غنچه مغموم
لطیف کریمی استالفی لطیف کریمی استالفی

گاهی اوقات درتب عشق چنان میسوزم که کتمان آنرا شرط واقعی عشق نمیدانم ،سنگینی درد سکوتم را میشکند .

حقیقت چنین است که گاه گاهی در کوچه های پیچاپیچ سرزمین های غریبه با یک عالم تخیلات گونه گونه خودرا گم میکنم ،زمانی خود را میابم که با خاطرات شیرینم به قصد زیارت « زیور مرد» ها درفضای سرزمین باستانی«دردآباد» در عالم خیال به پرواز هستم ودر کنار رود خانه کابورا فرود می آیم ، چار اطرافم را نظر می اندازم، احساس

بیگانگی میکنم،زیرا در طول عمر خود اولین بار شهر پر غلغله را ماتم سرای بی« زن » یافتم !؟

هر گاه درین روزگاران قشنگ اما تنگ گاه وبیگاهی به عیادت وزیارت پیکر نازنین و زخمی نیمی از جامعه سر زمین«دردآباد»  پر و بال نگشایم در حقیقت آبروی انسان و انسانیت را زیر سوال برده ام .

بدین منظور بار هاچشم فرو بسته، در آن ویرانه طلسمی جغد نشین فرود آمدم  ، و در برابر چشمان حیرت زده خودزنان بی همتا ، شرمگین ،و آرام شهر فرو رفته به غم را با لبان خشکیده ، مو های ژولیده وپا های برهنه در حالیکه

از شرم روزگاران وجبر نا بکاران خریطه ای بسر کشیده اند مشاهده کردم ، با بغضی در گلو چنین خطابم کردند!

های ... برادر مرد من!!!! در قرنیکه شما آنرا عصر درخشش تکنالوژی ودموکراسی می نامید و بخاطر تداوی سگ وگربه تان از هیچگونه سعی وتلاش دریغ نمیکنید. اما من ، در ولادت تو انسان ، در عدم موجودیت توطبیب، آخرین دقایق عمرم را به امید گشودن روزنه نجات از عذاب، لحظه شماری میکنم ،بادرد ودریغ! هنوز هم که هنوز است

تو در برابر این موجود با عاطفه و مهربان که در کودکی مادر ، در شباب معشوقه ، در هنگام پیری غمگسارتوست بی تفاوت وبی احساس مانده ای، شاید در سینه های تان عشق واحساس مسوولیت منجمد شده باشد .

عرایض بیشمار ، فریاد وناله های زنان شهر « درد آباد» به غم و اندوه بی پایان  من افزود ، تحمل بیشتر نتوانستم ،با انبوهی از عرایض، بال خیال گشودم ، بدیار فاطمه الّزهرا دخت پیغمبر ، این مظهر نیکویی وپارسایی رفتم وعرض

حال اوشان کردم، ندای غایبانه ای بگوشم رسیدکه میگفت : برو برایشان بگو، آیا بخاطر نمی آورید آن دوره های جهالت را که این { شترپروران} از وجود زن شرم داشتند و نوزادان دختر را زنده بگور میکردند! 

آیا از یاد برده اید که پدرم بخاطر احیای حقوق مسلم تان در زمان جاهلیت جامعه را به تکان آورد، و اینرا هم فراموش کرده ای که پیامبر شما میگفت :(  زنان شمع وچراغ خانه اند).

پس بپا خیزید و عاشورایی بوجود بیاورید ! بیداد خانه ها را ویران کنید ، دشمن ستمگر ویار ستمکش باشید.

... ای پیام آور ! برو به زنان دست وپا بسته شهر خود بگو: با وجود صدور این حکم هر گاه شما دست زیر الاشه بنشینید ، بیاد داشته باشید که درمان و مداوای زخمها و شلاق هاییکه بر بدن نازنین تان نقش بسته است ، بدین ساده گی ها میسر نمیشود .

بر بال کبوتر خیالم از دیار زهرا ها ، آیسه ها ، صدیقه ها ، رخت سفر بسته ،برگشتم به آن سرزمین های دور و غریبیکه نه بخاطر پول وعیش ، بلکه بخاطر زندگی انسانی جبراَ مهجور شده ام ، در کنار جنگلی در پای مجسمه بی بی مریم لحظه ای آسودم و با کلام شعر درد ها وآلام زنان شهر خود را زمزمه نمودم ،نا خود آگاه به بالا نظر ی انداختم،متوجه شدم که از چشمهای مجسمه مریم اشک میریزد ، قطرات اشک مروارید گونه اش چنین درسم داد:

« اگر در طلب مرواریدی تن را به خطر ده»

 

این غنچه مغموم را یارب تو شگوفا کن                                                   

         با عرض حرمت

حیف است شود پژمان ،این باغ تماشایی

 


September 25th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي