـ “هفت قطره خون بر “پُر سياوشان”، زائيدم.”

هفت پرنده با هق هقي در گلو، پر كشيدند:

ـ نه، باور نمي كنيم، اين قصة مكرر را باور نمي كنيم. دردت افزون از هر باوري است. نه، باور نمي كنيم...

و رفتند. سر بر چشمه نهادم و نوشيدم. كاتب در آب روان گريست. عكسِ پيرمردي در آب مي خنديد. كاتب سر برداشت. كنارِ درختٍ سرو، پيرمرد خپل و چاقي، قوز كرده بود. پونة وحشي مي جويد. گلدان راغه را در بغل داشت. دست استخواني‌اش خونين بود. هفت انگشت داشت. خرطومِ سرخِ دماغش را خاراند. با صدايي زنگ دار غش غش خنديد:

ـ گلدان راغه را دزديدي، هان؟ معني خط كشيدن دور واژه ها، اسم شب بود، فهميدي، هان؟

هفت شاخه گلِ نيلوفر آبي را در چشمه انداخت. گلدان راغه را بالا برد و به زمين كوبيد. گلدان تكه تكه شد. پيرمرد قوزي، با صدايي پْر خش، غش غش خنديد. اسمِ شب از ميان دو لبش، هفت بار تكرار شد:

ـ عشق، ديوانگي است، آينده فراموشي است.

ناگهان به شكلِ ساية عسسي درآمد. ياره اي بر ساعد بسته بود. نزديك، مثل پيراهنِ ترس بر تن بود. آنقدر نزديك كه كاتب از هول غايب شد.

ـ حرامزاده، اينجا چه مي كني؟

گريبانش را گرفتم. مشتي استخوان بر خاك ريخت. عطر مرگ در هوا پاشيده شد. ياره، پيش پاي كاتب افتاده بود. برداشتم و خواندم.

ـ “من نيز پيش از شما كاتب بودم.”

كاتب ترسيده با تني لهيده در لهيب درد و هفت انگشتٍ ساقط شده، دويد. دويدم و از خود گريختم. آسيابهاي بادي مي چرخيدند. از خوابي به خوابي مي غلتيدم. باد مي آمد. مي دويدم. كاتب حالِ گوسپندي از مسلخ گريخته را داشت. باد مي وزيد. مي ترسيدم و مي دويدم.

ـ “ترسم از گرگ نبود، از چوپان مي ترسيدم.

 

* * *

سوادِ شهري ناشناس سوسو مي زد. باد بود و در پشت سر، هنوز آتش مي باريد. در پيشِ‌روي، پرسش و پاسخ و ترس بود. كاتب در هيئت غريبه اي جْلَنبر، در كوچه پسكوچه‌هاي چه كنم، پرسه مي زد. صداي زنگولة اشتران از كاروانسرايي دور مي آمد. باد بود و بارِ دردي كه هرگز به مقصد نمي رسيد.

ـ “راه بْز رو بود و لغزنده. باز راهزنان و گردنه گيران در كمين بودند!”

خيالها ي نيمسوخته درگُلخَن ذهنم گُر مي‌گرفت. كاتب به محلة هفت پيچ رفت. بازوهاي بولدوزري مشغول حفاري و كشف آثار عتيقه بودند. آنسوي تر اتوبان و بلوار و خيابانها برهم سوار بودند. فضولات شهر از دهانِ سوراخي به رودخانه مي ريخت. كشتيهاي روشنِ تفريحي با صداي موسيقي روي آب مي رقصيدند. در و ديوار از سنگيني پوسترهاي تبليغاتي به هم بر آمده بود. پروژكتورهاي فيلمبرداري چرخ مي خوردند. تمام چهره هاي آشناو نا آشناي خيال، در عكسهاي تمام قد و نيم قد، خنده هاي انتخاباتي مي كردند. صداي بع بع گوسفندآمد. در مشامِ كاتب بوي زخم و ضماد و تنزيب پيچيد. خري عرعركرد. ماشينِ آشغال جمع كنيِ شهرداري گذشت. راننده دست تكان داد. سلام كرد و خنديد. كاتب يادش نيامد او را كجا ديده بود. كاتب به سمت قهوه خانة حضرت عشق رفت. بادآمد و قهوه خانه نبود. دماغم را خاراندم. از دو ژوليدة الكلي پرسيدم. با چشمهايي خمار و جاني جنزده و تاراج شده، در كاتب نگريستند. يكيشان از روي صندليِ حصيريِ سوراخ بر خاست و گفت:

ـ كدوم قهوه خانه؟قهوه خانه هاي اين شهر از مردمش بيشتره.

ـ قهوه خانة حضرت عشق. مالِ زعفركو...

خنديد. رفت و بر سرِ گياهِ تازه رستةموْرد، در كنار ديوار بلند گورستان شاشيد. كفشهاي سياه و كهنةچرمي به پا داشت:

ـ خواب ديدي خير باشه. زعفر ديگه كدوم خرييه!

ـ اينجا يك درخت بلند با تنه اي به شكلِ هفت مارِ به هم پيچيده بود. ماه در شاخه هايش آشيان داشت. درست همينجا، سرِ همين پيچ يك گورستانِ هفت طبقه هم رو به رويش بود. يك پري دريايي...

غش غش خنديد و سينة پشمالودِ خال مخالي اش را خاراند. شيشة شراب را به طرفِ كاتب دراز كرد:

ـ از اين ارزوناس. مي نوشي، هان؟

ـ الكلي نيستم. امروزچه روزيست، ساعت داريد؟

مچِ دست خالكوبي شده اش را گاز گرفت. به دقت نگاه كردو گفت:

ـ دقيقاً هفت.

دوستش به طعنه گفت:

ـ از خر مي پرسه هفت شنبه چه روزيه؟

دوتايي كركر خنديدند. دندان در دهان نداشتند. زخمهاي سرخ و خراشيدة روي پوستشان، دلم را به هم فشرد. به دستهاي كاتب نگاه كرد. نچ نچ نچ كنان گفت:

ـ مثل اينكه اهلِ اين حدود نيستي غريبه. بلژيكي هستي؟ از زيرِ سيمهاي خاردارِ جنگ سوم جهاني گذشتي؟ چرا انگشتهات اينجوريه! چقدر آبگز و دُمُل و كَك مك داري! شاه دماغت هم خرطومش رفته تو يقه ات. مثل خرچسونك بو مي‌دي.

به دستهايم نگاه كردم. هفت انگشت ناقص و افسرده آويزان بودند. لا به لاي انگشتان كاتب خزه بسته بود.

ـ اسمت چيه؟ هي هالو، اسمت چيه؟ اي بابا، كرِ، كُره خر.

روي شانة كاتب زد. نرمة انگشتش به گوش راستم ساييد. گوشم زنگ زد. شيشة شراب را به طرفم دراز كرد. قاپ زدم و سركشيدم.

ـ “تلخ بود. كاتب تُف كرد.”

دهانِ حفره مانندش را خنده اي از هم گشود. شيشة شراب را گرفت و قُل‌قُل سركشيد. پشت دهانش را با سرآستين پوسيده اش پاك كرد. دوست دخترش را بوسيد. شيشة شراب را به او داد. نوشيد و غش غش خنديد. جواني اش را پيريِ زود رسي، حريصانه بلعيده بود. درختي بريده كه باز در خزان جوانه زَنَد. چين و چروك چهره اش، چيزي را پنهان مي كرد. به چشمم آشنا بود. انگار كسي پري خيس را كفٍ پاي خيالم مي ماليد. كاتب زيرِ نافش را خاراند. پرسيدم:

ـ ما همديگر را نمي شناسيم!

سيگاري پيچاند و به كاتب چپ چپ نگاه كرد.

ـ اسمِ من ايرن. اين هم شوهرم برصيصا. شناسنامه و پاسپورت و فندك و كليد و... هم داريم.

كاتب با حيرت و دلهره پرسيد:

ـ ايرن جان، كاتب را نمي شناسي! آن پله هاي مارپيچ و چراغِ قرمزِ چشمك زن! آن اتاق عجيب و غريبت كه ما با هم...

برصيصا گوزيد. تخم هايش را خاراند و خنديد:

ـ با اين لشِ شپشو هم، روهم ريخته بودي و ما نمي دونستيم، هان؟

ايرن شيشة خالي شراب را لجوجانه به زمين كوبيد. تكه اي از شيشة شكسته را به حالت تهديد، مقابل صورتم گرفت. پلك هاي تراخم زده اش را از هم گشود. سالك روي گونة چپش را خاراند:

ـ يه دفعه ديگه اون دهنِ گُنده تو باز كني و به من تهمت ناروا بزني، از صورت نااميدت مي‌كنم. ملتفتي عوضي، هان؟

به طرف برصيصا چرخيد:

ـ تو هم خناق بگير، زپرتيِ زواز در رفته. براي من يكي جانماز آب نكش و پارسا بازي درنيار. من از اون زنهاش نيستم كه عاشقم بشي، حامله ام  كني بعد بكُشيم و زير درخت سرو، توي خونه ات چالم كني. زياد پاپيچم بشي لوت مي دم ملتفتي ريقونه! يادت رفت وقتي زير درخت غار، لخت و عور پيدات كردم مثل موش آب كشيده مي لرزيدي؟ يادته تا منو ديدي گفتي؛ مرا بپوشان، مرا بپوشان. پالتو و شال گردنم رو، به ات ندادم حرومزاده؟ يادته همون موقع مرغ مقلد هفت تا جيغ زد و تو، از ترس لو رفتن و شكنجه شدن توي تنبونت ريدي، پيزريِ عوضي!

برصيصا رنگ به رنگ شد. لبهايش از ترس، سفيدك بست. زانو زد و زاري كنان گفت:

ـ ببخشين. عفو بفرمايين. اي ملكة مقرب، توبه. توبه. .خواهش مي كنم هوار نكش. مي‌گيرن چوب مي كنن تو... دارَم مي زنند.

ايرن شيشة شكسته را در جوي آب انداخت. موزِ سياه شده اي از توي جيبش درآورد. در سوراخ دهان بي دندانش انداخت. برصيصا بلند شد:

ـ نگفتي اسمِ جنابعالي چيه؟

ترس و ترديد در دل كاتب چرخيد.ايرن باقي ماندة موز را قورت داد و گفت:

ـ هر سنده اي كه مي خواد باشه. من يكي صداش مي كنم ملكه. دك و پوزت شبيه خواهرِ مرحومم ملكه است. بيچاره آرزو  داشت دكتر صداش كنيم. چقدر خوشگل بود، مثلِ يه پري دريايي! خودكشي كرد.

چشمهايش پر از اشك شد.  با صداي تق تقِ كفشهاي كهنه و پاشنه بلندش، هفت قدم دورتر رفت. دورِ فلكه چرخيد.با دستٍ دراز شده مقابل رهگذران ايستاد. وسط فلكه، چراغ قرمزي در دستٍ يك فرشتة سنگي و لُخت چشمك مي زد. برصيصا هفت بار پلك زد. ته ريش تُنُكٍ صورتش را خاراند. بي حوصله به آسمان نگريست و گفت:

ـ بريم يه لقمه نون گير بياريم و بريزيم تو شكمِ صاحب مرده مون. اما تو غريبه، معلومه تازه كاري، مهم نيست. ياد مي گيري. صبح ها اينجا سرِ كوچة هفت ستاره گدايي مي‌كنيم. غروبها مي ريم توي متروي خطٍ هفت. هر چي دربياريم قسمت مي كنيم. كلك و نارو هم نداريم. در عرضِ يه هفته قلقِ كار رو يادت مي دم تا بازارو  بشناسي. بايد روانشناسي ات خوب باشه. توي مترو، يكي كتاب مي خونه. يكي روزنامه. بعضي ها تو فكر و خيالن. عده اي هم غصه دارن. بايد حرفهاي جگرسوز و لب دوز بزني. بايد پياز بمالي به چشمات تا اشكت حسابي دربياد. شير فهم شد هان؟

ـ از فروشگاه بزرگ دزدي مي‌كنيد؟ كجا مي خوابيد؟

ـ دهنتو هفت بار آب بكش. من و ايرن اهلِ دزدي نيستيم. از دزدام هيچ خوشمون نمي‌ياد.

هفت بار پلك زد. اطراف را پاييد. آهسته در گوشِ كاتب گفت:

ـ هيچكي از دزدي بدش نمي ياد. اين سؤالها رو بايد درِ گوشي بپرسي. ديوار موش داره موشم گوش داره. اما خواب، زمين بزرگه، اگرچه بخيل زياده. هوا كه خوبه هتل چمن. هوا كه سرده، توي راهرو يا تونل مترو.

ـ تنِ كاتب از سرما مور مور شد. دندانهايم به هم مي خورد. بادِ سردي مي وزيد. غريبگزي گَزيدم. احساس برهنگي كردم. كسي در درون كاتب تكرار كرد؛ مرا بپوشانيد. مرا بپوشانيد. كاتب را بغل كردم.

ـ “خيالم چون پرنده اي بي پناه و آشيانه تهي، لا به لاي برگهاي شب مي چرخيد.”

برصيصا سينه اش را خاراند:

ـ موج مثبت داري كه رموزِ كار و، به ات گفتم. ببين ما شش نفريم. با تو مي شيم هفت‌تا. موقع خوردن و خوابيدن، سر و كله شون پيدا مي شه. بيا اين موز و بخور تا بعد.

شال گردنش را دورِ گردنِ كاتب انداخت. براندازم كرد. هنوز مي لرزيدم. پالتوي كهنه و خاكستري اش را درآورد و رويِ دوشم انداخت. ايرن داد زد:

ـ پس چرا دس دس مي كنين. بحثٍ قصة آفرينش دنيا، تموم نشد، عوضي ها!

موز را در سوراخِ دهانم انداختم. برصيصا، هفت ساكِ پلاستيكيِ كوچكٍ زندگي اش را دست گرفت:

ـ اين صندلي رو برام بيار.

هفت قدم رفتيم. دورِ فلكه چرخيديم. آب از دهانِ فرشتة سنگي، به دايرة حوض مي‌ريخت. مي چرخيد. بالا مي رفت و دوباره به پايين مي ريخت. كاتب در نوكِ هر هفت انگشت بريده، دردي دلچسب احساس كرد. حسي صيقل خورده كه پاي خيال بر آن مي سْريد. به دستهايم نگاه كردم. سينه ام را خاراندم. كاتب هفت بار پلك زد. به جايِ هفت انگشتٍ بريده، هفت جوانة معطر، داشت شكوفه مي بست.
ـ تا تو بودي لباسْم سفيد، گيسْم سياه بود. وقتي تو رفتي، لباسْم سياه، گيسْم سفيد شد.
صداي مادر از دريچة باد مي گذرد...

 

م.بی شتاب 1996

 

 

 



1 در روايات مذهبي، نام راهبي است كه در حجرة خود مدت درازي در برابر شيطان مقاومت ورزيد. ولي عاقبت فريفتة زني شد و با او درآميخت. چون زن آبستن شد براي مخفي كردن گناه خود، او را كشت و در خانه زير درختي پنهان كرد.

1- دست زدن. كف زدن.

1و2- دو نقطة فرضي در شرق  و غرب جهان.

3- سفر تكوين، آية دوم، تورات.

 

1- زمين خشك.

1- موجود اساطيري يوناني. نيمي انسان و نيمي اسب.

1- موزارت

1- تور صيد ماهي.

1- آب

2- نوعي ماهي پر از خار

3- شكم

1- نوعي حربةآتشي سرپر و قديمي.

2- برنجي كه هنوز از پوست جدا نشده باشد.

1- تورات

1- ناصرخسرو

1- ناصر خسرو

1- شاهنامه

1- شاهنامه

1- شاهنامه

2- نظامي

1- فرخي

1- شاهنامه

1- ؟

2- شاهنامه

1- شاهنامه

2- (ايمانشان را بر قبضه‌هاي شمشير حمل كردند.) نهج‌البلاغه.

1- گلستان سعدي

2- شاهنامه

1 پرنده اي كوچك كه صدايش چون دوكِ نخ ريسي است.

1- در بوتسوانا

1-ناصر خسرو

2- انگليسي

3- پرستار

1- بيرون كردن. تبعيد كردن.

1- حافظ

1- سورة بلد،آية 4- قرآن

1- نظامي

1- انوري

1- گلستان سعدي

1- ناصر خسرو

1- قابوسنامه

2 اتاق پذيرايي

1- نوعي اسلحة جنگي آلماني

1- حافظ

2- رقاصة عرب

3- شاهنامه

1- سعدي

2-نظامي

1- سلمان ساوجي

2- شاهنامه

1- حافظ

4- ناصر خسرو

3- شاهنامه ! ؟

4- جامي

5- سعدي

1- نظامي

4- ابوالفضل بيهقي

1- حافظ

1- سعدي

2- عجايب نامه مورخ(555 هجري) مقاله محمد تقي دانش پژوه. راهنماي كتاب

1- لامارتين

2- تهج البلاغه(تحقيق و شرح، محمد ابوالفضل ابراهيم) 1383 قمري. ص 79

3-سنايي(حديقه الحقيقه و شريعته الطريقه) به تصحيحِ مدرس رضوي.

4- سورة يوسف آية 28

 

1-      سعدي

2- بابا افضل. متوفي 7.7

3- شيخ صدوق(خصال فقيه من لايحضر الفقيه)

 

 

 

1- جامي(مثنوي هفت اورنگ، سلامان و ابسال)

1- سعدي

1-شاهنامه ! ؟

3- اشاره اي به سورة بقره آية 223

1- نظامي

2- نظامي

1- شاهنامه

1- شاهنامه

2- شاهنامه

1- نظامي

1- رستوران

2- ميگو

2- فصوص(سياهي چشم) مرزبان نامه

1- كشتي

2- گذرنامه

3- بزرگ


December 6th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب