عقده ها خاطره ها و اميد ها
دوکتوربشير افضلي دوکتوربشير افضلي

اين عقده ها گره شده وين همه گره

در سينه هاي مردم مظلوم ز سالها

يکروز ميرسد که همين ناله هاي سرد

طوفان کند شراره کشد بيخ و بر کند

کاخ بلند  ظالـم و  بنياد  ظلـم  هـا

............            ......              ..........

يکـروز ميرسد ، يکـروز   پر شکوه

آنروز ميرسد که به شهرو به کوچه ها

از خانه هاي   خائنين، از کاخ   قاتلان

سر ها به نوک نيزه و تن ها به خون سياه.

.......                 .......               ......

يک روز آفتابي و يک زندگي نو

از راه ميرسد،

رسام روزگار، اين نقش ميکشد

يک سيل پر خروش ز فرياد سالها

يک موج پر تلاش و عظيمي ز خلقها

خلقي که سالها،چون بنده زير بار ستم ظلم ديده اند

ناموس شان فنا شده و خون شان چو مي

 در ساغر دزدان در جام قاتلان

از قطرهُ شراب دو چشم ستمکشان،

 مستي چشيده اند

آن روز شرمگين، سرها به پيش پا ،

در دادگاه خلق چو بيدي ستاده اند،

لرزان ز زشتکاري و گريا ن ز کرده ها ، پشيمان ز ظلمها

..........                   ..................                    ..........

قاضي دادگر به کرسي نشسته است ، بر مسند قضا

در پيش چشم او يک رمه گرگ بسته به زنجير عدل و داد

يک حلقه کثيف، يک جمع رشوه خوار،

يک دسته دزد عفت اين قوم بي پناه.

در بين مجرمين مردي ستاده است،

با فرق سيقلي و يکي عينک سياه، آلوده از گناه

.......                       .......                    .....

قاضي بلند شد يک لحظه خيره ماند

از مجرمين وکيل دفاعي طلب نمود

از جمع خائنين، از جمع قاتلان، از دستهُ دزدان،

 از جمع رهزنان

دزدان مملکت يکبار ديده هاي پر از اضطراب خويش

بر چهار سمت محکمهُ مردم وطن، با لرزشي به تن

سراسيمه دوختند،

آخر کجا ز دزد از خائنين ملت و ارباب هاي پست

فرزند اين وطن کي ميکند دفاع

دزدي يکي نبود ، بي داد بي امان

بازي بجان و عفت و با ننگ و نام خلق

آن هم يکي نبود،

جرم ستمگران در پيشگاه قاضي دهقان و رنجبر

افزون ز صد رسيده و از صد هزار ها

.........         .............                  .......

قاضي دادگر اصدار حکم کرد

اين جمع ديو سيرت و ارکان قاتلان ، با رحمت يزدان

محکوم مردم اند ، مردود آتش اند ، بايد که زودتر

سرهايشان رود به سر جوبه دار ها . 

.......               .......                ........              .....

يک صبح تابناک،در پيشگاه مردم و در پارک زرنگار

صد ها هزار دار و به هر دار جثه اي ،

آويخته ز حلق و به کيفر رسيده اند،

آن عقده هاي بسته که در سينه هاي خلق

 محبوس مانده بود،

امروز با شکوه دل انگيز خويشتن، آزاد گشته اند

مردي ميان مردم، پر هيبت و جلال فرياد ميکشيد

آزاد گشته ايد اي مردمان ما ،

اي توده هاي کارگران و ستمکشان،

 اسباب زندگي از آنِ مردم است ، از مال ملت است

اي کشور بزرگ ، وين خانهّ عظيم ،

آغوش مردم است ، کانون ملت است ،

آباد ميکنيم بر شيوه نوين ما، خاکِ پاکِ ما .  


January 25th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان