مادر احمد
نويسنده غفار عريف نويسنده غفار عريف

"مادر احمد"

داستاني از:

سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)

 

 

خانم طاهره، مادر احمد زن رنجكشيده و داغديده ئى بود. قد ميانه، دست ها و پاهاى باريكش با اندام لاغرش تناسب معينى داشت. فقر زندگى و پريشانى روزگار يك مشت ساخته بودش و علايم پيرى پيش از وقت از سر و رويش پيدا بود. از بسكه با ناملايمات حيات با متانت و حوصله مندى مقابله ميكرد در دليرى، شجاعت و پايمردى شورهْ شهر شده بود. هم زن  خانه بود و هم مرد بيرون. در شهر كهنه در حويلى كه به شوهرش ميراث مانده بود با اولادهاى قد و نيم قد  روز و شب را سپرى مينمود. معلوم ميشد كه ملكدار بى ملك،باغدار بى باغ باشند. زيرا پتى و پلوان شوهرش در كام نهنگ سود خور خدا ناترس و حق ناشناس از جمع خودگى ها در بدل پول قرضى كه طى چند نوبت از او گرفته بودند، برويت سند عرفى در گرو افتيده بود و مرد حريص حقم و ملکم دعوا داشت.

پدر احمد از جور روزگار عقب پيدا كردن رزق و روزى گم بود و بطور دوامدار مسافرت ميكشيد. در ولايت ديگرى دوكان زرگرى باز كرده بود، در فاصلهْ هر يك و يا دو سال به ياد زن و فرزند ميشد و با بندوبار فراوان از اّرد و گندم، ماش و باقلى و گوشت قاق و روغن زرد و دنبه و نمك و ذغال گرفته تا پاپوش و تكهْ لباس بخانه مياّمد. چند صباحى را با فاميل سپرى مينمود و باز پشت كار خود ميرفت.

خانم طاهره به كمك همسايه هاى خير خواه و نيك انديش، احمد و برادرش را در غياب پدر بمدرسه شامل ساخت و در كار سرپرستى از اّنها از هيچ نوع مساعى دريغ نورزيد و نگذاشت پسرانش ايله نشين و كوچه گرد شوند. از اينكه دخترانش بنابر جوحاكم بر فاميل ها از نعمت سواد و اّموزش و رفتن به مكتب محروم ماندند، رنج ميبرد.

اتفاقاً دو خواهر شوهردار مادر احمد نيز در فقر و فاقگى و بى خانگى حيات بسر ميبردند. خانم طاهره در خانه اتاق هاى اضافى داشت كه ميشد انسان در اّن شب و روز را سپرى كند. از ين سبب گاهى يك خواهر خود و زمانى يك بيگانه را همسايه مينشاند تا تنها نباشند و هم بدين طريق غم غلط نمايد. گرچه با خانهْ پدرى خود كه برادرانش در اّنجا زندگى مينمودند، همسايهْ در بديوار بود، ليكن روابط برادران با خواهران بخاطر جيفهْ دينا بسيار تلخ و تيره بود. دو ماماى احمد مامور دولت بودند، از پول رشوت و پاره اّرگاه و بارگاه و مال و منال زياد داشتند، پيسهْ عايد ملك و جايداد مورثى پدرى نيز بجيب اّنها اّب ميخورد. هيچگاهى به پريشان حالى و غربت خواهران فكر نمى كردند. هر وقتيكه صحبت از تركهْ باغ و زمين پدرى و جدا كردن ميراث خواهران در ميان مياّمد، خدا را بالاى سر خود حاضر نمى ديدند، گپ به بزن و بكن و بكش و چاقو كشى ميرسيد. ولى اين خدا خورى وحق تلفى به اّنها سودى نمى بخشيد، زيرا اولادهاى نا اهل و نا صالح شان به فعل قمار اّغشته بودند و مال خانه را دزدى و گرگى كرده بفروش ميرسانيدند. "پيسه اّب در اّب و از شير در شير بود"، پول رشوه و مال مردم خورى به باد هوا ميرفت.

پسر دومى طاهره صرف تا صنف سوم مدرسه را دنبال نمود. نسبت فقر روزگار در يك دوكان مسگرى به شاگردى نشست، در ابتدا روزانه مبلغ سه روپيه بخانه مياّورد. خود مادر احمد سوزن دوزى ميكرد، لحاف ميدوخت و بند تنبان ميبافت و بفروش ميرسانيد تا هزينهْ زندگى فراهم گردد. در عوض پسر سومى خود را شامل مكتب ساخت، خرسند بود كه احمد در دروس خود كوشش ميكرد و با شوق و ذوق و دلگرمى بمدرسه ميرفت.

چرخ گردون در گردش بود، لحظه ها و دقايق برق اّسا سپرى ميشد. همزمان به اّن مشكلات و پريشانى مادر احمد نيز قوس صعودى را مى پيمود، زيرا پسران و دختران جوان و جوانتر شده ميرفتند و موازى به اّن نياز زندگى اّنها فزونى ميگرفت كه بر اّورده ساختن خواسته و توقعات از امكان بدور بود. پدر اولادها بادامه در مسافرت كار دوكان زرگرى را به پيش ميبرد. پسر دومى خانم طاهره بعد از چند سال شاگردى در مسگرى كار و بار را اّموخت و به شناخت دست چپ و راست خود در اين حرفه نايل اّمد و تنخواه روزانه اش به سى روپيه رسيد. ميخواست بطور مستقل دوكان باز كند ولى اقدام به اين عمل دست مايه و سامان و لوازم كار مى طلبيد. باّنهم به اثر تشويق يكعده هم پيشه گان خود، صد دل را يك دل كرده در چوك مسگرى يكباب دوكان گشود. در اّغاز صرف به كهنه كارى يعنى ترميم و سفيد كارى ظروف اكتفا نمود و ازين مدرك چند پولى بدست مياّورد، بر علاوهْ سهمگيرى در خرج خانه، سامان كار ميخريد تا از احتياجى از ناحيهْ كمبود وسايل كار خلاص شود. زمينهْ رشد خود را در ميان مسگران كار كشته و با تجربه محدود ميديد بناً مصمم شد تا مانند پدر، كوه و كوهپايه ها را طى نمايد، از كوتل ها بگذرد مسافرت گزيند، به قطغن زمين برود و بكار وغريبى بپردازد. موافقت مادر خود و احمد را به اين تصميم حتمى ميدانست، اّنها نيز جز تائيد اين پيشنهاد چارهْ ديگرى نداشتند.

احمد در مكتب به صنوف بالا رسيده بود و ميتوانست ديگران را در دروس كمك كند. در صدد پيدا كردن درس خانگى بر اّمد، اين طرف و اّنطرف پرسان و جويان كرد. تلاش هاى او بى نتيجه نماند، بخت يارى نمود، چند پسر اهل هنود پيدا شد كه اشتياق اّموختن را داشتند. اّنها در بازار شهر با پدران خويش مصروف دوكاندارى بودند، بمدرسه نمى رفتند. با پرداخت مزد ناچيز ماهوار به احمد، بر بناى كتب چاپى دورهْ ابتدايهْ مكاتب به نوشتن و خواندن اّغاز نمودند و تا زمانيكه اّموزگار شان جهت ادامهْ تحصيلات عالى بمركز نرفته بود، اين پروسه دوام يافت.

در فرصتى كه همسر و دو فرزند طاهره از خانه دور بودند، همان مرد سود خور كه جايداد شان را برويت سند عرفى در قبضه داشت، در محكمه بالاى پدر احمد عارض شد و قصد اّنرا در سر مى پرورانيد تا با دعوا جلابى، در بدل پول قرض خود، ملك و زمين اّنها را قبالهْ شرعى بگيرد. برادر احمد در اّنوقت در صنف يازدهم درس ميخواند، بوكالت پدر دو سال تمام با مدعى، دعوى محاكماتى را به پيش برد.

خدا يار حق است! در نتيجهْ مشوره هاى سودمند اشخاص خير خواه و حضور و اشتراك شهود با ديانت و خدا شناس، سر انجام مرد سود خور كار كشته در مقابل مظلوميت پسر خانم طاهره مغلوب شد و دعوا را باخت. حكم محكمه با كلمات اّتى صادر گرديد:

"از اينكه عارض چند سال ملك و زمين را در تصرف داشت و از بابت حاصلات فايده برده است، بناً حق تقاضاى پول اضافى را از مدعى عليه ندارد. جايداد به صاحب اصلى اّن مسترد گردد."

بر حسب قرار صادرهْ محكمه ملك و زمين شوهر طاهره دوباره بدست اّمد. پدر احمد با خوشحالى با مسافرت وداع گفت و باز گشت و تا دم مرگ در كنار همسر و فرزندان خود باقى ماند و بكار دهقانى پرداخت و پسرش را كه در قطغن زمين مسگرى ميكرد نيز فرا خواند. پدر و پسر در جايداد باز يافتهْ خود مشغول زراعت شدند، گاو شيرى و مركب باربرى خريدند، تاك شاندند، نهال غرس نمودند در طى چند سال صاحب باغ انگور و باغچهْ توت شدند. زندگى فاميل از مدرك فروش سبزى كارى و برداشت خرمن گندم رونق گرفت. خانهْ پر و پيمان و با فيض دهقانى به طاهره، همسر و فرزندانش روح تازه بخشيد. در نتيجهْ زحمت شباروزى از فقر و ناتوانى اقتصادى بطور چشمگيرى كاسته ميشد و زمينهْ اّن فراهم اّمد تا به سر و صروت خانه و اثاثيه توجه شود. خانهْ كهنه را ترميم كارى كردند، دروازه و كلكين اتاق ها را نو شاندند....

احمد تحصيل در دانشگاه را به پايان رسانيد و از كورس احتياط خورد ضابطان ترخيص گرفت، در ادارهْ دولت شامل ماموريت شد. برادرش نيز به دانشگاه رفت، تحصيل را تمام كرد، دورهْ عسكرى را گذرانيد و مامور دولت گرديد. دل مادر شان از ديدن فرزندان باغ باغ شگوفه ميزد. از توجه برادران و خواست پدر و مادر اّخرين عضو فاميل (نازدانه) كه يك دختر بود داخل مكتب شد.

با اينكه در وضع زندگى فاميلى تغيرات قابل ملاحظهْ رخداده بود، باّنهم سرگردانى و غم و غصهْ طاهره پايانى نداشت. پسران و دختران بالغ بايست بمراد خود ميرسيدند. رسم و رواج اطراف كمرشكن بود، به شوهر دادن دختر و زن كردن بچه بسيار گران تمام ميشد. دختران يكى پشت ديگر بخانهْ بخت خود رفتند، پسران به نوبت صاحب زن و فرزند شدند.

* * *

در كشور روزگارى فرا رسيد و اوضاعى بوجود اّمد كه در جو اّن احزاب، سازمان ها و تشكيلات سياسى اعلام موجوديت كردند، نشرات مستقل ناشر افكار و عقايد تشكل هاى نو بنياد عرض اندام نمود. نام مشروطه خواهان، مجاهدين ملى و مبارزين معركه استقلال در سر زبان ها بود. در ضديت با استبداد، استثمار، استعمار و بيعدالتى تبليغ صورت ميگرفت. از اّزادي، عدالت، ترقى، دموكراسى و پيشرفت سخن زده ميشد....

موج فعاليت هاى سياسى دامنه و وسعت پيدا كرد، از موْسسات اّموزشى به واحد هاى كارگرى و ادارات دولتى كشانيده شد، در مبارزات پارلمانى اشتراك بعمل اّمد، مارش ها و ميتنگ ها راه اندازى گرديد....

تلاطم حوادث سياسى پاى دو فرزند طاهره را نيز بسوى خود كشانيد و منجر به عضويت اّنها در يك سازمان سياسى شد. تا جائيكه منزل اّن ها بدفتر سازمان در محل و بمركز برگزارى جلسات مبدل گرديد. حوادث سياسى پس از دههْ چهل هجرى شمسى از چنان فراز و نشيب ها عبور نمود كه شرح كامل اّن بوقت كافى و حوصله مندى نياز دارد. صرف يك دورهْ كه اختناق اجتماعى در اّن بشكل حاد جريان داشت و به رنج هاى طاهره افزود، جالب به نظر ميرسد:

دو پسر طاهره ناشى از جوخفقان اّور حاكم بر جامعه بجرم فعاليت هاى سياسى از كار رسمى سبكدوش شدند و شرايط طورى پيش اّمد كه جبراً در حالت مخفى زندگى كنند. يكى از اّنها كه تا هنوز مجرد بود در يك شب هنگاميكه در نتيجهْ تعقيب كارمندان ادارهْ استخبارات غافلگيرانه دستگير و به شكنجه گاه برده شد. سه روز سپرى گرديد تا فاميل ازين مساله اطلاع يافت. پدر احمد با شنيدن اين خبر دل انداخت و با بستر مريضى هم بالين شد و تا اّخر عمر قد راست كرده نتوانست. طاهره مانند صدها مادر داغديدهْ ديگر در روزهاى جمعه نالان و گريان  به زندان مركزى و زندان دهمزنگ مراجعه ميكرد تا اگر محافظين، لباس ها و غذاى پخته را كه با خود مياّورد به پسرش برسانند و از احوالش اطلاعى به بيرون بياورند. پس از چند بار مراجعه بالاخره از درون زندان پرزهْ تسليمى غذا و لباس بخط قوماندان بلاك بدستش رسيد و يك اطمينان ضعيف مبنى بر زنده بودن پسرش بدست اّمد. پسر ديگرش كه در شرايط مخفى بسر ميبرد با وجود تفتيش و تلاشى منزل توانست اين حالت را حفظ كند. ليكن پريشانى و تشويش پايان نداشت، زيرا در اّنزمان هر اّنكه سرش به تنش ميارزيد از جانب دستگاه سركوب و استخبارات سايه وار تعقيب ميشد وخطر دستگيرى همه را تهديد مينمود. به كجا و تا چه مدتى انسان ميتوانست خود را از شر تعقيب و زندان و عواقب وخيم اّن نجات دهد؟ سوالى بو دكه ارائهْ پاسخ مناسب به اّن مشكل به نظر مياّمد.

به مصداق اين حرف دلنشين كه از پى هر تاريكى روشنى مياّيد، نظام سركوب واختناق بطرز مرگبارى سقوط كرد، هوا و فضاى ديگر در جامعه مستولى شد. دروازهْ زندان ها باز و سرور و شادى همه جا را گرفت و هر اّنكه تا كنون زنده مانده بود رها شدند. از جمله پسر زندانى طاهره اّزادى اش را باز يافت و بخانه برگشت و فرزند ديگرش از مخفيگاه بيرون اّمد و به زندگى عادى خود ادامه داد.

چند ماه محدود از اوضاع و شرايط سپرى شده بود كه باز كابوس غم سايهْ شوم خود را بالاى طاهره انداخت. اين دفعه كسانى حادثه اّفريدند كه از دست اين زن ستمديده نان و نمك خورده بودند. احمد را در روز روشن در بازار بجرم اينكه در مقابل اّنها بى احترامى كرده، گرفتار و به محل باز پرسى بردند و پس از تحقيق بزندانش فرستادند. او بى گناه بود، اين را همه ميدانستند، بزودى اّزاد شد و خون در رگهاى بدن مادر بيچاره اش دميد. معلومدار كه مردم از بى چشمى و بى لحاظى انسان هاى ناسپاس و ناعاقبت انديش، انگشت حيرت بدندان گزيدند.

سال 1359 براى طاهره اّغاز خوبى نداشت: احمد دستگير و زندانى شد؛ شوهرش در بستر بيمارى مى تپيد؛ شرايط بود و باش در خانهْ كهنه در نتيجهْ تبادلهْ اّتش بين نيروهاى امنيتى و تفنگداران مخالف دولت مشكل شده ميرفت؛ رفت و اّمد بمركز با خطرات جدى جانى همراه بود؛ امكانات اّن فراهم شده بود كه زندگى يكجائى و منسجم فاميل از هم فرو بپاشد.... ماه جوزا بود، ظواهر چنان نشان ميداد كه عمر پدر احمد به پايان رسيد باشد. از دوا و داكتر و معالجه خوشش نمى اّمد. گرچه به مسجد رفته نميتوانست تا در نمازهاى جماعت اشتراك بدارد، باّنهم با وجود مريضى در خانه پنج وقت نماز را قضا نمى كرد. شخص با ديانت و پابند اعتقادات مذهبى بود، در هر حالت شكر خدا را بجا مياّورد و رضاى او را ميخواست. سرانجام داعى اجل را لبيك گفت، همسر و فرزندان را تنها رها كرد. بخاكش سپردند و نام نيكى از خود بجا گذاشت.

طاهره بعد از وفات همسرش تلاش بخرج داد تا بين اولاد ها موازنه را حفظ كند و نگذارد كه ميان اّنها درز و دو دستگى ايجاد شود. هميشه نصيحت ميكرد و احمد را كه برادر كلان بود بجاى پدر ميدانست. از ديگران مى طلبيد تا به او احترام داشته باشند. تلاش هاى مادر به نتيجه ميرسيد، برادران بدور هم جمع بودند و حرف ته و بالا بروى يكديگر نمى گفتند. صرف عروس ها گاه گاهى بالاى مسايل خورد و ريزه گپ رد و بدل ميكردند، اما اين پيش اّمد ها سبب دلسردى و جنگ و جدال بين برادران نمى گرديد.

جوانترين پسر طاهره مكتب را تمام كرده بود، بايست خدمت دين و دولت را بجا مياّورد. اّدم كاملاً عادى بود، از سياست و بازى هاى اّن چيزى نمى فهميد، سرشار گشت و گذار ميكرد و غرق در غرور جوانى بود.: قد رسا، هيكل قوى و بازوان نيرومندي داشت. در وزارت دفاع در يك واحد لوژستيكى غير محارب بخدمت عسكرى پيوست و يك هفته را سپرى كرد، در رخصتى روز جمعه بخانه اّمد اطلاع يافت كه يكى از دوستانش فوت نموده به مسجد رفت تا فاتحه بدهد. بعد از چند دقيقه دفعتاً مردان مسلح نقابدار بداخل مسجد شده او را با چند جوان ديگر بيرون كرده با خود بردند و تا امروز ناپديد شد وهرگز خبر مرده و زنده اش به مادر نرسيد.

حادث ناپديد شدن پسر، كمر طاهره را خم كرد و تاثيرات ناگوار روانى از خود بجا گذاشت. هميشه چشمانش را پر اشك ميافتى و رخسارش را از اّب ديده نمناك ميديدى. پسرانش ناشى از وضع نامساعد امنيتى ناچار شدند زندگى جداگانه اختيار كنند. مادر احمد با يك خواهر مجردش در همان خانه كهنه باقى ماندند و مجبوراً باز همسايه بنشاند. پس از اّن واقعات گوناگون طاهره را از لحاظ جسمانى ناتوان ساخت. ديگ بخار كه در اّن بادنجان سياه پخته بود، هنگام باز كردن بالاى پاهايش چپه شد و جراحات شديد سوختگى برداشت در نتيجه در بيمارستان بسترى شد، زخم ها التيام يافت و مرخص گرديد ولى تاثيرات سوْ اّن كاملاً از بين نرفت. فقط يكسال واندى ازين واقعه گذشته بود كه حيات مادر احمد بار ديگر در معرض خطر قرار گرفت: مخالفين دولت از پايگاه هاى خويش هاوان بداخل شهر شليك كردند، يك فروند اّن در صحن حويلى اّنها اصابت و انفجار نمود. در همين هنگام تنها طاهره در حويلى نشسته بود، چره هاى هاوان بعضى حصص وجود او را از جمله پاهايش را سوراخ سوراخ كرد و خون زياد بر زمين چكيد به بيمارستان بردندش مدتى را در اّنجا ماند، پس از مداوا و درمان و صحت يابى بخانه اّمد، ليكن خيلى عليل و ناتوان و ضعيف بنيه شده بود. از روى مجبوريت بود كه بايست هر شب پيش از خواب رفتن پاهاى خود را روغن زيتون چرب كند.

طاهره كه سالهاى عمر را در زير تاثير حوادث گوناگون سپرى نموده بود، ديگر اّن حوصله و توانائى گذشته را نداشت، باّنهم دل فرزندان از موجوديت اش چون كوهى استوار بود. ده سال پيش همسرش درگذشت، كنون مرگ ناجوانمردانه بسراغ او اّمده است. هنوز صدايش خموشى نگرفته بود و ميتوانست كم كم با لكنت زبان حرف بزند، احمد با برادران و خواهرانش بدور بستر خواب مادر نشسته بودند و چشمان او را كه هر لحظه بى فروغ تر شده ميرفت، نظاره ميكردند و ميگريستند. طاهره خطاب به فرزندان اّخرين حرف خود را با اين كلمات خاتمه داد:

- خدا پشتى و پناه تان باشه. ده عمر و روزى تان بركت.

مادر احمد بخواب ابدى فرو رفت و يك ستارهْ ديگر از تبار استوارى و مقاومت و برده بارى بر زمين فرو نشست. در كنار قبر همسرش بخاك سپرده شد.

 

اّلمان فدرال

3/5/1999

 

 


April 10th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان