نظرمن در باره تاريخ
ارسالي اميد آزمون ارسالي اميد آزمون

آرنولد جوزف توين‏بى (1889 ـ 1975) يكى از معروفترين و مناقشه برانگيزترين مورخان و مسلماً برجسته‏ترين شارح و نظريه‏پردازفلسفه نظرى تاريخ در روزگار ما بوده است. توين‏بى مورخى بسيار پركار بود، و شناخته‏ترين نوشته او مطالعه‏اى‏در تاريخ است كه ده جلد آن در فاصله 1934 تا 1954 انتشار يافت، و نويسنده بعداً دو جلد ديگر نيز به آن افزود، و در جلد آخر، باز سنجيها،كوشيد به ايرادهاى منتقدان پاسخ دهد و، در صورت لزوم، با توجه به انتقادها، مدعياتى را كه پيشتر طرح كرده بود، تا حدى تعديل كند. توين‏بى‏در پس فراز و نشيبهاى تاريخ، تداومى عظيم و زير بنايى مى‏بيند. واحد مطالعه او تمدنهاى بزرگ است. در مطالعه‏اى در تاريخ، 26 تمدن درطول تاريخ بشر را بررسى مى‏كند و نتيجه مى‏گيرد كه تمدنها با ابراز واكنشها يا پاسخهاى موفقيت‏آميز و به رهبرى اقليتهاى خلاق و مبتكر پديدمى‏آيند، و با زوال نيروى خلاقيت و ابتكار در رهبرى، رو به نشيب مى‏گذارند و سرانجام از هم مى‏پاشند. ولى او برخلاف مورخ آلمانى،اشپنگلر، مرگ تمدنها را پرهيز ناپذير نمى‏داند زيرا پاسخهاى مناسب و موفق ممكن است بار ديگر ابراز شوند. معمولاً به او اشكال كرده‏اند كه چرا اسطوره‏ها و استعاره‏ها را هموزن‏وقايع عينى در تاريخ گرفته است، چرا در اهميت دين به عنوان عامل تجديد حيات تمدنها به راه افراط رفته است، و چرا تمدنهاى مورد بررسى‏را به نحوى برگزيده است كه با پيش فرضهاى نظرى او درباره سير تاريخ سازگار در آيند و در صدد يافتن موارد ابطال كننده فرضيه خويش‏برنيامده است، و نهايتاً ارزش داوريهاى اخلاقى را با پژوهش علمى در آميخته است. اما به‏رغم اين انتقادها، در مقام علمى توين‏بى درتاريخنگارى معاصر ترديدى نيست.

***


در كار شرح و توضيح تو کوديدس(2) براى دانشجويان كالج بيليول(3) [در دانشگاه‏آكسفورد ]بودم كه جنگ عمومى 1914 مرا غافلگير كرد، و ناگهان نورى به قوه فهم من تافت.[فهميدم‏] كه تجربه ما را در جهانمان در آن زمان، توكوديدس نيز پيشتر در جهان خويش داشته‏است. [ديدم ]كه اكنون كار او را با دركى نو بازخوانى مى‏كنم ـ معناهايى در الفاظ و احساسهايى‏در پس عبارتهاى او درك مى‏كنم كه تا هنگامى كه به نوبه خود به بحرانى تاريخى برنخورده بودم‏كه به وى الهام بخشيده بود، از آن آگاه نبودم. چنين به نظر رسيد كه توكوديدس پيشتر اين راه‏پيموده است. او و نسل او پيش از من و نسل من به آن مرحله از تجربه تاريخى رسيده بودند. درواقع، امروزِ او فرداى من بوده است. ولى اين امر معنايى براى اين گاه شمارى باقى نمى‏گذاشت‏كه جهان من «جديد» و جهان وى «باستانى» است. صرف‏نظر از اينكه گاه شمارى چه مى‏گفت،معلوم مى‏شد جهان توكوديدس و جهان من از حيث فلسفى همروزگارند. پس اگر نسبت راستين‏تمدن يونانى ـ رومى با تمدن غربى چنين بود، آيا امكان نداشت معلوم شود كه نسبت ميان‏همه تمدنهاى شناخته شده نيز همان است؟
اين ديدِ از نظر من تازه درباره همروزگارىِ فلسفى همه تمدنها حتا بيشتر تقويت مى‏شدوقتى در چشم‏انداز اكتشافات محصول علوم فيزيكى غربى جديد ما قرار مى‏گرفت. از زمان‏برآمدن نمونه‏هاى آن نوع جامعه بشرى كه ما اكنون به آن «تمدن» مى‏گوييم، پنج يا شش هزارسال مى‏گذشت كه در مقياس زمانى زمين‏شناسى و كيهانزايى، نسبت به ظهور نوع آدمى و عمرحيات در اين سياره و خودسياره و منظومه شمسى و كهكشانى كه منظومه شمسى ذره خاكى درآن بيش نيست و كل پهناى عظيم كيهان، مدتى بى‏نهايت خرد و ناچيز بود. در مقايسه با چنين‏عظمتهاى زمانى، تمدنهاى برآمده در هزاره دوم قبل از ميلاد مسيح (مانند تمدن يونانى ـرومى) يا در هزاره چهارم قبل از ميلاد (همچون تمدن مصر باستان) يا در نخستين هزاره قبل ازميلاد (مثل تمدن خود ما) در واقع با يكديگر همروزگار بودند.

پس آشكار مى‏شد كه تاريخ ـ به مفهوم تاريخهاى جوامع بشرىِ معروف به «تمدنها» ـ به‏منزله دهها كوشش موازى و همروزگارى است كه تاكنون صورت گرفته است به منظور تعالى‏جستن از سطح زندگى اوليه بشرى كه آدمى در آن پس از اينكه به درجه انسانى رسيد، بظاهرصدها هزار سال در رخوت و خواب آلودگى ماند ـ چنانكه حتى امروز در جاهاى دور افتاده‏اى‏مانند گينه جديد و تى‏يرا دِل‏فوئگو(4) و منتها اليه شمال شرقى سيبريه به اين حالت باقى است.در اين نقاط پيشگامان جسور اهل ساير جوامع بشرى كه، برخلاف اين واپس ماندگان، بتازگى به‏راه افتاده‏اند، هنوز بر سر اين جماعات بدوى فرو نيامده و آنها را بر نينداخته يا جذب نكرده‏اند.چيزى كه توجه مرا به تفاوت شگفت‏انگيز جوامع مختلف موجود از نظر سطح فرهنگى جلب‏كرد آثار پروفسور تگرت(5)، استاد دانشگاه كاليفرنيا بود. اين تفاوتهاى دامنه‏دار همه در ظرف‏مدت كوتاه پنج يا شش هزار رساله اخير پديد آمده بودند. پس اينجا نقطه نويدبخشى به دست‏مى‏آمد براى تحقيق از نظرگاه زمانى در اسرار عالم.
پس از آن مكث دراز، چه بود آنچه جوامع اندك شمارى را كه گام در راه تمدن نهاده بودند، به‏ سوى مقصد اجتماعى و معنوى نو و هنوز ناشناخته‏اى به چنين حركت زورمندى در آورده بود؟چه بود آنچه آنها را از خواب‏آلودگى و رخوتى برانگيخته بود كه اكثر جوامع هرگز از آن بيرون‏نيامده بودند؟
اين پرسش هنوز در ذهن من در جوش و غليان بود كه در تابستان 1920 پروفسور نى‏ميه(6)(مردى كه قبلاً ديدگان مرا بر اروپاى شرقى باز كرده بود) كتاب زوال غرب نوشته اسوالداشپنگلر(7) را به دستم داد. در همان حال كه آن صفحه‏هاى سرشار از درخشش بينشهاى تاريخى‏را مى‏خواندم، در انديشه شدم كه آيا پيش از شكل گرفتن كامل پرسشها ـ تا چه رسد به پاسخهاـ در ذهن من، اشپنگلر طومار تحقيق مرا در هم نپيچيده است؟ يكى از عمده‏ترين نكات در نظرمن اين بود كه كوچكترين حوزه قابل فهم در بررسيهاى تاريخى، كل هر جامعه است، نه‏پاره‏هايى از آن، مانند دولتهاى تك مليتى در غرب در عصر جديد يا دولتشهرها در جهان يونانىـ رومى كه به دلخواه مجزا شده بودند. نكته ديگر اين بود كه تاريخهاى همه آن نوع جوامعى كه‏تمدن ناميده مى‏شوند، به مفهومى خاص موازى و همروزگارند. اين نكات در نظام فكرى‏اشپنگلر نيز عمده بود؛ ولى وقتى براى يافتن پاسخ به مسأله تكوين تمدنها به كتاب او رجوع‏كردم، ديدم هنوز كارى باقى است كه من بايد به انجام رسانم، زيرا به نظر آمد كه اشپنگلر در اين‏نكته به هيچ وجه روشنگر نيست و بغايت جزم انديش و پيرو موجبيت علّى است. او عقيده‏داشت كه تمدنها همه دقيقاً بر طبق يك جدول زمانى ثابت، برمى‏خيزند و مى‏بالند و راه زوال درپيش مى‏گيرند و سرانجام از هم مى‏پاشند و هيچ توضيحى درباره هيچ يك از اينها داده نمى‏شد.اين امر صرفاً يكى از قوانين طبيعت به شمار مى‏رفت كه اشپنگلر به كشف آن نائل شده بود، وچون گفته استاد بود، مى‏بايست اعتماد كنى و آن را بپذيرى. اين حكم خودسرانه نااميد كننده‏شايسته نبوغ درخشان اشپنگلر به نظر نمى‏رسيد، و من در اينجا متوجه تفاوتى در سنتهاى ملى‏شدم. [با خود گفتم ]اكنون كه روش آلمانى استنتاج از مقدمات غيرتجربى به جايى نمى‏رسد،ببينيم به وسيله روش تجربى انگليسى چه مى‏توان كرد. بياييم تبيين‏هاى بديل را با توجه به‏واقعيتها بيازماييم و ببينيم از بوته امتحان چگونه بيرون مى‏آيند.
براى گشودن مشكل نابرابرى فرهنگى ميان جوامع مختلف و موجود بشرى، مورخان غربى‏سده نوزدهم كه آرزوى علميت در سر داشتند، دو كليد اصلى به دست مى‏دادند: يكى نژاد وديگرى محيط. اما هيچ يك از دو كليد وقتى به امتحان رسيد، نتوانست آن در بسته را بگشايد.نخست در مورد نظريه نژاد، چه دليلى وجود داشت كه تفاوتهاى فيزيكى نژادى ميان انواع‏مختلف جنس انسان با تفاوتهاى روحى و معنوى مربوط به حوزه تاريخ همبستگى داشته‏باشند؟ به فرض هم كه وجود اين همبستگى مسلّم گرفته مى‏شد، چگونه بود كه در ميان‏بنيادگذاران و پدران يكى از تمدنها يا بيشتر، افراد تقريباً همه نژادها پيدا مى‏شدند؟ تنها نژاد سياه‏تا آن زمان سهم شايان توجهى [در تمدن‏] نداشت؛ ولى با در نظر گرفتن مدت كوتاهى كه آزمايش‏تمدن‏سازى به راه افتاده بود، اين امر دليل متقنى بر ناتوانى آن نژاد نبود، و قضيه ممكن بود صرفاًاز نبود فرصت يا نبود انگيزه نتيجه شده باشد. در مورد محيط، البته از حيث اوضاع و احوال‏طبيعى، بين دره سفلاى نيل و دره سفلاى دجله و فرات كه بترتيب گاهواره تمدن مصر و تمدن‏سومر بودند، مشابهت آشكار وجود داشت؛ ولى اگر آن تمدنها واقعاً به علت آن شرايط طبيعى‏برخاسته بودند، چرا در شرايط طبيعى مشابه در دره رود اردن و دره ريوگرانده(8) تمدنى قابل‏قياس با آنها پديد نيامده بود؟ و چرا تمدن فلات استوايى آنْده [در آمريكاى جنوبى‏] همتايى دراراضى مرتفع كنيا [در آفريقا] پيدا نكرده بود؟ قاصر ماندن اين تبيين‏هاى مثلاً علمى و بركنار ازاحساسات شخصى، مرا به جايى رساند كه به اسطوره‏شناسى روى آورم. قدرى معذب وخجالت‏زده به برداشتن اين گام كه گويى نوعى واپسگرايى تحريك آميز است، اقدام كردم. شايداگر در آن زمان از نوآوريهاى روانشناسى در مدت جنگ 1914 ـ 18 بى‏خبر نبودم، اعتماد بنفس‏بيشترى داشتم. اگر در آن هنگام با كارهاى كارل يونگ(9) آشنايى داشتم، برگه‏اى به دست‏مى‏آوردم. ولى واقعيت اين بود كه اين برگه را در فاوست گوته يافتم كه خوشبختانه در مدرسه درآن نيز مانند آگاممنون آيسخولوس، پايه محكم پيدا كرده بودم.

فاوست گوته با «پيشگفتار در آسمان» آغاز مى‏گردد كه فرشتگان مقرب در ستايش كمال‏آفرينش خداوند سرود مى‏خوانند. ولى به دليل اين كمال، آفريدگار عرصه بيشترى براى خويش‏باقى نگذاشته است تا قدرت آفرينندگى خود را باز هم به كار اندازد. ممكن بود راهى از اين‏بن‏بست پيدا نشود اگر مفيستوفلس(10) (كه درست به همين منظور آفريده شده) در برابر تخت‏خداوند حاضر نشده و او را به چالش نطلبيده بود. مفيستوفلس به آفريدگار مى‏گويد اگرمى‏توانى، دست مرا باز بگذار تا يكى از گزيده‏ترين آفريدگان تو را به فساد بكشانم. خدا اين توان‏آزمايى را مى‏پذيرد و بدين سان فرصت مى‏يابد تا آفرينندگى خويش را بيشتر به پيش برد. پس‏اينجا برخوردى پيش مى‏آيد ميان دو شخصيت به صورت چالش و پاسخ ـ و اين آيا همان‏برخورد سنگ آتشزنه و فولاد نيست كه اخگر آفرينندگى از آن مى‏جهد؟
بدان گونه كه گوته طرح كمدى الهى(11) را باز مى‏نمايد، مفيستوفلس ـ چنانكه خود آن‏خبيث با كمال انزجار و خشم، پس از اينكه كار از كار گذشته، پى مى‏برد ـ اصلاً به قصد فريب‏خوردن آفريده شده است. با اينهمه، اگر خداوند در پاسخ به چالش شيطان، براستى آفريدگان‏خويش را به خطر افكنده باشد (كه بايد مسلم فرض كرد) تا فرصتى براى آفريدن چيزى نو به‏ دست آورد، همچنين بايد فرض را بر اين گذاشت كه شيطان همواره با زنده نيست. پس اگر ساز وكار چالش و پاسخ، تكوين و رشد تمدنها را تبيين مى‏كند كه در غير اين صورت تبيين نشدنى وپيش‏بينى ناپذير مى‏ماند، همچنين بايد شكست و از هم پاشى آنها را نيز تبيين كند. اكثر بيست وچند تمدن شناخته به ما، به نظر مى‏رسد شكست خوردند و درماندند؛ و اكثر اين اكثريت بظاهرتا انتهاى راه سراشيبى گام برداشتند كه به انقراض و تلاشى مى‏انجامد.

كالبد شكافى تمدنهاى مرده، ما را به پيشگويى آينده تمدن خودمان يا ساير تمدنهاى هنوززنده قادر نمى‏سازد. اشپنگلر مى‏گويد هيچ دليلى به نظر نمى‏رسد كه به دنبال يك سلسله‏چالشهاى برانگيزاننده، تا بى‏نهايت يك سلسله پاسخهاى پيروزمندانه به ظهور نرسد. تمدنهاى‏مرده راههاى مختلفى را از شكست و درماندگى تا انقراض و تلاشى پيموده‏اند؛ ولى وقتى اين‏راهها را مورد بررسى تجربى و مقايسه قرار مى‏دهيم، برمى‏خوريم به نوعى همسانى كه اشپنگلربه آن معتقد است. اين امر نبايد مايه شگفتى شود. درماندگى به معناى از دست دادن كنترل است،و اين به نوبه خود به معناى ابراز واكنشهاى نينديشيده و خودبخوى به جاى عمل آزادانه وسنجيده. اعمال آزادانه بى‏نهايت متغير و يكسره پيش‏بينى‏ناپذيرند، حال آنكه فرايندهاى‏خودبخودى همسان و يكنواخت و منظمند.
مختصر بگوييم، الگوى معمول از هم پاشى اجتماعى عبارت است از شكاف برداشتن‏جامعه در حال از هم پاشيدگى و انقسام آن به يك بخش مركب از پرولتارياى نافرمان وعصيانگر، و بخش ديگرى متشكل از اقليت چيره‏گرى كه هر چه مى‏گذرد تأثير و نفوذ آن كمترمى‏شود. جريان از هم‏پاشى، آرام و يكنواخت پيش نمى‏رود؛ راه آن راهى است پر تكان ودست‏انداز كه بتناوب از هزيمت ـ تجديد نيرو ـ هزيمت مى‏گذرد. در تجديد نيروى ماقبل آخر،اقليت چيره‏گر موفق مى‏شود با تحميل صلح و آرامشى ناشى از استقرار حكومت فراگير،خودزنى مرگبار جامعه را متوقف كند. در چارچوب حكومت فراگير اقليت چيره‏گر، پرولتاريا نيزآيينى فراگير پديد مى‏آورد، و پس از هزيمت بعدى كه تمدنِ رو به زوال سرانجام منقرض‏مى‏شود، آيين فراگير ممكن است همچنان باقى بماند و به صورت پيله‏اى در آيد كه در آخر كارتمدنى نوين از آن برخيزد. تاريخ پژوهان جديد غربى با اين پديده‏ها به شكل «آرامش رومى» و آيين مسيحيت آشنايى كامل دارند. استقرار «آرامش رومى» به دست آوگو ستوس، در آن زمان‏به نظر مى‏رسيد جهان رومى ـ يونانى را پس از چند قرن كوفته شدن زير ضربات جنگهاى دائم‏و سوء حكومت و انقلاب، سرانجام دوباره بر شالوده‏اى متين استوار ساخته است. ولى معلوم‏شد تجديد نيرويى كه آوگوستوس به وجود آورده بود، وقفه يا فرجه‏اى بيش نيست. پس از 250سال آرامش نسبى، در قرن سوم ميلادى امپراتورى [روم‏] به سقوطى دچار شد كه هرگز پس از آن‏روى عافيت نديد تا سرانجام در جريان بحران بعدى در سده‏هاى پنجم و ششم به طور قطعى ازهم پاشيد. سود حقيقى از آرامش موقت رومى، نصيب آيين مسيحيت شد كه با اغتنام فرصت،ريشه دوانيد و شاخ و برگ گسترانيد؛ و آنقدر در برابر تعقيب و آزار ايستادگى كرد تا بالاخره‏امپراتورى [روم‏] كه از درهم پيچيدن طومار آن ناتوان مانده بود، تصميم گرفت آن را با خودشريك گرداند. وقتى حتا اين تدبير در تحكيم و تقويت حكومت و نجات آن از نابودى به جايى‏نرسيد، كليسا وارث و جانشين امپراتورى شد. همين رابطه ميان تمدنى رو به زوال و آيينى‏نوخاسته، در ده دوازده مورد ديگر نيز مشاهده مى‏شود. مثلاً در شرق دور، امپراتورى تسين وهان(13) در نقش امپراتورى روم ظاهر مى‏شود، و مكتب مهيانا در آيين بودا در نقش آيين‏مسيحيت.

پس اگر مرگ هر تمدن سبب زايش تمدنى ديگر شود، آيا جستجو براى يافتن هدف بشريت‏كه در نخستين نگاه كارى اميدبخش و هيجان‏انگيز به نظر مى‏رسد، سرانجام تكرار بى‏حاصل وخسته كننده عمل كافران از آب در نمى‏آيد؟ حتا بزرگترين متفكران يونانى و بودايى ـ يعنى‏مثلاً ارسطو و بودا ـ نظريه مسير دَوَرانى يا چرخ تاريخ را آنچنان جدى مى‏گرفتند و صادق‏فرض مى‏كردند كه فكر اثبات آن به خاطرشان نمى‏رسيد. از سوى ديگر، ناخدا مَريَت(14) همين‏نظريه را به درودگر ناو جنگى بريتانيايى، مار زنگى(15)، نسبت مى‏دهد و با همان درجه ازاطمينان آن را گزافه‏گويى مى‏داند، و كسى را كه به تشريح آن مى‏پردازد، شخصيتى مسخره معرفى‏مى‏كند. در نظر ما غربيها، نظريه ادوارى تاريخ، اگر بجد گرفته شود، تاريخ را تبديل مى‏كند به«كتابى بى‏سر و ته كابلهى آن را نگاشت.(16)« ولى انزجار بتنهايى دليل عدم اعتقاد راحت و آسوده ‏را آشكار نمى‏سازد. اعتقاد سنتى مسيحى به آتش(12) دوزخ و نفحه صور نيز انزجارآور بود، و با اين‏حال نسلهاى پياپى مردم به آن اعتقاد داشتند. ما غربيان مصونيت خجسته خويش در برابر اعتقاد يونانى و بودايى به ادوار و اكوار را به سهم يهوديان و زرتشتيان در شكل‏گيرى جهان‏بينى خودمديونيم.
پيامبران بنى‏اسرائيل و يهودا(17) تاريخ را در مكاشفات خويش جريانى مكانيكى‏نمى‏ديدند. تاريخ [در نظر آنان‏] اجراى پيشرو و چيره دستانه طرح ايزدى بر صحنه تنگ اين‏دنياست ـ مشيتى كه اين گوشه از آن برق آسا از پيش چشمان ما مى‏گذرد، ولى از هر بُعدى فراتراز نيروى بينايى و قوه فهم ماست. اين پيامبران پيش از آيسخولوس به تجربه دريافته بودند كه‏آموختن با رنج حاصل مى‏شود ـ كشفى كه ما نيز در روزگار و شرايط خويش به آن رسيده‏ايم.

پس آيا بايد ديد يهودى ـ زرتشتى از تاريخ را در تقابل با نظرگاه يونانى ـ هندى برگزينيم؟اما چنين گزينش بنيادينى نبايد بزور بر ما تحميل شود، زيرا ممكن است آن دو ديد از بيخ و بن بايكديگر آشتى‏ناپذير نباشند. بايد تصديق كرد كه اگر بناست گردونه‏اى در مسيرى پيش برود كه‏راننده تعيين كرده است، بايد با چرخهايى رانده شود كه يكسان و يكنواخت مى‏چرخند ومى‏چرخند و از چرخش باز نمى‏ايستند. درست است كه تمدنها برمى‏خيزند و فرو مى‏افتند، ووقتى فرو مى‏افتند خاستگاه تمدنهاى ديگر مى‏شوند؛ ولى در سراسر آن مدت ممكن است كارى‏هدفمند راه به سر منزل مقصود بگشايد؛ و در طرح ايزدى، آموزشى كه از رنج ناشى از شكست‏تمدنها حاصل شود ممكن است بالاترين وسيله پيشرفت باشد. ابراهيم از تمدنى به حال نزع‏هجرت كرد؛ پيامبران فرزندان تمدن ديگرى رو به فروپاشى بودند؛ مسيحيت زاييده درد و رنج‏جهان فروپاشيده يونانى ـ رومى بود. آيا همانند آن نور معنويت در «آوارگانى» تابيدن خواهدگرفت كه امروز در دنياى ما همتايان يهوديان تبعيد شده‏اى هستند كه در آن روزگار و در آن غربت‏جانسوز در كنار آبهاى بابل، روحشان آنچنان به وحى منور شد؟ پاسخ به اين پرسش هر چه‏باشد، از سرنوشت هنوز ناشناخته تمدن غربى جهانگير ما خطيرتر است.
1( Arnold J. Toynbee, «My View of History», in Patrick Gardiner (ed.) Theories of History (Glencoe, Illinois: The Free Press,1959), pp. 205 ـ 210.

اين مقاله گزيده‏اى از فصل اول كتابى از توين‏بى به اين نام و نشان است:
Civilization on Trial, Oxford University Press, [8491].
2( Thucydides )174 تا 400 ق م). مورخ آتنى و به عقيده اهل نظر يكى از بزرگترين مورخان همه‏اعصار.
3. egelloC loillaB .
4. Tierra del Fuego مجمع جزايرى در جنوب امريكاى جنوبى شامل همه جزاير واقع در تنگه‏ماژلان كه بزرگترين جزيره آن به همين نام ميان چيلي و ارجنتاين مشترك است.
5. traggeT .J .F .
6. Sir Lewis Namier )0691 ـ 8881(. مورخ پولندى تبار انگليسى، نويسنده آثارى مهم در زمينه‏تاريخ قرنهاى هجدهم و نوزدهم و بيستم اروپا. شرحى دل‏انگيز درباره زنده گى و كارهاى او در كتاب‏فيلسوفان و مورخان، نوشته وِدمهتاآمده است.
7. ب.[tseW eht fo enilceD] sednaldnebA sed gnagretnU ,relgnepS dlawsO .
8. Rio Grande دست كم سه رودخانه به اين نام مى‏شناسيم: يكى در غرب افريقا، دوم در شرق برازيل،و سوم باز هم رود ديگرى در شرق برازيل. احتمال مى‏دهيم مقصود نويسنده، اولى باشد.
9. C. G. Jung )1691 ـ 5781(. روانشناس و روانپزشك سويسى، يكى از شاگردان و همكاران فرويدكه بعد راه خود را از او جدا كرد. يكى از موارد اختلاف با استاد اين بود كه يونگ «ليبيدو» (انرژى حياتى يانيروى روانى پيشران) را، برخلاف فرويد كه آن را مظهر غريزه جنسى مى‏دانست، اراده زندگى و بقا معرفى‏مى‏كرد.
01. Mephistopheles. شخصيت شيطان (در برابر خدا) در فاوست.
11. Divina Commedia تلميحى است به اثر بزرگ دانته.
21. Pax Romana (تعبير لاتين). غرض دوره آرامش و صلحى نسبى در جهان حوزه مديترانه از زمان‏آوگوستوس، قيصر روم (14 ب م ـ 27 ق م) تا سلطنت امپراتور ماركوس اُرليوس (161 ـ 180 ميلادى)است كه به دست آوگوستوس پى‏ريزى شد و دامنه آن به شمال افريقا نيز گسترش‏يافت. در اين‏دوره، امپراتورى روم در عين حكومت بر بخشهاى مختلف زير سلطه، به آنها اجازه داد قوانين خود راداشته باشند و در آرامش به سر برند.
31. eripmE naH dna nisT .
41. Frederick Marryat (8481 2971). يكى از افسران نيروى دريايى بريتانيا و نويسنده چند رمان.
51. ekanselttaR SMH .
16. اين جمله در نوشته توين‏بى چنين است:
4gnihton gniyfingis ,toidi na yb dlot elat a ...
كه (فقط با حذف هيچ كلمه) عيناً از نمايشنامه مكبث اثر شكسپير گرفته شده است.
71. Judah. در عهد عتيق، نام يكى از اسباط (يا قبايل) عبرانى.
December 7th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل تاریخی