سازمان سیا به روایت بازجوی سیا-11
گلن ال. کارل گلن ال. کارل

استفاده سازمان سیا از زنان زیبا برای پیشبرد نقشه‌های اطلاعاتی

سازمان سیا در برخی موارد برای پیشبرد نقشه‌های اطلاعاتی خود از زنان زیبا استفاده می‌کرد.

خبرگزاری فارس: استفاده سازمان سیا از زنان زیبا برای پیشبرد نقشه‌های اطلاعاتی

 کتاب "بازجو" نوشته "گلن ال. کارل" که خود از بازجویان سازمان سیا بوده روایتی از سازمان سیا و عملکرد آن در قبال مضنونین به عملیات های به اصطلاح تروریستی است.
این کتاب داستانی از مهمترین مأموریت نویسنده در طی دوران بیست و سه ساله خدمتش به عنوان عضوی از سرویس مخفی سازمان سیا به شمار می‌رود.
کتاب بازجو که داستان ناراحتی و ترس و سردرگمی است، ارایه کننده نگاهی تکان دهنده‌ و ترسناک از دنیای جاسوسی مرکز حقوق بشر جهان! است.
کارل به مدت بیست و سه سال به عنوان یکی از اعضای سرویس مخفی سازمان سیا مشغول بود که در سال 2007 و هنگامی که پست معاونت افسر اطلاعات ملی در امور تهدیدات فراملی را برعهده داشت، بازنشسته شد و اکنون در واشنگتن‌ زندگی می‌کند.

 
* آمریکا از مدت‌ها قبل از 11 سپتامبر با سازمان القاعده درگیر بود

از سال 1997 الی 2001 کار من روی هدف‌های افغان بود. تا آن جا که به سازمان سیا مربوط می‌شد، این امر به معنی تلاش برای دستگیری یا در نهایت کشتن "اسامه بن لادن" رئیس سازمان القاعده و تضعیف یا از بین بردن سازمان القاعده بود. در طول این سال‌ها، سازمان سیا بطور اساسی فشار بر بن‌لادن و سازمانش را افزایش داده بود. تنش‌ها و مانورهای مرگبار بطور مرتبط افزایش یافتند بدون این که این درگیری‌ها مورد توجه عموم قرار گیرند. سازمان سیا از رئیسش "جورج تنت" گرفته تا افراد پایین‌تر، تمرکز فراوانی بر تهدیدی گذاشته بودند که از سوی اسامه بن لادن ایجاد شده بود. همینطور دولت "بیل کلینتون" [رئیس جمهور آمریکا در دهه 1990] نیز به خطراتی که سازمان القاعده به همراه داشت، پی برده بود.
 
* اعلان جنگ آمریکا علیه القاعده در دسامبر 1998

در سال 1998، بن لادن در فتوایی "از همه مسلمانان خواسته بود که به خدا ایمان داشته و به اجر خدا بخاطر اطاعت از دستوراتش امیدوار باشند و آمریکایی‌ها را بکشند و اموال آنها در هر جا و هر زمان که یک آمریکایی می‌یابند، به تاراج ببرند". اواخر همان سال، سازمان القاعده سفارتخانه‌های ما در "نایروبی" کنیا و "دارالسلام" تانزانیا را منفجر کرد ضمن این که توانستیم حملاتی مشابه به سفارت و پرسنل آمریکا در "تیرانا" آلبانی را‌ ناکام بگذاریم. در دسامبر 1998، جورج تنت پیامی به همه افسران سازمان سیا که در امور ضدتروریسم کار می‌کردند، فرستاده و علیه القاعده "اعلان جنگ" کرد. او به دنبال کسب مجوز‌ و اختیار لازم رفت تا سازمان سیا بتواند اقدامات تهاجمی‌تری در پیش گیرد مانند استفاده در صورت لزوم از قوای مرگبار علیه القاعده. او توانست این مجوزها را کسب کند. در اواخر سال 1999 من روی پروژه بمبگذاری هزاره [نقشه بمبگذاری در آغاز هزاره جدید] کار می‌کردم. یکی از افسران هوشیار اداره گمرکات آمریکا و بعد از آن پلیس فدرال آمریکا [اف‌بی‌آی] توانستند طرحی را برای منفجر کردن بمب در میدان "تایمز" نیویورک در شب سال نو متوقف سازند.
 
* در ابتدا تهدیدات تروریستی را به صورت موضوعات پیوسته به هم نمی‌دیدیم

در آن زمان من نیز مانند خیلی‌های دیگر نظرم این بود که این‌ تهدیدات تروریستی موضوعاتی پراکنده و مجموعه‌ای ناپیوسته‌ای در میان انبوه موارد و چالش‌هایی هستند که ارتباطی به هم ندارند. من هم همچون دیگران به عوض درک تمایزات به نگاهی دو بعدی به موضوع بسنده کرده بودم، نگاه کوته‌بینانه‌ای که همه جوامع اسلامی را با همه تفاوت‌های آشکارشان و خطراتی که برای ایالات متحده آمریکا به همراه دارند، از یک زاویه دید می‌نگرد.
اما بعد از پانزده سال مشاهده و فعالیت و انجام مأموریت درباره پرونده‌های تروریستی برایم مشخص شد تروریست‌های اسلامگرا تهدیدی جدی و یکپارچه برای ایالات متحده آمریکا و غرب هستند و اسامه بن‌لادن و القاعده عنصر اصلی و کلید مشکلات ما است، این درکی بود که در بیشتر همکارانم در بخش مدیریت عملیات سازمان سیا نیز وجود داشت.
 
- رعد و برق‌ها و برگ‌های در حال رشد
 
اول سپتامبر سال 2001 بود. من و یک رابط تماس قرار گذاشته بودم که برای ناهار همدیگر را در مرکز خریدی که پای برج‌های مرکز تجارت جهانی قرار داشت، ملاقات کنیم. یکی از روزهای زیبای اول پاییز بود. رطوبت کم بود و درجه هوا بسیار معتدل بود. ما نشستیم در حالی که هزاران نفر دور و برمان جمع بودند. از بالای شانه‌های خانم رابط تصویر "کارولین داون جانسون" خواننده معروف سبک "کانتری" را دیدم که در یک خط به همراه 40 الی 50 نفر زن و مرد دیگر مشغول اجرای برنامه است. جانسون در آن موقع این قطعه را فریاد می‌زد "هرگز فکر نمی‌کردم چنین چیزی ببینم!"
 
* استفاده سازمان سیا از زنان زیبا برای پیشبرد نقشه‌های اطلاعاتی

من و رابطی که با من در تماس بود درباره یک پرونده تروریستی که مشغول کار روی آن بودیم، گفت‌وگو کردیم. لازم بود رابطه‌ای با مردی ایجاد کنیم که خود را در یک چارچوب مشخص حفظ کرده بود و نمی‌گذاشت کسی با او رابطه برقرار سازد و هر تلاشی که از سوی افراد خارج از محفل نزدیکانش برای نزدیک شدن به او صورت می‌گرفت را رد می‌کرد. اما من سه چیز درباره او می‌دانستم که مرا مطمئن می‌کرد او بالاخره به راه خواهد آمد: اول این که او هر روز می‌دوید، دوم این که بسیاری از اوقات فراغت خود را صرف تعقیب دخترها می‌پرداخت و این که او هیچ وقت درباره این پرسه‌ زدنش به هیچ یک از کسانی که با آنها کار می‌کردند، چیزی نگفته بود. رابط من یک خانم جوان زیبارو و فریبنده‌ بود. مردها وقتی از کنار ما رد می‌شدند، سرشان را بر می‌گرداند تا او را ورانداز کنند. لباس زیبایی به تن کرده بود. دامن خاکستری و بلوز و جوراب‌ سفید. لباس‌هایش خیلی مناسب بدنش بود و جوراب‌هایش نیز بلند بودند. صاف می‌نشست و نگاه نافذی داشت. وقتی که با او صحبت می‌کردم، لبخند ملیحی از گوشه لبانش پیدا بود. خیلی توجه مرا جلب کرد و سعی کردم حس خود را کنترل کنم.
خانم رابط تماس نگاهی از سر شوخ طبعی به من انداخت و گفت: البته این کار را می‌کنم. من می‌توانم از خودم مراقبت کنم. کار جالبی خواهد بود. همه شما مردها قابل پیش‌بینی هستید.
به رابط تماس گفتم که کی و کجا مرد مورد نظر ما ورزش روزانه‌اش را انجام می‌دهد و کار را به گونه‌ای برایش ترتیب دادیم که با شلوارک و تی‌شرت تنگ در همان مسیر مشابه هر روز اقدام به دویدن کند. به او گفتم که کجای مسیر توقف کرده و نفسی تازه کند. او گفت: فهمیدم. کار آسانی خواهد بود. خبرت می‌کنم!
 
* روز حملات 11 سپتامبر مشغول چانی‌زنی برای دریافت حقوق عقب‌مانده‌ام بودم

قول و قرارم با خانم رابط تمام شد و او تاکسی گرفت تا به زندگی عادی خود بازگردد. وقتی او را دیدم که از آن میدان بزرگ عبور می‌کند و خیلی با اعتماد به نفس راه می‌رود و بلوز سفید رنگش در زیر نور آفتاب می‌درخشد، لبخندی بر لبانم جاری شد. حدود صدمتری از من دور شده بود که ناگهان ایستاد و دو لا شد تا چیزی را از زمین بردارد و بعد از آن برای چند لحظه سر جایش متوقف ماند. بالاخره پشت دیوار جمعیت مردان و زنانی که به هر سویی در حرکت بودند، از دید خارج شد. من به واشنگتن بازگشتم و نسبت به عملیات خوشبین بودم و مطمئن بودم که بطور محرمانه در حال کنترل اتفاقات هستم.
ده روز بعد در اداره بودم و با تلفن مشغول صحبت با بخش مالی دفتر بودم که حملات به مرکز تجارت جهانی و پنتاگون و سقوط پرواز شماره 93 بوقوع پیوستند. حدود هشت هفته بود که حقوق نگرفته بودم. خودم موقعی متوجه شدم که همه چک‌های حقوقی من برگشت خوردند. وقتی یکی از همکارانم سری به داخل دفتر من انداخت و گفت که کسی هواپیمایی را به مرکز تجارت جهانی زده است، میز کارم را ترک نکردم تا همچون بقیه همکارانم مشغول تماشای صحنه‌های حمله از تلویزیونی شوم که در دفتر روبرویی قرار داشت. در آن لحظه چیزی نمی‌توانست مانع از تشر زدن‌های من به بخش مالی بخاطر تأخیر در پرداخت‌هایم شود.
وقتی که دومین هواپیما نیز به ساختمان تجارت جهانی برخورد کرد،‌ هنوز پشت میزم بودم. بعد از آن یکی خبر داد که مقابل وزارت امور خارجه نیز یک بمب منفجر شده که البته بعدها معلوم شد که غلط بوده است. افسر امور مالی که مشغول صحبت با او بودم به من گفت با توجه به اوضاع آشفته‌ای که این حملات به بار آورده، نمی‌تواند برایم کاری بکند.
 
* روز حملات 11 سپتامبر به ما دستور تخلیه ساختمان دفتر را دادند

همسرم "سالی" فاصله نزدیک‌تری به محل حمله داشت. یک باغبان آمده بود تا تعدادی از شاخه‌های بزرگی را که تا به سقف خانه ما رسیده و در حال خراب کردن آن بود، کوتاه کند. مدتی از رفتن باغبان نگذشته بود که سالی چای صبحانه خود را دم کرد. روی پله‌های حیاط خلوت پشت خانه نشسته بود و از استکانش جرعه‌ای چای می‌نوشید راضی از این که توانسته بود یک قلم از کارهای که در فهرست کارهای منزل بودند را کم کند. فهرست کارهایی که انگار تمامی نداشتند. صبح زیبایی بود. آفتاب روشن و هوایی خنک و خشک.
صدای سنگینی از بالای سقف خانه‌ها گذشت. این صدا برایش عجیب بود. پیش خود فکر کرد "احتمالا یکی این نزدیکی‌ها دارد خانه‌ای را خراب می‌کند". دقایقی بعد صدای آژیرها از همه جا به پا خاست. آژیر ماشین آتش‌نشانی، خودروهای پلیس. کسی چه می‌دانست چه شده است. اکنون اوضاع عجیب‌تر از قبل بود. انگار خبری شده بود. به آشپزخانه رفت و رادیو را روشن کرد (ما هنوز در خانه خود تلویزیون نداشتیم چرا که تا آن موقع همه وسایلمان را پس از جابجایی منزل جابجا نکرده بودیم) و درباره حملات به برج‌های مرکز تجارت جهانی خبردار شد. تلفن را برداشت تا به من زنگ زده و ماجرا را بگوید. به سالی گفتم: می‌دانم. نمی‌توانم حرفی بزنم. نمی‌توانم چیزی بگویم. به تازگی دستور آمده که فوراً ساختمان محل کارمان را ترک کنیم.
سالی فریادی زد و گفت: برو کنار جدول! برو کنار جدول خیابان!
سپس گوشی را گذاشت بدون این که صبر کند تا بفهمد من حرفش را شنیده‌ام یا خیر. اما من شنیده بود. توصیه خوبی بود.
سالی متوجه شد صدای انفجاری که شنیده بود صدای برخورد هواپیما با قسمت غربی ساختمان پنتاگون [وزارت دفاع آمریکا] بود و آن همه صدای آژیر هم صدای نیروهای امداد و واکنش بود که از هر سو به سمت محل حادثه در حرکت بودند.
 
* روز 11 سپتامبر برای خرید تلویزیون رفتم

از خیابان‌های فرعی منطقه ویرجینای شمالی به سمت خانه راندم در حالی که خیابان‌ها از خودرو خالی شده بودند. تنها خودرویی بودم که در خیابان در حرکت بود. سر هر چهار راه ایست می‌کردم تا به گزارش "دن راثر" گوش دهم. راثر نیز هنگام سقوط برج‌ها در سکوت و بهت فرو رفته بود. تلاش داشتم قبل از این که عبور از خیابان‌ها بخاطر فرار مردمی که از وسط شهر می‌گریزند، غیر ممکن شود خودم را به خانه برسانم.
مقابل ساختمان شرکت فروشگاه‌های الکترونیکی "سیرکت سی‌تی" Circuit City  توقف کردم و مصمم بودم که نگذارم تروریست‌ها زندگی مرا تحت شعاع خود قرار دهند. فروشگاه خالی بود. همه فروشنده‌ها در اطراف یکی از ده‌ها تلویزیونی که روی دیوار فروشگاه نصب بود، جمع شده بودند و مشغول تماشای خراب شدن منهتن و گزارش‌های تلویزیونی از ساقط شدن هواپیمایی در منطقه پنسیلوانیا و به زمین نشانده شدن همه هواپیماها در سراسر کشور و گزارش‌های مربوط به هرج و مرج در واشنگتن بودند. به سراغ یک خانم فروشنده جوان رفتم و گفتم: امکان دارد چند دستگاه تلویزیون به من نشان دهید؟
بی‌تحرک و خیره ماند و بعد به خود آمده و گفت: آه! بله البته. برای همین کار اینجا هستم. اینطور نیست؟
ما همه تلویزیون‌هایی که بر دیوار نصب بود بررسی کردیم. همه آنها مشغول گزارش دادن حملات تروریستی بودند. بعد از پنج دقیقه در حالی که دور بر ما پر شده بود از ده‌ها تصویر متحرک از دود و ترس و شایعه، مجبور بودم که اعتراف کنم تلاشم برای خونسرد و عادی نشان دادن خودم کاری بیهوده است. در حالی که غم از چهره خانم فروشنده معلوم بود، از او تشکر کردم و به سمت خودروی خودم که تنها ماشین موجود در پارکینگ بود، رفتم.
 
* 11 سپتامبر 2001 روز تولد هشت سالگی پسرم بود

وقتی که بالاخره به خانه رسیدم، من و همسرم رفتیم و مانند دیگران بچه‌هایمان را از مدرسه به خانه آوردیم و به انتظار اتفاقات آن روز نشستیم و به اخبارش گوش فرا دادیم. من به کاری که در خانه داشتم یعنی رنگ کردن خانه جدید رسیدگی کردم در حالی که رادیو روشن بود. پیش خود فکر می‌کردم که " نمی‌گذارم این آدم‌های عوضی زندگی مرا مختل کنند."
روز 11 سپتامبر هشتمین سالگرد تولد پسرمان "اسپنسر" بود. او گفت: آنها جشن تولد من را خراب کردند.
همان شب در حالی که ما به تماشای اخبار نشسته بودیم، پسرم روی کف سالن نشسته بود و با استفاده از بلوک‌های اسباب‌بازی خود ساختمانی شبیه برج تجارت جهانی ساخت و بعد از آن با هواپیمای اسباب‌بازی خود به آن برج‌های پلاستیکی ضربه زد.
 
* 11 سپتامبر آمریکا را دچار وضع آشفته‌ای کرده بود

با حملات 11 سپتامبر، کشور به وضعیت آشفته‌ای افتاده بود. یک هفته بعد چندین نامه‌ حاوی میکروب سیاه زخم به طور همزمان به تعدادی از دفاتر خبری ارسال شد. مقامات کشور و مردم گمان می‌کردند که این نامه‌ها نیز از سوی القاعده ارسال شده است. دیگر معلوم شده بود که دولت آمریکا برای حمله به افغانستان آماده می‌شود. اما زندگی عادی به نوعی در جریان بود. فرزندانمان یعنی اسپنسر و "مارگوت" را به موزه هوا و فضایی که در نزدیکی خانه ما بود بردم در آنجا و از کنارمان نیروهای پلیس و افرادی عبور کردند که لباس سفید متخصصین بیوشیمی به تن داشتند. من چیزی به بچه‌ها نگفتم و بعدها فهمیدم که در داخل ساختمان نشانه‌هایی از میکروب سیاه‌ زخم پیدا شده بود. این بخشی از حملاتی بود که با استفاده از میکروب سیاه زخم صورت گرفته بود و همه گمان می‌کردند که دنباله‌ای از حملات 11 سپتامبر است.
 
* مشغله زیاد عضویت در سیا زندگی مشترک مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد

اما نکته‌ای که انرژی من را بیش از هرچیز از بین می‌برد و تمرکزم را بر کار تضعیف می‌کرد، ضعف و افت ترس‌آور و گیج کننده همسرم بود به طوری که ترسیدم مبادا مجنون شده باشد.
خانه و زندگی‌ام ماه‌ها پیش از حملات 11 سپتامبر دچار آشفتگی شده بود و من تلاش داشتم علت آن را بفهمم. نمی‌دانستم چه اتفاقی برای همسرم "سالی" پیش آمده، چرا و باید چه کار کرد. او آدمی پرخاشگر، دم دمی مزاج و بیش از حد حساس شده بود. زیاد می‌خوابید و اصلاً دوست نداشت از رختخواب بیرون بیاید. با این حال، همیشه احساس خستگی و بی‌توانی می‌کرد. هرکاری که کردم اشتباه بود. او از عدم حضور من عصبانی بود و از هر کلمه من عصبی می‌شد و موقعی که در خانه بودم نیز از حضورم ناراحت بود. او کم کم دست از امورات روزمره زندگی مانند ظرف‌ها، خرید از خواروبار فروشی و درست کردن ناهار مدرسه بچه‌ها دست کشید. وقتی هم دست به این کارها می‌زد از دست من عصبانی می‌شد. با من بیرون نمی‌رفت یا با هم نزد دوستان یا به سینما نمی‌رفتیم. او از ملاقات با دوستان خودش هم خودداری می‌کرد. زندگی‌ام را داشتم از دست می‌دادم. پیش خودم فرض کردم که رفتارش با من احتمالاً بخاطر نوع کار من است. کار من به عنوان افسر موردی [بازجو] در سازمان سیا محدودیت‌های فراوانی در زندگی زناشویی و مشترکمان ایجاد کرده بود.
 
* فکر می‌کردم اگر از اداره دیرتر بیایم مسئله کمتری در منزل خواهم داشت

اغلب اوقات ساعت‌ها کار می‌کردم و موقعی به خانه می‌آمدم بچه‌هایم خواب بودند اما سالی روی مبل خوابش می‌برد یا این که روی تخت دراز کشیده بود. اگر با او صحبت می‌کردم، مرا سرزنش می‌کرد یا این که به طور غیرقابل کنترلی احساساتی می‌شد. سرش گیج می‌رفت، غمگین می‌شد، گریه می‌کرد یا به صورت خیلی شدید و غیرمنطقی عصبانی می‌شد. تلاش کردم بچه‌ها را با حفظ رفتار عادی خود از این حالت مادرشان دور نگه دارم. تلاش کردم همه چیز را عادی نگهدارم. کارم در این مورد خوب بود. بچه‌ها شاد باقی ماندند و اعتمادشان به گفته‌های من حفظ شد. اما وضعیت به حدی رسید که من هر شب که بعد از کارم پشت درب منزل می‌رسیدم، ضربان قلبم بالا می‌رفت و صداهایی که در گوشم می‌پیچید به همان اندازه بیشتر می‌شدند بطوری که دیگر چیزی نمی‌توانستم بشنوم. پشت در منزل به این فکر می‌کردم که امشب چه بحران و مسئله‌ای پشت این در در انتظارم است؟ خودم را مقصر می‌دانستم و فکر می‌کردم اگر دیرتر به منزل بیایم مسئله کمتری در خانه پیش خواهد آمد. اما البته نمی‌توانستم این کار را بکنم هر چقدر هم کارم زیاد بود مجبور بودم برای تا دیروقت ماندن خود در اداره توضیح بدهم. می‌بایست از بچه‌ها مراقبت می‌کردم و برایشان هم پدر باشم و هم مادر. می‌بایست خانه را برایشان مکانی دوست داشتنی، امن و خوشحال نگه می‌داشتم و کار هم می‌کردم.
از نظر حرفه‌ای سالی روزگاری از طراحان موفق مد در شهر پاریس بود. موهای طلایی، چشمان آبی و حالت ظریف و زنانه اما با اراده‌ای داشت. او در شوهای لباسی که در پاریس ترتیب می‌داد، شرکت می‌کرد و یا با هم در سواحل ایالت "مین" Maine به کانوسواری می‌پرداختیم.
یکی از علت‌های ازدواج من با سالی این بود که وقتی به طور مستقیم به چشمانم نگاه می‌کرد، همه چیز را همیشه از نگاهش می‌خواندم. من کسی را می‌خواستم که مرا به چالش بکشاند و در عین حال از من حمایت کند. از این رو سقوط او و افول ما به سمت آن چه که به جنون شباهت داشت مرا دیوانه می‌کرد. به نظرم رسید که باید با یک روانشناس صحبت کنم تا بدانم چه اتفاقی افتاده و باید چه کار کنم. برای مدت‌های طولانی تلاش کردم خودم از پس کارهایم برآیم. حس خوب گذشته را از دست داده بودم و شرایط برایم فلج کننده شده بود.
 
* اولین نفر بودم که وارد محل کار می‌شدم و آخرین نفر که خارج می‌شدم

در ابتدا اشتباهاتم در کار ناچیز بودند. من اغلب تا ساعات بامداد حدود ساعت 3 صبح کار می‌کردم. تا آنجا که توان داشتم و استعدادم اجازه می‌داد، کار می‌کردم. منابع را دریافت می‌کردم، اطلاعات مهم را توزیع می‌کردم و تا آن جا که همتایان غیراطلاعاتی من می‌توانستند مشاهده کنند، زندگی حرفه‌ای‌ام با همه مسئولیت‌ها و نیازهایش، یک زندگی عادی‌ای بود. در طول این مدت جایزه‌های متعددی بخاطر انجام استثنایی کارها دریافت کردم. به قدری در کارم غرق شده بودم که هیچ وقت پیش از آن فکرش را نمی‌کردم و بیش از آن چه که در توانم بود، خدمات ارایه می‌کردم. مصمم بودم تا از همه توانایی‌هایم استفاده کنم و نگذارم هیچ یک از مشکلات شخصی‌ام مانع از کارم شود. هر موقع در درون خود بخاطر بحران خانه یا کارم احساس سختی می‌کردم، لبخند می‌زدم، می‌خندیدم و با تلاش بیشتری بر کارم تمرکز می‌کردم و آن را به نحو احسن انجام می‌دادم. من به خوبی بلد بودم مسایل را با هم قاطی نکنم. یعنی این که می‌توانستم لحظه‌ای به فکر مسایل شخصی باشم و لحظه‌ بعد به کارم فکر کنم و لحظه‌ بعد به زندگی اجتماعی و در هر یک از آنها ذهنم را به گونه‌ای در هر مورد متمرکز سازم که دیگر مسایل را از ذهنم خارج کنم.
می‌توانستم همانطور که گزارش‌ مربوط به پیام‌های محرمانه دریافتی را انجام می‌دهم، گوشی هم در گوشم باشد و به "شانیا تواین" و "جو کاکر" گوش فرا دهم. موسیقی موجب می‌شد سروصداهایی که حواسم را پرت می‌کرد به گوشم نرسد و من بتوانم با تمرکز بیشتری کار کرده و خود را خوشحال کنم. البته تمام مدت و تا موقعی که به خانه می‌رفتم در دفتر کارم تنها بودم و مسئولیت امنیت آنجا نیز با من بود و با سیستم‌های متعدد، قفل‌ها و ابزارهای متعدد مراقبتی برای جلوگیری از ورود غریبه‌ها به دفتر، سرو کار داشتم. در طول 15 سال گذشته من این کار آنقدر انجام داده بودم که اوضاع برایم عادی شده بود.
 
* دفتر کارمان دارای مراحل متعدد و تدابیر سخت امنیتی بود

بیشتر اوقات اولین نفری بودم که حدود ساعت 7 صبح وارد دفتر بخش خودمان می‌شد در حالی که چهار ساعت پیش از آن آنجا را ترک کرده بودم. آخرین نفر خارج شده و اولین نفر ورود کننده. صبح که می‌شد تدابیر امنیتی را یکی بعد از دیگری و در مراحل عکس شب پیش باز می‌کردم. قفل دفتر خود را می‌گشودم و وارد می‌شدم. یک روز صبح همه این مراحل امنیتی را طی کرده و به بخش امنیتی دفتر خودم رسیدم. دفتر بسته بود اما فهمیدم که کلید ترکیبی از قبل چرخیده بود اما چفت قفل کاملا در جای خود نچرخیده بود. من فراموش کرده بودم هنگام خروج از دفتر کلید را کامل بچرخانم. با وجود آن که شمار زیادی از تدابیر امنیتی دیگر را رعایت کرده بودم و از میزان تدابیر امنیتی کم نشده بود اما  من پروسه امنیتی را نقض کرده بودم. از دست خودم عصبانی شدم و اشتباهم را به افسر امنیتی دفتر گزارش دادم و اخطاریه رسمی نقض مسایل امنیتی را دریافت کردم.
 
* کوچک‌ترین غفلت در بستن در دفتر با اخطار نقض امنیتی مواجه می‌شد

با وجود همه توانایی در تداخل ندادن مشکلات با هم و تمرکزی که در کار به خرج می‌دادم، حواسم پرت شده بود، دچار استرس شده و کم آورده بودم. بدشانس هم بودم. یک بار دیگر و مدتی نه چندان بعد مسئله‌ای دوباره‌ای در بستن در دفتر پیش آمد. یکی از سنسورهای در به خوبی جا نخورد و به افسر امنیتی تماس گرفتم که او را در جریان مشکل بگذارم. آنها نیز نتوانستند آن سنسور را فعال کنند. بعد از آن به دفتر اصلی امنیتی ستاد خبر دادم تا آنها را در جریان بگذارم. همه سیستم‌های دیگر فعال بودند. نگهبانی برای آنجا گذاشته شد. اما با این حال سیستم نقص داشت. اندکی بیش از دو ساعتی که در مقابل در و در راهرو ایستادیم، من و افسران امنیتی متوجه شدیم که بیش از این کاری از دستمان بر نمی‌آید و امنیت دفتر بیش از این تقویت نمی‌شود و من نیز موضوع را به همه مقامات ذی ربط اطلاع داده بودم. به خانه رفتم اما بخاطر این کار نیز اخطار دومی بابت نقض مسایل امنیتی دریافت کردم.
چند ماه بعد نیز می‌بایست درب دیگری را در بخش دیگری از دفتر قفل می‌کردم. تا پیش از این هرگز مجبور به این کار نبودم. افسران بخشی که من در آنجا کار می‌کردم به ندرت به این بخش از دفتر می‌رفتند. اما در آن روز بخصوص من مسئول بستن آن در بودم. خیلی نگران بودم که تدابیر امنیتی نقض نشود چرا که من هیچ گاه در کارم اخطار امنیتی دریافت نکرده بودم. از یکی از افسران ارشد که از دوستانم بود و معاون شعبه‌ای بود که من در آنجا کار می‌کردم خواستم که به من در بستن در کمک کند. می‌خواستم که خیلی جانب احتیاط را رعایت کرده باشم. ما در را با هم بستیم و مطمئن شدیم که سیستم امن است و هر دوی ما نام خود را در فهرست امنیتی روز نوشتیم.
اما هر دو اشتباه کرده بودیم چرا که آن در یک قفل اضافی داشت و هر دوی ما از آن خبر نداشتیم و بستن آن را از دست داده بودیم. به هر حال سئولیت کار با ما بود. بار دیگر نقصی در سیستم امنیتی ایجاد نشده بود اما هر دوی ما اخطار رسمی نقض امنیتی دریافت کردیم.
 
* بالاخره فهمیدم مشکل همسرم بخاطر مصرف الکل است

در این مرحله بود که من بخاطر بستن در دفتر به شدت حساس و مضطرب شدم و این امر مشکلاتی را برایم به همراه آورده بود. هر نقض بیشتر امنیتی می‌توانست از نظر حرفه‌ای برای من فاجعه‌بار باشد. من هرگز درباره این مشکلات با سالی صحبت نکردم. او و من به اندازه کافی در مشکلات خودمان غرق بودیم. ترسم این بود که این مسایل بیش از پیش همسرم را مضطرب کند یا او از این مسایل استفاده کرده و بر سرکوفت‌ها و عصبانیت‌هایش بیفزاید. اخلاقی که من تلاش داشتم خود را با آن سازگار ساخته و یا آن را درک کنم. پیش خود فکر کردم که این خودم هستم که باید این مسایل را حل کنم.
به کارم در همان ساعت نامتعارف ادامه دادم ولی هنوز در عمق وجودم با این مشکل درگیر بودم که چطور می‌توانم به خود و سالی کمک کنم. برخی اوقات به سرم می‌زد اگر خودم را غرق کارم کنم، زندگی‌ام رنگ آرامش به خود می‌گیرد. تلاش کردم توجه بیشتری به مسایل و تدابیر امنیتی دفتر خود داشته باشم.
بعداً یک روز که در خانه بودم مسئله برایم روشن شد. یک شب که مشغول آویزان کردن کت و شلوارم در کمد لباس‌ها بودم متوجه بطری‌ نیمه خالی شراب در گوشه‌ای از گنجه لباس‌ها و لای کتاب‌ها و کفش‌ها شدم. روی میزان شراب علامت زدم و بطری را سرجایش گذاشتم. این کار کمکی به من نکرد چرا که روز بعد کل بطری با بطری‌ دیگری جایگزین شده بود و آن بطری نیز تا نیمه خالی شده بود. از این که متوجه نشده بودم چه خبر است حس بدی به من دست داد. همسرم همه مصرف مشروبات الکلی خود را پنهانی انجام می‌داد. احساس گناه کردم. دوست خانوادگی‌ام "مایکل دوکاکیس" موقعی که برای انتخابات ریاست جمهوری سال 1988 آمریکا تلاش می‌کرد بخاطر آگاه نبودن به اعتیاد همسرش به مواد مخدر مورد سرزنش و انتقاد شدید قرار گرفت. او را به سردی و بی‌توجهی به خانواده متهم کردند. چطور این مرد با این همه زیرکی و فراست تا آن اندازه ناآگاه از مسایل خانوادگی‌اش مانده بود؟ اما اکنون من او را درک می‌کردم. خود من نیز ناآگاه بودم.
 


January 1st, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب