مروري برزند گي سه شخصيت ارجمند ، سه مردانديشمند وسه هم تفکرهدفمند ، احسان )طبري ، (سياوش )كسرايي (واحمد )شاملو(
تهيه ، تدوين ، ويرايش وگردآورنده ( رستاخيز) تهيه ، تدوين ، ويرايش وگردآورنده ( رستاخيز)

بخش نخست

احسان طبری (1295 – 1368) جاودانه مرد تاريخ

مغز متفكر ترين انسانها را گلوله نادان ترين آدم ها مي شكافد

احسان طبري در مورد خود ميگويد: براى من داستان از هفده سالگى آغاز شد و تمام زندگى مرا در آغوش سرد و پولادين خود درهم فشرد. اعصابى كه خداوندان براى شعر و مهر ساخته بودند، عرصه تازيانه روى داد هاى آ تشين شد. چنين بود خواست سرنوشت. و من در برابر آن عاجز بودم.

احسان طبرى  , فرزند حسين فخرالعارفين. (1295- 1368ش), استاد دانشگاه, نويسنده, مترجم و شاعر. در ساري به دنيا آمد. قبل از هفت سالگي به يادگيري علوم ديني پرداخت. دوران مکتب را در ساري گذراند. بعد از تبعيد پدرش به تهران, او نيز به تهران آمد و دوره مکتب را به انجام رسانيد, آن گاه به دانشكده حقوق رفت و فارغ‌‌الحصيل شد. وي در همان وقت به فراگرفتن علوم ادبي و عربي پرداخت و در مدرسه سپهسالار نزد استادان فن كسب دانش كرد و با فلسفه و علوم عقلي نيز آشنايي كامل يافت. در 1316ش به همراه گروه پنجاه و سه نفر ياران دكتر تقي اراني زنداني شد. بعد از آزادي به حزب توده پيوست و از برجسته ترين اعضاي آن حزب شد. وي به علت تبليغات كمونيستي از جانب رژيم پهلوي به اعدام محكوم شد و ناگزير به شوروي پناه بردو در آنجا به تحصيل پرداخت. پس از آن به برلين رفت و در آنجا موفق به كسب دكتراي فلسفه شد و سالها در دانشگاههاي آلمان به تدريس پرداخت. وي به زبانهاي روسي, آلماني, انگليسي, فرانسه و تركي تسلط كافي داشت. بعد از انقلاب 1357 به ايران بازگشت. در 1362 دستگير و زنداني شد. احسان طبري از بزرگترين نظريه پردازان ماركسيسم بود. از حافظ و استعداد شگرف برخوردار بود, ودر زمينه شعر كلاسيك و نو داستان و رمان و تحقيقات فلسفي و بررسيهاي لغوي و فرهنگ عاميانه و مسايل سياسي و اجتماعي اطلاعات عميقي داشت. بابي كوهي درباراحسان طبري چنين مينويسد:

احسان طبري به سال 1295 در شهر ساري متولد شد. در سال 1316 در دوران استبداد رضاشاهي در شمار گروه پنجاه و سه نفر ياران دكتر تقي اراني دستگير و زنداني گرديد. در شهريور 1320 در ايجاد جنبش توده اي و رهبري آن دخالت فعال داشت. در سال 1328 به اتهامى واهي، مانند ديگر همرزمانش غيابا محكوم به اعدام شد كه بنا به دستور سازمانش ناگزير به دوري از وطن گرديد.  احسان طبري از جواني در رشته هاي مختلف شعر، قصه، نقد هنري، بررسي هاي فلسفي و تاريخي و زباني، آثاري ايجاد كرده و در دوران طولاني مهاجرت اين تلاش را ادامه داده و در هر زمينه آثاري متعددي نگاشته است. احسان طبري تحصيلات خود را در آكادمي علوم اجتماعي مسكو انجام داده و به دريافت مقام علمي نامزد علوم فلسفي موفق شده سپس آنرا در آكادمي علوم اجتماعي برلين ادامه و به دريافت مقام علمي (دكتر هابيل در فلسفه) رسيد. وي با زبان هاي مختلف شرقي و غربي آشنا بود. آثار احسان طبري در زمينه شعر كلاسيك و نو، قصه و رمان و تحقيقات ادبي و فلسفي و غيره بسيار متنوع مي باشد. احسان طبري كه سال 1358 به ايران بازگشت و بعد از مدتي دستگير و راهي زندان گرديد  بطور حتم احسان طبري يكي از بزرگترين محققاني مي باشد كه تا كنون ايران به خود ديده است. او كه يكي از برجسته ترين تئوريسين هاي ماركسيست بوده است، داراي اثري بر جسته تحت عنوان ( برخي بررسي ها در باره جهان بيني ها و بينش هاي اجتماعي در ايران) مي باشد. كتاب مذكور يكي از برجسته ترين كتاب هايي است كه واقعا جنبه علمي دارد و بصورت كاملا تحقيقي مي باشد. ..

ازطبري:

چه اشباحی است در گردش بر اين کهسار آبی رنگ

گمانم از زمانی دير می پويند و می جويند

چه می جويند؟

از بهر چه می پويند اين اشباح؟

گمانم سايه هايی از نياکانند در اين دشت

از اين وادی سپاه مازيار و رزمجو بگذشت

از آن ره سندباد آمد، از اين ره رفت مرداويج

همينجا گور مزدک بود

وآنجا مَکمَن بابک

دمی خاموش

اينک بانگهايی ميرسد ايدر

سرودی گرم می خوانند يارانی که با حيدر

سوی پيکار پويانند

بشنو در ضمير خود نوای جاودانیِ اِرانی را که می گويد

به راه زندگی ، از زندگی بايست بگذشتن

بر اين خاکی که ايران است نامش

بانگ انسانی دمی پيش نهيب شوم اهريمن نشد خامش

در اين کشور اگر جبارها بودند مردم کُش

از آنها بيشتر گُردان انسان دوست جنبيدند

به ناخن خاره ء بيداد را بی باک سنبيدند

فروزان مشعل اندر دست آوای طلب بر لب

به دژهايی يورش بردند کش بنيان به دوزخ بود

به موج خون فرو رفتند

ليکن فوج بی باکان نترسيد از بدِ زشتان نپيچيد از ره پاکان

ارانی بذر زرين بر فراز کشوری افشاند

ارانی مُرد، بذرش کشتزاری گشت پر حاصل

به زندان روح پر جولان و طيارش نشد مدفون

به زير سنگ سرد گور، افکارش نشد مدفون

اِرانی در سرود و در سخن ، بگشود راه خود

کنون در هر سويی پرچم گشايد با سپاه خود

بمُرد ار يک شقايق ، زير پای وحش ناميمون

شقايق زار شد ايران به رغم ترسها، شک ها

در آمد عصر رستاخيز مردم

قهرمان خيزد از اين خاک کهن

وآن گاه مزدک ها و بابک ها

مُقنع گفت گر اکنون مرا پيکر شود نابود

روان من نمی ميرد ، به پيکرها شود پيدا

ز دالان حلول آيم به جسم مردم شيدا

برانگيزم يکی آتش به جان خلق آينده

مُقنع شد به گور ، اما ، مُقنع ها شود زنده

ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش

ولی تاريخ فردايی فرو گيرد گريبانش

به خواری از فراز تخت بيدادش فرود آرد

سخن در آن نمی رانم که اين دم دير و زود آرد

ولی شک نيست کآخر نيست جز اين رأی و فرمانش

سپاه پيشرفتند و تکامل اين جوانمردان

سپاهی اينچنين از وادی هرما ن گذر دارد

به سوی معبد خورشيد پيمودن خطر دارد

ولی هر کس از اين ره رفت بخشی شد ز نور او

هم آوا گشت با فرّ و شکوه او، غرور او

مجو ای هموطن از ايزدِ تقدير بخت خود

طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود

جهان ميدان پيکار است ، بيرحمند بدخواهان

طريق رزمْ ناهموار غدّارند همراهان

نه آيد زآسمانها هديه ای

نی قدرتی غيبی برايت سفره ای گسترده اندر خانه در چيند

به خواب است آنکه راه و رسم هستی را نمی بيند

کليد گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو

دو ره در پيش يا تسليم يا پيکار جانفرسا

از آن راه خطا برگرد و با همت بر اين ره شو

اِرانی گفت در شطی که آن جنبنده تاريخ است

مشو زان قطره ها کاندر لجنها بر کران مانند

بشو امواج جوشانی که دائم در ميان مانند.

 

احسان طبرى مينويسد:   تا آنجا كه من مى دانم در بين آلمان ها نيز قوى است و مانند ما براى هر چيز شعرى دارند. رومن رولان در رمان "ژان كريستف" به اين اشعار "بند تنبانى" آلمان ها اشاره مى كند كه با خط زيباى گوتيك نوشته شده است و مرقع‌وار در خانه ها و مغازه ها آويخته است.
از زمانيكه شعر "د
مكراتيزه" شد و باستيل وزن و قافيه را به اصطلاح ويكتور هوگو درهم كوبيد، شعرسرائى از قيد و بند عروض كلاسيك رست و آسان تر شد، شعر به آن چيزى بدل شد كه قدما در حكمت آن را به بيان خواجه نصير "كلام مخيل" مى خواندند. اين امر از سوئى و نهاد پرشور و عاطفى خلق ما (لااقل در اين دوران تاريخ) از سوى ديگر، فورانى از شعر گوئى پديد آورده است.
شعر اكسيرى براى رنج ها، عصاى تعادل براى مرد رسن بازو و وسيله‌اى براى جبران خلاءها و كمبودها شده، گاه نوعى افيون است، گاه نوعى شيپور نبرد، عملكردهاى مختلف، آن را دائماً به صحنه مى آورد و مورد نياز انسان مى سازد. خلق هاى ديگر نيز براى شعر جاى زيادى باز كرده‌اند و شعر به همراه موسيقى زندگى آن ها را انباشته است. بارى شعر نعمتى است كه بقول يك ترانه معروف روسى "بشر را در زندگيش يارى و مددكارى مى دهد" تا جاده دشوار را آسان تر بپيمايد ولى در استفاده از هر نعمتى بايد اندازه شناخت.





شعري از احسان طبري به مناسبت تيرباران شدن مرتضي كيوان:

به شاعر شهيد - مرتضي كيوان

اي شاعري كه شمع جوانيت شد خموش
در زير آسمان غمين سپيده دم ،
بي شك نبود جان تو غافل از سير كار
روزي كه هشته اي به سبيل طلب قدم

قلبي كه بود منبع الهام و شعر و راز
از جور خصم شد گل پولاد مامنش
چشمي كه بود پر ز نگاهي زمانه سنج
آويخت مرگ پرده تاري ز روزنش

طوفان وزيد ، شاخه نوخيز تو شكست
از باغ عمر ، برگ وجود تو شد جدا
رفتي بدان ديار كزان بازگشت نيست
وان خاندان و خانه تهي شد ز كدخدا

پروانه اي كه شيفته شمع روشن است
پروا ندارد آنكه بسوزد وجود خويش
شاعر ، كه هست عاشق انوار زندگي
تا كام مرگ ؛ سر نكشد از سرود خويش

آن كس كه شوربخت ترا خواند ؛ بر خطاست
زيرا نبرد راه سعادت ، سعادت است
زيبايي و جواني و رزم تو - شعر توست
وان شعر آخرين كه سرودي شهادت است .

 

نثر شاعرانه از احسان طبری پائيز  ١٣٦١ :

 

بياد دارمت ای زيبای من و عشق ما نپژمردنی بود. و بلور محبت ما فراروئيد و زندگی را ساخت.

چَرخِشتِ ساليان از ما عصاره ای تلخ چکانيد. آه چه اشکها و چه دردهای نهفته و نا گفته!

و در پشت سر ما گورهاست و در پشت سر ما يادهای دفن شده بسياری ست.

چگونه خنده های ما بخموشی گرائيد و در تنهائی غمگين اکنون چه طنين های دور و غريبه باقی گذاشت.

ما دستهای هم را فشرديم ، و ما دندانها را نيز.

و از چه رنگين کمانها و از چه دوزخها گذ شتيم!

و مرواريدهای شب و روزمان چه سبکسرانه غربال شد!

و چگونه عمر طاقه ابريشمين خود را فرو پيچيد! درنگ و شتاب هر دو در سرشت آدمی است: درنگ را دوست دارد ولی شتاب  می ورزد. ماندن را می خواهد ولی رفتن را می بسيجد. و فرزندان ما و دوستان ما را بياد آر!

چه سيماها و چه خصلتهای دل انگيز! آه چه خاطراتی دل انگيز و چندش آور!

و روان ما مغناطيس دوستی بود و کلبه ما مهمانسرا.

و هر عصری قصری است تماشائی با معاصران ، رويدادها ، حيرت ها ، انتظارها.

انتظار در چارجوب هستی ما ، سوزن دوزی بی انتهائی بود.

و تو ای پرستيده من ، حفره های تاريک اين انتظار را با نور بزرگ خود پر کردی و مرا از تهی بودن  سرنوشت رهاندی و ما با هم در کنار دره های ژرف و درياهای آشفته و در زير آسمان خشمناک ايستاديم.

و در اين دالان عکسهای گوناگون ، سرانجام در خروج فرا ميرسد.

و من آرزومندم که از آن تنها و نخستين کس خارج شوم و ترا هنوز باشنده پر نشاطی از جهان ببينم: ساليان دراز.

جهان را بی تو پنداشتن نمی توانم.

جهان را بی تو انگاشتن نمی خواهم.

شعرى از سايه به ياد احسان طبرى

آنكه او امروز در بند شماست
در غم فرداي فرزندِ شماست
.
اي كه چون خورشيد بودي با شكوه
در غروبِ تو چه غمناك است كوه
 .

قصه خون دل "سايه"

شعر زير از "سايه"با نام "مرثيه" است که بمناسبت درگذشت احسان طبري سروده شده است. 

روزگارا قصد ايمانم مكن

زآنچه مي گويم پشيمانم مكن
كبرياي خوبي از خوبان مگير
فضلِ محبوبي ز محبوبان مگير
گم مكن از راه پيشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را
گر بدي گيرد جهان را سربسر
از دلم اميدِ خوبي را مبر
چون ترازويم به سنجش آوري
سنگِ سودم را منه در داوري
چونكه هنگام نثار آيد مرا
حبّ ذاتم را مكن فرمانروا
گر دروغي بر من آرد كاستي
كج مكن راهِ مرا از راستي
پاي اگر فرسودم و جان كاستم
آنچنان رفتم كه خود مي خواستم
هر چه گفتم جملگي از عشق خاست
جز حديثِ عشق گفتن دل نخواست
حشمتِ اين عشق از فرزانگي ست
عشقِ بي فرزانگي ديوانگي ست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نوميدي ازو كوته شود
گر درين راه طلب دستم تهي ست
عشقِ من پيشِ خرد شرمنده نيست
روي اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او مي خواستم
ره سپردم در نشيب و در فراز
پاي هشتم بر سرِ آز و نياز
سر به سودايي نياوردم فرود
گرچه دستِ آرزو كوته نبود
آن قَدر از خواهشِ دل سوختم
تا چنين بي خواهشي آموختم
هر چه با من بود و از من بود نيست
دست و دل تنگ است و آغوشم تهيست
صبرِ تلخم گر بر و باري نداد
هرگزم اندوهِ نوميدي مباد
پاره پاره از تنِ خود مي بُرم
آبي از خونِ دلِ خود مي خورم
من درين بازي چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلي، انداختم
باختم، اما همي بُرد من است
بازيي زين دست در خوردِ من است
زندگاني چيست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ يوسف است
از دو پيراهن بلا آمد پديد
راحت از پيراهنِ سوم رسيد
گر چنين خون مي رود از گُرده ام
دشنه دشنامِ دشمن خورده ام

****

سرو بالايي كه مي باليد راست
روزگارِ كجروش خم كرد و كاست
وه چه سروي، با چه زيبي و فري
سروي از نازك دلي نيلوفري
اي كه چون خورشيد بودي با شكوه
در غروبِ تو چه غمناك است كوه
برگذشتي عمري از بالا و پست
تا چنين پيرانه سر رفتي ز دست
خوشه خوشه گرد كردي، اي شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت
توبه كردي زانچه گفتي اي حكيم
اين حديثي دردناك است از قديم
توبه كردي گر چه مي داني يقين
گفته و ناگفته مي گردد زمين
تائبي گر زانكه جامي زد به سنگ
توبه فرما را فزون تر باد ننگ
شبچراغي چون تو رشك آفتاب
چون شكستندت چنين خوار و خراب؟
چون تويي ديگر كجا آيد به دست
بشكند دستي كه اين گوهر شكست
كاشكي خود مرده بودي پيش ازين
تا نمي مردي چنين اي نازنين!
شوم بختي بين خدايا اين منم
كآرزوي مرگِ ياران مي كنم
آنكه از جان دوست تر مي دارمش
با زبانِ تلخ مي آزارمش
گرچه او خود زين ستم دلخون تر است
رنجِ او از رنجِ من افزون تر است
آتشي مُرد و سرا پُر دود شد
ما زيان ديديم و او نابود شد
آتشي خاموش شد در محبسي
دردِ آتش را چه مي داند كسي
او جهاني بود اندر خود نهان
چند و چونِ خويش به داند جهان
بس كه نقشِ آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت
آن جهانِ خوبي و خير بشر
آن جهانِ خالي از آزار و شر
خلقت او خود خطا بود از نخست
شيشه كي ماند به سنگستان درست
جانِ نازآيينِ آن آيينه رنگ
چون كند با سيلي اين سيلِ سنگ؟
از شكستِ او كه خواهد طرف بست؟
تنگي دست جهان است اين شكست

****

پيشِ روي ما گذشت اين ماجرا
اين كري تا چند، اين كوري چرا
ناجوانمردا كه بر اندامِ مرد
زخم ها را ديد و فريادي نكرد
پيرِ دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنين افتاد حال؟
سينه مي بينيد و زخمِ خون فشان
چون نمي بينيد از خنجر نشان؟
بنگريد اي خام جوشان بنگريد
اين چنين چون خوابگردان مگذريد
آه اگر اين خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد
چشم هاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افكنده از شرمِ جواب
آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سينه ها از كينه ها انباشتن
آن چه بود؟ آن جنگ و خون ها ريختن
آن زدن، آن كشتن، آن آويختن
پرسشي كان هست همچون دشنه تيز
پاسخي دارد همه خونابه ريز
آن همه فريادِ آزادي زديد
فرصتي افتاد و زندانبان شديد
آنكه او امروز در بند شماست
در غم فرداي فرزندِ شماست
راه مي جستيد و در خود گم شديد
مردميد، اما چه نامردم شديد
كجروان با راستان در كينه اند
زشت رويان دشمنِ آيينه اند
آي آدم ها اين صداي قرنِ ماست
اين صدا از وحشتِ غرقِ شماست
ديده در گرداب كي وا مي كنيد؟
وه كه غرقِ خود تماشا مي كنيد.

 

ادامه دارد 


July 3rd, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان