مروري برزند گي سه شخصيت ارجمند ، سه مردانديشمند وسه هم تفکرهدفمند ، احسان (طبري ، (سياوش )كسرايي (واحمد )شاملو)
تهيه ، تدوين ، ويرايش وگردآورنده ( رستاخيز) تهيه ، تدوين ، ويرايش وگردآورنده ( رستاخيز)

بخش دوم

سياوش كسرايي - چکامه سراء بي نظير

 

"سياوش كسرايي" در پنجم سنبله سال 1304در اصفهان زاده شد و بسيار زود همراه خانواده به پايتخت آمد، پس از پايان تحصيلات متوسطه، در دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران مشغول به تحصيل شد و همزمان با سرودن شعرهايي كه وجه اجتماعي آنها بر ديگر وجه‏هاي شعر او غالب بود به فعاليت هاي سياسي در حزب توده پرداخت، اما سرانجام به دليل مشكلات و مسائل سياسي تن به مهاجرتي ناخواسته داد و دوازده سال پايان عمرش را در غربت و تنهايي گذراند، اين سال‏ها براي او بسيار دشوار و طاقت‏فرسا بود، به طوري كه او در خاطراتش مدام نام زا د گاهش را تكرار مي‏كند و اينكه چقدر دلش مي‏خواهد كه بتواند به کشورش باز گردد و در سرزمين مادري خويش باقي زند گي را سپري كند .
"كسرايي" ابتدا به كابل و سپس به مسكو و پس از آن به اتريش رفت و در وين پايتخت اتريش در 19 جوت سال 1374 به دليل بيماري قلبي زند
گي را بدرود گفت و در گورستان مركزي وين بخش هنرمندان به خاك سپرده شد . شعرهاي "سياوش كسرايي" نياز به معرفي ندارد، او يكي از شاگردان راستين "نيما يوشيج" بود . سروده‏هاي بسياري را به جامعه ادبي ايران تقديم كرد، اما از اين ميان، او با سرودن منظومه حماسي "آرش كمانگير" كه يكي از حماسي‏ترين شعرهاي معاصر به شمار مي‏رود، نام خود را در ميان تمام خاطرات و خاطره‏هاي مردم ايران به ثبت رساند . با اينكه او شعرهاي بي شماري سروده‏است، اما شايد تنها سروده‏اي كه نام او را به تنهايي در اذهان عمومي زنده نگه دارد، منظور حماسه "آرش كمانگير" باشد .
"سياوش كسرايي" خود در خاطراتش انگيزه سرودن منظومه "آرش كمانگير" را حفظ غرور ملي مي‏داند و پاسخي نمادين به "افراسياب" كه در دوران پادشاهي "منوچهر" در پي اين است كه غرور ملي ايرانيان را خدشه دار كند تا ايرانيان ديگر در پي اين نباشد كه دم از ايراني و غيرت ايراني بزند ، ايران را چندين سال مورد محاصره قرار مي‏دهد تا با تقاضاي صلح ، غرور ملي ايرانيان را كه از آغاز مردمي غيور و غيرتمند بودند، خدشه دار كند . اما از اين ميان با پيشنهادي كه مي‏شود يك تير انداز به نام "آرش" ،تيري در كمان مي‏گذارد و از بالاي كوه البرز آن را به آن سوي مرز پيشين ايران و توران مي‏اندازد و مرز ايران را گسترش مي‏دهد . با پرتاب اين تير و تعيين مرز جنگ تمام مي‏شود و "آرش كمانگير" كه جانش را در اين تير نهاده بود خاكستر مي‏شود و با گذشتن از جان، ايران را از زير سلطه و نابودي نجات مي‏دهد . من نيز با سرودن اين منظومه خواستم تا نام ايران را براي هميشه زنده و جاويدان نگه دارم .
"كسرايي" اساسا شاعري اجتماعي است. اما در شعرهاي او تغزل و تصوير فراواني به چشم مي‏خورد، " آوا "، نخستين مجموعه شعر "كسرايي" بيشتر حاوي شعرهاي وصفي بود. پس از "آوا"، "كسرايي" منظومه "آرش كمانگير" را سرود . اين منظومه با وصفي تغزلي آغاز مي شود، اما كم‏كم اوج مي‏گيرد و به بيان حماسي گرايشي پيدا مي‏كند . در اين منظومه، افسانه‏اي باستاني زنده مي‏شود و "آرش كمانگير"، پهلوان ديروز در صحنه زندگي امروز نمايان مي‏شود." كسرايي" براي نشان دادن دوره‏اي از زندگي اجتماعي ما از افسانه‏هاي باستان سود جسته است . مي‏توان او را از اين نظر راه گشاي منظومه‏هاي حماسي اجتماعي شعر نو پارسي دانست . تعبيرات و تصويرهاي بسيار زيبا و ابداع او در توصيف‏ها و تغزلات از ويژگي هاي شاعر او به شمار مي‏رود كه او را از هم‏نسلانش متمايز مي‏كند . در شعرهاي "سياوش كسرايي"، اميد به زندگي و دل بستن به آرمان‏هاي انساني و بشري به چشم مي‏خورد . البته اين دستاورد كمي براي شاعري مثل "سياوش كسرايي" نيست . اما اگر "سياوش كسرايي" بي‏اعتنا به مسائل سياسي تن به شاعري مي‏داد، نامش امروز بيشتر به گوش مي‏رسيد و شاهد شعرهاي درخشان‏تري از او بوديم .
نام و يادش گرامي باد!

ا ز كسرايي:

با عبور از خط ويرانه مرز تو وطن
ما به جغرافي جان وسعت دنيا داديم
خيل درناها بوديم و به يك سير بلند
تن آواره به تاريكي شب ها داديم
نه همه وحشت جان بود درين كوچ سياه
بر پر و بال بسي بار خطا مي برديم
داده ديروز ز كف سوخته آينده و باز
هم نه معلوم كه ره سوي كجا مي برديم
به همه جاي جهان بال كشيديم ولي
دل شوريده در آن لانه دلتنگ تو ماند
غوطه خورديم به صد بحر و به امواج زديم
باز بر بال و پرسوخته مان رنگ تو ماند
مي گذشتيم به پرواز و از اين غم آگاه
كه بود مقصد پاياني ما در پس پشت
آه از آن يار و دياران دمادم شده دور
واي از اين صبر گدازان به هرلحظه درشت
روز پر ريخت و شب خسته تن از راه بماند
ما ولي پا به سر قله هر سال زديم
هر چه كرديم ز بي تابي و هر جا كه شديم
در هواي تو براي تو پرو بال زديم
يك دم از ياد تو غافل نگذشتيم و نشد
كه نپرسيم به سرآمده ات را از باد
كوه ها سنگ صبورند ولي مي گويند
هر چه از هجر كشيديم در آنها فرياد
مي سراييم سرودي كه ز خون بال گرفت
مي رسانيم پيام نو به عشاق جهان
تا به يك روز يكي روز به زيبايي وصل
باز گرديم به سوي تو همه مژده فشان
.

طبيعت ؛ بهاروزيباي درشعر سیاوش کسرایی

 

طبيعت با همه جلوه هاى زيباى خود، با بهاران گلباران ، پائيز اندوهناك و زمستان يخ بندانش، با درخت ها و بوته ها، كلاغ ها و چلچله ها، و سنگ ها و كوه ها و دشت ها و درياها و ساير نماد ها و نشانه هاى دل انگيزش ، در شعر سياوش كسرایی جايگاه ويژه اى دارد و در اين ميان جايگاه بهار از همه والاتر، گرامی تر و دلرباتر است. بهار شكوفا با جوانه ها و شكوفه ها و غنچه هايش و با سر سبزى نشاط انگيزش همواره مورد توجه و هدف آرزوهاى سبز و بالنده اين شاعر است و او در بهار، نوزايى آرزو و شكوفایی اميد را مى بيند و به آن دل می بندد:
نگار من
اميد نوبهار من
لبي به خنده باز كن
ببين چگونه از گلي
خزان باغ ما بهار ميشود.
او كه چشم انتظار بهار رفته از خانه خويش است و آرزومند بهار زندگي افروز، چون مادرش را- كه نمادی از مادر طبيعت و زمين است- آماده شتاقتن به پيشواز بهار و تدارك مقدمات اين پيشواز می بيند به خود اميد می دهد كه به آرزوى دور و دراز خود خواهد رسيد و بهار روياها و آرزوهايش بر خواهد دميد:
مادرم گندم درون آب مي ريزد
پنجره بر آفتاب گرمى آور می گشايد
خانه مي روبد، غبار چهره آيينه ها را مي زدايد
تا شب نوروز
خرمي در خانه ما پا گذارد
زندگي بركت پذيرد با شگون خويش
بشكفد در ما و سرسبزی بر آرد.
ای بهار، ای مهمان دير آينده
كم كمك اين خانه آماده است
تك درخت خانه همسايه ما هم
برگ هاى تازه ای داده است
بهار او پر از يادهای خاطره انگيز است، پر از حرف های ناتمام و پر از آرزو هايي كه دل آرزومندش را چون شاخساران باردار ميكند:
درين بهار... آه
چه يادها
چه حرف هاى ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شكوفه باردار مي شود.
افسوس كه سرزمين شاعر، سرزمين بلا خيز اندوه است و سرچشمه محنت بار دلتنگي ، و بهار بيهوده در آن در جستجوی لبهای خندان و نگاه های شاد می گردد: امسال هم بهار
با قامت كشيده و با عطر آشنا
بيهوده در محله ما پرسه مي زند
در پشت اين دريچه خاموش هر سحر
بيهوده مي كشاند شاخ اقاقيا
بر او بنال بلبل غمگين كه سالهاست
شادی
آن دختر ملوس از اين خانه رفته است.
اما با اين همه شاعر اميد هاى خود را هرگز از دست نمی دهد و از آنها دل نمی كند و مجموعه رويدادها و سرگذشت ها و سرنوشت هاى روزگار به او می آموزد كه همچنان اميدوار باشد و تسليم نوميدى و افسردگي نشود كه بهار زندگى افروز دير يا زود از راه می رسد:
اين همه می گويدم هر شب
اين همه می گويدم هر روز
باز مي آيد بهار رفته از خانه
باز مي آيد بهار زندگی افروز
و شاعر كه چونان مسافرى ز گرد ره رسيده، تندپو و بشتاب آمده ، مژده رسيدن بهار زير و رو كننده را همراه خويش آورده است:
تولد بهار را
به روى دست هاى جنگل بزرگ ديده ام
ز سينه ريز رنگ رنگ تپه ها
شكوفه هاى نوبرانه چيده ام
كنون برابر تو ايستاده ام
يگانه بانوى من، ای سياهپوش، ای غمين!
كه مژده آرمت
بهار زير و رو كننده مى رسد
نگاه كن ببين!
و چون بهارآرزو از راه می رسد با همه گل ها و شكوفه هاى و غنچه های تازه رس خويش، شاعر چون گل خاطره انگيز خود را همراه بهار نمی بيند، فرياد می كشد: آخر به شكوه نعره برآوردم اى بهار
كو آن گلى كه خاك تو را آب و رنگ ازوست؟
ولى بهار خاموش می ماند و به جايش خسته نسيمى غريب وار بر شاعر می وزد و پاسخش را چنين می دهد و او را به بيدارى و استوارى چنين فرا می خواند:
كاى عاشق پريش
گل رفته، خفته، هيس!
بيدار باش و عطر نيازش نگاه دار!
براى شاعر بهار همزاد عشق است و دلبستگى، و دوست داشتن بهارى پنهان در ژرفاى قلب و در سويداى روان، و او می كوشد از اين عشق بهارى بيافريند كه صبور ترين مرغان جهان را نغمه خوان گرداند:
اى دوست داشتن!
پنهان ترين بهار
آتش بكش ، زبانه بكش ، گل كن عاقبت
باشد به بوى تو
بار دگر صبورترين مرغ اين جهان
آواز بركند!
شاعر كه دل به انديشه و رويای بهار بسته ، به پائيز نمي انديشد و از آن هراسي به دل راه نمي دهد:
پرستويي كه بر بام بهاران
ميان عطر گل ها لانه كرده است
كجا انديشه پاييز دارد
كه اميدش هزاران دانه كرده است
بهار آرزوهاى شاعر بهارى است كه همه كويرهاى بايرو سوخته سترون را آباد و همه زمين هاى سراسر لوت را باغ خواهد كرد و سينه تپه های سنگين از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد:
گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزى به بار آيد
اين زمين هاى سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه هاى سنگ
از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد.
و آن گاه او، اين شاعر بهار دوست ، همراه با قيام سبزه ها از خاك، و با طلوع چشمه ها از سنگ، در آغاز بهار آرزوها، همراه بال پرستوها سينه اش را باز خواهد كرد و عطر انديشه هاى مخفى مانده اش را به پرواز در خواهد آورد:
من دراين سرماى يخبندان چه گويم با دل سردت؟
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهرپروردت؟ با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم كرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم كرد.
و اگر اكنون دست شاعر خالي است و بر فراز سينه اش جز بته هاى گل سرما نيست، اما او به نازك نهالى زرد و خرد و لرزان و نوپا اميد بسته است كه برايش بارآور بهار و بشارت بخش نوروز باشد:
آه... اكنون دست من خاليست
بر فراز سينه ام جز بته هايي از گل يخ نيست
گر نشاني از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازك نهال زرد گونه بسته ام اميد.
هست گل هايي در اين گلشن كه از سرما نمی ميرد
وندرين تاريك شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد
. بهار رویاهاى شاعر، بهارى است كه به يقين و بي ترديد، دير يا زود، شكوفان از راه خواهد رسيد و هيچ زمستانى هر قدر هم ديرپا و مرگ بار نمى تواند جلو هجوم آن بهاران بالنده مقاومت ناپذير را بگيرد، و:
آنان كه بر بهار تبر آختند تند
پنداشتند خام كه با هر شكستنى
قانون رشد و رويش را
از ريشه كنده اند
به عبث مى پندارند كه قادرند جلو يورش بهار رويا هاى شاعر را بگيرند ، و شاعر در حالي كه تنها يكي از بيشمار درختان سلاله جنگل است، در آن هنگام كه تنش از تيغه های تبرهاى مست زخمي و چاك چاك است ، خون چكان، از فراز شاخسارانش يورش بهار را بر سرزمين سوختگي نظاره مي كند و به جنگل بشارت مي بخشد:
اينك كه تيغه های تبرهای مست را
دارم به جان وتن
مي بينم از فراز
بر سرزمين سوختگي يورش بهار.


آنگاه خود او فرياد سرخ فام بهاران می شود، گيرا و سركش، چونان گرمای قلب خاك، برخاسته ز سنگ، فريادی كه خبر دارد از كوتاهي عمر پربار و گلبارانش ،و در عين حال آگاه است كه هر بهار سرود او را چون ردخون آهوی مجروح بر ستيغ بلند و دوردست كوه ها مى افشاند و عطر تلخ اما جوانش را با بال بادهای مهاجم، تا ذهن دشت هاي گمشده می راند:
فرياد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه ، مي دانم
آری كه دير نمي مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستيغ سهم مي افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشت های گمشده مي رانم.
درتمام طول شبهای دراز تاريك و بی ستاره كه عاشقان و شاعران بي بهانه مي گريند وشعر ها در پس پنجره ها چونان مرغان پر شكسته و پربسته اسيرند، گل های سپيد اميد شاعر در انتظار بهار خفته بيدارند:
شب ها كه ستاره هم فرو خفته ست
گل های سپيد باغ بيدارند
شب ها كه تو بي بهانه مي گريي
شب ها كه تو عطر شعرهايت را
از پنجره ها نمي دهي پرواز
اين باغ و بهار خفته را هر شب
گل های سپيد باغ بيدارند
شب های دراز بي سحر مانده
شب های بلند آرزومندی
شب های سياه مانده در آغاز
چه كسي به شاعر بشارت بهار مي دهد؟ گلي كه درون باغچه اش شكفته، گل شكوفا و زيباي اميد و آرزو:
امشب درون باغچه من گلي شكفت
امشب به بام خانهً من اختری دميد
رويای سرد خفته من با بهار گل
آتش درون سينه اش افتاد و جان گرفت.
اينك كنار پنجره جان دميده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب
اميد آن كه ساقه اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در اين خراب.
بشارت بخش ديگر به شاعر مشتاق ، چلچله ای است كه عطر علف های نودميده صحرا و صبح مه آلود كناره دريا در چشم هايش پيدا است و پس از مدتهاى مديد چشم انتظارى شاعر، سرشار از مژدگاني بهار به سراغ او مى آيد، افسوس كه خسته از رنج سفر های دراز بر پنجره شاعر از پای در مي آيد و مي ميرد:
چلچله اي بود و روی پنجره ام مرد.
چلچله، ای مرغ سرزمين بهاران
دير زماني ست كاين دريچه گشوده ست
گوش من از بادهای پيش رس فصل
نام تو را ای سپيد سينه شنوده ست.
آه چه چشم انتظار راه تو ماندم
در دل آن ابرهای گل بهي شام
گفتم روزی بر آشيان نگاهم
مرغ بهاری ترانه مي پری آرام.
و گاه انتظار طولاني و بي فرجام نمودن تمنای بهار، شاعر را تا آستانه نوميدی و تيره و تاريك شدن افق های ديدش پيش مي برد و به او چنين مي نمايد كه هرگز رويايش به حقيقت نخواهد پيوست و به بهار آرزوهايش نخواهد رسيد:
ای چشم آفتاب
قلبم از آن تست كه پوييدني تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش ای گياه كه روييدني تو راست
افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است.
فريادهای من
خاموش مي شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من
از ياد روزگار فراموش مي شوند
در من بهار بود و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود.
در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود.
اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
مي پژمرد يكايك و بي رنگ مي شود
خاموش مي شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود ،همه سنگ مي شود.
و دستان شاعر كه آشيان مرغ عشق است و زمانى زادگاه گل بوده است:
دست من پر شد ز مرواريد مهر
دست من خالي شد از هر كينه ای
دست من گل داد و برگ اورد بار
چون بهار دلكش ديرينه ای
هزاران افسوس و دريغ كه اين دستان بهار آفرين در بهار پر گل بوستان چونان شاخه ای خشك و تك ساقه تكيده پائيز، با برگ های خشك عشقي سوخته ، بر فراز شاخه ها آويزان مي ماند:
در بهار پر گل اين بوستان
دست من تك ساقه پائيز ماند
برگ های خشك عشقي سوخته
بر فراز شاخه ها آويز ماند
اما با اين همه نوميدی ها و حسرت و افسوس شاعر، زود گذر و نامانا است و آن هنگام كه مرغان بهار بار ديگر از دستان بازش پر مي كشند، در دل او نيز آرزوی بهار آرزو ها بال مي گشايد و پر مي كشد:
گرچه ديگر آسمان ها تيره است
شب ز دامان افق سر مي كشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزويي در دلم پر مي كشد.
و او حتي بر تخت عمل نيز نگران خون آن چلچله پيك بهار است كه بيگاه خونش بر در و پيكر شهرش شتك مى زند و چون مرغی در قفس دلتنگ است از اين كه مي بيند همه خرسندند و دلخوش از اين كه به مرغان قفس آبی برسانند و غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار با خال گلگلون در قلب ، ميهمانان پيش رس مرگند.
شاعر نگران اين است كه با مرگ چلچله های پيك بهار چه كسي ديگر مژده بهار خواهد آورد و با ساختن لانه بر لب ايوان ها خلايق را از آمدن بهار با خبر خواهد كرد؟
خون آن چلچله پيك بهار
بر در و پيكر اين شهر شتك زد بي گاه
دل من چون مرغي در قفسي تنگي كرد.
چه كسي بايد زين پس لب ايوان شما
لانه ای از گل و خاشاك كند
تا بدانيد بهار آمده است؟
همه خرسند بدانيم كه آبي برسانيم به مرغان قفس
غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهماني پيش رسند.

ديوان كاملي از شعرهاي سياوش كسرايي ـ شامل 16 دفتر شعر اين شاعر معاصر ـ منتشر شده است .
انتشارات كتاب نادر چاپ اين ديوان كه شامل دفترهاي آوا، آرش كمانگير، مهره سرخ، هواي آفتاب، خون سياوش و... مي باشد را به پايان برده است .
نوذري ـ مسؤول نشر كتاب نادر ـ در اين‌باره گفت: 11 دفتر از اين اشعار بعد از انقلاب اسلامي ايران به تدريج منتشر شده بودند و پنج دفتري كه تا چندي پيش اجازه چاپ نداشتند، با اخذ مجوز در اين ديوان منتشر گشتند .
عنوان اين ديوان «از آوا تا هواي آفتاب» نام دارد.

سياوش كسرائى که افغانستان را دوست داشت و مهمان عزيز آن سرزمين بود و

بنده افتخارملا قات وآشنايي زنده ياد سياوش كسرائى را درکابل دارد چنين مي گويد:
برد و كاربردهاى شعر در زندگى ما، احترام به شاعران، ميل به شاعرى كه اينهمه رو بفزونى است، پناه بردن به شعر در موارد شادى و غم هاى بزرگ، پديده ايست كه مرا باين وا مى دارد تابسرايم   .

اگر اين حقيقتي است كه هنرمندان بزرگ حتي با يك اثر ماندگار وارد گردونه تاريخ مي شوند ، بدين اعتبار كسرايي اگر سراينده تنها آرش كمانگير نيز باشد به عنوان يكي از برجسته ترين شاعران معاصر ما مطرح است. اما تاثير شعر كسرايي بر حيات هنري ، فرهنگي ، و اجتماعي سه نسل از ما ايرانيان بسي فراتر از اين است. راز اين تاثير و آن ماندگاري در چيست ؟ به نظر من ، سخن بر سر نقش تاريخي شعر در سرزمين ما و بويژه شعر آرماني است. شعري كه به يك تعبير از رودكي تا كنون بار سنگين پاسخ گويي به نيازهاي فكري ، فلسفي ، هنري ، و سياسي و پر كردن بسياري از ديگر خالي هاي زندگي اجتماعي ما ايرانيان را بر دوش داشته است.  همه مي دانيم كه زندگي و آفرينش هنري كسرايي پيوندي تنگاتنگ با فعاليت و مبارزه سياسي – اجتماعي او داشت و در اين رهگذر از همان زمان كه بانگ برداشت: « سگ رامي شده ايم ، گرگ هاري بايد ! » ، همواره از دو سو مورد هجوم بود: از يك سو برج عاج نشينان « هنر براي هنر » كه كمترين رايحه سياست مشام هنريشان را به شدت مي آزارد ، و از سوي ديگر يكه تازان و مطلق گرايان عرصه قدرت كه هنر را جز در خدمت سكه رايج بازار سياست نمي پسندند و ادبياتي در توجيه مصالح و منافع و در مدح تبه كاري هاي سياسي خود مي خواهند...
 منظومه مهره سرخ آخرين سروده بلند او تبلور شناخت و باور اين دوره از حيات هنري شاعر و متكي بر نقد تجربي خود اوست. اگر آرش كمانگير منظومه اي است كه در آن آرمان گرايي نه تنها بر اساطير و افسانه ها كه بر مضامين اسطوره اي نيز استوار است ، كه اين البته خود به مطلق گرايي در آرمان انجاميده است ، اما در منظومه مهره سرخ كسرايي با وفاداري به آرمان از مطلق گرايي رها مي شود و در عين حال با اين تلقي از آرمان نيز مرزبندي مي كند كه آرماني بودن را عين مطلق پرستي مي داند. درون مايه انتقادي اين منظومه نسبت به نگرش گذشته به آرمان ، از متن زندگي انسان مشخص و از گرماگرم عرصه كار و پيكار سرچشمه مي گيرد. پشتوانه پيام او در مهره سرخ آرزوها و اميدهاي برباد رفته ، جان هاي سوخته ، خون هاي ريخته ، و فداكاري ها و قهرماني هاي در نيمه راه مانده است. تكيه گاه كسرايي در اين منظومه هم تجربه تراژيك چند نسل معاصر وي و هم تجربه شخصي خود اوست. كسرايي خود در برآمدي بر مهره سرخ در اين باره مي گويد:
« آرش و سهراب گردانندگان اين دو منظومه اگر از يك خون بوده باشند اما هر يك را وظيفه اي ديگر است. آرش با بر جا نهادن گرد تن از سد مرگ بر مي جهد و نه جان خود كه جان هاي بي شمار ديگري را مي رهاند. اما سهراب نوخاسته ، خير خواهي است خطر كرده و خطا رفته با خنجري در پهلو ، كه دادخواهانه نگران سرانجام داوري بر كار خويشتن است. در جهان واقعيت آرش ها اندكند و سهراب ها بي شمار. در مهره سرخ سخن از خطاهاي خطير نيك خواهاني است كه شيفتگي را به جاي شناخت در كار مي گيرند و اينك تاوان هاي سنگيني كه مي بايدشان پرداخت. » در اينجا شاعر بين آگاهي و آرمان گرايي با بي دانشي و مطلق پرستي مرزي صريح و روشن دارد.  اين حقيقتي است كه داستان رستم و سهراب در تمام دوران حيات هنري كسرايي ذهن او را به خود مشغول داشته است ، اما چرا اين بار شاعر اين داستان از شاهنامه فردوسي را (البته با بازآفريني هنرمندانه) براي رساندن پيام خود برمي گزيند ؟ پاسخ به اين سئوال در همخواني مضمون تاريخي اين داستان با آن پيام نهفته است. سهراب به عنوان ايفاگر نقش محوري داستان ، قهرماني زاده و پرورده مطلق ها (مانند آرش كمانگير) نيست ، سهراب تجلي انبوه انسان هاي آرمان گرا اما حقيقي در زمانه ما و با همه ضعف ها و قوت ها و تشويش ها و دل واپسي هاي آنهاست. او در هر گام و هر مرحله از سرنوشت خويش با پديده هاي ناشناخته و سئوال هاي بيشمار روبروست. او و يا آفريننده او (شاعر) تصميم نمي گيرند تا مطلق ها را درهم شكنند ، بلكه سير واقعي و چاره ناپذير زندگي و مرگ او خود شكست مطلق هاست. در مهره سرخ رابطه خير و شر رابطه اي ساده نيست و عطش كنترل ناپذير انسان به تشخيص و داوري به سادگي سيراب نمي شود. در زندگي قهرمان مهره سرخ جهان بيني ها پا به پاي تغيير جهان تغيير مي كنند اما آرمان هاي انساني تا زندگي هست باقي مي مانند.
 سياوش كسرايي با منظومه مهره سرخ تولدي ديگر در شعر خود مي كند. اما دريغ كه اين تولد با مرگ شاعر به خاموشي مي گرايد و مهره سرخ در زندگي هنري او بي همزاد مي ماند. ما از اين پس كسرايي و پيامش را در زندگي سهراب هاي حقيقي و در پيرامون خود ملاقات خواهيم كرد. آنها كه از نزديك با بي تابي ها ، دغدغه ها و شور و شوق عميقا انساني او آشنا بودند مي دانند كه او نه تنها در لحظه هاي آفرينش هنري كه به يك معنا در همه زندگيش شاعر بود. او از يك سو آرش وار جان خود در تير آرمانش كرد و از سوي ديگر سهراب وار و دشنه در پهلو به جاودانگي تراژيكي در آرزوهايش پيوست. سياوش كسرايي همدم وفادار رنج ها ، اميدها و نا اميدي هاي انسان عصر ما بود. او صداي مردم ما بود.

 


ا ز كسرائى:

من آن ابرم كه مي آيم ز دريا
 روانم در به در صحرا به صحرا
 نشان كشتزار تشنه اي كو
 كه بارانم كه بارانم سراپا

پرستوي فراري از بهارم
 يك امشب مهمان اين ديارم
 چو ماه از پشت خرمن ها بر آيد
به ديدارم بيا چشم انتظارم

 كنار چشمه اي بوديم در خواب
 تو با جامي ربودي ماه از آب
 چو نوشيديم از آن جام گوارا
 تو نيلوفر شدي من اشك مهتاب

مرا گفتي دل دريا كن اي دوست
 همه دريا از آن ما كن اي دوست
 دلم دريا شد اينك در كنارت
 مكش دريا به خون پروا كن اي دوست

به شب فانوس بام تار من بود
 گل آبي به گندمزار من بود
 اگر با ديگران تابيده امروز
 همه دانند روزي يار من بود

نسيم خسته خاطر شكوه آميز
گلي را مي شكوفاند دل آويز
 گل سردي گل دوري گل غم
گل صد برگ و ناپيداي پاييز

من و تو ساقه يك ريشه هستيم
 نهال نازك يك بيشه هستيم
جدايي مان چه بار آورد ؟ بنگر
شكسته از دم يك تيشه هستيم

سحرگاهي ربودندش به نيرنگ
كمند اندازها از دره تنگ
 گوزن كوه ها دردره بي جفت
گدازان سينه مي سايد به هر سنگ

سمندم اي سمند آتشين بال
طلايي نعل من ابريشمين يال
چنان رفتي بر اين دشت غم آلود
كه جز گردت نمي بينم به دنبال

تن بيشه پر از مهتابه امشب
پلنگ كوه ها در خوابه امشب
به هر شاخي دلي سامان گرفته
 دل من در برم بي تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
 زمين و آسمان خونابه رنگه
 بيابان مست زنگ كاروانهاست
عزيزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
 گلستون شهيدونه دل من
نداره ره به آبادي رفيقون
بيابون در بيابونه دل من

از اين كشور به آن كشور چه دوره
 چه دوره خانه دلبر چه دوره
به ديدار عزيزان فرصتت باد
كه وقت ديدن ديگر چه دوره

متابان گيسوان درهمت را
 بشوي اي رود دلواپس غمت را
 تن از خورشيد پر كن ورنه اين شب
 بيالايد همه پيچ و خمت را

گلي جا در كنار جو گرفته
گلي ماوا سر گيسو گرفته
بهار است و مرا زينت دشت گلپوش
گلي بايد كه با من خو گرفته

سحر مي آيد و در دل غمينم
غمين تز آدم روي زمينم
اگر گهواره شب وا كند روز
كجا خسبم كه در خوابت ببينم

نه ره پيدا نه چشم رهگشايي
نه سوسوي چراغ آشنايي
گريزي بايدم از دام اين شب
نه پاي اي دل نه اسب بادپايي

چرا با باغ اين بيداد رفته ست ؟
بهاري نغمه ها از ياد رفته ست ؟
چرا اي بلبلان مانده خاموش
اميد گل شدن بر باد رفته ست ؟

 به خاكستر چه آتش ها كه خفته است
 چه ها دراين لبان نا شكفته است
منم آن ساحل خاموش سنگين
 كه توفان در گريبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
 دو چشمت سايبانم بود و گم شد
 به زير آسمان در سايه تو
جهان درديدگانم بود و گم شد

غم دريادلان رابا كه گويم ؟
كجا غمخوار دريا دل بجويم ؟
دلم درياي خون شد در غم دوست
چگونه دل از اين دريا بشويم؟

سبد پر كرده از گل دامن دشت
 خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
 نسيم عطر گياه كال در كام
به شهر آمد پيامي داد و بگذشت

نسيمم رهروي بي بازگشتم
 غبار آلودگي اين سرگذشتم
سراپا ياد رنگ و بوي گلها
 دريغا گو غريب كوه و دشتم

تو پاييز پريشم كردي اي گل
پريشان ز پيشم كردي اي گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غريب شهر خويشم كردي اي گل

خوشا پر شور پرواز بهاري
 ميان گله ابر فراري
 به كوهستان طنين قهقهي نيست
 دريغا كبك هاي كوهساري

بهارم مي شكوفد در نگاهت
 پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزويم لانه دارند
پرستوهاي چشمان سياهت

شبي اي شعله راهي در تنم كن
زبان سرخ در پيراهنم كن
 سراپا گر بزن خاكسترم ساز
در اين تاريكي اما روشنم كن

منم چنگي غنوده در غم خويش
 به لب خاموش و غوغا در دل ريش
غبار آلود ياد بزم و ساقي
 گسسته رشته اما نغمه انديش

شقايق ها كنار سنگ مردند
 بلورين آب ها در ره فسردند
شباهنگام خيل كاكلي ها
 از اين كوه و كمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
 بهار گل به سر گلبن به دامن
 مرا كهشبنم اشكي نمانده است
 چه سازم گر بيايد خانه من ؟

غباري خيمه بر عالم گرفته
 زمين و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است اين كه يخبندان دل هاست
چه شهر است ايم كه خاك غم گرفته ؟

به سان چشمه ساري پاك ماندم
 نهان در سنگ و در خاشاك ماندم
 هواي آسمان ها در دلم بود
 دريغا همنشين خاك ماندم

سحرگاهان كه اين دشت طلاپوش
 سراسر مي شود آواز و آغوش
به دامان چمن اي غنچه بنشين
 بهارم باش با لبهاي خاموش

تو بي من تنگ دل من بي تو دل تنگ
 جدايي بين ما فرسنگ فرسنگ
فلك دوري به ياران مي پسندد
به خورشيدش بماند داغ اين ننگ

 پرستوهاي شادي پر گرفتند
 دل از آبادي ما بر گرفتند
به راه شهرهاي آفتابي
زمين سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببينم دور گردن هر دو دستت
 من آن مرغم كه از بامت پريدم
ندانستم كه هستم پاي بستت

الا كوهي دلت بي درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسير دست نامردان نماني
 سمندت تيز و يارت مرد بادا

دو تا آهو از اين صحرا گذشتند
 چه بي آوا چه بي پروا گذشتند
 از اين صحراي بي حاصل دو آهو
 كنار هم ولي تنها گذشتند
.

 


آثار سياوش كسرايي:
آوا, تهران, 1336
آرش كمانگير, با مقدمه م.ا به آذين, تهران, 1338
خون سياوش به همراه آرش كمانگير, با مقدمه ه.ا.سايه, تهران, 1341
سنگ و شبنم (دو بيتي و رباعي و ترانه), تهران, 1345
با دماوند خاموش, تهران, 1345
خانگي, تهران, 1346
به سرخي آتش به طعم دود ( با امضا شبان بزرگ اميد), با مقدمه احسان طبري, سوئد, 1355
از قرق تا خروسخوان, تهران, 1357
امريكا امريكا, با مقدمه احسان طبري, تهران, 1358
چهل كليد (منتخب اشعار), با مقدمه احسان طبري, تهران, 1360
تراشه‌‏ءهاي تير, با انتخاب و مقدمه عبدالله پسنتگر, كابل, 1362
پيوند, كابل, 1363
هديه براي خاك, لندن, 1363
ستارگان سپيده‌‏دم, لندن, 1989
مهره سرخ, وين, 1374
از خون سياوش, منتخب سيزده دفتر شعر, تهران 1378
هواي آفتاب(واپسين سروده‌‏ها), تهران, 1381
در هواي مرغ آمين, نقدها و مقاله و داستان‌‏ها,تهران 1381
گزيده اشعار سياوش كسرايي, تهران, 1383
.

 

 

 

 


July 16th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان