مروري برآيين کا تو ليک
ارسالي نسترن نيلاب
انسان تنها با يافتن خدا مىتواند معناى خود را پيدا كند و براى يافتن خدا بايد ميل به يافتن او داشته باشد. اما بهزودى آشكار مىشود كه خدا يك شىء نيست كه انسان بتواند او را بيابد و به مثابه كليد حلّ همه مشكلاتش، او را محكم نگه دارد. خدا متعالى و شخصوار است؛ يعنى شخصى كه بايد خود را آشكار سازد تا به ادراك در آيد و محبوب واقع شود؛ [خداى [مطلقا فراتر از فهم محدود ما است. كشف خدا بايد پاسخى به ظهور و تجلى خدا باشد.خدا با وحى، خود و اغراضش را بر انسان معلوم مىسازد. او اين امر را به طرق متعدّدى انجام مىدهد. همانطور كه بيان داشتهايم، تجربه مسيحى آگاهى از تحقّق وحى الهى و پاسخ انسان كامل (از روى محبت و معرفت) به لوازم كامل وحى الهى است. سه مرحله از وحى خدا به انسان، اصول اصلى عقيده كاتوليكى را شكل مىدهند: وحى طبيعىِ خدا از طريق عقل؛ وحى فوق طبيعى خدا در مسيح و وحى در كليسا. در اينجا ترتيب واقعىِ آگاهى پيدا كردن از اين سه مرحله در آيين كاتوليك، مورد بحث ما نيست. آنچه فهم آن بايد اساسى باشد ارتباط انداموار اين مراحل مختلف وحىاست، آنچنانكه تماميّت عقيده كاتوليكى را شكلمىدهند.طبيعت و عقل به عنوان مفسر طبيعت، جايگاه اوليه وحى خدا هستند. از نظر كاتوليكها، همه امور در طبيعت تا حدّى شبيه خدايند و به ادعاى قديس توماسآكويناس، با نوعى اشتياق به سوى الوهيت سوق داده مىشوند. اما اين شباهت، در انسان تجسم پيدا مىكند. در ميان موجودات طبيعت تنها انسان مىتواند به واسطه ساختار طبيعتش، واقعيت خدايش را مجسّم كند. كل طبيعت با قانونى كه ذات خدا را منعكس مىكند سازمان مىيابد، اما تنها انسان به اين آگاهى وجدانى مىرسد كه ساختار قانونمند طبيعت، عمل خلاّق خدا را منعكس مىكند، زيرا تفكّر و اراده انسان محكوم قوانينى است كه ذات خود خدا ملتزم به آنهاست. انسان به هر جايى كه روى آورد، طبيعت با او از خدا سخن مىگويد. اگر او اين ندا را ناديده بگيرد، طبيعت و سرشت انسان پوچ و بىمعنا مىشود. انسان بدون اينكه به طور ضمنى برانگيخته شود، نمىتواند به خدا بينديشد. او نمىتواند بهدنبال خير و زيبايى باشد، بدون اينكه حداقل به طور ضمنى، خير و زيبايى [واقعى [را بپذيرد. انسان بدون يافتن خدا نمىتواند ساختار طبيعت را كشف كرده، آنرا اصلاح كند. برنامههاى او با تجلى الهى پيوند مىيابد، زيرا طبيعت محل عمل خلاّق الهى است. براى آزاد كردن صورت طبيعت بايد ساختار سخن الهى را آشكار ساخت. طبيعت، وحى و كتابى است كه بايد با چشمهايى كه در پى رؤيتاند آن را خواند. در طبيعت را ه براى انكشاف الهى وجود دارد. با توجه به اين واقعيت كه انسان داراى عقل طبيعى است، واقعا حق كشف را دارد. اما طبيعت سركش است و عقل انسان از بصيرت مستقيم خوشش نمىآيد. طبيعت و خدا هيچكدام خود را بر انسان متكبر آشكار نمىسازند. انسان نمىتواند خدا را از طبيعت جدا كند، اما خدا با انسانى كه دقيق و با بصيرت است، سخن مىگويد. بنابراين، عقل داراى تواضعى طبيعى است كه شرط لازم كشف طبيعى خداست.بنابراين، در آيين كاتوليك عقيده بر اين است كه انسان با عقل خويش، هر قدر هم كه قدرت نفوذ آن ضعيف باشد، به نقطه نهايى وجود طبيعت پى مىبرد؛ عقل محكوم به قوانين هستى و كاشف كاركردهاى اين قوانين است. عقل به عنوان يك قوّه مىتواند واقعيت و حصّهاى از ذات موجود برتر را كشف كند. «عقل استعدادى وجودى است، چون استعدادى الهى است». اين جمله پير روسيلوت(1) پيامد بحثانگيزى دارد، اما عبارت مختصرى از كاملترين يافتههاى اعتقاد فلسفى آيين كاتوليك است. اى خداوند و اى خداى من، قلب مرا تعليم ده براى اين كه چگونه و كجا تو را جستوجو كنم، كجا و چگونه تو را پيدا كنم. اى خداوند، اگر تو غايبى در كجا مىتوانم تو را جستوجو كنم؟ اگر در همه جا حاضرى، پس چرا تو را نمىبينم؟... با چه نشانههايى و تحت چه عنوانى مىتوانم در جستوجو ى تو باشم؟ من هرگز تو را نديدهام، اى خداوند، خداى من، من چهره تو را نمىشناسم... سعى نمىكنم كه به سرّ تو پى ببرم، اى خداوند، چون به هيچ وجه عقل من با آن برابر نيست. اما ميل دارم كه «حقيقت تو» را دريابم، حقيقتى كه قلبا به آن باور دارم و به آن عشق مىورزم. «من بهدنبال فهميدن براى ايمان آوردن نيستم، بلكه ايمان مىآورم تا بفهمم، زيرا معتقدم كه بدون باور و ايمان، نمىتوانم بفهمم.يقينا يكى از نشانههاى متمايز آيين كاتوليك اين است كه بىاعتباركردن يا خارج كردن عقل از اعتقاد دينى را نمىپذيرد. اگرچه در آيين كاتوليك اعتقاد بر اين است كه ايمان مسيحى فراتر از توانايىهاى عقل است، اما عقل را از بين نمىبرد. برعكس، آيين كاتوليك بر اين اعتقاد است كه ممكن است عقل پيششرطهاى التزام به ايمان را اعتبار بخشد. فعل ايمان كه امرى فوق طبيعى است، در بستر طبيعت رشد مىكند و با اعتقاد طبيعى تقويت مىشود. بنابراين، عقل چه چيزى از خدا را مىتواند درك كند؟ عقل مىتواند وجود خدا را با دليل و برهان ثابت كند، همچنين مىتواند گزارههاى مربوط به ذات خدا و كار كرد او را در طبيعت واضح و آشكار سازد. چنانكه بعدا ملاحظه خواهيم كرد، براى تعيين گزارههاى معيّنى كه ايمان بر آنها استوار است و نيز براى وارد شدن د ر پويايىهاى ايمان و تبيين محتواى آن، يعنى تأسيس يك الهيات، به عقل تمسك مىشود. دلايل وجود خدا التزام به اين امر را كه طبيعت معنادار است يا بايد معنادار خلق شده باشد، ايجاب مىكنند. اين التزام صور مختلفى مىگيرد كه همه آنها به التزام به توانايى عقل در بيرون كشيدن چيزى كه به طبيعت و تجربه معنا مىبخشد، منتهى مىشوند. اساسا همه دلايل به گزارههاى ذيل تحويل پذيرند، [البته] اگر به معناى عام اين گزارهها پى برده شود: طبيعت (اين شىء، واقعيت، فعاليّت و غيره) قادر نيست كه خود را تبيين يا معنا كند. در تحليل نهايى، طبيعت بايد با معنا باشد، بنابراين مىتوانيم با يقين و اطمينان در پى وجود «موجودى» باشيم (هر قدر كه پنهان و فراتر از حواس ما باشد) كه بتواند به وجود طبيعت معنا ببخشد. بىمعنايى و اضطرابهاى ناشى از آن نزد پديدآورندگانِ دلايلِ [وجود خدا [تفاسير گوناگونى را در سنت كاتوليك به خود گرفتهاند. در آثار نويسندگانى نظير آگوستين، آنسلم و پاسكال بر التزام تام و شخصى به معنادارى تأكيد شده است. از نظر آنان، نياز به معنادارى، در شخصيت و تجربه آن، چنان نافذ است كه غالبا دلايل آنها مستقل از تجربه است. آنان پديدآورنده دلايلى هستند كه به طور سنّتى «دلايل ماتقدم» ناميده شدهاند؛ يعنى دلايلى كه خدا را قبل از تجربه مسلم فرض مىكنند. از نظر اين نويسندگان، معنا امرى وجودى است؛ يعنى قلب و دل است كه به اندازه عقل مصرّانه بهدنبال معناست. آنان ميل دارند كه خدا را با اين واقعيت اثبات كنند كه هيچ تجربهاى، چه عقلى چه عاطفى و چه اخلاقى، ممكن نيست مگر اينكه خدا در منشأ اين تجربه وارد شود. «زندهبودنِ» آنان به وجود ممكنى است كه روح را شديدا تشنه خدا مىسازد. آنان خواهند گفت كه اين فرياد معناخواهى تصديقى است كه در دلايل عقل منعكس مىشود.از طرف ديگر، نويسندگانى نظير قديس توماسآكويناس عقل و فرآيندهاى منطقى آن را جدا كرده، با به كاربردن اصول علم (هستى) در دادههاى امكانىِ طبيعت، خدا را اثبات مىكنند تا نشان دهند كه اين دادهها براى معنا دارىِ خود، وجود خدا را ايجاب مىكنند. اين دلايل، دلايل ما تأخّروجود خدا هستند.هر يك از اين رويكردها منتقدانى در سنّت كاتوليك داشته است. گروه اول كه براى معنادارىِ تجربه انسانى بر نياز حياتى به خدا تأكيد دارند، گاهى به نظر مىرسد كه خدا را اثبات نمىكنند، بلكه او را مسلّم فرض مىكنند. انتقادى كه به گروه دوم وارد شده اين است كه آنان فوقالعاده بىاحساس، خونسرد و بىهدف هستند. حقيقت آن است كه دلايل آكويناس كه دلايلى علمىاند، استلزامات عقل را با دادههاى تجربى در هم آميختهاند. در جواب، اين نكته را بايد فهميد كه در موضوعات دينى ممكن است عقل منفك از تعلّقات حياتى به نظر آيد، اما عملاً هرگز چنين نيست. هر يك از دلايل آكويناس را به آسانى مىتوان به حوزههايى كه شديدا مستلزم عاطفه واحساس انسانى هستند، منتقل كرد. گفتهاند كه هيچكس به درگاه «محرّك اول» يا «واجب الوجود» دعا نمىكند. اما اين صفات بديلهاى عقلىِ ساحتهايى از الوهيت هستند كه به انسان حق دعا كردن مىدهند. قبل از طرح دلايل سنّتى، اين نكته مثمر ثمر خواهد بود كه به نحو اختصار موضع كليساى كاتوليك نسبت به دلايل وجود خدا نشان دا ده شود. در سال 1870 در شوراى واتيكان چنين بيان شد:
«هر كس بگويد كه نمىتوان خداى واحد و تنها خداى واقعى، [يعنى] خالق و خداوند ما را با نور طبيعىِ عقل انسانى و به واسطه مخلوقات، به نحو يقينى شناخت، ملعون است». كليسا با گرايشهايى نظير ايمانگرايى (يعنى خدا را بايد با ايمان شناخت)، سنّتگرايى (يعنى انديشه در باب خدا بايد از سنّت نشأت بگيرد) و هستىگرايى (يعنى انديشه در باب خدا بايد از شهود مستقيم خدا دريافت شود) مخالفت كرده است. كليسا منكر اين امر نيست كه انديشه در باب خدا ممكن است از ايمان يا سنّت ناشى شود، اما با هر نوع رويكردى به اين مسئله كه امكان استدلال را بهواسطه طبيعت نفى كند، به طور جدى مخالف است. چنانكه درباره ساير دلايل هم كليسا هر دليلى را كه اعتبار عقل را نقض نكند يا تمايز بين نحوههاى معرفت طبيعى و فوق طبيعى را از بين نبرد، مجاز مىشمرد. برهان وجودى قديس آنسلم معروفترين دليل ماتقدّم است. هرچند اين دليل از زمان خود او تا به امروز بارها و بارها رد شده است، نويسندگان يكى بعد از ديگرى آن را تكرار و جرح و تعديل كرده، از آن تفسيرى مجدّد ارائه داده و گاهى بد تفسير كردهاند. تنها تبيينى كه مىتواند اين تاريخ را معقول سازد، تبيينى است مبتنى بر تمايز ميان بيان لفظى اين دليل و غرض واقعى آن. اين دليل آنطور كه آنسلم آن را بيان كرده يا آنطور كه دكارت آن را اصلاح كرده، به آسانى قابل رد است، چون در هر حالت مبتنى بر اين گزاره است كه تصور خدا به لحاظ ما بعدالطبيعى ــ و قبل از هر دليل تجربى ــ تصورى معتبر و به تعبير دكارت تصور «ممكنى» است، لذا راه را بر اين اشكال موجه آكويناس باز مىكند كه در باب دليل ماتقدّم، ما كمترين تصورى نداريم كه آيا تصور خدا، تصور وجودى ممكن است يا خير، آيا تصورى متناقض است يا غير متناقض. در جواب بيان آنسلم، آكويناس صرفا مىگويد: «من نمىتوانم استدلال تو را بپذيرم، چون نمىدانم كه آيا تصور خدا تصور معتبرى است يا خير». مخالفان آنسلم و دكارت دريافتند كه اگر امكان مابعدالطبيعىِ خدا پذيرفته شود، وجود او بلافاصله به دنبال مىآيد: موجودى ضرورى كه امكان صرف باشد، يك تناقض خواهد بود. البته كل اين مسئله بستگى به نحوه اشتقاق تصورات مابعدالطبيعى دارد. دليل آنسلم مانند دليل دكارت بر اين امر دلالت دارد كه تصورات بدون كمك تجربه مىتوانند بهصورت مجموعههايى سامان يابند. البته آكويناس به چنين انديشهاى يك پاسخ تجربه گرايانه مناسب مىدهد و آن اينكه تصورات تنها بر اساس تجربه ممكن شناخته مىشوند.اى خداوندى كه فهم ايمان را تضمين كردى، تا آنجا كه مناسب است ضمانت كن كه بفهمم تو وجود دارى، آنطور كه به تو ايمان داريم و ضمانت كن كه بفهمم تو چنان هستى كه ما به تو ايمان داريم. ما معتقديم كه تو «موجودى» هستى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست. آيا امكان دارد كه چنين موجودى وجود نداشته باشد. تصور يك موجود در ذهن با درك اينكه آن موجود واقعا وجود دارد، فرق مىكند؛ مثلاً وقتى يك نقاش درباره آنچه مىخواهد نقاشى كند مىانديشد، اين نقاشى در ذهن اوست، اما او اعتقاد ندارد كه اين نقاشى واقعا وجود دارد، چرا كه هنوز آن را نقاشى نكرده است. اما وقتى كه عملاً آن را نقاشى كرد، اين نقاشى در ذهن او هست و ازآن فهمى دارد، همانطوركه واقعا وجود دارد.اينك اين شخص احمق بايد پذيرفته باشد كه از موجودى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست، تصورى در ذهن خود دارد، بنابراين، وقتى كه اين بيان را مىشنود معناى آن را مىفهمد. هر چيزى كه فهميده مىشود بايد در عقل و ذهن موجود باشد. بدون شك، موجودى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست نمى تواند فقط در عقل موجود باشد، چرا كه اگر چنين باشد، پس به عنوان موجودى كه در خارج نيز وجود دارد قابل تصور خواهد بود و در نتيجه، هنوز موجودى بزرگتر قابل تصور خواهد بود. اگر موجودى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست صرفا در عقل و ذهن باشد [و در خارج وجود نداشته باشد [پس اين موجود چيزى است كه بزرگتر از آن را مىتوان تصور كرد [يعنى موجودى است كه هم در عقل و ذهن وجود دارد و هم در خارج] و اين تناقض است.درنتيجه، بدون شك، موجودى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست بايد هم در عقل و ذهن و هم در خارج وجود داشته باشد.عقل زمانى مىتواند قضيهاى را ادراك كندكه با يقين پى ببرد كه آن قضيه صادق است. فهم اين امر مستلزم فهم اين نكته است كه عقل فريب نخورده است و اين حقيقت طور ديگرى نمىتواند باشد و كاملاً تغييرناپذير است. اما روح ما در معرض تغييرپذيرى است؛ يعنى روح بدون كمك يك نورِ تغييرناپذير و غير مخلوق نمىتواند حقيقت را به يك روش تغييرناپذير ببيند. بنابراين، اگر عقل حقيقت را درك كند، در پرتو نورى كه [ذهن] هر انسانى را كه به دنيا مىآيد روشن مىكند مىتواند نور حقيقى، يعنى كلمهاى را كه از آغاز با خدا بوده است درك كند... . از اينرو، قديس آگوستين در رساله تحت عنوان درباره دين حقيقى مىگويد: اين نورى كه عقل ما ر ا روشن مىكند، از حقيقت ازلى نشأت مىگيرد، و به اين ترتيب ما را هدايت مىكند. بنابراين، نتيجه مىگيريم كه عقل ما با كلمه ازلى متّحد مىشود، چون بدون كمك نور او نمىتوانيم چيزى را به نحو يقينى درك كنيم. خود تو ممكن است درباره حقيقتى كه به تو درس مىدهد، تأمل كنى، به شرط اينكه هواهاى نفسانى و تخيّلات مادى به عنوان حجابى بين تو و انوار حقيقت مانع و رادع نباشند.واقعا در وراى برهانهاى ماتقدم چه چيزى قرار دارد؟ ظاهرا اين برهانها در صدد بيان اين امر هستند كه خودِ واقعيتِ اثبات خدا بايد تصديق خدا را به صورت پيشفرض داشته باشد؛ يعنى لوازم دليل و اصول عقلىِ استدلال به نحو ضمنى تصديق خدا را در خود دارند. انسان طالب معناست؛ او خود را به عالَمى معنادار ملتزم مىداند. اصولى كه عقل بايد با آنها كار كند، اين التزام را بيان مىدارند. خدا سرچشمه نهايى معناست بنابراين، در هر عمل عقلى به نحو ضمنى و «مقدم» بر هر عملى و در نقطه اعلاى روح انسان كه عمل عقلى از آن ناشى مىشود، خدا تصديق مىشود. انسان «قبل از» تصديق حقايق، خود را به حقيقت پابند مىداندو «قبل از» جستوجوى خيرها، خير را در آغوش مىگيرد و قبل از اينكه امور زيبا را خلق كند، زيبايى را مىبيند. از نظر آگوستين حقيقت در نخستين عملِ شناخت، قادر مطلق است و در نخستين عملِ محبت خير است. خدايى كه شرط غايىِ هر خواست و تصديق انسانى است، مقدم بر هر عمل انسانى است. اين نويسندگان مىتوانستند بگويند كه عقلْ اين واقعيت را به اصولى تبديل مىكند كه با آنها استدلال مىكند. عقل با كاربرد اين اصول، نياز به تصديق خدا را در طبيعتِ متناهى تبيين كرده و وجود خدا را اثبات مىكند، اما استدلال آن مبتنى بر اصولى است كه خود آنها بهنحوضمنى تصديق خدارا كه مقدم برهراستدلالى است، دربردارند.به عبارت ديگر، خود عقل و اراده انسان متناهىاند و مىتوانند از امكان ذاتى خود آگاه شوند. با اين حال، در پاسخگويى به موجود ضرورى به نحو بىنظيرى شور و شوق نشان مىدهند. عقل و اراده در جستوجوى نامتناهى به بيرون از متناهى حركت مىكنند. بنابر گفته آگوستين و پاسكال آنها نمىتوانند در جستوجوى نا متناهى باشند، مگر اينكه ابتدا به آن تمايل داشته باشند، و نمىتوانند تمايل به نامتناهى داشته باشند، مگراينكه نخست آنرا تصديق كنند. سرانجام، بهسخن روسيلوت برمىگرديم: «عقل انسان قوهاى است براى شناخت هستى، زيرا قوّهاى است براى شناخت الوهيت». اين «دلايل» به عنوان دلايل ما تقدم بهتر تفسير مىشوند، نه به دليل اينكه مبتنى بر تجربه نيستند، بلكه به اين دليل كه التزام به خدا را شرط معنادارىِ تجربه قرار مىدهند. همه دلايل ديگر چون ما تأخراند، شروحى بر اين واقعيت عالى و نخستين هستند.دلايل ما تأخّر كه اغلب آنها در طرق پنجگانه(8) توماسآكويناس آورده شده است، آسانتر فهميده مىشوند. اين دلايل بدين معنا ما تأخّراند كه حاوى اين ادعا هستند كه از تجربه پيشين طبيعت به واقعيت تجربه خدا مىرسند. با اين رويكرد مىتوان به تعداد دادههاى تجربه طبيعت، دلايل متعدّدى استنتاج كرد كه نمىتوانند به نحو كافى وجود خاص خود را تبيين كنند. اين دلايل هر چند تقدم وجودى خدا را در طبيعت ثابت مىكنند، بر اين ادعا مبتنىاند كه شناخت موجودات ممكن منطقا بايد بر شناخت موجود ضرورى مقدم باشد. دليل منطقىاى كه بر همه اين دلايل حاكم است چيزى است كه فلاسفه آن را «اصل جهت كافى يا تبيين كافى» مىنامند؛ يعنى هر موجودى بايد جهت و سبب كافىِ وجودى و منطقى براى وجود خود داشته باشد؛ اگر اين سبب و جهت به نحو كافى در خودِ موجود وجود نداشته باشد، بايد در موجود ديگرى يافت شود. اين اصل، اصل معنادارى است. برهانهاى ما تأخّر با استفاده از اين اصل عموما به شرح ذيل پيش مىروند: الف يك واقعيت طبيعى است. الف يك واقعيت ممكن است؛ يعنى جهت و سبب كافى براى وجود را در خود ندارد. اينجا هر موجودى تبيين كافى (اصل جهت كافى) مىخواهد. بنابراين، جهت كافى الف در ب يا در ج يا در سلسله الف و ب يافت مىشود. همين استدلال در مورد ب و ج و هر سلسلهاى كه به نحو جزئى الف را تبيين مىكند، بهكار مىرود تا اينكه سرانجام نشان داده مىشود كه موجودى بايد به عنوان اصل فرض شود كه وراى چنين مجموعهاى است و تبيين كافى و نهايى را براى الف فراهم مىآورد و خود براى تبيين خويش نياز به موجود ديگرى ندارد. پس اين موجود نهايى، موجودى ضرورى است و همان موجودى است كه انسانها او را خدا مىنامند.در هر يك از دلايل ما تأخّر يادآورى مىشود كه واقعيت ممكنى كه اين دلايل از آن آغاز مىشوند، ساحتى از خدا را كه اين دلايل به آن اشاره دارند، معيّن مىكند. يك دليلْ خدا را به عنوان علتى غيرمعلول ثابت مىكند، دليل ديگر او را به عنوان خير اعلى، دليل سوم او را به عنوان موجودى ضرورى و دليل چهارم او را به عنوان قانونگذار برترِ نظم عالَم ثابت مىكند. هر يك از اين صفات نهايى خدا مىتواند تنها بر موجودى ضرورى و نامتناهى حمل شود، به نحوىكه به صورت يك نتيجه قهرى براى فلاسفه در آيد تا اثبات كنند كه همه راهها به يك خداى واحد منتهى مىشوند و هر كدام ساحتى را آشكار مىسازند كه او با آن شناخته مىشود.اما همه انسانهاى كه به خدا معرفت ندارند، آنان كه به واسطه اين امور نيكى كه ديده مىشوند نتوانستهاند او را بشناسند و از آثار پى به مؤثر نبردهاند در خسراناند.بلكه گمان بردهاند كه آتش، باد، هواى لطيف، ستارگان، آبهاى بزرگ، خورشيد و ماه خدايانى هستند كه بر جهان حاكماند. از زيبايى آنها خرسند شده و آنها را خدا پنداشتهاند. بايد بدانند كه خداوند آنها چقدر زيباتر از آنهاست، چون منشا و اصل زيبايى آنها را آفريد. زيرا كه چيزهاى ناديده او، يعنى قوّت سرمدى و الوهيتش از حين آفرينش عالم به وسيله كارهاى او فهميده و ديده مىشود تا ايشان را عذرى نباشد، زيرا هر چند خدا را شناختند، ولى او را چون خدا تمجيد و شكر نكردند، بلكه در خيالات خود باطل گرديده، دلِ بىفهمِ ايشان تاريك گشت. ادعاى حكمت مىكردند و احمق گرديدند». از زيبايى زمين، دريا، فضاهاى بيكران دلنواز، از زيبايى آسمان، از نظم ستارگان بپرس، از خورشيد كه با اشعههاى خود روز را روشن مىكند، از ماه كه تاريكى شب را تعديل مىكند، بپرس. از موجودات زندهاى كه در آبها حركت و بر زمين درنگ مىكنند و در آسمان پرواز مىكنند، از جانهاى مخفى و بدنهاى محسوس؛ از اجسام محسوس كه بايد هدايت شوند، از اشياى نامحسوسى كه هدايت مىكنند، بپرس. از همه اينها سؤال كن و آنها پاسخ خواهند گفت كه تو اى خداوند ببين كه ما زيباييم. زيبايى آنها اعتراف آنهاست. و اين امور زيبا، اما تغييرپذير را چه كسى جز زيباى تغييرناپذير آفريده است؟.اولين طريق، كه واضحترين راهها نيز هست، برهان حركت است. حواس ما گواه است كه اشياى معيّنى در جهان حركت مىكنند. اينك هر چيزى كه حركت مىكند بايد چيز ديگرى آن را به حركت در آورده باشد، زيرا هيچ چيز نمىتواند حركت كند، مگر اينكه استعداد و قوّهاى داشته باشد كه بهسوى آن حركت كند؛ يعنى يك موجود تنها از اين جهت كه بالفعل است حركت مىكند.
به حركت درآوردن چيزى بدين معناست كه از حالت بالقو ه به حالت بالفعل درمىآيد. اما هيچچيز نمىتواند از قوّه به فعليّت برسد، بدون اينكه موجودى بالفعل بر آن تأثير بگذارد. بدين طريق، آتشى كه بالفعل گرم است چوب را كه قوّه گرم شدن دارد، بالفعل گرم مىكند؛ يعنى آتشْ چوب را دچار حركت و تغيير مىكند. امكان ندارد كه يك موجودْ همزمان و از يك جهت هم بالفعل باشد و هم بالقوّه، هر چند ممكن است از جهات متعدّد چنين باشد. چيزى كه بالفعل گرم است نمىتواند بالقوه گرم باشد، بلكه بالقوه سرد است. بنابراين، غير ممكن است كه چيزى محرّك خودش باشد و در يك جهت و در يك معنا از حركت، هم محرّك و هم متحرك باشد. بنابراين، هر موجودى كه حركت مىكند بايد موجود ديگرى آنرا به حركت در آورده باشد. اگر اين محرّك مانند متحرّك، خود نيز متحرّك باشد بايد به وسيله موجود ديگرى به حركت در آمده باشد و همچنين است اين موجود سوم. اين سير قهقرايىِ اشياى محرّك و متحرّك نهايتى ندارد، چون در اين مجموعه، محرّك اول وجود ندارد، در نتيجه، در اين مجموعه اصلاً محرّكى وجود نخواهد داشت، چون محركهاى دوم محرّك نيستند، مگر از آن حيث كه محرّك اول آنها را به حركت در آورده باشد. چوب دستى نمىتواند حركت كند، مگر اينكه ابتدا دست آن را به حركت در آورد. بنابراين، ضرورت دارد كه سرانجام، به محرك اول برسيم كه موجود ديگرى آنرا به حركت در نمىآورد. همه انسانها چنين موجودى را خدا مىدانند.برهان دوم از واقعيتِ عليّت تامّه ناشى مىشود. ما در دادههاى حسى خود نظامى از علل تامّه مىيابيم. هيچ چيز يافت نمىشود و چنين امكانى وجود ندارد كه علت تامه خودش باشد، چون در اين صورت، تقدم شىء بر نفس خود لازم مىآيد و اين محال است. با اين حال، امكان ندارد كه مجموعه علل تامّه را تا بىنهايت ادامه دهيم، زيرا در هر مجموعه منظمِ علل تامّه، حلقه اول، علتِ واسطه است و واسطه علت حلقه آخر است، خواه واسطهها يكى باشند يا چند تا. اگر علت از بين برود، معلول نيز از بين مىرود. بنابراين، اگر در مجموعه علل تامه، علت نخستينى وجود نداشته باشد، علت نهايى و علت واسطه نيز وجود نخواهد داشت. اگر ما مجبور بوديم يك سير قهقرايىِ غير متناهى از علل تامه را بپذيريم، آن گاه مجبور بوديم بپذيريم كه هيچ علت نخستينى و در نتيجه، هيچ معلول نهايى و هيچ علت تامّه واسطهاى وجود ندارد. البته اين غير ممكن است. بنابراين، بايد علت نخستين را مفروض بگيريم. همه انسانها اين علت را خدا مىنامند.طريق سوم مبتنى بر امكان و ضرورت موجودات است. اين برهان به شرح ذيل جريان مىيابد؛ ما اشياى معينى را مىيابيم كه هم وجود و هم عدم براى آنها ممکن است: اين امر را مىتوان در موجوداتى نشان داد كه بهوجود مىآيند و از بين مىروند و بنابراين، مىتوانند موجود و معدوم باشند. امكان ندارد كه همه موجودات از چنين امكانى برخوردار باشند، زيرا موجودى كه مىتواند معدوم باشد بايد زمانى وجود نداشته باشد. بنابراين، اگر همه موجودات، موجوداتى باشند كه عدم براى آنها ممكن باشد، پس در زمانى هيچ چيز وجود نداشته است. اگر اين امر درست باشد، پس اكنون هم هيچ چيز وجود ندارد، چون چيزى كه وجود ندارد نمىتواند موجود شود، مگر بهواسطه چيزى كه موجود است. اگر هيچ چيز وجود نداشته، پس براى هر چيزى غير ممكن بوده است كه بهوجود آيد و در نتيجه، اكنون هيچ چيز وجود نمىداشت و آشكارا چنين نيست. بنابراين، همه موجودات نمىتوانند ممكناتِ صِرف باشند و بايد در طبيعت موجودى ضرورى وجود داشته باشد. موجود ضرورى يا دليل ضرورت خود را از جاى ديگرى گرفته است يا خير. چنانكه در مورد علل تامّه محال است يك سلسله نامتناهى از موجود ضرورى را بپذيريم كه براى ضرورت خود بهدنبال علتى است. بنابراين، بايد موجودى را كه ضرورت فىنفسه دارد بپذيريم كه ضرورت آنْ معلولِ علت خارجى نيست و علت همه موجودات ضرورى است. همه انسانها اين موجود ضرورى را خدا مىنامند.طريق چهارم، از مراتب كمال وجودات ناشى مىشود. در طبيعت مىتوان امور نيكوتر و كمتر نيكو، درستتر و كمتر درست، شريفتر و كمتر شريف و همچنين مراتبى از ساير كيفيات را يافت. اما «كمتر» يا «بيشتر» به اشيا نسبت داده مىشوند، از اين حيث كه به مراتبِ مختلفِ كمال موجود در يك كيفيّت خاص نزديكند. بدين ترتيب، چيزى كه گرمتر است به گرماى مطلق بيشتر نزديك است. بنابراين، بايد چيزى باشد كه حقيقت مطلق، خير مطلق، شرافت مطلق و در نتيجه، موجودى كامل باشد، زيرا همانطور كه ارسطو در كتاب دوم مابعدالطبيعه گفته است: هر چيزى كه حقيقت مطلق باشد، وجود مطلق است و هر موجودى كه از هر جهت كمال مطلق است، علت همه مراتب سلسله كمالات است: بنابراين، چنانكه ارسطو در همين كتاب گفته است، آتش كه گرمترين است علت هر گرمايى است. بنابراين، بايد موجودى باشد كه علت وجود و علت خير همه موجودات و در واقع، علت همه كمالات آنهاست و ما اين موجود مطلق را خدا مىناميم.برهان پنجم از واقعيت نظم حاكم بر طبيعت گرفته مىشود. ما چيزهايى مانند اجسام طبيعى را مىبينيم كه قدرت شناخت ندارند، با اين حال، اهدافى را دنبال مىكنند. مىتوانيم اين مسئله را در اين واقعيّت مشاهده كنيم كه اين موجودات هميشه يا حداقل اغلب اوقات به يك روش و به طريقى عمل مىكنند كه به بهترين نتيجه دست يابند. از اين نكته آشكار مىشود كه آنها با شانس و اتفاق به اين نتيجه نمىرسند، بلكه با غرض و نيّت به آن مىرسند. بنابراين، هر موجودى كه قدرت شناخت ندارد نمىتواند به غايت برسد، مگر اينكه موجودى دانا و عاقل آن را هدايت كند. تير بايد به وسيله تيرانداز فرستاده و هدايت شود. بنابراين، موجودى عاقل وجود دارد كه همه موجودات طبيعى را به سوى اهدافشان هدايت مىكند. اين موجود را خدا مىناميم.... وجدان در ميان افعال باطنىِ ما از جايگاه معقولى برخوردار است و واقعا هم به عنوان عمل قوه حافظه،قوه استدلال، قوه تخيّل يا به عنوان حس زيبايى از افعال درو نى ماست؛ همانطور كه اعيانى وجود دارند كه وقتى بر ذهن عرضه مىشوند، ذهن احساس غم، تأسف، شادى يا اشتياق مىكند، به همين نحو، چيزهايى وجود دارند كه رضايت يا ندامت را در ما تحريك مىكنند و در نتيجه، [ما در اثر آن چيزى را] درست يا خطا مىناميم و آن را در درون خود تجربه مىكنيم و دردرون ما احساس لذّت يا المى را ايجاد مىكنند كه عنوان وجدان نيك يا بد مىگيرند. وجود اين حسّ مسلّم فرض شده است. من تلاش خواهم كرد تا نشان دهم كه دراينحس ويژه كه بهدنبال حكمى مىآيد كه ما آن را درست يا خطا مىناميم، مطالبى براى ادراك واقعى داور و حاكمى الهى، وجود دارد.
حس وجدان (تكرار مىكنم كه وجدان نوعى حساسيت خاص، شديد، خوشآيند يا دردناك ــ رضايت نفس و اميد، يا شرمسارى و خوف ــ است كه ملازم با برخى اعمال ماست كه آن را درست يا خطا مىناميم) حسى دوگانه است؛ يعنى حس اخلاقى و احساس وظيفه؛ حكمى از عقل و فرمانى آمرانه. البته عمل آن نامحسوس است، با اين حال دو جنبه دارد كه از يكديگر متمايزند و بررسى جداگانهاى را مىطلبد. هر چند اگر احساس وظيفهام را از دست بدهم و براى پرهيز از اعمال ناشايست مرتكب دروغ شوم، نبايد در نتيجه، اين احساسم را از دست بدهم كه چنين اعمالى اهانت و ظلم به سرشت اخلاقى من است، همچنين اگر اين احساس را كه اين اعمال انحرافات اخلاقىاند از دست بدهم، نبايد اين احساس را از دست بدهم كه اينها براى من ممنوعند. بنابراين، وجدان هم مقام انتقادى دارد و هم مقام داورى هر چند القائات آن در دل ميليونها انسان نمىتوانند در همه موارد درست باشند، اين امر ضرورتا مانع قدرت شهادت و تصديق آن نمىشود؛ يعنى اين شهادت كه چيزى درست يا نادرست است و اين تصديق كه اين شهادت حاكى از احساساتى است كه از رفتار درست يا نادرست ناشى مىشوند. در اينجا بر خود لازم مىدانم كه درباره وجدان با ديدگاه دوم سخن بگويم نه به اين عنوان كه با اعمال مختلفش عناصرى از اخلاقيات را براى ما فراهم مىكند، به نحوى كه بهواسطه عقل تبديل به قاعدهاى اخلاقى شود، بلكه صرفا به عنوان فرمانى از يك نمايشگر معتبر كه جزئيات رفتار را آنطور كه دربرابر ماست، نشان مىدهد وبهصورت مجزّا افعال متعدّد آن را تكميل مىكند.اجازه دهيد كه وجدان را نه به عنوان قاعده رفتار درست، بلكه به عنوان تأييد رفتار درست بررسى كنيم. تأييد از ابعاد اصلى و بسيار معتبر وجدان بوده و معناى معمولى اين واژه است. ممكن است نيمى از مردم جهان در درك معناى حس اخلاقى دچار دردسر شوند، اما هر انسانى معناى وجدان خوب يا بد را مىداند. وجدان هميشه با تهديدات و وعدهها ما را وامىدارد كه از حق پيروى و از خطا و باطل پرهيز كنيم. تا اينجا وجدان در ذهن همه يكى است، هر چند ممكن است براى برخى در بعضى از دستوراتى كه وجدان براى انجام بعضى كارها و پرهيز از برخى كارهاى ديگر صادر مىكند، خطاهاى خاصى وجود داشته باشد، در اين بُعد، وجدان با ادراك ما از زيبايى و زشتى همخوان است. همانطور كه به طور طبيعى حس زيبايى و خوشآيندى در طبيعت و هنر داريم (هر چند سليقهها به نحو چشمگيرى متفاوتاند)، به همين نحو، حس وظيفهشناسى و مسئوليت نيز داريم، چه آن را با اعمال معيّن و خاصى پيوند دهيم يا ندهيم. اما در اينجا سليقه و وجدان از هم جدا مىشوند، زيرا حس زيبايى در واقع، به عنوان حس اخلاقى، هيچ ارتباط خاصى با اشخاص ندارد، بلكه در ذات اعيان تأمل مىكند. از طرف ديگر، وجدان در وهله اول مربوط به اشخاص است و با اعمال به عنوان اينكه به عوامل خود تعلّق دارند، ارتباط مىيابد، يا به بيان دقيقتر، اصلاً با نفس و اعمال خاص يك شخص ارتباط دارد و با ديگران تنها به نحو غير مستقيم مرتبط است. به نظر مىرسد كه با نفس پيوند دارد. بهعلاوه، ذوق خود شاهدى بر خويشتن است؛ زيرا به چيزى فراتر از حس زيبايى يا زشتى خود متوسل نمىشود و صرفا از خودِ نمونههاى ساده زيبايى بهرهمند مىشود، اما و جدان به خود تكيه نمىكند، بلكه كم و بيش به جلو مىرود تا به چيزى فراتر از خود برسد و به نحو ضعيفى پى مىبرد كه براى تصميمات خود به تأييدى بالاتر از خود نيازمند است، چنانكه اين امر در احساس شديد تعهّد و مسئوليت كه وجدان از آنها خبر مىدهد، آشكار است. و از اين بابت ما عادت داريم از وجدان به عنوان يك ندا سخن بگوييم؛ واژهاى كه هرگز نبايد آن را در مورد حس زيبايى به كار ببريم؛ به علاوه، اين ندا يا پژواكِ آن برخلاف ساير فرامانها در كل تجربه ما تحكمآور و الزام آور است... اگر از ناديده گرفتن نداى وجدان، احساس مسئوليت، شرمندگى و ترس مىكنيم (كه چنين هم هست) اين دلالت دارد بر اينكه كسى وجود دارد كه در مقابل او احساس مسئوليت و شرمندگى مىكنيم و از ادعاهاى او عليه خودمان مىترسيم. اگر در انجام كارهاى خطا همان احساس اندوه و دلشكستگىاى را مىكنيم كه از آزار و اذيت يك مادر دچار آن مىشويم و اگر در انجام كارهاى درست از همان شادى و نشاط روحى و آرامش و رضايتخاطرى بهرهمند مىشويم كه از ستايش پدر به ما دست مىدهد، يقينا در درون خود تصوير شخصى را داريم كه محبت و نگاه احترامآميز ما بهسوى اوست و شادى خود را در تبسّم او مىيابيم و در آرزوى او هستيم و حاجات خود را از او مىخواهيم، با خشم او غصهدار و ناتوان مىشويم. تحريك اين احساسات در ما مستلزم موجودى عقلانى است. ما نسبت به يك سنگ مهربان نيستيم و در مقابلِ يك اسب يا سگ احساس شرمندگى نمىكنيم. ما براى نقض يك قانون انسانىِ صرف شرمنده يا دچار عذاب وجدان نمىشويم و اگر هم چنين باشد، اين وجدان است كه همه اين عواطف دردناك، آشفتگى، اضطراب و خودخورى را برمىانگيزاند و از طرف ديگر، آرامش كامل، احساس اطمينان، رضايت و اميد را براى ما فراهم مىكند كه هيچ موجود محسوس و مادىاى اين كار را نمىكند. «شخص پليد زمانى هم كه هيچكس تعقيبش نمىكند فرار مىكند»، چرا فرار مىكند؟ وحشت او از كجاست؟ او در تنهايى، تاريكى و در مكنونات قلب خويش چه كسى را مىبيند؟ اگر علت اين احساسات به اين دنياى مادى تعلّق ندارد، پس متعلَّق آنها بايد [موجودى] فوق طبيعى و الهى باشد و بنابراين، پديده وجدان به عنوان يك فرمان، تصويرى از حاكم برتر، داور، مقدس، عادل، قادر، بصير و منتقم را نشان مىدهد كه اصل سازنده دين است، همانطور كه حس اخلاقى اساس علم اخلاق است... ... تاريخ واقعىِ نخستين شكلگيرى صورت الهى در ما، به هر نحو كه باشد تا بدينجا حداقل آشكار است كه با گذشت زمان و با آگاهىهاى بيرونىِ ما اين صورت تقويت و تكميل مىشود. همچنين مشخص است كه اين صورت، خواه روشنتر و قوىتر شود يا مبهم و دگرگون يا محو، در هر حال، بستگى به فرديّت ما و وضع و حال خودش دارد. به احتمال زياد در موارد فراموشى، وسوسههاى زندگى، دوستان بد يا ضرورت اشتغالات عرفى، نور وجدان ضعيف شده، از بين مىرود. انسانها احساس وظيفه و بهتدريج احساس شرم و ترس خود را ناديده مىگيرند و چنانكه گفتيم لوازم طبيعى گناه را كه بر وجود يك داور ناديده گواهى مىدهند، از دست مىدهند. هر چند غير ممكن به نظر مىآيد كه كسانى كه در جوانى فهم خالصى از او داشتهاند، آن را بهطور كامل از دست بدهند، با اين حال، امكان دارد كه اين فهم، از تصديق استنتاجىِ اين حقيقت مهم تقريبا غيرقابل تميز باشد يا ممكن است كه به صِرف تصور عقلى آنها تنزّل يابد. در مقابل، صورت خدا اگر به موقع در ذهن پرورانده شود، با رشد قواى آنها در جريان زندگى و با آموزشهاى گوناگون درباره خداى واحد و شخص وار و به واسطه تعليم و تربيت، تعامل اجتماعى، تجربه و ادبيات مىتواند توسعه و تعميق يافته، كامل شود. جهان طبيعى و انسانى، انعكاسى از حقايقِ مربوط به «خداى حىّ واحد» را به ذهنى كه از كودكى با آنها مأنوس بوده و بر اساس وجدان طبيعى خود به دقت شكل گرفته است، مىآورد. ما در گذر ايام زندگى با خير و شرّ سر و كار داريم و كسانى هستند كه از آنها تلّقى فلسفى نيز دارند تا با نوعى بىطرفى نسبت به مظاهر هر يك عمل كنند، گويى شرّ هم مانند خير يا حتى بهتر از آن، خظّى از وجود دارد و موفقيّتهاى چشمگيرتر و اقتدار گستردهترى دارد. و چون جريان امور با قوانين ثابتى مقدّر شده است، آنان مىپندارند كه اين قوانين مانع نفوذ مستقيم خالق در تحقق بخشيدن به موضوعات خاص مىشوند. اين امر بر خلافِ الهيات ناظر به تصور دينى است. تكيه حياتى الهيات بر حقايقى است كه واقعا بايد در اين جهان يافت شوند، هر چند بهوجود نيامده باشند. الهيات قادر است كه با پيشگويى (كه به شكل يك استدلال طولانى است) بيان كند كه خيرْ قاعده و شرّْ استثناست. الهيات مىتواند فرض كند كه خير و شر با مشيّت خاصى هماهنگاند، چنانكه قوانين طبيعت نيز چنيناند و مىتواند آنچه را در اطراف خود مىبيند با اين آموزه پيشينِ باطنى به عنوان راه حلّ واقعىِ معضل بىنظمىِ بسيار پيچيده، تفسير كند و بدينترتيب، از طريق نااميدكنندهترين موضوعات به رؤيت ثابت و درخشانى از خدا نايل شود. بنابراين، وجدانْ اصل پيوند دهندهاى است بين مخلوق و خالق خويش و راسخترين فهم حقايق الهياتى با آداب دين شخصى بهدست مىآيد؛ هنگامىكه انسانها همه كارهاى خود را با ياد خدا آغاز مىكنند، درحقيقت براى او كار مىكنند و براى تحقق اراده او عمل مىكنند. وقتى بركت او را براى خود و زندگى خود طلب مىكنند، به واقع، براى چيزهايى كه مىخواهند، به درگاه او دعا مىكنند و او را در هر حادثهاى مىبينند، خواه مطابق دعاهاى آنان باشد يا نباشد. آنان مايلند كه هر حادثهاى كه رخ مىدهد مؤيد حقايقى باشد درباره او كه در تصورشان هست؛ اين حقايقْ ممكن است متنوع و غير مادى باشند. بنابراين، آنان به محضر او به مثابه يك شخص حىّ و زنده بار مىيابند و با صراحت و سادگى، با اطمينان و صميميتى كه ما با يك شخص بزرگ زمينى سخن مىگوييم مىتوانند با او گفتوگو كنند، به نحوى كه به شك مىافتيم كه آيا مىتوانيم مجالست همنوعان خود را واضحتر از اين نفوسى كه خدا به آنها عنايت داشته است به صورتى كه قادرند درباره خداى خالقِ غيرقابل فهم و ناديدنى تأمّل كرده، او را پرستش كنند، درك كنيم يا خير. اين دلايل انتزاعى چه اهميتى براى حيات دينى دارند؟ بسيارى به تأكيد آيين كاتوليك بر فلسفه و دلايل سنّتى وجود خدا انتقاد كردهاند. گفته مىشود كه انسان با دليل نمىتواند به طرف خدا برود.
پاسكال گفت: «خدا از خدا سخن مىگويد». بدون شك نبايد ادعا شود كه شكل انتزاعى اين دلايل مىتواند انسان را تحت تأثير قرار دهد يا روح او را متحوّل كند، مگر اينكه انسان داراى شخصيت نادرى باشد كه انسجام رياضى يا عقلى براى او ارزش فوق العادهاى داشته باشد. با اين حال، شكل انتزاعى دلايل سنّتى واقعا راههاى ثابت تجربىاى را منعكس مىكنند، راههايى كه انسان با آن به وجود خدا در طبيعت پى مىبرد. در عين اينكه فهم اين دلايل ممكن است دشوار باشد، هر يك از آنها مىتواند در تجربه كسى كه معنادارى را در خدا يافته است، تجسم يابد. جايگاه اين دلايل در رديف حكاياتى است كه درباره ميل طبيعى به خدا نقل شده است و تفاوت آنها آن چنانكه معمولاً بيان مىشود، زياد نيست. به علاوه، بايد بر اين نكته تأكيد شود که آيين كاتوليك اين امر را به رسميت مىشناسد كه انسان با ميلِ به يك دليل به طرف آن مىرود. پيش شرط عاطفى و اخلاقى استدلال، بستر لازمى است كه عقيده به خدا در آن رشد مىكند. يك دليل عقلى بالاتر از يك قضيه انتزاعى رياضى است و ساختارى است كه بايد وارد هسته حياتى تجربه انسان شده؛ به قدرت حاكم بر انتخابها، افكار و اميال او تبديل گردد. بنابراين، چنين انسانى هنگامى كه دليلى را غير قابل قبول يافت مىتواند در برابر آن مقاومت كند. براى اينكه بتوان حقيقتى را به عنوان حقيقت پذيرفت، ابتدا بايد به آن به عنوان يك خير نگاه كرد.توانايىها و محدوديتهاى شناخت عقلىِ ذات خدا در دلايلى كه براى وجود خدا اقامه شدهاند، به نحو ضمنى آورده شدهاند؛ براى مثال طرق پنجگانه توماسآكويناس به اين تصديق انجاميدند كه خدا شخصوار است (طريق چهارم و پنجم)، موجودى ضرورى است (طريق سوم)، علت متعالى همه موجودات متناهى است (طريق دوم)، منشأ و قرين همه افعال است (طريق اول)، خير و وجود كامل و كمال مطلق است (طريق چهارم)، قانونگذارى آيندهنگر است (طريق پنجم). با اين حال، با همان واقعيت كه ثابت مىشود خدا موجودى ضرورى است ثابت مىشود كه متعالى نيز هست؛ يعنى خدا مطلقا بايد از قواى ادراكىِ انسانِ متناهى فراتر باشد و بر اين اساس، هر تصورى كه انسان از ذات خدا دارد اصلاح خواهد شد.دو صفت كلى ذات الهى، يعنى تعالى و نافذ مطلق مطابق با اين واقعيت اساسى هستند كه در اين دلايل نشان داده شد و آن اينكه خدا موجودى ضرورى است كه تبيين كافىِ همه موجودات ممكن است. خدا متعالى است (مافوق، متفاوت، غايب، ديگر و غيره) ؛ خدا نافذ مطلق است اين اصطلاحات محورهايى را ايجاد مىكنند كه بسيارى از نظريههاى شناخت خدا هم در فلسفه كاتوليك و هم در ساير فلسفهها بايد در پيرامون آنها حركت كنند.خدا متعالى است. به متعالى تنها به عنوان راز، «ناشناخته بزرگ»، يگانهاى فراتر از مرز تقرّب ناپذيرى و غيريّت مطلق مىتوان نزديك شد. به عبارت ديگر، نمىتوان خدا را موجودى «ديگر» دانست؛ به معناى صحيح كلمه او مطلقا هيچ وجه مشتركى با مخلوقات متناهى ندارد.از طرف ديگر، خدا نافذ مطلق است. او تبيين كافىِ طبيعت، محرك اول عليّت و فعاليت موجود متناهى، علت نخستين موجودات متناهى و نظم دهنده نظامهاى متناهى است. خدا فى ذاته بايد در طبيعت عمل كند و در طبيعت باشد. بنابراين، همانطور كه در طريق پنجم آكويناس ملاحظه مىشود خدا علة العلل و كمال برتر همه كمالات است. رويكردهاى شناختىِ مختلف به ذات الهى از واقعيت تعالى و نفوذ مطلق الهى ناشى مىشوند. اگر خدا تعالى محض است شناخت ما از او بايد شناختى سلبى باشد؛ يعنى ما تنها تصديق مىكنيم كه خدا چه چيزى نيست. بدين معنا خدا چيز خاصى نيست. او غير از همه موجوداتى است كه ما مىشناسيم و مطلقا فراتر از هر تصور ممكنى است كه ما نسبت به او داريم. اين مسيرى است كه در تفكّر كاتوليكى الهيات سلبى ناميده شده است؛ اين مسيرى رمزى و اصلاحكننده است كه براى هر نگرش همهخداانگارانه يا هر نظامى كه مىخواهد رمزى بودن خدا را از بين ببرد، ضرورت دارد. ازآنحيثكه خدا نافذ مطلق ومنشأ لايتناهى كمالات متناهىاست بايد مخلوق شباهتى با خدا داشته باشد. براى شناخت كمالات مخلوقات بايد بهرها ى از كمال خدا را درك كنيم، زيرا خدا نمونه هر كمال مخلوقى است. در تفكّر كاتوليكى، خدا هم متعالى و هم نافذ مطلق است؛ يعنى نمىتوان تعالىِ او را مستقل از نفوذ مطلقش تصديق كرد و نمىتوان نفوذ مطلق او را مستقل از تعالىاش پذيرفت. او متعالى ـ نافذ مطلق است. بنابراين، انديشه كاتوليكى بين نظريههاى تعالىِ محض، آنطور كه در خداباورى طبيعى(15) يا در بسيارى از الهياتهاى پروتستان معاصر آمده است و نظريههايى درباره نفوذ مطلق خدا كه از ويژگىهاى فلسفههاى همهخداانگار است، قرار مىگيرد. كليساى كاتوليك در حالىكه هميشه در سنّت خود تأثير اصلاح كننده ا لهياتهاى سلبى را مجاز مىشمرد، بر اين تأكيد استوار است كه به دليل نفوذ مطلقِ همراه با تعالىِ الهى، انسان مىتواند به ذات خدا شناخت طبيعى پيدا كند. نكته جالبى كه بر اساس آن تفكر كاتوليكى متعادل مىشود، «تمثيل وجود» است كه معادل مفهوم وحدت در كثرت وجودىِ خدا و طبيعت است (تعالى و نفوذ مطلق). طبق اين بيان مىتوان كمالاتى را كه در طبيعت مىيابيم، به معنايى كه نه واضح و روشن باشد (همهخداانگارى) و نه مبهم (خداباورى طبيعى)، بلكه متشابه باشد به خدا نسبت داد؛ يعنى به طور همزمان هم مشابه و هم كاملاً متغاير باشد. خلاصه اينكه خدا و طبيعت نه كاملاً عين هماند و نه كاملاً غير هم، بلكه مطلقا عين هم ـ غيرهمديگرند؛ براى مثال خدا شخصوار است، اما به معنايى كه مطلقا غير از آن معنايى است كه مخلوقات شخصى واجدِ آن هستند. پس عقل چه چيزى از ذات خدا را مىتواند ادراك كند؟ خدا متعالى است؛ يعنى مطلقا وراى طبيعت و امكان است. خدا نامتناهى است؛ يعنى همه كمالات بالفعل يا ممكن را دارا بوده؛ موجودى با هويّت كامل است. خدا قادر مطلق است؛ يعنى هر امر ممكنى را مىتواند انجام دهد (و ناممكن بودن چيزى به اين دليل است كه با ذات خدا مغايرت دارد. بنابراين، خدا غير ممكن را انجام نمىدهد). خدا شخص وار است؛ يعنى روحى است با معرفت و اراده مطلق (توجه داشته باشيد كه ما نگفتيم «شخص»، چون تجلى تثليث در اينجا به عنوان قاعده سلبى در جهت چنين تصديقى عمل مىكند). خدا ضرورى است؛ يعنى بىآغاز است و فاقد ساختار مابعدالطبيعى است كه حتى نوعى امتناع وجود را ممكن مىسازد. خدا آزاد است؛ يعنى از همه جهات ضرورت دارد، اما عمل ضرورى خدا نسبت به ممكنات، عملى آزاد است (خدايى كه ضرورى نباشد خدا نيست، بلكه خدايى كه نسبت به مخلوقات آزاد نيست، خدا بودنِ او از بين مىرود). خدا واحد است؛ يعنى غيرمتناهى است و هيچ مثل و مانندى ندارد. خدا خير است؛ يعنى كمال مطلق و منشأ همه كمالاتاست. خدا حقيقت است؛ يعنى هم حقيقت وجودى وهم حقيقتى است كه همه حقايق متناهى را محقق مىسازد. خدا زيبايى است؛ يعنى آن كمال غير متناهىاى است كه فقط او مىتواند شادى نهايى عطا كند. درباره خدا همه چيز مىتوان گفت، اما هيچ سخن شايسته و بايستهاى گفته نشده است. هيچ چيز گستردهترى از اين نياز محض نيست. شما در جستوجوى نام شايسته او هستيد و به هيچ چيز دست نمىيابيد؛ شما در جستوجوى يافتن راهى هستيد كه از او سخن بگويد و مىيابيد كه او همه چيز است. پساى برادران، درباره خدا چه مىگوييم؟ زيرا اگر شما قادر باشيد آنچه را گفتهايد بفهميد ديگر آن چيز خدا نيست. اگر قا در باشيد آن را ادراك كنيد، در اين صورت، چيزى غير از خدا را ادراك كردهايد. اگر قادر باشيد او را آنطور كه تصور مىكنيد ادراك كنيد، با اين تصور خود را فريب دادهايد. پس اين خدا نيست، چون شما آن را ادراك كردهايد، اما اگر اين خدا باشد شما آن را ادراك نكردهايد. بنابراين، چگونه از چيزى سخن مىگوييد كه نمىتوانيد آن را ادراك كنيد؟ با اين حال، وقتى كه به تو عشق مىورزم به چه چيزى عشق ورزيدهام؟ نه به زيبايى هر جسمى، نه به نظم زمان، نه به روشنايى اين نورى كه ديدگان ما را چنين مسرّت مىبخشد، نه به نغمههاى دلانگيز، نه به رايحه خوش گلها يا انواع رايحههاى خوشبو، نه به مائده آسمانى، نه به عسل و نه به دست و بازوانى كه براى در آغوش گرفتن گوشت و خون لذّت بخشاند. در عشق ورزى به خدا، به هيچيك از اين امور عشق نمىورزم. با اين حال، نوعى نور، صدا، رايحه، نوعى غذا و در آغوش گرفتن را دوست مىدارم. هنگامى كه به خداى خود عشق مىورزم، خدايى كه نور، صدا، رايحه، غذا و در آغوش گيرنده انسان درونىِ من است، وقتى كه جان مرا روشنايى مىبخشد و مقيّد به هيچ مكانى نيست، وقتى كه اين صدا شنيده مىشود، زمانْ آن را از بين نمىبرد. وقتى كه اين رايحه منتشر مىشود، باد آن را از بين نمىبرد، وقتى كه اين غذا چشيده مىشود، طعم آن با خوردن از بين نمىرود. هنگامىكه اين درآغوش گرفتن لذّتبخش مىشود، دلزدگى آن را منقطع نمىكند. اين است آن چيزى كه من هنگام عشقورزى به خدا دوست دارم. كليساى مقدس، كاتوليك، رسولى و رومى معتقد و معترف است كه تنها يك خداى حقيقى و حىّ وجود دارد كه خالق، خداوند آسمان و زمين، قادر مطلق، جاودان، عظيم، غير قابل ادراك، غير متناهى از نظر عقل و اراده و همه كمالات، و ذاتا جوهر بىنظير روحانى، مطلقا بسيط و غيرقابل تغيير است و بايد در واقعيت و وجود، ممتاز و جداىاز جهان باشد، فىنفسه شاد و شادىبخش است، در وراى همه چيزهاى موجود و آنچه مىتوان آن را خارج از او تصور كرد، قرار دارد.
كمالات خدا: قديس بوناونتورا اگر مىتوانى درباره وجود محض تأمّل كن. به نحو ضرورى آشكار است كه وجود محض، وجود خود را از وجود ديگرى نمىگيرد و در نتيجه، مطلقا نخستين موجود است. اين موجود از نيستى و از موجود ديگرى ناشى نمىشود. اگر وجود محض، وجودش فى نفسه و از خودش نباشد، پس چه چيزى آن را «موجود فى نفسه» مىكند.... موجود كامل و مطلق كه بسيط و اولين و آخرين موجود است ،اصل و غايت همه مخلوقات است. موجود جاودان و همه جا حاضر، شامل و نافذ در همه جهات است؛ يعنى در آنِ واحد هم محيط و هم محاط است. اين موجود بسيط و عظيم كاملاً در همهچيز و كاملاً وراى همه چيز است. اين موجود شبيهِ گوى معقولى است كه همه جا مركز آن است و هيچ جايى محيط آن نيست. تو با اعجاب حضور جاودانهات بر همه زمانهاى گذشته تقدّم دارى و از همه ايام آينده مىگذرى، چون اين ايام اكنون آينده به حساب مىآيند و وقتى كه فرامىرسند گذشته به حساب مىآيند. «ليكن تو همان هستى و سالهاى تو تمام نخواهد گرديد». سالهاى تو نه مىگذرند و نه مىآيند، اما سالهاى ما مىگذرند و مىآيند و طبق نظم خود مىآيند. سالهاى تو دريك زمان قرار دارند، چون ايامى كه از آنها مىگذرد بهواسطه ايامى كه مىآيد، از بين نمىروند، زيرا نمىگذرند، اما سالهاى تو سالهاى ما خواهند بود، هنگامىكه ديگر زمانى نخواهد بود. سالهاى خدا يك روز است و روز تو هر روز نيست، بلكه امروز است، چون امروزِ تو نه جاى خود را بهفردا مىدهد ونه بهجاى ديروز مىآيد. امروزِ توجاودانه است.وابستگى وجودى مخلوقات به خدا به تعريف سه نوع فعل خدا كه به مخلوقات ارتباط دارند، مىانجامد؛ يعنى خلقت، محافظت و مشاركت. دوتاى اول با بود و وجودِ مخلوقات و سومى با عمل آنها ارتباط دارد.خلقت، يعنى پيدايش چيزى از عدم مطلق (هم عدم جوهر و هم عدمِ ماده) بهواسطه سِفر پيدايش وارد تفكّر غربى شد. اين مفهوم براى ذهن يونانى يك رسوايى بود، اما پس از آنكه وحى شد، براى مسيحيان مسئلهاى شد كه تبيين منطقى آن كاملاً اجتنابناپذير به نظر مىرسيد. خلقت را به عنوان تنها نتيجه منطقىِ واقعيت امكان، انكار همهخداانگارى و حفظ بساطت خدا، مىدانستند. محافظت به معناى حفظ موجوديت يك موجود است. وجود به عنوان عطيهاى خلاّق تلقى مىشود و چون مخلوق براى آغاز وجود خود وابسته به خداست، لذا براى تداوم وجود به اين وابستگى ادامه مىدهد. تنها خدا عطاكننده وجود است، پس تنها خدا موجوديت يك موجود راحفظ مىكند. اگر بر سر راه قدرت محافظ خدا مانعى ايجاد مىشد، وجود مخلوق به راحتى متوقف، يعنى نابود مىشد. همانطور كه امكان، خلقت را در اصل منشأ به عنوان يك تعليل و تبيين ايجاب مىكند و در وجود هم مستلزم محافظت است، به همين نحو، فعاليت مخلوقانه نيز همكارى در فعاليت را ايجاب مىكند. اين همكارى خدا با هر عمل مخلوقى، مشاركت الهى ناميده مىشود. منطقى كه با آن اين مسئله مسلّم گرفته مىشود به وضوح در طريق اول توماسآكويناس يافت مىشود. نظريه مشاركت اين امر را مسلّم مىگيرد كه مخلوق نمىتواند كارى انجام دهد، مگر اينكه خدا با او عمل كند.يكى از دشوارترين حوزههاى تفكر كاتوليكى نظريه مشاركت الهى است كه براى نزاعهاى تاريخى درباره مسئله شرّ، تقدير، علم پيشين الهى، فيض و اختيار امرى ا ساسى است. هم در نظام طبيعىِ مشاركت و هم درنظام فوق طبيعى (جايى كه فيض، معادل مشاركت طبيعى است) تلاشهايى كه از يك طرف براى حفظ قدرت، علم و خير الهى و از طرف ديگر، براى حفظ آزادى انسان و واقعيت شرّ انجام گرفته، مشكلاتى را به بار آورده است. هر چند نظريهها فراوان و نزاعْ داغ است، همه آنها مصرّانه در پى هر دو عنصر بودهاند. كليسا مسامحه را در پيش گرفت، هرچند نزاع را ترغيب و تشويق كرد، البته سرانجام همه دريافتند كه در تحليل نهايى، اين مسئله با ذهن انسانى قابل حل نيست، چون يكى از اسرار عظيم خداست. بهترين كارى كه انسان مىتواند انجام دهد اين است كه حقايق ثابت اين مسئله را و راز و رمز آن را كه نوعى تناقض به نظر مىآيد، حفظ كند. نقش مطلقا نافذ خدا در طبيعت در اصطلاحى تحت عنوان مشيت الهى(خلاصه مىشود. خدا شخص وار، عالِم ومريد است. او مخلوقات متناهى را خلق مىكند و امكانات تحقق آنها را در اختيارشان مىگذارد و بدين ترتيب، قانون طبايع آنها را وضع مىكند. خدا وجود آنها را حفظ مىكند و در اعمال آنها مشاركت دارد. كليّت نقشه الهى براى طبيعت و فعاليتِ منحصر به فرد خدا در زندگى افراد به عنوان جزئى از اين نقشه، صحنههاى وسيعى از «مشيّت الهى»اند. قدّيس آگوستين چرا خدا تصميم گرفت آسمانها و زمين را كه تا آن زمان خلق نكرده بود بيافريند؟ اگر كسانى كه اين پرسش را مطرح مىكنند مىخواهند ادعا كنند كه جهان جاودانه و بىآغاز است و در نتيجه، خدا آن را نيافريده است، در اين صورت، كاملاً فريب خوردهاند و با جنون علاج ناپذيرِ ناشى از بىدينى هذيان مىگويند، زيرا هر چند صداهاى انبيا خاموش است، اما خود جهان با حركات و تغييرات منظماش و با ظهور آشكار همه اشياى محسوس به خودش شهادت مىدهد كه هم مخلوق است و هم به جز خدا خالق ديگرى ندارد كه عظمت و زيبايىِ او ناگفتنى و ناديدنى است. در واقع، كسانى كه اذعان دارند خدا جهان را آفريده و با اين حال، به حدوث زمانى آن قائل نيستند، بلكه فقط حدوث ذاتى را به آن نسبت مىدهند، به نحوى كه جهان به روشى نه چندان معقول، بايد هميشه به صورت جهانى مخلوق وجود داشته باشد، آنان با طرح اين ادعا به نظر مىرسد كه مىخواستهاند از خدا در برابر اتهام شتابزدگىِ ناخواسته يا اتهام تصور ناگهانى انديشه خلقت جهان به عنوان يك ايده كاملاً جدى يا اتهام تحوّل علّىِ اراده او، با وجود تحوّلپذيرىِ خودش، دفاع كنند. اما نمىدانم كه چگونه اين فرضيه ايشان مىتواند در ابعاد ديگر برقرار باشد... بعدا بايد ببينيم كه به كسانى كه قبول دارند خدا خالق جهان است، اما درباره زمان خلقتِ آن مشكلاتى دارند، چه جوابى بايد داد... ... چون اگر ابديت و زمان به درستى از هم متمايز باشند، زمان بدون نوعى حركت و انتقال وجود ندارد، در حالىكه در ابديّت هيچ تغييرى وجود ندارد، چه كسى قائل نيست كه زمانى نبوده كه هيچ مخلوقى وجود نداشته است و با نوعى حركت، تغيير آغاز شده است ـ اجزاى مختلف اين حركت و تغيير چون نمىتوانند همزمان باشند به دنبال يكديگر آمدهاند ـ و بدين ترتيب، در اين فواصل كوتاهمدت يا بلندمدت، زمان آغاز شده است؟ از آنجا كه خدا كه در جاودانگىاش هيچ تغييرى را نمىپذيرد، خالق و مقدِّر زمان است، نمىدانم چگونه مىتواند گفته شود كه او جهان را بعد از دورههايى از زمان آفريده است، مگر اينكه گفته شود قبل از جهان مخلوقاتى بودهاند كه با حركت و تحوّل آنها زمان بهوجود آمده است. واگر در متونِ خطاناپذير و مقدس آمده است كه خدا در آغاز، آسمانها و زمين را آفريد و با توجه به اينكه چنين فهميده مىشود كه او قبلاً هيچچيزى را نيافريده بود ـ چون اگر قبل از آن چيزى را آفريده بود بايد گفته مىشد كه «در آغاز» آن چيز را آفريد ـ پس يقينا جهان را نه در زمان، بلكه قرين و همزمان با زمان آفريد، چون چيزى كه در زمان ساخته مىشود، هم قبل و هم بعد از زمان است . ـ بعد از آن، گذشته، و قبل از آن، آينده محسوب مىشود. اما گذشتهاى نمىتواند باشد، چون هيچ مخلوقى نبوده كه با حركت و تحوّل آن، زمان اندازهگيرى شود. اگر در خلقت جهان تغيير و حركت خلق شده باشد، چنانكه از نظم نخستين شش يا هفت روز آشكار است، در اين صورت، جهان همزمان با زمان آفريده شده است، چون در اين روزها صبح و شب محاسبه مىشوند تا اينكه تا روز ششم، خدا آفرينش همه چيز را به پايان رساند و در روز هفتم استراحت خدا به نحو اسرارآميز و نمادينى مشخص شد... به تبع وضع فعلىِ حوزههاى علوم انسانى و الهيات مقدس، مرجعيّت تعليمى كليسا مانع تحقيق و بحث درباره بخشى از تجربه انسانها نيست. اين تحقيق با توجه به نظريه تكامل و از آن حيث كه اين نظريه درباره منشأ جسم انسان است، به عنوان اينكه از مواد زنده و قديم ناشى مىشود، در هر دو حوزه انجام مىگيرد ـ چون ايمان كاتوليكى ما را ملزم مىكند كه معتقد باشيم نفوس را مستقيما خدا خلق كرده است. اما بايد اين تحقيق به طريقى انجام گيرد كه دلايل هر دو رأى (طرفداران نظريه تكامل و مخالفان آن) با معيار، و اعتدال و جديّتِ تمام سنجيده و اثبات شود كه همه آنها براى اطاعت از حكم كليسا فراهم آمدهاند، كليسايى كه مسيح رسالت تفسير معتبر متون مقدس و تعريف اصول قطعى ايمان را به آن واگذارده است. اما بعضى از اين حدّ مجاز بحث بسيار فراتر رفتهاند، تا آنجا كه به نحوى عمل كردهاند كه گويى ماده زنده و قديمِ منشأ جسم انسان قبلاً كاملاً مشخص بوده است و با نشان دادن واقعياتى كه تاكنون اثبات شده است چنان استدلال مىكنند كه گويى در منبع وحى الهى كه اعتدال و بيشترين احتياط را مىطلبد، به اين مسئله اشاره نشده است. اما هنگامىكه درباره يك رأى فرضىِ ديگر، يعنى نظريه «چندنژادىِ انسان»بحث مىشود، فرزندان كليسا به هيچوجه چنين چيزى را مجازنمىشمرند، چون مؤمنان نمىتوانند اينعقيده را قبولكنند كه يا بعد از آدم بر روى زمين انسانهايى واقعى بودهاند كه منشأ خود را از طريق توليد مثل طبيعى از او نگرفتهاند، يا تعداد معينى ازنخستين والدين ازآدم ناشى شدهاند.اينكبههيچوجه روشن نيست كه چگونه اين عقيده باعقيدهاى سازگار مىشود كه منابع حقيقت وحيانى و اسناد مربوط به مرجعيّت تعليمىِ كليسا رابا توجه به گناه اوليهاى كه عملاً شخص آدم آنرا مرتكب شد وازطريق توليدنسل بههمه مىرسد و در همه موجودات همانطور كه در خود آدم بود موجود است، مطرح مىكند.
مشيت الهى: قدّيس متى بنابراين، بهشما مىگويم ازبهرجان خود انديشه مكنيد كه چهخوريد يا چه آشاميد ونه براى بدن خود كه چهپوشيد، آيا جان ازخوراك وبدن از پوشاك بهتر نيست؟ مرغان هوا را نظر كنيد كه نه مىكارند و نه مىدروند و نه در انبارها ذخيره مىكنند و پدر آسمانى شما آنها را مىپروراند، آيا شما از آنها به مراتب بهتر نيستيد؟ وكيست ازشما كه بهتفكربتواند ذراعى برقامتخود افزايد؟ وبراى لباس چرا مىانديشيد، در سوسنهاى چمن تأمل كنيد، چگونه نموّ مىكنند نه محنت مىكشند ونه مىريسند، ليكن بهشما مىگويم سليمان هم باهمه جلال خود، چون يكى ازآنها آراسته نشد، پس اگرخدا علف صحرا را كه امروزهست وفردا در تنورافكنده مىشود چنين بپوشاند، اى كمايمانان، آيا نهشمارا ازطريق اولى؟ .پس مشيّت، مراقبت و توجّهى است كه خدا نسبت به همه موجودات دارد. همچنين مشيّت، خواست و اراده خداست كه به واسطه آن همه موجودات به سرانجامِ مناسب خود مىرسند. اما طبق استدلال صحيح اگر مشيّت، خواست و اراده خدا باشد، همه موجوداتى كه به واسطه مشيّت به وجود مىآيند ضرورتا بايد بسيار نيكو و عالى باشند و بدين ترتيب، نمىتوانند نسبت به يكديگر برترى داشته باشند، زيرا ضرورتا بايد خالق وصاحب مشيّت همه موجودات يكشخص باشد، چون نه محقّق مىشود و نه شايسته است كه خالق موجودات وصاحب مشيّت آنها اشخاص جداگانهاى باشند، چون دراين حالت هردو ناقص هستند، يكى در خلقت و ديگرى در مشيّت. بنابراين، خدا هم خالق است و هم صاحب مشيّت. و قدرت تدبير كننده، حفاظت كننده و خلاق او صرفا اراده نيك اوست...مىتوان آنچه را او به نحو عالى تدبير مىكند، به نحو بسيار آسانى درك كرد. تنها خدا ذاتا خير و حكيم است، چون او خير است امور را تدبير مىكند، زيرا كسى كه تدبير نكند، خير نيست، چرا كه حتى انسانها و مخلوقات بىعقل نيز اولاد و نتيجههاى خويش را بر اساس طبيعت خود تدبير مىكنند و كسى كه تدبير نداشته باشد نكوهش مىشود. همچنين چون حكيم است بهترين مراقبت را بر موجودات دارد...پس آثار مشيت تا حدى بر اساس اراده نيك خدا و تا حدى بر اساس تجويز است. آثار اراده نيك خدا شامل همه آثارى است كه قطعا نيكو هستند، در حالىكه آثار تجويز اَشكال فراوان تصديقاند، زيرا مشيت غالبا به انسان درستكار اجازه مىدهد كه با بدبختى مواجه شود تا فضيلتى را كه در او پنهان است براى ديگران آشكار سازد، همانطور كه در مورد ايّوب چنين بود.در اوقات ديگرى مشيت اقتضا مىكند كه امر عجيبى رخ دهد تا از طريق آن امر ظاهرا عجيب، كارى مهم و خارق العاده محقّق شود، همانطور كه نجات و رستگار انسانها از طريق صليب تحقق يافت. به طريقى ديگر، مشيت اقتضا مىكند كه انسانِ با تقوا متحمّل ابتلائات دردناكى شود تا از وجدانِ درست، دور نشود و نسبت به قدرت وفيضى كه به او عطا شده دچار غرور نشود، چنانكه در مورد پولس چنين بود .يك انسان به منظور بازگشت ديگران براى مدتى مطرود مىشود تا ديگران با ديدن وضع او درس عبرت بگيرند، چنانكه در مورد ايلعازرومرد ثروتمند چنين بود. ديگرى به واسطه مشيت رها مىشود تا شخص ديگرى اكرام يابد، نه به دليل گناه خويش يا گناه والدينش، مانند شخص نابيناى مادر زادى كه باعث اكرام پسر انسان مىشود (انجيل يوحنا،.... به علاو ه، بايد ملاحظه شود كه انتخاب آنچه بايد انجام گيرد، در دست خود ماست، اما در يك مورد، هنگامىكه اعمال ما نيك هستند، نتيجه نهايى به همكارى خدا بستگى دارد، كسى كه عدالت او بر اساس علم غيبش كمك مىكند كه اين انتخاب با وجدانى درست نيكو شود و در ساير موارد هنگامىكه اعمال ما زشت است، نتيجه نهايى بستگى دارد به اينكه خدا آن را رها كند، كسى كه طبق عدالت خويش و با عمل غيب آنرا [از ما] دور مىكند.... طرق مشيت خدا فراوانند و با كلمات نمىتوان آنها را بيان داشت، ذهن نيز نمىتواند آنها را ادراك كند. به خاطر داشته باشيد كه همه حوادث ناخوشآيند و تاريك، به نيات و رستگارىِ كسانى كمك مىكنند كه با شكرگزارى آنها را تحمّل مىكنند، و آنها يقينا سفيران كمك و يارى هستند. همچنين بايد به خاطر سپرد كه خواست اوليه خدا اين بود كه همه نجات يابند و وارد ملكوت او شوند ،زيرا او ما را براى مجازات نيافريد، بلكه براى مشاركت در خير خودش آفريد، چرا كه او خدايى نيكو و خير است. اما از آنجا كه او خدايى عادل است ارادهاش به اين تعلّق گرفته كه گناهكاران را مجازات كند. پس اولى اراده پيشين و ميل ناميده مىشود كه از ذات خودش ناشى شده است و دومى، اراده تبعى خدا وتجويز ناميده مىشود كه منشأ آن در ماست .از آنچه گذشت مىتوان تلقى سنّت كاتوليكى از واژه «معجزه» را تبيين كرد. معجزه كه حادثهاى فوق طبيعى در طبيعت است، وقتى بر اساس مشيت الهى (خلقت، محافظت و مشاركت) فهميده شود، طبيعتا معقول مىشود. بنابر تعريف، معجزه حادثه محسوسى است كه وراى قدرت و نظام طبيعت است، حادثهاى كه مىتوان آن را تنها به خدا نسبت داد. تبيين امكان و توجيه معجزه را بايد در اين واقعيت يافت كه طبيعت و قوانين آن ممكن الوجودند و تنها خدا واجبالوجود است. براى اينكه وجود يك موجود طبيعى تداوم يابد يا عمل يك قانون طبيعى ادامه پيدا كند، نياز به محافظت و موافقت خداست و اينها افعال اختيارىِ خدا هستند. قانون طبيعى مانند افعال و موجودات طبيعى داراى عنصرى دوگانه است؛ يعنى وجود قانون و همكارى خدا در حق آن. اگر طبيعت ضرورى بود، قانون آن نيز ضرورى مىبود، اما در مورد ممكنات هيچ مغايرتى با محافظت يا مشاركت خدا وجود ندارد. همانطور كه معجزه از جامعيّت علم پيشين الهى مىآيد و بنابراين، موجب تغيير درخدا نمىشود، به همين نحو، معجزه نوعى «شوخى» ازجانب خدا نيست؛ يعنى معجزه هميشه عملى است از خدا كه با مشيت خاصى براى مخلوقات انجام مىگيرد. درباره معجزات مسيح نيز بايد گفته شود كه معجزه قطعا شاهدى بود از جانب مسيح به عنوان خدا، كه او خداست. فرآيند خلاقِ طبيعت، مظهر خدا و فيضان خيريت الهى است، به نحوى كه موجودات طبيعى به مرتبه كمال ذات خويش كه نمونه ذات الهى است، مىرسند. كمال طبيعت عبارت است از بازگشت همه موجودات بهسوى خدا كه با پاسخ عاشقانه انسان به عنوان صورت خدا، به نقطه اوج خود مىرسد. وظيفه خطير انسان در طبيعت اين است كه همه امور را به خدا برگرداند و تصوير كمال الهى را در طبيعت، و سرانجام در اجتماع انسانى كه عالىترين صورت طبيعىِ حيات باطنى خداست، محقق سازد. آيين كاتوليك به تصديقات عقلىِ مربوط به انسان، سرشت، منشأ و سرنوشت او قوّيا ملتزم است. انسان قبل از هر چيز مخلوق خداست؛ يعنى منشأ وجو دى خويش را مديون خداست، و هم در وجود و هم در عمل، وابسته به خداست. همانطور كه در تعليمات دينى رسمى در آيين كاتوليك تعليم داده مىشود، انسان مخلوقى است «مركب از نفس و بدن كه بر اساس صورت خدا وشبيه او آفريده شده است». نفس، يعنى اصل باطنىِ حيات همه موجودات زنده، براى انسان، اصلى است از كل حيات زيستى و معنوىِ او. هر قدر كه در طول تاريخ نويسندگان معيّنى در آيين كاتوليك پيدا شدند كه نفس و بدن را دو موجودى تلقّى كردهاند كه غالبا با يكديگر در جنگ هستند، اما آيين كاتوليك هميشه رسما قائل بوده است كه نفس و بدن از دو جوهر مجزّا تشكيل نشدهاند، بلكه با هم در يك جوهرِ مركب، متحدند (به تعبيرى بهتر، در اصطلاحشناسى مكتب توماس، نفس و ماده متّحد هستند). نفس انسان، اگرچه بعضى كاركردهاى روحانى نيز دارد، با اين حال، نفس انسان است نه نفس فرشته. اين نفس چنان ريشه و رابطه اساسىاى با ماده دارد كه با آن، تركيبى را شكل مىدهد كه بهترين سنّت كاتوليكى قائل است كه اين نفس در يك حالت مجزّا نياز مابعدالطبيعى به بدن خود دارد. شخص پابند به آيين كاتوليك در رمز و راز نفس افراط نمىكند، بلكه در اين امر واقعگر است كه موجود زنده داراى اصلى است كه آن را زنده نگه مىدارد و در مورد انسان، اين اصل نفس او است. آنچه از نظر شخص كاتوليك درباره نفس انسانى منحصر بهفرد است، همانا استعدادهاى عالىترى است كه نفس بهواسطه معنويت خود از آنها بهرهمند است ودرحكم خاستگاهى براى فراخوانىِ فوق طبيعىاى است كه آيين كاتوليك معناى نهايى خود را در آن مىيابد. تركيبهاى طبيعى ميل به فروپاشى و «مردن» دارند. مرگ حلقه نهايى فروپاشى طبيعىاى است كه سلسله آن به جدايىِ مابعدالطبيعىِ مبادى نهايى، يعنى صورت و ماده مىرسد. از آنجا كه صورت و ماده، موجودات مركبى هستند، همه انسانها بذرهاى مرگ را در درون خود دارند. اما مرگ انسان، مرگ نفس او نيست؛ يعنى مرگ، جدايى نفس از ماده است، به نحوى كه اگر نفس موجودى روحانى است و توانايى فعاليت مستقل از ماده را دارد، چنانكه در مورد انسان چنين است، پس مىتواند بعد از مرگ، وجود خود را تداوم بخشد، چون خالق آن به رايگان تداوم وجود آن را تضمين مىكند. به عبارت ديگر، نفس فناناپذير است؛ يعنى فساد (مرگ) آن از خودش نيست و بعد از فساد مركّبى كه نفس بخشى از آن بود مىتواند به وجود خود ادامه دهد. اختيار و آزادى انسان و مستثنى بودن آن از قوانين ماده، ناشى از روحانىبودن نفس انسانى است. معانى مختلف آزادى در طول تاريخ براى تقدم پيدا كردن، در رقابت بودهاند؛ يعنى آزادى انتخاب و آزادىِ انجام خير و نيكى در سنّت پولس. سنّت كاتوليك به آزادى انتخاب، آزادى انجام دادن يا انجام ندادن، آزادى عمل كردن به اين شيوه يا بدان شيوه، همچنين آزادىِ انجام خير و نيكى اعتقاد دارد. اين آزادى انعكاس فلسفىِ آزادى از بندگى گناهِ ناشى از فيض در مكتب پولسى است.انسان كه آزادانه در صدد تحقق صورت خدا در خود است، سرنوشت خويش را محقق مىسازد و به سعادت و خوشىِ خود دست مىيابد. سعادت و خوشى در تحقق بخشيدن به كمالى است كه قواى انسان بر انجام آن قادرند و سرانجام، با رسيدن به معرفت و محبتِ خدا حاصل مىآيد. وظيفه اخلاقى انسان در پاسخ دادن به خير و نيكىِ قانون خدا سرانجام، به سعادت و خوشى او يكى مىشود، چون خير و نيكىاى كه او به آن پاسخ مىدهد، خير و نيكى ذات خويش است كه مىتواند اميال و خواستههاى انسانىِ او را كاملاً ارضا كند. خدا فى ذاته و آنطور كه در طبيعت مخلوق واقعيت مىيابد متعلَّق ضرورى و كافىِ سعادت طبيعىِ انسان است. همه موجودات ديگر تنها از اين حيث كه با خدا شناخته شوند و مورد محبت قرار گيرند، مىتوانند سعادت واقعى را براى انسان فراهم كنند. انسان از طريق اتصال عقل خود با خدا و پيوندِ اراده خويش با اراده خدا و آرامش آنها در اين تجربه مىتواند عملاً آگاهى خود را ماندگار سازد. عمل انسانى نوعى مشاركت با ظهور خلاّق خداست؛ يعنى مشاركتى براى تحقّق كاملترين صورت ذات و اجتماع الهى در طبيعت و اجتماع انسانى. انسان با تبديل شدن به ابزار خلقت الهى، به سعادت و خوشى خاص خود دست مىيابد. اگر رسيدن به خدا شرط سعادت انسانى باشد، پس خداست كه غايت و اصل تجويز كننده عمل انسانى است. خدا به عنوان منبع تجويزكننده، قانونگذار است و قوانين طبيعت او وقتى در مورد افعال انسانى به كار برده شوند، براى انسان قانون اخلاقى را به وجود مىآورند. موضع كاتوليكى درباره قانون اخلاقى، يك كلّ كاملاً در هم تنيده است. تعريف قانون به عنوان عقل و ارادهاى كه اشيا را به غاياتشان هدايت مىكند، از واقعيت ذات شخصوارِ خدا و اراده خلاّق او نشأت مىگيرد و به متعلّقات قانون گسترش مىيابد. ما از طبيعت الهى آغاز مىكنيم كه كمال مطلق است و مخلوقات بايد با آن سهيم باشند و ضمنا داراى محدوديتهايى است كه بايد به شكل قانونبرعمل مخلوقانه اِعمال شوند. طبيعت الهى در يك معناى اساسى يا مادى، قانونى جاودانه است. عمل خلاّقى كه خدا با آن، كمال خود را به طبيعت منتقل مىكند، عملى ارادى و معرفتى است؛ يعنى عمل خلقت، اعلام قانون جاودانه [شريعت] در معناى ظاهرىِ آن است. طبيعت كه با قواى متنوع و غايتمندىهاى ثابتش مخلوق است، قرين و نظير طبيعت الهى است كه خدا آن را در خلقت به تصوير مىكشد؛ يعنى قانون الهى در يك معناى مادى نهفته است. انسان با شناخت طبيعت خود و امكانات آن و ارادهاى كه آنها را محقق مىسازد، بنيان اين قانون طبيعى را براى خود شرح و بسط مىدهد. اعلام ظاهرىِ قانون طبيعى را بايد در داورىهاى عملىِ انسان يافت. پس شناخت قانون اخلاقىِ انسان همان شناخت قانون جاودانه است، آنطور كه درعمل خلقت آشكار شده است؛ چون سرشت عقل انسانى، كلمه خدا است. رشد و توسعه كامل اخلاقِ مبتنى بر قانونِ طبيعى، از همين نكته ناشى مىشود. خدا سعادت و خوشى انسان را مىخواهد و مجموعهاى از اميال و قوه ى طبيعىِ توأم با رهنمودهاى ثابت را در جهت نيل به سعادت در اختيار او مىگذارد. كشف اميال طبيعى يا گرايشهاى انسانى همراه با غايتى كه به صورت طبيعى، آن گرايشها را محقق مىسازد و رابطه مناسب آنها را با ساختار كامل شخص انسانى حفظ مىكند، باعث كشف قانون خدا براى طبيعت و قانون طبيعى براى انسان مىشود. دستورات اخلاقىِ آيين كاتوليك در نظام طبيعت از اين نظريه نشأت مىگيرد. پابندى كاتوليكها به نتايج مشخصى از قانون طبيعى و تأكيد آنان بر اينكه اين دستورات تغيير ناپذيرند، در پرتو شرح و توضيحى كه گذشت، نبايد باعث شگفتى شود. از نظر كاتوليكها، اخلاق و اصولِ آن از ساختار گستردهترِ مابعد الطبيعىِ اعتقاد آنها تفكيكناپذير است. اصول اساسىِ اخلاق كاتوليكى ريشه در ذات خدا و عمل خلاّق او دارند و مانند ذات و اراده خدا بايد تغييرناپذير باقى بمانند.
February 6th, 2005
برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
انسان تنها با يافتن خدا مىتواند معناى خود را پيدا كند و براى يافتن خدا بايد ميل به يافتن او داشته باشد. اما بهزودى آشكار مىشود كه خدا يك شىء نيست كه انسان بتواند او را بيابد و به مثابه كليد حلّ همه مشكلاتش، او را محكم نگه دارد. خدا متعالى و شخصوار است؛ يعنى شخصى كه بايد خود را آشكار سازد تا به ادراك در آيد و محبوب واقع شود؛ [خداى [مطلقا فراتر از فهم محدود ما است. كشف خدا بايد پاسخى به ظهور و تجلى خدا باشد.خدا با وحى، خود و اغراضش را بر انسان معلوم مىسازد. او اين امر را به طرق متعدّدى انجام مىدهد. همانطور كه بيان داشتهايم، تجربه مسيحى آگاهى از تحقّق وحى الهى و پاسخ انسان كامل (از روى محبت و معرفت) به لوازم كامل وحى الهى است. سه مرحله از وحى خدا به انسان، اصول اصلى عقيده كاتوليكى را شكل مىدهند: وحى طبيعىِ خدا از طريق عقل؛ وحى فوق طبيعى خدا در مسيح و وحى در كليسا. در اينجا ترتيب واقعىِ آگاهى پيدا كردن از اين سه مرحله در آيين كاتوليك، مورد بحث ما نيست. آنچه فهم آن بايد اساسى باشد ارتباط انداموار اين مراحل مختلف وحىاست، آنچنانكه تماميّت عقيده كاتوليكى را شكلمىدهند.طبيعت و عقل به عنوان مفسر طبيعت، جايگاه اوليه وحى خدا هستند. از نظر كاتوليكها، همه امور در طبيعت تا حدّى شبيه خدايند و به ادعاى قديس توماسآكويناس، با نوعى اشتياق به سوى الوهيت سوق داده مىشوند. اما اين شباهت، در انسان تجسم پيدا مىكند. در ميان موجودات طبيعت تنها انسان مىتواند به واسطه ساختار طبيعتش، واقعيت خدايش را مجسّم كند. كل طبيعت با قانونى كه ذات خدا را منعكس مىكند سازمان مىيابد، اما تنها انسان به اين آگاهى وجدانى مىرسد كه ساختار قانونمند طبيعت، عمل خلاّق خدا را منعكس مىكند، زيرا تفكّر و اراده انسان محكوم قوانينى است كه ذات خود خدا ملتزم به آنهاست. انسان به هر جايى كه روى آورد، طبيعت با او از خدا سخن مىگويد. اگر او اين ندا را ناديده بگيرد، طبيعت و سرشت انسان پوچ و بىمعنا مىشود. انسان بدون اينكه به طور ضمنى برانگيخته شود، نمىتواند به خدا بينديشد. او نمىتواند بهدنبال خير و زيبايى باشد، بدون اينكه حداقل به طور ضمنى، خير و زيبايى [واقعى [را بپذيرد. انسان بدون يافتن خدا نمىتواند ساختار طبيعت را كشف كرده، آنرا اصلاح كند. برنامههاى او با تجلى الهى پيوند مىيابد، زيرا طبيعت محل عمل خلاّق الهى است. براى آزاد كردن صورت طبيعت بايد ساختار سخن الهى را آشكار ساخت. طبيعت، وحى و كتابى است كه بايد با چشمهايى كه در پى رؤيتاند آن را خواند. در طبيعت را ه براى انكشاف الهى وجود دارد. با توجه به اين واقعيت كه انسان داراى عقل طبيعى است، واقعا حق كشف را دارد. اما طبيعت سركش است و عقل انسان از بصيرت مستقيم خوشش نمىآيد. طبيعت و خدا هيچكدام خود را بر انسان متكبر آشكار نمىسازند. انسان نمىتواند خدا را از طبيعت جدا كند، اما خدا با انسانى كه دقيق و با بصيرت است، سخن مىگويد. بنابراين، عقل داراى تواضعى طبيعى است كه شرط لازم كشف طبيعى خداست.بنابراين، در آيين كاتوليك عقيده بر اين است كه انسان با عقل خويش، هر قدر هم كه قدرت نفوذ آن ضعيف باشد، به نقطه نهايى وجود طبيعت پى مىبرد؛ عقل محكوم به قوانين هستى و كاشف كاركردهاى اين قوانين است. عقل به عنوان يك قوّه مىتواند واقعيت و حصّهاى از ذات موجود برتر را كشف كند. «عقل استعدادى وجودى است، چون استعدادى الهى است». اين جمله پير روسيلوت(1) پيامد بحثانگيزى دارد، اما عبارت مختصرى از كاملترين يافتههاى اعتقاد فلسفى آيين كاتوليك است. اى خداوند و اى خداى من، قلب مرا تعليم ده براى اين كه چگونه و كجا تو را جستوجو كنم، كجا و چگونه تو را پيدا كنم. اى خداوند، اگر تو غايبى در كجا مىتوانم تو را جستوجو كنم؟ اگر در همه جا حاضرى، پس چرا تو را نمىبينم؟... با چه نشانههايى و تحت چه عنوانى مىتوانم در جستوجو ى تو باشم؟ من هرگز تو را نديدهام، اى خداوند، خداى من، من چهره تو را نمىشناسم... سعى نمىكنم كه به سرّ تو پى ببرم، اى خداوند، چون به هيچ وجه عقل من با آن برابر نيست. اما ميل دارم كه «حقيقت تو» را دريابم، حقيقتى كه قلبا به آن باور دارم و به آن عشق مىورزم. «من بهدنبال فهميدن براى ايمان آوردن نيستم، بلكه ايمان مىآورم تا بفهمم، زيرا معتقدم كه بدون باور و ايمان، نمىتوانم بفهمم.يقينا يكى از نشانههاى متمايز آيين كاتوليك اين است كه بىاعتباركردن يا خارج كردن عقل از اعتقاد دينى را نمىپذيرد. اگرچه در آيين كاتوليك اعتقاد بر اين است كه ايمان مسيحى فراتر از توانايىهاى عقل است، اما عقل را از بين نمىبرد. برعكس، آيين كاتوليك بر اين اعتقاد است كه ممكن است عقل پيششرطهاى التزام به ايمان را اعتبار بخشد. فعل ايمان كه امرى فوق طبيعى است، در بستر طبيعت رشد مىكند و با اعتقاد طبيعى تقويت مىشود. بنابراين، عقل چه چيزى از خدا را مىتواند درك كند؟ عقل مىتواند وجود خدا را با دليل و برهان ثابت كند، همچنين مىتواند گزارههاى مربوط به ذات خدا و كار كرد او را در طبيعت واضح و آشكار سازد. چنانكه بعدا ملاحظه خواهيم كرد، براى تعيين گزارههاى معيّنى كه ايمان بر آنها استوار است و نيز براى وارد شدن د ر پويايىهاى ايمان و تبيين محتواى آن، يعنى تأسيس يك الهيات، به عقل تمسك مىشود. دلايل وجود خدا التزام به اين امر را كه طبيعت معنادار است يا بايد معنادار خلق شده باشد، ايجاب مىكنند. اين التزام صور مختلفى مىگيرد كه همه آنها به التزام به توانايى عقل در بيرون كشيدن چيزى كه به طبيعت و تجربه معنا مىبخشد، منتهى مىشوند. اساسا همه دلايل به گزارههاى ذيل تحويل پذيرند، [البته] اگر به معناى عام اين گزارهها پى برده شود: طبيعت (اين شىء، واقعيت، فعاليّت و غيره) قادر نيست كه خود را تبيين يا معنا كند. در تحليل نهايى، طبيعت بايد با معنا باشد، بنابراين مىتوانيم با يقين و اطمينان در پى وجود «موجودى» باشيم (هر قدر كه پنهان و فراتر از حواس ما باشد) كه بتواند به وجود طبيعت معنا ببخشد. بىمعنايى و اضطرابهاى ناشى از آن نزد پديدآورندگانِ دلايلِ [وجود خدا [تفاسير گوناگونى را در سنت كاتوليك به خود گرفتهاند. در آثار نويسندگانى نظير آگوستين، آنسلم و پاسكال بر التزام تام و شخصى به معنادارى تأكيد شده است. از نظر آنان، نياز به معنادارى، در شخصيت و تجربه آن، چنان نافذ است كه غالبا دلايل آنها مستقل از تجربه است. آنان پديدآورنده دلايلى هستند كه به طور سنّتى «دلايل ماتقدم» ناميده شدهاند؛ يعنى دلايلى كه خدا را قبل از تجربه مسلم فرض مىكنند. از نظر اين نويسندگان، معنا امرى وجودى است؛ يعنى قلب و دل است كه به اندازه عقل مصرّانه بهدنبال معناست. آنان ميل دارند كه خدا را با اين واقعيت اثبات كنند كه هيچ تجربهاى، چه عقلى چه عاطفى و چه اخلاقى، ممكن نيست مگر اينكه خدا در منشأ اين تجربه وارد شود. «زندهبودنِ» آنان به وجود ممكنى است كه روح را شديدا تشنه خدا مىسازد. آنان خواهند گفت كه اين فرياد معناخواهى تصديقى است كه در دلايل عقل منعكس مىشود.از طرف ديگر، نويسندگانى نظير قديس توماسآكويناس عقل و فرآيندهاى منطقى آن را جدا كرده، با به كاربردن اصول علم (هستى) در دادههاى امكانىِ طبيعت، خدا را اثبات مىكنند تا نشان دهند كه اين دادهها براى معنا دارىِ خود، وجود خدا را ايجاب مىكنند. اين دلايل، دلايل ما تأخّروجود خدا هستند.هر يك از اين رويكردها منتقدانى در سنّت كاتوليك داشته است. گروه اول كه براى معنادارىِ تجربه انسانى بر نياز حياتى به خدا تأكيد دارند، گاهى به نظر مىرسد كه خدا را اثبات نمىكنند، بلكه او را مسلّم فرض مىكنند. انتقادى كه به گروه دوم وارد شده اين است كه آنان فوقالعاده بىاحساس، خونسرد و بىهدف هستند. حقيقت آن است كه دلايل آكويناس كه دلايلى علمىاند، استلزامات عقل را با دادههاى تجربى در هم آميختهاند. در جواب، اين نكته را بايد فهميد كه در موضوعات دينى ممكن است عقل منفك از تعلّقات حياتى به نظر آيد، اما عملاً هرگز چنين نيست. هر يك از دلايل آكويناس را به آسانى مىتوان به حوزههايى كه شديدا مستلزم عاطفه واحساس انسانى هستند، منتقل كرد. گفتهاند كه هيچكس به درگاه «محرّك اول» يا «واجب الوجود» دعا نمىكند. اما اين صفات بديلهاى عقلىِ ساحتهايى از الوهيت هستند كه به انسان حق دعا كردن مىدهند. قبل از طرح دلايل سنّتى، اين نكته مثمر ثمر خواهد بود كه به نحو اختصار موضع كليساى كاتوليك نسبت به دلايل وجود خدا نشان دا ده شود. در سال 1870 در شوراى واتيكان چنين بيان شد:
«هر كس بگويد كه نمىتوان خداى واحد و تنها خداى واقعى، [يعنى] خالق و خداوند ما را با نور طبيعىِ عقل انسانى و به واسطه مخلوقات، به نحو يقينى شناخت، ملعون است». كليسا با گرايشهايى نظير ايمانگرايى (يعنى خدا را بايد با ايمان شناخت)، سنّتگرايى (يعنى انديشه در باب خدا بايد از سنّت نشأت بگيرد) و هستىگرايى (يعنى انديشه در باب خدا بايد از شهود مستقيم خدا دريافت شود) مخالفت كرده است. كليسا منكر اين امر نيست كه انديشه در باب خدا ممكن است از ايمان يا سنّت ناشى شود، اما با هر نوع رويكردى به اين مسئله كه امكان استدلال را بهواسطه طبيعت نفى كند، به طور جدى مخالف است. چنانكه درباره ساير دلايل هم كليسا هر دليلى را كه اعتبار عقل را نقض نكند يا تمايز بين نحوههاى معرفت طبيعى و فوق طبيعى را از بين نبرد، مجاز مىشمرد. برهان وجودى قديس آنسلم معروفترين دليل ماتقدّم است. هرچند اين دليل از زمان خود او تا به امروز بارها و بارها رد شده است، نويسندگان يكى بعد از ديگرى آن را تكرار و جرح و تعديل كرده، از آن تفسيرى مجدّد ارائه داده و گاهى بد تفسير كردهاند. تنها تبيينى كه مىتواند اين تاريخ را معقول سازد، تبيينى است مبتنى بر تمايز ميان بيان لفظى اين دليل و غرض واقعى آن. اين دليل آنطور كه آنسلم آن را بيان كرده يا آنطور كه دكارت آن را اصلاح كرده، به آسانى قابل رد است، چون در هر حالت مبتنى بر اين گزاره است كه تصور خدا به لحاظ ما بعدالطبيعى ــ و قبل از هر دليل تجربى ــ تصورى معتبر و به تعبير دكارت تصور «ممكنى» است، لذا راه را بر اين اشكال موجه آكويناس باز مىكند كه در باب دليل ماتقدّم، ما كمترين تصورى نداريم كه آيا تصور خدا، تصور وجودى ممكن است يا خير، آيا تصورى متناقض است يا غير متناقض. در جواب بيان آنسلم، آكويناس صرفا مىگويد: «من نمىتوانم استدلال تو را بپذيرم، چون نمىدانم كه آيا تصور خدا تصور معتبرى است يا خير». مخالفان آنسلم و دكارت دريافتند كه اگر امكان مابعدالطبيعىِ خدا پذيرفته شود، وجود او بلافاصله به دنبال مىآيد: موجودى ضرورى كه امكان صرف باشد، يك تناقض خواهد بود. البته كل اين مسئله بستگى به نحوه اشتقاق تصورات مابعدالطبيعى دارد. دليل آنسلم مانند دليل دكارت بر اين امر دلالت دارد كه تصورات بدون كمك تجربه مىتوانند بهصورت مجموعههايى سامان يابند. البته آكويناس به چنين انديشهاى يك پاسخ تجربه گرايانه مناسب مىدهد و آن اينكه تصورات تنها بر اساس تجربه ممكن شناخته مىشوند.اى خداوندى كه فهم ايمان را تضمين كردى، تا آنجا كه مناسب است ضمانت كن كه بفهمم تو وجود دارى، آنطور كه به تو ايمان داريم و ضمانت كن كه بفهمم تو چنان هستى كه ما به تو ايمان داريم. ما معتقديم كه تو «موجودى» هستى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست. آيا امكان دارد كه چنين موجودى وجود نداشته باشد. تصور يك موجود در ذهن با درك اينكه آن موجود واقعا وجود دارد، فرق مىكند؛ مثلاً وقتى يك نقاش درباره آنچه مىخواهد نقاشى كند مىانديشد، اين نقاشى در ذهن اوست، اما او اعتقاد ندارد كه اين نقاشى واقعا وجود دارد، چرا كه هنوز آن را نقاشى نكرده است. اما وقتى كه عملاً آن را نقاشى كرد، اين نقاشى در ذهن او هست و ازآن فهمى دارد، همانطوركه واقعا وجود دارد.اينك اين شخص احمق بايد پذيرفته باشد كه از موجودى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست، تصورى در ذهن خود دارد، بنابراين، وقتى كه اين بيان را مىشنود معناى آن را مىفهمد. هر چيزى كه فهميده مىشود بايد در عقل و ذهن موجود باشد. بدون شك، موجودى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست نمى تواند فقط در عقل موجود باشد، چرا كه اگر چنين باشد، پس به عنوان موجودى كه در خارج نيز وجود دارد قابل تصور خواهد بود و در نتيجه، هنوز موجودى بزرگتر قابل تصور خواهد بود. اگر موجودى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست صرفا در عقل و ذهن باشد [و در خارج وجود نداشته باشد [پس اين موجود چيزى است كه بزرگتر از آن را مىتوان تصور كرد [يعنى موجودى است كه هم در عقل و ذهن وجود دارد و هم در خارج] و اين تناقض است.درنتيجه، بدون شك، موجودى كه بزرگتر از آن قابل تصور نيست بايد هم در عقل و ذهن و هم در خارج وجود داشته باشد.عقل زمانى مىتواند قضيهاى را ادراك كندكه با يقين پى ببرد كه آن قضيه صادق است. فهم اين امر مستلزم فهم اين نكته است كه عقل فريب نخورده است و اين حقيقت طور ديگرى نمىتواند باشد و كاملاً تغييرناپذير است. اما روح ما در معرض تغييرپذيرى است؛ يعنى روح بدون كمك يك نورِ تغييرناپذير و غير مخلوق نمىتواند حقيقت را به يك روش تغييرناپذير ببيند. بنابراين، اگر عقل حقيقت را درك كند، در پرتو نورى كه [ذهن] هر انسانى را كه به دنيا مىآيد روشن مىكند مىتواند نور حقيقى، يعنى كلمهاى را كه از آغاز با خدا بوده است درك كند... . از اينرو، قديس آگوستين در رساله تحت عنوان درباره دين حقيقى مىگويد: اين نورى كه عقل ما ر ا روشن مىكند، از حقيقت ازلى نشأت مىگيرد، و به اين ترتيب ما را هدايت مىكند. بنابراين، نتيجه مىگيريم كه عقل ما با كلمه ازلى متّحد مىشود، چون بدون كمك نور او نمىتوانيم چيزى را به نحو يقينى درك كنيم. خود تو ممكن است درباره حقيقتى كه به تو درس مىدهد، تأمل كنى، به شرط اينكه هواهاى نفسانى و تخيّلات مادى به عنوان حجابى بين تو و انوار حقيقت مانع و رادع نباشند.واقعا در وراى برهانهاى ماتقدم چه چيزى قرار دارد؟ ظاهرا اين برهانها در صدد بيان اين امر هستند كه خودِ واقعيتِ اثبات خدا بايد تصديق خدا را به صورت پيشفرض داشته باشد؛ يعنى لوازم دليل و اصول عقلىِ استدلال به نحو ضمنى تصديق خدا را در خود دارند. انسان طالب معناست؛ او خود را به عالَمى معنادار ملتزم مىداند. اصولى كه عقل بايد با آنها كار كند، اين التزام را بيان مىدارند. خدا سرچشمه نهايى معناست بنابراين، در هر عمل عقلى به نحو ضمنى و «مقدم» بر هر عملى و در نقطه اعلاى روح انسان كه عمل عقلى از آن ناشى مىشود، خدا تصديق مىشود. انسان «قبل از» تصديق حقايق، خود را به حقيقت پابند مىداندو «قبل از» جستوجوى خيرها، خير را در آغوش مىگيرد و قبل از اينكه امور زيبا را خلق كند، زيبايى را مىبيند. از نظر آگوستين حقيقت در نخستين عملِ شناخت، قادر مطلق است و در نخستين عملِ محبت خير است. خدايى كه شرط غايىِ هر خواست و تصديق انسانى است، مقدم بر هر عمل انسانى است. اين نويسندگان مىتوانستند بگويند كه عقلْ اين واقعيت را به اصولى تبديل مىكند كه با آنها استدلال مىكند. عقل با كاربرد اين اصول، نياز به تصديق خدا را در طبيعتِ متناهى تبيين كرده و وجود خدا را اثبات مىكند، اما استدلال آن مبتنى بر اصولى است كه خود آنها بهنحوضمنى تصديق خدارا كه مقدم برهراستدلالى است، دربردارند.به عبارت ديگر، خود عقل و اراده انسان متناهىاند و مىتوانند از امكان ذاتى خود آگاه شوند. با اين حال، در پاسخگويى به موجود ضرورى به نحو بىنظيرى شور و شوق نشان مىدهند. عقل و اراده در جستوجوى نامتناهى به بيرون از متناهى حركت مىكنند. بنابر گفته آگوستين و پاسكال آنها نمىتوانند در جستوجوى نا متناهى باشند، مگر اينكه ابتدا به آن تمايل داشته باشند، و نمىتوانند تمايل به نامتناهى داشته باشند، مگراينكه نخست آنرا تصديق كنند. سرانجام، بهسخن روسيلوت برمىگرديم: «عقل انسان قوهاى است براى شناخت هستى، زيرا قوّهاى است براى شناخت الوهيت». اين «دلايل» به عنوان دلايل ما تقدم بهتر تفسير مىشوند، نه به دليل اينكه مبتنى بر تجربه نيستند، بلكه به اين دليل كه التزام به خدا را شرط معنادارىِ تجربه قرار مىدهند. همه دلايل ديگر چون ما تأخراند، شروحى بر اين واقعيت عالى و نخستين هستند.دلايل ما تأخّر كه اغلب آنها در طرق پنجگانه(8) توماسآكويناس آورده شده است، آسانتر فهميده مىشوند. اين دلايل بدين معنا ما تأخّراند كه حاوى اين ادعا هستند كه از تجربه پيشين طبيعت به واقعيت تجربه خدا مىرسند. با اين رويكرد مىتوان به تعداد دادههاى تجربه طبيعت، دلايل متعدّدى استنتاج كرد كه نمىتوانند به نحو كافى وجود خاص خود را تبيين كنند. اين دلايل هر چند تقدم وجودى خدا را در طبيعت ثابت مىكنند، بر اين ادعا مبتنىاند كه شناخت موجودات ممكن منطقا بايد بر شناخت موجود ضرورى مقدم باشد. دليل منطقىاى كه بر همه اين دلايل حاكم است چيزى است كه فلاسفه آن را «اصل جهت كافى يا تبيين كافى» مىنامند؛ يعنى هر موجودى بايد جهت و سبب كافىِ وجودى و منطقى براى وجود خود داشته باشد؛ اگر اين سبب و جهت به نحو كافى در خودِ موجود وجود نداشته باشد، بايد در موجود ديگرى يافت شود. اين اصل، اصل معنادارى است. برهانهاى ما تأخّر با استفاده از اين اصل عموما به شرح ذيل پيش مىروند: الف يك واقعيت طبيعى است. الف يك واقعيت ممكن است؛ يعنى جهت و سبب كافى براى وجود را در خود ندارد. اينجا هر موجودى تبيين كافى (اصل جهت كافى) مىخواهد. بنابراين، جهت كافى الف در ب يا در ج يا در سلسله الف و ب يافت مىشود. همين استدلال در مورد ب و ج و هر سلسلهاى كه به نحو جزئى الف را تبيين مىكند، بهكار مىرود تا اينكه سرانجام نشان داده مىشود كه موجودى بايد به عنوان اصل فرض شود كه وراى چنين مجموعهاى است و تبيين كافى و نهايى را براى الف فراهم مىآورد و خود براى تبيين خويش نياز به موجود ديگرى ندارد. پس اين موجود نهايى، موجودى ضرورى است و همان موجودى است كه انسانها او را خدا مىنامند.در هر يك از دلايل ما تأخّر يادآورى مىشود كه واقعيت ممكنى كه اين دلايل از آن آغاز مىشوند، ساحتى از خدا را كه اين دلايل به آن اشاره دارند، معيّن مىكند. يك دليلْ خدا را به عنوان علتى غيرمعلول ثابت مىكند، دليل ديگر او را به عنوان خير اعلى، دليل سوم او را به عنوان موجودى ضرورى و دليل چهارم او را به عنوان قانونگذار برترِ نظم عالَم ثابت مىكند. هر يك از اين صفات نهايى خدا مىتواند تنها بر موجودى ضرورى و نامتناهى حمل شود، به نحوىكه به صورت يك نتيجه قهرى براى فلاسفه در آيد تا اثبات كنند كه همه راهها به يك خداى واحد منتهى مىشوند و هر كدام ساحتى را آشكار مىسازند كه او با آن شناخته مىشود.اما همه انسانهاى كه به خدا معرفت ندارند، آنان كه به واسطه اين امور نيكى كه ديده مىشوند نتوانستهاند او را بشناسند و از آثار پى به مؤثر نبردهاند در خسراناند.بلكه گمان بردهاند كه آتش، باد، هواى لطيف، ستارگان، آبهاى بزرگ، خورشيد و ماه خدايانى هستند كه بر جهان حاكماند. از زيبايى آنها خرسند شده و آنها را خدا پنداشتهاند. بايد بدانند كه خداوند آنها چقدر زيباتر از آنهاست، چون منشا و اصل زيبايى آنها را آفريد. زيرا كه چيزهاى ناديده او، يعنى قوّت سرمدى و الوهيتش از حين آفرينش عالم به وسيله كارهاى او فهميده و ديده مىشود تا ايشان را عذرى نباشد، زيرا هر چند خدا را شناختند، ولى او را چون خدا تمجيد و شكر نكردند، بلكه در خيالات خود باطل گرديده، دلِ بىفهمِ ايشان تاريك گشت. ادعاى حكمت مىكردند و احمق گرديدند». از زيبايى زمين، دريا، فضاهاى بيكران دلنواز، از زيبايى آسمان، از نظم ستارگان بپرس، از خورشيد كه با اشعههاى خود روز را روشن مىكند، از ماه كه تاريكى شب را تعديل مىكند، بپرس. از موجودات زندهاى كه در آبها حركت و بر زمين درنگ مىكنند و در آسمان پرواز مىكنند، از جانهاى مخفى و بدنهاى محسوس؛ از اجسام محسوس كه بايد هدايت شوند، از اشياى نامحسوسى كه هدايت مىكنند، بپرس. از همه اينها سؤال كن و آنها پاسخ خواهند گفت كه تو اى خداوند ببين كه ما زيباييم. زيبايى آنها اعتراف آنهاست. و اين امور زيبا، اما تغييرپذير را چه كسى جز زيباى تغييرناپذير آفريده است؟.اولين طريق، كه واضحترين راهها نيز هست، برهان حركت است. حواس ما گواه است كه اشياى معيّنى در جهان حركت مىكنند. اينك هر چيزى كه حركت مىكند بايد چيز ديگرى آن را به حركت در آورده باشد، زيرا هيچ چيز نمىتواند حركت كند، مگر اينكه استعداد و قوّهاى داشته باشد كه بهسوى آن حركت كند؛ يعنى يك موجود تنها از اين جهت كه بالفعل است حركت مىكند.
به حركت درآوردن چيزى بدين معناست كه از حالت بالقو ه به حالت بالفعل درمىآيد. اما هيچچيز نمىتواند از قوّه به فعليّت برسد، بدون اينكه موجودى بالفعل بر آن تأثير بگذارد. بدين طريق، آتشى كه بالفعل گرم است چوب را كه قوّه گرم شدن دارد، بالفعل گرم مىكند؛ يعنى آتشْ چوب را دچار حركت و تغيير مىكند. امكان ندارد كه يك موجودْ همزمان و از يك جهت هم بالفعل باشد و هم بالقوّه، هر چند ممكن است از جهات متعدّد چنين باشد. چيزى كه بالفعل گرم است نمىتواند بالقوه گرم باشد، بلكه بالقوه سرد است. بنابراين، غير ممكن است كه چيزى محرّك خودش باشد و در يك جهت و در يك معنا از حركت، هم محرّك و هم متحرك باشد. بنابراين، هر موجودى كه حركت مىكند بايد موجود ديگرى آنرا به حركت در آورده باشد. اگر اين محرّك مانند متحرّك، خود نيز متحرّك باشد بايد به وسيله موجود ديگرى به حركت در آمده باشد و همچنين است اين موجود سوم. اين سير قهقرايىِ اشياى محرّك و متحرّك نهايتى ندارد، چون در اين مجموعه، محرّك اول وجود ندارد، در نتيجه، در اين مجموعه اصلاً محرّكى وجود نخواهد داشت، چون محركهاى دوم محرّك نيستند، مگر از آن حيث كه محرّك اول آنها را به حركت در آورده باشد. چوب دستى نمىتواند حركت كند، مگر اينكه ابتدا دست آن را به حركت در آورد. بنابراين، ضرورت دارد كه سرانجام، به محرك اول برسيم كه موجود ديگرى آنرا به حركت در نمىآورد. همه انسانها چنين موجودى را خدا مىدانند.برهان دوم از واقعيتِ عليّت تامّه ناشى مىشود. ما در دادههاى حسى خود نظامى از علل تامّه مىيابيم. هيچ چيز يافت نمىشود و چنين امكانى وجود ندارد كه علت تامه خودش باشد، چون در اين صورت، تقدم شىء بر نفس خود لازم مىآيد و اين محال است. با اين حال، امكان ندارد كه مجموعه علل تامّه را تا بىنهايت ادامه دهيم، زيرا در هر مجموعه منظمِ علل تامّه، حلقه اول، علتِ واسطه است و واسطه علت حلقه آخر است، خواه واسطهها يكى باشند يا چند تا. اگر علت از بين برود، معلول نيز از بين مىرود. بنابراين، اگر در مجموعه علل تامه، علت نخستينى وجود نداشته باشد، علت نهايى و علت واسطه نيز وجود نخواهد داشت. اگر ما مجبور بوديم يك سير قهقرايىِ غير متناهى از علل تامه را بپذيريم، آن گاه مجبور بوديم بپذيريم كه هيچ علت نخستينى و در نتيجه، هيچ معلول نهايى و هيچ علت تامّه واسطهاى وجود ندارد. البته اين غير ممكن است. بنابراين، بايد علت نخستين را مفروض بگيريم. همه انسانها اين علت را خدا مىنامند.طريق سوم مبتنى بر امكان و ضرورت موجودات است. اين برهان به شرح ذيل جريان مىيابد؛ ما اشياى معينى را مىيابيم كه هم وجود و هم عدم براى آنها ممکن است: اين امر را مىتوان در موجوداتى نشان داد كه بهوجود مىآيند و از بين مىروند و بنابراين، مىتوانند موجود و معدوم باشند. امكان ندارد كه همه موجودات از چنين امكانى برخوردار باشند، زيرا موجودى كه مىتواند معدوم باشد بايد زمانى وجود نداشته باشد. بنابراين، اگر همه موجودات، موجوداتى باشند كه عدم براى آنها ممكن باشد، پس در زمانى هيچ چيز وجود نداشته است. اگر اين امر درست باشد، پس اكنون هم هيچ چيز وجود ندارد، چون چيزى كه وجود ندارد نمىتواند موجود شود، مگر بهواسطه چيزى كه موجود است. اگر هيچ چيز وجود نداشته، پس براى هر چيزى غير ممكن بوده است كه بهوجود آيد و در نتيجه، اكنون هيچ چيز وجود نمىداشت و آشكارا چنين نيست. بنابراين، همه موجودات نمىتوانند ممكناتِ صِرف باشند و بايد در طبيعت موجودى ضرورى وجود داشته باشد. موجود ضرورى يا دليل ضرورت خود را از جاى ديگرى گرفته است يا خير. چنانكه در مورد علل تامّه محال است يك سلسله نامتناهى از موجود ضرورى را بپذيريم كه براى ضرورت خود بهدنبال علتى است. بنابراين، بايد موجودى را كه ضرورت فىنفسه دارد بپذيريم كه ضرورت آنْ معلولِ علت خارجى نيست و علت همه موجودات ضرورى است. همه انسانها اين موجود ضرورى را خدا مىنامند.طريق چهارم، از مراتب كمال وجودات ناشى مىشود. در طبيعت مىتوان امور نيكوتر و كمتر نيكو، درستتر و كمتر درست، شريفتر و كمتر شريف و همچنين مراتبى از ساير كيفيات را يافت. اما «كمتر» يا «بيشتر» به اشيا نسبت داده مىشوند، از اين حيث كه به مراتبِ مختلفِ كمال موجود در يك كيفيّت خاص نزديكند. بدين ترتيب، چيزى كه گرمتر است به گرماى مطلق بيشتر نزديك است. بنابراين، بايد چيزى باشد كه حقيقت مطلق، خير مطلق، شرافت مطلق و در نتيجه، موجودى كامل باشد، زيرا همانطور كه ارسطو در كتاب دوم مابعدالطبيعه گفته است: هر چيزى كه حقيقت مطلق باشد، وجود مطلق است و هر موجودى كه از هر جهت كمال مطلق است، علت همه مراتب سلسله كمالات است: بنابراين، چنانكه ارسطو در همين كتاب گفته است، آتش كه گرمترين است علت هر گرمايى است. بنابراين، بايد موجودى باشد كه علت وجود و علت خير همه موجودات و در واقع، علت همه كمالات آنهاست و ما اين موجود مطلق را خدا مىناميم.برهان پنجم از واقعيت نظم حاكم بر طبيعت گرفته مىشود. ما چيزهايى مانند اجسام طبيعى را مىبينيم كه قدرت شناخت ندارند، با اين حال، اهدافى را دنبال مىكنند. مىتوانيم اين مسئله را در اين واقعيّت مشاهده كنيم كه اين موجودات هميشه يا حداقل اغلب اوقات به يك روش و به طريقى عمل مىكنند كه به بهترين نتيجه دست يابند. از اين نكته آشكار مىشود كه آنها با شانس و اتفاق به اين نتيجه نمىرسند، بلكه با غرض و نيّت به آن مىرسند. بنابراين، هر موجودى كه قدرت شناخت ندارد نمىتواند به غايت برسد، مگر اينكه موجودى دانا و عاقل آن را هدايت كند. تير بايد به وسيله تيرانداز فرستاده و هدايت شود. بنابراين، موجودى عاقل وجود دارد كه همه موجودات طبيعى را به سوى اهدافشان هدايت مىكند. اين موجود را خدا مىناميم.... وجدان در ميان افعال باطنىِ ما از جايگاه معقولى برخوردار است و واقعا هم به عنوان عمل قوه حافظه،قوه استدلال، قوه تخيّل يا به عنوان حس زيبايى از افعال درو نى ماست؛ همانطور كه اعيانى وجود دارند كه وقتى بر ذهن عرضه مىشوند، ذهن احساس غم، تأسف، شادى يا اشتياق مىكند، به همين نحو، چيزهايى وجود دارند كه رضايت يا ندامت را در ما تحريك مىكنند و در نتيجه، [ما در اثر آن چيزى را] درست يا خطا مىناميم و آن را در درون خود تجربه مىكنيم و دردرون ما احساس لذّت يا المى را ايجاد مىكنند كه عنوان وجدان نيك يا بد مىگيرند. وجود اين حسّ مسلّم فرض شده است. من تلاش خواهم كرد تا نشان دهم كه دراينحس ويژه كه بهدنبال حكمى مىآيد كه ما آن را درست يا خطا مىناميم، مطالبى براى ادراك واقعى داور و حاكمى الهى، وجود دارد.
حس وجدان (تكرار مىكنم كه وجدان نوعى حساسيت خاص، شديد، خوشآيند يا دردناك ــ رضايت نفس و اميد، يا شرمسارى و خوف ــ است كه ملازم با برخى اعمال ماست كه آن را درست يا خطا مىناميم) حسى دوگانه است؛ يعنى حس اخلاقى و احساس وظيفه؛ حكمى از عقل و فرمانى آمرانه. البته عمل آن نامحسوس است، با اين حال دو جنبه دارد كه از يكديگر متمايزند و بررسى جداگانهاى را مىطلبد. هر چند اگر احساس وظيفهام را از دست بدهم و براى پرهيز از اعمال ناشايست مرتكب دروغ شوم، نبايد در نتيجه، اين احساسم را از دست بدهم كه چنين اعمالى اهانت و ظلم به سرشت اخلاقى من است، همچنين اگر اين احساس را كه اين اعمال انحرافات اخلاقىاند از دست بدهم، نبايد اين احساس را از دست بدهم كه اينها براى من ممنوعند. بنابراين، وجدان هم مقام انتقادى دارد و هم مقام داورى هر چند القائات آن در دل ميليونها انسان نمىتوانند در همه موارد درست باشند، اين امر ضرورتا مانع قدرت شهادت و تصديق آن نمىشود؛ يعنى اين شهادت كه چيزى درست يا نادرست است و اين تصديق كه اين شهادت حاكى از احساساتى است كه از رفتار درست يا نادرست ناشى مىشوند. در اينجا بر خود لازم مىدانم كه درباره وجدان با ديدگاه دوم سخن بگويم نه به اين عنوان كه با اعمال مختلفش عناصرى از اخلاقيات را براى ما فراهم مىكند، به نحوى كه بهواسطه عقل تبديل به قاعدهاى اخلاقى شود، بلكه صرفا به عنوان فرمانى از يك نمايشگر معتبر كه جزئيات رفتار را آنطور كه دربرابر ماست، نشان مىدهد وبهصورت مجزّا افعال متعدّد آن را تكميل مىكند.اجازه دهيد كه وجدان را نه به عنوان قاعده رفتار درست، بلكه به عنوان تأييد رفتار درست بررسى كنيم. تأييد از ابعاد اصلى و بسيار معتبر وجدان بوده و معناى معمولى اين واژه است. ممكن است نيمى از مردم جهان در درك معناى حس اخلاقى دچار دردسر شوند، اما هر انسانى معناى وجدان خوب يا بد را مىداند. وجدان هميشه با تهديدات و وعدهها ما را وامىدارد كه از حق پيروى و از خطا و باطل پرهيز كنيم. تا اينجا وجدان در ذهن همه يكى است، هر چند ممكن است براى برخى در بعضى از دستوراتى كه وجدان براى انجام بعضى كارها و پرهيز از برخى كارهاى ديگر صادر مىكند، خطاهاى خاصى وجود داشته باشد، در اين بُعد، وجدان با ادراك ما از زيبايى و زشتى همخوان است. همانطور كه به طور طبيعى حس زيبايى و خوشآيندى در طبيعت و هنر داريم (هر چند سليقهها به نحو چشمگيرى متفاوتاند)، به همين نحو، حس وظيفهشناسى و مسئوليت نيز داريم، چه آن را با اعمال معيّن و خاصى پيوند دهيم يا ندهيم. اما در اينجا سليقه و وجدان از هم جدا مىشوند، زيرا حس زيبايى در واقع، به عنوان حس اخلاقى، هيچ ارتباط خاصى با اشخاص ندارد، بلكه در ذات اعيان تأمل مىكند. از طرف ديگر، وجدان در وهله اول مربوط به اشخاص است و با اعمال به عنوان اينكه به عوامل خود تعلّق دارند، ارتباط مىيابد، يا به بيان دقيقتر، اصلاً با نفس و اعمال خاص يك شخص ارتباط دارد و با ديگران تنها به نحو غير مستقيم مرتبط است. به نظر مىرسد كه با نفس پيوند دارد. بهعلاوه، ذوق خود شاهدى بر خويشتن است؛ زيرا به چيزى فراتر از حس زيبايى يا زشتى خود متوسل نمىشود و صرفا از خودِ نمونههاى ساده زيبايى بهرهمند مىشود، اما و جدان به خود تكيه نمىكند، بلكه كم و بيش به جلو مىرود تا به چيزى فراتر از خود برسد و به نحو ضعيفى پى مىبرد كه براى تصميمات خود به تأييدى بالاتر از خود نيازمند است، چنانكه اين امر در احساس شديد تعهّد و مسئوليت كه وجدان از آنها خبر مىدهد، آشكار است. و از اين بابت ما عادت داريم از وجدان به عنوان يك ندا سخن بگوييم؛ واژهاى كه هرگز نبايد آن را در مورد حس زيبايى به كار ببريم؛ به علاوه، اين ندا يا پژواكِ آن برخلاف ساير فرامانها در كل تجربه ما تحكمآور و الزام آور است... اگر از ناديده گرفتن نداى وجدان، احساس مسئوليت، شرمندگى و ترس مىكنيم (كه چنين هم هست) اين دلالت دارد بر اينكه كسى وجود دارد كه در مقابل او احساس مسئوليت و شرمندگى مىكنيم و از ادعاهاى او عليه خودمان مىترسيم. اگر در انجام كارهاى خطا همان احساس اندوه و دلشكستگىاى را مىكنيم كه از آزار و اذيت يك مادر دچار آن مىشويم و اگر در انجام كارهاى درست از همان شادى و نشاط روحى و آرامش و رضايتخاطرى بهرهمند مىشويم كه از ستايش پدر به ما دست مىدهد، يقينا در درون خود تصوير شخصى را داريم كه محبت و نگاه احترامآميز ما بهسوى اوست و شادى خود را در تبسّم او مىيابيم و در آرزوى او هستيم و حاجات خود را از او مىخواهيم، با خشم او غصهدار و ناتوان مىشويم. تحريك اين احساسات در ما مستلزم موجودى عقلانى است. ما نسبت به يك سنگ مهربان نيستيم و در مقابلِ يك اسب يا سگ احساس شرمندگى نمىكنيم. ما براى نقض يك قانون انسانىِ صرف شرمنده يا دچار عذاب وجدان نمىشويم و اگر هم چنين باشد، اين وجدان است كه همه اين عواطف دردناك، آشفتگى، اضطراب و خودخورى را برمىانگيزاند و از طرف ديگر، آرامش كامل، احساس اطمينان، رضايت و اميد را براى ما فراهم مىكند كه هيچ موجود محسوس و مادىاى اين كار را نمىكند. «شخص پليد زمانى هم كه هيچكس تعقيبش نمىكند فرار مىكند»، چرا فرار مىكند؟ وحشت او از كجاست؟ او در تنهايى، تاريكى و در مكنونات قلب خويش چه كسى را مىبيند؟ اگر علت اين احساسات به اين دنياى مادى تعلّق ندارد، پس متعلَّق آنها بايد [موجودى] فوق طبيعى و الهى باشد و بنابراين، پديده وجدان به عنوان يك فرمان، تصويرى از حاكم برتر، داور، مقدس، عادل، قادر، بصير و منتقم را نشان مىدهد كه اصل سازنده دين است، همانطور كه حس اخلاقى اساس علم اخلاق است... ... تاريخ واقعىِ نخستين شكلگيرى صورت الهى در ما، به هر نحو كه باشد تا بدينجا حداقل آشكار است كه با گذشت زمان و با آگاهىهاى بيرونىِ ما اين صورت تقويت و تكميل مىشود. همچنين مشخص است كه اين صورت، خواه روشنتر و قوىتر شود يا مبهم و دگرگون يا محو، در هر حال، بستگى به فرديّت ما و وضع و حال خودش دارد. به احتمال زياد در موارد فراموشى، وسوسههاى زندگى، دوستان بد يا ضرورت اشتغالات عرفى، نور وجدان ضعيف شده، از بين مىرود. انسانها احساس وظيفه و بهتدريج احساس شرم و ترس خود را ناديده مىگيرند و چنانكه گفتيم لوازم طبيعى گناه را كه بر وجود يك داور ناديده گواهى مىدهند، از دست مىدهند. هر چند غير ممكن به نظر مىآيد كه كسانى كه در جوانى فهم خالصى از او داشتهاند، آن را بهطور كامل از دست بدهند، با اين حال، امكان دارد كه اين فهم، از تصديق استنتاجىِ اين حقيقت مهم تقريبا غيرقابل تميز باشد يا ممكن است كه به صِرف تصور عقلى آنها تنزّل يابد. در مقابل، صورت خدا اگر به موقع در ذهن پرورانده شود، با رشد قواى آنها در جريان زندگى و با آموزشهاى گوناگون درباره خداى واحد و شخص وار و به واسطه تعليم و تربيت، تعامل اجتماعى، تجربه و ادبيات مىتواند توسعه و تعميق يافته، كامل شود. جهان طبيعى و انسانى، انعكاسى از حقايقِ مربوط به «خداى حىّ واحد» را به ذهنى كه از كودكى با آنها مأنوس بوده و بر اساس وجدان طبيعى خود به دقت شكل گرفته است، مىآورد. ما در گذر ايام زندگى با خير و شرّ سر و كار داريم و كسانى هستند كه از آنها تلّقى فلسفى نيز دارند تا با نوعى بىطرفى نسبت به مظاهر هر يك عمل كنند، گويى شرّ هم مانند خير يا حتى بهتر از آن، خظّى از وجود دارد و موفقيّتهاى چشمگيرتر و اقتدار گستردهترى دارد. و چون جريان امور با قوانين ثابتى مقدّر شده است، آنان مىپندارند كه اين قوانين مانع نفوذ مستقيم خالق در تحقق بخشيدن به موضوعات خاص مىشوند. اين امر بر خلافِ الهيات ناظر به تصور دينى است. تكيه حياتى الهيات بر حقايقى است كه واقعا بايد در اين جهان يافت شوند، هر چند بهوجود نيامده باشند. الهيات قادر است كه با پيشگويى (كه به شكل يك استدلال طولانى است) بيان كند كه خيرْ قاعده و شرّْ استثناست. الهيات مىتواند فرض كند كه خير و شر با مشيّت خاصى هماهنگاند، چنانكه قوانين طبيعت نيز چنيناند و مىتواند آنچه را در اطراف خود مىبيند با اين آموزه پيشينِ باطنى به عنوان راه حلّ واقعىِ معضل بىنظمىِ بسيار پيچيده، تفسير كند و بدينترتيب، از طريق نااميدكنندهترين موضوعات به رؤيت ثابت و درخشانى از خدا نايل شود. بنابراين، وجدانْ اصل پيوند دهندهاى است بين مخلوق و خالق خويش و راسخترين فهم حقايق الهياتى با آداب دين شخصى بهدست مىآيد؛ هنگامىكه انسانها همه كارهاى خود را با ياد خدا آغاز مىكنند، درحقيقت براى او كار مىكنند و براى تحقق اراده او عمل مىكنند. وقتى بركت او را براى خود و زندگى خود طلب مىكنند، به واقع، براى چيزهايى كه مىخواهند، به درگاه او دعا مىكنند و او را در هر حادثهاى مىبينند، خواه مطابق دعاهاى آنان باشد يا نباشد. آنان مايلند كه هر حادثهاى كه رخ مىدهد مؤيد حقايقى باشد درباره او كه در تصورشان هست؛ اين حقايقْ ممكن است متنوع و غير مادى باشند. بنابراين، آنان به محضر او به مثابه يك شخص حىّ و زنده بار مىيابند و با صراحت و سادگى، با اطمينان و صميميتى كه ما با يك شخص بزرگ زمينى سخن مىگوييم مىتوانند با او گفتوگو كنند، به نحوى كه به شك مىافتيم كه آيا مىتوانيم مجالست همنوعان خود را واضحتر از اين نفوسى كه خدا به آنها عنايت داشته است به صورتى كه قادرند درباره خداى خالقِ غيرقابل فهم و ناديدنى تأمّل كرده، او را پرستش كنند، درك كنيم يا خير. اين دلايل انتزاعى چه اهميتى براى حيات دينى دارند؟ بسيارى به تأكيد آيين كاتوليك بر فلسفه و دلايل سنّتى وجود خدا انتقاد كردهاند. گفته مىشود كه انسان با دليل نمىتواند به طرف خدا برود.
پاسكال گفت: «خدا از خدا سخن مىگويد». بدون شك نبايد ادعا شود كه شكل انتزاعى اين دلايل مىتواند انسان را تحت تأثير قرار دهد يا روح او را متحوّل كند، مگر اينكه انسان داراى شخصيت نادرى باشد كه انسجام رياضى يا عقلى براى او ارزش فوق العادهاى داشته باشد. با اين حال، شكل انتزاعى دلايل سنّتى واقعا راههاى ثابت تجربىاى را منعكس مىكنند، راههايى كه انسان با آن به وجود خدا در طبيعت پى مىبرد. در عين اينكه فهم اين دلايل ممكن است دشوار باشد، هر يك از آنها مىتواند در تجربه كسى كه معنادارى را در خدا يافته است، تجسم يابد. جايگاه اين دلايل در رديف حكاياتى است كه درباره ميل طبيعى به خدا نقل شده است و تفاوت آنها آن چنانكه معمولاً بيان مىشود، زياد نيست. به علاوه، بايد بر اين نكته تأكيد شود که آيين كاتوليك اين امر را به رسميت مىشناسد كه انسان با ميلِ به يك دليل به طرف آن مىرود. پيش شرط عاطفى و اخلاقى استدلال، بستر لازمى است كه عقيده به خدا در آن رشد مىكند. يك دليل عقلى بالاتر از يك قضيه انتزاعى رياضى است و ساختارى است كه بايد وارد هسته حياتى تجربه انسان شده؛ به قدرت حاكم بر انتخابها، افكار و اميال او تبديل گردد. بنابراين، چنين انسانى هنگامى كه دليلى را غير قابل قبول يافت مىتواند در برابر آن مقاومت كند. براى اينكه بتوان حقيقتى را به عنوان حقيقت پذيرفت، ابتدا بايد به آن به عنوان يك خير نگاه كرد.توانايىها و محدوديتهاى شناخت عقلىِ ذات خدا در دلايلى كه براى وجود خدا اقامه شدهاند، به نحو ضمنى آورده شدهاند؛ براى مثال طرق پنجگانه توماسآكويناس به اين تصديق انجاميدند كه خدا شخصوار است (طريق چهارم و پنجم)، موجودى ضرورى است (طريق سوم)، علت متعالى همه موجودات متناهى است (طريق دوم)، منشأ و قرين همه افعال است (طريق اول)، خير و وجود كامل و كمال مطلق است (طريق چهارم)، قانونگذارى آيندهنگر است (طريق پنجم). با اين حال، با همان واقعيت كه ثابت مىشود خدا موجودى ضرورى است ثابت مىشود كه متعالى نيز هست؛ يعنى خدا مطلقا بايد از قواى ادراكىِ انسانِ متناهى فراتر باشد و بر اين اساس، هر تصورى كه انسان از ذات خدا دارد اصلاح خواهد شد.دو صفت كلى ذات الهى، يعنى تعالى و نافذ مطلق مطابق با اين واقعيت اساسى هستند كه در اين دلايل نشان داده شد و آن اينكه خدا موجودى ضرورى است كه تبيين كافىِ همه موجودات ممكن است. خدا متعالى است (مافوق، متفاوت، غايب، ديگر و غيره) ؛ خدا نافذ مطلق است اين اصطلاحات محورهايى را ايجاد مىكنند كه بسيارى از نظريههاى شناخت خدا هم در فلسفه كاتوليك و هم در ساير فلسفهها بايد در پيرامون آنها حركت كنند.خدا متعالى است. به متعالى تنها به عنوان راز، «ناشناخته بزرگ»، يگانهاى فراتر از مرز تقرّب ناپذيرى و غيريّت مطلق مىتوان نزديك شد. به عبارت ديگر، نمىتوان خدا را موجودى «ديگر» دانست؛ به معناى صحيح كلمه او مطلقا هيچ وجه مشتركى با مخلوقات متناهى ندارد.از طرف ديگر، خدا نافذ مطلق است. او تبيين كافىِ طبيعت، محرك اول عليّت و فعاليت موجود متناهى، علت نخستين موجودات متناهى و نظم دهنده نظامهاى متناهى است. خدا فى ذاته بايد در طبيعت عمل كند و در طبيعت باشد. بنابراين، همانطور كه در طريق پنجم آكويناس ملاحظه مىشود خدا علة العلل و كمال برتر همه كمالات است. رويكردهاى شناختىِ مختلف به ذات الهى از واقعيت تعالى و نفوذ مطلق الهى ناشى مىشوند. اگر خدا تعالى محض است شناخت ما از او بايد شناختى سلبى باشد؛ يعنى ما تنها تصديق مىكنيم كه خدا چه چيزى نيست. بدين معنا خدا چيز خاصى نيست. او غير از همه موجوداتى است كه ما مىشناسيم و مطلقا فراتر از هر تصور ممكنى است كه ما نسبت به او داريم. اين مسيرى است كه در تفكّر كاتوليكى الهيات سلبى ناميده شده است؛ اين مسيرى رمزى و اصلاحكننده است كه براى هر نگرش همهخداانگارانه يا هر نظامى كه مىخواهد رمزى بودن خدا را از بين ببرد، ضرورت دارد. ازآنحيثكه خدا نافذ مطلق ومنشأ لايتناهى كمالات متناهىاست بايد مخلوق شباهتى با خدا داشته باشد. براى شناخت كمالات مخلوقات بايد بهرها ى از كمال خدا را درك كنيم، زيرا خدا نمونه هر كمال مخلوقى است. در تفكّر كاتوليكى، خدا هم متعالى و هم نافذ مطلق است؛ يعنى نمىتوان تعالىِ او را مستقل از نفوذ مطلقش تصديق كرد و نمىتوان نفوذ مطلق او را مستقل از تعالىاش پذيرفت. او متعالى ـ نافذ مطلق است. بنابراين، انديشه كاتوليكى بين نظريههاى تعالىِ محض، آنطور كه در خداباورى طبيعى(15) يا در بسيارى از الهياتهاى پروتستان معاصر آمده است و نظريههايى درباره نفوذ مطلق خدا كه از ويژگىهاى فلسفههاى همهخداانگار است، قرار مىگيرد. كليساى كاتوليك در حالىكه هميشه در سنّت خود تأثير اصلاح كننده ا لهياتهاى سلبى را مجاز مىشمرد، بر اين تأكيد استوار است كه به دليل نفوذ مطلقِ همراه با تعالىِ الهى، انسان مىتواند به ذات خدا شناخت طبيعى پيدا كند. نكته جالبى كه بر اساس آن تفكر كاتوليكى متعادل مىشود، «تمثيل وجود» است كه معادل مفهوم وحدت در كثرت وجودىِ خدا و طبيعت است (تعالى و نفوذ مطلق). طبق اين بيان مىتوان كمالاتى را كه در طبيعت مىيابيم، به معنايى كه نه واضح و روشن باشد (همهخداانگارى) و نه مبهم (خداباورى طبيعى)، بلكه متشابه باشد به خدا نسبت داد؛ يعنى به طور همزمان هم مشابه و هم كاملاً متغاير باشد. خلاصه اينكه خدا و طبيعت نه كاملاً عين هماند و نه كاملاً غير هم، بلكه مطلقا عين هم ـ غيرهمديگرند؛ براى مثال خدا شخصوار است، اما به معنايى كه مطلقا غير از آن معنايى است كه مخلوقات شخصى واجدِ آن هستند. پس عقل چه چيزى از ذات خدا را مىتواند ادراك كند؟ خدا متعالى است؛ يعنى مطلقا وراى طبيعت و امكان است. خدا نامتناهى است؛ يعنى همه كمالات بالفعل يا ممكن را دارا بوده؛ موجودى با هويّت كامل است. خدا قادر مطلق است؛ يعنى هر امر ممكنى را مىتواند انجام دهد (و ناممكن بودن چيزى به اين دليل است كه با ذات خدا مغايرت دارد. بنابراين، خدا غير ممكن را انجام نمىدهد). خدا شخص وار است؛ يعنى روحى است با معرفت و اراده مطلق (توجه داشته باشيد كه ما نگفتيم «شخص»، چون تجلى تثليث در اينجا به عنوان قاعده سلبى در جهت چنين تصديقى عمل مىكند). خدا ضرورى است؛ يعنى بىآغاز است و فاقد ساختار مابعدالطبيعى است كه حتى نوعى امتناع وجود را ممكن مىسازد. خدا آزاد است؛ يعنى از همه جهات ضرورت دارد، اما عمل ضرورى خدا نسبت به ممكنات، عملى آزاد است (خدايى كه ضرورى نباشد خدا نيست، بلكه خدايى كه نسبت به مخلوقات آزاد نيست، خدا بودنِ او از بين مىرود). خدا واحد است؛ يعنى غيرمتناهى است و هيچ مثل و مانندى ندارد. خدا خير است؛ يعنى كمال مطلق و منشأ همه كمالاتاست. خدا حقيقت است؛ يعنى هم حقيقت وجودى وهم حقيقتى است كه همه حقايق متناهى را محقق مىسازد. خدا زيبايى است؛ يعنى آن كمال غير متناهىاى است كه فقط او مىتواند شادى نهايى عطا كند. درباره خدا همه چيز مىتوان گفت، اما هيچ سخن شايسته و بايستهاى گفته نشده است. هيچ چيز گستردهترى از اين نياز محض نيست. شما در جستوجوى نام شايسته او هستيد و به هيچ چيز دست نمىيابيد؛ شما در جستوجوى يافتن راهى هستيد كه از او سخن بگويد و مىيابيد كه او همه چيز است. پساى برادران، درباره خدا چه مىگوييم؟ زيرا اگر شما قادر باشيد آنچه را گفتهايد بفهميد ديگر آن چيز خدا نيست. اگر قا در باشيد آن را ادراك كنيد، در اين صورت، چيزى غير از خدا را ادراك كردهايد. اگر قادر باشيد او را آنطور كه تصور مىكنيد ادراك كنيد، با اين تصور خود را فريب دادهايد. پس اين خدا نيست، چون شما آن را ادراك كردهايد، اما اگر اين خدا باشد شما آن را ادراك نكردهايد. بنابراين، چگونه از چيزى سخن مىگوييد كه نمىتوانيد آن را ادراك كنيد؟ با اين حال، وقتى كه به تو عشق مىورزم به چه چيزى عشق ورزيدهام؟ نه به زيبايى هر جسمى، نه به نظم زمان، نه به روشنايى اين نورى كه ديدگان ما را چنين مسرّت مىبخشد، نه به نغمههاى دلانگيز، نه به رايحه خوش گلها يا انواع رايحههاى خوشبو، نه به مائده آسمانى، نه به عسل و نه به دست و بازوانى كه براى در آغوش گرفتن گوشت و خون لذّت بخشاند. در عشق ورزى به خدا، به هيچيك از اين امور عشق نمىورزم. با اين حال، نوعى نور، صدا، رايحه، نوعى غذا و در آغوش گرفتن را دوست مىدارم. هنگامى كه به خداى خود عشق مىورزم، خدايى كه نور، صدا، رايحه، غذا و در آغوش گيرنده انسان درونىِ من است، وقتى كه جان مرا روشنايى مىبخشد و مقيّد به هيچ مكانى نيست، وقتى كه اين صدا شنيده مىشود، زمانْ آن را از بين نمىبرد. وقتى كه اين رايحه منتشر مىشود، باد آن را از بين نمىبرد، وقتى كه اين غذا چشيده مىشود، طعم آن با خوردن از بين نمىرود. هنگامىكه اين درآغوش گرفتن لذّتبخش مىشود، دلزدگى آن را منقطع نمىكند. اين است آن چيزى كه من هنگام عشقورزى به خدا دوست دارم. كليساى مقدس، كاتوليك، رسولى و رومى معتقد و معترف است كه تنها يك خداى حقيقى و حىّ وجود دارد كه خالق، خداوند آسمان و زمين، قادر مطلق، جاودان، عظيم، غير قابل ادراك، غير متناهى از نظر عقل و اراده و همه كمالات، و ذاتا جوهر بىنظير روحانى، مطلقا بسيط و غيرقابل تغيير است و بايد در واقعيت و وجود، ممتاز و جداىاز جهان باشد، فىنفسه شاد و شادىبخش است، در وراى همه چيزهاى موجود و آنچه مىتوان آن را خارج از او تصور كرد، قرار دارد.
كمالات خدا: قديس بوناونتورا اگر مىتوانى درباره وجود محض تأمّل كن. به نحو ضرورى آشكار است كه وجود محض، وجود خود را از وجود ديگرى نمىگيرد و در نتيجه، مطلقا نخستين موجود است. اين موجود از نيستى و از موجود ديگرى ناشى نمىشود. اگر وجود محض، وجودش فى نفسه و از خودش نباشد، پس چه چيزى آن را «موجود فى نفسه» مىكند.... موجود كامل و مطلق كه بسيط و اولين و آخرين موجود است ،اصل و غايت همه مخلوقات است. موجود جاودان و همه جا حاضر، شامل و نافذ در همه جهات است؛ يعنى در آنِ واحد هم محيط و هم محاط است. اين موجود بسيط و عظيم كاملاً در همهچيز و كاملاً وراى همه چيز است. اين موجود شبيهِ گوى معقولى است كه همه جا مركز آن است و هيچ جايى محيط آن نيست. تو با اعجاب حضور جاودانهات بر همه زمانهاى گذشته تقدّم دارى و از همه ايام آينده مىگذرى، چون اين ايام اكنون آينده به حساب مىآيند و وقتى كه فرامىرسند گذشته به حساب مىآيند. «ليكن تو همان هستى و سالهاى تو تمام نخواهد گرديد». سالهاى تو نه مىگذرند و نه مىآيند، اما سالهاى ما مىگذرند و مىآيند و طبق نظم خود مىآيند. سالهاى تو دريك زمان قرار دارند، چون ايامى كه از آنها مىگذرد بهواسطه ايامى كه مىآيد، از بين نمىروند، زيرا نمىگذرند، اما سالهاى تو سالهاى ما خواهند بود، هنگامىكه ديگر زمانى نخواهد بود. سالهاى خدا يك روز است و روز تو هر روز نيست، بلكه امروز است، چون امروزِ تو نه جاى خود را بهفردا مىدهد ونه بهجاى ديروز مىآيد. امروزِ توجاودانه است.وابستگى وجودى مخلوقات به خدا به تعريف سه نوع فعل خدا كه به مخلوقات ارتباط دارند، مىانجامد؛ يعنى خلقت، محافظت و مشاركت. دوتاى اول با بود و وجودِ مخلوقات و سومى با عمل آنها ارتباط دارد.خلقت، يعنى پيدايش چيزى از عدم مطلق (هم عدم جوهر و هم عدمِ ماده) بهواسطه سِفر پيدايش وارد تفكّر غربى شد. اين مفهوم براى ذهن يونانى يك رسوايى بود، اما پس از آنكه وحى شد، براى مسيحيان مسئلهاى شد كه تبيين منطقى آن كاملاً اجتنابناپذير به نظر مىرسيد. خلقت را به عنوان تنها نتيجه منطقىِ واقعيت امكان، انكار همهخداانگارى و حفظ بساطت خدا، مىدانستند. محافظت به معناى حفظ موجوديت يك موجود است. وجود به عنوان عطيهاى خلاّق تلقى مىشود و چون مخلوق براى آغاز وجود خود وابسته به خداست، لذا براى تداوم وجود به اين وابستگى ادامه مىدهد. تنها خدا عطاكننده وجود است، پس تنها خدا موجوديت يك موجود راحفظ مىكند. اگر بر سر راه قدرت محافظ خدا مانعى ايجاد مىشد، وجود مخلوق به راحتى متوقف، يعنى نابود مىشد. همانطور كه امكان، خلقت را در اصل منشأ به عنوان يك تعليل و تبيين ايجاب مىكند و در وجود هم مستلزم محافظت است، به همين نحو، فعاليت مخلوقانه نيز همكارى در فعاليت را ايجاب مىكند. اين همكارى خدا با هر عمل مخلوقى، مشاركت الهى ناميده مىشود. منطقى كه با آن اين مسئله مسلّم گرفته مىشود به وضوح در طريق اول توماسآكويناس يافت مىشود. نظريه مشاركت اين امر را مسلّم مىگيرد كه مخلوق نمىتواند كارى انجام دهد، مگر اينكه خدا با او عمل كند.يكى از دشوارترين حوزههاى تفكر كاتوليكى نظريه مشاركت الهى است كه براى نزاعهاى تاريخى درباره مسئله شرّ، تقدير، علم پيشين الهى، فيض و اختيار امرى ا ساسى است. هم در نظام طبيعىِ مشاركت و هم درنظام فوق طبيعى (جايى كه فيض، معادل مشاركت طبيعى است) تلاشهايى كه از يك طرف براى حفظ قدرت، علم و خير الهى و از طرف ديگر، براى حفظ آزادى انسان و واقعيت شرّ انجام گرفته، مشكلاتى را به بار آورده است. هر چند نظريهها فراوان و نزاعْ داغ است، همه آنها مصرّانه در پى هر دو عنصر بودهاند. كليسا مسامحه را در پيش گرفت، هرچند نزاع را ترغيب و تشويق كرد، البته سرانجام همه دريافتند كه در تحليل نهايى، اين مسئله با ذهن انسانى قابل حل نيست، چون يكى از اسرار عظيم خداست. بهترين كارى كه انسان مىتواند انجام دهد اين است كه حقايق ثابت اين مسئله را و راز و رمز آن را كه نوعى تناقض به نظر مىآيد، حفظ كند. نقش مطلقا نافذ خدا در طبيعت در اصطلاحى تحت عنوان مشيت الهى(خلاصه مىشود. خدا شخص وار، عالِم ومريد است. او مخلوقات متناهى را خلق مىكند و امكانات تحقق آنها را در اختيارشان مىگذارد و بدين ترتيب، قانون طبايع آنها را وضع مىكند. خدا وجود آنها را حفظ مىكند و در اعمال آنها مشاركت دارد. كليّت نقشه الهى براى طبيعت و فعاليتِ منحصر به فرد خدا در زندگى افراد به عنوان جزئى از اين نقشه، صحنههاى وسيعى از «مشيّت الهى»اند. قدّيس آگوستين چرا خدا تصميم گرفت آسمانها و زمين را كه تا آن زمان خلق نكرده بود بيافريند؟ اگر كسانى كه اين پرسش را مطرح مىكنند مىخواهند ادعا كنند كه جهان جاودانه و بىآغاز است و در نتيجه، خدا آن را نيافريده است، در اين صورت، كاملاً فريب خوردهاند و با جنون علاج ناپذيرِ ناشى از بىدينى هذيان مىگويند، زيرا هر چند صداهاى انبيا خاموش است، اما خود جهان با حركات و تغييرات منظماش و با ظهور آشكار همه اشياى محسوس به خودش شهادت مىدهد كه هم مخلوق است و هم به جز خدا خالق ديگرى ندارد كه عظمت و زيبايىِ او ناگفتنى و ناديدنى است. در واقع، كسانى كه اذعان دارند خدا جهان را آفريده و با اين حال، به حدوث زمانى آن قائل نيستند، بلكه فقط حدوث ذاتى را به آن نسبت مىدهند، به نحوى كه جهان به روشى نه چندان معقول، بايد هميشه به صورت جهانى مخلوق وجود داشته باشد، آنان با طرح اين ادعا به نظر مىرسد كه مىخواستهاند از خدا در برابر اتهام شتابزدگىِ ناخواسته يا اتهام تصور ناگهانى انديشه خلقت جهان به عنوان يك ايده كاملاً جدى يا اتهام تحوّل علّىِ اراده او، با وجود تحوّلپذيرىِ خودش، دفاع كنند. اما نمىدانم كه چگونه اين فرضيه ايشان مىتواند در ابعاد ديگر برقرار باشد... بعدا بايد ببينيم كه به كسانى كه قبول دارند خدا خالق جهان است، اما درباره زمان خلقتِ آن مشكلاتى دارند، چه جوابى بايد داد... ... چون اگر ابديت و زمان به درستى از هم متمايز باشند، زمان بدون نوعى حركت و انتقال وجود ندارد، در حالىكه در ابديّت هيچ تغييرى وجود ندارد، چه كسى قائل نيست كه زمانى نبوده كه هيچ مخلوقى وجود نداشته است و با نوعى حركت، تغيير آغاز شده است ـ اجزاى مختلف اين حركت و تغيير چون نمىتوانند همزمان باشند به دنبال يكديگر آمدهاند ـ و بدين ترتيب، در اين فواصل كوتاهمدت يا بلندمدت، زمان آغاز شده است؟ از آنجا كه خدا كه در جاودانگىاش هيچ تغييرى را نمىپذيرد، خالق و مقدِّر زمان است، نمىدانم چگونه مىتواند گفته شود كه او جهان را بعد از دورههايى از زمان آفريده است، مگر اينكه گفته شود قبل از جهان مخلوقاتى بودهاند كه با حركت و تحوّل آنها زمان بهوجود آمده است. واگر در متونِ خطاناپذير و مقدس آمده است كه خدا در آغاز، آسمانها و زمين را آفريد و با توجه به اينكه چنين فهميده مىشود كه او قبلاً هيچچيزى را نيافريده بود ـ چون اگر قبل از آن چيزى را آفريده بود بايد گفته مىشد كه «در آغاز» آن چيز را آفريد ـ پس يقينا جهان را نه در زمان، بلكه قرين و همزمان با زمان آفريد، چون چيزى كه در زمان ساخته مىشود، هم قبل و هم بعد از زمان است . ـ بعد از آن، گذشته، و قبل از آن، آينده محسوب مىشود. اما گذشتهاى نمىتواند باشد، چون هيچ مخلوقى نبوده كه با حركت و تحوّل آن، زمان اندازهگيرى شود. اگر در خلقت جهان تغيير و حركت خلق شده باشد، چنانكه از نظم نخستين شش يا هفت روز آشكار است، در اين صورت، جهان همزمان با زمان آفريده شده است، چون در اين روزها صبح و شب محاسبه مىشوند تا اينكه تا روز ششم، خدا آفرينش همه چيز را به پايان رساند و در روز هفتم استراحت خدا به نحو اسرارآميز و نمادينى مشخص شد... به تبع وضع فعلىِ حوزههاى علوم انسانى و الهيات مقدس، مرجعيّت تعليمى كليسا مانع تحقيق و بحث درباره بخشى از تجربه انسانها نيست. اين تحقيق با توجه به نظريه تكامل و از آن حيث كه اين نظريه درباره منشأ جسم انسان است، به عنوان اينكه از مواد زنده و قديم ناشى مىشود، در هر دو حوزه انجام مىگيرد ـ چون ايمان كاتوليكى ما را ملزم مىكند كه معتقد باشيم نفوس را مستقيما خدا خلق كرده است. اما بايد اين تحقيق به طريقى انجام گيرد كه دلايل هر دو رأى (طرفداران نظريه تكامل و مخالفان آن) با معيار، و اعتدال و جديّتِ تمام سنجيده و اثبات شود كه همه آنها براى اطاعت از حكم كليسا فراهم آمدهاند، كليسايى كه مسيح رسالت تفسير معتبر متون مقدس و تعريف اصول قطعى ايمان را به آن واگذارده است. اما بعضى از اين حدّ مجاز بحث بسيار فراتر رفتهاند، تا آنجا كه به نحوى عمل كردهاند كه گويى ماده زنده و قديمِ منشأ جسم انسان قبلاً كاملاً مشخص بوده است و با نشان دادن واقعياتى كه تاكنون اثبات شده است چنان استدلال مىكنند كه گويى در منبع وحى الهى كه اعتدال و بيشترين احتياط را مىطلبد، به اين مسئله اشاره نشده است. اما هنگامىكه درباره يك رأى فرضىِ ديگر، يعنى نظريه «چندنژادىِ انسان»بحث مىشود، فرزندان كليسا به هيچوجه چنين چيزى را مجازنمىشمرند، چون مؤمنان نمىتوانند اينعقيده را قبولكنند كه يا بعد از آدم بر روى زمين انسانهايى واقعى بودهاند كه منشأ خود را از طريق توليد مثل طبيعى از او نگرفتهاند، يا تعداد معينى ازنخستين والدين ازآدم ناشى شدهاند.اينكبههيچوجه روشن نيست كه چگونه اين عقيده باعقيدهاى سازگار مىشود كه منابع حقيقت وحيانى و اسناد مربوط به مرجعيّت تعليمىِ كليسا رابا توجه به گناه اوليهاى كه عملاً شخص آدم آنرا مرتكب شد وازطريق توليدنسل بههمه مىرسد و در همه موجودات همانطور كه در خود آدم بود موجود است، مطرح مىكند.
مشيت الهى: قدّيس متى بنابراين، بهشما مىگويم ازبهرجان خود انديشه مكنيد كه چهخوريد يا چه آشاميد ونه براى بدن خود كه چهپوشيد، آيا جان ازخوراك وبدن از پوشاك بهتر نيست؟ مرغان هوا را نظر كنيد كه نه مىكارند و نه مىدروند و نه در انبارها ذخيره مىكنند و پدر آسمانى شما آنها را مىپروراند، آيا شما از آنها به مراتب بهتر نيستيد؟ وكيست ازشما كه بهتفكربتواند ذراعى برقامتخود افزايد؟ وبراى لباس چرا مىانديشيد، در سوسنهاى چمن تأمل كنيد، چگونه نموّ مىكنند نه محنت مىكشند ونه مىريسند، ليكن بهشما مىگويم سليمان هم باهمه جلال خود، چون يكى ازآنها آراسته نشد، پس اگرخدا علف صحرا را كه امروزهست وفردا در تنورافكنده مىشود چنين بپوشاند، اى كمايمانان، آيا نهشمارا ازطريق اولى؟ .پس مشيّت، مراقبت و توجّهى است كه خدا نسبت به همه موجودات دارد. همچنين مشيّت، خواست و اراده خداست كه به واسطه آن همه موجودات به سرانجامِ مناسب خود مىرسند. اما طبق استدلال صحيح اگر مشيّت، خواست و اراده خدا باشد، همه موجوداتى كه به واسطه مشيّت به وجود مىآيند ضرورتا بايد بسيار نيكو و عالى باشند و بدين ترتيب، نمىتوانند نسبت به يكديگر برترى داشته باشند، زيرا ضرورتا بايد خالق وصاحب مشيّت همه موجودات يكشخص باشد، چون نه محقّق مىشود و نه شايسته است كه خالق موجودات وصاحب مشيّت آنها اشخاص جداگانهاى باشند، چون دراين حالت هردو ناقص هستند، يكى در خلقت و ديگرى در مشيّت. بنابراين، خدا هم خالق است و هم صاحب مشيّت. و قدرت تدبير كننده، حفاظت كننده و خلاق او صرفا اراده نيك اوست...مىتوان آنچه را او به نحو عالى تدبير مىكند، به نحو بسيار آسانى درك كرد. تنها خدا ذاتا خير و حكيم است، چون او خير است امور را تدبير مىكند، زيرا كسى كه تدبير نكند، خير نيست، چرا كه حتى انسانها و مخلوقات بىعقل نيز اولاد و نتيجههاى خويش را بر اساس طبيعت خود تدبير مىكنند و كسى كه تدبير نداشته باشد نكوهش مىشود. همچنين چون حكيم است بهترين مراقبت را بر موجودات دارد...پس آثار مشيت تا حدى بر اساس اراده نيك خدا و تا حدى بر اساس تجويز است. آثار اراده نيك خدا شامل همه آثارى است كه قطعا نيكو هستند، در حالىكه آثار تجويز اَشكال فراوان تصديقاند، زيرا مشيت غالبا به انسان درستكار اجازه مىدهد كه با بدبختى مواجه شود تا فضيلتى را كه در او پنهان است براى ديگران آشكار سازد، همانطور كه در مورد ايّوب چنين بود.در اوقات ديگرى مشيت اقتضا مىكند كه امر عجيبى رخ دهد تا از طريق آن امر ظاهرا عجيب، كارى مهم و خارق العاده محقّق شود، همانطور كه نجات و رستگار انسانها از طريق صليب تحقق يافت. به طريقى ديگر، مشيت اقتضا مىكند كه انسانِ با تقوا متحمّل ابتلائات دردناكى شود تا از وجدانِ درست، دور نشود و نسبت به قدرت وفيضى كه به او عطا شده دچار غرور نشود، چنانكه در مورد پولس چنين بود .يك انسان به منظور بازگشت ديگران براى مدتى مطرود مىشود تا ديگران با ديدن وضع او درس عبرت بگيرند، چنانكه در مورد ايلعازرومرد ثروتمند چنين بود. ديگرى به واسطه مشيت رها مىشود تا شخص ديگرى اكرام يابد، نه به دليل گناه خويش يا گناه والدينش، مانند شخص نابيناى مادر زادى كه باعث اكرام پسر انسان مىشود (انجيل يوحنا،.... به علاو ه، بايد ملاحظه شود كه انتخاب آنچه بايد انجام گيرد، در دست خود ماست، اما در يك مورد، هنگامىكه اعمال ما نيك هستند، نتيجه نهايى به همكارى خدا بستگى دارد، كسى كه عدالت او بر اساس علم غيبش كمك مىكند كه اين انتخاب با وجدانى درست نيكو شود و در ساير موارد هنگامىكه اعمال ما زشت است، نتيجه نهايى بستگى دارد به اينكه خدا آن را رها كند، كسى كه طبق عدالت خويش و با عمل غيب آنرا [از ما] دور مىكند.... طرق مشيت خدا فراوانند و با كلمات نمىتوان آنها را بيان داشت، ذهن نيز نمىتواند آنها را ادراك كند. به خاطر داشته باشيد كه همه حوادث ناخوشآيند و تاريك، به نيات و رستگارىِ كسانى كمك مىكنند كه با شكرگزارى آنها را تحمّل مىكنند، و آنها يقينا سفيران كمك و يارى هستند. همچنين بايد به خاطر سپرد كه خواست اوليه خدا اين بود كه همه نجات يابند و وارد ملكوت او شوند ،زيرا او ما را براى مجازات نيافريد، بلكه براى مشاركت در خير خودش آفريد، چرا كه او خدايى نيكو و خير است. اما از آنجا كه او خدايى عادل است ارادهاش به اين تعلّق گرفته كه گناهكاران را مجازات كند. پس اولى اراده پيشين و ميل ناميده مىشود كه از ذات خودش ناشى شده است و دومى، اراده تبعى خدا وتجويز ناميده مىشود كه منشأ آن در ماست .از آنچه گذشت مىتوان تلقى سنّت كاتوليكى از واژه «معجزه» را تبيين كرد. معجزه كه حادثهاى فوق طبيعى در طبيعت است، وقتى بر اساس مشيت الهى (خلقت، محافظت و مشاركت) فهميده شود، طبيعتا معقول مىشود. بنابر تعريف، معجزه حادثه محسوسى است كه وراى قدرت و نظام طبيعت است، حادثهاى كه مىتوان آن را تنها به خدا نسبت داد. تبيين امكان و توجيه معجزه را بايد در اين واقعيت يافت كه طبيعت و قوانين آن ممكن الوجودند و تنها خدا واجبالوجود است. براى اينكه وجود يك موجود طبيعى تداوم يابد يا عمل يك قانون طبيعى ادامه پيدا كند، نياز به محافظت و موافقت خداست و اينها افعال اختيارىِ خدا هستند. قانون طبيعى مانند افعال و موجودات طبيعى داراى عنصرى دوگانه است؛ يعنى وجود قانون و همكارى خدا در حق آن. اگر طبيعت ضرورى بود، قانون آن نيز ضرورى مىبود، اما در مورد ممكنات هيچ مغايرتى با محافظت يا مشاركت خدا وجود ندارد. همانطور كه معجزه از جامعيّت علم پيشين الهى مىآيد و بنابراين، موجب تغيير درخدا نمىشود، به همين نحو، معجزه نوعى «شوخى» ازجانب خدا نيست؛ يعنى معجزه هميشه عملى است از خدا كه با مشيت خاصى براى مخلوقات انجام مىگيرد. درباره معجزات مسيح نيز بايد گفته شود كه معجزه قطعا شاهدى بود از جانب مسيح به عنوان خدا، كه او خداست. فرآيند خلاقِ طبيعت، مظهر خدا و فيضان خيريت الهى است، به نحوى كه موجودات طبيعى به مرتبه كمال ذات خويش كه نمونه ذات الهى است، مىرسند. كمال طبيعت عبارت است از بازگشت همه موجودات بهسوى خدا كه با پاسخ عاشقانه انسان به عنوان صورت خدا، به نقطه اوج خود مىرسد. وظيفه خطير انسان در طبيعت اين است كه همه امور را به خدا برگرداند و تصوير كمال الهى را در طبيعت، و سرانجام در اجتماع انسانى كه عالىترين صورت طبيعىِ حيات باطنى خداست، محقق سازد. آيين كاتوليك به تصديقات عقلىِ مربوط به انسان، سرشت، منشأ و سرنوشت او قوّيا ملتزم است. انسان قبل از هر چيز مخلوق خداست؛ يعنى منشأ وجو دى خويش را مديون خداست، و هم در وجود و هم در عمل، وابسته به خداست. همانطور كه در تعليمات دينى رسمى در آيين كاتوليك تعليم داده مىشود، انسان مخلوقى است «مركب از نفس و بدن كه بر اساس صورت خدا وشبيه او آفريده شده است». نفس، يعنى اصل باطنىِ حيات همه موجودات زنده، براى انسان، اصلى است از كل حيات زيستى و معنوىِ او. هر قدر كه در طول تاريخ نويسندگان معيّنى در آيين كاتوليك پيدا شدند كه نفس و بدن را دو موجودى تلقّى كردهاند كه غالبا با يكديگر در جنگ هستند، اما آيين كاتوليك هميشه رسما قائل بوده است كه نفس و بدن از دو جوهر مجزّا تشكيل نشدهاند، بلكه با هم در يك جوهرِ مركب، متحدند (به تعبيرى بهتر، در اصطلاحشناسى مكتب توماس، نفس و ماده متّحد هستند). نفس انسان، اگرچه بعضى كاركردهاى روحانى نيز دارد، با اين حال، نفس انسان است نه نفس فرشته. اين نفس چنان ريشه و رابطه اساسىاى با ماده دارد كه با آن، تركيبى را شكل مىدهد كه بهترين سنّت كاتوليكى قائل است كه اين نفس در يك حالت مجزّا نياز مابعدالطبيعى به بدن خود دارد. شخص پابند به آيين كاتوليك در رمز و راز نفس افراط نمىكند، بلكه در اين امر واقعگر است كه موجود زنده داراى اصلى است كه آن را زنده نگه مىدارد و در مورد انسان، اين اصل نفس او است. آنچه از نظر شخص كاتوليك درباره نفس انسانى منحصر بهفرد است، همانا استعدادهاى عالىترى است كه نفس بهواسطه معنويت خود از آنها بهرهمند است ودرحكم خاستگاهى براى فراخوانىِ فوق طبيعىاى است كه آيين كاتوليك معناى نهايى خود را در آن مىيابد. تركيبهاى طبيعى ميل به فروپاشى و «مردن» دارند. مرگ حلقه نهايى فروپاشى طبيعىاى است كه سلسله آن به جدايىِ مابعدالطبيعىِ مبادى نهايى، يعنى صورت و ماده مىرسد. از آنجا كه صورت و ماده، موجودات مركبى هستند، همه انسانها بذرهاى مرگ را در درون خود دارند. اما مرگ انسان، مرگ نفس او نيست؛ يعنى مرگ، جدايى نفس از ماده است، به نحوى كه اگر نفس موجودى روحانى است و توانايى فعاليت مستقل از ماده را دارد، چنانكه در مورد انسان چنين است، پس مىتواند بعد از مرگ، وجود خود را تداوم بخشد، چون خالق آن به رايگان تداوم وجود آن را تضمين مىكند. به عبارت ديگر، نفس فناناپذير است؛ يعنى فساد (مرگ) آن از خودش نيست و بعد از فساد مركّبى كه نفس بخشى از آن بود مىتواند به وجود خود ادامه دهد. اختيار و آزادى انسان و مستثنى بودن آن از قوانين ماده، ناشى از روحانىبودن نفس انسانى است. معانى مختلف آزادى در طول تاريخ براى تقدم پيدا كردن، در رقابت بودهاند؛ يعنى آزادى انتخاب و آزادىِ انجام خير و نيكى در سنّت پولس. سنّت كاتوليك به آزادى انتخاب، آزادى انجام دادن يا انجام ندادن، آزادى عمل كردن به اين شيوه يا بدان شيوه، همچنين آزادىِ انجام خير و نيكى اعتقاد دارد. اين آزادى انعكاس فلسفىِ آزادى از بندگى گناهِ ناشى از فيض در مكتب پولسى است.انسان كه آزادانه در صدد تحقق صورت خدا در خود است، سرنوشت خويش را محقق مىسازد و به سعادت و خوشىِ خود دست مىيابد. سعادت و خوشى در تحقق بخشيدن به كمالى است كه قواى انسان بر انجام آن قادرند و سرانجام، با رسيدن به معرفت و محبتِ خدا حاصل مىآيد. وظيفه اخلاقى انسان در پاسخ دادن به خير و نيكىِ قانون خدا سرانجام، به سعادت و خوشى او يكى مىشود، چون خير و نيكىاى كه او به آن پاسخ مىدهد، خير و نيكى ذات خويش است كه مىتواند اميال و خواستههاى انسانىِ او را كاملاً ارضا كند. خدا فى ذاته و آنطور كه در طبيعت مخلوق واقعيت مىيابد متعلَّق ضرورى و كافىِ سعادت طبيعىِ انسان است. همه موجودات ديگر تنها از اين حيث كه با خدا شناخته شوند و مورد محبت قرار گيرند، مىتوانند سعادت واقعى را براى انسان فراهم كنند. انسان از طريق اتصال عقل خود با خدا و پيوندِ اراده خويش با اراده خدا و آرامش آنها در اين تجربه مىتواند عملاً آگاهى خود را ماندگار سازد. عمل انسانى نوعى مشاركت با ظهور خلاّق خداست؛ يعنى مشاركتى براى تحقّق كاملترين صورت ذات و اجتماع الهى در طبيعت و اجتماع انسانى. انسان با تبديل شدن به ابزار خلقت الهى، به سعادت و خوشى خاص خود دست مىيابد. اگر رسيدن به خدا شرط سعادت انسانى باشد، پس خداست كه غايت و اصل تجويز كننده عمل انسانى است. خدا به عنوان منبع تجويزكننده، قانونگذار است و قوانين طبيعت او وقتى در مورد افعال انسانى به كار برده شوند، براى انسان قانون اخلاقى را به وجود مىآورند. موضع كاتوليكى درباره قانون اخلاقى، يك كلّ كاملاً در هم تنيده است. تعريف قانون به عنوان عقل و ارادهاى كه اشيا را به غاياتشان هدايت مىكند، از واقعيت ذات شخصوارِ خدا و اراده خلاّق او نشأت مىگيرد و به متعلّقات قانون گسترش مىيابد. ما از طبيعت الهى آغاز مىكنيم كه كمال مطلق است و مخلوقات بايد با آن سهيم باشند و ضمنا داراى محدوديتهايى است كه بايد به شكل قانونبرعمل مخلوقانه اِعمال شوند. طبيعت الهى در يك معناى اساسى يا مادى، قانونى جاودانه است. عمل خلاّقى كه خدا با آن، كمال خود را به طبيعت منتقل مىكند، عملى ارادى و معرفتى است؛ يعنى عمل خلقت، اعلام قانون جاودانه [شريعت] در معناى ظاهرىِ آن است. طبيعت كه با قواى متنوع و غايتمندىهاى ثابتش مخلوق است، قرين و نظير طبيعت الهى است كه خدا آن را در خلقت به تصوير مىكشد؛ يعنى قانون الهى در يك معناى مادى نهفته است. انسان با شناخت طبيعت خود و امكانات آن و ارادهاى كه آنها را محقق مىسازد، بنيان اين قانون طبيعى را براى خود شرح و بسط مىدهد. اعلام ظاهرىِ قانون طبيعى را بايد در داورىهاى عملىِ انسان يافت. پس شناخت قانون اخلاقىِ انسان همان شناخت قانون جاودانه است، آنطور كه درعمل خلقت آشكار شده است؛ چون سرشت عقل انسانى، كلمه خدا است. رشد و توسعه كامل اخلاقِ مبتنى بر قانونِ طبيعى، از همين نكته ناشى مىشود. خدا سعادت و خوشى انسان را مىخواهد و مجموعهاى از اميال و قوه ى طبيعىِ توأم با رهنمودهاى ثابت را در جهت نيل به سعادت در اختيار او مىگذارد. كشف اميال طبيعى يا گرايشهاى انسانى همراه با غايتى كه به صورت طبيعى، آن گرايشها را محقق مىسازد و رابطه مناسب آنها را با ساختار كامل شخص انسانى حفظ مىكند، باعث كشف قانون خدا براى طبيعت و قانون طبيعى براى انسان مىشود. دستورات اخلاقىِ آيين كاتوليك در نظام طبيعت از اين نظريه نشأت مىگيرد. پابندى كاتوليكها به نتايج مشخصى از قانون طبيعى و تأكيد آنان بر اينكه اين دستورات تغيير ناپذيرند، در پرتو شرح و توضيحى كه گذشت، نبايد باعث شگفتى شود. از نظر كاتوليكها، اخلاق و اصولِ آن از ساختار گستردهترِ مابعد الطبيعىِ اعتقاد آنها تفكيكناپذير است. اصول اساسىِ اخلاق كاتوليكى ريشه در ذات خدا و عمل خلاّق او دارند و مانند ذات و اراده خدا بايد تغييرناپذير باقى بمانند.
February 6th, 2005
برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
مسایل تاریخی
- علی رستمینقش پیش نهاده هایی تاریخی وسامان یابی های بعدی قدرت درتأسیس وافول حزب دموکراتیک خلق افغانستان(حزب وطن)
- تتبع و نگارش امان معاشر، خبرنگار آزادجهاد و جنگ در افغانستان قبل از آمدن قطعات شوری به حمایت پاکستان و رهبری امریکا آغاز شد
- سیداحسان واعظیبخش دوم نقش سازنده و ماندگارببرک کارمل در مسیر تاریخ
- سیداحسان واعظینقش سازنده و ماندگارببرک کارمل در مسیر تاریخ
- داکتر حمیدالله مفیدفرود دو ستاره درخشان از کهکشان اندیشه وخرد
- علی رستمی ببرک کارمل بااندیشه عدالت خواهانه به خاموشی رفت
- گزارنده به پارسی دری: عزیز آریانفرآریایی ها یا تورک ها؟
- عبدالو کیل کوچی دسامبردر آیینهء تاریخ
- عبدالو کیل کوچیمحمود بریالی ابر مرد جنبش چپ وترقی خواه افغانستان
- محمد عوض نبی زادهنا یب سالارمحمد حسین خان پیکارجوی رزمگاه میوند وغزنیگک
- خلیل وداد چگونه س.د.ج.ا. به س.خ. ج.ا. تعویض شد
- مترجم: ا. م. شیریانقلاب اکتبر! استالین. نوسازی- کودتای لیبرالی
- نویسنده: نجیب سرغندوی نهضت خدایی خدمتگاری و نقش آن دربیداری پشتونها
- گزارنده به پارسی دری: عزیز آریانفرتوران
- حسن پیمانامیرتیمورموئسس سبک اصیل هنر معماری وحامی فرهنگ ومدنیت آسیای وسطی قسمت-6
- حزب کارایران(توفان)انقلاب اکتبر ناقوس مرگ سرمایه داری بود
- ظهو رالدين دبرېالي انقلاب دکاليزې په وېاړ
- زمان هوتکبمناسبت هفدهمین سالشهادت داکترنجیب الله
- رحمت اله رواندشهید داکتر نجیب اله داوولسم تلین په یاد
- جلال بايانی کاوشگرشـــهيد داکتر نجيب الله
- جلال بايانی کاوشگرهفده سال قبل درقلب افغانستان کابل حماسه تاريخ رخ داد
- نصیراحمد – مهمند پیړی،پیړی زغم او پیچ دی وګالل شی
- داکتر حبیب منګل دافغانستان دخپلواکۍ غورزنګ ته لنډه کتنه
- نویسنده : مهرالدین مشیدروزی که زمامداران ناکاره در سایۀ آن صرف احساس فربهی کرده اند
- حسن پیمانامیرتیمور موئسس سبک اصیل هنر معماریوحامی فرهنگ ومدنیت آسیای وسطی5
- برگردان و تبصره از دکتر خلیل ودادحقایقِ تلخِ جنگِ 1979-1991 افغانستان از زبان نظامیان شوروی پیشین
- عبدالوکیل کوچی نگاه مختصری به تاریخ کوشانی ها
- انجنیر فضل احمد افغان شاه امان الله غازی و خط سیاه دیورند
- میر عنایت الله سادات معضلۀدیورند
- تتبع ونگارش؛تلخیص وترجمه: ازحسن پیمانامیر تیمور موسس سبک اصیل هنر معماری وحامی فرهنگ ومدنیت آ سیای وسطی قسمت(4)
- امان معاشر؛ خبرنگار آزادهشت ثور آوردن مجاهدین رو بزوال از کوه ها به قدرت جنرال دستم
- ا. م. شیریزادروز لنین، روز شرمندگی ما
- عتیق الله مولویزادهاز دین پروری، تا دین فروشی!!
- حسن پیمان امیرتیمور موسس سبک اصیل هنر معماری وحامی فرهنک ومدنیت آسیای وسطی قسمت 3
- نوشته کریم پوپل تاریخ نوروز کهن
- نجم کاويانیيادی از نوروز در کابل قديم
- تتبع ونگارش-ترجمه وتلخیص: ازحسن پیمانامیرتیمور موسس سبک اصیل هنرمعماری وحامی فرهنگ ومدنیت اسیای وسطی-2-
- دوکتور امین برین زوریدوکتور امین برین زوری
- برگردان و تبصره از دکتر خلیل ودادیهودیت در افغانستان
- ارسالی صمیمیبازگشت «لنین» به «خجند»
- حسن پیمانشمۀ ازخدمات وکارنامه های امیرتیموردرأئینۀ تأریخ
- سلیمان راوشجشن سده
- حسن پیمانتأریخ وخدمات زنده ومشهود امپراتوری تیموریان محال است به فراموشی سپرده شود
- تتبع و نگارش امان معاشر، خبرنگار آزادمناسبات سابق دولت افغانستان و اتحاد شوروی آمدن قوت های نظامی اتحاد شوروی در ششم جدی به افغانستان
- سرلوڅ مرادزی برتانوي هند او برتانوي پنجاب، د پښتنو د ویښتیا دښمنان !
- سرلوڅ مرادزی برتانوي هند او برتانوي پنجاب، د پښتنو د ویښتیا دښمنان !
- عتیق الله مولوی زادهزندگی از کاخ تا کا نتینر!
- سرلوڅ مرادزیبرتانوي هند او برتانوي پنجاب دواړه، د پښتنو د ویښتیا ضد !
- سرلوڅ مرادزیډیورنډ کرښه، څپڅپاند دریځونه او پنځم ستون
- نویسنده : مهرالدین مشیدبالاخره امریکایی ها سر به بالین بیمار نظامیان پاکستانی این بازوی زرهی تروریزم جهانی نهادند
- عبدالوکیل کوچید سامبر نقطه عطف درتاریخ جنبش داد خواهانه مردم افغانستان
- سرلوڅ مرادزی ډیورڼد کرښه، څپڅپاند دریځونه او پنځم ستون دوهمه برخه
- انجنیر فضل احمد افغانخط سیاۀ دیورند مولود دسایس انګلیس و روسیه
- سرلوڅ مرادزی ډیورنډ کرښه، څپڅپاند دریځونه او پنځم ستون
- فرزاد رمضاني بونششناسايي يا عدم شناسايي ديورند؟
- انجینر محمود صافی دافغانستان دتاریخ ځلانده ستوری احمد خان « احمد شاه بابا » درانی کال
- سید ذا کر شاه ( ســــــــــادات) (( د ډیورند کرښې غندل یا د پاکستان ســـــــره دښمنی))
- سرلوڅ مرادزی ډیورنډ کرښه او څرګند دریځونه
- بیداربمناسبت کنفرانس بین المللی لندن و عدم پذیرش دیورند خط فاصل
- سرلوڅ مرادزی ډیورنډ کرښه او روستۍ پراختیاوې
- عزیز آریانفرنیاز تاریخی به بازگشت به توافقات ژنو
- سرلوڅ مرادزی ډیورنډ کرښه او روستۍ پراختیاوې
- سرلوڅ مرادزید ډیورند کرښې پریکړه به، لروبر افغانان خپله کوي
- ارسالی صمیمیبرگی از تاریخ جنگ جهانی دوم/ چگونه مسکو تسلیم آلمان ها نشد
- میر عنایت الله سادات نگاهی به تاریخ آریانا
- محمدنبی عظیمی جنگ جلال آباد بخش آخر
- جلال بايانیبزرگ مردان تاریخ
- محمدنبی عظیمیجنگ جلال آباد بخش دوازدهم
- شبيراحمد طالب وزيران اوخاطرې
- رسول پويانجايگاه هرات در مدنيت خراسان
- محمدنبی عظیمیسفر دیگر به جلال آباد
- عزیزه عنایت خامۀ درفرا راه آزادی !
- نصیراحمد - مهمنددافغانستان دخپلواکی دبیرته اخیستلو دشهیدانواوغازیانوپه یاد
- دوکتور جلال بايانی « روح شاه غازی امان الله شاد و پر نور باد »
- انجنیر ظهو رالدین اندیشپراو دا
- محمدنبی عظیمیتعرض متقابل قوای مسلح افغانستان
- نوشته کریم پوپل اشغال و تاراج کابل از زمان تاسیس الی امروز
- سلیمان راوششهروندان شهر (جندان)
- محمدنبی عظیمی درحاشیه تعرض متقابل
- رسول پویاننقش استعمار در تخریب تمدن خراسان
- رسول پویانخراسان بعد از فروپاشی امپراتوری تيموريان
- رسول پویان ریشه های خراسان کهن
- محمدنبی عظیمیجنگ جلال آباد بخش هشــــــــــــــــتم
- محمدنبی عظیمیجنگ جلال آباد بخـــش هفتـــــــــــــم
- ا. م. شیریپراودا در ۱۰۰ سالگی: زنده و رزمنده
- اسدالله جعفریمیلاد گل سرخ
- عبدالحی نزهت افزودن دشواری کارعاقلانه نیست
- فوادشاه امان الله خان غازى از نظر احمد شاه مسعود كى بود؟
- انجنېر ظهو رالدین اندېشپر فا شیزم د بري ورځ یعنی دامپرېا لیزم دنیمی تنی ښخول په شوري سوسېا لیستي هېواد کی
- نویسنده : مهرالدین مشید نباید بیش از این بهایی برای ویرانی این سرزمین پرداخت
- محمدنبی عظیمیجنگ جلال آباد بخش ششم
- نوشته صوفی کریم فیضانی حملات اعراب در افغانستان
- انجنیر ظهورالدین اندیشد افغا نستان د خلک دمو کراتیک گوند داد شهیدا نو او اتلانو دسور گوند ټولو غړو ته له پو رته نه تر کښته پو رې
- محمدنبی عظیمیجنگ جلال آباد بقیه بخش پنجم
- نبی حیدری معلم جنک یا صلح
- محمدنبی عظیمی جنگ جلال آباد بقیه بخش چهارم
- تهیه وترتیب:میرمحمدشاه رفیعیچهره امروزی تپه مرنجان ورازهای تاریخی آن
- محمدنبی عظیمیجنگ جلال آباد -- 4
- محمدنبی عظیمی جنگ جلال آباد - 3-
- سلیمان راوشتندیس های بامیان مجسمه های بودا نیستند
- حسن پیمانبیادبودسلسال وشهمامه تندیسهای بودا دو همبزم ودو همسنگ
- حسن پیمانافشارخونین وقتلهای زنجیره یی انگیزۀ اتحادخلقهای تحت استبداد
- محمدنبی عظیمی جنگ جلال آباد
- رحمت اله رواند روسانو يرغل او وتل دواړه تېروتني وې
- احمدولي بدخشياداي ديني به قربانيان فاجعة افشار
- محمدنبی عظیمیجنگ جلال آباد
- عتیق گلشمه ازجنایات بعضی گروه های ماوئیستها درافغانستان
- محمد نبی عظیمیچرا از مرگ می ترسید ؟
- جمعه خان صوفيلر وبر دوه افغان که يو افغان؟ (يوولسمه او آخري برخه)
- جمعه خان صوفيلر و بر دوه افغان که يو افغان؟ (اتمه برخه)
- عبدالو کیل کوچی فرخنده باد چهل وهفتمین سالگرد تاسیس حزب دموکراتیک خلق افغانستان ، حزب قهرمانان وشهیدان !
- حمید محویتآتر بی نوایان
- تتبع و نگارش امان معاشر، خبرنگار آزادآمدن قوت های نظامی اتحاد شوروی به افغانستان
- تهیه کننده : عبدالقدیر میرزاییسقوطِ یک امپراتوری!
- محمد عارف عرفان رازهای حقیقی دعوت ارتش شوروی
- حمید محویدر بارۀ [کشته شدن پلخانوف(؟)]
- محمدنبی عظیمیجنگ جلال آباد
- صدیق رهپو طرزیما و نو آوری، تجدد و مدرنیزم
- جمعه خان صوفيلر و بر دوه افغان که يو افغان؟ (پنځمه برخه)
- داکترآریننام ببرک کارمل جاویدانه است زیرا توده های مردم آنرا ستوده اند
- عبدالو کیل کوچیپنجمین سالگرد وفات محمود بریالی را گرامی میداریم
- صدیق رهپو طرزیدیورند: سر و صدا برای هیچ
- محمدنبی عظیمیسپیده ها این جا آرام انــد
- محمد عوضازمكتب مبارزهء رفيق ببرك كارمل بياموزيم
- علی رستمیببرک کارمل ستارهء درخشان مبارزِ عدالتخواهء کشور
- عبدالو کیل کوچیببرک کارمل بزرگ مرد تاریخ
- دوکتور نثار احمد صدیقینام ببرک کارمل جاودان و روانش شاد باد
- جمعه خان صوفيلر و بر دوه افغان که يو افغان؟(٢ مه برخه)
- عزیز آریانفرچگونه دهلیز واخان ایجاد و به زور به افغانستان داده شد
- جمعه خان صوفيلر و بر: دوه افغان که يو افغان؟
- انجنېر ظهورالدين اندېشبه افتخار سالګرد انقلاب پېروزمند و زنجير شکن سوسياليستی اکتبر
- گزارشگر از انگلیسی به پارسی: صدیق رهپو طرزیده اسطوره در مورد افغانستان
- انجنېر ظهورالدين انديشبمناسبت سالمرګ انقلابی دلير وانديشمند خلل ناپذير
- از کریم پوپل روش سیاسی دولتها وملیتهای افغانستان در طول تاریخ
- عدالتدشمن هرگز وارد شهر لنين نخواهد شد!
- عبدالو کیل کوچی ماندگاران تاریخ
- نصیراحمد – مهمنددافغانستان دخپلواکی دبیرته اخیستلو
- سليمان راوش به پیشواز 28 ـ اسد
- انجنېر ظهورالدين اندېشدافغانستان دخلکو دملی_ازادی بخښونکي انقلاب دکاليزی په وياړ
- گزارنده: عزیز آریانفرمقاله دوم نقش دولت «کیرپاند» در با هم آمیزی فرهنگ های آسیای میانه
- عزیز آریانفرشاهنشاهی پنج صد ساله تاجیکی- ایرانی کیرپاند در مرزهای باختری چین
- حامدعلمیرساله روزشمار وقایع افغانستان از سال 1747 الی اخیر سال 2010
- نوشته کریم پوپلظهور وزوال اردوهای افغانستان
- عبدالصمد ازهراسرار مرگ میوندوال بخش دوازدهم وپایانی
- عبدالصمد ازهراسرار مرگ میوندوال بخش 11
- گزارشگر از زبان انگلیسی به پارسی صدیق رهپو طرزیباستانشناسی افغانستان از کهن ترین روزگار تا دوران تیموریان
- عبدالصمد ازهراسرار مرگ میوندوال بخش دهم
- سرلوڅ مرادزیلندن کې ډيورند جرګه د پنجاب پر سر کلک ګوزار
- تهیه کننده:امان معاشر نامه ی خواجه حافظ شیرازی برای امیر تیمور
- عبدالصمد ازهرخود کشی یا قتل بخش نهم
- محمدنبی عظیمی لحظاتی با ازهر بزرگوار
- محمدنبی عظیمی آیا روزی تاریخ حــــرب کشور ما نوشته خواهد شد؟
- عبدالصمد ازهر اسرار مرگ میوندوال بخش نهم
- ازهر عبدالصمداسرار مرگ میوندوال بخش هشتم
- محمد همایون سرخابی شهر غلغله در ماتم نبود بودای بزرگش هنوز میگرید
- عبدالصمد ازهراسرار مرگ میوندوالبخش هفتم
- محمدنبی عظیمیتا لحظهء انــــتقال مسؤولیت
- گزارش از انگلیسی به پارسی صدیق رهپو طرزیباستانشناسی افغانستان از کهن ترین روزگار تا دوران تیموریان
- عبدالصمد ازهراسرار مرگ میوندوال بخش ششم
- اسدالله جعفریآیاافشار باردیگر تکرار خواهد شد؟
- سید عبدالقدوس «سید»جنگ افشار
- خلیل الله سکندریواقعیت های پنهان در ماجرا های عیان افغانستان
- محمد همایون سرخابی نگاه مختصری پیرامون زندگی پرافتخار ظهیرالدین محمد بابر
- عبدالصمد ازهراسرار مرگ میوندوال بخش پنجم
- محمد عالم افتخارسید جمال الدین افغانی ؛ اَبَر انسانی که از نو باید شناخت !
- سرلوڅ مرادزی پاچاخان د بهرنیو پوهانو په نظر کې
- صدیق رهپو طرزیباستانشناسی افغانستان از کهن ترین روزگار تا دور تیموریان
- میرعنایت الله سادات نظری بر موافقتنامه ای دیورند
- عبدالصمد ازهرخودکشی یا قتل؟ بخش چهارم
- نویسنده : مهرالدین مشیدامریکا و بازی بزرگ در کشوری که دشنۀ مقاومت گلوی هر مهاجمی را شگافته است
- عبدالصمد ازهرخودکشی یا مرگ بخش های دوم و سوم
- تتبع و نگارش امان معاشر، خبرنگار آزاد آمدن قوت های نظامی اتحاد شوروی به افغانستان
- ا. م. شیریبمناسبت زادروز استالین
- عبدالصمد ازهرخودکشی یا مرگ
- نویسنده: ولادیمیر پلاستون ببرک کارمل تا آخرین نفس های خود به حقانیتِ راهی که خود انتخاب نموده بود باور داشت
- ع.رستمی ببرک کارمل نماد وحدت!
- ر. حسنهفته اول دسامبر یاد آور روز های فقدان دو شخصیت مبارز نستوه کشور
- نوشته از ع. بصیر دهزادبخاطر 14چهاردهمین سالگرد وفات شادروان ببرک کارمل
- عبدالو کیل کوچی گرامی وجاویدان باد نام وخاطره تابناک زنده یاد ببرک کارمل
- عبدالو کیل کوچی چهارمین سالروز وفات زنده یاد محمود بریالی را گرامی میداریم
- احمدشاه سرخابییادی از جاودان یاد ببرک کارمل و برادر و همرزم فقید ش محمود بریالی!
- سرورددیورند کرښه دتکړه پوهانو وځیړ نو ته ضرورت لري
- عزیز آریانفردرنگی بر سر نام کشور ما- افغانستان
- عزیز آریانفرراز نهانی نامه دوست محمد خان به نیکلای یکم- امپراتور روسیه
- عزیز آریانفرآیین نامه داخلی انقلابیون جوان افغان (جوانان افغان)
- شباهنگ راددر یادمان کمونیست رزمنده «ارنستو چه گوارا»
- دکتر بیژن بارانکوچ آریاییها از شمال خزر
- سرلوڅ مرادزی د تاریخ پاڼه : کوز پښتانه او د افغانستان خپلواکي
- سليمان راوش تجاوزانگليس ، روس و امريکا بر افغانستان يا يک دروغ بزرگ
- اکادمیسن دستگیر پنجشیریحملات بر نیروهای چپ و پیامد های آن
- عزیز آریانفرگستره «اروآسیای میانه بزرگ»
- احسان لمر یادی از خانوادهء ناظر صفر
- داکتر . و .ع . خاکسترفراز های از زند ه گی یهودان در افغانستان
- نوشته صدیق رهپو طرزیتمدن «سند ـ هلمند» آغاز گر تاریخ ما
- انجنیر زلمی نصرت مهمندافغانستان د«جواهر لعل نهرو»له نظره!
- لیکونکی : نجم الدین « سعیدی »دعلامه دوکتورمحمد سعید « سعید افغانی»د «۲۵» تلین په ویاړ !
- سيد احسان " واعظی"تمدن های آريانای کهن و خراسان باستان
- آصفه صبابه مناسبت سی امین سال شهادت شاد روان محمدطاهربدخشی
- عبدالوکیل کوچیفرخنده باد چهل و پنجمین سالگرد تاسیس حزب دموکراتیک خلق افغانستان ، حزب قهرمانان وشهیدان !
- مرادزیستر پاچا خان : ملي هویت ، خپلواکي ، ملي ژبه او تعلیم
- علی رستمی چهل وپنجمین سالکرد حزب دموکراتیک خلق افغانستا ن را گرامی داشت !
- داود کرنزی بمناسبت سومین سالگرد وفات رفیق بریالی
- یعقوب هادینام و نیکوئی های رفیق ببرک کارمل جاودان باد
- سید احسان واعظی شخصیت نام اوری که باتاریخ زیست
- ترجمه و تحشیه از خلیل وداداز انقلاب اکتوبر تا انقلاب ثور
- سيد احسان " واعظی"تمدن هاي آرياناي كهن و خر اسان باستان
- احسان واعظی جايگاه والا و ارزشمند فيض محمد کاتب هزاره دربازتاب رويدادهای سياسی و تاريخ نگاری کشور
- رحمت اله رواند سنبلی نهمه نیټه د پښتنو اوبلوڅو د پیوستون د ورځی په یاد
- مرادزئ د وږي ۹ مه د پښتونستان ورځ
- نوشته : میرمحمد شاه "رفیعی"آرزوهای فراموش ناشده شهدای به خون خفته
- صديق وفا لويَه جَرگه ها ونقش ارزشمند آن در ساختار اجتماعی- سياسی وقانون گذاری افغانستان
- صديق وفا لويَه جَرگه ها ونقش ارزشمند آن در ساختار اجتماعی- سياسی وقانون گذاری افغانستان
- پژوهش: ظاهردقیق ماسترعلوم سیاسیحکومت مجاهدین(!)وبرکناری نقابهای تقدس آنان
- محمد عوض نبی زا د ه سی ومین سالروز شهادت علامه محمد اسمعیل مبلغ فرخنده و گرامی باد
- دکتورخلیل وداد (بارش)خاطرات مهندس هُلندی فان لوتسنبورگ ماس
- محمد عوض نبی زا دهدرويش علي خان هزاره اولین نایب الحکومهءهرات دردولت درانیها
- میرعبدالواحد ساداتسخنی چند پیرامون شخصیت والای غبار
- محمد عوض نبی زا ده بنیادعلیخان هزاره مبارزهمیشه درسنگرو یکی ازمدافعین راستین استقلال کشور
- محمد عوض نبی زا دهشیرمحمدخان هزاره جنگاورقهرمان و یکی از فاتحین اصلی معرکهءمیوند
- ترجمه و تحشیهء دکتور خلیل وداد نخستین مداخلهء نظامی شوروی به افغانستان
- سیدحسن رشاددو یاد و دو خاطره
- گزارنده به دری: عزیز آریانفرافغانستان در مراحل نخست توسعه مستقل (سال های دهه 1920)
- محمد عوض نبی زا ده میر یزدان بخش بهسودی نماد ازایمان و مقاومت ،قربانی توطیه و پیمان شکنی
- محمد عوض نبی زا د ه یکصد وپا نزدهمین سا لیا د شهادت میرمحمدعظیم بیگ سه پای
- نسیم جویا جویاــ پرچم شجاعت و نبرد مردم افغانستان به خاطر ازادی,عدالت وترقی
- محمد عوض نبی زا دهچهل و سومین سا لگرد وفات زنده یاد برات علی تا ج یکی ازپیشآهنگان ، نهضت مشروطه خواه و دموکرات گرامی باد
- محمد عوض نبی زا دهیکصدوپنجمین سال تولد فرقه مشرفتح محمد خان میر زاد یکی از پیش قراولان جنبش مشروطیت کشور فرخنده باد!
- محمد عوض نبی زا دهبیست و ششمین سا لیا د وفات محمد ابراهیم گا و سواریکی ازپیشگامان نهضت دهقا نی وضد استبداد گرامی با د!
- جنرال محمد یاسین امیریهشتاد سال از تولد ببرک کارمل شخصیت استثنایی تاریخ معاصرکشورمی گذرد
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- محمدعوض نبي زاده نقش و مقام مردم هزاره دردولت و جامعه طی دوونیم قرن اخیر
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- تهيه ، تدوين وپژوهش (راد مرد)چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟(قسمت ششم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- مشعلشخصيتي که با تاريخ عمر خواهد کرد
- تهيه ، تدوين وپژوهش )راد مرد)چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟ (قسمت پنجم)
- تهيه ، تدوين وپژوهش (راد مرد)چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟ (قسمت چهارم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- محمدعوض نبی زاده یادی ازمبارزقهرمان عبدالخالق شهید
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- تهيه ، تدوين وپژوهش )راد مرد)تاريخ سخن ميگويد: چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟ )قسمت سوم (
- تهيه ، تدوين وپژوهش (راد مرد)چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟ (قسمت دوم )
- تهيه ، تدوين وپژوهش )راد مرد)تاريخ سخن ميگويد: چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- دپلوم انجنیر خلیل الله معروفی جوانمرد لک بخش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در كوچه هاى خون و اّتش (جلد دوم)
- نصرت شاد يادي از “ مولانا “ ملانصرالدين !
- محمدعوض نبی زاده معرفی مختصریکعده ازمبارزین شاخص مردم هزاره درجنبیشهای ضد استبدادی و استعماری
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- ويرايش وگردآورنده جانبازنبردنخستين سلطنت يک زن ازسلاله غزنويان در جهان اسلام
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- ظريفيبه بها نهء هشتا دهفتمین سالگرد استرداد استقلال افغانستان
- آتوسا سلطان زاده فيلسوفاني كه پيامبر شدند !
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- دوکتور.م. پکتیا وا ل بمنا سبت هشتا دو هفت مین سا لګر د استر دا د استقلا ل ملی افغانستا ن
- محمدعوض نبی زاده هزاره جات یا هزارستان ازدیدگاه ونظر مورخین
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- نصرت شاد توماس هابس متفكر و فلسفه سياسي دولت
- عليشاد لربچه ژان ژاك روسو
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- عليشاد لربچه زنون ؛ اهل كيتون
- نوشتهء: زمری کاسی شناسنامهء يکتن ازمشروطه خواهان، يک مبارز گمنـــام و افشای يک ترورسياسی ديگر؛
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- رستاخيزمروري برواژه تاريخ
- جليل پرشوردرمورد هفت وهشت ثور
- رستاخيزمروري برواژه تاريخ
- جليل پر شوردر مورد هفت وهشت ثور
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- رستاخيزمروري برواژه تاريخ
- جليل پرشور در مورد هفت و هشت ثور(بخش شـشم)
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- جليل پرشور در مورد هفت وهشت ثور بخش چهارم
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- جليل پرشوردر موردهفتم وهشتم ثور
- جليل پرشوردر مورد هفتم وهشتم ثور
- جليل پرشوردر موردهفتم وهشتم ثور
- سراج الدین ادیبروز جهانی کارگر وتشکیل سازمان بینالمللی کار
- سراج الدین ادیب جهان در آیینه ء رویداد های تاریخ (اول تا 31 می )
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- محمد وليبرگ های از تاريخ روابط خارجي افغانستـــــــــــــــــــان
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- محمد وليبرگ های از تاريخ روابط خارجي افغانستـــــــــــــــــــان
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- محمدوليبرگ های از تاريخ روابط خارجي افغانستـــــــــــــــــــان
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- سراج الدين اديبجهان در آئينهء رويدادهای تاريخي
- سراج الدين اديبجهان در آئينهء رويدادهای تاريخي
- سراج الدين اديبجهان در آئينهء رويدادهای تاريخي
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- کريم حقوقابونصر فارابي ارسطوی شرق
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- سراج الدين اديبجهان در آيينهء رويدادهای تاريخ بخش سوم
- سراج الدين اديبجهان در آيينهء رويدادهای تاريخ بخش دوم
- سراج الدين اديبجهان در آيينهء رويدادهای تاريخ بخش نخست
- گرد اّورنده و مترجم: غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- غفار عريفگذر در کوچه هاي خون و آتش
- رضا شادابهویت قومی هزاره ها و سادات هزاره
- ارسالي آرش فروزی با مبارز آتشين راه نجات مردم داکتر محمودی آشنا شويم
- سراج .اديبجهان در آئينهء رويدادهای تاريخ
- دوکتورمحمد شعيب مجددیمسابقه تير اندازی در زمان تيموريان هرات
- سراج الدين اديبجهان در آیینه ء رویداد های تاریخ بخش سوم
- سراج الدين اديبجهان در آیینه ء رویداد های تاریخ بخش دوم
- سراج الدين اديبجهان در آیینه ء رویداد های تاریخ بخش نخست
- اسکاریحسن صباح وجنبش اسماعيليه
- دستگيرصادقيغارت ميراثهای فرهنگي و تاريخي
- صباحچگونه ابوریحان بیرونی قاره آمريکا را کشف کرد؟
- داکتر وفاهوشی مین مردی که تاريخ را رقم زد
- صباحاولين سفير زن درتاريخ کابل زمين
- صباحگوشه ي ا ززندگي جاودانه مرد خراسان
- استادصباحابوالفضل بيهقی مورخ امپراتوري غزنويان
- سراج الدين اديببمناسبت 86 مین سال استقلال افغانستان
- تهيه و تدوين از بصيرشررتاريخ ، آزادي ،صلح واستقلا ل
- عينيسيرتاريخي فاجعه ملي ومجرمين جنگي
- رسالتروزا زن بحث انگيزتاريخ
- استادصباحميمنه د راورا ق تاريخ
- ارسالي بنفشه ميتراسفر تاريخي وهنري د ردنياي باستا ن
- استادصباحچهل سال اسماعیلیه بعد از وفات حسن صباح
- استادصباحتاريخ عمومي اسماعیلیه هاواوضاع خراسا ن
- نبشهءايشرداسالاحمدالله هندوی افغانستانیم؟!
- تهيه و ترتيب از اشرف بهروزفشرده اي از تاريخ فرانسه
- انجنيرغلام سخي ارزگانيبه بهانه يي گرامي داشت از روز جهاني مادر
- ارسالي جواد نصريانزن در آنسوي تاريخ
- ارسالي بنفشه ميتراسفر تاريخي وهنري د ردنياي باستا ن
- استادصباحيعقوب ليث صفاري مرد خرد وپيکا ر
- ارسالي صيقلرويدادها ي تاريخي
- ارسالي بنفشه ميتراآخرين تغييرات سياسي جهان در دهه پسين سده دوهزار عيسايي
- ارسالي فرحت شکوهمندگفتار بزرگان
- ارسالي بنفشه ميتراسفر تاريخي وهنري د ردنياي باستا ن
- ارسالي بنفشه ميترامجموعه ای از دانستنی ها
- گردآورنده وتلخيص استادصباحسفر تاريخي وهنري د ردنياي باستا ن
- استادصباحگسترش فرقه اسماعیلیه در قرن اخیر
- نسرین مفیدردپای زن افغان در تاریخ
- نسرين مفيدهشتم مارچ روز جهاني زن در پهنای تاريخ
- ارسالي محبوب شاملعقايد اسماعيليه
- ارسالي ميلاد بهزادتاریخچه کتاب و کتابخانه در عهد با ستا ن
- ارسالي نسترن نيلابمروري برآيين کا تو ليک
- ارسالي شامل سالارد رمورد زرتشت و زرتشتیا ن چه میدانیم؟
- ارسالي فريدون کيومرثمهاتما گاندی منجی صلح وپيام آورآزادي
- ارسالي بکتاش نهيردرباره اصطلاح شيعه
- استاد صباحکمي ازحقا يق ناگفته وتاريخي سرزمين خراسان
- ارسالي جواد نصريانتاريخ ظهور و مؤسس مذهب معتزله
- ارسالي اميد برهاناهل حديث و حنابله
- ارسالي جواد نصريانوهابيت چگونه بوجودآمد؟
- استاد صباحتاريخ مذ هب اسماعيليه
- ارسالي دانش آرزوتاریخ اروپا
- ارسالي اميد آهنگربابل درکجا واقع بود؟
- ارسالي جواد نصريانپنج دهه از تصویب اعلاميه جهاني حقوق بشر ميگذرد
- ارسالي اميد آهنگرامپراتوری اسکندر چه وسعت داشت ؟
- ارسالي عمران مهربانچه نيرويي ملتها را به حرکت در مي آورد؟
- ارسالي ميلاد دوستچه کسی می تواند تاریخ بنو یسد؟
- ارسالي مشهيد مهوشبِنِدِتو كروچه
- ارسالي اميد آزموننظرمن در باره تاريخ
- ارسالي مشهيد اميلسا ما نيان
- ارسالي داکتر بصيرجنگ نفت
- ارسالي احمد منصور آگاهنهروآزاده مرد آزادي
- ارسالي وليد نصرياندرتاريخ ا مريکا چه گذشته است؟
- استاد صباحلحظه يي دردهليزهاي تاريخ
- ارسالي سالار هوشمندبه بها نه، سالروز ترور مهاتما گاندی
- ارسالي داکتربصيرتاريخ و هويت ملي ما
- ارسالي شامل صباحلحظه يي با تاريخ
- دستگير صادقيگراميداشت از مبارزات قهرمانانهً مردم با شهامت افغانستان در حفظ استقلال کشور