وطندار
محمد عارف یوسفی محمد عارف یوسفی

مخمس

بگو آخروطندارم چی کرده ات پریشانت

به زنجیر بلا و غم کی بسته پا و دستانت

کدامین سنگدل و بیرحم زده آتش گلستانت

چرا دست غم و ذلت گرفته از گریبانت

کجا رفت کوکب طالع ز آسمان و ز آستانت

 

کدام کنج جهان باشد که تو آواره اش نیستی

کدام درد نهان باشد که تو بیچاره اش نیستی

کدام تیغ بران باشد که تو صدپاره اش نیستی

کدام ظلم زمان باشد که تو دلپاره اش نیستی

رسد آیا مگر روزی که بینم شاد و شادانت

 

به دست و پای بیمارت هزاران زخم ناسور است

ز افكار پریشانت خوشی ها چقدر دور است

درین دنیای ویرانت به هر سو نیش زنبور است

كه آرزوی حیرانت مسیرش صرف سوی گور است

کی می افزاید هر روز غم به غم های فراوانت

 

ستمكش ای وطندارم كدام دردت به لب آری

به حسرت شد سرو كارت به دل تو صد سخن داری

مصیبت های بسیارت ز هر طرف شده جاری

همه چیزت شده هموار نه در داری نه دیواری

بجا باشد كه میگیریم به این دنیای ویرانت

 

ز دو چشمان خونبارت سرشك درد و غم جاریست

حكایت های پر سوزت ز رنج دو جهان حاكیست

شكستند دست و پایت را ترا صرف یك زبان باقیست

كه دست سرنوشت امرز به پیش چند نفر یاغیست

بجای گل بروید خار ستمگر گشته باغبانت

 

به سوگواری تو برادر به مجبوری تو ای خواهر

به آب چشم تو ما د ر به فقر و رنج تو پدر

به اشک و آه تو دختر به اندوه تو ای پسر

به هیچ درد و به هیچ رنج تو ای انسان خون جگر

نشد پیدا طبیبی که کند دارو و درمانت

 

بتو ای طفلك زیبا كه معصومی و نادانی

قسم كه پاره پاره شد جگر از این پریشانی

به آن جسم و تن پاكت رسیده دست حیوانی

كه حیوان را شرف داد این ز سگ بد تر یك انسانی

خدا رسوا کند آنکه تجاوز کرده بر جانت

 

نمیدانم ز این وحشت چرا برپا نشد محشر

كجا قلبیست كه نشكسته اگر شنیده این خبر

خجالت میكشد تاریخ كه دارد اینچنین دفتر

اگر تقدیر چنین باشد نباشد هیچ همین بهتر

تباه شوی تجاوزگز نماند نام و شانت

 

چرا غمگین و خاموشی همیشه محزون و ماء یوس

به بخت خشك و بیمارت علاجی نیست مگر افسوس

ز بهر چی وطندارم نمیكنی خوشی محسوس

مگر از تقسیم اقبال رسیده سهم تو معکوس

چو نیست یک واژهء شادی ز سر تا پای داستانت

خدارا لطف و احسانش همیشه برمن و بر ماست

كجا رنجور شود قلبی چو ذكر نام اوآنجاست

خداوند حافظش بادا مسلمان را اگرهر جاست

به حق تو وطندارم مرا فقط همین دعاست

به هر جا هموطن باشی الهی غم مرنجانت

 

ز خوب و بد نمیماند بجز یك یادبود باقی

ندارد عمر جاویدان اگر غم است و یا شادی

نه این دادگاه بجا ماند نه متهم نه هم قاضی

همین است شیوه زیستن چه كس راضی چه ناراضی

مكن آلوده هیچگاهی  به معصیت تو دامانت

 

نه قارون ماند نه نمرودی نه سلیمان نه ابراهیم

اگر خوبیم و یا که زشت همگی رهرو راهیم

مزن بیهوده چنگ بر دامن دنیا مگیر قایم

بدان ای یوسفی اینجا نمیماند کسی دایم

بزه پس نیک نه بد تا که تو پاک باشی و وجدانت

 

آمستردام

چهاردهم جون 2008

 


June 16th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان