بهار در شعر سیاوش کسرایی
رسالي مريم بهار رسالي مريم بهار

يكى دو روز ديگر از پگاه
چو چشم باز می كنى
زمانه زيرو رو
زمينه پر نگار می شود.


طبيعت با همه جلوه هاى زيباى خود، با بهاران گلباران ، پائيز اندوهناك و زمستان يخ بندانش، با درخت ها و بوته ها، كلاغ ها و چلچله ها، و سنگ ها و كوه ها و دشت ها و درياها و ساير نماد ها و نشانه هاى دل انگيزش ، در شعر سياوش كسرایی جايگاه ويژه اى دارد و در اين ميان جايگاه بهار از همه والاتر، گرامی تر و دلرباتر است.
بهار شكوفا با جوانه ها و شكوفه ها و غنچه هايش و با سر سبزى نشاط انگيزش همواره مورد توجه و هدف آرزوهاى سبز و بالنده اين شاعر است و او در بهار، نوزايى آرزو و شكوفایی اميد را مى بيند و به آن دل می بندد:


نگار من
اميد نوبهار من
لبي به خنده باز كن
ببين چگونه از گلي
خزان باغ ما بهار ميشود.

او كه چشم انتظار بهار رفته از خانه خويش است و آرزومند بهار زندگي افروز، چون مادرش را- كه نمادی از مادر طبيعت و زمين است- آماده شتاقتن به پيشواز بهار و تدارك مقدمات اين پيشواز می بيند به خود اميد می دهد كه به آرزوى دور و دراز خود خواهد رسيد و بهار روياها و آرزوهايش بر خواهد دميد:

مادرم گندم درون آب مي ريزد
پنجره بر آفتاب گرمى آور می گشايد
خانه مي روبد، غبار چهره آيينه ها را مي زدايد
تا شب نوروز
خرمي در خانه ما پا گذارد
زندگي بركت پذيرد با شگون خويش
بشكفد در ما و سرسبزی بر آرد.

ای بهار، ای مهمان دير آينده
كم كمك اين خانه آماده است
تك درخت خانه همسايه ما هم
برگ هاى تازه ای داده است
بهار او پر از يادهای خاطره انگيز است، پر از حرف های ناتمام و پر از آرزو هايي كه دل آرزومندش را چون شاخساران باردار ميكند:

درين بهار... آه
چه يادها
چه حرف هاى ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شكوفه باردار مي شود.

افسوس كه سرزمين شاعر، سرزمين بلا خيز اندوه است و سرچشمه محنت بار دلتنگي ، و بهار بيهوده در آن در جستجوی لبهای خندان و نگاه های شاد می گردد: امسال هم بهار
با قامت كشيده و با عطر آشنا
بيهوده در محله ما پرسه مي زند
در پشت اين دريچه خاموش هر سحر
بيهوده مي كشاند شاخ اقاقيا

بر او بنال بلبل غمگين كه سالهاست
شادی
آن دختر ملوس از اين خانه رفته است.

اما با اين همه شاعر اميد هاى خود را هرگز از دست نمی دهد و از آنها دل نمی كند و مجموعه رويدادها و سرگذشت ها و سرنوشت هاى روزگار به او می آموزد كه همچنان اميدوار باشد و تسليم نوميدى و افسردگي نشود كه بهار زندگى افروز دير يا زود از راه می رسد:

اين همه می گويدم هر شب
اين همه می گويدم هر روز
باز مي آيد بهار رفته از خانه
باز مي آيد بهار زندگی افروز
و شاعر كه چونان مسافرى ز گرد ره رسيده، تندپو و بشتاب آمده ، مژده رسيدن بهار زير و رو كننده را همراه خويش آورده است:

تولد بهار را
به روى دست هاى جنگل بزرگ ديده ام
ز سينه ريز رنگ رنگ تپه ها
شكوفه هاى نوبرانه چيده ام
كنون برابر تو ايستاده ام
يگانه بانوى من، ای سياهپوش، ای غمين!
كه مژده آرمت
بهار زير و رو كننده مى رسد
نگاه كن ببين!

و چون بهارآرزو از راه می رسد با همه گل ها و شكوفه هاى و غنچه های تازه رس خويش، شاعر چون گل خاطره انگيز خود را همراه بهار نمی بيند، فرياد می كشد: آخر به شكوه نعره برآوردم اى بهار
كو آن گلى كه خاك تو را آب و رنگ ازوست؟
ولى بهار خاموش می ماند و به جايش خسته نسيمى غريب وار بر شاعر می وزد و پاسخش را چنين می دهد و او را به بيدارى و استوارى چنين فرا می خواند:

كاى عاشق پريش
گل رفته، خفته، هيس!
بيدار باش و عطر نيازش نگاه دار!


براى شاعر بهار همزاد عشق است و دلبستگى، و دوست داشتن بهارى پنهان در ژرفاى قلب و در سويداى روان، و او می كوشد از اين عشق بهارى بيافريند كه صبور ترين مرغان جهان را نغمه خوان گرداند:

اى دوست داشتن!
پنهان ترين بهار
آتش بكش ، زبانه بكش ، گل كن عاقبت
باشد به بوى تو
بار دگر صبورترين مرغ اين جهان
آواز بركند!


شاعر كه دل به انديشه و رويای بهار بسته ، به پائيز نمي انديشد و از آن هراسي به دل راه نمي دهد:

پرستويي كه بر بام بهاران
ميان عطر گل ها لانه كرده است
كجا انديشه پاييز دارد
كه اميدش هزاران دانه كرده است

بهار آرزوهاى شاعر بهارى است كه همه كويرهاى بايرو سوخته سترون را آباد و همه زمين هاى سراسر لوت را باغ خواهد كرد و سينه تپه های سنگين از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد:

گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزى به بار آيد
اين زمين هاى سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه هاى سنگ
از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد.

و آن گاه او، اين شاعر بهار دوست ، همراه با قيام سبزه ها از خاك، و با طلوع چشمه ها از سنگ، در آغاز بهار آرزوها، همراه بال پرستوها سينه اش را باز خواهد كرد و عطر انديشه هاى مخفى مانده اش را به پرواز در خواهد آورد:

من دراين سرماى يخبندان چه گويم با دل سردت؟
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهرپروردت؟ با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم كرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم كرد.

و اگر اكنون دست شاعر خالي است و بر فراز سينه اش جز بته هاى گل سرما نيست، اما او به نازك نهالى زرد و خرد و لرزان و نوپا اميد بسته است كه برايش بارآور بهار و بشارت بخش نوروز باشد:

آه... اكنون دست من خاليست
بر فراز سينه ام جز بته هايي از گل يخ نيست
گر نشاني از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازك نهال زرد گونه بسته ام اميد.

هست گل هايي در اين گلشن كه از سرما نمی ميرد
وندرين تاريك شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد

. بهار رویاهاى شاعر، بهارى است كه به يقين و بي ترديد، دير يا زود، شكوفان از راه خواهد رسيد و هيچ زمستانى هر قدر هم ديرپا و مرگ بار نمى تواند جلو هجوم آن بهاران بالنده مقاومت ناپذير را بگيرد، و:

آنان كه بر بهار تبر آختند تند
پنداشتند خام كه با هر شكستنى
قانون رشد و رويش را
از ريشه كنده اند


به عبث مى پندارند كه قادرند جلو يورش بهار رويا هاى شاعر را بگيرند ، و شاعر در حالي كه تنها يكي از بيشمار درختان سلاله جنگل است، در آن هنگام كه تنش از تيغه های تبرهاى مست زخمي و چاك چاك است ، خون چكان، از فراز شاخسارانش يورش بهار را بر سرزمين سوختگي نظاره مي كند و به جنگل بشارت مي بخشد:

اينك كه تيغه های تبرهای مست را
دارم به جان وتن
مي بينم از فراز
بر سرزمين سوختگي يورش بهار.


آنگاه خود او فرياد سرخ فام بهاران می شود، گيرا و سركش، چونان گرمای قلب خاك، برخاسته ز سنگ، فريادی كه خبر دارد از كوتاهي عمر پربار و گلبارانش ،و در عين حال آگاه است كه هر بهار سرود او را چون ردخون آهوی مجروح بر ستيغ بلند و دوردست كوه ها مى افشاند و عطر تلخ اما جوانش را با بال بادهای مهاجم، تا ذهن دشت هاي گمشده می راند:

فرياد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه ، مي دانم
آری كه دير نمي مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستيغ سهم مي افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشت های گمشده مي رانم.

درتمام طول شبهای دراز تاريك و بی ستاره كه عاشقان و شاعران بي بهانه مي گريند وشعر ها در پس پنجره ها چونان مرغان پر شكسته و پربسته اسيرند، گل های سپيد اميد شاعر در انتظار بهار خفته بيدارند:

شب ها كه ستاره هم فرو خفته ست
گل های سپيد باغ بيدارند
شب ها كه تو بي بهانه مي گريي
شب ها كه تو عطر شعرهايت را
از پنجره ها نمي دهي پرواز

اين باغ و بهار خفته را هر شب
گل های سپيد باغ بيدارند
شب های دراز بي سحر مانده
شب های بلند آرزومندی
شب های سياه مانده در آغاز

چه كسي به شاعر بشارت بهار مي دهد؟ گلي كه درون باغچه اش شكفته، گل شكوفا و زيباي اميد و آرزو:

امشب درون باغچه من گلي شكفت
امشب به بام خانهً من اختری دميد


****

رويای سرد خفته من با بهار گل
آتش درون سينه اش افتاد و جان گرفت.

اينك كنار پنجره جان دميده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب

اميد آن كه ساقه اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در اين خراب.

بشارت بخش ديگر به شاعر مشتاق ، چلچله ای است كه عطر علف های نودميده صحرا و صبح مه آلود كناره دريا در چشم هايش پيدا است و پس از مدتهاى مديد چشم انتظارى شاعر، سرشار از مژدگاني بهار به سراغ او مى آيد، افسوس كه خسته از رنج سفر های دراز بر پنجره شاعر از پای در مي آيد و مي ميرد:

چلچله اي بود و روی پنجره ام مرد.

****

-
چلچله، ای مرغ سرزمين بهاران
دير زماني ست كاين دريچه گشوده ست
گوش من از بادهای پيش رس فصل
نام تو را ای سپيد سينه شنوده ست.

آه چه چشم انتظار راه تو ماندم
در دل آن ابرهای گل بهي شام
گفتم روزی بر آشيان نگاهم
مرغ بهاری ترانه مي پری آرام.


و گاه انتظار طولاني و بي فرجام نمودن تمنای بهار، شاعر را تا آستانه نوميدی و تيره و تاريك شدن افق های ديدش پيش مي برد و به او چنين مي نمايد كه هرگز رويايش به حقيقت نخواهد پيوست و به بهار آرزوهايش نخواهد رسيد:

ای چشم آفتاب
قلبم از آن تست كه پوييدني تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش ای گياه كه روييدني تو راست
افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است.

فريادهای من
خاموش مي شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من
از ياد روزگار فراموش مي شوند
در من بهار بود و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود.

در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود.

اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
مي پژمرد يكايك و بي رنگ مي شود
خاموش مي شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود ،همه سنگ مي شود.


و دستان شاعر كه آشيان مرغ عشق است و زمانى زادگاه گل بوده است:

دست من پر شد ز مرواريد مهر
دست من خالي شد از هر كينه ای
دست من گل داد و برگ اورد بار
چون بهار دلكش ديرينه ای

هزاران افسوس و دريغ كه اين دستان بهار آفرين در بهار پر گل بوستان چونان شاخه ای خشك و تك ساقه تكيده پائيز، با برگ های خشك عشقي سوخته ، بر فراز شاخه ها آويزان مي ماند:

در بهار پر گل اين بوستان
دست من تك ساقه پائيز ماند
برگ های خشك عشقي سوخته
بر فراز شاخه ها آويز ماند

اما با اين همه نوميدی ها و حسرت و افسوس شاعر، زود گذر و نامانا است و آن هنگام كه مرغان بهار بار ديگر از دستان بازش پر مي كشند، در دل او نيز آرزوی بهار آرزو ها بال مي گشايد و پر مي كشد:

گرچه ديگر آسمان ها تيره است
شب ز دامان افق سر مي كشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزويي در دلم پر مي كشد.


و او حتي بر تخت عمل نيز نگران خون آن چلچله پيك بهار است كه بيگاه خونش بر در و پيكر شهرش شتك مى زند و چون مرغی در قفس دلتنگ است از اين كه مي بيند همه خرسندند و دلخوش از اين كه به مرغان قفس آبی برسانند و غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار با خال گلگلون در قلب ، ميهمانان پيش رس مرگند.
شاعر نگران اين است كه با مرگ چلچله های پيك بهار چه كسي ديگر مژده بهار خواهد آورد و با ساختن لانه بر لب ايوان ها خلايق را از آمدن بهار با خبر خواهد كرد؟

خون آن چلچله پيك بهار
بر در و پيكر اين شهر شتك زد بي گاه
دل من چون مرغي در قفسي تنگي كرد.

چه كسي بايد زين پس لب ايوان شما
لانه ای از گل و خاشاك كند
تا بدانيد بهار آمده است؟

همه خرسند بدانيم كه آبي برسانيم به مرغان قفس
غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهماني پيش رسند.
****
October 1st, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان