جستجوي حافظ درديوانش
استاد صباح استاد صباح


پيش ا ز آنكه در باره شعري وغزلي از حافظ اظهار نظر كرده باشم اول مي توانم اين پرسش را مطرح كنم كه رويكرد ما به شعر حافظ چگونه است؟ يا مي‌توانم بپرسم كه در جستجوي چه چيزي به سراغ حافظ مي‌رويم؟. شايد پاسخ به‌اين پرسش چندان آسان نباشد. اما اين گمانه را نمي‌توان دست كم گرفت كه به‌هرحال چيزي، يا چيزهايي در ما هست كه در جستجوي پيدا كردنِ زباني براي بيان آن هستيم واحتمال داده‌ايم كه بيان حافظ مي‌تواند در اين زمينه به‌ما كمك كند. زبانِ رمزي وسرشار از ايهامي كه حافظ در غزل‌ها و ساقي‌نامه خود به‌كار برده، اين گمانه را تقويت مي‌كند كه دراين ديوان، سهمي از معنا براي مخاطب منظور شده است. اين سخن به‌معناي آن نيست كه حافظ خواسته چيزي را در كلام خود پنهان (سانسور) كند كه نامحرمان به‌آن دست نيابند، بلكه به‌معناي آن است كه خواننده را به وُهم در مي‌اندازد تا عنصر تخيلِ مخاطب چيزي را پديد آورد كه شايد حتي فكر خود حافظ به‌آن راه نبرده باشد. در عين‌حال، همه آنچه خواننده‌ي اين ديوان، به‌ياري عنصر خيال از شعر حافظ پديد مي‌آورد، معمولا بايددر همان جهتي حركت كند كه حافظ پوينده آن بوده است. اگر اين گمانه درست باشد، به معناي اين است كه مثلا ما مي‌ توانيم به مناسبت غربتي كه به‌سراغمان آمده تا حدودي معنا ي مويه‌هاي غريبانه او را دريابيم. اما اگر درد ما ازآن جنس نباشد، آيا ما مي‌توانيم ادعا كنيم كه آنچه در معناي غزل غربت او مي‌گوئيم، واقعا شباهتي با آنچه او خواسته بگويد دارد؟. به‌تعبير ديگر، ما آزاد هستيم كه از هرغزلي هر گونه تلقي كه دوست داريم داشته‌باشيم. چه ديگران موافق باشند وچه نباشند اين امر خود به‌ خود مي‌تواند اتفاق افتد. اما نسبت دادن تلقي خودمان به حافظ، واينكه اصرار داشته‌باشيم كه حافظ مقصودش از بيان اين غزل چنين وچنان بوده، نه‌كاري خرد ونه‌آسان است مگر اينكه تلاش كنيم تا در حد امكان، موقعيت حافظ را در زمان ومكان خودش، وهمچنين تاريخي كه بر او موثر بوده است وبسياري چيزهاي ديگر را در باره او دانسته‌باشيم. اما به احتمال قريب به‌يقين مي‌توان گفت كه چنين كاري بسيار بعيد است. همچنين، با آن پيش‌فرض كه گفتم در ديوان حافظ، سهمي هم براي خوانند ه است، چندان هماهنگ نيست.راه ميانه اين است كه سهمي براي صاحبِ اثر، سهمي نيز براي خودمان قايل باشيم. در اين رويكرد، بازهم خوانندة اثر ناگزير است خود را به برخي چيزها مقيد كند. يعني همان تلاش در فهمِ موقعيتِ حافظ، زباني كه در آن روزگار به‌عنوان زبانِ معيار مورد استفاده او قرار گرفته است، آثار وحالاتِ مهمي كه ذهن وزبانِ حافظ را در سيطره خود گرفته بوده است، ساختاري كه در كل ديوان حافظ به‌عنوانِ يك نظامِِ مفهومي پديد آمده است. همچنين مشخص‌كردنِ رويكردي كه ما به‌اين متن مي‌خواهيم داشته‌باشيم. بنا براين شايد بتوان آشنايي باسه مورد مشخص را در باره مواجهه با ديوان حافظ بيان كرد: 1- ساختار كلي متن در كل ديوانِ موجود و زباني كه مورد استفاده قرار گرفته. 2- زمانه حافظ و حساسيت‌هاي او نسبت به مسائل اجتماعي- سياسي. 3- زمينه‌هايي كه دست به‌دست هم داده‌اند وحافظ را به اين قله بلند ادبيات فارسي رسانيده‌اند. اشاره به‌هركدام از اين موارد در اين نوشتار به‌معناي آن نيست كه آنچه مي‌گويم همه آن ا ست كه بايد بگويم، بلكه اين اشارات در حد نيازي ابتدايي براي مخاطبي معمولي واز سوي گوينده‌اي معمولي مي‌باشد.
در باره ساختار متن: غير آنچه به عنوان ضمائم ديوان مي‌تواند محسوب شودبقيه ديوان، يعني متن اصلي وبيشترين سهم، از آنِ غزليات است. اولين وشايد مهمترين نكته‌اي را كه در ديوان حافظ مي‌توان به عنوان يكي از ويژگي‌هاي مشخص متن به آن اشاره كرد، روايت شكسته‌اي است كه نه تنها از يك غزل به غزل ديگر، بلكه حتي از يك بيت به يك بيت ديگر نيز اتفاق افتاده است. فقط برش‌هايي از وقايع وحوادث را بيان مي‌كند و از چكاد به چكاد عبور مي‌كند. اين روايت شكسته به‌گونه‌اي است كه حتي ممكن است خواننده متن در آغاز احساس كند كه نوعي گسست در متن ايجاد شده است اما هنگامي كه به ژرف‌ساختِ متن توجه كنيم همه آن شكستگي‌ها وگسست‌ها از ميان مي‌رود. قالب غزل، وتفاوت آن با قصيده و به ويژه با مثنوي‌هاي بلندي همچون شاهنامه. اما نكته ديگري كه در غزليات حافظ ديده مي‌شود اين است كه در يك غزلي كه مثلا 7 بيت دارد، بازهم در ظاهرِ همان يك غزل، با ساختاري شكسته مواجه هستيم. يعني ممكن است گاهي هر بيتي براي خود معناي مستقلي داشته باشد كه ظاهرا ربطي به بيت بعدي نداشته باشد. اما به گمان من، ژرف‌ساخت غزل به‌گونه‌اي است كه همه ابيات را به‌هم پيوند مي‌دهد.فهم ژرف‌ساخت در متن يا روايت شكسته به‌ساختارِ زبان در يك دوره ويژه ادبي نيز مربوط مي‌شود. به‌تعبير ديگر، ساختار واژگاني و نحويِ زبان در يك جامعه، بايد به‌حدي از كمال وپختگي رسيده باشد كه شاعر بتواند با كوتاهترين جمله‌ها، معناهاي مفصل وپيچيده را به‌سرعت به ذهن خواننده انتقال دهد. همچنين بتواند، بخش‌هايي از كلام را چنان حذف كند كه آسيبي به معناي موردِ نظرش نرساند. به‌نظر مي‌رسد كه چنين ويژگي‌هايي در هر دوره‌ تمدني، فقط يك بار پديد مي‌آيد. اگر به‌تاريخ زبان وادبيات فارسي دري، نگاهي اجمالي داشته‌باشيم، مي‌توانيم تفاوت دوره قبل از اسلام در خراسان را، با دوره بعد از اسلام تميز دهيم. پس از شكست از اعراب، وپس از آنكه زبانِ قرآن به‌عنوان زبان دين و حكومت در اين سرزمين گسترش يافت، زبان پارسي مربوط به‌دورانِ ساسانيان كارآيي ادبي خود را دراين دوره جديد از دست داد وبرخي از واژگان وبسياري از مضامينِ ادبي ودينيِ دوره پيشين، در اين دوره- بعد از اسلام- قابل طرح نبود. بنابراين پارسي زبانان مي‌بايست متناسب با اين دوره تمدني تازه، سامان تازه‌اي نيز به‌زبانِ خود مي‌دادند. اين سامان‌دهي كه از روزگارِ رودكي شاعر روزگار سامانيان روندي جدي به‌خود گرفت، در روزگار حافظ به كمال رسيد. پس از روزگارِ حافظ، زمانه نيز دگر شد وآن زبان، كه به قله كمال رسيده بود، براي دوره بعدي، چندان قابل تكرار نبود. يعني شايد بتوان گفت كه دوره ديگري از تمدن و فرهنگ در شرف شكل گيري بود كه برخي مضامينِ مربوط به زندگيِ اجتماعيِ مردم را تحت تاثير خود قرار داد.درعين‌حال، چنين مي‌نمايد كه حافظ بر قله‌اي ايستاده است كه مي‌تواند اين دو دوره تمدني را به‌هم معرفي كند. نه تنها اين دو دوره، بلكه حتي برخي مضامينِ مهم و كليديِ روزگار قبل از اسلام را نيز در ساختار تازه‌اي به نمايش بگذارد. اين را هنگامي بيشتر متوجه مي‌شويم كه به ژرف ساخت غزليات حافظ توجه كنيم. در نوشته‌هاي بعدي، سعي مي‌كنم با شرح يك غزل، به ژرف ساخت آن نيز اشاره كنم.
زمانه حافظ و حساسيت‌هاي اجتماعي و سياسي او: در اين مورد از دو بعد مي توان ديوان حافظ را مورد مطالعه قرار داد. يكي مستندات تاريخيِ آن روزگار و ديگري برخي تعريض‌ها و اشاراتي كه در خود ديوان وجود دارد. به‌لحاظ مستندات تاريخي، حافظ وابن‌خلدون تقريبا همزمان هستند ولي به‌نظر مي‌رسد كه از يكديگر اطلاعي هم ندارند. همانگونه كه همزمان با اين دو نفر دانته نيز در ايتاليا مشغول سرودن كمدي الهي است و او هم از اين دو نفر و اين دونفر هم از او اطلاعي ندارند. اين روزگاري است كه قبلا امپراطوري بزرگ عباسيان توسط هلاكوخان سقوط كرده بوده است وسرزمين‌هاي اسلامي با حكومت‌هاي محلي اداره مي‌شده است كه مدام در جنگ وستيز باهم بودند. اين جابجايي قدرت‌ها از يك‌سو، و ميراثِ فرهنگي- ديني كه از امپراطوري عباسيان برجاي‌مانده بود از سوي ديگر، بحراني پيچيده و كلافي سردرگم، در عرصه باورهاي ديني پديد آورده بود. ابن‌خلدون كه با تاريخ سروكار داشت، با تعريض هاي بسيار، مورخين پيش از خود را به‌باد انتقاد مي‌گيرد كه چرا هرخرافه‌اي را به عنوان واقعيتي تاريخي ثبت كرده‌اند ونام تاريخ برآن نهاده‌اند. حافظ هم با وصف آنکه عالم تاريخ نبود،باآنهم تعريض‌هاي بسيار بر معاصران وپيشينياني دارد. اين است كه هرگاه فرصتي مي‌يافت، با زباني سر شار از رمز، و ايهام، و گاه به‌گونه‌اي صريح وآشكار، خرافاتِ دين وسالوسِ دكان داران دين را به باد نقد گيرد.گويي در طبيعتِ هر ديني، يا هر نحله‌اي، چيزي هست كه پس از گذشت زمان، آن را به‌ضد خود تبديل مي‌كند. نحله‌هايي كه شايد در نخست با رويكردي اعتلاجويانه پديد آمده باشند، پس از شكل‌گيري وبه‌كمال رسيدن، اندك اندك اسبابي مي‌شوند براي سوداگران. زهد وتقوي، يا خرقه و سجاده، كه روزگاريِ چند، اسباب تقرَب به حق بود، به‌روزگار حافظ، وسيله‌اي شده است براي تزوير، فريبِ خلق، و كسب جاه ومال. شايد به‌همين جهت باشد كه واژگاني چون «زاهد»، «واعظ»، «فقيه» «شيخ» كه پيش از آن واژگان محترمي بودند، حتي يك بار هم با رويكردي همدلانه ومثبت در غزليات حافظ ديده نمي‌شود. نقادي حافظ صرفا به متوليان ديني خلاصه نمي‌شود، بلكه او همه را به شلاق نقد مي‌گيرد، چندانكه حتي قلم صنع را بي‌خطا نمي‌بيند. به‌روزگارانِ پيش از حافظ، مدرسه وخانقاه، يا فقه وعرفان، در جدالي ديالكتيكي بودند. يعني عارفان واهل خانقاه، با خلقِ چشم‌اندازهاي تازه، بر شريعتِ برآمده از مدرسه مي‌شوريدند. اما به‌روزگارِ حافظ، حتي خرقه وخانقاه را هم اعتباري نمانده بود و از نگاه او:
اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي×××× وين دفتر بي‌معني، غرمي‌ناب اولي . به‌نظر مي‌رسد كه در اين روزگار، خانقاه هم ديگر آن نيست كه به روزگار ابوسعيد ابوالخير بود وفساد وتباهي آنجا را نيز در پنجه خود گرفته بود. اگرچه تا اين طشت از بام بيافتد هنوز راه درازي در پيش بود.درست‌تر اينكه، حافظ را اگر اهل عرفان‌هم بدانيم، بازهم عارفي به‌رسمِ معهود نبود. حتي تفاوت بسيار آشكار او با مولوي، چيزي است كه نمي‌توان ناديده انگاشت. مولوي اگرچه زباني خراساني داشت، اما در بسياري موارد به نوافلاطونيان نزديك بود. يعني دوآليزمِ جسم و روح، و مُجاز و حقيقت را در اين باره پذيرفته بود. از نگاه او عالمِ بالا، بسي شبيه به‌همان مْثل«mosol» افلاطون بود. «جسم» خر بود و «روح» عيسي. رستگاريِ انسان نيز هنگامي است كه ناله‌هاي خر را ناديده انگارد و به‌فكر عيسي باشد. اما حافظ دلبسته همين جهاني است كه اكنون هست. زندگي را در همين سراي گذرنده‌اي مي‌بيند كه به‌سرعت از ميان خواهد رفت.درست به‌همين دليل است كه بي‌قراري حافظ، با بي‌قراري مولوي زمين تا آسمان متفاوت است. مولوي آواي طبلِ رحيل را از آسمان مي‌شنود وديگران را برمي‌شوراند كه چه‌خفته‌ايد اي كاروان؟ . اما حافظ بي‌قرار اين است كه در اين منزل كه اكنون هستيم وجانان را مي‌بينيم، جاي امن وعيش نمانده زيرا كه هردم «جرس فريا د مي‌دارد كه برنديد محمل‌ها».براي مولوي، آن سوي رفتن، يا رفتن به‌آن ناكجاآبادي كه بايد به‌آنجا رفت، بسي روشن ودرخشنده ومطلوب است. اما براي حافظ، اين راه بي‌نهايت، ظلماتي مرد افكن است كه انديشيدن در آن، بي‌قراري‌هاي تلخ و اضطرابي از جنسِ بي‌فرجامي ونابودن، پديد مي‌آورد. بنا برآنچه گذشت، مي‌توانم بگويم كه حافظ، به‌لحاظ انديشگي، بيشتر به خيام نزديك است تا به مولوي.رنج‌هاي آدمي هنگامي جانفرساتر مي‌شود كه در اين سو، يعني در زندگي اين جهان، مدام در كشاكش با تزوير و، فريب و، افسون، وگاه در اضطراب از هجومِ حراميان باشيم، ودر آن سوي ديگر، يعني جهاني كه مولوي جهانِ جاودانش مي‌خواند، آشوبِ ترديد و شك پديد آمده باشد. به‌گمان من، زمانه حافظ، چنين زمانه‌اي بوده است وهمين شايد مهمترين وجه مشتركي باشد كه ما را با حافظ پيوند مي‌دهد. بعد از طرحِ «زمانه» مي‌توانم يادي هم از چيزي به‌نام «زمينه» كرده باشم. منظورم زمينه‌ها، يا به‌تعبيري background ديواني است كه امروز از آنِ حافظ مي‌دانيم. بسياري از حافظ‌شناسان به اين نكته اشاره كرده‌اند كه بسياري از مضاميني كه در غزليات حافظ آمده، در اصل، آفريده شاعران پيش از حافظ بوده است. به ويژه از خواجوي كرماني كه دوستي ومصاحبتي هم با حافظ داشته، وحافظ او را همچون آموزگاري عزيز وگرامي مي‌داشته است.اين سخن درست‌مي‌نمايد. علاوه براين، حافظ گاهي نه‌تنها مضامين، بلكه عين يك مصرع را كه ديگران سروده بودند، با اندكي پس وپيش كردن، در غزل خود نشانده است. مانند اولين مصرع كه در اولين غزلِ ديوان او آمده ومنسوب به يزيد‌بن معاويه است. همچنين، ساقي‌نامه كه در قالب مثنوي سروده شده است، نه‌تنها از وزن مخصوص شاهنامه فردوسي، كه حتي واژگان واصطلاحات شاهنامه را نيز در چينشِ تازه‌اي ارائه داده است. اين‌ها چيزهايي است كه تقريبا همه كساني كه با ادبيات سروكار دارند مي‌دانند. با همه اين احوال، در غزل حافظ چيزي هست كه آن را از همه ديوان‌ها و سروده‌هاي ديگران متمايز مي‌كند. يعني ‌زمينه‌هاي ديگري هم هست كه نمودِ آشكارِ چنداني ندارد اما بر هر مخاطبي، تاثيري غير قابل انكار دارد. اين تاثير چندان قدرتمند و درعين‌حال ناشناخته است كه بسياري از مردم حافظ را لسان‌الغيب لقب دادند.
شايد به همين جهت باشد كه در جايي اقرار مي‌كند كه:چو من ماهيِ كلك آرم به تحرير تو از نون و القلم مي‌پرس تفسير.احتمالا به همين مناسبات و برخي مناسبات ديگر، به‌ويژه تناسب ديوان حافظ براي تفال است كه او را لسان‌الغيب ناميده‌اند. چنين لقبي مي تواند پهلو به‌پهلوي افسون وخرافه بزند وحافظ را، از منظري، به‌پايه رسولان، واز منظر ديگري به پايه جادوگران برساند. واقعيت اين است كه خودِ او هم در اشعارش، گه‌گاهي اشاراتي به رابطه‌ خودش با قلمروي ديگر دارد و تصريح مي‌كند كه چون جام به‌دست گيرد، در آن آيينه مي‌تواند بسي اخبار گذشته وحوادث آينده را ببيند. اين كلام حافظ، ياد آور داستانِ يوسف و جامي است كه يوسف مي‌توانست با نظر در آن جام ا ز بسي وقايع پنهان با خبر شود. در جاي ديگري باز به‌صراحت گفته است كه:در پس آئينه، طوطي صفتم داشته‌اند آنچه استاد ازل گفت بگو آن گويم . شايد بتوان گفت كه در جهان‌بيني حافظ، اگرچه اعتقاد چنداني به عالم پس از مرگ وآخرت ديده نمي‌شود، اما جهاني كه او براي ما تعريف مي‌كند، از دوقلمرو غيب و مشهود تشكيل شده است. حوادث نيز پيش از آنكه در عالمِ مشهود رخ بنمايند، طرحِ كلي آن در عالم غيب مهيا مي‌شود. از اين جهت، ارتباط با غيب، يعني آگاهي يافتن از آنچه مي‌خواهد به‌زودي دراين جهانِ عيني واقع شود. والبته اين آگاهي، ربطي به اخبارِ قيامت ورستاخيز ندا رد. شايد يكي از عللي كه سبب شده تا بوسيله ديوان حافظ تفال بزنند، همين زباني است كه به‌نحوي در ارتباط با غيب دانسته شده است. منظور از واژه غيب در اينجا مي‌تواند به‌معناي حواد ثي در زندگي‌ ما است كه در فرداها و در آينده در همين زندگيِ اين جهاني پديد خواهد آمد.
دراين تعبير، لسان‌الغيب، مي‌تواند به معناي زباني باشد كه از عرصه‌هاي ناخودآگاه نيز سخن مي‌گويد. اگرچه هر مخاطبي كه با ديوان حافظ تفال مي‌زند، نقش خود را درآن مي‌يابد، اما با اندكي تامل در غزل‌هاي حافظ، همچنين مي‌توانيم ارتباط شاعر را با ناخودآگاه جمعي نيز دريابيم. اين نكته هنگامي بيشتر برملا مي‌شود كه در بسياري از غزل‌ها مي‌بينيم كه از معشوق با ضمير مفرد ياد شده است در حالي كه راوي، به‌صورت متكلم مع‌الغير حضور پيدا مي‌كند:هماي اوج سعادت به دام ما افتد اگر تورا نظري بر مقام ما افتد . بنا براين به‌نظر مي‌رسد زمينه‌كار حافظ، نه شرح تاريخ است، نه قصه‌گويي، ونه چند و چون حق بودن اين دين و باطل بودن آن. او بيشتر از هرچيز با روا نِ پيچيده انسان در چا لش است. اين چيزي است كه براي همه آدم‌ها چه در گذشته وچه در حال يكسان مي‌نمايد و ربط چنداني به پيشرفت‌هاي صنعتي، يا عقب‌مانده گي‌هاي تكنالوژيكِ ملت‌ها ندارد. شايد براي همين است كه حافظ را دوست داريم و با او احساس خويشاوندي بيشتري مي‌كنيم نسبت به برخي شاعرانِ ديگر.
January 16th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان