گفتني هاي بردوداستان‌ صا دق هدايت‌ - سه‌ قطره‌ خون‌ -
ارسالي شامل سالار ارسالي شامل سالار


سه‌ قطره‌ خون‌، يكي‌ از دو داستان‌ رازآميز و مرموز هدايت‌ است‌. و خود پيدا است‌ كه‌ دومي‌ بايدبوف‌ كور باشد، والبته‌ سه‌ قطره‌ خون‌ در برابر بوف‌ كور ساختماني‌ به‌ نسبت‌ ساده‌ دارد. اين‌ دو داستان‌، به‌همراه‌ زنده‌ به‌ گور دنيايي‌ خاص‌ را به‌ نمايش‌ مي‌گذارند، دنيايي‌ بر گذشته‌ از فراسوي‌ واقعيت‌ها، وهمسويي‌ يافته‌ با يك‌ ذهنيت‌ ستيزه‌ جويانه‌ و انكارگر ـ راوي‌ بدبين‌ و مأيوسي‌ كه‌ لحن‌ آرام‌ و ملايمش‌ ازاندوهي‌ ديرينه‌ حكايت‌ دارد. گويي‌ تمامي‌ غم‌هاي‌ عالم‌ بر تن‌ او سنگيني‌ مي‌كنند. بر اين‌ اساس‌ است‌ که‌«با يك‌ بار خواندن‌ سه‌ قطره‌ خون‌،آنچه‌ در ذهن‌ خواننده‌ باقي‌ مي‌ماند، بيش‌تر دريافت‌ و تجربة‌ احساسي‌غريب‌ است‌ تا درك‌ معناي‌ داستان‌. تجربة‌ غريبي‌ كه‌ در آن‌ خواننده‌ اول‌ با طعم‌ داستان‌ آشنا مي‌شود، بي‌آن‌ كه‌ آن‌ را چشيده‌ باشد، ولي‌ با دقت‌ بيش‌تر، با خواندن‌ و بازخواندن‌ داستان‌، خواننده‌ از طريق‌ اشارات‌راوي‌ و نيز به‌ كمك‌ سمبول‌ها و به‌ خصوص‌ نوع‌ ربط‌ اين‌ سمبول‌ها با هم‌ قطع‌ و تكرار همة‌ اين‌ها، به‌دريافتي‌ عميق‌تر از ماجرا مي‌رسد.» و اين‌ البته‌ فقط‌ خاصيت‌ همين‌ يك‌ داستان‌ هدايت نيست‌، زنده‌به‌ گور و بوف‌كور نيز از چنين‌ خصلتي‌ برخوردارند. اين‌ خاصيت‌ در حقيقت‌ ويژگي‌ عام‌ اكثر داستان‌هايي‌است‌ كه‌ ماجراها و حوادث‌ آن‌ها از نظر منطقي‌ و رابطة‌ علت‌ و معلولي‌ با ضعف‌هايي‌ همراه‌ است‌ و ازپيرنگ‌ داستاني‌ بي‌ابهامي‌ برخوردار نيستند. در اين‌ داستان‌ها چون‌ تمامي‌ ماجراها بر اساس‌ رابطة‌ علت‌و معلولي‌ در كنار هم‌ قرار نمي‌گيرند خواننده‌ بعد از به‌ پايان‌ رساندن‌ آن‌ها، سيماي‌ از هم‌ گسيخته‌ و كم‌رنگي‌ به‌ ذهنش‌ خواهد سپرد و به‌تبع‌، از آن‌ها دريافت‌ كاملي‌ نخواهد داشت‌. داستان‌ سه قطره‌ خون‌ نيزچنين‌ داستاني‌ است‌. و به‌ رغم‌ تراكم‌ حوادث‌ و ايجاز و اختصاري‌ كه‌ در آن‌ وجود دارد باز خواننده‌ به‌ هيچ‌وجه‌ با يك‌ بار خواندن‌ به‌ ارتباط‌ معقولي‌ كه‌ حوادث‌ با هم‌ دارند پي‌ نخواهد برد. در اين‌ داستان‌ نيزهمچون‌ داستان‌هاي‌ بوف‌ كور و زنده‌ به‌ گور، يادداشت‌هاي‌ راوي‌ كه‌ شخصيت‌ اصلي‌ داستان‌ هم‌ هست‌به‌ داستان‌ شكل‌ مي‌دهد و بر اساس‌ شيوة‌ معمول‌ هدايت‌ در اين‌ گونه‌ داستان‌ها، راوي‌ تنها به‌ روايت‌وضعيت‌ زمان‌ حال‌ نمي‌پردازد بلكه‌ داستان‌ را با زمان‌ حال‌ آغاز مي‌كند و سپس‌ با با زگشت‌ به‌ گذشته‌،خاطراتي‌ را نيز كه‌ از گذشته‌ در ذهن‌ دارد به‌ روي‌ كاغذ مي‌آورد. در واقع‌ رشتة‌ خاطرات‌ و تداعي‌هاي‌ذهني‌ است‌ كه‌ با پيوستن‌ به‌ هم‌، و در كنار هم‌ قرار گرفتن‌ به‌ داستان‌ شكل‌ مي‌دهند. و البته‌ نويسنده‌ و به‌تبعيت‌ از او راوي‌ در نقل‌ خاطرات‌ خود با اختيار و تعمد عمل‌ مي‌كنند. و با هدف‌ خاصي‌ كه‌ در نظردارند، ذهن‌ خود را بي‌اختيار در دست‌ تداعي‌هاي‌ ذهني‌ رها نمي‌كنند. سه‌ قطره‌ خون‌ با توصيفي‌ آرام‌ آغاز مي‌شود. توصيفي‌ كه‌ البته‌ كنجكاوي‌ برانگيز است‌ و توأم‌ باابهامات‌ متعدد كه‌ سؤال‌هاي‌ فراواني‌ در ذهن‌ خواننده‌ ايجاد مي‌كند و او را براي‌ دريافت‌ جواب‌ آن‌ها به‌پي‌گرفتن‌ داستان‌ وامي‌دارد. سپس‌ وقتي‌ راوي‌ هوش‌ و حواس‌ كامل‌ خواننده‌ را با خود همراه‌ كرد به‌توصيف‌ طبيعت‌، آسمان‌ و حال‌ و هواي‌ روحي‌ خود و وضعيت‌ مكاني‌ كه‌ در آن‌ واقع‌ شده‌ مي‌پردازد والبته‌ باز همچنان‌ با حالتي‌ معما وار و پر ابهام‌ : انژكسيون‌، مردمان‌ عجيب‌ و غريب‌، و آن‌ مكان‌ مرموز ومجهول‌. در قسمت‌ سوم‌ كم‌ كم‌ اين‌ ابهامات‌ برطرف‌ مي‌شود و ما بيش‌تر با محل‌ آشنا مي‌شويم‌، اما هيچ‌گاه‌ به‌ نام‌ آن‌ پي‌ نمي‌بريم‌. آن‌ جا مكاني‌ است‌ كه‌ غذا به‌ اندازة‌ كافي‌ وجود ندارد و ساكنان‌ آن‌ دائم‌ درآرزوي‌ يك‌ شكم‌ سير هستند. ديوانه‌هايي‌ كه‌ يكي‌ شكم‌ خود را پاره‌ كرده‌ و ديگري‌ چشمش‌ را با ناخن‌تركانده‌ است‌ و دكتري‌ كه‌ چيزي‌ سرش‌ نمي‌شود و ناظمي‌ كه‌ از همه‌ ديوانه‌تر است‌ ـ با آن‌ دماغ‌ بزرگ‌ وچشم‌هاي‌ كوچك‌ و رفتار عجيب‌. از اين‌ قراين‌ در مي‌يابيم‌ كه‌ راوي‌ در يك‌ بيمارستان‌ به‌ سر مي‌برد.اشارات‌ راوي‌ ما را با وضعيت‌ رواني‌ و رفتاري‌ ساكنان‌ بيما رستا ن آشنا مي‌كند. ساكناني‌ كه‌ هر كدام‌ به‌يك‌ درد رواني‌ لاعلاجي‌ گرفتارند وبه‌ دليل‌ همين‌ بيماري‌هاست‌ كه‌ در اين‌ مكان‌ به‌ سر مي‌ برند. آن‌ها درضمن‌، نقشي‌ نمادين‌ نيز بازي‌ مي‌كنند و هدايت‌ در تصوير آن‌ها به‌ عمد كوشيده‌است‌ تا جلوه‌هاي‌ متعدد نابه‌هنجاري‌هاي‌ فكري‌ و رفتاري‌ قشرهاي‌ مختلف‌ جامعه‌ را با درشت‌نمايي‌ نمايش‌ دهد

.
- حسن‌، كه‌ همة‌ آرزويش‌ اين‌ است‌ كه‌ يك‌ اشكنه‌ را با چهار تا نان‌ سنگك‌ بخورد، نماد كساني‌است‌ كه‌ به‌ شكم‌ چسبيده‌اند ـ آدم‌هاي‌ خوش‌ بخت‌ خوش‌ اشتها 2- ديوانه‌اي‌ كه‌ با تيلة‌ (گلوله بلوری و يا سنگي )شكسته‌ شكم‌ خود را پاره‌ كرده‌، يك‌ قصاب‌ است‌ كه‌ در زندگي‌ به‌ شكم‌ پاره‌كردن‌ عادت‌ داشته‌ است‌ ـ نماد جلادان‌ و قاتلان‌ و دست‌ ابزاران‌ جنايت‌. 3- آن‌ كه‌ چشمش‌ را با ناخن‌ تركانده‌ است‌، و دست‌هايش‌ را از پشت‌ بسته‌اند و مدام‌ فرياد مي‌كشدنيز، نماد افرادي‌ است‌ كه‌ با خلقت‌ سر ستيزه‌جويي‌ دارند ـ عنادورزان‌ و انكارگران‌. 4- صغرا سلطان‌، پيرزني‌ كه‌ خودش‌ را دختر چهارده‌ ساله‌ مي‌ داند و با گچ‌ و گل‌ِ شمعداني‌ به‌صورتش‌ سرخاب‌ و سفيداب‌ مي‌مالد، نماد كساني‌ است‌ كه‌ در زندگي‌ زناشويي‌ شكست‌ خورده‌اند واكنون‌ با آن‌ عقدة‌ رواني‌ واقعيت‌هاي‌ عالم‌ خارج‌ را نمي‌خواهند باور كنند. بزرگ‌ اند اما ذهني‌ كودكانه‌دارند. يا به‌ تعبير ديگر او نمايندة‌ زنان‌ كوتاه‌ فكري‌ است‌ كه‌ در زندگي‌ كاري‌ جز آرايش‌ و تزيين‌ و عرضة‌اندام‌هاي‌ خود ندارند. 5- و تقي‌، كه‌ در پي‌ زير و رو كردن‌ دنيا است‌ ـ و با آن‌ كه‌ عقيده‌ دارد زن‌ باعث‌ بدبختي‌ مردم‌ شده‌ وبراي‌ اصلاح‌ دنيا هرچه‌ زن‌ هست‌ بايد كشت‌، اما عاشق‌ همين‌ صغرا سلطان‌ است‌ ـ نماد مردان‌ زن‌ ستيز وروان‌ پريش‌ است‌. او نيز شبيه‌ صغرا سلطان‌ دچار عقدة‌ رواني‌ از نوع‌ جنسي‌ است‌. اما روان‌پريشي‌ او به‌شكل‌ ستيز با جنس‌ مخالف‌ بروز كرده‌ و منجر به‌ انكار واقعيت‌ شده‌ است‌. به‌ اين‌ خاطر او علي‌ رغم‌عقدة‌ زنانه‌اي‌ كه‌ دارد باز درونش‌ متمايل‌ به‌ آن‌هاست‌.دنيايي‌ كه‌ راوي‌ در آن‌ زندگي‌ مي‌كند از اين‌ آدم ‌ها با اين‌ رفتارهاي‌ عجيب‌ تشكيل‌ شده‌ است‌،رفتارهايي‌ كه‌ ناشي‌ از تمايلات‌ و تجربيات‌ خاص‌ سال‌هاي‌ آخر عمر آن‌هاست‌. كه‌ در اثر تكرار و عادت‌آن‌ را به‌ صورت‌ رفتار نابه‌ هنجاري‌ در آورده‌ است‌، كه‌ چيزي‌ جز ديوانگي‌ نيست‌ و اين‌ تصويري‌ است‌ ازژرفاي‌ درهم و برهم توده‌ها و كنش‌هايي‌ كه‌ بر آن‌ها حاكم‌ است‌. در ادامة‌ داستان‌ ساختار ديگري‌ از روابط ‌اين‌ افراد نشان‌ داده‌ مي‌شود كه‌ مربوط‌ است‌ به‌ ارتباط‌ آن‌ها با مسئولين‌ اداري‌ و مديريت‌ تيمارستان‌.رئيس‌ اين‌ تيمارستان‌ ناظم‌ اعصاب خرابي است‌ كه‌ چشم‌هاي‌ كوچكي‌ دارد و به‌ قول‌ راوي‌ از تمام‌ ديوانه‌هاديوانه‌تر است‌. او خون‌ريز است‌ چون‌ براي‌ گربه‌ها دام‌ مي‌گذارد و به‌ اين‌ وسيله‌ آن‌ها را مي‌كُشد. و سه‌قطره‌ خوني‌ كه‌ در زير درخت‌ كاج‌ چكيده‌ اثر جنايت‌ اوست‌. اما او مي‌گويد اين‌ خون‌ها مال‌ مرغ‌ حق‌است‌. پس‌ با اين‌اوصاف‌ او دام‌گستري‌ دروغگو هم‌ هست‌. حال‌ اگر آدم‌هاي‌ درون‌ تيمارستان‌ را مردم‌عادي‌ حساب‌ كنيم‌ اين‌ ناظم‌ كه‌ در حكم‌ رئيس‌ تيمارستان‌ است‌ نقش‌ حاكم‌ و رئيس‌ تمامي‌ مردم‌ را هم‌مي‌ تواند بازي‌ كند كه‌ در آن‌ صورت‌ تيمارستان‌ هم‌ نمودي‌ از مملكت‌ خواهد بود. در اين‌ تيمارستان‌،عباس‌، رفيق‌ و همساية‌ راوي‌ هم‌ نقش‌ روشنفكر را به‌ عهده‌ دارد. چون‌ خود را پيغمبر و شاعر مي‌ داند ودر ضمن‌ اعتقاد سختي‌ هم‌ به‌ بخت‌ و طالع‌ دارد و مي‌گويد: « هر كاري‌، بخصوص‌ پيغمبري‌، بسته‌ به‌بخت‌ و طالع‌ است‌. هر كسي‌ پيشانيش‌ بلند باشد اگر چيزي‌ هم‌ بارش‌ نباشد كارش‌ مي‌گيرد و اگر علامة‌دهر باشد و پيشاني‌ داشته‌ باشد بر روزن‌ مي‌افتد.» رفتار او هم‌ مثل‌ تمامي‌ افراد موجود در اين‌ تيمارستان‌غيرطبيعي‌ و ناهنجار است‌. بنابراين‌ تا اين‌ جا به‌ ظاهر فقط راوي‌ داستان‌ است‌ كه‌ نسبت‌ به‌ افراد ديگررفتارش‌ طبيعي‌ و نورمال‌ به‌ نظر مي‌رسد اما وقتي‌ به‌ پايان‌ داستان‌ مي‌رسيم‌ خواهيم‌ ديد كه‌ او هم‌ دست‌كمي‌ از ديگران‌ ندارد. در اين‌ جا هدايت‌ دنيا را به‌ تيمارستان‌ تشبيه‌ مي‌كند ـ دارالمجانيني‌ انباشته‌ از آدم‌هاي‌ ديوانه‌ و روان‌نژند، كه‌ هر يك‌ به‌ نوعي‌ به‌ اختلال‌ فكري‌ و رفتاري‌ دچاراند. در زنده‌ به‌ گور نيز، راوي‌ داستان‌ كه‌ باز كسي‌جز هدايت‌ نيست‌ دنيا را بازيگرخانه‌ مي‌نامد كه‌ ساكنان‌ آن‌ بازيگراني‌ بيش‌ نيستند:«همان‌ وقت‌ اين‌ فكربرايم‌ آمد كه ديوانه‌ شده‌ام‌، به‌ خودم‌ مي‌خنديدم‌، به‌ زندگاني‌ مي‌خنديدم‌، مي‌دانستم‌ كه‌ در اين‌ بازيگرخانة‌ بزرگ‌ دنيا هر كسي‌ به زعم خود بازي‌ مي‌كند تا هنگام‌ مرگش‌ برسد. من‌ هم‌ اين‌ بازي‌ را پيش‌ گرفته‌ بودم‌چون‌ گمان‌ مي‌ كردم‌ مرا زودتر از ميدان‌ بيرون‌ خواهد برد.»

قسمت‌ دوم‌ داستان‌ به‌ دنبال‌ يك‌ تداعي‌ معاني‌ به‌ ذهن‌ راوي‌ مي‌آيد : در تيمارستان‌ دختري‌ كه‌ بامادرش‌ به‌ ملاقات‌ آمده‌، به‌ روي‌ راوي‌ مي‌خندد، اما با عباس‌ بوسه‌ ردوبدل‌ مي‌كند. همين‌ صحنه‌ راوي‌رابه‌ ياد خاطراتش‌ با سياوش‌ مي‌اندازد كه‌ پايان‌ آن‌ شباهت‌ كاملي‌ با اين‌ صحنه‌ دارد و به‌ خاطر وجودهمين‌ شباهت‌ بين‌ دو حادثه‌ است‌ كه‌ حادثة‌ اولي‌، حادثة‌ دوم‌ را درذهن‌ راوي‌ تداعي‌ مي‌كند. در اين‌خاطرة‌ طولاني‌ كه‌ تمامي‌ نيمة‌ دوم‌ داستان‌ را كه‌ بيش‌ترين‌ قسمت‌ آن‌ هم‌ هست‌، به‌ خود اختصاص‌مي‌دهد، نامزد راوي‌ ـ رخساره‌ ـ علي‌رغم‌ نامزدي‌ و علاقه‌اي‌ كه‌ به‌ راوي‌ دارد به‌ سياوش‌ روي‌ مي‌آورد واختلاط‌ كردن‌ با او. درست‌ شبيه‌ رفتاري‌ كه‌ آن‌ دختر با عباس‌ در تيمارستان‌ دارد. داستاني‌ هم‌ كه‌ سياوش‌از عشق‌ گربه‌اش‌ نازي‌ تعريف‌ مي‌كند، باز هم‌ شباهت‌ تام‌ و تمامي‌ به‌ هردو خاطرة‌ راوي‌ دارد: گربة‌ مادة‌سياوش‌ با وجود مهر و محبت‌ دو جانبه‌ و اوليه‌اي‌ كه‌ با سياوش‌ دارد به‌ گربه‌اي‌ ولگرد رو مي‌آورد وبااونرد عشق‌ مي‌بازد. بنابراين‌، در اين‌ داستان‌ در واقع‌ ما با سه‌ واقعة‌ مشابه‌ مواجهيم‌ كه دو تا از آن‌ها براي‌ راوي‌ رخ‌ مي‌دهدو مستقيماً با زندگي‌ او در ارتباط‌ قرار دارد، و ديگري‌ خاطره‌اي‌ است‌ از سياوش‌ كه‌ در حقيقت‌ نمايشي‌ديگر از ماجراهاي‌ زندگي‌ راوي‌ است‌ اما با اين‌ تفاوت‌ كه‌ در عالم‌ حيوانات‌ رخ‌ مي‌دهد و خود راوي‌ هم‌شاهد آن‌ نيست‌. گويي‌ ماجراي‌ گربه‌ها شاهدي‌ براي‌ اثبات‌ همان‌ ماجراهايي‌ است‌ كه‌ براي‌ آدم‌ها رخ‌مي‌دهد. بر اين‌ اساس‌ ساختاري‌ كه‌ بر اين‌ داستان‌ حاكم‌ است‌ شباهت‌ بسياري‌ به‌ بافت‌ اشعار سنتي‌ مادارد كه‌ در آن‌ از ساختارهاي‌ متناسب‌ يا تقابل‌ دار متعدد در سطوح موازي‌ استفاده‌ مي‌كردند. ساختارهايي‌كه‌ در درون‌ خود از تقابل‌ يا تناسب‌ برخوردارند اما در خطوط‌ عمودي‌ شعر معادله‌هاي‌ مشابه‌ و مكرري‌را تشكيل‌ مي‌دهند كه‌ شاعر به‌ عنوان‌ شاهد استدلال‌ براي‌ اثبات‌ ذهنيات‌ خود سود مي‌برد. براي‌ نمونه‌ به‌اين‌ شعر حافظ‌ توجه‌ كنيد: صبا به‌ لطف‌ بگو آن‌ غزال‌ رعنا را كه‌ سر به‌ كوه‌ و بيابان‌ توداده‌اي‌ ما را شكر فروش‌ كه‌ عمرش‌ دراز باد چرا تفقّدي‌ نكند طوطي‌ شكر خا را غرور حسنت‌ اجازت‌ مگر نداد اي‌ گل‌ كه‌ پرسشي‌ نكني‌ عندليب‌ شيدا را... در بيت‌ اول‌ اين‌غزل‌ شاعر با بيان‌ موضوعي‌، ابتدا يك‌ دنياي‌ خاص‌ و مستقل‌ آفريده‌، رابطه‌ غزال‌رعنا {=معشوق} و كسي‌ كه‌ سر به‌ كوه‌ و بيابان‌ گذاشته‌ {= عاشق‌} . سپس‌ براي‌ توضيح‌ آن‌ به‌ پديده‌هايي‌توسل‌ جسته‌ است‌ كه‌ ارتباطشان‌ با هم‌ از نوع‌ ارتباطي‌ است‌ كه‌ بين‌ عناصر بيت‌ اول‌ وجود دارد.استفاده‌اي‌ كه‌ شاعر از اين‌ ساختارهاي‌ نظام‌دار و خاص‌ برده‌ اين‌ است‌ كه‌ آن‌ها را در يك‌ غزل‌ واحد به‌موازات‌ يكديگر و به‌ دنبال‌ هم‌ به‌ كار گرفته‌ است‌. دليل‌ خاصي‌ هم‌ كه‌ او را به‌ اين‌ كار واداشته‌، شباهتي است‌ كه‌ در بين‌ تك‌ تك‌ اين‌ ساختارهاي‌ خاص‌ وجود دارد، در تمامي‌ آن‌ها يك‌ رابطة‌ عشق‌ و محبت‌برقرار است‌، كه‌ وجود آن‌ها را به‌ هم‌ نيازمند ساخته‌ وبه‌ خاطر همين‌ شباهت‌ شاعر از آن‌ها براي‌ توضيح‌و گسترش‌ مفهومي‌ كه‌ در ذهن‌ داشته‌ استفاده‌ جسته‌ است‌. ساختار سه‌ قطره‌ خون‌ نيز شباهت‌ بسياري‌ به‌ساختمان‌ اين‌ شعر دارد. در اين‌ داستان‌ با سه‌ دنياي‌ خاص‌ و مستقل‌ روبروييم‌ كه‌ به‌ صورت‌ سه‌ ماجراي‌جداگانه‌ و تا حدي‌ بي‌ارتباط‌ با هم‌ ترسيم‌ شده‌اند كه‌ درون‌ماية‌ مشتركي‌ آن‌ها را به‌ هم‌ پيوند مي زند وراوي‌ به‌ عمد اين‌ سه‌ ماجراي‌ مستقل‌ را در كنار هم‌ قرارداده‌ و به‌ موازات‌ هم‌ مطرح‌ كرده‌ تا آن‌ چه‌ را درذهن‌ داشته‌ با تكرار به‌ اثبات‌ قطعي‌ برساند. حال‌ اگر اين‌ سه‌ دنياي‌ خاص‌ را بررسي‌ كنيم‌ به‌ درون‌ ماية‌مشترك‌ آن‌ها پي‌ خواهيم‌ برد.
دنياي‌ بيرون‌ كه‌ فقط‌ در رابطة‌ راوي‌ و سياوش‌ خلاصه‌ و متمركز شده‌ است‌ شباهت‌ تامي‌ به‌ دنياي‌درون‌ تيمارستان‌ دارد به‌ شكلي‌ كه‌ خانة‌ سياوش‌ هيچ‌ تفاوتي‌ با تيمارستان‌ ندارد. چون‌ در حياط‌ آن‌ نيزدرخت‌ كاج‌ وجود دارد و رنگ‌ اتاق هم‌ درست‌ شبيه‌ رنگ‌ اتاقهاي‌ تيمارستان‌ است‌. كمركش‌ ديوار كبودو بالاتر، همه‌ آبي‌، نمايي‌ درست‌ شبيه‌ رابطة‌ زمين‌ و آسمان‌، چون‌ اين‌ اتاِهايي‌ كه‌ انسان‌ها در آن‌ زندگي‌مي‌كنند چيزي‌ جز نماد دنيا نيستند. رفتار سياوش‌ هم‌ درست‌ شبيه‌ رفتار عباس‌، روشنفكر تقديرگرا و نيزنا م‌ دبيرستان‌ است‌. سياوش‌ هم‌ مثل‌ ناظم‌ تيمارستان‌ گربه‌اي‌ را كشته‌ است‌. و خوني‌ كه‌ از آن‌ در زيردرخت‌ كاج‌ چكيده‌ شاهدي‌ است‌ بر اين‌ قتل‌. ارتباط‌ دوستانة‌ سياوش‌ با راوي‌ هم‌ با اندك‌ تفاوتي‌ شبيه‌رفاقت‌ راوي‌ با عباس‌ در تيمارستان‌ است‌ ـ و رفتاري‌ هم‌ كه‌ اين‌ دو دوست‌ راوي‌ در اين‌ دو مكان‌جداگانه‌، در قبال‌ دخترها نشان‌ مي‌دهند شباهت‌ آن‌ها را چندان‌ به‌ هم‌ نزديك‌ مي‌كند كه‌ گويي‌ يك‌ نفربيش‌ نيستند، عباس‌ در تيمارستان‌ وقتي‌ دختري‌ با مادرش‌ به‌ عيادتش‌ آمده‌اند، دختر را به‌ كناري‌ مي‌كندو مي‌بوسد در حالي‌ كه‌ دختر بالبخندهايش‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ به‌ راوي‌ علاقه‌مند است‌، و سياوش‌ نامزد راوي‌ را كه‌ به‌ همراه‌ مادرش‌ پيش‌ آن‌ها آمده‌، به‌ بيرون‌ مي‌كشد و به‌ بوس‌ و كنار مشغول‌ مي‌شود. بنابراين‌دنياي‌ بيرون‌ چيزي‌ جز دنياي‌ درون‌ تيمارستان‌ نيست‌ كه‌ البته‌ هيچ‌كدام‌ نيز از وجهة‌ مقبولي‌ برخوردارنيستند. تصوير زشتي‌ كه‌ راوي‌ از دنيا ارائه‌ مي‌دهد از بينش‌ خاص‌ او نشأت‌ مي‌گيرد كه‌ ديدگاهي‌ است‌ منفي‌و بدبينانه‌. و البته‌ در كتمان‌ آن‌ هم‌ كوششي‌ ندارد. چون‌ خود در ابتداي‌ داستان‌ وقتي‌ از دكتر تيمارستان‌صحبت‌ مي‌كند به‌ اين‌ نگرش‌ خاص‌ خود با صراحت‌ اشاره‌ مي‌كند. او مي‌گويد : اگر من‌ به‌ جاي‌ داكترتيمارستان‌ ميبودم‌ در غذاي‌ همه‌ زهر مي‌ريختم‌ و مي‌كُشتم‌. اين‌ آرزو از يك‌ انديشة‌ بدبينانه‌ و تفكر فلسفي‌يأس‌آميزي‌ حكايت‌ دارد كه‌ در واقع‌ راوي‌ را به‌ پوچي‌ و بيهودگي‌ جريانات‌ هستي‌ باورمند كرده‌ است‌. به اين‌ خاطر است‌ كه‌ نه‌ تنها چنين‌ تصوري‌ را در سر مي‌پروراند بلكه‌ به‌ هيچ‌كس‌ نيز اعتمادي‌ ندارد و تصورمي‌كند كه‌ در غذاي‌ تيمارستان‌ زهر ريخته‌اند، آن‌ را با احتياط‌ مي‌خورد. انديشه‌اي‌ كه‌ او دارد البته‌ متعلق‌به‌ زمان‌ حال‌ است‌ اما در ادامة‌ خاطرات‌ و ماجراهايي‌ كه‌ از زندگيش‌ تعريف‌ مي‌كند در مي‌يابيم‌ كه‌ اين‌انديشه‌ در حقيقت‌ حاصل‌ تجربه‌اي‌ است‌ كه‌ راوي‌ از رابطة‌ خود با ديگران‌ در طول‌ سال‌هاي‌ عمربه‌ دست‌آورده‌ است‌. به‌ همين‌ خاطر اگر او چنين‌ مي‌انديشد در شكل‌گيري‌ اين‌ انديشه‌ حوادث‌ روزگار تأثيرمستقيم‌ داشته‌ است‌.«اين‌ انديشه‌ها، اين‌ احساسات‌ نتيجة‌ يك‌ دوره‌ زندگاني‌ من‌ است‌، نتيجة‌ طرز زندگي‌، افكار موروثي‌،آن‌ چه‌ ديده‌، شنيده‌، خوانده‌، حس‌كرده‌ يا سنجيده‌ام‌، همة‌ آن‌ها وجود موهوم‌ و مزخرف‌ مراساخته‌».«خودم‌ را قضاوت‌ كردم‌ ديدم‌ يك‌ آدم‌ مهرباني‌ نبوده‌ام‌، من‌ سخت‌، خشن‌ و بيزار درست‌ شده‌ام‌،شايد اين‌ طور نبوده‌ام‌ تا اندازه‌اي‌ هم‌ زندگي‌ و روزگار مرا اين‌ طور كرد» ] زنده‌ به‌ گور[از اين‌ رو است‌ كه‌ در پايان‌ مي‌بينيم‌ راوي‌ نيز كه‌ تابه‌ حال‌ تنها شخصيت‌ به‌ هنجا ر داستان‌ بودچهره‌اي‌ شبيه‌ به‌ ديگران‌ پيدا مي‌كند، اختلال‌ رواني‌ به‌ او دست‌ مي‌دهد و حرف‌هايي‌ كه‌ مي‌زند تكرارحرف‌هاي‌ سياوش‌ و ناظم‌ تيمارستان‌ است‌. تار زدن‌ و شعر خواندنش‌ نيز تقليدي‌ است‌ از رفتار عباس‌.بنابراين‌ راوي‌ در جريان‌ تماس‌ و معاشرت‌ خود با اين‌ افراد، خود به‌ خود شخصيتش‌ تحت‌ تأثيرشخصيت‌ نابه‌ هنجار آنان‌ قرار مي‌گيرد وخصلت‌هاي‌ خاص‌ آنان‌ به‌ او نيز سرايت‌ مي‌كند به‌ شكلي‌ كه‌ درپايان‌ ديگر اين‌ راوي‌ است‌ كه‌ ديوانه‌ محسوب‌ مي‌شود و ديگران‌ از تماس‌ با او خودداري‌ مي‌ كنند.اما گربه‌ها چه‌ نقشي‌ در داستان‌ دارند و عالمي‌ كه‌ آن‌ها در آن‌ به‌ سر مي‌برند و سومين‌ عالم‌ داستان‌ هم‌هست‌ كه‌ با خاطرات‌ سياوش‌ شكل‌ مي‌گيرد چه‌ ارتباطي‌ با عوالم‌ دوگانة‌ قبل‌ دارد ؟ دنياي‌ خاص‌ گربه‌هابا شباهت‌ فراواني‌ كه‌ به‌ دنياي‌ آدم‌ها دارد گويي‌ نمايش‌ ديگري‌ است‌ براي‌ اثبات‌ اين‌ مضمون‌ كه‌ روابط‌حاكم‌ بر انسان‌ها، بر پديده‌هاي‌ جان‌دار، به‌ خصوص‌ حيوانات‌ نيز حاكم‌ است‌ و اصلاً اين‌ يك‌قانون‌مندي‌ عام‌ و طبيعي‌ است‌ كه‌ نيروهاي‌ مرموزي‌ در طبيعت‌ در ايجاد آن‌ دخيل‌اند. توصيف‌هايي‌ كه‌ از برخي‌ اعضا و اعمال‌ گربة‌ ماده‌ در اين‌ داستان‌ شده‌ شباهت‌ بسياري‌ به‌ اعمال‌ و اندام‌ زنان‌ دارد. از جمله‌اسم‌ گربه‌ كه‌ يك‌ اسم‌ زنانه‌ است‌ ـ نازي‌ «از اين‌ گربه‌هاي‌ معمولي‌ گل‌ با قالين‌ بود با دو چشم‌ درشت‌ مثل‌چشم‌هاي‌ سرمه‌ كشيده‌. روي‌ پشتش‌ نقش‌ و نگارهاي‌ مرتب‌ بود. مثل‌ اين‌ كه‌ روي‌ كاغذ آب‌ خشك‌ كن‌فولادي‌ جوهر ريخته‌ باشند و بعد آن‌ را از ميان‌ تا كرده‌ باشند». «ولي‌ نگاه‌هاي‌ نازي‌ از همه‌ چيز پرمعني‌تر بود و گاهي‌ احساسات‌ آدمي‌ را نشان‌ مي‌داد به‌ طوري‌ كه‌ انسان‌ بي‌اختيار از خودش مي‌پرسيد : در پس‌اين‌ كلة‌ پشم‌ آلود، پشت‌ اين‌ چشم‌هاي‌ سبز مرموز چه‌ فكرهايي‌ و چه‌ احساساتي‌ موج‌ مي‌زند.»اين‌ ماده‌ گربة‌ خوش‌ خط‌ و خال‌ كه‌ از احساسات‌ انساني‌ نيز برخوردار است‌ و بسيار درهم و برهم و حريص‌نيز وصف‌ مي‌شود رفتارش‌ نمودي‌ عام‌ از رفتار جنس‌ ماده‌ را نمايش‌ مي‌دهد كه‌ اگر چه‌ رفتار انسان‌ها درداستان‌ با اين‌ طول‌ و تفصيل‌ بازگو نشده‌ است‌ اما ظاهراً نويسنده‌ با تمركز داستان‌ بر روي‌ زندگي‌ اين‌ گربه‌در حقيقت‌ جلوه‌هاي‌ خارجي‌ رفتار انسان‌ها را از طريق‌ او نيز به‌ نمايش‌ در آورده‌ است‌ رفتاري كه‌ دختران‌داستان‌ از خود بروز مي‌دهند دال‌ بر نوعي‌ هرزگي‌ و عدم‌ وفاداري‌ به‌ پيمان‌ دوستي‌ است‌. چون‌ دختري‌كه‌ در تيمارستان‌ به‌ ملاقات‌ عباس‌ مي‌آيد به‌ ظاهر نامزد عباس‌ است‌ و رخساره‌ نامزد راوي‌ است‌ اما هردو با رفتاري‌ كه‌ دارند تقيد چنداني‌ به‌ پيمان‌هايي‌ كه‌ با نامزدهاي‌ خود بسته‌اند نشان‌ نمي‌دهند. گربة‌ ماده‌نيز با وجود رابطة‌ محبت‌ آميزي‌ كه‌ با سياوش‌ دارد با آشپز كه‌ خوراك‌هاي‌ خوش‌مزه‌ دارد ميانه‌اش‌ از همه‌بهتر است‌ و وجود اين‌ دوگانگي‌ در رفتار و عدم‌ پاي‌بندي‌ به‌ دوستي‌ را سياوش‌ در اين‌ مي‌داند كه‌ «گوياگربة‌ ماده‌ مكارتر و مهربان‌ تر و حساس‌ تر از گربة‌ نر است‌». يك‌ نمونه‌ از رفتار توأم‌ با مكر و آز گربة‌ ماده‌را در برخوردي‌ كه‌ با سر خون‌ آلود خروس‌ دارد مي‌توان‌ ديد. چون‌ وقتي‌ گربه‌ آن‌ را به‌ دست‌ مي‌آورد به‌جانوري‌ درنده‌ بدل‌ مي‌شود، ديگر كسي‌ جرأت‌ نزديك‌ شدن‌ به‌ او را ندارد.
اما وقتي‌ مدتي‌ با آن‌ ور رفت‌و بازي‌ گوشي‌هايش‌ تمام‌ شد «كلة‌ خون‌ آلود را با اشتهاي‌ هر چه‌ تمام‌تر مي‌ خورد و تا چند دقيقه‌ بعددنبال‌ باقي‌ آن‌ مي‌گشت‌ و تا يكي‌ دو ساعت‌ تمدن‌ مصنوعي‌ خود را فراموش مي‌كرد. نه‌ نزديك‌ كسي‌مي‌آمد و نه‌ ناز مي‌كرد و نه‌ تملق‌ مي‌گفت‌». حال‌ با توجه‌ به‌ آن‌ كه‌ گربه‌ را نماد موجودات‌ مادينه‌ به‌خصوص‌ زن‌ تصور كرديم‌ سر خروس‌ نيز مي‌تواند نماد نرينگي‌ يا كل‌ دل‌بستگي‌ ها و تعلقات‌ خاص‌جنس‌ ماده‌ به‌ شمارآيد. طريقه‌اي‌ كه‌ گربة‌ ماده‌ در انتخاب‌ گربة‌ نر به‌ عنوان‌ جفت‌ خود به‌ كار مي‌گيرد باز شباهت‌ بسياري‌ به‌رفتار دختران‌ داستان‌ دارد.«پس‌ از جنگ‌ها و كشمكش‌ها يكي‌ از آن‌ها ] = گربه‌هاي‌ نر بيگانه‌ [ را كه‌ ازهمه‌ پر زورتر و صدايش‌ رساتر بود به‌ همسري‌ خودش‌ انتخاب‌ كرد». «گربه‌هاي‌ لوس‌ خانگي‌ و پاكيزه‌ درنزد مادة‌ خودشان‌ جلوه‌اي‌ ندارند. برعكس‌ گربه‌هاي‌ روي‌ تيغة‌ ديوارها. گربه‌هاي‌ دزد و لاغر و ولگرد وگرسنه‌ كه‌ پوست‌ آن‌ها بوي‌ اصلي‌ نژادشان‌ رامي‌دهد طرف‌ توجه‌ مادة‌ خودشان‌ هستند». دختري‌ كه‌ در تيمارستان‌ به‌ ملاقات‌ مي‌آيد، به‌ راوي‌ توجه‌ نشان‌ مي‌دهد چون‌ صورت‌ راوي‌ به‌ ظاهرزيباتر از چهرة‌ آبله‌ گون‌ عباس‌ است‌. اما سرانجام‌ در اين‌ ميان‌ غلبه‌ با عباس‌ است‌ كه‌ سمج‌ تر و پرزورتراست‌. در پايان‌ داستان‌ نيز نامزد راوي‌ به‌ طرف‌ سياوش‌ كشيده‌ مي‌شود. چون‌ سياوش‌ با زرنگي‌هاي‌خاصي‌ راوي‌ را دست‌ مي‌اندازد و ديوانه‌ جلوه‌ مي‌دهد ـ كه‌ البته‌ به‌ واقعيت‌ نيز مي‌پيوندد ـ و با زبان‌ بازي‌و صداي‌ رسايش‌ توجه‌ نامزد راوي‌ را به‌ خود جلب‌ مي‌كند و او را از دست‌ راوي‌ به‌ در مي‌آورد. در ا ين‌ دوبرخورد دخترها مثل‌ گربة‌ ماده‌ به‌ آدم‌هاي‌ بيگانه‌ بيش‌تر علاقه‌ نشان‌ مي‌دهند تا به‌ افراد خودي‌. بنابراين‌ملاحظه‌ مي‌كنيم‌ كه‌ بين‌ رفتار گربة‌ ماده‌ و رفتار دخترهاي‌ اين‌ داستان‌ شباهت‌ فراواني‌ وجود دارد. به‌همين‌ خاطر است‌ كه‌ مي‌گوييم‌ عالم‌ سومي‌ كه‌ نويسنده‌ از طريق‌ خاطرات‌ سياوش‌ آفريده‌ در واقع‌ همان‌عوالم‌ اول‌ و دوم‌ است‌. منتها با اين‌ تفاوت‌ كه‌ قهرمانان‌ آن‌ از عوالم‌ حيوانات‌ انتخاب‌ شده‌ اند و علت‌ اين‌انتخاب‌ هم‌ البته‌ در اين‌ حقيقت‌ نهفته‌ است‌ كه‌ نويسنده‌ قصد آن‌ را داشت كه‌ اين‌ رفتارها را قانون‌ مندي‌ عام‌هستي‌ جلوه‌ دهد و نه‌ مختص‌ عالم‌ انسان‌ها. اما رمز و راز اين‌ سه‌ قطره‌ خوني‌ كه‌ در متن‌ داستان‌ چند جا به‌ آن‌ اشاره‌ مي‌شود و نام‌ داستان‌ نيزبرگرفته‌ از آن‌ است‌ در چيست‌ ؟ بي‌گمان‌ راز آن‌ در قتل‌هاو گناه‌هايي‌ نهفته‌ است‌ كه‌ بنياد داستان‌ برآن‌هاست‌. اما اين‌ قتل‌ها و ارتكاب‌ گناه‌ها از ساختي‌ پيچيده‌ برخوردارند. به‌ طوري‌ كه‌ وقتي‌ به‌ بررسي‌علل‌ و انگيزة‌ اين‌ گناه‌ كاري‌ها در داستان‌ مي‌پردازيم‌ به‌ اين‌ حقيقت‌ مي‌رسيم‌ كه‌ قاتل‌ و مقتول‌ هر دواز نظرميزان‌ گناه‌ كاري‌ و ارتكاب‌ جرم‌ از كفه‌هاي‌ هم‌ وزني‌ برخوردارند و قضاوت‌ قطعي‌ در بارة‌ آن‌ها مشكل‌است‌. بنابراين‌ از اين‌ ديد قاتل‌ و مقتول‌ هر دو به‌ يك‌ ميزان‌ گناه‌ كارند و در حقيقت‌ هم‌ هيچ‌ كدام‌ مجرم‌واقعي‌ نيستند. مجرم‌ اصلي‌ طبيعت‌ است‌ كه‌ آن‌ها را به‌ جان‌ هم‌ انداخته‌، و با قرار دادن‌ غرايز و تمايلات‌خاص‌ در وجود آن‌ها، زمينة‌ ارتكاب‌ چنين‌ جرايمي‌ را در وجودشان‌ فراهم‌ آورده‌ است‌. در اين‌ داستان‌، گربه‌هايي‌ كه‌ كشته‌ مي‌شوند، علائق‌ دروني‌ آن‌ها را به‌ طرف‌ مرگ‌ سوق مي‌دهد. درتيمارستان‌ علاقة‌ گربه‌ به‌ قناري‌ او را به‌ كشتن‌ مي‌دهد و عشق‌ گربة‌ نر به‌ گربة‌ ماده‌ نيز در خانة‌ سياوش‌باعث‌ مرگ‌ گربة‌ نر مي‌شود. از طرف‌ ديگر قاتلان‌ گربه‌ها هم‌ از چنين‌ علاقة‌ مشتركي‌ برخوردارند. يعني‌ درواقع‌ قاتل‌ و مقتول‌ هر دو به‌ يك‌ چيز واحد عشق‌ مي‌ورزند. ناظم‌ تيمارستان‌ و گربه‌اي‌ كه‌ كشته‌ مي‌شودهر دو به‌ قناري‌ علاقه‌ دارند. سياوش‌ و گربة‌ نر نيز يك‌ عشق‌ مشترك‌ دارند ـ عشق‌ به‌ گربة‌ ماد ه‌. تفاوت‌ اين‌علائق‌ در اين‌ است‌ كه‌ مقتول‌ها كه‌ هر دو نيز گربه‌ هستند به‌ خواست‌ نياز غريزي‌ خود كه‌ مسلماً اختياري‌نيز نيست‌ به‌ دنبال‌ مطلوبشان‌ مي‌روند. گرسنگي‌، گربة‌ تيمارستان‌ را به‌ طرف‌ قناري‌ مي‌كشد و تمايل‌جنسي‌ گربة‌ نر را به‌ طرف‌ گربة‌ ماده‌ سوق مي‌دهد. اما علاقة‌ قاتلان‌ كه‌ انسان‌ها باشند از يك‌ نياز اختياري‌و قابل‌ كنترول‌ بر مي‌خيزد. علاوه‌ برآن‌، علاقة‌ آدم‌ها به‌ حيوانات‌ از يك‌ عدم‌ سنخيت‌ نيز برخوردار است‌چون‌ آن‌ها نياز چندان‌ لازمي‌ به‌ حيوانات‌ ندارند. شايد از همين‌ جاست‌ كه‌ فلسفة‌ تأكيد راوي‌ بر وجودقطرات‌ خون‌ روشن‌ مي‌شود. تأكيد او بر ناله‌هاي‌ ترسناك‌ و جگرخراش‌ گربه‌ها و ساية‌ حضور شبانة‌ گربة‌نر كه‌ هم‌ خواب‌ را بر راوي‌ حرام‌ كرده‌ و هم‌ سياوش‌ را كه‌ قاتل‌ گربه‌ است‌ به‌ اختلال‌ رواني‌كشانده‌ است‌،در همين‌ امر نهفته‌ است‌. اين‌ صداها و قطرات‌ خون‌ اثر جناياتي‌ است‌ كه‌ انسان‌ها آفريده‌اند. اثراتي‌ كه‌دائم‌ با حضور خود خواب‌ و آرامش‌ را از آن‌ها سلب‌ مي‌كند ـ عذاب‌ وجدان‌.
اما از ديد ديگري‌ نيز مي‌توان‌ رمز و راز اين‌ سه‌ قطره‌ خون‌ را تأويل‌ كرد : از ديدگاه‌ ارزش‌ يابي‌ رفتارشخصيت‌ها. از اين‌ طريق‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ خواهيم‌ رسيد كه‌ تمامي‌ شخصيت‌هاي‌ داستان‌ در حقيقت‌ نوعي‌قاتل‌ محسوب‌ مي‌شوند. ناظم‌ تيمارستان‌ به‌ خاطر دام‌گذاري‌ براي‌ گربه‌ها و نيز دروغ‌ گويي‌هايش‌ قاتل‌است‌. سياوش‌ و عباس‌ نيز به‌ خاطر اين‌ كه‌ اعتماد و اطمينان‌ راوي‌ را از خود سلب‌ كرده‌اند قاتل‌ اند. زنان‌داستان‌ نيز كه‌ از خصلت‌هاي‌ زشت‌ بي‌ بند و باري‌ و خيانت‌كاري‌ برخوردارند قاتل‌ اند. بنابراين‌ تما مي‌افراد داستان‌ به‌ نوعي‌با شكستن‌ حريم‌ ارزش‌هاي‌ انساني‌ و سلب‌ اعتماد و اطمينان‌ راوي‌ از عالم‌ انسان‌هاقاتل‌ ارزش‌ها به‌ حساب‌ مي‌آيند و قطرات‌ خون‌ و صداي‌ ضجة‌ گربه‌ها آثار عيني‌ اين‌ جناياتي‌ است‌ كه‌آن‌ها آفريده‌اند و اين‌ است‌ كه‌ اثر آن‌ ماندگار است‌ و هيچ‌گاه‌ محو نخواهد شد. شروع‌ داش‌آكل‌ نيز شباهت‌ بسياري‌ به‌ داستان‌ «گرداب‌» دارد : توصيفي‌ روايي‌، و به‌ دنبال‌ آن‌ صحنه‌اي‌نمايشي‌. صحنه‌اي‌ كه‌ زمينة‌ وقوع‌ اولين‌ ماجراي‌ زندة‌ داستان‌ است‌. اين‌ است‌ كه‌ توصيف‌ او يك‌توصيف‌ صرف‌ و بي‌ ارتباط‌ با ماجراها نيست‌.توصيفي‌ است‌ كه‌ با عمل‌ داستاني‌ همراه‌ است‌. مثل‌دوربين‌ فيلم‌برداري‌ بر روي‌ شخصيت‌ اصلي‌ داستان‌ در قهوه‌خانه‌ متمركز مي‌شود واو را در حالي‌ كه‌مشغول‌ گرداندن‌ يخ‌ در كاسة‌ آب‌ است‌، نشان‌ مي‌دهد. و به‌ دنبال‌ آن‌، داستان‌ حالت‌ نمايشي‌ به‌ خودمي‌گيرد و دو شخصيتي‌ كه‌ كركترهاي‌ اصلي‌ داستان‌ هستند، با هم‌ روبرو مي‌شوند و گفت‌ و گوي‌مخاصمه‌ آميزشان‌ به‌ نمايش‌ در مي‌آيد. اما اين‌ مخاصمه‌ در ميانة‌ كار قطع‌ مي‌شود و نويسنده‌ با يك‌تعليق‌ و واگرد مناسب‌، توضيحات‌ لازم‌ و ضروري‌ را به‌ ميان‌ مي‌كشد تا سابقة‌ پهلواني‌ و پيشينة‌درگيري‌هاي‌ آن‌ها را براي‌ خواننده‌ روشن‌ كند. در اين‌ تعليق‌، توان‌ جسمي‌ بلا منازع‌ و صفات‌ اخلاقي‌مثبت‌ داش‌ آكل‌ و ضعيف‌ چزاني‌ها و اخلاِ ذميمه‌ي‌ كاكا رستم‌ به‌ تصوير در مي‌آيد. نويسنده‌ در اين‌تعليق‌ روايي‌ بر آن‌ است‌ تا به‌ خواننده‌ بباوراند كه‌ كاكا رستم‌، شخصيتي‌ منفي‌ و منفور است‌ و بر خلاف‌او، داش‌ آكل‌ با قدرت‌ جسمي‌ فراوان‌ از صفات‌ اخلاقي‌ ممتازي‌ برخوردار است‌. البته‌ باور آن‌ با آن‌ زمينه‌چيني‌ مناسب‌ و زيبايي‌ كه‌ در آغاز داستان‌ ايجاد مي‌شود براي‌ خواننده‌ به‌ سادگي‌ صورت‌ مي‌گيرد. چون‌آن‌ لحن‌ خشن‌ و تهديد آميزي‌ كه‌ كاكارستم‌ در ابتدا در مقابل‌ شاگرد قهوه‌چي‌ و داش‌ آكل‌ نشان‌ مي‌دهدچهره‌ زشتي‌ از خود در ذهن‌ خواننده‌ ترسيم‌ مي‌كند و در مقابل‌ او داش‌ آكل‌ با آن‌ رفتار آرام‌ و ملايم‌ وبرخورد شوخ‌ طبعانة‌ خود چهره‌اي‌ جذاب‌ و گيرا از خود به‌ جا مي‌گذارد. اضافه‌ بر اين‌ لكنت‌ زبان‌ كاكارستم‌ عنصر ديگري‌ است‌ كه‌ بر زشتي‌ چهرة‌ او مي‌افزايد. گويي‌ نابه‌ هنجاري‌ رفتاري‌ در او جلوة‌ آشكاربيروني‌ نيز يافته‌ است‌ و درون‌ پر كينة‌ او را بر پيشاني‌اش‌ حك‌ كرده‌ تا زشتي‌ درون‌ با زشتي‌ بيرون‌ به‌همراه‌ هم‌ چهره‌اي‌ كريه‌تر از او بيافريند.
بعد از اين‌ تعليق‌، داستان‌ دوباره‌ به‌ صحنة‌ آغازين‌ رجعت‌ مي‌كند و نتيجة‌ مجادلة‌ اين دو پهلوان‌ را كه‌منجر به‌ غليان‌ خشم‌ كاكا رستم‌ مي‌شود و بند وبساط‌ قهوه‌چي‌ را در هم‌ مي‌ريزد، نشان‌ مي‌دهد. اين‌ ماجراو خبر درگذشت‌ حاجي‌ صمد در داستان‌، بحراني‌ ايجاد مي‌كند كه‌ حوادث‌ بعدي‌ را به‌ وجود مي‌آورد وعشق‌ داش‌ آكل‌ به‌ دختر حاجي‌ نيز بر دامنة‌ بحران‌ مي‌افزايد و در ادامه‌ و در پايان‌ با عروسي‌ دختر حاجي‌و رويارويي‌ دو پهلوان‌ و مرگ‌ داش‌ آكل‌ بحران‌ها به‌ اوج‌ نهايي‌ خود مي‌رسند و به‌ يك‌ باره‌ فرومي‌ شينند. فرودي‌ غمبار. عشق‌ داش‌ آكل‌ به‌ مرجان‌، بحراني‌در روح‌ اوايجاد مي‌كند كه‌ براي‌ تسكين‌ آن‌جز شراب‌ پناه‌ گاه‌ ديگري‌ نمي‌يابد. درد دل‌ با طوطي‌ نيز گريزي‌ است‌ از تنهايي‌ و بي‌ كسي‌ كه‌ تسلاي‌ اورا در اين‌ بحران‌ فراهم‌ مي‌آورد. شراب‌ و بحران‌ روحي‌ به‌ مرور جسم‌ تنومند او را به‌ تحليل‌ مي‌برد و بارفتن‌ دختر حاجي‌ به‌ خانة‌ شوهر، نااميدي‌ كاملي‌ در وجود داش‌ آكل‌ رخنه‌ مي‌كند و همين‌ حالت‌ها زمينة‌شكست‌ او را از كاكا رستم‌ فراهم‌ مي‌كند. نا اميدي‌ آن‌ چنان‌ در او قوي‌ است‌ كه‌ اگر در مقابل‌ خصم‌ ‌هم‌ پيروز مي‌شد، باز چيزي‌ جز مرگ‌ نمي‌توانست‌ براي‌ او تسكيني‌ هميشگي‌ ايجاد كند. عروسي‌ مرجان‌براي‌ داش‌ آكل‌ مساوي‌ است‌ با پايان‌ همه‌ چيز. پايان‌ اميدها و آرزوها. نشانه‌هاي‌ اين‌ پايان‌ را دربعضي‌صحنه‌هاي‌ داستان‌ مي‌ بينيم‌ : ارخلق‌ كهنه‌ و ورافتاده‌اي‌ كه‌ ملا اسحاق جهود به‌ خاطر آن‌ لوطي‌ راسرزنش‌ مي‌كند يكي‌ از نشانه‌هاي‌ اين‌ پايان‌ است‌ كه‌ از خرابي‌ روح‌ و لاقيدي‌ او به‌ اوضاع‌ زمانه‌ حكايت‌دارد. از اين‌ كه‌ عشق‌ مرجان‌ او را چنان‌ به‌ خود مشغول‌ داشته‌ كه‌ از همه‌ چيز غافل‌ شده‌ است‌. وقتي‌ ازميخانه‌ بيرون‌ مي‌آيد تنگ‌ غروب‌ است‌ و اين‌ نيز نشانه‌اي‌ ديگر بر اين‌ پايان‌ است‌ كه‌ به‌ يادهاي‌ گذشته‌مي‌ انديشد. «مثل‌ اين‌ بود كه‌ دلش‌ كنده‌ شده‌ بود. مي‌خواست‌ برود دور بشود، فكر كرد باز هم‌ امشب‌عرق بخورد و با طوطي‌ درد دل‌ بكند ! سرتاسر زندگي‌ برايش‌ كوچك‌ و پوچ‌ و بي‌معني‌ شده‌ بود». درپايان‌ وقتي‌ قفس‌ طوطي‌ را در جلوي‌ مرجان‌ مي‌بينيم‌ عشقي‌ دوسويه‌ را در مي‌يابيم‌ كه‌ البته‌ هردو نيز تابه‌ آخر در كتمان‌ آن‌ مي‌كوشند. اين‌است‌ كه‌ مرگ‌ داش‌ آكل‌ تا حد شهادت‌ صعود مي‌ كند چرا كه‌ از ديد مذهب‌ عشقي‌ كه‌ با كتمان‌ همراه‌ باشد شهادت‌ است‌. «مَن‌ عَشَق‌َ فَعَف‌ّفَكَتَم‌َ فمات‌َ فَهُوَ شهيد»پايان‌ داستان‌ پاياني‌ بسيار غم‌انگيز و تراژيك‌ است‌. در ايجاد اين‌ پايان‌ بغض‌آور، متغيرهاي‌ گوناگوني‌دخالت‌ دارند كه‌ مهم‌ ترين‌ آن‌ها عبارت‌ است‌ از : وجود خصمي‌ مصرّ و ناجوان‌ مرد كه‌ با خوي‌ اهريمني‌و كينه‌توز خود سرانجام‌ در لحظه‌اي‌ بحراني‌ و حساس‌ كه‌ پهلوان‌ دچار مستي‌ و بي‌ حالي‌ است‌ راه‌ بر اومي‌بندد و به‌ رسم‌ نامردان‌ روزگار از پشت‌ به‌ او خنجر مي‌زند. ديگر بي‌ كسي‌ و تنهايي‌ اوست‌ كه‌ هم‌ درطول‌ زندگي‌ و هم‌ در لحظات‌ پاياني‌ آن‌ به‌ خوبي‌ محسوس‌ است‌. وقتي‌ او از تنهايي‌ با يك‌ طوطي‌درددل‌ مي‌كند عمق‌ اين‌ بي‌ كسي‌ آشكار مي‌شود. و در پايان‌ وقتي‌ همين‌ طوطي‌ با زبان‌ بي‌ زباني‌ خود،حرف‌هاي‌ او را در پيش‌ مرجان‌ تكرار مي‌كند اندوهي‌ عميق‌ را در خواننده‌ موجب‌ مي‌شود. عشق‌ پاك‌ وبدفرجام‌ او از هر چيز ديگري‌ حزن‌ آورتر است‌.عشقي‌ كه‌ علي‌رغم‌ نفوذ فراواني‌ كه‌ در وجود او دارد،نمي‌تواند او را ذره‌اي‌ از راه‌ جوان‌مردي‌ به‌ تخطي‌ وادارد. اندوه‌ خواننده‌ و احساس‌ همدردي‌ او وقتي‌شدت‌ مي‌گيرد كه‌ مي‌بيند شوهر مرجان‌ پيرتر و بدگل‌تر از داش‌ آكل‌ است‌. اما او باز به‌ احساسات‌ خودوقعي‌ نمي‌گذارد. نقطه‌ نهايي‌ اين‌ اندوه‌ در صحنة‌ پاياني‌ داستان‌ رخ‌ مي‌نمايد، آن‌ جا كه‌ در مي‌يابيم‌ اين‌عشق‌، عشقي‌ دوسويه‌ بوده‌ است‌ ـ همگرايي‌ اين‌ دو روح‌ موجبي‌ است‌ بر حزني‌ زايدالوصف‌ و بغضي‌گلوگير.
داش‌ آكل‌ يكي‌ از زيباترين‌ داستان‌هاي‌ هدايت‌ است‌. زيبايي‌ و گيرايي‌ اين‌ داستان‌ در اين‌است‌ كه‌ دوماجراي‌ پر كشش‌ و پر تپش‌ را هم‌ زمان‌ به‌ پيش‌ مي‌برد. از يك‌ طرف‌ برخورد دو پهلوان‌ و رابطة‌ خصمانة‌دو حريف‌ است‌ كه‌ هر آن‌ امكان‌ شاخ‌ به‌ شاخ‌ شدن‌ آن‌ها مي‌رود و خواننده‌ انتظار دارد كه‌ داش‌ آكل‌ با زورو با زوي‌ خود يك‌ باره‌ كاكا رستم‌ را سرجاي‌ خود بنشاند و به‌ اصطلاح‌ روي‌ او را كم‌ كند و از طرف‌ ديگرجريان‌ عشق‌ داش‌ آكل‌ به‌ مرجان‌ است‌ كه‌ در آن‌ ماجرا نيز تصور خواننده‌اي‌ كه‌ داستان‌ را براي‌ اولين‌ بارمي‌خواند اين‌ است‌ كه‌ به‌ احتمال‌ زياد داش‌ آكل‌ مرجان‌ را خود تصاحب‌ خواهد كرد. اما وقتي‌ خودش‌ اورا به‌ خانة‌ شوهر مي‌فرستد اولين‌ آشنايي‌ زدايي‌ در ماجراهاي‌ داستان‌ پيش‌ مي‌آيد و بر خلاف‌ عشق‌هاي‌رمانتيك‌ و معمول‌ آن‌ دوره‌، واقعه‌اي‌ غم‌انگيز در داستان‌ ايجاد مي‌شود. دومين‌ آشنايي‌ زدايي‌ اين‌ است ‌كه‌ داش‌ آكل‌ در مقابل‌ كاكا رستم‌ مغلوب‌ مي‌شود. و اين‌ نيز حادثه‌اي‌ است‌ بر خلاف‌ تصور پيشين‌خواننده‌. هركسي‌ انتظار دارد كه‌ داش‌ آكل‌ با آن‌ اندوه‌ عميقي‌ كه‌ در درون‌ دارد با قدرت‌ و توان‌ جسمي‌فراواني‌ بر كاكا رستم‌ چيره‌ شود و اگر از عشقش‌ صرف‌ نظر كرد لااقل‌ بر حريفش‌ با قاطعيت‌ غلبه‌ كند اماوقتي‌ مغلوب‌ خصم‌ مصرّ و ديرينش‌ مي‌شود خواننده‌ با غافل‌گيري‌، به‌ شدت‌ احساساتش‌ تحريك‌مي‌شود، و داستان‌ را در حالي‌ پايان‌ مي‌دهد كه‌ غمي‌ دردناك‌ و ترحم‌آميز در دل‌ و درون‌ خود احساس‌مي‌كند. اما به‌ رغم اين‌ احساس‌ ترحم‌ و همدردي‌ با داش‌ آكل‌، در دل‌ او را تحسين‌ نيز مي‌كند چون‌ عملاًاو را نمونة‌ جوان‌مردي‌ و مردانگي‌ مي‌يابد كه‌ هواي‌ نفس‌ خود را زير پا مي‌گذارد و تسليم‌ ارزش‌هاي‌مخالف‌ طريقة‌ خود نمي‌شود. خود را فدا مي‌كند اما پا از شيوه‌هاي‌ جوان‌مردي‌ بيرون‌ نمي‌گذارد.مرگ‌تراژيك‌ داش‌ آكل‌ مرگ‌ يك‌ فرد نيست‌ مرگ‌ ارزش‌ها نيز هست‌. او نمونة‌ مجسم‌ ارزش‌هاي‌ انساني‌ وجوان‌مردانه‌ است‌ و حريف‌ او تجسمي‌ از ضد ارزش‌هاست‌. در اين‌ داستان‌ نيز تفكر بدبينانة‌ هدايت‌نسبت‌ به‌ هستي‌ وبه‌ خصوص‌ جامعة‌ ان ساني‌ هويدا است‌. از ديد او غلبه‌ كاكا رستم‌ بر داش‌ آكل‌ درحقيقت‌ غلبة‌ ضدارزش‌ها بر ارزش‌هااست‌ ـ نمايشي‌ از جريان‌ معمول‌ و حاكم‌ بر تاريخ‌.
December 15th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان