زنگو له ها به چه کسی داده اند
     مژگان مشتاق مژگان مشتاق

گاو کف طويله روی کاهی که به ادرارش آغشته بود بی حال خوابيده بود.شکم چين برداشته اش به سختی بالا و پاِِِِِيين می رفت. مگسی توی سطل   کنار

طويله افتاده بود و نمی توانست بيرون بيايد.

در طويله آهسته باز شد. مراد پا داخل گذاشت و به طرف گاو رفت. سرش

را بغل کرد و با بغض گفت: بلند شو ! مگه نمي خوای علف بخوری!؟

مثه اون وقتا...بلند شو ."

گاو آهسته چشم هايش را باز کرد و دوباره آنها را بست. گل مراد صورتش

را به صورت گاو چسبانده بود و گريه می کرد. در طويله که باز شد مراد

سرش را بلند کرد . چشمش که به بهادر افتاد اشک هايش را پاک کرد و

با دستپا چگی گفت: اومدم سری به اين بزنم...ميرم همی حالا..."

بهاد سرد و عبوس ناليد :  گم شو...گله را  ول کردی آمدی پی چی؟!

گم شو..."                                               

 

مراد به سرعت از طويله بيرون دويد. بهادر به طرف گاو آمد . با پا به شکم

او زد و زير لب ناليد :  يا بمير يا خوب شو..."

بهادر که بيرون رفت گاو نفس اش به شماره افتاد. مگس تقلا می کرد تا

از سطل خالی خلاص شود...گاو يک لحظه چشم هايش را باز کرد و برای

هميشه بست. مگس از سطل خالی بيرون آمد و روی شاخ گاو نشست!

از بيرون صدای زنگوله می آمد!

 

 


July 21st, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان