معلم
نوشته: و حيد احمد جلال زاده نوشته: و حيد احمد جلال زاده

قلم برداشتم و خواستم در توصيف و ثناء تو درهاي دلم را گشوده و هرآنچه  از زبان دستم بر كاغذ فروريخت بنويسم. در يك لحظه، در يك واحد زماني خيلي ها اندك، چنين پنداشتم كه شايد نتوانم كمتر از حجم يك كتاب توانا تحرير كنم. نظري به قلمي كه در ميان انگشتانم داشتمش انداختم و نرم و آهسته پرسيدم: " قلم جان، آيا ميتواني در توصيف آنچه من ميخواهم بنويسم تاب بياوري و ياري كني؟"

لحظه ای  مرغ سياه بال سكوت در فضاي اتاقم بال گسترد، اما زود از نظر ها پنهان شد، قلم  مثلي كه آوازم را به درستي نشنيده بود. تكرار كردم: " قلم، تــُره ميگم، آيا ميتاني در توصيف آنچه مه ميخايم بنويسم تاب بياوري و ياري ام رساني؟‌  آيا ميتاني چيزي ره كه مه در دل دارم روي صفحه اش بريزي؟‌ آيا اوقدر كه مه ميپندارم توان و حوصله داري؟"

ناگهان جنبشي در خلال انگشتانم مرا تكان داد، قلم را با سرعت رها كردم و او روي صفحهء سفيد كتابچهء مقابل انظارم عرض اندام كرد. تازه متوجه شدم كه اين جنبش بجز از قلمكِ دستم نبوده زيرا ديدم كه او هنوز هم بر روي صفحه آرام نداشت. ديدم قلم آني نيست كه من در دست داشتم اش. اين قلم اكنون با چشمان كوچكش به من نگريسته و لبهاي نازكش گويي بروي من پوزخند ميزدند. من فقط با چشمان از حدقه برامده به اندامك نحيف اش سراپا مينگريستم و از بسِ تعجب زبانم بند افتاده بود. او چشم به چشمانم دوخته و با نهايت شجاعت و دليري سر صحبت را بدست گرفت و گفت: "اي صاحب من، من شايد كه در مقابل اين جهان پهناور و اشياء و اجسامي كه در آن موجود اند جز اندامك كوچك و زبانك باريكي نداشته باشم و حيثيتي چندانم نباشد كه من خيال ميكنم، اما مرا چنين كمزور و ناتوان مپندار! كه اگر من بخواهم، ميتوانم تا ترا با هر آن اسراري كه در همين وجود توانا و پُر خَم و پيچ ات نهفته است بيرون آورده و روي كاغذ اش بريزم. من قادرم از اسمان ها حرف بزنم، از قعر زمين بگويم، از زشتي ها صحبت كنم، از زيبایي ها قصه نمايم، طبيعت را شرح دهم، و از دل كوه لعل در بياورم. از آفتاب بنويسم،‌ از مهتاب بگویم، و از ستاره گان حكايت كنم. مرا بيازماي! كاري را كه من كرده ميتوانم از پندار تو خارج است.

 

اين قلمك را ديدم كه با اندامك ظريف اش اكنون روي صفحهء  كاغذ ايستاده و دستانش را به كمر بسته  و چنان به من مينگريست كه گويي مانند كوه عظيمي بر زمين اعتماد خودي استوار است.

 

ابروانش را در هم كشيده ادامه داد: "اي صاحب من، به ياد دار كه ديگر از من چنين سوالي را نپرسي و حالا بگو كه چه داري در دل تا بنويسم؟‌عنوان ده!

 

من كه اكنون نسبتآ خونسردي ام را باز يافته بودم، با لحن آرامي گفتم: "‌قلم جان، بنويس.... (معلم!)

 

واه... تكاني باز تن قلم را لرزاند و او را ناخود اختيار به اينطرف و آنطرف حركت داد... اوه... خداي من،‌ چه شد؟‌ قلم! چه اتفاقي افتاد؟ چه بلاي به سرت آمد؟‌ دست بُردم تا او را از روي صفحهء سفيد بردارم، اما... اما حال ديگر سودي نداشت، زيرا قلم آهسته آهسته روي صفحه ميريخت و آب ميشد. آگر من ميدانستم كه قلم با چنان عظمت و دلاوري اش تاب و توان نوشتن كلمهء مقدس، پاك، پُرمعني، و مُنزهء معلم را نداشت، هرگز او را به نوشتن این کلمه وا نمیداشتم.

 

بلي، او نتوانسته بود تا در توصيف و زيبائي هاي وجود معلم زبان بگشايد و قسمي كه ميگفت ايستاده گي كند.

 

معلم را ستودن، قلم را آب ميسازد.

 


May 25th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي