زن پنجــــــم
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

این داستان کوتاه را، به بانوی زیبا نویس ، نیلاب سلام تقدیم می کنم. به زن آزادی خواه  ومبـــــــارزی که درراه رهــــــایی زلیخا ها از ستم ملاکان واربابان، با اند یــــــــــــشه وقلمش ، بــــــــا زبان ساده وصمیمی می نویسد و می رزمد. به بانوی گــــــران ارجی که فراقومی، می اندیشد وتعصب وخودبزرگ بینی را تمثیل مضحکی   می شمارد، از بلاهت انسانی .

 

زن پنجــــــم

 

سالهای بسیاری از آن روز گار می گذرد که برای نخستین بار محتسب را دیدم وواژهء فتوا را شنیدم . در همان روز وروز گاری که اگر آدم جسارت می کرد و فتوا را " فتوی " وحتا را " حتی " وتقوا را " تقوی " نمی نوشت ، یک صفر بزرگ سر زلفش می بود در امتحان املا ونگارش زبان فارسی. منظورم همان روز و روز گار تاریکی است که وسعت آزادی گفتن و نبشتن  به نازکی لبهء تیغی بود؛ چه رسد به عشق ورزیدن و یا به گونهء دیگری اندیشیدن که شوخی مرگباری می توانست بود با زنده گی .

 

آن روز که محتسب را دیدم وواژهء فتوا را شنیدم ، دیری نمی گذشت از ایستادن باران وتابش خورشید خیس وبی رمقی که در آن روز سرد پاییزی در آسمان کوچک قریهء ما ظاهر شده بود. مردم در پیش روی مسجد جامع قریه که به وسیلهء طالبان باز سازی شده بود جمع شده وبه مردی که دستانش را به پشت سرش بسته  و رویش را با زغال سیاه ساخته بودند ، با ترس ووحشت  می نگریستند. از فاصله یی که من و نوجوانان دیگر به اومی نگریستیم ، خطوط صورتش دیده نمی شد؛ اما قد بلند واندام ستبرش پیدا بود.

 

نزدیک که رفتیم چشمان درشتش را نیز دیدیم که مانند دو کاسهء خون می درخشیدند و از نگاه هایش، گاه برق حیرت وپرسش وزمانی آذرخش خشم ونفرت ساطع می گردید. سرش برهنه وپاهایش لچ بودند. لباسهای مندرسش را ضربه های قمچین پاره کرده بود وتن زخمی وخونین او به خوبی دیده می شد.

 

من آن مرد را می شناختم ولی از آشنایی ما مدت کمی می گذشت. او تازه به قریهء ما آمده  ودر قلعهء هندو زنده گی می کرد. نامش ناصر بود و در تجارتخانهء  همین مرد هندو که راجیش نام داشت ، دفترداری می کرد.  برادرش قادر که همبازی من بود می گفت که پس از آن که کسب وکار مردم هندو به نسبت محدودیت های فراوانی که طالبان وضع کرده بودند کساد شد وپس از آن که این اقلیت مذهبی به بهانه های گوناگونی از جانب آنان مورد تبعیض و پیگرد قرار گرفتند، بسیاری های شان از کشور فرار کردند؛ اما راجیش به این قریه آمد وبه قلعهء پدریش ماوا گرفت وناصر وخانواده اش را نیز در همان قلعه مسکن گزین ساخت.

 

مردم در اطراف او حلقه زده بودند . کنجکاوی شان لحظه به لحظه فزونی می یافت . هرکسی حدسی می  زد وگمانی می برد؛ اما کمتر کسی می دانست که چه واقع شده وچرا دستان اورا بسته ورویش را با زغال سیاه ساخته اند. زمان سنگین وکند می گذشت وهرلحظه قرنی شده بود، انگار.

 

در اوج همین بی تابی ها وکنجکاوی ها بود که ملک وارباب قریه و ملای مسجد ویک آدم ناشناس گوژپشت  از مسجد بیرون شده وبه طرف جمعیت آمدند. آدم گوژپشت  را که دستار سیاهی به سر داشت نمی شناختم ؛ اما  بادیدن او رنگ وروی حسین چرسی  پرید ه ودر حالی که پا به گریز نهاده بود می گفت : بگریزین ، بگریزین موتسب ، مو تسب.. " همراه  با حسین چرسی ، موسای قماربا وغفاردکمه پران وچند تن دیگرنیزگریختند . با گریختن آنها دردل من نیز ترس غریبی خانه کرد. اگرچه هیچ گناهی نداشتم ونمی دانستم که" موتسب "چه معنا می دهد ومن چرا باید بگریزم .  با این هم دلم  می خواست که فرار را برقرار ترجیح دهم ، اما همین که بار دیگر سیاهی غربت را که با سیاهی زغال آمیخته شده بود ، در چهرهء آن مرد بینوا مشاهده کردم، دلم به حالش سوخت و ناگهان در جای خود میخکوب شدم ومنتظر ماندم که چه واقع می شود ؟

 

اُمنای ده که به مقابل ما رسیدند، همهمه ها خاموش وسکوت سهمگینی بر جمعیت سایه افگند. همه چشمها متوجه آنان شد که چه می گویند وچه می کنند. سکوت هنوز ادامه داشت که آن  مرد گوژ پشت فربه، یک پا را پس گذاشت ویک پا را پیش وبدون آن که به ملای  مسجد جامع که شخص محاسن سفید محترمی بود، اهمیتی بدهد ، شروع کرد به سخن گفتن ؛ اما در واقع تــــُف انداختن بر روی جماعتی که در مقابلش ایستاده بودند، از جمله به روی من هم . یادم نرود برای تان عرض کنم که تـــُف بی پیر آن مرد گوژپشت  که با نسوار دهنش مخلوط می شد؛ چنان غلیظ وچسپناک بود که آب هفت دریا هم برای زدودنش کفایت نمی کرد.

 

                                                                                                                                           

حالا یادم رفته که آن مردی که از فرط پر خوری به ماکیان چاقی شبیه شده بود چه می گفت؟ آخر از آن زمــــان تاکنون سالهای زیادی سپری می شود. گذشته از آن ذهن من هم در آن لحظات مصروف این مساله بود که  آیــــا برادر وخواهر ناصرازدستگیریش خبر دارند ومی دانند که اورا کتف بسته اند ورویش رابا زغال سیاه کرده اند یا نه ؟

 

از خود می پرسیدم که مگر ناصر دزدی کرده یا کدام جنایت نا بخشودنی دیگری را مرتکب شده ؟ ذهــــــــــــنم مصروف این مساله هم بود که  پس از ختم سخنان آن مرد فربه گوژپشت سر نوشت ناصر چه خواهد شد وآیا مــــن سر انجام فرصت خواهم یافت که بدوم به طرف دریا وصورتم راکه با تف غلیظ آن مرد گوژپشت آغشته شده بود، بشویم ؟  در پیچ وتاب ذهن به شدت مصروفم همین افکار نا به سامان می گذشت وهنوز سامان نیافته بود که صدای آن مرد را که مانند صدای عندلیب نازک ولطیف بود شنیدم. به اینجا رسیده بود:

 

- .... بیادرای مسلمان ! شما میدانین که مه نماینده طالبای کرام استم...از امر بالمعروف ونهی عن المنکر.  چن روز می شه که ده همین اطرافا وظیفه دار استم که اگه خدای نکده کسی فرایض دینی خوده اداء نکنه دستگیر وبه جزای اعمالش برسانم... ای کافر خدا نشناسه  ببینین. خوب ببینین. طلت وقواریش  از دنیا گشته. یک روز گیرش کدم که ده وخت نمازعوض ای که به مسجد بره، ده بیخ قلای هندو نشسته بود وچن تا بچه ره سبق می داد، خو از خدای پاک ترسیدم وچیزی نگفتم.  دیگه روز دیدمش که به طرف سیاه سرای مردم سیل  وکتی شان خنده می کد.خوباز آم چیزی نگفتم؛ ولی  امروزکه ده روزه خوردن  گیرش کدم دیگه فامیدم که ای آدم کافر اس و اصلاح نمیشه.  به ای خاطر، ای چوچه خنزیر ره بسته کده رویشه سیاه کد یم و حالی اورا سرچپه بالای خر سوار می کنیم ودر همه دهات دور ونزدیک می گردانیم  تا هم درس عبرت شود برای دیگر های شان وهم الله پاک ده ای ماه مبارک ازما و شما خوش شوه....

 

مردم قریه گفتارآن مرد فربه گوژ پشت را که چشمانش را سرمه کرده بود وریش سیاه دراز و انبوهش را لحظه به لحظه  دست می کشید ومی خارید، با ارادت واعتقاد وسکوت کامل می شنیدند وبسیاری ها با تکان دادن سر این حرفها را تایید می کردند وحاضر بودند که پس از ختم سخنان آن مرد قد کوتاه که به ماکیان چاقی شبیه بود جوان بینوا را حتا سنگسار کنند. وانگهی آنان تصور می کردند که چون بزرگان ده یعنی ملک وملا وارباب ده در پهلوی مرد گوژپشت ایستاده اند پس ناصرحتماً گناهکار است وبرای وارونه نشانیدن او بالای خر لالاخانگل به یجوز ولایجوز دیگری نیازی نیست.

 

سخنان مرد فربه گوژپشت هنوز پایان نیافته بود که ناگهان زلیخا آمد؛ همو دختر جوانی که خواهر ناصر بود و شنیده می شد که بسیار زیباست. تا هنوز هم نمی دانم که زلیخا از کجا خبرشده بود که برسر برادرش چه آمده واین موضوع هم تا کنون برایم روشن نیست که چگونه جرأت کرده بود تا در حضورنماینده امر بالمــــعروف ونهی عن المنکر حاضر شود وعوض آن که به پاهای وی بیفتد و شفاعت برادرش را بکند، به پاهای اربــــاب سلیمان خود را بیفگند و از وی عفو تقصیرات بخواهد. لابد می دانست که ارباب سلیمان بزرگترین زمین داران منطقه است و از قدرت فراوانی برخوردار . چندان که ملا و ملک و محتسب چاره یی جز اطاعت از اوامر او را ندارند.

 

زلیخا، های های می گریست ، چیغ می زد ومی گفت : " ارباب صایب به لیاظ خدا ناصر بیچاره ره نجات بتین ، او هیچ گناهی نداره ، از شما می شه از خدا می شه رحم کنین."زلیخا ندبه می کرد، مویه می کرد، زار می زد ولی  متوجه نبود که روبند چادریش را در هنگام زانو زدن به پاهای ارباب،  بالا زده وعارض همچون ماهش را نمایان ساخته است.

 

اما زلیخا که ناخواسته زیبایی های وافر و درخشانش را به نمایش گذاشته بود؛ زنی بود به ظرافت یک ظرف چینی اصیل وبه زیبایی ووقار یک غزال. پوستش روشنی وشفافیت یخ کوهستان ها را داشت وصدایش چنان نرم ومخملین وزمزمه وار بود که ژرفا وآهنگش به اقیانوسی می ماندکه از دور شنیده می شود. بادیدن چهرهء زلیخا                                                                                                                             که همچون خورشیدی پدیدار شد، درقلب هر مردی که در آن جا ایستاده بود ، آشوبی بر پا شده بود.آشوبی که پژواک آن درچشمان مشتاق ونوازشگر هر کدام آنان دیده می شد. به خصوص در چشمان ارباب سلیمان.

 

 ارباب با چنان نگاه مشتاقی به زلیخای خوبرو می نگریست که انگار جادو شده باشد؛ اما لختی نگذشته بود که به خود آمد ودر میان حیرت وتعجب اهل قریه ، خم شده دست آن مهوش را گرفت ، از زمین بلندش کرد و درحالی که دستان ناصر را می گشود به مرد گوژپشت  که به ماکیان چاقی شبیه بود با چشم وابرو اشاره کرد وهمه دیدیم که مرد گوژ پشت چاره یی جز عقب نشینی ویک تنزل فضاحت بار نداشت.

 

ساعتی بعد که مردم متفرق شدند ومن فرصت یافتم که سر و صورتم را در آب دریا شستشو دهم ، مانند همه مردم قریه به نیکویی می دانستم که تا چند ساعت دیگر ارباب سلیمان صاحب  زن پنجم می شودومن صاحب یک نا مادری  دیگر.

 

                                                                                                               پایان

                                                                                                      تاشکند: اکتوبر2007

                                                                                                                        

 

 پی نویس : این داستان مدت ها پیش دریک مقالهء بحث برانگیزی به نام

             (فتوا ) به گونهء دیگری نوشته شده بود.

 

   

 

 


November 4th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان