وحد ت وهمد لي درادبيا ت پارسي دري
ارسالي جواد نصريان ارسالي جواد نصريان


در تاريخ فرهنگ و ادب خراسان از جمله كساني كه در تنگناي مناقشات خصومت آميز و جاهلانه نماندند و همگان را به محبت و مدارا خواندند، شاعران عارف مسلك و دوست داران ذوق و ادب بوده اند و خود را بدان مأمور مي داند و حافظ آن را يكي از دو ركن آسايش هر دو جهان مي خواند، هيچ چاكي بر قباي تد ين نمي اندازد و تنور لاابالي گري را نيز نمي گدازد در ميان همه گفتني هاي عالم هيچ گفته اي خوش تر از نكته وحدت نيست و اين شاهد يكتا، هرجا كه درآيد، بس دل و جان كه به عزِّ شرف بيارايد؛ اگر حجله عرفان باشد و اگر حجره سياست. هرچه از اين پس بيايد، نمونه اي است و شاهدي و اشارتي؛ نه بيشتر و نه دعوي افزون تر.شعر و هر اثر هنري ديگر، كه آيينه عواطف بشري و احساسات ناب انساني باشد، بي هيچ جبر و تحميلي به وحدت گرايش دارد و بر هرچه از واقعيت ها و حقيقت هاي بي شايبه كه بدان اشارت دارد، صحه ملكوتي مي گذارد. وفاق و همگرايي از اعضاي مهم خانواده مضمون هاي شعري است و، برخلاف پاره اي از مضامين، براي حضور بر سفره ذوق و هنر نياز به دعوت ندارد؛ همچنان كه عشق چنين است و تحسين خوبي ها و تقبيح زشتي ها و...به ديگر سخن وحدت و يكساني و نوع گروي، در شمار اصلي ترين، پايورترين و پردامنه ترين مضامين متون ادبي است؛ زيرا خاستگاه ادب ورزي و سخن گفتن شاعرانه، خرناب و ذوق سليم است و اين دو جز به وحدت و اتفاق نمي گرايند كه «العلم نقطه كثره الجاهلون». شاعران همانانند كه نقطه علم را به كثرت جهل نيالوده اند و همچون رشته يكتا از سوزن حيات گذشته اند.شاعر «خاطر به دست تفرقه نمي دهد»؛ در نگاه او آشفتگيِ زلف و كثرت تعينات نه مايه جدايي كه باعث جمعيت است: «زلف آشفته او باعث جمعيت ماست». او آن چنان در پي كسب جمعيت است كه حتي كام خود را در خلاف آمد عادت مي طلبد و از «خلاف آمد عادت»، كه جز افتراق و ناهمگرايي برنمي خيزد. اجتماع و اتحاد برمي انگيزاند؟از خلاف آمد عادت بطلب كام كه منكسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم اگر شبي د ست برمي آرد و دعايي مي كند، براي آن است كه ره و رسم سفر و جدايي را براندازد:
ما شبي دست برآريم و دعايي بكنيم غم هجران تو را چاره زجايي بكنيم سلسله موج ها را با همه ناهمگوني و ناهم شكلي ها به هم پيوسته مي بيند: پيوسته است سلسله موج ها به هم خود را شكسته هركه دل ما شكسته است و براي آن كه خدمت و انفاق را توصيه كند، مايه هاي وفاق را ميان آدميان به خاطرها مي نشاند: تار وپود عالم امكان به هم پيوسته است عالمي را شاد كرد آن كس كه يك دل شاد كرد نزد شاعران و ادب ورزان، اصل بر اتحاد و اتفاق است. اختلاف منشأ حقيقي ندارد؛ يعني هرجا حقيقت حكم راند، همگرايي است و آن جا كه مجاز و اعتبار سخن مي گويد، نزاع مي افكند: از نظرگاه است اي مغز وجود اختلاف مؤمن و گبر و يهود اين بدان معني است كه هرجا نام ها و عنوان ها و صورت ها حكومت كنند، جنگ و خونريزي مي پراكنند و آن جا كه دانه معنا در كف است، پيمانه نزاع بر زمين است. سالبه اين موجبه آن است كه هرجا جنگي است و نزاعي وتكدر و نابرادري و ناجوانمردي، آن جا كشور لفظ و سرزمين محرومان از معني است.در تاريخ فرهنگ و ادب خراسان از جمله كساني كه در تنگناي مناقشات خصومت آميز و جاهلانه نماندند و همگان را به محبت و مدارا خواندند، شاعران عارف مسلك و دوست داران ذوق و ادب بوده اند. آنان به بيان هاي مختلف و با لطايف و ظرايف بسيار كوشيدند تا كام آدميان را از حلواي وحدت شيرين كنند.مولوي كه ازهمين گروه و قماش است، جنگ را كار ديو، و صلح را كردار مَلَك مي خواند؛ جمع جسم ها را مبارك و جمع روح را شگفت مي داند؛ وظيفه مصلحان را صلح دادن ميان مؤمنان مي شمارد و....: مؤمنان را خواند اِخوان در كلام خود خدا پس ببايد صلحشان دادن به هم اي كدخدا جنگ باشد كار ديو و صلح كردار مَلَك صلح را بايد گزيدن تا بيابد جان صفا روح هاي پاك را از صلح آميرد به هم قطره ها چون جمع شد رودي شود ژرف اي فتا ريزه هاي خاك گر با هم نگشتندي يكي كي شدندي بر مهان و بر كهان جاي و سرا چون ز جمع جسم ها آمد چنين بنيادها پس ز جمع روح ها بنگر چه ها گردد چه ها؟ شرط ياري آن است كه خود را فداي يار خود كند و خويشتن را در غوغا اندازد جهت يار؛ زيرا همه رو به يك چيز دارند و غرق يك بحرند.... اين سخن مولانا كه «اگر عضوي از اعضا درد گيرد...» يادآور شعر معروف سعدي است در` گلستان، باب اول، حكايت دهم: بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي زيرا هرگاه عضوي از آن به درد آيد، عضوهاي ديگر را بي خوابي و تب فرا مي گيرد.غير از «فيه ما فيه»، مولوي همين مضمون را در مثنوي نيز پرورانده است: بر مسلمانان نمي آري تو رحم مؤمنان خويشند و يك تن شحم و لحم رنج يك جزوي ز تن رنج همه است گر دم صلح است يا خود ملحمه است همان گونه كه اعضاي بدن آدمي بر هم حسد نمي ورزند، بخل نمي آورند، عليه يكديگر آتش كينه نمي افروزند و در حمايت و جانبداري از هم كم نمي گذارند، اعضا و اجزاي اجتماع نيز بايد چنين باشند و اگر نبودند، اين مجموعه را از متلاشي شدن و ويراني گريزي نيست:
جان حيواني ندارد اتحاد تو مجو اين اتحاد از روح باد گر خورد نان اين نگردد سير آن ور كشد بار اين نگردد آن گران بلكه اين شادي كند از مرگ آن از حسد ميرد ببيند برگ آن جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جان هاي شيران خداست مردمي كه از بار همديگر گران نشوند و يكي از مرگ ديگري شادمان گردد، محكوم به خواري و فنا هستندو درمان آن مروت و مداراست: آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت، با دشمنا مدارا چنين مدارايي مي تواند مدار وحدت ميان همه مردمان، با همه نزاع ها و نا مگويي هايشان، باشد و اگر مدارا نتواند مدار چنين منازعات و مجادلاتي باشد، به چه ريسماني مي توان دست انداخت و مردمان را گرد هم جمع كرد؟ همدلي از همزباني بهتر است وقتي به وجود تمايز و اشتراك ميان انسان ها مي انديشيم، براي همدلي و همگرايي بهانه ها و جهات بيشتري مي بينيم؛ يعني اگر براي اختلاف و تشتت يك بهانه وجود دارد، براي اختلاط و تحمل يكديگر هزاران وجه و دليل حاضر است. انسان بودن، عضوي از خانواده بزرگ بشري بودن، احساسات مشترك، عقايد همگون، باورهاي عمومي و بين المللي، يكسان بودن موجبات غم و شادي براي همگان و صدها عامل و خصلت ديگر، انسان را به همگرايي و تفاهم مي خواند. مولانا جلال الدين محمد مولوي در كتاب جاودانه مثنوي، سخن از «دو ترك چون بيگانگان» مي گويد و معتقد است بسا هندو و ترك كه به دليل همد لي و همنوا يي و همسايگي در كوي انسانيت با يكديگر هم زبان و هم سخن اند: اي بسا هندو و ترك همزبان اي بسا دو ترك چون بيگانگان پس زبان محرمي خود ديگر است همدلي از هم همزباني بهتر است غير نطق و غير ايما و سجل صد هزاران ترجمان خيزد ز دل
البته مقصود مولانا اين نيست كه همزباني و هم كيشي و اشتراك در ديگر مسائل، در نزديك كردن آدميان به هم بي تأثير است، بلكه خواسته است نكته اي باريك تر را كه مقصود غايي است با ما درميان بگذارد. وقتي بر وجوه اشتراك و همگوني هاي ذاتي و عرضي تأكيد شد، آن گاه همگان خود را همواره در ميان دوستان گرم و رفيقانِ مهربان مي بينند و از خشنودي يكي، غريو شادي از همگان برمي خيزد و رنج يكي، همه را به تسليت مي خواند. فريدالدين عطار نيشابوري در «تذكره الاوليا»، پاره اي از سخنان عارفان را در اين باره نقل كرده است. از شيخ ابوالحسن خرقاني نقل مي كند كه گفته است: «اگر از تركستا ن تا به درِ شام كسي را خاري در انگشت شود، آن از آن من است و همچنين از ترك تا شام كسي را قدم در سنگ آيد، زيان آن مراست و اگر اندوهي در دلي است، آن دل از آن من است». شبنم يك صبح خندانيم ما اين نگاه خجسته به همنوع تنها براي كساني ممكن است كه انديشه آنان از پوست گذشته و در پيمانه صورت، دانه سيرت ديده اند. يكي از اين صاحبان انديشه، علامه محمداقبال لاهوري است. وي چون خود را پيش از آن كه هندي يا ايراني يا رومي و افغاني ببيند، انسان مي نگرد، به وحدت با ديگر انسان ها مي گرايد و خواهان وفاق با آنهاست. اما آنان كه تنها به قوميت و نژاد و رنگ و ژن خود ديده گشوده اند، در زير اين خروارها نام و ننگ، انسان بودن خويش را گم كرده و انديشه همگرايي و نوع دوستي را به كناري نهاده اند: هنوز از بند آب و گل نرستي تو گويي رومي و افغاني ام من من اول آدم بي رنگ و بويم از آن پس هندي و خراساني ام من وی در جايي ديگر از ديوان اشعارش مي گويد: نه افغانيم و ني ترك و تتاريم چمن زاديم و از يك شاخساريم تميز رنگ و بو بر ما حرام است كه ما پرورده يك نو بهاريم با مقايسه اين دو جهان مي توان دريافت كه سخنگويان پارسي دري و آشنايان به فرهنگ و ادب ، چه اندازه در ترسيم جهان هاي زيبا در نگاه مردمان، چيره دست بوده اند. جهاني كه سعدي در نگاه ما مي آرايد، جهاني است كه بايد بدان خرم بود؛ زيرا جهان خود خرم از اوست و بايد بر همه آن عشق ورزيد؛ زيرا او خود سراپا عاشق حق است.ميل و علاقه غريزي به وطن نيز مايه همدلي و همراهي ميليون ها انسان مي شود و ملتي را يكدل و يكپارچه مي خواهد و سرزمين ما را پاره هاي يك وطن مي خواند. آرزوي او آن است كه انسان ها همگي مانند گل صد برگ، يك رنگ و بو داشته باشند.
چون گل صد برگ ما را بو يكي است اوست جان اين نظام و او يكي است ما كه از قيد وطن بيگانه ايم چون نگه نور دو چشميم و يكيم از حجاز و چين و خراسانيم ما شبنم يك صبح خندانيم ما .
January 23rd, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان