شلاق
انجنیر حفیظ اله حازم انجنیر حفیظ اله حازم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شلاق

 

بروا ینجا کسی نیست

مزن بر در

تو عقد از خودی مشکن

به سوزی دو مکن یک قامت شب

برو اینجا کسی نیست

کدامین باد های زشت بی ارواح

کدامین فرصت اندوه

کدامین سرنوشت تلخ

درین شهرت

درین یک باره آهن

درین یک مرز بی احساس

درین یک آسمان دور

درین شلاق بر ارواح

نه آدم آدمش ماند

نه خلوت انجمن باشد

و تو حیران

گریزان از خودت گشتی

تو عزت را

تو فطرت را

تو قربت را

رایگان دادی

برو اینجا کسی نیست

درینجا مردمانش اجنبی اند اجنبی ها را

درین ماتم سرای خامل زورق

شهاب حسرت و اندوه

زبرج و بارقش بارد

و تو ای عابر گمراه

مزن بر در

برو........

برو اینجا کسی نیست.

 

 

 

 

 


نی

 

دریک غروب داغ

در گاه نیمرخ قرمزین شام

خمیازه کرد نی

وز حسرت مرارت گیتی به شکوه گفت

یک دست نازگر به منش در حنون نبود

یک حرف مهر به گوشم کسی نگفت

یک چلچله از عشق سرودی بمن نخواند

یک مرغ در سپیده دمی همدمم نشد

شبهای تار را

هنگامه فلق

یا آن تموز گرم و شکن سای روزگار

پائیز بد شگون

با باد های تند

که در من تنیده بود

دژخیم وار زوزه به مرداب می کشید

و من

در آسمان عرش

معدوم میشدم

با بته زخار

و آن ریشه ذقم

که بمن تکیه داده بود

در یک خیال گنگ

چون شحنه ای به زمین خدا بودم

یک دست سوی من

آمد برد ساعقه آسا خیال من

بشکست شاخه ای از یک نهال من

من گوش بر دهن

چشمان انتظار

چون راهب خدا

آن عاشق چوپان

در شاخه جانم

آهنگ دختری

از بستر شکوه

در من ترانه کرد.

 

 

جنگل

تو سبزين پيرهن بر تن

تو بالا قامت سر شار

ترا من با درخت تك تك و خود رو

ترا با هر گياه داروي درمان مشكل ها

تو اي آن جنگل مغرور

ترا من دوست ميدارم

سكوتت را

پيامت را

برهنه قامت لختت به فصلي را

و يا پوشيده چادر در هواي گرم وصلت را

گياهت را

درختت را

به شاخ و پنجه ات خو كرده مرغ آشيانت را

و يا آهوي رم كرده به زير سايبانت را

مرادت را

غرور دلكش و سنگين مزاجت را

تحمل،صبر و پا‌‌ييدن

به فرداي

وصالت را

ترا من دوست ميدارم

 

 

 

 

 

 

 


October 10th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان