ارسالی عثمان صابری ارسالی عثمان صابری


 

تعمیر دیر ساله ویرانه کردم آخر

بیت الحرم دل را بتخانه کردم آخر

سرو وقدش که دیدم سویش به سر دویدم

بر شمع روشن خود را پروانه کردم آخر

طوفان گریه بودم از یاد آن بنا گوش

لولوی اشک خونی در دانه کردم آخر

از بسکه بیقرارم گل شو چو نیش خارم

هوشیار همچو مجنون دیوانه کردم آخر

گشتم غبار راهش محتاج یک نگاهش

تا سر زخاک پایش بالا نه کردم آخر

بر دیر و کعبه گشتم صد ها ورق نوشتم

داروی درد خود را پیدا نه کردم آخر

تا ساخت عشق بندم از خود امید کندم

در خلق راز دل را افسانه کردم آخر

گه از جهان ملامت گه غصه قیامت

بار غم دو عالم بر شانه کردم آخر

صابر زابر اشکم باران غم که ریزد

خون جگر به ساغر پیمانه کردم آخر


November 27th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان