ازماه تا به ماهي
محمد نبي عظيمي محمد نبي عظيمي

 

داستان کوتاه 

 

بار اولم نبود که ازترس نزدیک به زهره ترکیدن شده بودم. از بس در تمام عمرم ترسیده بودم دیگرترس درتار وپود وجودم چنان تنیده بود که غلبه برآن ممکن نبود. من همین طوری می ترسیدم : می ترسیدم از مرگ ، از بیماری ، از لخشیدن وبا کله سقوط کردن برروی سنگفرش ییاده رو، وحشت داشتم از ناتوانی جنسی واز افول چاره ناپذیر آن،یا مضطرب می شدم ازنگاه کردن به چشمان پولیسی که در گوشهء پیاده رو ایستاده بود وبه طور اتفاقی به سوی من می نگریست. درچنین حالاتی که دیگر ترس در من غیر قابل تحمل می شد ؛ تصور می کردم تمام اضطراب خود را می توانم با ضربه زدن محکمی به دروازهء اتاق یا با کشتن مگس مهاجمی که بالای پیالهء چایم می نشست ویا با سیلی زدن به گونهء کودک برهنه پایی که دست تکدی به سویم دراز کرده بود، یا له کردن پشهء چشم سفیدی که ناگهان از پنجره وارد اتاق می شد وبا من هیچ دشمنی نداشت  ویا نابود کردن زنبور عسلی که به منظور مکیدن شیرهء گل های روی برندهء منزلم می آمد ولی ناگهان تغییر جهت می داد، فرو  نشانم.  اعتراف می کنم که  در چنین حالاتی ترس واضطراب من چیز ملموسی می شد، چیزی که  نمی توانستم در برابرآن مقاومت کنم. در همین حالات بود که دیو انتقام در درونم به جوش می آمد ، سرا پا خشم می شدم و از شدت آن به خود می لرزیدم. پس آنچه دشنام می دانستم برزبان می آوردم و از اینکه من نیز می توانستم بکشم ، نابود کنم ، ضربه بزنم و بکوبم احساس آرامش می کردم وتصور می نمودم که با له کردن حشرهء کوچک ویا زدن سیلی به روی کودک ناتوان تمام ترس های متراکم  در وجودم ته می کشند                                                .                     

                                                                                             

 

 آن شب  هم که کابل رمز وراز وآهنگ های بیشمار وفریادها وندا ها وخنده هایش را باز می یافت وزمین گهگاهی با گذر هواپیماهای ب-52 می لرزید، ناگهان از حضور زنانه یی در کنارم از خواب پریدم ودل آشفته وهراسان با یک خیز در بسترم نشستم. نه زن نبود. شب بود ، شب کابل در هیيت زن هرجایی؛ ولی  خوابم پریده بود واز ترس  می لرزیدم . ترس از نزدیک شدن  به این موجود ظریف وزیبا. نیازمن به زن یک امر طبیعی بود واز گذشتهء دور نشأت می کرد، از همان لحظه یی که پا در این سرای سپنج گذاشته بودم. این نیازچندان شدید بود که هرگز به تنهایی خود عادت نمی کردم. به ویژه هنگامی که بیمار بودم ویا خسته ، دیگر این نیاز به صورت یک وسوسه در می آمد.  

                                                                           

 

چیزعجیبی بود در حالی که به وجود او ضرورت داشتم از حضورش می ترسیدم. آیا این یک بیماری بود یا از بس برضد تنهایی خود مبارزه کرده بودم به سراغم آمده بود. مبارزهء یأس آلودی که هیچگاه بر آن فایق نیامده بودم؛ زیرا بار ها از خود پرسیده بودم که حالا که او رفت آیا وجود یک زن دیگر نمی تواند پاسخگوی همان نیاز مستمری باشد که هر مردی به آن می اندیشد.  فکر مسخره یی بود. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ آیا یک جفت دستی که بار دیگرولی به شیوهء دیگر بالای دست آدم گذاشته می شود ، انسان رامی تواند از ورطهء تنهایی نجات بخشد. آیا همین دست تا دیروز با لطف وملایمت به شانهء کس دیگری گذاشته نشده بود وچشمان صاحب دست به چشمان دیگری خیره نشده بود؟ ولی آیا اگربرای پرکردن تنهاییم وفرار از این ترس موهن به ازدواج با دختری که رویش را نه آفتاب دیده می بود ونه مهتاب تن می دادم ، چه به روزم می آمد؟ مگر یک بارهوس زن جوان گرفتن به سرم نزده بود وعاشق شدن را تجربه نکرده بودم ؟ نه مطلب این طور حل نمی شد. این یک سوء تفاهم بود که در ذهنم شکل نا گرفته معدوم شده بود. پس چی؟ سگرتم را روشن کردم وبه طرف پنجره رفتم. شب کابل در این میان بی گناه ومعصوم بود. فقط من یک چیزی کم داشتم. آنچه جایش خالی بود یک موجود زنده بود. مثلاً یک سگ که گاهی به بسترت بالاشود ودستش را به عنوان صبح به خیر به تو بدهد. یا یک  ماهی طلایی در میان اکواریوم* که همین که چشم گشودی به سویت شنا کند ، وبا آشنا ترین حرکات به تو صبح به خیربگویدولبخند بزند    

                                                                                                           

 

نمیدانم چراازخریدن سگ صرف نظر کردم. شاید به خاطر ترس شدیدم ازدندان های تیزوبرانی که داشت و- تا با من انس می گرفت - هرلحظه نشانم می داد؛ اما مطمینم که به خاطر نجس بودن جنس سگ نبود. نه . حتا من حاضر بودم که دریک اتاق با او زنده گی کنم واز هوایی که در آن وجود داشت هردوی مان استفاده کنیم. از فکر خریدن طوطی وکنری و پشک ومار و  خرگوش هم بنا بر دلایل و ملاحظاتی که داشتم صرف نظر کردم. آخر هر کدام شان معایبی داشتند ومحاسنی ومن در موقعیتی نبودم که ریسک کنم . سر انجام پس از چندین شب بیدار خوابی وتفکر فراوان به این نتیجه رسیدم که آن موجودی که می تواند مرا از تنهایی نجات بدهد و جایش در خانه ام خالی است ماهی است ، نی زن. ماهیی با چشمان آبی خندان  وبینی نامریی ودمُ ظریف  و نوار های طلایی دردورکمر نقره یینش .                                                  

 

برای یافتن یک اکواریوم مناسب ومقبول تمام شهر را زیر وزبر کردم. در شهر همه چیز یافت می شد از شیر مرغ گرفته تا جان آدم. درهمین کوچهء پرنده فروشی، چه می خواستی که نبود .مثلاً انواع واقسام قفس . قفس هایی ساخت پاکستان وایران وچین برای پرنده ها. خانه های چوبی کوچک برای سگ ها وپشک ها وخرگوش ها وموش ها. ولی از اکواریوم خبری نبود که نبود، بیچاره ماهی ها را همه فراموش کرده بودند؛ حتا چینایی ها که با امتعهء ارزان وفراوان شان تمام بازار شهررادر تصرف خویش داشتند. دیگر نا امید شده بودم ودرحسرت داشتن یک ماهی کوچک طلایی می سوختم که ناگهان به یاد مادر کلانم افتادم وقصه ها وارثیه اش.  ارثیه یی که تنها صاحب آن من بودم وسالها می شد که درکنج یکی از اتاقهای حویلی بزرگ مان خاک می خوردودروازه اش  بسته بود. این را هم بگویم که آن مرحومه همین طوری به یادم نیامده بود. آخر همین او بود که در شب های سرد زمستان مرا در پهلوی خود درپتهء صندلی می نشانید وقصهء ماهی گک طلایی را می گفت که  درحوض حرمسرای پادشاه زنده گی می کردوعاشق یگانه پسر اوشده بود. دروازه را که باز کردم وبه اثاثهء کهنه، فرسوده و از یاد رفتهء او نگریستم، هیچ تصور نمی کردم که آن خدا بیامرز حتا نان اکواریوم را هم شنیده باشد. آخر حساب او از حساب شهرنشینان جدا بود، ونمی توانست با بسا از ارزشها وعادت ها ی آنان سازش کند. مثلاًبا ماده گرایی مبتذل آنها ، با اعتقادات مذهبی غبار آلود شان ، با نبود صمیمیت وبی نشاطی شان، با روابط جنسی حقیری که میان شان اتفاق می افتاد و با بیگانه گی شان با جادووجنبل و بی میلی شان به راستگویی وصداقت.            

                                           

 

آری،آن اتاق به پالیدنش نمی ارزید. همان لحظه باید به خدمتگارم دستور می دادم که کهنه فروشی را پیدا کند و مرا ازشرآن کالاها واجناس اضافی وبه درد نخور نجات دهد؛ اما هنوز دهنم را باز نکرده بودم که چندین صدا در کوچه پیچید. یکی با صدای نکره اش  وبا تمام قوت فریاد می زد : پنیر بخرین پنیر  تازه ، دیگری می گفت کالای کهنه می خریم ، قالین کهنه، میز وچوکی کهنه، تلویزیون ویخچال کهنه ، دیگ وکاسهء کهنه ... وسومی باصدای زیرش این ارکستر را تکمیل می کرد ومی گفت : رخت های نو آورده ایم ، رخت های شیک وارزان مال   چین و پاکستان. کهنه فروش را صدا زدم و در ازای مبلغ ناچیزی تمام هست وبودی را که یادگار آن زن پاک طینت ومهربان بود فروختم.   

                                                     

 

 آه که در این شهر بزرگ  به نسبت نبود اکواریوم باید تا ابد حسرت می خوردم وفکر ماه وماهی را از صفحهء ضمیرم به دور می انداختم و به موجود دیگری می اندیشیدم که می توانست همدم وهمرازم گردد. ولی کدام موجودی می توانست جای ماهی را بگیرد؟ موش چطور؟ آری موش. آخر موش را چه کرده که بسیاری ها ازدیدنش وحشت می کنند ؟آه که چه موجود زیبایی است. چه دندانهای ریز وسفیدی دارد و چه دُم دراز وقشنگی. همرایت که انس گرفت ، می توانی بالای کف دستت قرارش بدهی وبه چشمان شیطانش بنگری وبروت های درازش را تاب دهی. دوستت که شد از سر وکولت بالا وپایین می رود و حتا اگر درست آمو زشش بدهی برایت می رقصد. بلی موش، موش!  یک موش کوچک خاکستری جای خالی زنده گی ام را پر می توانست کرد. یک موش. نه یک زن. آن روز خیلی طول کشیدتا تصمیم بگیرم که موش بخرم یا زن بگیرم. سرانجام ، قسمتی از مغزم برقسمت دیگرآن پیروز شد و آن قسمت را مُجاب ساخت تا موشک بی آزاری بخرم ،مانند موشک "فروغ"**  که در دیوارخانه ام گاهگاهی گذری داشت،  با قفسی ودر گوشهء اتاقم بگذارم ودلم را خوش کنم که دیگر تک وتنها نیستم وموجودی با من زنده گی می کند که بسیار شوخ وشیطان و کم توقع است ودر بدترین حالات هوسی جز جویدن ککرکی گوشم ندارد. آری تنها ریسک خریدن موش همین می توانست باشد ودیگر هیچ. اما من که از همه چیز می ترسیدم چطور می توانستم با چنین موجودی در یک اتاق زنده گی کنم؟  بلی در مقابل من دو تصمیم آزار دهنده قرار داشت.  یکی خریدن موش ودیگری گرفتن زن. والبته که حتا با هما ن مغز بیمارم میل داشتم تصمیمیی اتخاذ کنم که آزار کمتری می توانست    داشته باشد.                     

                                                                                                                                                                                  درهمین افکار بودم که چشمم به تُنگ بلورین نسبتاً بزرگی افتاد که در دست کهنه فروش  بود وبا عجله از منزل ما خارج می شد. چیزی که برای یافتنش تمام شهر را زیر ورو کرده بودم. کهنه فروش را صدا زدم وگفتم"به این تنُگ ضرورت دارم .  آن را نمی فروشم."  اما دیدم که  مرد کهنه فروش مثل این که بخواهد از لبریز شدن خشم فروخورد ه خود را نجات بخشد،  ناگهان تــُف کرد وباشیوهء بیان عجیبی ، بدون آن که برایش تفاوتی بکند  با زبان غیر متعارف وپرخاش نما یانی گفت : " برو برادر، اول نمی فروختی . حالا اگر می خواهی دوباره صاحب آن شوی باید پنجهزار افغانی بدهی ".  ومن در حالی که از بروز خشم به شدت  مهار شده ام با زحمت فراوانی جلوگیری می کردم ، گفتم : " تــــُنگ را به زمین بگذار وبرو. ورنه پولیس را خبر می کنم. "اما؛ کهنه فروش قاه قاه خندید وگفت ، "  برو خبر کن، مگر من بچه ام که مرا می ترسانی؟ این تنُگ بلور اصل وساخت روس است.ازجملهء  اشیای عتیقه است. شیرین ده هزار افغانی می ارزد."  چه درد سر بدهم تان که چه ندیدم وچه نکشیدم تا عاقبت مال خودم را به قیمت سه هزار افغانی به دست آوردم ، اما خوش وراضی که سرانجام یافتم همان چیزی را که دنبالش می گشتم.

                                                                                                               

 

برای خریدن وبه دست آوردن ماهیی که داشتنش در تاروپود ذهن وضمیرم نقش بسته بود، زحمت زیادی متقبل نشدم.فقط به چند دکان ماهی فروشی سر زدم. وسر انجا م اورا از میان صدهاماهیی که در میان حوضچهء کثیف سمنتی پستوی دکانی شنا می کرد انتخاب نمودم. ماهی  طلایی کوچکی را با چشمان خندان، نگاه هوشیار ، فلس های سیمین ودُم نقره یین.آه که چه حرکاتی داشت ، چقدر ظریف وزیبا وموزون.در حرکات او اصالت غیر قابل انکاری بود که شاید در آن لحظه تنها من قادر به دیدن آن بودم. اصالت زیبایی . مثلاً در وضع نگهداشتن سرش، درنیرویی مطمینی که از نهانگاه بدنش برمی خاست و چنان پیچ وتاب دلپذیری به او می بخشید که به نظرم می رسید، شنا نمی کند ؛ اما می رقصد. شوخ وشیطان است  وبا دست ودهنش مرا به سوی خود فرا می خواند.  خدایا این ماهی نبود. آدم بود، بهتر است بگویم دختر زیبایی بود درهییت یک ماهی کوچک. جادو شده بودم وخیره خیره به سویش می نگریستم. آیا این همان ماهیی نبود که مادرکلانم قصه اش را برایم می گفت.؟ پس در این صورت ماهی ها هم پس از هزاران سال باردیگر تولد می شدند و نظریهء تناسخ آن قدر هم بی اساس نبود؟       

 

 ماهی فروش  که مرد لاغری بود وبه نظر می رسید که سال به سال گوشتهای بدنش می تکند واستخوانهایش نمایان می گردند تا حقیر ترین اندازه های اندام بشری را تقدیم تاریخ کند ، چشمانش را که رویای سلامتی و رستگاری را فرو بلعیده بود به چشمانم دوخت وگفت " آقا یعنی شما این ماهی گک را بدون جفتش می خرید؟ "  گفتم : " بلی همین یکی را می خواهم"اما دکاندار خیره خیره به سویم نگاه کرد وگفت " باید جفت آن را نیز بخرید درغیر آن می میرد"اما  من که تصور می کردم بازارتیزی می کند ومی خواهد پول بیشتری به جیب بزند با تمسخر به او نگریستم وگفتم" نمی گذارم که بمیرد،نمی گذارم که غم بخورد وتنها باشد. بیغم باش!" دکاندار با حیرت نگاهم کرد ولی چیزی نگفت، اندام تکیده اش رااز پستوی دکان به عقب کشید وپس از لحظه یی با مرتبان شیشه یی کثیفی برگشت،ماهی گک رابا کفچهءمخصوصی گرفته، در میان آب گل آلود مرتبان رها نموده و به من سپرد. آه که چه لحظهء تاریخیی بود. با وجد وشعف  به او می نگریستم و باورم نمی شد. آخر چسان باور می کردم که پس از دست رفتن او بار دیگر موجود زنده یی در زنده گیم پیدا شود و به زنده گی پوچ وبی هدفم ، رنگ ومعنای دیگری ببخشد   

                                                                                                            

                                            

مدتها می شد که ماهی گک زیبا در همان تنگ بلورین زنده گی می کرد. من هنوز اورا ماهی گک طلایی خطاب می نمودم. زیرا نامی نداشت. برای گذاشتن اسمی بر وی چندین روز فکر نمودم. آخر نمی دانستم ماهی ها چه اسمی دارند وهمدیگر خود را به چه اسمی وچه گونه صدا می زنند. نه زبان شان را می دانستم که از نزد شان پرسان کنم و نه کسی بود که دراین زمینه کمکم کند. ازکسانی هم که پرسیدم  به من خندیند و گفتند ماهی برای بریان کردن آفریده شده نه برای اسم گذاشتن. مرد زردانبو وتکیده اندام نیز چیزی نمی دانست . در فرهنگ های گوناگون هم که سر زدم  به نتیجه یی نرسیدم. شاید از فرط نا چاری بود که یک نام  بشری بر او گذاشتم  " مهوش" . شاید به یاد مهوش از دست رفته ویا شاید هم به خاطر زیبایی جادویی اش.  اما ؛ چه تفاوتی ، بین این دوتا! از زمین تا آسمان. از مه تا به ماهی ! بدینطریق پرداختن ومواظبت از"مهوش"  جزیی از زنده گی ام شده بود، به طوری که  با وسواس فراوان به اوفکر می کردم وبا کوشش بیش از حد به او می رسیدم. این وسواس به حدی بود که هفتهء دو حتا سه بار آب ظرف بلورینش را که کاملاً پاک وشفاف می بود تبدیل می کردم تا مریضیی دامنگیرش نشود. یا این که از فرط وسواس به عوض دو بار، چندین بار به او غذا می دادم. یا برای این که شبها به او آسیبی نرسد، تــُنگ بلورین را به اتاق خوابم می بردم و چندین بار از جایم بر می خاستم تا ببینم که زنده است یا مرده؟ ولی اودر تمام این حالات  با چشمان باز وخندان حضور مرا که به طرفش می رفتم احساس می کرد. به طرفم  می دید، لبخند می زد و  با سر وصورتی که با الوان طلایی ونقره یین رنگ آمیزی شده بود وبا کش وقوسی که به آن پیکر دل انگیزش می داد رقص کنان به سویم می آمد ودهن کوچکش را برای بلعیدن زرات غذا باز می نمود. غذا را که می خورد، چشمان حق شناسش را به من می دوخت. بعد دُم زیبایش را تکان می داد، ودر اعماق ظرف بلورین فرو می رفت.  بارها  چنین واقع می شد که  حین گشت وگذارم به شهر وبازار یا هنگام صحبت با دوستان وآشنایان به یاد" مهوش" بیفتم وگردش ها وصحبت ها را رها نموده با عجله خود را به خانه برسانم تا از سلامتی اش مطمین شوم. خوب دیگر عاشق شده بودم ،عاشق بیقرارش.  

                                                                                                        

                                                              * * *

ادامه دارد


September 3rd, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان