روزا زن بحث انگيزتاريخ
رسالت رسالت


روزا لوكزامبورگ در پنجم ماه مارچ يك هزار و هشتصد و هفتاد و يك ميلادی در شهر كوچك زامسك Zamosc) در پولند بر خشت اين جهان افتاد. روييد، باليد و نوجوانی را ميزبان شد. هنوز شانزدهمين شمع فروزان نكرده بود كه به جنبش انقلابی سرزمينش پيوست. او مبارزه در راه آزادی و عدالت را درست در همان آغازين سكانس های زندگانی كليد زد! پدرش، «الياس لوكزامبورگ»، اقتدار زيادی داشت و فرمانروا بود كانون خانواده را. بعداً روزا حكايت می كرد: «آن زمان ها، در خانه صبح اول وقت به طرف پنجره می خزيدم، آن را به نرمی باز می كردم و بيرون را می نگريستم، چرا كه اكيداً ممنوع بود كه پيش از پدر از خواب برخيزيم.» اما روزا كه در اين روزگار در وارسا می زيست در سايه مادرش، لينا ممنوعيت و اقتدار پدر را نقض كرده و از همان آغازين روزهای باليدن، ابتكار عمل را خود به دست گرفت. «ولی او [پدر روزا] به همسرش، لينا، حكومت بر جان ها را واگذاشته بود... بدين ترتيب، ميان پدر و مادر، گرداگرد روزا در خانه «زامش»، از ابتدا يك اتحاد و يك تقسيم كار وجود داشت. آری اتحاد: زيرا كه پدر و مادر هر دو يهودی بودند، هم اين و هم آن دستخوش يك تحول شده بودند...» باری، زندگانی «روزا لوكزامبورگ» چنان پرفراز و فرود و آن سان به رنگ های همه گرم پهلو می زند كه واكاوی يا بازشگافي سيمای او در چند سطر و در يك مقال آسان نمی نماياند. باز هم نگاهی گذرا و بس فشرده. «روزا» بيش از هر چيز به عنوان يك مبارز سياسی و نظريه پرداز انقلابی چپ مشهور گشته است. اما زندگی و مرگ وی نشان می دهد كه ابعاد وجودی او بسی متنوع تر و فراتر از اين است. هم او روزاست كه در ميانه پيكار بی امان با كژی ها و كاستی ها، عاشقانه های بسيار را نيز سرفصل می سازد!... او به دوستش «لئو بوگيش» می نويسد: «دليل نوشتنم اين است كه من هنوز اين عادت احمقانه را دارم كه بگويم هر آنچه را كه احساس می كنم! روزا، لئو را «فرزند عزيزكرده من»، «شوهرم كه از هر كسی عزيزتر است» و «فرشته من» می خواند. «روزا» با اينكه ترجمان عشق را در «عشق عمومی» می ديد، اما آن هنگام كه در زوريخ برای دوست و حالا همسرش نامه می نويسد، تصريح می كند كه حتماً به نظرت عجيب خواهد آمد و شايد هم خنده دار، كه من اين نامه را برايت بنويسم. در حالی كه ما در ده قدمی يكديگر سكونت داريم و سه بار در روز همديگر را می بينيم وانگهی از آنجا كه من فقط يك زن هستم. اين رمانتيسم، اين نامه نگاری شبانه به شوهر خود، چيست؟ همه عالم ممكن است بخندند اما تو نه. اما تو اين نامه را با جديت و با قلبت بخوان، با هيجان، همان هيجانی كه با آن نامه های مرا در گذشته در ژنيو، می خواندی، زمانی كه هنوز زنت نبودم. باری، سرگذشت غالب آرمانخواهان شامل حال هم او كه «شعله فروزان انقلابش» خوانده اند نيز می شود. طلب عشق و محبت كانون خانواده و عطش اين همه كه در كوران مبارزات بی وقفه اين خلاء در زندگانی فرد مبارز حس می شود. روزا نيز تشنه است! تشنه دوستی و لئو به او آن نمی دهد كه می بايد! نامه ها و نامه ها، پيكار و پيكار. هم عشق عمومی را فرياد می كند و هم عشق به يار و همدم را! خطاب به لئو می نويسد: «ديگر نمی توانم كار بكنم. فكرم دائماً متوجه تو است ... جانم همه به جانب تو پرمی كشد و چشمانم از اشك پر می شوند و شايد كه تو به اين حرف ها بخندی، چه اكنون اشكم در آستينم است.. و همو روزاست كه در اوج پيكار برای بهروزی مردم به اين مرد يخين می گويد كه به يك فضای گرم و محرم نياز دارد. اما چنين فضايی در اين زمان ميان ما چه نادر است!» دلش هوای يار كرده است و به همدم می گويد كه می خواهد به او عشق بورزد تا نسيم گذشته را به ياد آورد! «خود را به بی دست و پايی متهم می سازد كه خواب «فضای لطيف، محرم و آرزويی را می بيند، آنگونه كه بود در زمان نخستين روزها . باری، خلأ عشق و نياز پاك روان در مقطعی از زندگی «شعله فروزان انقلاب می رود تا مثل خوره تمام روح سودايی او را دربرگيرد. چرا تنهايم می گذاری؟ آه كه چقدر برايت ناله و زاری می كنم، اما تو اين طور كه هر روز بيشتر به چشمم می آيد، انگار ديگر مرا به اندازه گذشته دوست نداری، آيا چنين نيست؟» و اوج غليان عاطفی عشق در روزا «كينه در من اوج می گيرد و می خواهم به تو آزار برسانم، تو را جريحه دار كنم، به تو نشان دهم كه به عشقت نيازی ندارم! روزا لوكزامبورگ در سال ۱۸۹۸ راهی آلمان می شود، آلمانی كه در اين مقطع تاريخی كانون جنبش جهانی چپگرايان بود. روزا قلم به دست می گيرد و هم زمان به طور منظم در چندين روزنامه مشغول به كار می شود. او در برخی موارد سردبيری اين روزنامه ها را نيز برعهده گرفته است. روزا حالا به كارزار شده است. سخنرانی پشت سخنرانی، نقد و تبيين خردورزی و آگاهی طبقاتی مخاطبان در دستور كار او قرار می گيرد. حضور روزا، آتش را در محافل سياسی و اجتماعی آلمان فروزان می كند. در ،۱۹۰۴ به جرم «توهين به قيصر آلمان» او را به سه ماه زندان محكوم می كنند. اما هموست كه چون بسياری از پيكارگران در زندان نيز دمی از پای ننشسته و به طور مرتب، دگرگونی های سياسی آلمان، پولند و نيز انقلاب ۱۹۰۵ روسيه را تعقيب می كند. لوكزامبورگ پيرامون اين همه، تحليل های عميق و درخور توجهی را نيز ارائه داده است. روزا بار ها به صراحت گفته است كه برای او چيزی جز وظيفه وجود ندارد! اوچون يك چهره شگفت و يكتا، همچنان تپنده و پرهيجان سخن می گويد. واگويه مان می كند كه تاريخ، ديروز، او را به قتل رساند، امروز به او حق می دهد! سيمای روزا لوكزامبورگ به مثابه يكی از چهره های نامی سوسياليسم، نظريه پرداز ژرف انديش، سياستمداری موشكاف، اقتصاددانی سختگير و تحليلگری روشن بين همچنان مطرح است. «او ملی گرايی افراطی را افشا می كند. اما روزا اسطوره نيست. بت نيست! و ما را نيز با هيچ اسطوره و بتی كاری نيست! روزا در خلوتكده رازهايش واگويه مان كرده است كه در گوشه دنجی از باغ، خود را بيشتر در خانه خويش احساس می كند... تا در يك كنگره حزب... با اين وجود اميد وارم در حين انجام وظيفه در نبرد خيابانی يا در زندان بميرم. اما من در اعماق ضمير خويش، بيشتر به گنجشك ها تعلق دارم تا رفقا. و او تا واپسين دم رزم بر آن بود كه آزادی، همواره، دست كم آزادی كسی است كه ديگر گونه می انديشد. تنها مرور فشرده عناوين بيست و سه سرفصل زندگی و مرگ روزا لوكزامبورگ، ابعاد مختلف و گونه گونی شخصيت وی را خوب هويدايمان می كند. در اينجا به ذكر اين عناوين كه غالباً گفته های روزا در فصول مختلف زندگانی است اشاره می كنم.
فرزند بيمار يك خانواده يهودی ، تحقير شده، آزرده، شورشی، انقلابی، شباهنگام صدايی مرا بيدار كرد... ، من هنوز اين عادت احمقانه را دارم كه بگويم هر آنچه را كه احساس می كنم. ، از چه رو تنهايم می گذاری؟ اين چه زندگی ای بود؟، «آنچه در دل دارم، بر زبان می آرم»، «در يك كلام از اينكه زندگی می كنم خوشحالم»، «بگذار به آزادی عمل كنم»، «ما يك دوران باشكوه را تجربه می كنيم»، «من اجازه نخواهم داد كه رهبری حزب زندگی ام را تامين نمايد»، «من به سختی می توانم در اين هوای عفن و ساكن نفس بكشم»، «خلق و خوی من نيازی به دفاع ندارد»، «سرنگون باد جامعه رسوايی كه چنين دهشت هايی را به بار می آورد»، «و اكنون مرا محكوم كنيد»، «بر اين باورم كه امكان ندارد در برابر آن خاموشی گزيد»، «راستی را كه ديگر از هيچ چيز ترس ندارم»، «من غير از آن چوبی كه پرچم را به آن آويخته اند نيستم.»، «در واقع من اندكی زخم خورده ام...»، «اما، تو چه می خواهی؟ ناليدن طريق بودن من نيست.»، «اين زندگی كه در اينجا می گذرانم، يك دوزخ راستين است!» بايد تاريخ را بدان گونه دريافت كه جريان می يابد»، «بودم، هستم، خواهم بود!»، و دست آخر واگويه ژان ژورس با ياد روزا! گرچه گورها حاشيه جاده را فراگرفته اند، اما جاده به عدالت راه می برد! روزا لوكزامبورگ در بيست و هفتم جنوری ،۱۹۰۵ شاهد تظاهرات بزرگ وارسا است. موطن او حالا به غليان آمده و «روزا» دور ترك اين همه! حالا همسرش لئو، راهی ميدان نبرد وراسا می شود. بدين گونه نشان می دهد كه آن فرد بی ثباتی كه روزا بدان متهمش می كند نيست؟ و ديگر دوستش «كاسپراك» كه در ۱۸۸۸ به ياری اش آمد تا از مهلكه بگريزد، ماه هايی بعد در پايان يك درگيری دستگير شده، به مرگ محكوم و اعدام می شود. «روزا» در سال ۱۹۰۶ به ياری انقلابيون در روسيه می رود، به فاصله بسيار كمی از حضورش در روسيه بازداشت و زندانی می شود. تنها به دليل بيماری و نيز تابعيت آلمانی است كه از زندان آزادش می كنند. و اما سال ،۱۹۱۳ سال حادثه است! مهم ترين اثر «روزا»، يعنی «انباشت سرمايه، ادای سهمی در توضيح اقتصادی امپرياليسم» روانه بازار نشر می شود. لوكزامبورگ در اين اثر شهره خود كنكاشی هوشمندانه دارد پيرامون گسترش سرمايه داری در مناطق جديد و عقب مانده و اثر آن بر تضادهای درونی سرمايه داری. يك سال پس از انتشار كتاب، در بيستم فبروري ،۱۹۱۴ به دليل اعتراض به آغاز جنگ جهانی اول، بار ديگر بازداشت و روانه چهارديواری محصور می شود! و روزا در تمامی اين سال های پرمخاطره، زيستن و مرهم نهادن بر زخم های پرشماره اش را در جايی ديگر جست. آنگونه كه صاحب نظران و محققان تاريخ گواهی می دهند، پيكار و مبارزه بی وقفه «رزا لوكزامبورگ» راه سنگلاخ انقلاب اكتبر را هموار كرد. هموست كه در اوج ياس و نااميدی واگويه مان كرد، توده ها وقتی كه به جنبش درآيند، چيز ديگری خواهند آفريد! او بارها به انقلاب اكتبر اشاره كرده است و نتيجه گيری كرده كه مهم ترين چيز آموزش توده هاست. او به فرانتس مهرينگ، همرزم خود می گويد: «ما بايد چشم به راه مبارزات و اصطكاكات مداومی باشيم... ما به دوره ای نزديك می شويم كه در آن توده حزبی نيازمند يك جهت گيری فعال، بی رحمانه و دورنگر خواهد بود.» باور لوكزامبورگ، سازماندهی و تشكيلات در تداوم و خاصه ثمربخشی حركت مبارزان نقشی بسزا دارد. در عين حال كه پيكاری بی وقفه را در راه بهروزی توده بی نوا می آغازد، هر نوع دگماتيسم و ديكته حزبی را نيز برنمی تابد. به ابتكار عمل و حركت به دور از پذيرش كامل و بی چون و چرای ديكته های مرسوم سخت خو گرفته است... به رفيق رومانيايی خود می نويسد: «در اينجا، در آلمان، به نظر می آيد كه هرگز استراحتی به خود نخواهيم ديد... بيهوده است كه از اين امر شكوه كنيم.» او اين همه را به درستی قانون رشد حزب عنوان می كند. در يك هزار و نهصد و دوازده ميلادی، روزا با «پلخانف» و «لنين» ديدارهای مكرری داشته است. او درباره رهبر انقلاب اكتبر می گويد: «او ديروز آمد، و امروز، چهاربار، باز آمده است. من با او با خشنودی بحث می كنم، او با هوش و با فرهنگ است. من دوست دارم به چهره وی كه چندان زيبا نيست نگاه كنم... و هيچ ابايی ندارد از اينكه در اوج مبارزه، سانتراليسم موجود حزبی را به چالش بگيرد و تو تاليتاريسم را با هر قاموس آن محكوم كند! او در اين زمينه حتا اختلاف نظراتی را با برخی از موضع گيری های لنين عيان می كند. روزا، آزاد است، مسلط است و رها! هموست كه در تابستان يك هزار و نهصد و دوازده، منطبق با آثار ماركس، مكانيسم های سوق نظام كپيتاليستی به سوی امپرياليسم شدن و شبه نظام سرمايه را به سوی قبض و بسط بيش از پيش سلطه خود بر سرزمين ها و بازارهای جهان را به درستی تحليل و تبيين می كند. او بس هوشمندانه به صدور كالاهايی اشاره می كند كه نظام جهانی سرمايه را مجاز به بازتوليد سرمايه می نمايد و به ارزش افزوده ای اشاره می كند كه خون اين نظام است!... انباشت سرمايه را محققان صاحب نام در زمره يكی از شاخص ترين آثار علمی در قلمرو سوسيال دموكراسی پس از كوچ ابدی فرد ريك انگلس دانسته اند. «روزا لوكزامبورگ» در كنار «كارل ليپ كنشت»، «فرانتس مهرينگ» و «كلارا زتكين» جمعيت اسپارتاكوس را بنيان می ريزند. ليپ كنشت درباره اين دوران گفته است: پيش از ۴ اگست به همراه تعدادی ديگر هر آنچه را كه از نظر انسانی امكان پذير است انجام دادم تا گروه پارلمانی را به رد اعتبارات نظامی متقاعد سازم. درست در همين مقطع زمانی است كه ماتيلا ياكوب مردی كه صاحب يك دفتر تكثير اسناد در برلين بود و دو سال از روزا كوچكتر شيفته او می شود. «نخستين بار كه روزا لوكزامبورگ نزد من آمد تا يك مقاله را برايم بازخوانی كند، تاثير عميقی بر من گذاشت. من چشمان بزرگ درخشان او را نگاه می كردم، چشمانی كه به نظر می آمد همه چيز را درك كنند، قلبم تندتر از پيش به تپش درآمد!» «ياكوب» حالا شيفته رزمنده انقلابی است اما «روزا» دست نايافتنی تر می نماياند. متاسفانه آدم های اندكی را می يابم كه قصد شان ياری من باشد. هرگز نمی توان به «كارل ليپ كنشت» دست يافت. زيرا كه همچون ابری در آسمان به هر سو می دود. «فرانتس مهرينگ» برای هر كاری غير از ادبيات تفاهم اندكی نشان می دهد و واكنش «كلارا زتكين» هيستريك و كاملاً نوميدانه است. اما به رغم همه اينها قصد من اين است كه ببينم چه می توانند انجام دهند. و همو روزاست كه چهار سال پياپی از داخل زندان به رهبری، برانگيختن و سازماندهی مبارزات ضدجنگ ادامه داده و از اين رو خشم توسعه طلب های آلمانی بيش از هر زمان ديگری برانگيخته می شود. در هشتم نوامبر يك هزار و نهصد و هجده ميلادی انقلاب آلمان به وقوع می پيوندد، متعاقب اين انقلاب، «روزا» از زندان رها می شود. او همه عزم خود را جزم می كند و برای ياری انقلاب نوپا از هيچ فرو نمی گذارد. اما باز هم همان شاه كلام مانای تاريخ مكرر می شود، «انقلاب كردن آسان اما انقلاب را نگاه داشتن سخت است!» انقلاب آلمان به رغم تمامی ازجان گذشتگی ها شكست را ميزبان می شود. حالا جوخه اعدام انقلابيون چون هميشه ايام برپا می شود. اما او روزا در اين شامگاه برلينی ۱۵ جنوري ۱۹۱۹ آنجا بود، بی دفاع با موهای خاكستری، با خطوط چهره گود افتاده در اثر خستگی و بی خوابی، صورت پهن او چين افتاده و رنگ پريده بود، با بينی درشت و بلند، بالا پوشش، شانه هايش را كه هيئتی سنگين داشت می پوشانيد، زن سالمند با پيكری اندك خميده، بيش از چهل و هشت ساله به نظر می آمد... روزا لوكزامبورگ به همراه ديگر هم رزمش «كارل ليپ كنشت» بازداشت می شوند. «او با جامه های خويش با ريخت خود، به هر زن بورژوای آلمانی شباهت می يافت اما حالت چهره او كه سربلندی از آن می باريد آنچه را كه بارها نوشته بود تكرار می كرد «من از هيچ چيز نمی ترسم.» و يا «من در اين اواخر به مانند فولاد صيقل خورده سخت گشته ام. عقربه ها را يارای حركت نيست. همرزم «روزا» كارل ليپ كنشت، با پيكری سراسر خون آلود از حويلي هوتل ادن عبور داده می شود. سرگذشت تراژيك كمون پاريس تاكمون آلمان ممتد می شود! حالا يكی از گزمگان نعره می زند: «پتياره پير را ببينيد كه دارد غوطه می خورد!»
«روزا» را سخت شكنجه كرده اند. رشته ای از خون از دهان و بينی او جاری است. پيش از هرگونه محاكمه و دادرسی، درست در روز پانزدهم جنوري يك هزار و نهصد و نوزده ميلادی، «روزا لوكزامبورگ» زير ضربات قنداق تفنگ سربازان آلمانی جان می بازد. و ستوان فوگل، محض احتياط، گلوله ای را به شقيقه چپ پيكر بی جان روزا شليك می كند. دو روز پس از واقعه در هفدهم جنوري، لئوبوگيش تلگرامی به رهبر انقلاب اكتبر مخابره می كند: كارل و روزا آخرين وظيفه انقلابی خود را به انجام رساندند! های و هوی گنجشكان در شاخ و برگ های درختان تا به آ سمان رفته است و آبی آسمان را سرخ ماسيده. آن سوترك، نجوايی جامه از تن برون كرده و فريادوار نقش می زند. او برتولت برشت بيست و يك ساله است! ساعتی است كه روزا سرخ ناپديد شده! معلوم نيست كه كجا دفن شده!
منبع : سخن
July 31st, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل تاریخی