گوشه ي ا ززندگي جاودانه مرد خراسان
صباح صباح


آن گرما گرم تابستان سال 127 هجري، كه عبدالرحمن پسر مسلم، جوان 19 ساله، سوار بر اسب، آهسته از دروازه شمالي كوفه بيرون آمد و بسوي شمال رهسپار مي‌شد، در آن دوردست، در سرزمين خراسان، نصر پسر سيار كناني ليثي از سه سال پيش باز پنجه ستمگري خود را در سينه‌هاي خونين مردم رنج ديده فرو برده بود. عبدالرحمن جوان رعناي ميانه قد باريك اندامي بود كه جامه بسيار ساده، اما پاكيزه‌اي، در بر و دستار بي‌رنگي بر سر داشت. اسب كوه‌پيكر او در زير رانش چون توده‌اي از سيم در حركت بود و اين جوان چالاك بر فراز آن ره‌ نورد نجيب، نقشهاي برجسته باستاني خسرو دوم ساساني و شبديز را در طاق بستان بياد مي‌آورد. عبدالرحمن يك سال بود كه از سرزمين خويش دور شده و نزد ابراهيم ابن محمد از خاندان عباسي به كوفه رفته بود. اين جوان دلير و هوشمند و فرزانه از خانداني كهن و از روستايي بنام سنجرد، از ناحيه فريدن بود. پدرانش همه از طبقه آزادان بودند. جدش گودرز از بازماندگان بزرگمهر پسر بختگان، حكيم دانشمند معروف دربارخسرو اول انوشيروان بود. پيش ازآنكه عبدالرحمن بجهان آيد پدرش مسلم، در برابر وضع ناگواري كه ستمگريهاي پي در پي فرمانروايان بيگانه در آن سرزمين فراهم كرده بود، ديگر نتوانست تاب آورد و هر چه داشت فروخت و دست زن و فرزند خود را گرفت و بنه كن بشهر مرو رفت، كه در آن زمان جايگاه جوانمردان خراسان بود و هر كس بايشان پناه مي‌برد روزگاري آسوده مي‌يافت. مسلم در بيرون شهر مرو در روستاي «ماخان» زميني خريد و خانه‌اي ساخت و خاندان خود را در آنجا نشاند. در سال 109 كه عبدالرحمن بجهان آمد روستاي ماخان در سه فرسنگي شهر مرو كه اين كودك در آنجا چشم باز كرده بود با چند روستاي ديگر از آن پدرش بود. مسلم، پدر عبدالرحمن، در ميان جوانمردان مرو به مقام بسيار بلندي رسيده بود و ايشان بطوع و رغبت وي را براهنمايي و پيشوايي خود اختيار كرده بودند. عبدالرحمن در اين محيط جوانمردي و بزرگواري، در ميان دلاوران معروف ، رشد كرده و كم كم جوان برومندي شده بود. مردم مرو و جوانمردان آن ديار پس از مسلم اميدشان به پسر رشيد او بود كه، چون وارد زندگي شد كنيه «ابومسلم» را اختيار كرد و اينك ديگر «ابومسلم عبدالرحمن خراساني» در همه خراسان به جوان‌مردي و فتوت و بخشندگي و ميهن ‌پرستي معروف بود. در آن زمان جوانمردان مرو پسران خود را از خردسالي و از همان روزهاي اول كه به مدرسه مي‌رفتند و خط مي‌آموختند، به مسلك و مرام خود آشنا مي‌كردند. و از همان آغاز زندگي، به آيين قديم، سواري و تيراندازي و مشت‌زني و شمشيرزني و كمنداندازي و نيزه‌اندازي و زوبين‌بازي را بايشان ياد مي‌دادند. عبدالرحمن جوان در اين فنون از همسالان خود برتري يافته بود. در زماني كه ابومسلم هنوز كودكي خردسال بود،‌در ميان جوانمردان جنب و جوش شگفتي ديده مي‌شد. فرمانروايان بيگانه بيدادگري خود را به منتهي درجه رسانده بودند . خاندان اموي از دمشق كارگزاران خونخوار ستمگري بنواحي مختلف مي‌فرستادند و ايشان را بر جان و مال و عرض و ناموس مردم سيه روزگار ، كه نزديك صد سال بود گرفتار بودند، مسلط مي‌كردند. اين كارگزاران بيگانه، به بهانه اينكه بايد در سال مبلغهاي گزاف خراج و مقدارهاي فراوان ارمغان و هديه از كالاهاي اين نواحي به دمشق بفرستند، به هيچ چيز مردم ابقا نمي‌كردند و از هيچ گونه بيدادگري و غارتگري شرم نداشتند.
يگانه نيرويي كه در سراسر خراسان هنوز پايداري مي‌كرد و در برابر اين غارتگران بيگانه ايستاده بود، همان جوانمردان بودند كه مركزشان شهر مرو بود و در آنجا نقشه ايستادگي و پايداري خود را مي‌كشيدند و بدست افراد خود و بيشتر جواناني كه در آغاز جواني بودند بنواحي مختلف شرق و غرب و شمال و جنوب مي‌فرستادند. در ميان اين جوانان، عبدالرحمن پسر مسلم يعني ابومسلم خراساني به رازداري و هوش و دلاوري بر همه برتري داشت. پدرش مسلم مخصوصا در پرورش وي دقت بسيار كرده بود، و براي اينكه اين پسر رشيد،‌ كه از آغاز كودكي اميدهاي بسيار را بخود جلب كرده بود از همان زمان كارآزموده شود، مسلم در هفت سالگي او را به «عيسي پسر موسي سراج» كه از سران جوانمردان بود، سپرد تا با خود به كوفه ببرد و در اين سفر اين كودك نوآموز را برموز كار خود آشنا كند. جوانمردان كه دشمنان فطري خاندان اموي بودند، روابط بسيار نزديك بهم زده بودند كه اندك اندك باتحاد و پيوستگي كامل رسيده بود. پيشوايان علويان بيشتر در كوفه گرد آمده بودند و شهر كوفه مركزمخالفت با امويان شده بود و بهمين جهت جوانمردان خراسان همواره به كوفه آمد و رفت مي‌كردند و از آن جمله جوانمردان مرو نيز پي در پي فرستادگاني از سران خود و كساني كه كاملاً محرم بودند به كوفه مي‌فرستادند. كودك هفت ساله، همينكه با سرپرست و آموزگار خود وارد كوفه شد جزو گروهي درآمد كه هواخواهان ابراهيم پسر محمد از بازماندگان عباس ابن عبدالمطلب بودند و مي‌‌كوشيدند كسي را ازين خاندان بر جاي خليفه اموي بگمارند و بدين‌گونه دست بيدادگري و يغماگري خاندان اموي و فرستادگان ايشان را كوتاه كنند. ابومسلم از آن زمان تا 19 سالگي، يعني مدت دوازده سال، در ميان پيروان ابراهيم روزبروز خود را براي رهايي كشور خويش از چنگال بيگانگان آماده ‌تر مي‌كرد. در اين زمان پياپي براي انجام مأموريت‌هاي خويش به خراسان مي‌رفت و باز بكوفه برمي‌گشت. در يكي از سفرهايي كه به خراسان رفته بود دختر ابوالنجم عمران بن اسمعيل طايي را، كه از سران محتشم اين نهضت بود، بزني گرفت و پس از آن زن ديگري بنام فاطمه گرفت و سپس زن ديگري بنام اسماء بهمسري اختيار كرد و فرزنداني كه داشت از همين اسماء بود. در اين سفرها گاهي ابومسلم، در اطراف خراسان، بديدار خويشاوندانش كه پس از هجرت پدرش همچنان در آن نواحي مانده بودند،‌ مي‌رفت. از آن جمله درسفري كه به فريدن رفته بود با يكي از خويشاوندانش عيسي پسر معقل بن عمير، كه جد ابودلف عجلي امير معروف باشد،‌ روابط نزديك يافت و با او به آذربايجان رفت و چون عيسي گرفتار شد ابومسلم غله او را فروخت و بهاي آنرا با خود به كوفه برد و پس از آنكه عيسي آزاد شد آن تنخواه را بوي داد وبدين وسيله اين مرد را كه توانگر و توانا بود بياري خود و هواخواهان اين نهضت جلب كرد. در همين زمان كه ابراهيم بن محمد بمكه رفته بود ابومسلم براي ديدار وي و پيشرفت كارهاي خود نزد او به آن شهر رفت. درين زمان پيروان امام محمد بن علي پدر ابراهيم، كه اندك اندك بر شماره ايشان در خراسان افزوده شده بود. عده‌اي از ايشان به كوفه آمده وفاداري و هواخواهي خويش را اعلام كرده بودند و مي‌بايست كسي را به رياست ايشان برگزينند و به خراسان بفرستند تا دعوت خاندان عباسي را آشكار كند و پيداست كه ابومسلم مناسبترين كس براي اين كار بود. وي را رسماً برياست « خراسان» و آشكار كردن دعوت عباسيان برگزيدند و بدين‌گونه بار ديگر با سليمان بن كثير حراني كه او هم درين زمينه مأموريت ديگر داشت رهسپار خراسان شد.
ابومسلم از سال 124، كه پانزده ساله بود، در ميان پيروان اين نهضت مقام بلندي بدست آورده بود. درين سال با گروهي از خراسان بازبسوي كوفه راهي شد و در آنجا پسران معقل بن عمير عجلي، يعني عيسي و ادريس نيز نيرويي تدارك ديده بودند و ابومسلم با عاصم پسر ادريس كه دربند بود نهاني ديدار كرد و او را نيز بخويش جلب كرد. در اين زمان باز براي پيشرفت كار خود سفرهاي ديگر بموصل و نصيبين و «آمد» كرد و از هرگونه پافشاري و استقامت براي اينكه كار ياران خويش را نيرو دهد و دعوت عباسيان را در هر دياري اعلام كند خودداري نمي‌كرد. نخست در يكي از سفرهايي كه در 124 بخراسان كرده بود، دعوت خويش را آشكار كرد و مردم را بخويش خواند و جمعي از جوانمردان و دلاوران خراسان را گرد آورد وبر نصر بن سيار كناني، ‌كه از سوي امويان در آن ديار حكمراني مي‌كرد، برخاست و پس از كشمكش، نصر گريزان شد و ابومسلم صاحب اختيار خراسان گشت و چندي بر آن سرزمين حكمراني كرد تا اينكه بحكم ضرورت باز سفري بحجاز رفت و چون وي از خراسان رفت نصر سيار از نهانگاه بيرون آمد و دوباره خراسان را بد ست گرفت و از 125 تا سال 130 بار ديگر بر آن سرزمين استيلا داشت. سرانجام چون ابومسلم عبدالرحمن پيشواي جوانمردان خراسان، همه وسايل كار خويش را مهيا ساخت و در نواحي مختلف مانند حجاز و جزيره و عراق و آسياي صغير و جبال و ري و اصفهان با همدستان خود اتحاد استواري كرد و همه با يكديگر عهد كردند، بار ديگر بسوي خراسان رهسپار شد كه دعوت خويش را يكباره اعلان كند و بدين گونه خراساني را كه صد سال بود در زير پنجه غارتگران و بيدادگران بيگانه مي‌ناليد و رنج مي‌كشيد از آن تيره‌روزي‌ رهايي بخشد. در آن گرماگرم تابستان سال 128 بود كه اين جوانمرد مروزي از خاندان آزاد مردان فريدن ، سوار بر اسب سفيد تناور زورمند خود، از شهر كوفه بيرون آمد. اين جوان نوزده ساله اينك يكي از مردان تواناي روزگار شده بود. از شهر «آمد» در آسياي صغير گرفته تا كنار رود جيحون دليران و دلاوران روزگار و همه كساني كه در راه آزادي مي‌كوشيدند با او يار شده و به دستياري با او سوگند ياد كرده بودند. براي آنكه توجه دشمنان و بدخواهان را جلب نكند تا چند فرسنگ يكه و تنها راه شمال را پيمود. اما هر چه ازكوفه دور مي‌شد گويي بر شماره آشنايان هم پيمان او ميفزود زيرا كه در هر آبادي بزرگ و كوچك تني چند به پيشواز او بيرون مي‌آمدند و او را بخانه محتشم‌ ترين كسي كه در آن آبادي بود مي‌بردند و باندازه‌اي كه لازم بود درآنجا مي‌ماند و راز را در ميان مي‌نهاد و قراري را كه مي‌بايست با ايشان مي‌گذاشت. در شهرها نيز جوانمرد خراساني درنگي مي‌كرد و با پيشوايان و بزرگان پيماني مي‌بست. چون بسرزمين نيشابور رسيد شبي در روستايي در كاروانسرايي افتاد و چون از كاروانسرا بمهمي بيرون رفت گروهي از اوباشان، كه در آن كاروانسرا بودند و اين جوانمرد خراساني را نمي‌شناختند، درازگوشي را كه با او بود و بنه او را مي‌برد دم بريدند. چون بازگشت از كاروانسرادار نام آن روستا را پرسيد. گفت : بوياباد ابومسلم گفت اگر اين جا را «گندآباد» نكنم ابومسلم نباشم و چون چندي پس از آن بر خراسان دست يافت بخاطر آن سرشكستگي مردم آن روستا را ادب كرد! جوانمرد خراساني در ميان اين همه تعصب و غيرتي كه داشت روانشناس نيز بود و از كساني كه در سر راه او بودند آزمايشهاي شگفت مي‌كرد. يكي از سران خراسان، مردي توانگر و نيرومند از خاندانهاي كهن «فادوسپان» نام داشت و از دهقانان محتشم آن سرزمين بود. روزي ابومسلم پياده بر در خانه او رفت و با يك تن ازخدمتگزاران وي گفت: «خداوند اين سراي را بگوي كه پياده‌اي آمده و از تو شمشيري و هزار دينار چشم دارد». فادوسپان با همسر خويش كه زني فرزانه بود راي زد. زن گفت: «تا اين مرد بجايي قوي دل نباشد بدين گونه جرأت نكند». فادوسپان آن خواهش را برآورد و چون ابومسلم بر خراسان استيلا يافت فادوسپان دهقان را مزدهاي نيكو داد. بد ين گونه ابومسلم كار خود را بر پايه‌اي استوار نهاد.
روز آدينه 21 رمضان 129 بي‌مقدمه در شهر مرو دعوت خود را آشكار كرد. درهمان نخستين گام، نفرتي كه مردم خراسان از نصر پسر سياركناني حكمران بيگانه داشتند سبب شد كه هركس دلي و رگي و حسي داشت باين جوانمرد خراساني گرويد. ابومسلم عبدالرحمن پسر مسلم جوانمرزاده خراساني، كه پدرانش از فريدن برخاسته بودند وخود در روستاي مرو بجهان آمده بود، در آن روزي كه براي رهايي قيام كرد بيست سال داشت. مردي بود ميانه قد، گندمگون، زيباروي، شيرين سخن، گشاده روي، با چشماني درشت، پيشاني گشاده، و ريشي پرپشت زيبا، موها بلند، پشت او فراخ، رانها وساقهاي پايش كوتاه بود. بانگي پست و آهسته داشت، بزبان تازي و پارسي بسيار فصيح سخن مي‌گفت و شعر بسيار بياد داشت. در كارها داناتر ازو كسي نبود. جز بوقت نمي‌خنديد و روي خوش نمي‌كرد و از حال خويش برنمي‌گشت. اگر هم وي را پيشرفت بزرگ روي ميداد شادي نمي‌كرد و چون دشواري روي مي‌داد غمگين نمي‌شد. چون خشم مي‌آورد دگرگوني آشكار نمي‌كرد. به همنشيني با زنان چندان ميل نداشت و گويند تنها سالي يك بار مايل مي‌شد. اين جوانمرد بزرگ نام در غيرت و مردي از سخت‌ترين مردم روزگار خود بود. با اين وسايل، با اين افزار و اسباب مادي و معنوي بود كه دعوت خويش را آشكار كرد. از آن روز او را «صاحب الدعوه» لقب دادند دعوت وي در آن زمان چنان جنبش بزرگي فراهم كرد كه بعدها نوشته‌اند عده بسياري از مردم خراسان كه پيش از او هنوز اسلام نياورده بودند بدست او مسلمان شدند. مقصود وي ازين دعوت بي‌هيچ شكي رهايي ديارستم كشيده اوو گرفتار در پنجه بيگانگان بود. وي مي‌كوشيد كشور نياكانش را ازين گرفتاري صد ساله در چنگال ستمگران بيگانه رها كند و از دست خاندان بيدادگر و نابكاري چون خاندان اميه بدرآورد و دست كساني را كه بر جان و مال مردم چيره شده بودند كوتاه كند و فرمانروايي را بكساني دهد كه چون خود را نعمت پرورده و ريزه‌خوار اين سرزمين مي‌دانستند كفران نعمت نمي‌كردند و با نعمت‌دهندگان خود راه خلاف نمي‌رفتند. روزي كه دعوت جوانمرد خراساني آشكار شد و جنبشي كه سالها بود وطن ‌پرستان در زير پرده آماده مي‌كردند از پرده بيرون افتاد، دهقانان خراسان يك يك روي باو مي‌آوردند و دعوتش مي‌پذيرفتند. در تابستان 129 ابومسلم و يارانش آشكارا بر بيگانگان قيام كردند. در آن زمان در خراسان گروهي از مردم يمن هم مي‌زيستند كه درآغاز استيلاي بيگانگان بآنجا هجرت كرده بودند. و حتي اين گروه از مردم دعوت او را پذيرفتند و باو گرويدند. درزمستان همان سال جوانمرد خراساني با گروهي بيشمار از لشگريان خود وارد شهر مرو شد و مردم شهر با شادي هر چه بيشتر او را در آغوش خود گرفتند و شهر را براي پذيرايي او آذين بستند. از سال 130 دست نصر پسر سيار فرمانرواي بيگانه از خراسان كوتاه شد. در پاييز سال بعد ابومسلم و يارانش پيروزمندانه وارد شهر نيشابورشدند كه در آن زمان مانند دروازه‌اي در ميان مشرق و مغرب بود و بيگانگان بهر قيمتي بود آنرا از دست نمي‌دادند. از آن پس ايران و پس از آن عراق و جزيره و آسياي صغير، بد ست ابومسلم و هواخواهان يا ياران او افتاد. مروان پسر محمد، خليفه اموي در دمشق هم چنان مست غرور و بيدادگري خويش بود و به نامه‌هاي پي در پي، كه نصر پسر سيار ليثي كناني حكمران خراسان مي‌فرستاد و او را از خطر بزرگي بيم مي‌داد اعتنا نمي‌كرد. همين كه خبر دعوت ابومسلم درماه رمضان 129 به كوفه رسيد مردم آن شهر نيز كه از ديرباز منتظر رسيدن اين خبر بودند از جاي خويش برخاستند و دو تن از عباسيان يعني ابوالعباس و برادرش ابوجعفر منصور را به پيشوايي خويش برگزيدند و از آنجا نيز به قيامي سخت آغاز كردند. فرماندهان لشگريان مروان اموي پي در پي در برابر سپاهيان عباسيان از پاي درمي‌آمدند و شكست مي‌خوردند و سرانجام ابوالعباس در 12 ربيع‌الثاني 132 هجري مردم را بخلافت خود دعوت كرد و گروهي بسيار از هر ناحيه و مخصوصاً خراسان دعوت او را پذيرفتند و بيعت كردند. مروان خود با لشگري رهسپار شده بود كه با او درافتد و او را از ميان بردارد اما در جنگي كه در كنار رود «زاب عليا» روي داد ، مروان شكست خورد و گريخت و همچنان سرگردان از اينجا بآنجا مي‌گشت تا اينكه در مصر عليا از پاي درآمد و باين طريق خلافت امويان بپايان رسيد. ابوالعباس، در نتيجه دليريها و دلاوريهاي بي‌باكانه و جانفشاني‌هاي شبانروزي كه در مدت هشت سال پي در پي از 124 تا 132 جوانمردان خراسان و پيشواي بزرگشان ابومسلم كرده بودند، بخلافت نشست و بدين‌گونه عبدالله بن محمد معروف بسفاح نخستين كسي ازين خاندان بود كه مردم بدست خود به حكمراني نشاندند تا اينكه ديارخويش را از دست بيدادگران و خونخواران بيگانه رهايي دهند. نخستين وزيري كه درين دربار نوخاسته بكار گماشتند يك تن ازهمان هم‌پيمانان ابومسلم و يارانش «ابوسلمه حفص بن سليمان خلال » بود. اما چون وي آن چنانكه مي‌بايست درپشتيباني از منافع وطنش نمي‌كوشيد ابومسلم در 15 رجب 132 او را بسزاي پيمان‌شكني اش رساند و جهان را ازو تهي كرد و پس از آنكه «ابوجهم بن عطيه» چندي وزارت كرد سرانجام خالد پسر برمك را كه از ‌ بلخ بود و از هر حيث وطنپرست آن روزگار به وي اعتماد داشتند، به وزيري برگزيدند و وي نياي خاندان معروف برمكيانست كه نه تنها در سياست و جهانداري و از بزرگترين مردان تاريخ بود، بلكه در بخشش و مردانگي و گشاده ‌د ستي و جوانمردي نيز از بزرگان جهان بشمار رفته‌اند و تا پنجاه و چهار سال پس از آن هم اختيار كارهاي خلافت در دست مردان كاردان و بزرگوار اين خاندان بوده است. از سوي ديگر ابومسلم همچنانكه بزور شمشير و سرپنجه مردانه خود حكمراني خراسان را گرفته و بر خود مسلم ساخته بود، تا سال 137 يعني تا پنج سال از ‎آغازخلا فت عباسيان نيز حكمراني مطلق و فرمانروايي خراسان را داشت. اين مرد بزرگ در اين هفت سالي كه فرمانفرماي مهم‌ترين ناحيه كشور پدران خويش بود نه تنها هرگونه وسايل آسايش مردم و امنيت آن سرزمين را فراهم ساخت چنانكه تا قرنها پس از آن، دوره حكمراني وي بر سر زبانهاي خرد و بزرگ مردم خراسان مثل شده بود، بلكه در آباداني آن ناحيه نيز كوشش بسيار كرد، چنانكه چندين ساختمانهاي مهم از خويش به يادگار گذاشت و بناهاي چند در سمرقند ساخت، از آن جمله ديوار بزرگي گرداگرد شهر فراهم كرد و كمتر شهري از خراسان و ماوراءالنهر بود كه در آنجا ساختمان مهمي به يادگار دوره حكمراني اوباقي نمانده بود. در برابر تاخت و تازهايي كه بيگانگان و دشمنان مي‌كردند، سرداران بزرگ و فرماندهان لشگر او مردانگي‌هاي فراوا ن كرده‌اند، از آن جمله «سباع بن نعمان ازدي» و «زياد پسر صالح خزاعي» در ميدانهاي جنگ آن زمان مردي خويش را ثابت كرده‌اند. زياد پسر صالح در ذيحجه سال 133 لشکريان چين را، كه به مرزهاي ما تاخته بودند شكست سختي داد. ابومسلم در دعوتي كه از مردم ديار خويش مي‌كرد پرستش خود را نسبت باخراسان باستان و بخصوص آيين كهن آن آشكار مي‌ساخت و خود را جانشين گذ شتگان مي‌خواند. «مقنع» و «باطنيان» كه پس از وي آمده‌اند همان اصول را در پيش گرفته و وي را راهنماي بزرگ خود دانسته‌اند. هيچ يك از مرداني كه در تاريخ دوره‌هاي اسلامي قد برافراشته‌اند، در دل مردم ، مانند او جاي نگرفته‌اند. بيهوده نيست كه قرنها پس از وي باز نام او در زبانها مانده و كتابهاي فراوان در شرح مردانگيها و دليريها و جوانمرديهاي وي بنام «ابومسلم‌نامه» نوشته‌اند. مطالبي كه در اين داستانها آمده و آنچه در ذهن مردم اين سرزمين از ديرباز مانده است همه، يادگارهايي از صفات مردانه جوانمرد خراسان است. راستي ابومسلم هرگز در برابر هيچ دشواري سست نشده و هرگز هيچ مانعي،‌ هر چه هم بزرگ بوده است،‌ نتوانسته عزم مردانه و همت دليرانه و پشت‌كار و جسارت دلاوري او را مانع شود. اين مرد بزرگ، تدبير و فرزانگي را با جرأت و دليري توام كرده بود و بهمين جهتست كه در داستانهاي بي‌شماري كه بنام او نوشته‌اند وي را توانايي نيرومند و دانايي هوشمند جلوه داده‌اند.
درين ميان كه عبدالرحمن پسر مسلم، پهلوان بزرگ روزگار، در خراسان با آن همه دانايي و توانايي اساس نيكبختي مردم و رهايي از چنگال ستمگران و غارتگران بيگانه مي‌ريخت، سفاح نخستين خليفه عباسي درگذشت و برادر كهترش ابوجعفر عبدالله كه معروف به منصور دوانقي بود در 13 ذيحجه 136 بجاي او نشست. منصور مردي خيانت‌پيشه و لئيم و دوروي و بدنهاد بود. همينكه بخلافت نشست، درصدد برآمد پهلوان خراسان را از ميان بردارد. هر چه روزگار بيشتر مي‌گذشت جوانمرد خراسان در كار خويش بيشتر نيرو مي‌گرفت و اينك كار بجايي رسيده بود كه ميليونها مردم آن سرزمين زرخيز او را بجان و دل مي‌پرستيدند و همه آسايش و شادي و سربلندي خود را از وي مي‌دانستند و وجود اين مرد دلسوز و دلاور را براي خود نعمتي بزرگ و موهبت و ره‌آورد آسمان مي‌شمردند. خليفه بدعهد نمي‌توانست وي را تا بدين اندازه توانا و زورمند ببيند. مي‌پنداست هر چه وي بزرگتر شود و هر چه در دل مردم ديار خود بيشتر جاي كند رقيبي بزرگتر در برابر او خواهد شد. چون بدل خويش نظر ميفكند و بدعهدي و پيمان‌شكني خود را مي‌ديد و نابكاريهاي نهاني خود را مي‌نگريست مي‌پنداشت كه جوانمردزاده امروزي هم چون اوست. سرانجام از در دوستي درآمد و به خيانت، وي را با لحني مهربان نزد خويش خواند تا در كارهاي مهم با وي راي زند. جوانمرد خراسان بهمان پاكي نهاد وسادگي كه داشت اين دعوت مهربان را، كه در اندرون آن هزاران بدخواهي و شرارت و كينه‌جويي نهفته بود، باور كرد و از سرزمين خراسان، از آن سرزميني كه در آنجا زاده و اين همه آنرا دوست داشته و تا اين اندازه بآن خدمت كرده بود، رهسپار شد و شتابان خود را بدربار خلافت رساند. سردار بزرگي كه با آن همه كوشش وجانفشاني خاندان ناتواني را بر پادشاهي بزرگترين كشورهاي جهان نشانده بود، هنوز از رنج راه دراز نياسوده بود كه ابوجعفر عبدالله معروف به منصور، خليفه ناجوانمرد و لئيم نقشه كشتن او را مي‌كشيد. سرانجام هنگامي كه جز وي كس ديگر در دربار خليفه نبود در 24 شعبان 137، كه تازه پنج سال و چهار ماه و دوازده روز از خلافت عباسيان مي‌گذشت، و اين خاندان به نيروي شمشير همان جوانمرد خراساني به فرمانروايي نشسته بود، به فرمان آن مرد پيمان شكن، در همان دستگاه خلافت از پشت سر زخمي جانكاه برو زدند و بدين گونه يكي از بزرگترين مردان خراسان در 28 سالگي از پاي در آمد و جهان ازو تهي ماند. اما پس از 1229 سال هنوز لبها و دلها از ياد او تهي نيست و هرگز نيز تهي نخواهد شد.
منبع : داستاني از سعيد نفيسي درگسترش زبان فارسي وآرشيف نويسنده
September 4th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل تاریخی