واهمه های زميني
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي



   

دراین روز ها که درآستانهء سالروز بزرگداشت ازمقام بلند و والای زن، این نیمی از پیکر جامعهء بشری هستیم ، نگاهی داریم به یکی از بخش های رُمان" واهمه های زمینی" اثرآقای محمد نبی عظیمی ،  که قهرمان اصلی آن " زن" است . همان زن به زنجیر کشیده وبا ل وپر شکستهء افغان که تا همین دیروز برایش می گفتند: تو سیاه سر هستی ، تو بی عقل وکودن و عجوزه و ضعیفه هستی ، کوچ و عیال هستی و محکوم به نشستن درکنج خانه . تو حق نداری بدون محرم شرعی پا را از خانه بیرون بگذاری.کسی باید صدای پایت را نشنود ، کسی باید آوازت را نشنود . رویت را نبیند ، مویت را نبیند.  توحق تحصیل ، حق کار، حق ازدواج ، حق اتنخاب همسر ، حق طلاق گرفتن یا طلاق دادن ، حق آواز خواندن ، حق انتخاب کردن ، حق اتنخاب شدن ، حق قضاوت کردن را نداری ، تو تنها وتنها یک ابزار ناطق هستی و وسیله یی برای اطفای شهوت شوهرت و تولید مثل . تو بردهء مرد هستی واو هر ظلم واجحافی که برتو روا داشت ، حق نداری که شکایت کنی و یا مویه سر دهی.

   شیرین قهرمان اصلی رُمان واهمه های زمینی یکی ازهمین زنان محکوم وبه زنجیر کشیدهء جامعه به شدت مرد سالار ماست که از هنگامی که چشم به جهان گشوده ، حیثیتی جز یک حیوان سیاه سر ودر بهترین حالات یک کلمه گوی خدا،نداشته است.  ما دراین رُمان قصهء پر غصهء زنی را می خوانیم که هنوز طفلی بیش نیست که به او ستم روا می دارند . زجرش می دهند و تا سرحد درد تحقیرش می کنند. ما در حالی که فرا رسیدن این روزخجسته  را برای تمام زنان جهان ازجمله زن ستم دیده افغان تبریک وتهنیت می گوییم ، تلخیص بخش پایانی این رمان  جالب را، به حیث برگ سبزی تحفهء درویش برای زن افغان برگزیدیم به این امید که سر انجام ناله های گلوگیرو صدا های در سینه ماندهء شیرین های سیه روز گار ، روزی روزگاری به گوش خدایان عدالت وترقی برسد و از برده گی قرون رهایی یابند.  ((مشعل))       

                                               


واهمه های زميني

فصل بيست و پنجم

  اگر برف می بارید و لاینقطع وپیوسته می بارید وسر ایستادن نداشت ، خاطرات گوناگون شیرین را نیز پایانی نبود. شب به نیمه رسیده بود. صندلی سرد وسردتر شده می رفت . باد سرد وگزنده از درزپنجره ولای دروازه به اتاق می خزید وتن شیرین را که تمام روز، راه پیموده و خسته وکوفته شده بود ، می گزَیدونمی گذاشت تا لحظه یی به خواب برودو آهی دیگر از پس آهی نکشد. در آن لحظات که برف می بارید وبرخانه و کوچه ، پوششی از سکوت گسترانیده بود ، شیرین به بسا چیز ها می اندیشید: به کره های طلایش که گلاب آنها را ربوده بود، به برفهایی که انگار بالای دلش می ریختند وصبح باید پاک می کرد؛ به مر جان بقا ل که شصت سال از عمرش می گذشت وتا هنوز هم بلهوس و چشم چران بود و صبح اگرمی آمد باید عذرش را می خواست، به لباس هایی که باید می شست ، به حلوایی که باید می پخت ودرود هایی که به ارواح پدر ومادر می فرستاد و به لعنتی که باید مثل هر روز نثار روح مامور سبحان می کرد. یک مسأله ء دیگر هم بود که در آن لحظه ها از پیچ وخم ذهنش قد برافراشته بود. ده سال تنهایی. ده سال بدون مرد زیستن . پس از اعدام مامور سبحان دست هیچ مردی به تنش نخورده بود . مامور سبحان هم که زنده بود هرگز نتوانسته بود به شیرین ، لذت یک همآغوشی دیر پا و دلپذیر را ببخشد. شیرین هرگز در بین بازوان او گرما وحرارتی را که محتاجش بود احساس نکرده بود . هیچگاه نیازش برآورده نشده بود و بسترش حتا هنگامی که او زنده بود" صدف خالی یک تنهایی " بود..

  هنوز تا سپیده دم وقت فراوانی باقی بود. ولی جام خاطرات شیرین هم لبریز از صد ها خاطره ء تلخ وشیرین بود. سرما بیداد می کرد و شیرین هیچ چاره یی نداشت ، جز آن که برخیزد ، آتشی از نو بیفروزد ودر گرما و حرارت آن ، آنقدر به دامان خاطراتش بیاویزد ، که به دنیای شیرین و مه آلود خواب شنا کند. ولی حتا پس از افروختن زغالهای تازه هم ، شیرین نتوانست بخوابد. خاطره ها ، درهم وبرهم به یادش می آمدند ، صحنه ها دسته دسته قد برمی افراشتند و تسلسل افکارش را برهم می زدند ولی شیرین سعی می کرد تا به آنها نظم وترتیبی ببخشد وده سال تنهایی را تکه تکه به یاد بیاورد.

 پس ازاعدام مامور سبحان، خانه اش را نیز دولت ضبط کرده بود . مامورین امنیتی آمده بودند ، خانه را ریگ شوی کرده بودند.  هرچه کتاب و کاغذ بود گرفته وهرچه زر وزیور یافته بودند تاراج کرده بودند وبرای شیرین تنها همان یک جوره کرهء طلایی را که به دستانش بود باقی گذاشته بودند.فرش وظرف قیمتی خانه را هم بالای لاری بار کرده وبرده بودند وگفته بودند تا دوهفته دیگر، خانه را تخلیه کند. شیرین هرقدر داد زده بود ، فایده یی نبخشیده بود.اگرلطیف شاگرد صوفی نجم الدین سماوارچی که خواستار زهرا بود ، کمکش نمی کرد واگر زلیخا ، شوهرش سلیمان تیکه دار را راضی نمی ساخت که خانهء مخروبهء پدرش، صوفی غلام رسول را ترمیم کند، شیرین هیچ سقفی نداشت که به زیر آن پناه ببرد و شب رابه صبح برساند.

 


 

... لطیف که عروسی کرده بود، دست زنش را گرفته ورفته بود به لوگر. از کاکایش که وارثی نداشت ، خانه یی وقطعه زمینی برایش به ارث رسیده بود. تا هنگامی که زهرا بود ، نان وآبی در آن خانه پیدا می شد. زهرا کار می کرد ولطیف هم دست پیشی می نمود. اما آنها که رفته بودند ، شیرین حیران مانده بود که چگونه چرخ زنده گیش را بچرخاند. تنها گلاب یک چشم به اندازهءیک آدم بزرگ نان می خورد. صفرایش با یک نان نمی شکست ، مثل پدرش پرخور و شکموبود. ولی شیرین نمی توانست اورا از آن خانه براند وبه کوچه رها کند. خدا را خوش نمی آمد، مردم چه می گفتند؟ دل خودش هم برای او می سوخت . ... به همین خاطر هر وقتی که این نانخوراضافی را می دید نفرینی به شوهرش می فرستاد . پس از آن که نفیسه تولد شد ونان خور دیگری به آن خانواده اضافه گردید ، شیرین احساس می کرد که مامور سبحان ستم دیگری به او روا داشته وسزاوار لعن وطعن بیشتر است.البته از یاد نمی برد که همان آدم بینی بزرگی که بینیش مانند همین آدم پیشاپیشش حرکت می کرد ومثل خرطوم فیل بود ، چطور روزگارش را سیاه کرده بود: تجاوز،جن زده گی ، سنگسار شدن ، قمچین خوردن ، باردارشدن ، از دست رفتن پدر ومادر ، بی خانه و بی خانمان شدن وسر انجام عمری را بدون شوهر گذرانیدن همه وهمه ستم هایی بودند که از دست او دیده وکشیده بود وهنوز هم می دید ومی کشید... شیرین از دیر گاهی بدینسو خواسته بود تا این واهمه ها را در تاریکخانه ذهنش مدفون سازد ، اما مگر امکان داشت ؟ این واهمه های زمینی چونان همزادی بودند که به این زودی ها نمی خواستند دست از سر شیرین بردارند.

  نفیسه که تولد شده بود و دوران زچه گیش به سر آمده بود ، در جستجوی کار شده بود . از هیچ کاری رو گردان نبود . هر چه به او می گفتند و هرچه از او می خواستند ، انجام می داد . از جارو کردن ور ختشویی وظرف شستن گرفته تا تنور کردن و نان پختن ولحاف دوختن ونگهداری بچه های مردم ... در همان سالها بود که نجیبه یک بار دیگر به دیدنش آمده .. به شیرین گفته بود :

   --یک کسی برایت پیسه روان کرده ، حدس بزن که چه کسی؟

   شیرین خندیده بود. به خیالش آمده بود که نجیبه همرایش مزاح می کند . به همین خاطر گفته بود :

   -- نجیبه جان آزارم نده ، کی را دارم که برایم پیسه روان کند؟ هیچکس رانی غیراز خدا. خدا هم که مرا فراموش کرده.

   -- نی فراموش نکرده ، از یاد خدا هیچکس نمی رود. داکتر صاحب اشرف برایت پیسه روان کرده. ده هزار افغانی. اینه بگیرودیگر کفر نگو.

   -- داکتر اشرف؟

   -- بلی ، داکتر صاحب را من خبرکردم . برایش نامه نوشتم که توبه چه حال وروز افتاده ای . آدرسش را را از نزد خواهرش گلالی گرفتم ...

....... شیرین مدتی گریسته وبعد خندیده بود. خوشحال بود آدمی مانند داکتر اشرف، همان مردی که برای نخستین بار او را با واژهء عشق آشنا ساخته بود ، زنده است. به او فکر می کندو برایش پول می فرستد.....

   -- خوب شیرین جان ، با این پول ها چه می کنی ؟ ببین که مبلغ کمی نیست . اگر بخواهی با آن یک آرایشگاه باز می کنیم . قیچی کردن و کوتاه کردن و شانه زدن موها را تو انجام بده و آرایش کردن روی شان را من. ده هزار افغانی هم من دارم . شریک می شویم . نان خود را پیدا می کنیم . چه می گویی ؟

.... تا هنگامی که دولت نجیب استقرار داشت وضع مالی شیرین بهتر بود . آرایشگاه رونق یافته بود . شیرین درکارش ماهرشده بود. وبه نظرش می رسید که غم نان دیگر آزارش نخواهد داد . هر چند که غم عشق آرام وقرارش را ربوده بود. پر پرواز نداشت که به پاریس برود . ولی دلی داشت و امیدی و پرنیان خیالی . با همین پر نیان تا بیکران عالم پندار می رفت " تا دشت پر ستاره ءاندیشه های گرم " . گرم می شد، داغ می شد ، لب بر لب معشوق می نهاد و با تما میت احساسش او را در آغوش می گرفت و بر سینه فشار می داد. تا آن هنگام که سپیده دم شعلهء چراغ اتاقش را بیرنگ می ساخت .. .  

    اما دریغا که این وضع دیرپا نبود . هنوز یکی دوسالی نگذشته بود که مجاهدین آمده بودند. از کوه ها ودشت ها  وبیابان ها . ریخته بودند به شهر کابل .  سرود ظفر ونصرت برلب. مجاهدین که آمده بودند ،  "آرایشگاه شیرین " بی رونق شده بود. 

  زنان ودخترانی که به آنجا سر می زدند وسر وموی خود را می آراستند، ناگهان غیب شده بودند. .. پس از مدت کوتاهی که فاتحین به جان هم افتاده و مردم شهر را مثل مگس می کشتند ، چه کسی جرأت پا گذاشتن در آن آرایشگاه را داشت ؟

   شیرین از یک پهلو به پهلوی دیگرغلتید . به آرزوی یک خواب عمیق بود . اما فکر ها و خیا ل ها کجا رهایش می کردند ؟ جرعه یی آب خورد . آب سرد که از گلویش پایین رفت به سرفه افتاد . صدای خس خس از سینه اش برخاست ولی اهمیتی نداد ودوباره به دامن خاطراتش آویخت:

 


... مجاهدین که آمده بودند و آرایشگاه را که بسته  بودند ، گلاب را فرستاده بود به نزد عبدل رنگما ل . .. پروین هم باید کار می کرد ، یک جایی می رفت ومزدوری می کرد . هر چه که می کرد ، حد اقل لقمه نانی به او می دادند . خودش هم اینجا وآنجا کار می کرد و هرچه از دستش پوره بود انجام می داد . تا مرگ نتواند چهار جنازهء دیگر را از آن ماتمسرا ی ویران تا قبرستانی که دفن آنها بهای گزافی می طلبید ، حمل کند. اما طالبان که آمده بودند ومجاهدان که گریخته بودند ، دیگر شیرین ، هر روز به آرزوی مرگ بود. اگر چه مرگ از در ودیوار می بارید وسیاهی وتاریکی گور برهمه جا سایه افگنده بود. هم در کلبهء خودش هم در کوچه وشهری که عزیزش می داشت . چه روز هایی بود که در شهر حتا یک چراغ روشن نبود : چراغداران کجا رفته بودند ؟ کجا هستند؟ این عمامه پوشان سیا هپوش وسیاهدل را چر گذاشته اند که برسنگفرش های شهر گام بردارند. ؟ آه که چه بوی بدی ازآنها برمی خیزد. چه تعفنی ، چه نکبتی ! به من می گویند پایت را از خانه بیرون نگذار، بدون محرم شرعی . محرم ندارم . محرمم اعدام شد . محرم از کجا کنم ؟ بی شرف ها ! پس چه بخورم ، چه بپوشم وبه این سه تن که به دست ودامنم آویخته اند ، چه بدهم ؟ چه بگویم ؟ نا مسلمانها ، همین مسلمانی هست که نمی گذارید حتا پروین پا را از لخک دروازه بیرون بگذارد. می گویید بالغ شده ، بدون محرم شرعی رفته نمی تواند.بی شرف ها مگرنمی بینید که هنوز دوازده ساله نشده ؟ آه اگر نجیبه نمی بود ، چه می کردم ؟ دو بارآنچه داشت ، با من تقسیم کرد . .. کارهای دیگری هم برایم پیدا کرد . در نانوایی زنانهء ملل متحد ، در شفاخانهء جمهوریت ، در صلیب سرخ. اما شما نا مسلمانها ، مگر گذاشتید که دستم به آن کارها بند شود؟ آه که چه روز گار سیاهی است .چه می کشیم ما زنها وچه می بینیم ؟ زمین وزمان دشمن زن شده . همین ماه پیش بود که می خواستم کره هایم را بفروشم ، یا بروم به آن خانه هایی که زنها ی مانند من از روی ناچاری می روند ، بروم تنم رابفروشم و آب ودانه یی پیدا کنم . اما نجیبه مانعم شد . رفتیم به نزد این مرد بینی بزرگ ... چه آدم خوبی است ... خدایا حالا کجاست ؟ ... در این برف ها چه رنجی خواهد کشید ... بالای بینیش چقدر برف .. آه خدایا چه وقت این سیاه پوشانرا .. این کوردلان را این کافران را جزا می دهی؟ بیزارم ساخته اند .. بیزارم ساخته اند از مسلمانی...                                                                  

 

 


***

 رشتهء نور طلایی رنگ آفتاب از پشت شیشه های کوچک برف گرفته ، دزدانه به داخل اتاق خزیده بود وبا پاهای نازک  ونا مرئیش به سوی بستر شیرین کشیده می شد، تا برزلال شانه هایش بوسه زند. شانه هایش را که بوسید ، شیرین غلتی زد ، صورتش نمایان شد و آفتاب با اشتیاق فراوانی آن صورت قشنگ را نیز بوسه باران کرد. بوسه های خورشید چنان دلپذیر بود که شیرین نمی توانست چشم هایش را باز نکند و بگذارد که آفتاب بدون شنیدن سلامی ویا دیدن لبخندی ، بسترش را ترک کند، هرچند که تا سحر بیدار بود ، سرما خورده بود و گونه هایش از شدت تب می سوختند. به آفتاب که سلام داد، نیم خیز شد ، به روی بسترش نشست ، دستش را دراز کرد که گیلاس آب را بگیرد  و جرعه یی بنوشد. گیلاس آب را نیافت . کجا بود؟ چشمهایش را مالید ، کره های طلایش را دید با یک مشت پول مچاله شده ، بالای صندلی . عطر نان گرم خاصه هم از کنج اتاق بر می خاست ، اما هیچ اشتهایی را در وی بر نمی انگیخت . صدای برخورد راشبیل ها را که  با سطح به یخ نشستهء بام اتاق شنید ، چیزی از اعماق قلبش به سطح آمد . شیرین نمی دانست که چیست ؟ ولی احساس می کرد که از گلاب خشنود  وراضی است که برگشته . . حتا اگر کره ها را هم نمی آورد. پس این گلاب است که برف ها را می روبد واین پروین ونفیسه است که او را کمک می کنند. آه چه خوب است که سایهء مردی بالای زنی باشد. هرکس که باشدحتا گلاب . .. بروم ببینم که چه می کنند وچه می گویند؟ آخ !نمی توانم . سرم از شدت درد می ترکد . می لرزم . تب دارم . اما چقدر دلم می خواست آتش برافروزم وبرای گلاب و دختر ها حلوا پخته کنم . دیشب که آمدم نفیسه می گفت ، صبح برایم حلوا پخته کن . طفلک چقدر حلوا را خوش دارد ...                                                                

 


 

***

در همان روزهایی که شهر کابل در زیربمباران سنگین هوا پیما های 52_B امریکایی به سختی نفس می کشید ، شیرین  هنوز هم در بستر بیماری افتاده بود. او به شدت سرما خورده و سینه بغل شده بود. سرفه میکرد ، سرفه های خشک و سینه سوز می کرد ، تب داشت ، عرق می ریخت ، هذیان می گفت ودر این روز ها ی اخیر غالباً به حالت اغماء به سر می برد. .. در یکی از همین روز ها نجیبه به دیدنش آمده بود . آمده بود تا برایش خوش خبری بدهد که طالبان گریختند و گلالی گفت که داکتر اشرف تا بهار بر می گردد. اما شیرین یا حرف های او را نمی شنید یا درحالتی نبودکه  معنای حرف های او را دریابد. او در آن لحظه بر گسترهء دشتی پر از برف ایستاده بود واز سرما می لرزید.                                                                                                                   پایان                                                                                                           یازده اکتوبر 2002   

 

 

 


March 6th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان