ازماه تا به ماهي
محمد نبي عظيمي محمد نبي عظيمي

داستان کوتاه 

 

پيوست به هفته پيشين

 

مهوش که به دفترم آمد، متوجه آمدنش نشدم. چندین نفر در برابرم ایستاده بودند و هرکدام چیزی از نزدم می خواستتد.  چندین تلفون هم، همزمان زنگ می زدند وکسی نبودتا گوشی تلفون ها را بردارد. بی حوصله شده بودم وبامشتریان، تقریباً با پرخاش صحبت می  کردم. چندان مصروف بودم که حتا  ندیدم، دست لطیفی دراز شد گوشی تلفون کنار دستم را برداشت وبا صدای مخملینی که تا آن روز نشنیده بودم  به طرف مقابل گفت، لطفاً چند لحظه بعدتلفون کنید. جناب ...  مصروف هستند. بعدبه تلفون دیگری پرداخت. ومن هم توانستم یکی دونفر دیگر را از سر باز کنم. اتاق که خلوت شد، به طرف او نگریستم. خدایا چقدر زیبا بود.  چه قدی داشت وچه پیکری! چه زیبا بود وچه هوس انگیزبا چشمانی که بایک نگاه صدتا همچو مرا می خرید وآزاد می کرد.  نگاهی که مرا می ترساند ، مضطرب  می کرد وپریشان می ساخت. علت اضطرابم این نبود که چگونه خواهم توانست به او  امر ونهی کنم، بلکه این بود که چگونه خواهم توانست روزی دست سپیدکوچکش را فشار بدهم .با چه جرأتی به لبان بوسه خواهش گل بوسه بکارم؟  لابد جادو شده بودم که بدون ترس ،ترس وتردیدی که در سراسرزنده گی با من بود وهست ،بدون  کوچکترین سوالی از او بخواهم تا بلافاصله کارش را شروع کند.

البته من نمی دانستم که  این مهوش کیست وچه سابقه یی دارد؟ ولی مگر سابقه اش  هم مهم بود؟  نه ، من که کلید گاو صندوق شرکتم را به او نمی دادم. یا مثلاً دستهء چک بانک را به دستش. اگر دزد هم می بود چه چیزی را می توانست بدزد؟ میزها وچوکی ها وکمپیوتر ها راکه نمی توانست با خود ببرد؟ .پس چه چیزی را می دزدید؟ شاید عقلم را. اما مگرمن عقل داشتم؟ آیا در آن روز وروزگار عقل مانند کیمیا نبود، فضیلتی  که بسیاری ها به داشتن آن  می نازیدند ولی کمترین سهمی از آن نبرده بودند. ولی نه،  او دزد عقلم نبود،دزد قلبم بود. قلبم راربودوچقدر زود. در روزهای اول با ترس وناشی گری فراوانی تن واندام زیبایش را دید می زدم  مثلاً هنگامی که در اثر حرکتی ناگهان پیراهن حریرش از روی رانهای  بلورینش پس می رفــــــت - واو حتا توجهی به آن نمی کرد- ضمن آن که زیبایی های  بی نظیر اندامش را در دل می ستودم، مجبور بودم نگاهم را برگیرم وبه تابلوی روی دیوار خیره شوم، آخر می ترسیدم با یک حرکت ناسنجیدهء من کارش را رها کند وبرود.  اما نمی دانم چه واقع شد که پس ازمدتی ، اگر تصادفاً هنگام امضای کاغذی دستش به دستم تماس پیدا می کرد،  دستم راپس نمی کشیدم ، آخرپوستش بسیار لطیف بود: یاد آورنرم ترین رویا ها.  یا وقتی که  آبشارموهایش برشانه هایم می ریخت،خوشم می امد. ترسم رافراموش می کردم وبا اشتیاق تمام برآن موهای ابریشمین دست می کشیدم واز گرمای تنش به اوج لذت می رسیدم . آری ، من هرگز در زنده گی به اندازهء آن روز ها اززنده گی  لذت نبرده بودم. تغییری که در زنده گیم آمده بود ، خوشآیندم بود. درآن روز هاآدم مستقلی بودم وخویشتن را در حصار هیچ قید وبندی نمی دیدم.  می توانم بگویم  که درآن  روزان وشبان –هرچندمدتش بسیار کوتاه بود- واژهء ترس را فراموش کرده بودم.    

  درآن هنگام من مردی بودم ، نیرومند وورزیده. با چهره یی جدی  واندکی عبوس. با موهای سیاه مثل القاس. درنیمه راه رسیدن به پنجاه  ساله گی ، به گفتهء آل احمد درآستانه سن زده گی؛  اماهنوز مثل دانهء گندمی نبودم که ازبرون پوسته اش سالم ومحکم به نظر می خورد ؛ ولی درونش پوسیده است؛ ولی آیا برای زنی جوان، آراسته ، دلفریب وهوشمندی همچون مهوش که چهره وسخنش لطیف تر از شعر بود ، می توانستم مرد ایدآل باشم؟ نه، هرگزنه. من این را می دانستم ولی نمی توانستم  این حقیقت را قبول و شکیبایی پیشه کنم. راستش در آن روز ها که  نبرد میان کلاسیسزم ومدرنیزم به اوج رسیده  وپدیدهء تازه یی به نام پست مدرنیزم  ظهورکرده  بود- دیگر صبر وحوصله جایشان را با سرعت وشتاب عوض می کردند-، به نظرم می رسید که با گذشت هر روز شکیبایی از صورت یک فضیلت خارج می شود وبه صورت ارزشی در می آید که بایدآن را در پند نامه عطار جست ویا مثلاً در گلستان سعدی. آری نا گوار ترین حادثه درزنده گی ام در شرف وقوع بود.  زنم مرده بود ومن پس از سالها شکیبایی وترس ازازدواج مجدد ، دلباختهء دختر یا زنی شده بودم که حتا نمی دانستم طعم نخستین بوسه های یک مرد را چشیده است یا نی؟  شبها چه می کند وبسترش صدف خالی یک تنهایی است یاکسی و کسانی هستند که دردرون آن صدف می خزند  .

نخستین بوسه راهنگامی بردست لطیفش زدم که سگرتم را آتش می زد. پس از آن با جرأت بیشتری بربنا گوشش که در کنارم بود وکاغذی را برای امضأ پیش کرده بود. بعد هنگام خدا حافظی ، بوسهء کوچکی ازرخسارش ربوده بودم. سپس دوران تحفه دادن ها رسیده بود. هر روز که به دفتر می رفتم ،تحفه یی برایش می بردم. یک روزعطر، عطر بسیارقیمتی. روز دیگرساعت ظریف بند دستی، بعد یک انگشتر.  روزی هم که گردن آویزالماس رابه گردن بلورینش آویختم ، این  خود اوبود که لب برلبم نهاد و پیشقدم شد. خدایا ! پس او هم مرا دوست می داشت، نه نمی توانستم باورکنم . حتماً خواب می دیدم. آخر مهوش ومن ؟ باور  کردنی نبود. آخرچه می خواستم چه نمی خواستم شگاف عمیقی ما را ازهم جدا می کرد. شگافی میان دونسل.    

البته من به نیکویی پی می بردم که رابطه ام با مهوش چه از نظراخلاقی وجه ازنظر مذهبی گناه آلود است وباید هرچه زود تربه آن خاتمه دهم ویا با او ازدواج کنم؛ اما هرموقعی که این حرف رابه او می گفتم ، بهانه می آوردوپاسخ روشنی نمی داد. آن شب هم که درآن مکان همیشه گی آگنده از ماجرا وعشق، دربارهء این موضوع با وی صحبت می کردم ،مثل همیشه ساکت بود؛ اما آذرخشی در چشمان زیبایش می درخشید وافسونم می کرد. حس می کردم چیزی واقع شده، اما نمیدانستم چی؟  دستش در دستم بودو احساس  می کردم که پشت دستم مرطوب شده است. او بی صدا می گریست ومن آنقدر شیفته اش بودم که جرأت نمی کردم دستم رااز دستش بیرون بکشم. من شگفتی زده به اومی نگریستم. دهان باز کردم که چیزی بگویم، کمکی به او بکنم، آرامش کنم که ناگهان صدای خنده اش را شنیدم. آری، خنده. چنان می خندید که هیچ غمی در این دنیا وجود ندارد. آیا همین چند لحظه پیش نمی گریست؟ انگار نه انگار! از شدت تعجب خشکم زد. هیچ چیزی نمی فهمیدم. نمی توانستم اورا درک کنم. از این دگرگونی ناگهانی که درذهنش رخ داده بود، بهت زده شده بودم. چند لحظه یی به همان حال ماند؛ اما غفلتاً دستم را رها کرد وگفت " تعجب کردی که چرا هم می گریم وهم می خندم؟ نه ، تعجب نکن . گریهء من ازخوشی است. میدانی او ، دوباره به آغوشم برمی گردد. زنش را رهاکرده ، اولاد هایش رارها کرده. بلی، بلی برمیگردد.  می دانی چقدر از تو سپاسگذارم. آه عزیزم این تو بودی که سبب شدی تا او تحریک شود،احساس حسادت نماید، وبفهمد که اشتباه کرده است. میدانی عزیزم تو وسیله بودی. وسیله رسیدن دوبارهء من به محبوبم،  از تو متشکرم، خیلی متشکرم..."  آری      سرانجام اوهمچنان که بود، خودش را به نمایش گذاشته بودولی با اینهم به نظرم میرسید که هنوزهم به درستی اورا نشناخته ام واوهمچون جدول کلمات متقاطع،خانه های پرناشدهء بسیاری دارد

* * *

 

 


از خانه اش که بیرون شدم دنیا به گرد سرم می چرخید. آسمان آنقدر پایین شده بود که انگار می خواست مردم شهر جنگ زده رابهتر نظاره کند. باد بیرحم از فرازآسمایی می وزید وبرشهری که از همه چیزش بوی استبداد برهنه وبی عدالتی عریان برمی خاست ، پخش می شد.چشم انداز شهر در پرتو نور سیمگون ماه ظاهراً لبریزاز آرامش وصفا بود. ولی در واقع  شهری بود که در اعماق کوچه های آن  خشم مقدسی می جوشید. و واژهء مرگ وخون بردر ودیوارآن حک شده بود.  مانندشهر طاعون زدهء کامو. با آدمهای طاعون زده اش، با حوایج حقیر اما ضروری ومرگی در دسترسی که در کمین هرهمشهری بود. من نیز که پس از برآمدن از خانه مهوش خویشتن را آدم طاعون زده یی می پنداشتم، باسرعت  فراوانی درسرک های یخ زده ء آن می دویدم.می خواستم فرار کنم از خودم ، ازطاعون...ازآن لحظات چیز خاصی به یادم نمانده. فقط یادم می آید که می خواستم در میان مه سردی که خیابان های متروک شهر رافرا گرفته بود گم  شوم . باشب در آمیزم یا مردابی شوم و" شب را قطره قطره بنوشم . "                                   

                  

پس از آن روز های شکنجه بار بسیاری را دیدم وپشت سر گذاشتم. نا راحتی های آن روز ها آنقدر زیاد بود که طبقه بندی شان براساس یأس وحرمانی که در قبال خود ارمغان می آوردند مشکل است. یادم است که در همان روزهای از دست رفتن او، بار دیگر ترس با شدت وابعاد بیشتری به سراغم می آمدند. از گوشه های اتاقم که دریچه یی به بیرون  نداشتند ویا امکان وزیدن باد از آنها وجود نداشت ، نسیم خیالی می وزید. موهایی ابریشمینی  را پریشان می ساخت وبه صورتم می نواخت. موهایی که تار های نفیس آن پس از لحظات کوتاهی  درشت ودرشت ترمی شدند،بعد به صورت شلاقی درمی آمدند،شلاقی که به سر ورویم ضربه می زد صورتم را خونین می ساخت ، بعد همین شلاق به بدنم فرود می آمد.  از درد به خود می پیچیدم وفریادهایم حجم اتاق راپر میکرد واز راه همان شگافهای نامریی اتاق به طرف کوچه سرازیر می شد. ازهمین شگافهای نامریی  که در سقف ودیوار ها بود، به نظرم می رسید که چشمان کنجکاو بسیاری به سوی من دوخته شده اند ، چشمان وقیحی که ازشکنجه شدن من لذت می بردندوقاه قاه می خندیدند.بسیاری شبها احساس می کردم که آدمی زیر تختخوابم پنهان شده ، یا دستی از غیب پیدا وگلویم را می فشارد. آری،  پس از آن حادثه بود که به نظرم می رسید، دردنیای پر ازاسراری زنده گی می کنم. عجیب بود که شب ها بدون این که در بیرون طوفانی باشد ویارعدی وبرقی،چراغهای اتاق ها ی منزلم غفلتاً خاموش می شدند ویا دفعتاً روشن می شدند.غریو عجیبی درفضا می پیچید وچنان لرزه یی خانه را فرا می گرفت که گویی دارد از هم متلاشی می شود. این مناظر چنان بانظم وترتیبی در برابرچشمانم ظاهرمی شدند که بسیاری وقت ها با احساسی از کنجکاوی منتظر وقوع شان می ماندم وازترس میلرزیدم . شبها هرگز جرأت نزدیک شدن به پنجره ها رانداشتم. می ترسیدم که درخت های باغ  با من سخن بگویند وبزرگترین آنها که ریشش تا  ژرفای زمین فرو رفته بود، همان یک جمله راتکرار کند: تو وسیله بودی وسیله

درتیمارستان هم که بودم ، مدتها این کابوس ها دست ازسرم برنمی داشتند. خیال می کردم که هر لحظه ممکن است شکنجه گران نامریی پیدا شوند مگر نه این که آنان درکار خزیدن به اتاق های بی در وپنجره استاد بودند؟ دیگربا هر تکانی وحشت می کردم واز جایم بر می خواستم. دست ها را صلیب وار برسینه ام قرار می دادم . خاموش وبدگمان به پرستارشب که فریادم را شنیده وبه طرفم می دوید می نگریستم. به نظرم می رسید که او همان شکنجه گری است که در زیر تختم پنهان شده وموهای سیاهش به زودی به هییت شلاق در می آید وبرتنم ضربه می زند.

به ناچارسگرتی دود می کردم. سگرت راهم نه به خاطری که از آن کیفی کنم  بلکه برای آن دود می کردم که با آتش آن دست شکنجه گر ام رابسوزانم. بعد که شکنجه گر از ترس سوخته شدن دستش غیبش می زد، سگرت را با تبختر فراوان از یک کنج لب به کنج دیگرلبم می لغزانیدم وبه اندیشه فرو می رفتم . در چنین حالات بود که فعالیت ذهنی ام بسیار شدید می شد وبه بسا چیزها وپدیده ها، از جمله به" موشها وآدمها" فکرمی کردم . مثلاًبه چهره های موش های کور ی که از اعماق زمین پدیدار می شدند و برای جویدن چوب های تابوتی که تازه به خاک سپرده شده بود هجوم می بردند. گاهی هم چهره های مشهور ترین روسپیهای جهان در برابر چشمم قدمی کشیدند. روسپی های فتنه گر وهوس انگیزی که همهء شان همان یک جمله را با فریاد کر کننده در گوشم فرومی بردند. تو وسیله بودی. وسیله ، وسیله ...                                          

 

بدینترتیب من مدتها امن وامان نداشتم . می ترسیدم  از همه چیز, حتا از سایه ام. امانمی دانم چه واقع شد که آرام آرام به همان پرستاری اعتماد پیدا کردم که تا کنون چندین بار دستش را باآتش سگرتم سوختانده بودم. او زن زیاد زیبایی نبود. ولی جوان وخوش چشم وابرو بود. هرچه می کردم وهرچه می گفتم ، فقط لبخند می زد. با حوصله می گذاشت تا خلق تنگی من رفع شود. حوصله یی که دراوایل مرا عصبانی می ساخت، زیرا آشکارا از اغماضی ناشی می شد که به نظرم می رسید در برابر پیر مردان ودیوانه گانی همچون من باید رعایت  می شد. دستش را هم که دوسه باری سوختاندم، فقط فریاد کوچکی کشید ونم اشکی را که در چشمانش پیدا شده بود ازمن پنهان نمود. او شیوهء خاصی در رام کردن وبه راه آوردن من در پیش گرفته بود. همین که برآشفته می شدم یا از ترس ارواح خبیثه به خود می پیچیدم ، اشکش سرازیرمی شد. زیر لب ورد می خواند و به نجوامی گفت : "خداعادل است. خدارحیم است.... خدا چنین است خدا چنان است" آنقدر این جملات کوتاه را تکرار می کرد که خوابم می آمد و ارواح خبیثه در اعماق ضمیرم ناپدید می شدندو اگر ایرادی هم نسبت به انصاف ودادگری خداوند داشتم فراموشم می شد.

هنوزیک سال نگذشته بود که ذهن فراموش شدهء خود راباز یافتم. یادم است که  در آن روز برای اولین مرتبه جشن کوچکی گرفتیم، در کناررودباری که از تیمارستان، دور نبود. اگرچه درروزهای بی خودی وبیگانه گی از خود، هرروز پیش ازغروب در ساعت معینی همراه باپرستارم به همانجا می رفتیم ونشانه های بسیاری ازمناظر زیبای آنجا در ذهنم نقش بسته بود، مثلاً چند تا درخت سپیدداردر دوطرف رودخانه ، خطی از افق که به علت وجود علف ها گاه محو وگاه روشن می شد، مصب پرازریگ وسنگ رودخانه که به طرف شرق می رفت ، نخل تک افتاده در دوردست و ازنوآسمان آبی لایتناهی ؛ باری،  خاطرهءآن روزهرگز فراموشم نمی شود:  ما در همان جای همیشه گی  در کنارهم نشسته بودیم.  پرستار در برابرم نشسته بود،  وبا چشمان سیاه قشنگش به چشمانم نگاه می کرد. هیجان ولبخند فروخورده یی گودی کوچک گلگونی را برگونه اش می لرزانید؛ ولی مثل همیشه آرام وساکت بود. یادم است که پیش از آن می خواستم چیزی به عنوان تشکر وحق شناسی به او بگویم ؛ ولی پس از آن که یک چند نگاهش کرده بودم و پس از آن که گرمای آشوب انگیز تنش از خود بیخودم ساخته بود، بدون هیچ حرف وسخنی بوسه بارانش کرده بودم.                                                               

 

بلی ، دیگر به خانه رفته بودم. در خانه کسی منتظرم نبود. در آغاز دوستانی که مرا می شناختند به دیدنم می آمدند؛ ولی پس از گذشت زمان کوتاهی این دید وباز دیدها کاهش یافت وسر انجام قطع شد، ومن در انزوای مطلق به سر می بردم. زیرا من در مصاحبت با آنها در خود فرو می رفتم وبه نظرم می رسید که وقتی در میان آدمهای سالم به سر می برم ، نقصانهای فکری ام به نحو درد آوری هم بر خودم وهم بر دیگران آشکار می گردد. پرستار گهگاهی می آمد وخبرم را می گرفت. اما به زودی او هم شریک زنده گی اش را پیدا کرد وبه شهر دیگری کوچیدو با رفتن خویش تنهایی مرا تکمیل کرد؛ ولی من به سرگردانیهای شبانهء خویش آرام آرام عادت می کردم ، در محیط آگنده ازتبانی وسازش .می دانستم که همه بیمارند ومن بیمار تر از دیگران  : بیمار از بیماری زمان مان!

اما من چه می گویم ؟ آخر من که تنها نبودم. " مهوش " با من بود ودر من بود. "مهوش" حالا اندکی بزرگ شده بود. پوستش شفاف تر و چشمانش خندان تر. من ساعتها به او خیره می شدم وزیبایی خارق العاده اش را می ستودم. در چنین حالاتی او ازهییت یک ماهی بیرون می شد. پیکرش درازودراز تر می شد، چهره عوض می کرد، مهوش می شد، سر از تـُنگ بلورین بدرمی آورد، می آمد ، درکنارم می ایستاد. کاغذی را برای امضأ پیش می کرد، دست لطیفش به دستم می خورد، پوستش یاد آور نرم ترین رؤیاهایم می بود.  یا موهای ابریشمینش را نسیمی که از پنجره می وزید پریشان می ساخت، موهایش به صورتم می خورد. صورتم را نوازش می  کرد ومن غرق لذت می شدم. بدینترتیب با گذشت هر روز ما به هم نزدیک ونزدیک تر می شدیم واو در بسیاری از مسایل زنده گی مراعات ذوق وسلیقهء مرا می کرد.  مثلاًهنگامی که فلسفه بافی می کردم ودرباره جبر واختیار، عدالت خداوندی ، زنده گی دوباره برایش سخن می گفتم واندیشه هایم را بیان می نمودم ، ساکت می ماند ولی سرزیبایش را به نشانه تایید حرفهایم شور می داد.یا هنگامی که دلم می خواست موسیقی حزینی بشنوم ، مخالفتی بروز نمی داد؛ حتا اگر پیرانه سر هوس دیدن بازی فتبال به سرم می زد، سعی نمی کرد تا چینل دلخواهش را بگیرد. بلی او یک همنشین ویک یار دلنشین بود، به این سبب که هرگز افکار خود را برزبان نمی آورد. شاید می ترسید که آزرده شوم ؛ ولی من همواره چیز هایی را که می دانستم ومی توانستم آرزو کنم، بیان می کردم. " مهوش "  محبوب من، این نظم وانظباط را صحیح می دانست وبه من حق می داد. البته او نمی توانست تشریح کند که چرا چنین است؛ ولی مطمین بود که حق با من است.                                                                                                  

دیگردنیا بروفق مرادم پیش می رفت." مهوش " اگر روز ها در تنگ بلورین شنا می کرد،در عوض شبها کدبانوی خانه می شد و بسترم رابا گرمای تنش دلپذیر ومطبوع می ساخت. خدایا اگرزنده گی همین طور پیش می رفت چه نقصی به تومی رسید؟ ما چقدر از همدیگر خویش راضی بودیم. تصور می کردیم که زنده گی زیباست وتو هم سخت عادلی.  آن شب نمی دانم چه واقع شد که  لحظه یی از "مهوش " غافل ماندم وخوابم در ربود. خوابم تیره ، آشفته ، افیونی وترسناک بود.ازترس نزدیک به زهره ترک شدن بودم . می لرزیدم وعرق از سر ورویم جاری بود. شایداز شدت ترس بود که گلوی زن اثیریی را که چهره اش برمن پوشیده بود ، با هردو دستم فشار می دادم. زن اثیری به شدت دست وپا می زد. رنگ بدنش آهسته آهسته کبود شده بود. بعد به خرخر افتاده بود وآخرین نفسهایش را کشیده بود. بیدار که شدم ، پرتو ماه بسترم را روشن ساخته بود درکنارم کسی نبود. تنگ بلورین از بالای میز کنار تختخوابم به زمین افتاده وپارچه پارچه شده بود.مهوش من ،ماهی گک طلایی من ، آن طرفتر با چشمان باز افتاده بود. نفس نمی کشید ولی به یاد دارم که در کنج لبش لبخند محوی مرده است. لابد او نیز مانند من به پوچی این دنیا خندیده بود 

                                                                                                   پایان

                                                                                           تاشکند.اگست. 2006

                                                                                                 

 

* اکواریوم : ظرف بزرگ با آب برای نگاهداری ماهی

 ** باری فروغ فرخزاد در غروب ابدی سروده بود:

   من به فریادی در کوچه می اندیشم         

   من  به موشی بی آزار که در دیوار

 گاهگاهی گذری دارد                                                   

 

 

 


September 10th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان