قصه کوتاه
مژگان مشتاق مژگان مشتاق

مگس روی کت بابای بچه ها نشسته بود که خانم خانم ها با مگس کش روی مگس سمجی که روی پایش نشسته بود کوبید!                

بابای بچه ها برای بار پنجم به خانم خانم ها گفت :پس چرا کارت دعوت برایمان نمی آرن؟ امشب عروسیه ؛ پس پسر عموت کی کارت میاره؟

خانم خانم ها اخمهایش را در هم کرد و گفت: ما که نمی خایم عروسی بریم که تو راه افتادی ! شامت رو بخور و بخواب!

بابای بچه ها سیگاری تو حیاط کشید و داخل هال شد و به خانم خانمها گفت:

اگر آمدند مرا صدا کن .

خانم خانمها آب میوه ای به بابای بچه ها داد . بابای بچه ها با خوشحالی گفت: چه خوشمزه اس! همیشه از این کارا بکن!

خیلی زود بابای بچه ها خواب به چشمهای منتظرش آمد . خرخرش بلند شد!

خانم خانمها  خیلی زود آماده شد تا به عروسی پسر عمویش برسد.

وقتی که عروس خانم وارد تالار شد   خانم خانمها به کارت عروسی نگاه کرد و زیر لب گفت : حوصله ی حرفهایش را نداشتم. کاش خواب به خواب برود!

موقعی که عروس خانم  با آقا داماد روی صندلی جلوس کرد بابای بچه ها خواب خواب بود و مگس روی کت نیمدارش چرت می زد و گر به ای کفش های واکس زده اش را لیس می زد!کسی توی تالار کل زد!!

 

 

 


December 23rd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان