درحاشیه تعرض متقابل
محمدنبی عظیمی محمدنبی عظیمی

    

                                     بخــــــــــش نـــهم                                   

                              لار شه ننگرهار ه کمیس تور ماته راوله     

 تازه تازه گلونه د سلور مــــــــاته راوله 

  هنوز هم درجلال آباد هستم. ازرفتن آصف دلاور و منوکی منگل وظاهر سوله مل جهت گرفتن منظوری قوماندانی اعلا برای حمله متقابل چهار روز کامل گذشته است. خوشبختانه دراین مدت کدام حادثه غیر عادی اتفاق نیفتاده است. اگرچه گرمی بیداد می کند و سربازان سخت خسته اند؛ اما روحیه ومورال رزمی شان عالی است .  شب گذشته از سکوت وفضای آرامی که درجبهه جکفرما شده بود، ناراحت شده بودم؛ زیرا می ترسیدم مقدمه ء یک طوفان بزرگ باشد. درجنگ دوم جهانی نیز اگر گهگاهی چنین اتفاقی رخ می داد، هردو طرف جنگ وحشت می کردند وفرماندهان آنان برای این که به طرف مقابل بفهمانند که بیدار هستند، امر می دادند تا بعد ازهرساعتی جبهه دشمن را به رگبار ببندند. اما ما که به قلت وکمبود مهمات دچار هستیم و نمی خواهیم حتی یک مرمی نیز بی هدف وبی مورد فیر شود، درچنین حالاتی چه عملی انجام دهیم تا پهره داران ومترصدین وگزمه های پیاده وسوارهء مان را خواب نبرد؟ خوب دیگرهر قوماندان روش ومیتود خاص خودش را دارد. اما این سکوت چنان وحشتناک است که صبروقرار را ازمن می رباید ونزدیک است رژیمی را که خود درسفر قبلی ام برای تصرف مهمات وضع کرده ام بشکنانم وامر دهم که بعد ازهر یک ساعت قطعات می توانند چند فیر محدود رابه منظوربلند بردن معنویات و روحیه سربازان شان انجام دهند. اما اگرچه خوشبختانه تسلیم ذهن بهانه جوی خویش نمی شوم؛ ولی می خواهم بدانم که مثلاً درغند66 پیاده فرقه یازده درهمین ساعت چه می گذرد؟ ساعت یک شب که می شود، با دوسه تن افسران قرارگاه به سوی این غند که درخط پیشترین ودراستقامت اصلی مدافعه موقعیت دارد ، می رویم.  این یکی از همان غند های فرقه یازده است که درنخستین لحظات تعرض مجاهدین وپاکستانی ها بنابرسازشی که با حزب اسلامی یونس خالص صورت گرفته بود، پوسته های شان را رها کرده وبه عقب نشینی وادار شده بودند.

  هنوز به ساحه مدافعه غند نرسیده ایم که توسط گزمه سیار غند متوقف می شویم. دیری نمی گذرد که بسم الله خان آمر مخابره غند 66 که نوکریوال غند است، به ما نزدیک می شود و همین که نام شب را می شنود و مرا می شناسد، از احضارات درجه یک غند اطمینان می دهد. همراه با وی که دستگاه آر-105 مخابره را شخصاً بر دوش دارد، به یکی از پوسته های غند می رویم. این پوسته که متشکل ازنهُ سرباز ویک بریدگی ( خرد ظابط ) است، ساحه یی در حدود یک صد متر را دفاع می کند. اسلحه سربازان پوسته ، تفنگ کلاشنیکوف ، ماشیندارثقیل و راکت آرپی جی-7 است. البته درصورت  ضرورت هاوان های تولی وکندک  توسط آتش های خویش پوسته را حمایه می کنند. سنگر های پوسته را چنان هم رنگ اراضی ساخته وستر واخفاء کرده اند که تفریق آن با اراضی همجوار از مسافه دور ناممکن است. دو تن از سربازان پهره می دهند و دیگران درپناه سنگرهای شان به خواب رفته اند.ازیکی ازپهره داران که امان الله نام دارد، می پرسم :چند ماه  می شودکه دراین جبهه می جنگی؟  می گوید : بیشتر ازسه سال می شود که دراین غند خدمت می کنم و پس از سقوط ثمرخیل درهمین خط می جنگم. می پرسم : حتماً خسته شده ای؟ می گوید : نه ، تا وقتی که این پاکستانی های متجاوز را ازخاک خود بیرون نکنیم ، خسته گی را حس نمی کنیم ؛ ولی همه ما منتظریم که چه وقت امر حمله را می دهید. فقط همین حالت انتظاراست که همه مان را خسته ساخته است ...                                         

 درهمان شب با برخی از افسران غند 66 که بیدار هستند آشنا می شوم وحس می کنم که همه آنان از حادثه تسلیم شدن برخی از افسران وسربازان فرقه شان به حزب اسلامی یونس خالص که درنخستین روزمحاربه در ثمرخیل رخ داد، رنج می برند. از آن جمله نام های برخی از آنان درخاطرم مانده است که امیدوارم تا هنوز زنده باشند وبه حماسهء جاودانی وماندگاری که از خود به جا مانده اند فخر کنند :  دگرمن نذری قوماندان غند 66، جگرن اکبر معاون غند، جگرن ایکیم بردی قوماندان کندک سوم غند 66، جگتورن مسافر قوماندان کندک اول غند 66، جگرن جمال رییس ارکان کندک سوم، جگتورن بسم الله آمر مخابره غند 66 و جگتورن ناظم الدین.  گفتنی است که درهمین سفر با برخی از قوماندانان وافسران دیگرجبهه شرق که غرض اجرای برخی ازامور یومی به قرارگاه جبهه مراجعه می کردند ، آشنا شده ام : دگروال عبدالرزاق قوماندان غند 81 که استقامت چپلیار وفارم هده را دفاع می کرد. جگرن عبدالرووف قوماندان قطعه کشف فرقه یازده، برید جنرال نورالحق کاوون قوماندان فرقه 9، دگرمن عزیزالله قوماندان کندک دافع هوای فرقه 9، جگرن کمال خان کنری قوماندان قطعه کشف فرقه 9، جگتورن عبدالصمد صمدی معاون امریت پیژند فرقه 9. تورن امین افسر فرقه یازده که از اثر اصابت مرمی دشمن دستش شکسته وبه گردنش آویخته است وچند تن دیگر که اگر حافظه ام یاری کند، دربخش های بعدی ازآن قهرمانان نیز یاد خواهم کرد. اما از افسران ارشد وقوماندانان وطنپرست وحماسه سازی که دراین چند روز گهگاهی به قرارگاه آمده اند و تقریباً با همه شان آشنا هستم می توانم از این ذوات نام ببرم :

 قوماندان غند 61 ضربتی دولت وزیری ، دگروال اسدالله قوماندان لوای37 کوماندو که از اثر سقوط طیاره حاملش توسط فیر استنگر جام شهادت نوشید، دگرمن زلمی ویسا معاون لوای 37، جنرال ایوب ابوی قوماندان لوای 88 توپچی، دگروال رسول، دگروال معین قوماندان لوای 3 گارد خاص، دگروال اسدالله قوماندان لوای 2 گارد خاص، دگرمن رسول مشهور به بی خدا قوماندان قطعه قومی فرقه 18 مزارشریف، قوماندان قوای پانزده زرهدار دگروال عبید گل وعده دیگری که درحال حاضراسمای شان به خاطرم نمانده است.      

***   

صدای دلنشین وگیرای احمد ظاهرازورای دهلیزهای تو درتوی زیرزمینی محل قومانده جبهه شرق راه پیدا می کند و به اتاق من می رسد. صدایی که سخت آهنگین است ، شوری دارد وحالی  وچنان پرسوز است که به دل می نشیند و به جان شررمی زند.نخستین لحظات بامداد است وعجب کیفی می کرد این آهنگ سوزناک، فقط اگر جنگی درمیان نمی بود :  جانان زما زه دجانان یم .. کمیس تور کمیس تور ماته راوله ، که په بازارمی خرسوی درسره زمه کمیس تور کمیس تور ماته راوله ... تازه تازه گلونه دسلور ماته راوله...

 آهنگ هنوز ختم نشده که خاموش می شود.  می خواهم ازسیدالله سرباز محافظم بپرسم که صدا ازکجا می آمد وچرا قطع شد؟ ولی اوانگارازسوالی که هنوز نپرسیده ام ، آگاه بوده باشد می گوید : صدا ازاتاق دگروال صاحب جهانگیرخان می آمد.دروازه اتاقش بازمانده بود، بسته اش کردم.آه، کاش نمی بستی آن دروازه را ومی گذاشتی که ازاین معرکه خون وآتش لحظه یی ولو کوتاه پرواز می کردم وبرمی گشتم به همان سال هایی که "بلبل حبیبیه" اکوردیون را به سینه اش می آویخت وبرای پرواز آوا وصدایش فضا وهوا ومحیط حبیبیه تنگی می کرد. صدایی که دیوارها را می شگـافت، شهرها را زیرپا می گذاشت ومرزها را درمی نوردید وطنین افگن می شد تا شهرها وکشورهای بیگانه ، تا دور دست ها وتا اعماق روح وقلب آدم ها.

  اما آخرین باری که ازنزدیک با احمد ظاهر دیدم ، عجب روز تاریخی وفراموش نشدنیی بود: کودتای 26 سرطان تازه به پیروزی رسیده ودو سه روزی از آن گذشته بود. من وسربازان تحت فرمانم که از سوی رهبر کودتا زنده یاد سردار محمد داوود پس ازوظیفهء گرفتارکردن وزیر دفاع وقت ستر جنرال خانمحمد خان وظیفه اشغال و سپس تأمین امنیت رادیو افغانستان را نیز داشتیم، درمدخل رادیواردو زده بودیم وهرتازه واردی که به رادیو داخل می شد ، بعد از شناسایی وتلاشی وبا اجازه سرپرست رادیو آقای انجنییر کریم عطایی برایش اجازه داخل شدن درداخل تعمیر واستدیو های رادیو را می دادیم. ساعت نزدیک دوازده روز بود که احمد ظاهر آمد.مثل همیشه با لباس شیک ومعطرو آراسته وپیراسته و لبان پرازخنده. یکی از سربازان مسلح به وی امر توقف داد ؛ ولی او که مرا ازدور دیده بود ومی شناخت و بارها درحبیبیه به خصوص درکنفرانس های ادبی وفرهنگی مکتب همکاربودیم، بدون توجه به دستورآن  سرباز به سوی من آمد. بغل گشود و درحالی که اشک شادی در چشمانش می درخشید، گفت : " بچه کاکا تبریک ، تبریک ! جمهوریت آرزوی دیرین من واکثریت عظیم جوانان وطن مابود. آرزو داشتیم که روزی نظام مستبد سلطنتی دراین کشور ازبین برود ونظام جمهوری برقرار شود..." بعد به چشمان من نگریست و انگاردرآن ناباوریی را نسبت به حرف هایش خوانده باشد، خندید وگفت : " می دانم که به حرف های من باور نمی کنی، زیرا روزگاری پدرم صدراعظم همین نظامی بود که شما سرچپه اش کردید. اما پدرتو و بسیاری از دوستانت که درآوردن این تغییر بزرگ اشتراک داشتند ، نیز کارمندان عالیرتبه نظام شاهی بودند..."  ومن که مانند هر هموطن دیگری وی را از ژرفای قلب دوست می داشتم سخنانش را قطع کرده و گفتم هیچ ضرورتی برای گفتن این حرف ها نیست. آخر چه کسی نیست که تو را نشناسد. تو صدای ماندگار زمانه ما هستی و همین طوری ومفت ورایگان اسطورهء هنرنشده ای.اما اگر تو برای شاه وخانواده سلطنتی می خواندی، هرگز دربین جوانان جا نمی داشتی وتا این حد محبوب القلوب آنان نمی شدی. بعد پرسیدم  خوب ظاهر جان!  حالا چه تحفه یی داری برای نظام جمهوری؟ گفت یک آهنگ تبریکی خوانده ام که به رهبر انقلاب و رفقایش و مردم افغاستان به حیث برگ سبز تحفهء درویش تقدیم می کنم. پس از آن دستم را گرفت وگفت بیا تا با هم برویم برای ثبت این آهنگ . و در استدیوی ثبت چنین خواند : " مبارک ، مبارک جمهوری ما مبارک ! " دریغا که پس ازآن روز هرگز آن ستارهء بی بدیل هنر را که روز تاروز قله های شامخ موسیقی پاپ وقلوب وعقول شنونده گان آوازش را فتح می کرد، از نزدیک ندیدم و داغ سیاه مرگ وی نیزهرگزوتا همین امروز از روح وروانم پاک نشد.

 صدای باز وبسته شدن دروازه اتاقم که بلند می شود، بار دیگر خویشتن را دراتاقی می یابم که از محل سوق واداره جبهه شرق فقط با یک دیوار جدا شده است.  این جهانگیر خان است که نفس زنان آمده است تا عفو تقصیرات بخواهد به خاطرپخش آن آهنگ شیرین عاشقانه .اما این جهانگیر خان هم عجب آدمی است. چنان شخ وتـــِرنگ ایستاده و چنان قیافه یی به خود گرفته است که انگاربزرگترین جنایات بشری را انجام داده وحال حاضر است تا تقاص تمام این جنایات را پس بدهد. می دانم که پخش هرآهنگی در شرایطی که دشمن مترصد است تا ازکوچکترین غفلت مان سود بجوید، یک تخطی بزرگ انضباطی است؛ ولی جنایت که نیست ونباید زیاد سخت گرفت. اما جهانگیر خان که از حسن تصادف متوجه پیشانی باز و لبخند نامحسوس من نشده است، درصدد توجیه این عمل است و بی تابی دارد تا دلیل این  بی انظباطی اش را بپرسم. سرانجام تاب نمی آورد وبدون این که حرفی زده باشم می گوید :               " قوماندانصاحب ! وقتی که آهنگ پخش می شد ، در اتاق نبودم . رفته بودم که حاضری سربازان مفرزه را بگیرم.اما این کار زلمی بود. زلمی امربرم است و همین خواندن را بسیار دوست دارد. بارها به وی گوشزد کرده وحتی وی را جزا داده ام که تایپ ریکاردر را این قدر بلند نگیرد؛ ولی او همین که این خواندن را می شنود، از خود بیخود می شود ومانند دیوانه ها صدای تایپ را بلند می کند..."               به جهانگیر خان امر می دهم تا بنشیند وبعدمی پرسم چرا؟ مگرعلتی دارد؟ می گوید:

 " زلمی واختر برادر همدیگراند. اختر در فرقه یازده خدمت سربازی اش را انجام می داد وزلمی در همین مفرزه ما . اختر عاشق دختری می شود که دریکی از قریه جات نزدیک به ثمرخیل زنده گی می کند. آنان پنهانی همدیگر را می بیننند و نرد عشق می بازند. درآغاز ازاین عشق تنها زلمی خبر دارد ؛ ولی آرام آرام دیگران نیزخبر شده ونام های عاشق ومعشوق برسرزبان ها می افتد. خانواده اختر که ازعشق دیوانه وارپسرشان به آن دختر خبرمی شوند، برای طلبگاری می روند و پدر ومادر دختررا راضی می سازند که زرغونه  را با اختر که درآن موقع آخرین روزهای خدمت سربازی اش را می گذرانید، نامزد کنند. آنان نامزد می شوند و قرارمی گذارند که به مجردی که اختر ترخیصش را بگیرد، عروسی کنند. اما از بخت بد جنگ دراطراف جلال آباد آغاز می شود وتا ختم جنگ و آمدن ثبات درجبهه، دادن ترخیص به سربازان تا امر ثانی متوقف می شود. دراین میان زلمی برای برادرش که سخت اندوهگین است، یک تایپ ریکاردر کوچک می خرد وآن را با چندکست هدیه می دهد. درمیان این آهنگ ها، همین آهنگ احمد ظاهرهم هست که اختر وزرغونه همیشه با هم می شنوند. اما ناگهان جنگ شدت می یابد و حملات مجاهدین وشرکای شان برنیروهای ما در سرخ دیوار وکان وکترغی گسترش می یابد. روز دیگرآنان به پوسته های فرقه یازده درثمرخیل حمله می کنند وبنا برسازشی که ازقبل با حزب اسلامی یونس خالص صورت گرفته است،برخی از این پوسته ها تسلیم می شوند وثمرخیل به دست آن هامی افتد. درجملهء تسلیمی ها اختر هم شامل است که بلافاصله پس از تسلیم شدن از سوی مجاهدینی که با آنان پیمان بسته وبه قرآن سوگند خورده بودند، سربریده می شوند..."

 جهانگیر خان نفسی تازه می کند و به من که سراپا گوش وخاموشم نگاه کرده می گوید: زلمی می گوید ، آن روز تایپ ریکاردر به نزد زرغونه بود وهمین آهنگ را می شنید ؛ اما دلش شور می زد؛ زیرا آواز فیرها وانفجارهای پیهم را شنیده وترس وهراس در قلب وروحش سایه افگنده بود. کوتاه سخن این که دوسه روز بعد که ازشهادت نامزدش خبر می شود، مانند دیوانه ها گریبان می درد ، خاک برسر می ریزد وآوارهء دشت ودمن می گردد. زلمی نیزپس از آن روز درحالت بد روحی قرار دارد وتنها دلخوشی اش شنیدن همین آهنگ است که هم اختر وهم زرغونه آن را به شدت دوست داشته اند :  لار شه ننگرهار ه کمیس تور ماته راوله ...

دلم می خواهد با زلمی آشنا شوم ؛ و ازوی بپرسم که دراین آهنگ چه یافته است که تا این حد مجذوب آن شده است ؛ ولی درست درهمین لحظات دگروال عالم رزم نماینده قوای هوایی ومدافعه هوایی درجبهه شرق به اتاقم داخل شده و گزارش می دهد که هلیکوپترجنرال آصف دلاور قوماندان جبهه شرق به زمین نشسته است.  بنابراین باید پس از استقبال و درجریان قراردادن وی از وضع جبهه،  بار وبندیلم را ببندم وبه سوی کابل پرواز کنم.

 لختی نمی گذرد که آصف دلاور، منوکی منگل و جنرال ظاهر سوله مل * که درحال حاضربرعلاوه آمریت توپچی وظیفه آمر اوپراسیون جبهه را نیز انجام داده ودرترتیب پلان حمله متقابل نیز سهم داشته است، به محل سوق واداره جبهه می رسند. لحظاتی بعد ، درخلوت از آصف دلاور می پرسم که آیا پلان حمله متقابل را رییس جمهور منظور وامضاء کرد ؟ می گوید : بلی ! پلان ازسوی شخص رییس جمهور در حضور داشت هرسه وزیر و سرمستشار جنرال گرییف پس از تغییرات اندک منظور و امضاء گردید. ولی من برای تطبیق این پلان هنوز هم به وقت ضرورت دارم وهم به کمک های بی دریغ وزارت دفاع ازجمله شخص خودت.

 من درحالی که برایش آرزوی مؤفقیت می کنم، دستش را صمیمانه می فشارم و به سوی کابل پرواز  می کنم. اما عجیب است که از لحظهء بالا شدن به هلیکوپتر تا رسیدن به خانه وبوسیدن روی دختروپسرم"آرزو" و"امید" ، همان آهنگی را زمزمه می کنم که در سحرگاهان زود یک روز آرام درجبهه شرق شنیده ام :  لار شه ننگرهار ه کمیس تور ماته راوله.. تازه تازه گلونه دسلور ماته راوله...

رویکرد:

 * جنرال ظاهر سوله مل که بعد ها بنا بر پیشنهاد مرحوم محمد اسلم وطنجار ومنوکی منگل ، به حیث معاون اول وزارت دفاع مقررگردید، درآن موقع معاون جنرال انزرگل قوماندان عمومی توپچی بود. وی که درجنگ جلال آباد به خوبی درخشیده ووظیفه آمراوپراسیون جبهه را نیز انجام می داد، متأسفانه در جنگ خوست مجبور گردید با مجاهدینی که از اثر سازش جنرال گل آقا قوماندان فرقه  خوست داخل شهرشده بودند، به تفاهم رسیده وازمرگ نجات یابد . اما قراری که شنیده می شود از طرف همان مجاهد ها درنخستین سال های حکومت کرزی به قتل می رسد گفتنی است که وی افسرکارفهم ووطنپرستی بود که خدایش بیامرزد وروانش شاد باشد. آمین !  

 

                                        بخش دهــــــــــــــــــــم

                         تعرض متقابل قوای مسلح افغانستان                                                                            

   


August 9th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل تاریخی