حوای اسیر
عثمان امانی 	عثمان امانی

 

.....و آنگاه آفرید ایزد

پس از شش روز دنیا را

تمام کائنات تکمیل گشتند از پی دیگر

بهشت با صفا را لیک

که هر کنج و کنارش از طراوت ها سخن میگفت

و از زیبائی و نعمت

در و دیوار و نهر و جویبارش قصه ها میگفت

خداوند خالی و بی شور میپنداشت

سرشت از خاک تیره آدم و

در او نفس انداخت

و آنگه آدم تنها و سرگردان

که خود را هیچ میپنداشت

همه نعمت همه زیبائی وگل را

به گردش چون درخت پیچ میپنداشت

به ایزد رو کرد و شکوه از تنهائی و هجران

خدا لبیک گفت و آنزمان

از آسمان تیره وتارش

چراغ ره گشاهی را

حوا را کرد دلدارش

حوا چون یارو یاور در فرازو در نشیب با او

چو کوه پائید

برایش هر شبی دختر

و هر صبحی پسر زاهید

و آنگه آدم آمد بر زمین و سلطه بر افراشت

دگر یادش نبود آن روزگارانش

که از بی همنوائی

سرد بود کانون و کاشانش

دگر آن یار و همراه را کنیز خویش میپنداشت

حوا دیگر حوایش نیست

حوا دیگر اسیربند و زندانیست

چنین ماندست تا امروز

وتا فردا

نمی دانم که تا کی این حوا در بند و زندانیست

 

نوت:

اين سرودهء زيبا توسط وجيهه امانی در کانگرس بين المللی زنان افغانستان منعقده شهر آرنهم کشور هالند بتاريخ 9 مارچ 2008 دکلمه وخوانده شد.

 

 

 


March 31st, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان