در سكوت ويرانه ها
نويسنده غفار عريف نويسنده غفار عريف

داستاني از:

سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)

 

 

اّسمان دود كرده و دل سياه بود. هجوم ستون هاى غليظ ابر بر پهناى بيكران افق، هوا و فضا را لحظه به لحظه تاريك و تاريكتر ساخته بود، غرش سهمگين رعد و برق دلهره اّفريده بود و شاخه هاى لخت درختان ناشى از وزش باد غوغاگر به شدت تكان ميخوردند و خس و خاشاك و گرد باد چشم ها را اذيت ميكردند. چنين به نظر ميرسيد كه طبيعت سركش با تمام توانائى اش در صدد انتقامگيرى از باشندگان شهر و ساكنين روستا ها بر اّمده است.

در ميان انسان هاى كه در شهر و بازار و كوچه ها در گشت و گذار و يا مصروف داد وستد و كار و غريبى بودند يك هلهله، دوش - دوش و عجلهْ خاصى بچشم ميخورد. همه تلاش ميورزيدند تا هر چه زودتر و با استفاده از هر وسيلهْ ممكنه راهى خانه هاى خود گردند.

پس از سپرى شدن دقايقى از اين حالت دلگير، دانه هاى باران ابتدا يواش - يواش فرود اّمد و بزودى باريدن شديد شد و با سنگينى ادامه يافت. چنان ميباريد كه تو گوئى برسات است و قصد دارد همه چيز را به كام خود فرو برد. در اندك مدت زمين و زمان را اّب گرفت و از كوه ها و كوهپايه ها جوى هاى اّب به پائين اّمد و در بعضى نقاط سيلاب مدهشى سرازير گرديد.

با گذشت دقايقى چند، هوا اّهسته اّهسته دوباره روشن شد و در ريزش باران كاهش چشمگيرى رخداد تا اينكه بكلى به خاموشى گرائيد. شهروندان فرصت يافتند تا به پاك كارى و برطرف كردن لاى و لوش بپردازند. شب در سرويس هاى خبرى از خساره هاى وارده مطالبى به نشر رسيد و تلويزيون تصاوير خانه هاى تخريب شده و منازل اّسيب ديده را نشان داد. فرداى اّن روز جرايد و روزنامه ها نيز گزارش اختصاصى را بچاپ رسانيدند.

از همان روز ببعد مديريت نشرات احصائيه از بابت غيابت بابه جانمحمد پيادهْ دفتر دچار مشكلات شده بود. كارمندان شعبه فكر ميكردند كه شايد حادثهْ ناگهانى پيش اّمده باشد، ورنه بابه اّدم وظيفه شناس و خيلى زياد پابند حاضرى بود و كمتر اتفاق ميافتيد كه بدون اطلاعيهْ قبلى و يا گذاشتن رقعهْ ضرورى و يا مريضى، چند روز متواتر غير حاضرى كند.

بابه جان محمد مرد خوش قلب و دهاتى ساده دل و ضمناً اّدم غالمغالى بود. قد كوتاه داشت، لاغر اندام بود. چشمان از حدقه بر اّمده اش به مانند دو ستارهْ كوچك بر قيافهْ استخوانى او همخوانى نميكرد. بينى بلند و دندان هاى پيش بر اّمده اش كه از اثر نسوار دهن فرسوده و سياه شده بودند، با چهرهْ او تناسب معين نداشتند.

تا اّندمى كه وضع امنيتى اجازه ميداد و شرايط رفت و اّمد از قريه به شهر مساعد بود، بابه اّراسته و پيراسته به دفتر مياّمد. ريش خود را ميتراشيد، بروت هاى نازك ميماند. البسه و بوت هاى استحقاقيهْ دولتى را ميپوشيد و با قبول كليه سختى هاى راه، هر روز صبح خود را به ايستگاه معينهْ سرويس اداره ميرسانيد.

بابه به جز تنخواه ماهوار و كوپون ارزاقى، ديگر اّهى در بساط نداشت. از اينرو كار در دولت را غنيمت ميدانست و نمى خواست اين امتياز زندگى را از دست دهد و خانوادهْ خود را دچار مضيقه سازد. همكاران شعبه از سرگذشت زندگى تلخ، درد ناك و پر از فراز و نشيب بابه اّگاهى داشتند. بلى! خودش براى اّنها قصه نموده بود. به قول خود او، ازدواج اولى اش در بدل تبادلهْ خواهرش صورت گرفته بود. همسرش در هنگام زايمان طفل نخست در اوج جوانى با زندگى بدرود گفت. پيشاّمد روزگار مسووليت نگهدارى و پرستارى از نوزاد بى مادر را كه يك دخترك شرين و خوشگل بود، به گردن مادر بابه انداخت.

بابه جانمحمد پس از درگذشت غم انگيز همسرش، سالهاى زيادى مجرد زندگى كرد تا اينكه يار بى كسان مدد نمود و بار ديگر با يك بيوه زن همسن و سال و باب دندانش عقد نكاح بست. بابه پيش از اينكه بار دوم جامهْ زفاف بر تن كند و در حجلهْ شادى نشيند، بغير از مادر سر سفيد و يك دختر يتيم، هيچ كس و كوئى نداشت. از بخت بد، مادرش را پى اّمدن هاى پيرى و كهولت با خود به گور برد و از اقبال نيك دختر نازدانه اش را كه در نا اميدى و محروم از محبت مادرى در اّغوش پر عطوفت مادر كلان بزرگ شده بود در اّن و قت ها كه بانوى كهن سال در قيد حيات بود، دست تقدير به خانهْ بخت فرستاد.

در اّن روزگاران دشوار كه در روستاها و شهر ها بين مناطق تحت حاكميت دولت و ساحات نا امن و خارج از كنترول حكومت مرز بندى وجود داشت، زندگى اّب و رنگ خود را از دست داده بود. گاهى بغرنج و خطرناك ميشد و زمانى مشكلات تا يك حد معين فروكش ميكرد. بخصوص اّنهائيكه در موْسسات رسمى خدمت مينمودند، بجرم اينكه با دشمنان اسلام(!) همكار هستند، مجبور بودند با سختى هاى بى شمارى دست و پنجه نرم كنند.

بابه جان محمد نيز به گناه اينكه در ادارهْ دولتى كارگر بود ناچار شد تا ريش دراز بگذارد، بعوض كلاه پوست قره قلى ارزان قيمت، لنگوته (دستار) سفيد بسته نمايد. يك تغيير جبرى و ميكانيكى، خلاف اراده و علاقمندى كه هرگز به قد و قامت بابه سازگار نبود. ريش دراز و تنک، چهرهْ استخوانى، قد كوتاه، اندام لاغر، بينى بلند، اينها تركيب عجيب و ناهماّهنگى بودند.

* * *

فرداى اّن روزيكه باران بى موقع و سيلاب ويرانگر بسراغ مردمان بيچاره اّمده بود، تيم هاى عمليات ساحوى ادارهْ اّمادگى ضد حوادث به محلات اّسيب ديده رفتند تا در صورت امكان خسارات وارده را تثبيت و مستحقين كمك ها را تشخيص دهند. راستى چه دوران پر مخاطره ئى بود: رفتن به روستاها و مناطق نا امن، حكم بازى با سرنوشت را ميرسانيد. بايد به فاميل هاى اّسيب ديده حد اقل كمك صورت ميگرفت، چارهْ ديگرى وجود نداشت.

جامعهْ بين المللى در سياست موى ميپاليد. ملل متحد پاى خود را بيرون كشيده بود. موْسسات خيريهْ خارجى چون دولت به ذوق شان برابر نبود و مراد دل حاصل شده نمى توانست، در صحنه حضور نداشتند. فقط و تنها افغان ها بودند كه به هموطنان دردمند خود مساعدت هاى ناچيز نقدى و جنسى را ميبردند و خطر را به نقد جان ميخريدند.

در ادارهْ اّمادگى ضد حوادث، وظيفهْ تنظيم راپورهاي  موظفين ساحه بدوش خانم نيلوفر بود. در لست هاى مرتبه، در زمرهْ افرادى كه منازل شان منهدم شده بود، نام بابه جانمحمد را مى بيند. نيلوفر جان ، بابه را از قبل ميشناخت و ميدانست در كجا زندگى ميكند، از كدام قريه زحمت راه را تحمل كرده به كار مياّيد. بابه را بار ها در شعبهْ نشرات ديده بود، دوست صميمى و همصنفى دورهْ مدرسه اش، ليلا جان در اّن دفتر كار ميكرد.

خانم نيلوفر از بابه جان محمد خاطرهْ خوشى داشت. چند بارى كه نزد ليلا جان به شعبهْ نشرات رفته بود، بابه با پيشانى باز و لبان متبسم و احترام هميشگى، چاى و شرينى تعارف نموده بود. نيلوفر خواست از احوال بابه باخبر شود، گوشى تليفون را برداشت به ليلا جان زنگ زد و جوياى مطلب شد و دريافت كه بابه از چند روز بدين طرف به وظيفه نياّمده، غايب ميباشد، شعبه را بدون اطلاع قبلى بحال خودش مانده است.

اما بابه هرگز برنخواهد گشت، براى ابد. ديگر بابه ئى بنام جان محمد پيادهْ شعبهْ نشرات وجود ندارد. در همان روز بارانى و طوفانى اّخرين پايگاه زندگى او بر باد رفته بود، كلبهْ فقيرانه اش در مقابل تهاجم باد و باران و مستى سيلاب تاب مقاومت نياّورده، از هم فرو پاشيده بود. همسر عزيزش يكجا با چند توته جل و چپن اثاثيه منزل زير صدها من خاك شده بودند. وقتيكه بابه پس از ختم كار رسمى با تاخير ناشى از خرابى هوا و بارش سنگين باران به خانه اّمد، چشمانش به جز ويرانى چيز ديگرى را نديد، صداى باريك و لرزان "مانده نباشى" عادت هميشگى همسرش بگوش هايش طنين نيانداخت. دنياى تاريك، اّيندهْ پر از مشقت، كبر سن، بى كسى، فقر جانسوز، جفاى زمانه يكايك در پيش ديدگانش حضور مييافتند و بر قلب داغديده اش خنجر ميزدند.

مشاهدهْ خرابى هاى به جامانده از سيلاب، طاقت بابه را طاق ساخت، بى اختيار فرياد كشيد، ناله جان گداز سر داد، ژاله و باران زار زار گريست كه دل سنگ خارا به حالش ميسوخت. با شف لنگى اشك چشمانش را پاك كرد، اّه جگر سوزى از درون سينه بدر اّورد و با سراسيمگى محل را ترك گفت و راه مسجد را در پيش گرفت. چند قدمى گام برداشت، اّهسته اّهسته به چاه قريه كه از سالها بدين سو خشك و بى اّب بود، نزديك شد و بدون چون و چرا خود را بداخل چاه انداخت و بدين طريق به زندگى خويش پايان اندوهگين بخشيد.

جاى بابه در ميان همكاران شعبه خالى ماند، ولى ياد خاطره ها، سادگى، صداقت و پاكى اش پابرجا. از اّن روز به بعد ديگر هيچگاهى صداى غالمغال بابه در هنگام توزيع نان چاشت كارمندان و كاركنان، در دهليز اداره شنيده نشد.

 

اّلمان فدرال

12/10/2003

 

 


May 7th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان