بيرنگ با گيتي پر از رنگ بدرود گفت
راحله راسخ راحله راسخ

با دريغ و درد آگاهي يافتيم که بيرنگ کوهدامني گران مايه شاعر ،غزل سرا،مرد سخن دان و سخن ور،استاد مهربان،مردخليق و فرهنگي فرهيخته روز 12 دسامبر سال روان با مرگ نابهنگام همهء فرهنگيان،فرهنگ دوستان و علاقه مندان خود را به ماتم نشاند.نبود اين ستارهء درخشان فرهنگ و ادبيات و پژوهشگر نامدار ضايعهء است بزرگ و جبران ناپذير.

نگارنده از سالهاست که بيرنگ کوهدامني را چه در ارتباط زنده گي شخصي و چه در روابط با شعر و شاعری مي شناسم.او مردی بود دور از تظاهر و ريا،صادق و متواضع،پرکار و پر تلاش،هر کاری که به او محول ميشد چه کوچک يا بزرگ آنرا موفقانه و به وجه احسن انجام ميداد.

شادروان بيرنگ شاعری بود پرحوصله،شکيبا،کم حرف و ظريف.او مردی بود فصيح الکلام و سليس نويس و آنچه را که لازمه يک انسان شايسته بود صادقانه و شجاعانه،بي ترس و هراس انجام ميداد.

زنده ياد بيرنگ شاعر شمع و گل،پروانه و بلبل و زلف نگار نبود،او شاعری بود حساس و برخاسته از اجتماع،که پيوسته رنج ها و مصيبت های اجتماعي را با تمام وجودش لمس و احساس مي کرد،شمع گونه مي سوخت،قلم برميداشت و اشعارش را با اشک چشم و خون جگر رقم مي کرد.

شعر بيرنگ شعار نبود،شعر او حادثه بود،واقعه نگاری و کرونولوژی حوادث و مصيبت ها و سرانجام رستاخيز عظيم بود.

چنانچه خودش گفته است:(( شعرهای من حديث نفس نيست،شايد در دوره ای که زيسته ام،اين مجال و رخصت را نداشته ام که شمع و پروانه،تير مژگان و خنجر ابرو باشم.شعرهای عاشقانه ای من بسيار اندک اند.من تا بوده،ناله های مردم را موزون کرده ام بدون آنکه شعار داده باشم و زنده باد و مرده باد گفته باشم.اگر از پروانه و گل و لاله،سبزه،درخت،رودبار،دشت و برگ و شاخه و باغ سخن گفته ام هيچکدام در مفاهيم عيني و حقيقي خود نيستند همه معاني نمادين و سمبوليک دارند.))

حقا که تمامي اشعار بيرنگ درد و آه و ناله است و ممثل بيداد و عصيان،عصيان گران،جهل و جنون زده گي،ظلم و استبداد،همچنان شکوه و شکايت است از زنده گي نابسامان،آواره گي،فرقت و جدايي،غربت زده گي و بي وطني،چنانچه مي گويد:

از درد و غصه و از غم سرشت ماست

رنج و عذاب و دربدری سرنوشت ماست

اندوه و درد و ماتم و اين غربت غريب

حکم خدا و قسمت و تقدير زشت ماست

و در جايي ديگر و در شعر ديگر به باد سحرگاهي پناه مي برد و سراغ ميهن را از او مي گيرد و داد سخن مي دهد:

ای باد صبحگاهي چيزی تو از وطن گو

از باغ و از درختش از دشت از دمن گو

زان کودک دهاتي،آن صبح و آن سلامش

از ساده مردمانش احوال مرد و زن گو

از حال زنده گانش،خود اندکي بدانم

از مرده ای که مانده،در خانه بي کفن گو

اينجا دلم گرفته،باشد هميشه ابری

از خاستگاه خورشيد،از سرزمين من گو

بالاخره تنهايي،درد غربت و احساس پيری نا به هنگام دست بدست هم اين شاعر حساس را شکنجه مي کند و خودش را گل نه،بلکه گياه هرزه و بيهوده مي شمارد و مرگ را صدبار به اين زنده گي ترجيع داده که مي توانيم احساسش را در لابلای پارچه ای از شعرش بدانيم .

پيری خودش شکنجه کند جان آدمي

با درد و رنج و غصه سرآمد جواني ام

در هرقدم به شانه کشم بار مرگ خود

با اين صليب سرخ،مسيحای ثاني ام

آن دانه ام که سبز نگردم،نه گل دهم

در شوره زار تلخ خدا مي فشاني ام

گل نيستم،گياهم و بسيار هرزه ام

بيهوده مي کني،به خدا،باغباني ام

ای آسمان کينه ور بي حيا بگو:

تا کي به خاک غربت و غم،مي نشاني ام

مرگ و ديار دوزخ و آن گرز آتشين

صدا بار بهتر است ازين زنده گاني ام

سرانجام اين بود غمنامه و قصهء پرغصهء شاعری که زنده گي را با درد و رنج آغاز کرده و با آه و ناله و نامرادی با آن وداع نمود.شاعری که از نوروز ملول بود و از بهار افسرده .

گرانقدر خواننده عزيز !

جهت حسن ختام مي خواهم چند بند از غزل "از صد هزار قصه" که از سروده های زنده ياد بيرنگ در لندن است برايتان پيشکش نمايم :

ميخواستم شگوفه شوم،باغبان نماند

يک آسمان ستاره شوم آسمان نماند

بردم فراز شاخ بلند،آشيانه ای

باد آمد و نشانه از آن آشيان نماند

من بعد ازين حکايت خود با که سر کنم

کودک نماند و پير نماند و جوان نماند

از صدهزار قصه که گفتيم عاقبت

غير از دو سه حکايت و يک داستان نماند

بايد که فکر مرگ کنم،آفتاب عمر

رو بر غروب دارد و چيزی از آن نماند

روانش شاد و يادش جاودان باد

 

 

 


February 11th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان