چند سروده ازداکتر پرويز کابلي
داکتر پرويز کابلي داکتر پرويز کابلي


تاريکي

 

تاريک شبي گشته و مهتاب گرفته

دزد آمده و خانقه را باب گرفته

شيخا تو ببر دست طلب جانب ساقي

زنگار ريا منبر و محراب گرفته

مي نوش و ببين لذت اخلاص دمي چند

سجاده صفا از دل احباب گرفته

لنگر ز عبادت به زمين از چه فگندی

اين کشتي طوفانزده گرداب گرفته

داني که عبادت چه بود در ره جانان

خارج شدن از تن ره ناياب گرفته

پرواز نما بشکن و زنجير بينداز

خشکيده زمين وحشت غرقاب گرفته

با اين حرکات و سکنات شب و روزت

بين مجلسيان ديده ی پر خواب گرفته

اندر تپش رود نگر راز شگرفي

آرام چو شد او ره گنداب گرفته

چون کرمک پيله به برت رشته تنيدی

بر گردنت اين رشته چو طناب گرفته

از جاده ی تاريک و پر از شيب و فرازی

امن از ره و از خانه چو تهداب گرفته

 

 


زندگي

لحظه ها ميگذرد

آسمان شاهد بي مهر تماشا دارد

خاک با حوصله و بي آز است

صحنه ها قصه ی تکراری

صدهزاران بار

باد در مرثيه ی سير زمان سرگردان

هرزه و مست و هوس ران در راه

مي زند با دل بي رحم هر سو

تازيانه بي باک

يک کتيبه ز کهن بر سر او

شد برون از دل ويرانه زمين يک روزی

گشته از تابش خشم خورشيد آژنگ

نقش رويش سخن دور و دراز

از هزاران سال :

برگ گل باز شد

افسرد

افتاد به خاک

 

آلمان حوت 1377 خورشيدی

 

 

 


شکوه

 

در کوشک امير در مسند وزير دارالخلافه ها

کفتار های پير،گرگ و پلنگ و شير چالاک روبه ها

نامردمي دريغ،نامردمي دريغ

هرجا در انجمن صد حيله و فتن انديشه صرف تن،دوری زهر محن

تا حلق در لجن !ظاهر هزار فن،بر نعش ديگران وطن

سازند خانه ها

نامردمي دريغ،نا مردمي دريغ

هر شوکت و فروغ،علم و ثقافت و نبوغ،سرنای و طبل و بوغ

توأم به حيله و دروغ،تهداب بر جنازه ها

نامردمي دريغ،نامردمي دريغ

سرها بريده اند،جانها دريده اند،بر دين ريده اند

در موقع ظفر! تسبيح بر مناره ها

نا مردمي دريغ،نامردمي دريغ

دون همت و ذليل،بدطينت و رذيل،در وقت ابتلا! دانند صد بهانه و دليل

خسپيده در مغاره ها

نامردمي دريغ،نامردمي دريغ

انديشه شان نفاق،دل ها پر از شقاق،تزوير و فتنگي سياق

بنشسته در کمين،گويي که دزد گربه ها

نا مردمي دريغ،نا مردمي دريغ

خوبان فدا شدند،از ديگران سوا شدند،دفع بلا شدند

در وقت کارزار ها،با ديو واژدها شدند

اما چو امتحان گذشت ! کاشانه در خرابه ها

نامردمي دريغ،نامردمي دريغ

از بام تا شام،در رنج پر دوام،هستند با گرسنه ها

ني چشم بريمين،ني ديده بر يسار،ني از کس انتظار

نا مردمي دريغ،نامردمي دريغ

 

18 مارچ 2000

 

 


راه زندگي،قافله ی رستگاران

 

از در پنجره کردم سفری

با نگاهم به جهان بيرون

هوا سرد و غبار آلوده

آسمان بسته به ابر،فضا بد تاريک

ديدم از دور يکي قافله ای

که شتابان و عجول،ره صحرا دارد

لحظه ی زود گذشت

زودتر از زدن چشم به هم

کاروان شد نزديک

پرشد از همهمه و غلغل شان،هرچه در چشم رسيد

هوش من رفت ز سر

همچو پروانه به پرواز آمد

رفت و بنشست به پهلوی يکي

از او پرسيدم

ره مقصود کجاست

اين شتاب از چه بود

گفت ره آن طرف است

ليک فرصت نبود تا به تو گويم رازی

تو بيا هم سفرم شو که ببيني چه بود و چه ها خواهد شد

اگرت شور بود اندر دل

اين چنين راز نشايد گفتن

بايدش لمس کني

بايدت رنج سفر

بايدت جور زمان برد،اندرين راه دراز

گرمي و سردی دوران ها را،خود ببيني تو

آنقدر آتش صحرا ها را

آنقدر سردی شبهای دراز

آنقدر سوزی و گردی يخبندان

آنقدر خون جگر ريزی تو

که به کرات

دم مرگ رسي ولي باز آيي

او هنوز م مي گفت

هوش من باز پريد

خود بديدم که هنوز

بر در پنجره ايستاده

ميخکوبم به زمين

نبندی پايم را هرگز اين زور و توان

که ز جا بردارم

پنجره ها را بستم من

 

پرده ها را بکشيدم در پيش

از پس پرده هنوز

شد هويدا همه چيز

قافله رفت به پيش

 

ولي من !

برجا ايستاده

بسته زنجير به پا

ديده شد از ره دور

نور خورشيد فلک چشمي زد

قافله محو بشد

 

آلمان عقرب 1375 خورشيدی

 

 

 


July 17th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان