محمد عارف یوسفی محمد عارف یوسفی

 

 

مرا گويند ز عشق نيستي خبر دار

و ليكن درد عشقم کرده بیمار

دلم گشته اسير دل پلنگي

خونم را ميمكد گشتمش شكار

به دندان جفايش پاره پاره

كند جسم وفايم آن دل آزار

به چنگال غرور و نفرت خويش

دل نازك ما را ميكند غار

گلوي عشق معصوم دلم را

دهان انداخته كار من شده زار

چو گفتم قلب ز هجرت پاره گشته

بگفتا پس چه داری تو انتظار

بگفتم جان من رفت از تن من

بگفنا پس چرا زنده اي مكار

بگفتم غم دلم ويرانه كرده

بگفتا من همين باشم طلبگار

بگفتم كه شوم من خاك پايت

بگفتا كه اينست ترا سزاوار

به او گفتم کنم جان را فدایت

بگفتا میکنی بیهوده گفتار

عمل را پیشه کن نه حرف بسیار

به من گفتا اگر هستی فدا کار

چو گفتمش كه مي ميرم ز هجرت

بگفتايم بمير هستم روا دار

به گريه گفتمش روزم سياه شد

دعايم داد شود عمرت شب تار

صداش كردم مرو تو با رقيبان

بگفتا كه مرا صد ها خريدار

ندارم شکوه من از ماه رویم

که اکثر خوبرو باشد جفا کار

نصیب و قسمت و تقدیر من بود

که نبود یار من با من وفا دار

به باغبانی مرا عیب دیگر نیست

جز اینکه گل بکارم میروید خار

به سالی عمر من یکبار نظر کن

ز چار فصلش فقط کم دارد بهار

برفتم بار آخر من به کویش

که شاید در دلش حرفم کند کار

او را گفتم بيا با ما وفا كن

بگفتا كه برو نيستم ترا يار

به عجز خواستم كه يكبارم نظر كن

به غرور گفت مرا رو به زير دار

به حرف وی نمودم پا کشیدم

ز آستانش دویدم به سوی دار

او پنداشت که به آزمونم چو گیرد

گذارم دامنش میکنم انکار

ازین دنیا مرا توشه چه بهتر

که میلش جان دهم در آخر کار

ز چشمانش فتاد اشك ندامت

چو او ديد م به زير حلقهء دار

به صبح و شام سر خاک من آید

مرا گویی که باشد او بدهکار

قدم هايش چه خوش گل آفرين است

مزار من ببين گشته چو گلزار

سر تربت من جانان چو آيد

به جمع اهل گور قدر ما بسيار

ببین ای یوسفی که عشق ثمر داد

همان یار رمیده شد وفا دار

مراد وصل است  مرا با دلبر خود

اگر اینسو بود یا آنسوی دار

محبت گر ز قلب پاک خیزد

نشیند عاقبت به قلب دلدار

 

 

 

آمستردام

 ۷ فبروری ۲۰۰۸

۰۷-۰۲-۲۰۰۸

 

 

 

 


February 10th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان