گذر عمـــــــــــــــــــــــــر
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

     چند روزی نمی شد که برگشته بود . تک وتنها بود. کسی به دیدنش نمی آمد.  کسی رانداشت که به دیدنش بیاید. چند تنی هم که آمده بودند، از جملهء دوستان ونزدیکانش نبودند، همسایه هابودند. همسایه های کنجکاو، مثل هر کشورشرقی دیگر.همسایه هایی که ده سال پیش همسایه اش نبودند. همسایه هایی که می شناخت دیگر در آن کوچه زنده گی نمی کردند. معلوم نبود کجا رفته اند.  همسایه های نو را هرگز  ندیده بودو نمی شناخت. دلش می خواست همان همسایه های قدیمی به نزدش می آمدند. پشت همهء شان دق شده بود؛ اما آنها نبودند. انگار آب شده بودند ورفته بودند زیر زمین. همسایه های نو  با همسایهء تازه واردشان تعارفی وخوش وبُشی کرده ورفته بودند.  نلدوان وبرقی ورنگمال هم آمده وپس از انجام کارهای شان، اورا تنهارها کرده بودند . دیگر کسی نیامده بود.  تازه وارد نیز درانتظار کسی نبود.

 

   او بالای  چوکیی که در بالکن خانه گذاشته شده بود، نشسته وبا دقت عجیبی به بیرون می نگریست.معلوم نبود که چه چیزی از چشم اندازبیرون توجه اورا به خود جلب کرده است: بالونهای خرد وبزرگ گازمایع، چراغهای سرخ وسبزوآبیی  که برای پُر کاری  گازبه نوبت گذاشته شده بودند، مرد بولانی ومنتو فروش با کراچی دستیش ، پسرکی ژنده پوش  با  پوقانه های رنگین، زن گدای چادری پوش کنار پیاده رو که با صدای زیر وجملات ترحم برانگیزی صدقه می خواست ، سیل موتر هایی که درسرک مقابل، مثل هرروز منتظر رفع انسدادهای نا خواسته بودندیا صفوف انبوه پیاده روانی که محصول نمایش این استبدادوملیتاریسم برهنه بوده وبا سر های فرو افتاده، شتاب داشتند تا به خانه های شان برگردند !  چشم انداز مقابل چیزهای دیگری هم داشت مثلاً آسمان ابرپوش و درختان عریانی که از شدت سرما کرخت شده بودندوزمین اندوهبار..؛ اما مثل این که او  به هیچ چیزی توجه نداشت. اگر درآن لحظه به او نگاه می کردی ، چیزفوق العاده یی در چشمانش نمی دیدی ؛ و لی پس از چند لحظه متوجه می شدی که با نگاهی همچون سرب به بیرون می نگرد ودرچشمان کوچک وگرد وساچمه مانندش کدام  پرتو نوری به چشم نمی خورد، انگارسالهاست که  درحالت بهت زده گی ، بیگانه ازواقعیت های موجود  پیرامونش به سر می برد:

 

 درکشتزار های حاشیه شمالی دریای کابل دراز کشیده است. سلاح خود را به رخسارش می فشرد. چشم چپ را تنگ می کند. با چشم راست به هدف نگاه می کند. نشانگاه سلاح خود را میزان می کند.آن طرف پل مکروریان نیم رخ سربازان مخالف دولت را می بیند که به طرف پل پیش می آیند.  صف دوم  تا جایی که چشم کار می کند در حاشیهء جنوبی پل در کناره های دریا ،  موضع گرفته اند.  سایه های محو خط دوم  سربازان مخالفین دولت  را هم می بیندکه در اپارتمان های آن طرف جا به جا شده اند . لختی نمی گذرد. نیمرخ های سیاه با دستار های سیاه رشد می کنند، بزرگ می شوند واینک آنان را می توان تشخیص داد که با دهان باز وخاموش تند وشتابان به نیمهء پل می رسند. درسنگر کوچک کم عمقی که با عجله کنده شده دراز کشیده است. حرکاتش آرام است وهیـــــــــچ اضطرابی در چهره اش دیده نمی شود. سیاه پوشها همچنان آتش می کنندوپیش می آیند. اکنون آنان را با ریش های سیاه شان به خوبی می بیند. دیگر نمی تواند بیش از این صبر کند. آتش می کند. یکی از سیاه ها براثر آتش او به پشت می افتد. همرزمانش هم آتش می کنند. چند تا آدم سیاه پوش  دیگر نیز می افتندولی همچنان به پیش می آیند. به فاصلهء چند ثانیه نیم خیز می شود، به اطرافش نگاه می افگند. چهره های آگنده  از ترس همرزمانش را می بیند.  همرزمانش  فراررا برقرار ترجیح می دهند.آنان چنان از مقابل دستار سیاهان می گریزند که جن از بسم الله .با دیدن چنین وضعی متوحش می شود،  تپش دیوانه وار قلب خود را می شنود. فریاد می زند:"برادرها نترسید ، فیر کنید فیر کنید. آنان هم آدم هستند ، نگریزید بایستید..." باهمهء نیروی خویش فریاد می کشد ؛ ولی حس می کند، صدایش ضعیف است. به نحو شگرفی ضعیف است . صدایش به گوش کسی نمی رسد. سراپای وجودش از وحشت می لرزد. اطرافش خالی است. به ناچار از جایش بر می خیزد. گلوله یی صفیر کشان از بغل گوشش می گذرد. توجهی نمی کند . از همان حالت ایستاده بالای مردی که الله اکبر گویان به طرفش می دود فیر می کند. تیرش به هدف نمی خورد. مردی که به طرفش می دود چهره یی بر انگیخته وبیباک دارد.دندانهای سفیدش در زمینه ریش سیاه وانبوهش به وضاحت دیده می شود. مردک باد پا است وبا سُبکی می دود. انگار پرواز می کند. ترس ووحشتش بیشتر می شود. دستانش می لرزد. دستانش به سختی از فرمانش پیروی می کنند. ماشه را فشارمی دهد ولی تفنگش فیر نمی کند. مرمی هایش خلاص شده.....دیگر مردِ سیاه پوشِ دستارسیاه  در بیست متری او رسیده. اگر دیر بجنبد اسیر می شود.  به او پشت می کند و می دود. مرمی ها صفیر کشان از بالای سرش می گذرند. در برابرش تانک تیل مکروریان در آتش می سوزد.  صدای پر طنین مرد ریشو را در پشت سرش می شنود. با تمام قدرت می دود ولی پاهایش خم می شود. پاهایش را نمی تواند به تند دویدن مجبور کند. صدای چکش آسای قدمهای ریشو بلند ترمی شود و نفس گرم اورا در پشت گردن خویش حس می کند. نفس گرم ریشو گردنش را می سوزاند. مرد ریشو با قنداق تفنگش ضربه یی برسرش وارد می کند. فریادی از درد می کشد و برزمین می افتد. ضربهء مرد ریشو کاسهء سرش را شگافته و موجی از خون چهره اش را می پوشاند واز هوش می رود. ولی مرد ریشو توجهی نمی کند. دستهایش را می بندد و می گوید "کافر لعین ، بچه روس ، رفیقم را کشتی چرا؟  " وسپس اورا  کشان کشان به قرارگاه خود می برد.

 

 گرسنه وتشنه با دستان بسته در زیر پل مکروریان افتاده است. مردان ریشو می آیند ومی روند. کسی به فکر او نیست.ریشو ها  از سپیده دم مواضع نیرو های دولتی را که در قسمت های شمالی شهر موضع گرفته بودند می کوبند. ابرهای کوچک وشیر گونِ شراپنل توپچی و راکت بر فراز شهر منفجر می شوند وپس از چند ثانیه محو می گردند. توپها وطیاره های دولتی نیزدرپیش وپس خط منکسر سنگر های مردان ریشو،  بذر مرگ می پاشند. نزدیک شام نبرد به اوج می  رسد وغرش شراپنل ها وصدای طیاره ها بیشترازپیش به گوش می رسد. آرام آرام تاریکی فرا می رسد. خط دوم ریشو ها نیز از سنگرهای خودبیرون می شوند. والله اکبر گویان از پل عبور می کنند. توپها وآتشبار های دولتی از دور دستها آتش می کنند؛ اما دیگر آتش توپها متکاثف نیست. شراپنل های پراگنده  اینجا وآنجا منفجر می شوند ولی به کسی آسیبی نمی رسانند. از بیسیم صدای شادی با وضاحت شنیده می شود: " گریختند،گریختند، بچه های روس گریختند . نعره تکبیر." ریشو ها هزاران مرمی را به رسم شادیانه فیر می کنند و به سوی شهرحرکت می کنند. قرارگاه مردان سیاه پوش نیز وسایل خود را بالای موتر سیاه رنگ پیک  اَپ بارمی کند . دوتن از آنان بالای جسد او می آیند ، یکی ازآنان – همان که با قنداق تفنگ برسرش زده بود -  روی او خم می شودوبا کج خلقی می گوید:

 - نی نفس نمی کشد... به الله پاک قسم آن طور نزده بودمش که مردارشود . کاش زنده می بود که زنده زنده پوستش می کردم. حالی مردهء این جناور را چه کنیم؟

مرد دومی که چشمان دریده و به سرمه کشیده یی دارد، به سخن می آید :

- بالایش شاش کن. ولی پیش از آن، صبر کن که جیب هایش را بپالم، هر چیزی که یافت شد ازهردوی ما؛  ببین بوتهایش نو است. بوتهایش ازمن و پکولش از تو.

 

مرد چشم دریده به سرعت جیب هایش را خالی کرده، وبعد ساعت دستیش را با ز  و به دست خود بسته می کند  سپس بندهای بوتش را با کاردی که در بغل دارد بریده وبوتهای ساقدارش را به پا می کند. بوتها بیخی به اندازهء پاهایش هستند لبخندی می زند و به رفیقش می گوید" نه گفته بودم ؟"                                                    

 

در جیب های مرد زخمی  چند تا نوت پنجهزاری و ده هزاری  است ، با یک سگرت لایتر ویک قطی سگرت نیمه وچندورق کاغذ کهنه ومندرس با تذکره. مرد چشم دریده کتابچه را به نزدیک صورتش می برد ودر پرتو نور پریده رنگ ماه می خواند: اسم: محمد اکرم . ولد محمد اشرف . مسکونه خیرخانه . محل تولد: جبل السراج . نمبر تذکره : . . . بعد به قهقهه می خنددو به رفیقش می گوید:

- حالا بیا کارت را انجام بده.

اما ریشوی اولی  می گوید:

نه برادر،  این کار خلاف مسلمانی است ، گناه کبیره است.  بیا که اورا درآب بیندازیم . توازموهایش بگیر ومن از پاهایش..

ریشو ها همین که صدای ُشلپ آب را می شنوند، راهشان را می گیرند ومی روند. اکرم درآب به لجن نشسته غُوطه می خورد ودوباره روی آب می آید.  آب راکد وایستاده است. دریای کابل در این وقت سال آنقدر آب ندارد که کسی را غرق کند. تاریکی وسکوت مطلقی حکمفرما است. آب سرد است . اکرم سرمای هوا را حس می کند و وحشت زده سعی می کند تا به هوش آید وبرخود مسلط شود. ولی نمی تواند. خلایی سیاه وخاموش اورا در برمی گیرد. تنها یک فروغ سفید مایل به آبی ، جایی در بلندی هایی که نمیداند کجاست به چشمش می خورد وحس می کند که زنده است.  از روی غریزه خود را به طرف خشکی می کشاند وبلافلاصله از هوش می رود. لختی بعد سپیده می زند. سرما بار دیگر اورا به خود می آورد.. درد سرش آرام شده ؛ اما خون خشکیده چهره اش را پوشانیده. پاهایش لچ است و احساس می کند که خیس وژولیده ، پیر وخسته ، تنها و زخمی است. اکرم تن خسته وزخمیش را در تاکسیی می اندازد وآدرس همایون دوست دوران مکتب وعسکریش را به راننده میدهد.

اکرم درخانهء دوستش مخفی وبستری شده است. خانه یی با حویلی بسیاربزرگ که می توان آن را باغ نامید. اکرم  مدتها در حالت هذیانی است اگرچه می خورد ومی خوابد؛ ولی اینهمه در یک حالت خوابزده گی ، گیجی وکرخ گشته گی به سرمی برد. مدتها با چشمان باد کرده وخِرف به صورت همایون  می نگرد  واورا نمی شناسد .آن چه همایون می گوید نمی فهمد و انگارهء بس گرامی نزدیکترین دوستش برایش بیگانه می نماید. ودر این میان همایون تصور می کند که دوستش از اثر آن ضربه برای همیشه حافظه ء خود را از دست داده است.


                                                                                

2

                              *   *   *

برای نخستین بار پس از بهبود تا پلکان مرمرین آن خانهء مجلل رفته  ومست ازلطافت نشه خیز هوای پاییز مدت درازی در آنجا ایستاده بود. بعد رنگینی طبیعت باغ اورابه سوی خودخوانده بود. باهمه تهوع وسرگیجه یی که داشت نتوانسته بوددربرابراین کشش بزرگ مقاومت نماید. از طفولیت عاشق طبیعت بود. می توان گفت که در واقع دردامن آن بزرگ شده بود.روستایی که او در آنجا تولد یافته بود یکی ازروستا هایی خوش آب وهوای یایتخت بود.

اکرم به آهسته گی از زینه ها پایین شده وراه صفه یی را در پیش گرفته بود که دروسط باغ قرار داشت و در زیر چتری از شاخه های درخت سالخوردهء بید پنهان بود. درآن لحظات جهان در دیده اش دگرگون و به نحو شگرفی تازه ودلکش جلوه نموده  بود. خویشتن را جوان احساس کرده بود و با چشمانی رخشان وقلب پر از هیجان به اطرافش نگریسته بود. افق روشن دور دست، درختان میوه دار سیب وناک وبهیی در آب نشستهء باغ، فرشی از برگهای رنگین، دیوار های سفید وکوتاه باغ وچمنی که همین دیروزدرو شده بود و بوی سبزه های  ترد وجوان از آن برمی خواست،  در دیده گانش زیبایی نادیده یی داشت. با همین احساس به صفه نزدیک شده بود. وبدون دغدغه به لذت زنده گیی که باز یافته بود خود را سپرده بود. می خواست همه اشیای پیرامونش را با دست خود لمس کند. هر چیز را با دقت بنگرد. می خواست به بتهء نعنا که از رطوبت سیاه می نمود دست بکشد، شاخهء بید را که بالای صفه ازوزش نسیم صبحگاهی تاب می خورد بشکند. از جایش برخیزد، سیبی از درخت برچیند ، وبا خوردن آن به سرزمین مادرزادی خویش سلام بگذارد.  از دیوارهای کوتاه وسفید باغ بجهد ودرکشتزار هایی که آنطرفتر، در شیب کوچه از نظر پنهان بودند بدود وخویشتن را در سبزی افسانه آمیزآنها رها کند. در همین عوالم بود که اورا دیده بود. زهره را. یکی از همان زن هایی را که در آثار بالزاک وصف شده بود. زنی که پیکرش همچون چهره اش زیبا بود . همان زیبایی رنگ بازنده وروبه زوالی که در زن پس از سی ساله گی دیده می شود؛ ولی درخرام دلپذیر و چشمان پر فسونش ، سرمایهءدست نخورده ء جوانی محفوظ می ماند.

 

از روزی که اکرم  را درآن خانه آورده بودند؛ زهره درخدمتش بود. همایون به خواهرش، سپرده بودکه از وی شب وروز مواظبت نماید. گفته بود ازبرادر به من نزدیکتراست و مانند دو جان در یک بدن هستند. گفته بود در زمان حاکمیت حزبی ها،  در یک قطعه خدمت کرده اند. گفته بود یکبار ازمرگ حتمی نجاتم داده است. گفته بود برادر تو هم است . بیچاره هیچ کسی را ندارد . مادروپدرش را راکت توته توته کرده است.                       

 

 از همان روزبه بعد ،  زهره با نوک پا راه می رفت. آهسته حرف می زد. غذایش را به موقع می آورد و تابلیت هایش را به دستش می داد. عرق صورتش را پاک می کرد و دستان نمناکش را می مالید ونگاه های ناآشنا وخالی از احساس مهمان مریضش را تحمل می کرد. نگاه های مردی را که به تازه گی چین های پیری درصورتش  نقش بسته ولی هنوز جذابیت وگیرایی خود را حفظ کرده بود؛  اگرچه اینک خزان زنده گی رنگ های تیره یی برگونه هایش پاشیده ، تاری از رشته های سفید میان موهای سیاهش به هم بافته واز درخشش چشمانش کاسته بود.

 

                           آن روز که اکرم با چشمانی شگفت زده جهان باز یافته را می نگریست و لبخند ساده دلانه یی برلبانش بود ، با دیدن زهره،  زیبایی نادیده ء دیگری را کشف و با شگفتی وشیفته گی زایدالوصفی  به او خیره شده بود.

اما زهره که صبحانه و چای صبح را برایش برده بود، با دیدن اتاق خالی او وحشت زده شده  بود. آیا اکرم برای همیشه آنها را ترک گفته بود ؟  نه چنین چیزی امکان نداشت. آخر اکرم با آن جثهء نحیف ومزاج علیل خود کجا می توانست برود.    کجا را داشت که برود ؟ برای یک لحظه از ذهنش گذشته بود که شاید از پنجرهء اتاق خود را به بیرون پرت کرده باشد. ولی پرده ها کش وپنجره بسته بود.بعد اندیشیده  بود که لابد بیرون رفته وممکن با آن گیجی و خواب زده گیی که داشت ، همین لحظه زیر موتر شده باشد.از امکان هم دور نبود که به دست افراد امربالمعروف ونهی عن المنکر دستگیر شده باشد. شاید هم تا حال اورا شناخته وفهمیده باشند که همان کسی است که مرده بود وجسدش را در دنداب دریای کابل انداخته بودند. بلی از امکان دور نبود... آه، باید می دوید باید شتاب می کرد. وخود را به کوچه می رسانید. یادش رفته بود که در کوچه دستار سیاهان ریشو در گردش اند و هیچ زنی جرات ندارد بدون حجاب ومحرم شرعی پا را ازلخک دروازه بیرون نهد- این مساله بیخی یادش رفته بود.- با آخرین نیرو به طرف دروازهء کوچه دویده بود. خوشبختانه دروازهء کوچه بسته بود. خاطرش آسوده شده؛ ولی همین که به دیوار های نه چندان بلند باغ نگاه کرده بود بار دیگر مضطرب وپریشان شده بود. کاش می توانست دزدکی به بیرون نگاهی بیندازد وکوچه را دید بزند. حتا پیش از این حادثه، بارها خواسته بود بالای آن سنگ سه گوش دهن دروازه بالا شود وبرکوچه یی که ازدوران کودکی ونوجوانی خاطرات بسیاری از آن داشت ، دست کم روز یکبار نظر افگند؛ ولی هر بارترس از مردان سلاح به دست این آرزو رادر دلش خشکانیده بود. نی طاقت ضربات کیبل را نداشت. باید می سوخت ومی ساخت : در حسرت دیدن کوچه! ولی این بار وضع با گذشته فرق داشت. جواب برادرش را چی می گفت. مگر نه آن که اکرم را به او سپرده وبه کاردانی وکیاستش اطمینان کرده بود. کاش همایون، باغبان را امروزرخصت نداده بود. کاش وقتی که پشت چای رفته بود دروازءه اتاق اکرم  را پشت سرش بسته می کرد. کاش یک لحظه اورا تنها نمی گذاشت، بلی غفلت کرده بود وحالا  خدا می دانست که اکرم زنده است یا مرده؟ آه که چقدراحساس گناه می کرد. دلش خون شده و اشک پنهانیی دراعماق  چشمانش سو سو زده بود. گور پدر ریشوها! خدایا از دست این ظالم های بی وجدان چه وقت خلاص می شویم؟ نی دیگر طاقتم طاق شده ، تاکوچه را نبینم دلم طاقت نمی کند. ببینم که اکرم چه شد ؟ چطور یکی ویکبار گم ونیست شد ؟

 

 هزار دل رابردل خودنهاده، بر سنگ سه گوش  نزدیک دروازه بالا شده ونیم تنهء خود را به بیرون کشیده بود. نه، کوچهء محبوبش خلوت بود. به جز یک سگ مفلوک وچند تا عابر پریشان در کوچه کس دیگری نبود. دیگر مایوس شده بود که نا گهان به یاد صفه یی که در گوشهء خلوت باغ با شاخه های پربرگ بید مجنون پنهان بود ، افتاده بود. آری، اکرم باید همانجا باشد. نمی توانست جای دیگری باشد. اطمینان یافته بود . آه که چقدر خوشحال شده بود. ولی چرا ؟ آیا در این مدت سه ماه نسبت به او احساس علاقه یا تمایلی کرده بود؟نه، پس چرا نسبت به او احساس مالکیت می نمود. مثل این که اسباب بازیی بوده باشد مربوط به دوران کودکیش که سالها در گوشه ء قلبش پنهان شده واینک دست مرموزی آن را ربوده باشد. آیا حق داشت که اورا تنها به همین دلیل که شب های زیادی به خاطرش  بیدارخوابی کشیده وروز های فراوانی بد خلقی ها ولجاجت های اورا با شکیبایی فراوانی تحمل کرده بود، مال خودش بداند؟

 

زهره،  ازصفه یی که درآن طرف باغ بود، چندان دور نبود، می توانست با چند گام بلندخود رابه آنجابرساند وببیند که اکرم چه می کند. ولی معلوم نبود، اکنون که اورا یافته چرا نمی خواهد بااو مقابل شود؟ با گامهای کوچکی راه می رفت وسعی می کردبه آن سوال پاسخ گوید؟ درست است که اکنون بیشتر ازدو سال ازناپدید شدن شوهرش می گذرد وبسترش صدف خالی یک تنهایی است. درست است که از شنیدن بوی مرد مست می شود، زیرا که یک زن است  ، یک موجودغریزی با همه صفات زنانه گی وفعالیت فزایندهء هورمون ها؛ ولی مگر همایون نگفته بود که از اکرم  مثل من، مثل برادرت مواظبت کن؟ نی هرگز وجود اورا مثل یک مرد احساس نکرده ام، حتا هنگامی که دستانش را به دست گرفته ویا سینهء پر مویش را مالش داده ام ، گرما یی در بدنم حس نکرده ام. نه نه ، چگونه میتوانم به مردی بیندیشم که با نگاه مات وچشمان شیشه یی به سوی من می نگرد ووجود م را در کنارش حس نمی کند. نه من از او خشمگینم وهمین لحظه اورا مجازات می کنم. بلی باید حتماً اورا مجازات کرد. در همین افکاربود که به صفه رسیده بود...اکرم آنجا بود وبا شیفته ترین نگاه ها وشادمان ترین چشمان جهان به او می نگریست و لبخند می زد.

3

روز ها با سرعت سرگیجه آوری سپری می شدند ، خورشید غروب می کرد وماه پاکشان پیدا می شد وروز را با شب پیوند می داد. باد می وزید . کوه به هنگام طوفان زوزه می کشید. دریا از آب پر وپیمان بود و  با رنگهای آبی وشسته بی اعتنا به گذشت زمان به افق های دوردست مشرق می پیوست. پنجره باز بود واز شگاف سیاه آن  عطر های دلنشین ونا شناختهء بهاری و بوی نرم ونازک تن وبدن زن جوان را که در صحن حویلی مصروف هموارکردن لباس های شسته بر تناب بود به گوش اکرم می رسانید. اکرم اکنون مدتها می شد که دردام عشق زهره افتاده بود. از همان روزیکه بهبود یافته وزیبایی نادیدهء زهره راکشف کرده و برای نخستین بار متوجه آزمندی شهوتناک لبهای گوشتالویش گردیده بود. پس ازآن بار ها سعی کرده بود که زهره را ازذهن واز خیال خود براند. کوشش کرده بود با او به سردی سخن گوید ، به چشمان جادوییش نگاه نکند و به گیسوان ابریشمینش دست نکشد. اما او آنقدر زیبا وجذاب بود که نمی توانست به او نگاه نکند. اگر در هنگام حضورش سعی می کرد با نگاه تهی وخالی از بد خواهی و با اندکی شرمساری به او نگاه کند و چیزی از وی بخواهد، در عوض هنگامی که زهره می رفت ودروازهء اتاق را بسته می کرد، احساس می کرد که دنیا با همه تکانهایش ایستاده ، زنده گی  با همه دلهره هایش متوقف و آفتاب با همه پرتو افگنی هایش تاریک شده است. در چنین حالاتی می بود که اندوه بزرگی بر روح وروانش چیره می شد و  از این که زهره را در محضر همایون خواهر خوانده بود، با حسرت واندوه به خود می پیچید. به خواب هم که می رفت، زهره را آراسته ، زیبا وخواستنی در نظر می آورد. خوابهای شهوانی اما بی ارضاء او را می آزرد:  شبی درکنار همان دریایی که  ریشو ها اورا در آب انداخته بودند نشسته بود. در یا لبریز ازآب بود وتصویر برهنهء زهره را مشاهده می کرد که آنعکاس آن در آب می رقصید. زهره درزورقی نشسته ودستهای تمنایش را به طرفش دراز کرده بود، زورق از دو قدمی اش می گذشت  . زهره در سالهای نخستین سی ساله گی بود. بلند قد ، باریک اندام وکشیده قامت. دست نسیم موهای سیاهش را نوازش می دادوبا ملایمت پریشان می کرد. سینه های برجسته اش از چاک پیراهن حریرش نمایان بود وباد  شبانگاهی درزیر پیراهنش پیچیده  و ساقهای سپید وهوس آلودش رانمایان می کرد. اکرم کوشیده بود دستش را دراز کند و دست زهره را بگیرد؛ اما درست در همان لحظه دستی ناپیدا با شمشیر برانی دستش را از بازو قطع کرده بود. قایق دور شده بود و اکرم با فریاد بلندی بیدار شده بود.  چنین هم اتفاق می افتاد که اکرم خویشتن را در دور دست ها از محل واقعه حس می کرد. انگار این حادثه بریدن دستش برای خود او واقع نمی شد؛ بلکه برای جسم گیج وبی حس شده ودر ابهامی مه آلود مانده رخ می داد. اما در تمام این حالات زهره برایش مثل آلوی رسیده یی بود که نخوردنش کفران نعمت محسوب می گردید.

 

در یکی از همین در هم آمیزی رویا ها ی دلپذیر وکابوسهای وحشتناک بود که از خواب بیدار شده و ناگهان خویشتن را درآستانهء اتاق زهره یافته بود. اتاق زهره  بزرگ و گرم ومهربان بودو فرش بزرگی که کف اتاق رامی پوشانید، اتاق رامهربان تر و مهمان نواز تر ساخته بود. دیوار های استوارکه برروی آنها کاغذ دیواری زربفت نشسته بود همراه با پرده های مخملی آبی رنگ اگر از یکطرف به شکوه وجلا ل اتاق افزوده بود؛ از طرف دیگرمانع از نفوذ صدای بیرون به آن اتاق گردیده بود. سقف بلند اتاق آیینه بندان بود ودر پرتو نور چراغ سرخ رومیزی تلالو ودرخشش آیینه ها دلپذیر بود. اکرم مانند یوسف  محو شکوه وجلال آن اتاق که بی شباهت به معبد عشق زلیخا نبود شده وبا نگاه شگفتی زده به آنجا نگاه میکرد:  زهره در تختخوابی که در بالای اتاق قرارداشت خوابیده بود. خرمن گیسوان سیاهش به روی بالش رها شده بود و گرمای آشوب برانگیزتن زیبایش  فضای اتاق را پر کرده بود.  از پوستش بوی دلپذیرهمآغوشی واز تختخوابش عطرخوشایند وصال ، شنیده می شد. چهرهء مردی که در کنارش خوابیده بود، در تاریک روشن سرخ رنگ اتاق فرو رفته  ومشخص نبود. اکرم با شگفتی وناشکیبایی فراوانی به مرد خفته نزدیک شده بود.  نه این مردچهل سالهء خوش سیما را هر گز ندیده بود. پس زهره زن هرزه یی بود. شبها در آغوش دیگران می خوابید وروزها با احساسات او بازی می کرد. آه که چه ماری بود، چه مار خوش خط وخالی بود، این زهره. نه نه قابل تحمل نبود. باید هردوی شان را می کشت. با همین پنجه هایش گلوی هردوی شان را می فشرد و دنیا را از لوث وجود کثیف شان پاک می کرد.

عزمش جزم بود. می کشتشان. هم ازپدرش شنیده بود وهم ازاستادش که سزای خیانت مرگ است. نه نمی توانست خاینینی را که عشقش را در ازای یک هوس زود گذر فروخته بودند ببخشد. نه واژهء بخشایش اصلاً در این جا گنجایش نمی توانست داشته باشد.. باید با یک گام به آنان نزدیک می شد. گلوی هردو شان را می فشرد . دست وپا زدن مذبوحانهء شان را تماشا می کرد. چشمان وحشت زدهء زهره را می دید. ترس و  پشیمانی را درنگاهش می خواند. بعد تمام می شد . همه چیز تمام می شد وراهش را می گرفت و می رفت

:   

برای نزدیک شدن به آن تختخواب هوس ، تردیدی به خود راه نداده بود. با نوک پا راه می رفت. سعی می کرد قبل از آن که به آنان نزدیک شود، سر وصدایی ایجاد نکند. اگرچه اتاق نا آشنا بود واکرم هرگز بدانجا پا ننهاده بود؛ ولی در پرتو  نورقرمز رنگ اتاق  می توانست پیش پایش را ببیند... دیگر به مردی که با بی خیالی ومست از بادهء وصال به خواب رفته بود نزدیک شده بود. بالای میز کنار تخت ،گیلاس آب ،  ظرفی پر ازسیب وکاردی نوک تیز قرارداشت. خدایا این کارد را چه وقت ودر کجا دیده بود؟ هزاران سال پیش در سرزمین فراعنه. آری ، آن کارد یکی از همان کارد هایی بود که زلیخا به زنان مصرداده بود، تا با آن سیب پوست کنند و یوسف را به تماشا بنشینند. آری کارد همان کارد بود. در این امر شکی نداشت. پس کارش آسان شده بود. دیگر ضرور نبود تا گلوی او را بفشارد. با چند ضربهء پیهم کارد زنده گی هر موجودی را می توان گرفت. به کارد چنگ انداخته واولین ضربه را فرود آورده بود. خون از شکم مرد خفته فوران زده بود. چند قطره خون به سر وصورت زهره پاشیده شده بود. زهره باچهرهء سرخ وخواب آلود،کمان زیبندهء ابروانش را بالا زده بود. بعد با وحشت تمام چیغ کشیده بود:-  تو؟ تو در اینجا چه می کنی ؟   ... وای ،  بی انصاف شوهرم را کشتی.   همین امشب آمده بود. همین امشب از زندان گریخته بود. چرا کشتیش چرا نامرد؟

 

 با کمک همایون،  شوهر زهره را به بیمارستان رسانیده بود. ضربهء کارد کاری نبود.شکم مرد را دوخته بودند خونریزی متوقف شده و خطر رفع شده بود. همان شب زهره اورا بخشیده بود. همایون هم برایش گفته بود که می تواند تاهروقتی که بخواهد در آنجا زنده گی کند. ولی دیگر فضای خانهء زهره مانند خرمنگاه متروکی که علف هرزه آن را فرا گرفته باشد، برایش خالی وبایرگشته بود. زیرا که شوهرش با چکمه های سنگین خود احساسی را که با شگوفه های زرین در وجود او قد کشیده بود، لگد مال کرده بود. نه نمی توانست  دیگر آنجا زنده گی کند. باید از زنده گی زهره می رفت. باید خود را گم می کرد......

 

                                   *    *    *

 هنگامی که به خود آمده بود ،  شام شده بود. دیگرآسمانِ ابرپوش وزمین اندوهبارآن طرف پنجره دیده نمی شد. به نظرش رسیده بودکه کسی اورا صدا می کند. صدا صدای زهره بود. زهره می گفت ، غذایت سرد می شود. امانه کسی نبود. خانه خالی ، ساکت ودلگیر بود. دیگر هرکز زهره را نمی دید. دیگرزهره  به سراغش نمی آمد. تنهای تنهابود. ارزشهای گذشته کاملاً دگرگون شده بود.دیگرآن  تاسیسات انسانی که به آنها عادت کرده بود ، وجود نداشتند، فنا شده بودند. برادری ها رنگ باخته بود و دوستی ها از میان رفته بود.   عمر می گذشت  و گذر عمر  دردل این خانهء دلگیر چه غم انگیز بو د. از جایش هم که بر خاست ، نا خود آگاه به پشت سرش نگاه کرد. زهره نبود. هیچکسی نبود. از اینجا نیز باید می رفت. اینجا نیز جایش نبود. باید باردیگر گم می شد. این بار برای همیشه.  چشمان پر از اشکش را که پاک می کرد از خود می پرسید، آیا  تمام ماجرا همین بود. گذر عمر در چند کلمه؟  

                                                                                                                 پایان

                                                                                                             کابل: جوزای 1385

 

 

 

  


June 18th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان