آهنگر پیر
نوشته:اسدالله کشتمند<br><br> نوشته:اسدالله کشتمند



به یاد گرامی ماما غلام رضای آهنگر


آهنگر پیر مانند هر روز صبح با قامتی راست و رسا و قیافه گرد استخوانی موقروآرام وبا افکاری درهم وپریشان بسوی دکان خود گام بر میداشت. گذشت سالهای زیاد توانسته بود فقط مو های سر وروی اورا نقره فام بسازد.سپر دوپهلوی زحمت وناچیز دانستن جنجالهای روزمره زندگی، شادابی چهره اورا در برابر تهاجم زمان حفظ کرده بود.بالاخره او شصت سال واندی پتک گران را بر سندان کوبیده بود.پتک آهنگری چون پارچه چوبی نه چندان سنگین در دست سخت وتوانای آهنگر بسادگی به چرخش در می آمد.سالهای طولانی کار جسم اورا به سان فولاد آبدیده سخت و پرتوان ساخته بود.بر روی چهره استخوانی آفتاب خورده وپر ابهت او پوستی شفاف به سان آهن صاف کشیده شده بود.علیرغم گذشت سالهای زیاد که بر چهره های معمولی گرد آشکار چین وچروک می گسترد، در چهره آهنگر پیر خطی از چین و چروک دیده نمی شد.گوئی گذشت سالهای زیاد نتوانسته بودبرای عبور خود درچهره وی شیار های همیشگی را ایجاد کند. رگهای سبز از زیر پوست آهن گونه دستها وصورت وی چون جویباری از زندگی شتابان نمایان بود.رگه زحمت هاله نمایان حکمت در چهره را، در قیافه وی نقش کرده بود.عزتی که نتیجه زحمت است بر سر وروی این مرد موقر سایه افگنده بود. هنگام عبور از برابر دکانها ی همقطار ، در برابر سلام های گرم صبح گاهی با محبت وادب تمام پاسخ می گفت وبا سر داغ وافکار پریشان همچنان به راه خود ادامه میداد.همه میدانستند که درین روزها چه مصیبتی بر وی نازل شده است.همسایه ها با نگاهی مهر آمیز ، با سکوتی پر از رمز وراز که فقط خود آهنگر پیر وهمسایه ها میدانستند،با وی همدردی میکردند.

گامهای آهنگر پیر سنگین وآرام بود. گو اینکه زمین با هر گام او در زیر پاهای سنگین وی دم میداد. زمین هم بر غم او می نگریست. زمین هم وی را در راه پر از غم واندوه وی همراهی میکرد. گوئی زمین وزمان دست به دست هم داده ،به او می نگریستند واورا در غم جانکاهش ره می بردند. آن طوریکه عادت داشت با تانی چشمهای پر آزرم به زمین دوخته خود را بالا میبرد وبه دوستان سلام میکرد. امروز چشمهای شریف این مردآرام در دنیای طلاتم غم گم شده بود. اوبه سیاق همیشگی بروی همه لبخندی نرم ومانند همیشه بی اختیار وعاری از هر گونه تکلفی می گسترد. این عادت او بود ولی در این روزها به طرف دیگران نگاه میکرد ونمی شود گفت که همه را واقعا" می دید. فکرش جای دیگری بود . نگاهایش پنهانی جای دیگر وکس دیگری را می پائید.


آهنگر پیر مثل هر روز دیگرقفل را از لای زلفی های آهنی دروازه که خودش ساخته بود برداشت ودروازه را کاملا" باز کرد، گو اینکه در نیمه باز در سر این صبح غم انگیز دلش را بسته تر میکرد.یک بار دیگر به تنهائی ذغال رادر کوره انداخت وآتش برافروخت؛ چنان آتشی که اگر سقف نبود گوئی دل آسمان را روشن میکرد. دمی که به ذغال میداد گوئی که از جان خودش بود. به آتش افروخته می دمید وبازهم می دمید.به یاد یگانه فرزند از دست رفته خود به آتش می دمید تا یاد اورا هر چه بیشتر برافروزد. درین دهمین روز نبود او،نتوانست تاب بیاورد؛ نیمه دیواری که کوره آهنگری را ازعقبگاه جدا می کرد، برای پذیرش اشکهایش جای مناسبی بود.آخر هیچگاهی وهیچکسی اشک آهنگر را نه دیده بود. چطور میشد که راضی شود این بار ولو اینکه به نیت همدردی با درد عظیمش باشد، کسی اشک او را به بیند.آخر هنگامیکه در سنین نوجوانی شب ها در منزل شاهنامه میخواندند واو فردا در پیتو قلعه به دیگران در باره قصه های شاهنامه یاد میکرد، به یاد نداشت که مردان را در گریه وندبه توصیف کرده باشد.

در عقبگاه پناه برد واز ته دل گریه کرد.یادچهره آرام و صدای نرم ولی مردانه پسرش که بسیار به خودش شباهت داشت دلش را می آزرد.او دیگر نبود. بسیار بیرحمانه فرزند او راابلیسانه به نام"ملحد" از وی گرفته بودند.او خوب میدانست این کار کی بوده است ولی افکار خودرا آشکار نمی ساخت.

آهنگر پیر هیچ گاهی بیاد نداشت کسی از و گله ودل خوری ای ابراز کرده باشد. به هیچکسی ضرری ازو نرسیده بود.طینت پاک اورا به آسانی میشد در چهره بی گرد وغبار ازکینه اش دید.تناسبی روشن از درون بی غبارش در چهره موقر وبا آزرمش دیده میشد. ولی آخر چرا اورا درین کوره آتش زندگی انداختند؟

سرخود را بسوی آسمان بالا برد زمزمه ای کرد وآه سردی از ته دل بدر آورد.عقب کوره برگشت وبازهم به آتش دمید.قوغ سرخ کوره آتش تجلی دل پرخون او بود .گوئی آه سرد آهنگر بلوائی در دل آتش براه انداخته بود.

پارچه کلفتی از آهن سرد را در دل قوغ های داغ فروبرد.بزودی آهن کلفت مغرور دربرابر آتش پر ابهت آهنگر نرم شد؛ سرخ شد وسفید شد.

یک بار دیگرچکش سنگین پسر خود را برداشت وبه کوبیدن آغاز کرد.

آهنگر پیر فریاد دل خونین خود رابا ضربه های چکش در پهنای آهن داغ حک میکرد.گرچه حال وهوای کار را نداشت ولی دل غرقه در خون خودرا باید طوری خالی میکرد. ضربه های چکش دلش را خالی میکرد.

در بیرون که گاهگاهی همسایه ها با محبت ولی دزدانه اورا مینگریستندروز مانند روز های دیگرجاری بود؛ زندگی بود وغوغاهایش.


*****


گوش آهنگر به هیچ کس وهیچ جائی نبود.در دنیای غم خود غرق بود.آهن را با انبور کلفت که پسرش همیشه ان را بکار میگرفت برداشت وبا پتک گران پسرش به کوبیدن آغاز کرد. با ضربات رستم گونه چکش ، دل پرخون خود را خالی میکرد. آهن داغ ،تام وتمام تابع حرکات دست وپتک گران او شده بود.در برابر دل پرخون آهنگرسرخم کرده بود. بزودی آهن گداخته به فرمان آهنگر پیر انحنا برداشت و شکل گرفت.

با هر ضربه ای که بر آهن گداخته وارد میکرد ،بازوی پر زور پسرش در برابر چشمانش پیدا میشد وباز هم محکمتر میکوبید.پسرش دربرابر دیدگانش قرار داشت؛ همین چند روز پیش پسرش تازه از ادای نماز صبحگاهی فارغ شده بود که در کوبیدند. پسرش مانند همیشه باعجله بسوی در دوید تا کسی که پشت در قرار دارد زیاد منتظر نماند. از آنسو صدائی شنید که فکر میکرد اشنا است. گفتگوی کوتاهی که بیشتر به پرخاش شباهت د اشت براه افتاد ودر، عقب سر پسرش بسته شد. وی منتظر ماند تا پسر برگردد. لحظاتی به کندی گذشت ولی از پسرش خبری نشد .با دلواپسی از در بیرون رفت ، پسرش آنجا نبود. منتظر ماند وبازهم منتظر ماند ولی از پسر خبری نشد.


*****


آن روز، همراه با دلهره ای گنگ بسر کار رفته بود. دلش بسوی کار نمی رفت؛ آتش گوئی دم نمی گرفت و دستهای کلفت وپینه بسته پاکش توان برداشتن چکش را نداشت.

نیمه های روز با احتیاط اورا بخانه خواستند. در حیاط کوچک محقر ولی پراز گل وسبزیجات ودرختهای پربرک در کناری همسر پیچه سفیدش در حال اغما به دیوار کهنه گلی تکیه داده بود. در دم پایش بسته بسته موهای سفیدی که در غم یگانه فرزند از دست داده، از سر کنده بود، نمای چشم آزاری به دنیا وحول وحوش او داده بودند.آهنگر پیر در یک لحظه به همه عمق فاجعه ماجرا پی برد.دستی بر ریش سپید خود کشید وبا غضب "لا حول ولا..." گفت. آهنگر سر در غم فروبرد وبا هیچکسی هیچ چیزی نگفت. فقط با خود عهد بست.

*****


آهنگر پیرروزهای آخراز فضای دلگیر وتباه کن داخل خانه بیرون شده وبه سر کار می آمد. روز اول آهن خوش تراشی را برداشت ونیمه کاره به شکل خنجری تیز دم وبران در آورد ودرکنار دست خود در جای محفوظی قرار داد.


*****


امروز مانند هر روز دیگری ،زندگی میگذشت؛ زندگی بود وغوغاهایش.

آهنگر پیر نعلی ساخت ودر کناری گذاشت.فرمایش چکش و بیل راکه نیمه کاره گذاشته بود تمام کرد، کار ساختن داسی را که با پسر شروع کرده بود به آخر رساند ومیخواست به عقبگاه برود که در بیرون چشمش به "او"، همانیکه درسپیده دم آن روز لعنتی به سراغ پسرش آمده بود، افتاد که با تبختر از برابر رده دکانها رژه میرفت. همه اورا می شناختند که چه کاره وکی است ولی ترسی که ارمغان بد روزگار بود ، از"او" در دلها نشسته بود.

آهنگر پیر خنجر نیمه کاره ای راکه در کنار خود در جای محفوظی گذاشته بود با آرامش خاطر وبا تصمیمی آهنین در کوره داغ که آتشش گدازنده تر از آتش جهنم بود، در دل قوغ ها قرار داد.با دم پهلوانی بازهم به اتشدان دمید. آهنگر پیر جان خود را در دم گذاشت؛مانند آرش کمانگیر که جان خود را در تیرکرده بود.خنجر بران ناتمام در کوره آتش سرخ شد وسفید شد؛ گوئی در برابر اراده نیرومند تر از آتش آهنگر، سر تسلیم فرود آورد.

"او"باقد میانه و ریش انبوه قرمزی، سری بزرگ که لنگی راه راه پیشاوری آنرا بزرگتر از سر انسانهای عادی جلوه ای ناحوش آیند میداد، شکم پیش برآمده و دندانهای چرکین که دود هزار سگرت وچاشنی چرس را در کمر داشت ولبحندی کریه آنهارا به نمایش میگذاشت با تانی وتبختر به دکان آهنگر پیر نزدیک میشد."او" از دور با تفرعن نگاهی تحقیر آمیز بسوی آهنگر پیر حواله کرد.سراپای آهنگر پیر رالرزشی ناشناخته فراگرفته بود،با خود چیزی را زمزمه میکرد وخلاف آنهائیکه از بد روزگار هنگام برخورد با "او" چشمهای خود را به زمین می دوختند، آهنگر پیر مستقیم از همان فاصله دور به چشمان تنگ "او" که در گودی ای به سان عمق چاه جاگرفته بود، نگاهی تند انداخت.


خنجر نیمه کاره در میان آتش گوئی فریاد می زد که "آماده ام". آهنگر پیر دم را رها کرد وپتک گران فرزند را برداشت ، آهسته آهسته در بدن نرم ونازک آهن می کوفت ؛ خنجر نیمه کاره بازهم درازتر وبران تر شد. دو قدم "او"مانده به در ، اهنگر پیر قلم بران آهنگری را برداشت وبا احتیاط و دقت تمام در دهنه محکم انبور گذاشت، در انتهای تیغ بران خنجر ناتمام علامتی گذاشته بود وقلم را روی علامت گذاشت. هنگامیکه "او"با تبختر وبا گردنی افراشته از برابر آهنگرپیربدون ادای سلام واحترام میگذشت،پتک گران آهنگری گوئی در برابر ضحاک است، در نیمه راه آسمان بلند شد.آهنگر پیر میخواست که روی علامت خنجر ناتمام با شدت بکوبد؛ خنجر از همان جا با قوت جدا شود ومانند گلوله با صفیری نازک ولی سرعتی سرسام آور شاه رگ"او" را که تازه از برابر دکانش میگذشت از عقب بدرد و در نقطه اصابت شیاری به نازکی دم تیغ ایجاد گرددوگرمی نوک سوزان خنجرهردو سوی شیار راباسوختگی سفید رنگ پوست گردن،صاف به ببنددوتیر قضا در وسط لنگی پیشاوری"او" سوراخ سوخته کوچکی به جا بگذارد.آهنگرپیر در یک آن در برابرچشمان خود مجسم ساخت که"او" چند قدم مانده به درخت پر شاخ وبرگی که هم سن وسال پسرش بود با شدت بر زمین خورده ودیگر برنمی خیزد. چکش کاویانی آهنگر پیر در نیمه راه آسمان بودکه بخود آمد و گفت « لاحول ولا...؛این نوع انتقام جوئی کار من نیست!"


*****


"او "نمیدانست که تداوم زندگی نامیمونش درین بار، ثمره همت والای آهنگر پیراست وبراه خودباتبختروناز ادامه داد.

*****


آهنگر پیرآتش را خاموش کرد، وسایل کار را مرتب کرد ، در را بست وبسوی خانه فقیرانه خود که زن پیچه سفیدی انتظارش را داشت روان شد.

لندن 28 آگست 2004
September 24th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان