دشمنم کیست ؟
نوشته :ماریا دارو نوشته :ماریا دارو

دوازده بهار زندگی را ورق زده بودم ودر استانه استقبال سیزدهمین بهار در دنیای از تخیلات قدم میزدم .

زندگی برایم قناعت بخش نبود تفاوت های میان زن ومرد ودختر وبچه مرا در عمق زندگی بی مهفوم فرومیبرد دلیلش برایم گنگ بود باید مغز کوچکم را فشار میدادم تا جواب قناعت بخش برایم پیدا کند خود را مثل یک موسچه بی گناه وفارغ از هر گونه استعداد می یافتم هر کار برای من گناه وثواب رامشخص میساخت و از قهر شدن و

صبوری  الهام میداد .

مادرم خانه نبود ومرا گفت که تا امدنش از خانه اجازه بیرون رفتن  ندارم.

مکلف بودم که برای برادرانم که از مکتب به خانه برگشتند غذا گرم کنم تا اقایان نوش جان کنند طول روز را پشت پنجره اتاق نشسته بودم از دل تنگی میخواستم پرواز کنم

پنجره را باز کردم تا از هوا تازه روح ودل خود را نشاد بخشم نا گهان کبوتری داخل اتاق گردید دیدم در چار کنج خانه پرزد وچوچه اش را جستجو میکرد در مقابل اتاق صالون منزل  درختی بزرگی بود چوچه هایش  از شاخه به شاخه میپرید  اما چرا مادرش انها را در داخل اتاق میپالید ندانستم ؟

 شاید کبوتر هوشیار تر ازمن بود زیرا او میدانست که انسان ها به هم نوع خود هم رحم ندارند چه رسد به پرنده ؟

 او بعد از پالیدن کنج های اتاق دوباره از طریق پنجره پرید ودر شاخه درخت چوچه هایش را پیدا کرد غذای را که در منقارش داشت به دهن چوچه هاش کرد واز نظرم نا پدید شد دیدن این صحنه ونوازش مادر به چوچه هایش مرا در عمق رویاها فروبرد فکر کردم که من نیز روزی از مادری مثل ان چوچه ها بدنیا امده ام مرغ تخیلاتم که در جستجوی مهفوم زندگی بود مرا در فراز اسمان های بلند پرواز داد وبه گذشته های که اصلا بیاد نداشتم برد .

کمره زهنم جلو چشمم باز شد وهمه دوره کودکی را برایم به تماشاه گذاشت .

 که مادرم مرا در اغوش نمیگرفت ...اگر گریه میکردم به عوض نوازش همیشه سر زنش میشدم وگوشهایم را این جملات بد  نوازش میداد

 (مرگ خاک در دهان بازت ....سرکی را میخوری ...سرخود را بخور که بیغم شوم )

او برای من وقت نداشت مصروف جمع وجاروب وپختن ودوختن بود ویا شاید از اغوش گرفتنم خجالت میکشید زیرا دختر بودم ....برای ارام کردنم جذ گوشه دوشک ویا روی سخت خانه کدام گاز و(گهواره)وجود نداشت

مادرم میگفت خیر است بلا نمیزنش دختر است سخت سر باشد .

این نوع خاطرات در زهن هیچ  کودکی ثبت نیمگردد اما نمیدانم که چرا کمره زهن کوچکم انرا عکس برداری کرده بود وامروز در جلو چشمانم قرار داده است

هرگاه برادرم گریه میکرد دست مادرم اگر در شیر ویا شربت میبود برادرم را اغوش میگرفت به افتخار او را زیر پستان می انداخت وبرادرم بچنان ناز ونعمیت شیر میچوشید که از کنج های دهنش شیر سر میکرد و مادرم هنوزهم اورا تشویق میکرد که  شیر بنوشد که شیر مست بار اید وبرادرم با لذت تمام با سینه مادرم با دست های موم مانندش ساعت تیری میکرد راستی که برادرم شیر مست بود او زود نشر ونموکرد ومرا موکنک میکرد وهیچ کسی مانع کارش نمیشد او حق داشت با سامان های بازیش بروی من پرتاب کند ویا روی مرا پرت بکند کسی برایش نمیگفت این کار زشت است او هرچیز که در دست میداشت در دیوار و به فرق من ویا به الماری شیشه دار پرتاب میکرد اوحق خود را میدانست اگرشیشه ئی در اثرشوخی او میشکست مادرم فورأ خانه را جاروب میکرد که پای برادرم را شیشه نبرد پدرم همیشه برایش سامان بازی جدید میخرید هرگاه هرچیز را خراب میکرد پدرم قهرنمی

شد مرغ رویاهایم در عمق تاریک تربیت خانواده گی فرو رفت فکرم عمیق وعمیقتر در دوره های کودکیم فرورفت احساس کردم زمانیکه شش ماه بیش نداشتم بامن برخوردهای زشت صورت گرفته که روح وجسمم را ازرده ساخته جرئت مرا صلب کرده که حتی از خدا هم گله کرده نمیتوانم که مباد قهر شود :

احساس کردم که برادرم مرا باسامان بازیش میزند وجسمم درد حس میکند درد وسوزش چندک گرفتن ودندان کندنش را احساس کردم صحفات دوازده سال زندگی مثل فلم از کمره چشمم عبور میکرد ونا سزا گفتن ودشنام دادن مادرم در لحظه زندگی

در گوش هایم طنین می افگند .

اه واوف مادرم که در موقع ولادتم گفته بود (یک بدبخت دیگر اضافه شد)میشیندم

کلمه عاجزه ..سیاه سر ..دختر هستی ..روحم را چنان پژمرده میساخت مثل شبنم که ژاله وار برگ گل را چلوصاف کند قلبم را چلو صاف میکرد  بیادم امد زمانیکه به اصطلاح( پل )می برداشتم

(راه میرفتم)بجز دیوارهای خانه که یگانه اعصای دستم بودکسی دست کمک برای من

دراز نمیگردید مگر برادرم که راه میرفت مادرم دست های او را میگرفت که نیافتد ستون فقراتش ضربه نخورد وشادیانه میکرد واه شکر بچگکم راه میرود.

 من بدون کمک روحی وجسمی راه رفتن را اغاز کردم چندین بار به روی خوردم چند بار روی وکله خود را زخمی کردم تا پاهایم انرژی پیدا کرد و راه رو شدم

بیادم امد که چار سال بیش نداشتم که برادرم که از من بزرگتر بود واگاهانه پنجه مرا در لای دروازه گرفت ودر رابشدت کوفت ودو انگشت از دست راستم شکست وکج جوش خورد همه این درد هارا حس کردم .

حرف های مادرم را می شنویدم که مرا به سرسخت بودنم وامیداشت واز کودکی مرا در خدمت برادرم قرار داده بود در حالیکه خودهم طفل بودم برای ارام کردن برادرم کوچکم سامان های بازیش را برایش اماده میکردم وخودم حق بازی کردن رانداشتم   

برادربزرگم در کوچه بازی میکرد ومن در خدمت انها به کمک مادرم میشتافتم

واز نوازش مادرم بیادم امد که مرا (اتشگیر صدا میکرد).

 فکرمیکردم که کلمه ناز ونوازش است میگفت تو اتشگیر مادر هستی بیا کمکم کن وبیا ظرف ها را از روی خانه جمع کن بیا برادرکوچکت را ارام کن مگر برادربزرگی از جهان اتشگیر بیخبر بود هر چیز را با لگد میزد ومن باید جمع میکردم مادرم میگفت خیر است بچه است  تو خواهر هستی  .. تودختر هستی

یادم از روزی امد که پدر ومادرم مصروف چای نوشیدن بودند وبرادرم با سامان های

بازی/  بازی میکرد و در روی خانه میدوید پدر ومادر مرا دستور دادند که چاینک چای را از روی خانه بردارم که برادرم نسوزد چون برادرم میدوید پدرم بالایم چغ زد که زود شو من از چغ پدرم ترسیدم چاینک چای داغ را بالای خودم چپه کردم وسوختم .

روزی بیادم امد که میخواستم با برادر بزرگی در کوچه بروم مادرم گفت تو دختر هستی ...دختر ها کوچه نمیروند بنشین برادر کوچکت را هوش کن من از مادرم پرسیدم چرا مادر برادرم میرود

گفت او بچه  او( نر کلنگی) است خدا مرد را مرد خلق کرده است.

درک کردم که من از زندان شکم مادر به زندان چار دیواری خانه پا گذاشتم

 برادرم توته های نانرا در روی خانه پراگنده کرده بود من باید جمع میکردم که گناه دارد وخدا قهر میشود کتاب های برادرم را باید مراقبت میکردم که برادرکوچکم پاره نکند که برادر بزرگی قهر میشود وموقع امدن پدرم از کار ...خانه را باید جمع وجور میکردم که پدرم قهر میشود از مادرم پرسیدم مادر  دختر ها قهر نمشوند ...؟

مادرم مرا به صبوری هدایت کرد که زن ها باید عاجز وصبور باشند از همین خاطر مرد ها برای شان عاجزه خطاب میکنند

مادرم خودش هم نمی فهمید وحقوق خودرا نمدانست زیرا خودش درهمچو خانوادئی بزرگ شده بود و بعدآ در خدمت  خسر وخشو و برادران شوهر قرار داشت .

حالا هر دو برادرم مکتب میروند خوانده ونوشته میتوانند هر گاه موقع درس خواندن کنار برادرانم زانو میزدم برادرم مرا میگوید تو چه پهلویم نشسته ئی تو کور هستی  توکی خوانده میتوانی :

 واقعأخطوط سیاه در روی کاغذ سفید برایم مثل یک لین معلوم میشد واقعأ نمیدانستم که چه رازی در لین های سیاه نهفته است دانسم که برادرم راست میگوید من کور هستم کاملا قبول کرده بودم که کور هستم .

شمال پنجره اطاق را باز وبسته میکرد مثل انکه صفحات دوازده سال زندگیم ورق زده میشد وکتاب ثبت دفتر زهنم نیز باز وبسته میشد وهر لحظه زندگی گذشته را برایم باز گو میکرد در فکرم سولات چرا ....چرا ایجاد شده بود به مادرم فکر میکردم که او چطورتوانسته تا این سن وسال به زندگی تاریک و  مبهم ودارای تفاوت های غیر عادلانه را تحمل کرده ایا او هم مثل من روزی در چنین فکری شده یا خیر

 شاید جواب برایش پیدا نشده.

باز به توان مندی خود فکر میکردم که حالا از امور منزل اهسته اهسته بدر شده میتوانم اما باز فکر کردم  نی هنوز (13) سال دارم در این سن خورد کار شافه را انجام میدهم ایا قادر به خواندن ونوشتن نیستم ؟

 چرا اینطور تسلیم بی عدالتی میشوم یادم امد که ها راستی اگراطاعت نکنم پدرم قهر میشود یادم امد که برادرم درکوچه با بچه ها جنگ میکرد من اورا حمایت میکردم برای پدرم نمی گفتم که پدرم قهر میشد در حالیکه هیچ وقت پدرم بالای برادرم قهر نشده بود مگر این مادرم بود که میگفت ترا خدا زده که دختر خلق شدی هوش کن کار خراب نکنی که پدرت قهر میشود .

یکروز مادرم برایم بسیار مهربان بود در صورتیکه من از برادرکوچکم نگهداری درست کنم او برایم ازتکه های بیکاره ویک چوبک دو دانه گدی ساخته بود که ان گدی ها برایم دنیای محبت میداد مگر زیاد برایم وقت بازی نمیداد مخصوصأموقع امدن پدرم باید گدی هایم را پنهان میکردم که پدرم قهر میشود

من باید برادرکوچکم را ارام کنم که پدرم قهر میشود 

من باید گپ نزنم خموش باشم که پدرم قهر میشود برادرانم اگر کاغذ وکتابچه های شان را تیت وپرک میکردند من باید جمع میکردم که کاغذ گناه دارد وخدا قهر میشود

چرا خدا بالای کسیکه کاغذ را تیت وپاره میکند قهر نمی شود ؟

اگر کاری خلاف ارزو مادرم انجام میشد مادرم میگفت که نکو خدا قهر میشود در حالیکه عین عمل را برادرم نیز انجام میداد ایا خدا بالای بچه ها قهر نمیشود ؟

ایا این تفاوت از عالم بالا نازل گردیده ؟

برایم همه سوال ها لاجواب بود به حرف های مادرم فکر کردم که میگفت خدا ادم را میزند که دختر خلق میشود ....شاید خدا دشمن دختر هاست نی ...نی شاید پدرم یعنی مرد ها دشمن دختر هاست ...دفتر خیلاتم را ورق میزدم تا دشمن خود را دشمن دختر ها و زن هارا پیدا کنم دشمن که چنین بی عدالتی را برای دو طفل خلق کرده ...

این چرا ها واین تفاوت ها مرا سخت با خود پیچانده بود از پنجره اتاق بیرون نگرستم چشمانم بادو خط موازی راه کشید در عقل کوچکم جواب این چرا ها  نمی گنجید

باید فکرمعقولتر کرد ...چه فکر هیچ نمی توانستم مثل که ماشین عقلم را زنگ زده بود

باید از کسی راه حل را جستجو کنم از کی ..از مادرم نی ..نی ..

شمال پنجره اتاق را به حرکت اورد وصدای چق چق کبوتران تمام افکارم را پرت نمود به کبوترها خیره شدم همان مادر با چوچه نر وماده برگشت برای چوچه هایش پرواز کردن را تعلیم میکرد یکبار باچوچه ماده پرواز میکرد ویکبار باچوچه نر پرواز میکرد  وقتکه مادر مطمین شد که چوچه هایش پرواز کرده میتواند هردو را یکجا رخصت کرد چوچه نر وماده هردو یکجا بدون تفاوت در هوا پرواز کردند ومادر به تشویق شان چغ چغ میکرد و مسرور بود الهام خود را گرفتم :

خود را دریافتم که (خودم  دشمن خودم هستم) مادرم دشمن من است ومادربزرگم دشمن مادرم بوده وهمان طورمادرش دشمن مادر بزرگ  این سلسله ریشه بسیار عمیق دارد یک نفر باید در جهت اصلاح این نقصیه براید تاحق را نگیری کسی برایت حق نمیدهد

...غرق نقشه کشی و انتقام بودم که برادرانم از مکتب  برگشتند با همان حرکات امرانه که جز عادت شان بود در خانه درامدند بوت های شان را هرطرف زدند وبکس وکتاب های شان را هر کوشه وکنار انداختند ومرا صدا زدند بیا کجاهستی ....نان کجاست ...اول جواب نگفتم وبعد از چند صدا به جنجال اغاز کردند

گفتم  خودت برو نان راگرم کن وبخور ...این جواب برای هردو شان غیر قابل باور بود برادربزرگم گفت که من از مکتب خسته امده ام من در جواب گفتم

من نیز خسته هستم ..

.گفت تو خومکتب نرفتی ...گفتم افرین ازمکتب نرفتن خسته هستم  بروخودت نان برایت گرم کن ..

در جوابم گفت من نمی توانم گفتم چرا مگر کور هستی ؟....

او قهر شد وگفت ...کور خو توهستی که چیزی را خوانده نمی توانی ..گفتم هر کس در یک بخش زندگی کور است اگر من خوانده نمیتوانم کورهستم توهم نان گرم کرده نمی توانی کور هستی برادرم از کلمه کور گفتن که همیشه برایم میگفت خیلی خجالت کشید وراه عذر راپیش گرفت  زمانیکه مادرم رسید از ماجرای خبر شد برای برادرم گفت که چرا نزدیش وخودش مرا زیر مشت ولگت گرفت وتوهینم کرد دانستم درد راکه از زمان طفلیت درزهنم داشتم و درسفر رویائی قبلا حس کردم درد از لت وکوب نبود درد از توهین وتحقیر ونداشتن حق کامل انسانیم بوده ودرد دختر بودنم .

برای مادرم گفتم حالا دانستم کی دشمن من است کی بالا دخترها قهرمیشود وکی حق دختران را پامال میکند

خدا قهر نمیشود خدا از این گنا پاک است اومقدس است ومحبت است خلقت مرد وزن برایش مساویانه است وحقوق مساوی برای هر زنده جان داده است او جاندار وبی جان را بروبحر را نروماده  حیوان وپرنده را در دنیا مساوی وباحق مساوی زندگی خلق کرده است ..مادرم در دیگ خشم می جوشید اما نمیدانست که خود قربانی  خرفات وبی عدالیت ها و تبعیض رسوم ناقص  گردیده است برایش گفتم که ما خود دشمن خود هستیم مادرت دشمن توبود وتو دشمن من  هستی و شاید در اینده من دشمن دخترخودم باشم.

راه غلط را نااگاهانه تعقیب میکنی وعقده خود را از من انتقام میکشی  من هم مثل برادرم طفلت هستم حق زندگی دارم حق خواندن ونوشتن دارم امروز از برادر وپدر درهراس هستم فردا  مثل خودت از شوهرو خسر وبرادر شوهر وپس فردا از پسر خود باید هراس داشته باشم .

ایام هنوز ضایع نشده بود که حقوق خود را درک کردم وروانه مکتب شدم اما حیف که دوکلک شکسته ام قادر بنوشنتن نسیت زیرا عدم توجه در حق یک دختر معصوم که به موقع انگشتانم را دروازه گرفت شاید به مفکوره که دختر باید سرسخت باشد تداوی نکردند وانگشتانم خود سرانه کنج جوش خورده است حال که خود مادر هستم متاسفانه دختر ندارم .

 پایان 

 

 

 

 


July 22nd, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان