نیران جان
فیلمنامه ای از بابک صحرانورد فیلمنامه ای از بابک صحرانورد

نام فيلمنامه:  ‌نيران جان

 

 نامهاي ديگر:

خاموشان براهم لوك

اينجا آخر دنياست 

بازگشت

سرزمین های دور

 

خلاصه داستان:

 

نويسنده ي میانسالی كه درگير نوشتن داستاني است از احساس ستروني و عقيمي كه در آفرينش و خلاقيت ادبي اش به وجود آمده به شدت ناخشنود است. او سرگردان ميان جهان بيرون و افكار خود به عنوان روشنفكري كه همه ي درها را به روي خود بسته مي بيند، از وضعيتش بسيار ناراضی است و سعي دارد از اين فضاي حاكم كه دغدغه ي آفرينش برايش ساخته نقبي به دنياي بيرون بزند.

در سفر آفاقي به جهان بيرون كه در روزي پاييزي شروع مي شود به اميد آنكه اين احساس عقیمی در او بميرد و بتواند به سرچشمه ي خلاقيت خود بپيوندد از منزلش با یک كوله پشتي بيرون مي زند.

 

در اين سفر كه به سفري انفسي مي انجامد او به طور اتفاقي با دو پيرمرد تنها برخورد مي كند و در واقع در آن فضاي غريب و مرموز كه همچون فضاي داستانش است برخورد با آنها كه به نوعي چهره اي ديگر از اويند، او را بيش از پيش با فضاي ياس و سترون ذهنش درگير کرده كه به واكنشهاي خاص اونیز مي انجامد و ...

 

هيچ يك از افراد و مكان ها اسم ندارند . ما در يك بي زماني خاصي شناوريم . هر چند مخاطب خود مي داند كه زمان داستان ، امروزي و در گوشه اي از كردستان ایران اتفاق افتاده است .                               

 

 

 

 

 

 تصويري از اتاق نويسنده :

 

نويسنده مردي ست میانسال با قامتی بلند و استوار اما با چهره اي خسته و كمي غم گرفته . او با حيرت به محيط مي نگردو از ديدن پديده هاي نا آشنا منقلب مي شود. اتاقي كه در آن زندگي مي كند نوع زندگي ، حرفه و دلمشغولي هايش را منعكس مي كند.

يك طرف كتابخانه اي بزرگ با انبوهي كتاب ديده مي شود. چهار طرف چند عكس و تابلوهای نقاشی به ديوار آويزان است. كنار پنجره كه اكثر اوقات پرده ي آن كشيده شده و اتاق را نيمه تاريك كرده، ميز كامپيوتر قرار دارد كه ميز تحريرش نيز هست. چند برگ كاغذ سفيد و چند برگ كاغذ خط خطي شده همیشه روی میز ریخته است .  .

يك چراغ مطالعه و يك سري خرت و پرت ديگر مثل بسته ي سيگار، چند فندك، كبريت، خودكار ،سه شمع نیمه سوخته و البته چند كتاب . در كنار ميز يك عسلي ديده مي شود كه تلفني روي آن است والبته يك گوشي موبايل. كنار در يك چوب رختي كه چند تكه لباس بر آن آويزان است. دور تا دور اتاق كتاب است كه ولو شده و اتاق تقريباً نامرتب به چشم مي آيد. تخت خوابي چوبي گوشه ي ديگر اتاق را گرفته است. کامپیوتر در حالت آماده به کار عکس بزرگی از کافکا را نشان می دهد. دو تابلوی معرق کاری نیز به دیوار آویزان است. شاملو و صادق هدایت. همین 

                                       

1- خارجي، كوهستان، غروب

 

آسمان تيره و ابري ست. چيزي به شب نمانده است. باد مي توفد و باران شروع به باریدن کرده. در سراشيبي به سمت دره مردی با  پيرمرد شكارچي ايستاده است .پشت مرد ناشناس به ماست . صداي آنها را نمي شنويم. تفنگي در دست مرد شكارچي است كه مرد  ديگر در صدد گرفتن آن است. شكارچي تفنگش را محكم گرفته.

 

2- داخلي، اتاق نويسنده، غروب

 

در اتاقي نيمه تاريك نيم تنه ي پاييني مردي را مي بينيم كه مدام از اين سر اتاق به آن سر مي رود . قدمهايش شل و وارفته است.

 

3- داخلي، اتاق نويسنده، غروب

 

 صدای دکمه های کیبورد که به تندی کوبیده می شود. او را مي بينيم كه پشت ميز تحريرنشسته است سعی می کند تا بنویسد. به جملاتی که نوشته نگاه می کند. راضی نشده همه را به سرعت حذف می کند. قلمي به دست و انگار منتظر لحظه يي خاص و ناب است  تا بتواند شروع کند. بي تاب و نا آرام به نظر ميرسد. صداي گوش خراش بيرون ( موتور سواران، جيغ و فرياد بچه ها ) آرامشش را به هم ريخته است.

ما او را از نيم رخ مي بينيم كه خسته و وامانده به نظر می رسد. بعد انگار چيز خاصي به ذهنش خطور كرده باشد كمي چشمهايش را تنگ مي كند اما نا اميدانه چهره اش به حالت قبلي بر مي گردد.

 

4-   خارجي، كوهستان، غروب

 

لوله ي تفنگي را مي بينيم كه جايي را  نشانه گرفته و ثابت  است. لوله تفنگ روي ديواري از سنگها گذاشته شده. سپس با يك حركت نرم دوربين به عقب پيرمردي را مي بينيم كه به حالت چمباتمه تفنگش را به جايي نشانه گرفته و منتظر است . پيرمرد شكارچي پشت ديوار سنگي پنهان شده. صداي زوزه ي باد و ديگر هيچ

 

5- داخلي، اتاق نويسنده، غروب

 

بر روي صفحه ي مانيتور عكسي از كافكا به چشم مي خورد. نويسنده كمي به عكس خيره مانده اما به ناگاه رويش را بر مي گرداند و سپس با دستانش صورت خسته و پريشانش را مي پوشاند.

                             

6- خارجي، كوهستان ( جايي ديگر )، غروب

 

نمایي از کوهستان در فصل پاییز. صداي  کلنگ زدن و خاک برداشتن درسکوت کوهستان طنین انداخته.

از پشت تپه ي كوچكي همان صدا  را مي شنويم. كمي نزديكتر كه مي شويم سه قبر عمیق را به فاصله ی کمی از هم مي بينيم كه تلي از خاك دور و برآنها را گرفته است . كسي داخل یکی از قبرهاست. کلنگی را درهوا می بینیم که سه بار با سرعت پایین می آید و سپس سه بار بیلی را می بینیم که خاکها را بیرون می ریزد. مرد مسني ست كه سعي دارد با ابزاري كه همراه دارد قسمت سختي از زمين را بكند. پیرمرد به سختی کلنگ می زند و خاکها را با بیل از داخل قبر بیرون می ریزد. نفسهایش به شماره افتاده. پيرمرد توان ندارد و تقريباً به حالت افتادن، مي نشيند. نيم رخ او مردي ست كه عرق زيادي به صورتش نشسته، لباسهايش مندرس و خاكي ست . به اسمان خيره مي شود. قبرها آماده به نظر می رسند. یکی از قبرها که کنار درختی است کم عمق تر از دوتای دیگر است.  روز نيز در حال آخرين نفسهايش است. باد مي وزد  و گاهي صداي پرنده اي در باد. ديگر سكوت.

 

 

7- داخلي، اتاق نويسنده، غروب

 

نويسنده كف دست چپش را پايه ي پيشانيش كرده و به حا لت مغمومي به فكر فرو رفته است. صداي در زدن مي آيد .دستي زنانه را مي بينيم كه ظرف پر از ميوه اي را روي ميز مي گذارد نويسنده همچنان درگير است. زن ظرف ميوه را روي ميز مي گذارد. از نگاه او مرد را مي بينيم. مرد بدون توجه به او در اندوهي عميق فرو رفته. دوربين روي نيم رخ نويسنده.

صداي زن: تموم نشد ؟

نويسنده سرش را به طرف صدا بر مي گرداند.

صداي آرام زن: ميوه بخور. پنجره را هم یه کم  باز بذار.

 و مي رود. در حالي كه صداي بسته  شدن در را مي شنويم باز از نگاه او نيم رخ مرد را مي بينيم كه سر فرو انداخته. تصوير سياه مي شود.

ناله ي موسيقي از كامپيوتر فضاي اتاق را پر مي كند.  

 

8- خارجي، كوهستان، غروب

 

پیرمرد قبر کن داخل یکی از قبرها نشسته و دست راستش را زیر چانه اش گذاشته و در افکار خود فرو رفته است .

9- خارجي، كوهستان(جايي ديگر)‌، غروب

 

پيرمرد شكارچي تفنگش را همچنان در دست دارد اما سرش را روي تفنگ گذاشته و بي حركت مانده . انگار در خواب است. گاهی سرش را بلند کرده و اطرافش را مي كاود. چند سرفه ي خشك و بلند او سكوت كوه را مي شكند. آنگاه نوميدانه به آسمان مي نگرد. آسمان تيره شده .                                 

                                                                         

10- داخلي، اتاق نويسنده، غروب

 

نويسنده پشت ميزنشسته. از فلاسك چاي ميريزد. تا نيمه كه مي شود آن را برداشته و سر مي كشد . سيگاري مي گيراند و اولين دود سيگار را به طرف كاغذ هايش فوت مي كند. لب پاييني اش را مي جود و گرفته و ابري ست. تصوير سياه مي شود. صداي نرم موسيقي

 

11- خارجي، كوهستان، غروب

 

پيرمرد قبر كن را از دور مي بينيم كه گوني را به دوش كشيده و از باريكه راهي از قسمت شيب کوه پايين مي آيد و آهسته دور مي شود.

 

12- خارجي، كوهستان، غروب

 

پيرمرد شكارچي گلوله را از تفنگ خارج مي كند. كوله پشتي را برداشته و به زحمت بلند مي شود. خاك به لبا سش نشسته. او به آرامی آنجا را با يك نگاه معنادار به اطراف ترك مي كند. از كادر كه خارج مي شود صداي چند سرفه ي خشك سكوت آنجا را مي شكند. تصوير سياه مي شود .

 

13- داخلي، اتاق نويسنده، شب

 

زير سيگاري پر از سيگار را در سطل زباله خالي مي كند. سطل پر از كاغذ پاره و ته سيگار و بسته هاي مچاله شده ي سيگار است. تكه كاغذي توجه اش را به خود جلب مي كند. خاكستر سيگار رويش نشسته. فوت مي كندو سپس كاغذ را صاف كرده و سعي مي كند نوشته هاي روي آن را بخواند. دوربين روي نوشته ها زوم مي كند. مي خوانيم:

 

پيرمرد با نگاهي به افق آرام و با زحمت به راه افتاد. با هر قدم به مرگش آفرين مي گفت. نفس هايش به شماره افتاده بود و پاهايش را به دنبال خود مي كشاند.

 

بعد يك خط خوردگي ديده مي شود. نويسنده به نوشته زل زده. سپس كاغذ را دوباره مچاله كرده و به طرف سطل آشغال پرت مي كند.

                                                                                      

14- داخلي، اتاق نويسنده، شب

 

تلفن زنگ مي زند. از افكار مشوش خود بيرون مي آيد. نگاهي به تلفن مي كند. رو بر مي گرداند . تلفن قطع مي شود . پس از چند لحظه موبايلش زنگ مي زند. چند بار. گوشي را برداشته و نگاهي مي كند. ناراحت است. سيگاري را كه در زير سيگاري بود بر مي دارد. در تاريكي روي فرش مي نشيند. مي خواهد بكشد. به لب مي گيرد. متوجه مي شود سيگار به آخر رسيده و خاموش شده .ابري تر مي شود. تصوير سياه مي شود.

 

15- داخلي، اتاق نويسنده، ‌شب

 

سه شمع نیمه سوخته بر روي ميز است. دوربين روي شمع ها زوم كرده. نويسنده با سيگاري بر لبش به طرف شمع ها سر مي كشد و از شعله ي یکی از آنها سيگارش را مي گيراند . اتاق در تاريكي مرموزي فرو رفته. دستش به سمت چراغ  مطالعه مي رود و آن را روشن مي كند . حالا ما اتاقي تقريباً نيمه روشن را مي بينيم . قسمت بيشتر نور چراغ روي ميز تحرير منعكس شده.

نويسنده لب مي زند. كاغذ هاي روي ميز را ايستاده نگاهي مي اندازد. مي نشيند و چند جمله مي نويسد. آنها را مي خواند. سپس جملات را با عصبيت خط مي زند. تصوير سياه مي شود.

 

16- داخلي، اتاق نويسنده، شب

 

به شكم دراز كشيده و سيگاري در دستش روشن است. سرش را بين آرنج هايش تقريباً پنهان كرده است. بي حركت چون مرده اي كه سال هاست مرده. فقط سكوت. 

 

17- داخلي، اتاق نويسنده، ظهر

 

با صداي زنگ تلفن از خواب مي پرد. كمي به سقف خيره مي شود. به ساعت ديواري زل مي زند. عقربه از حركت باز ايستاده. شعاع هاي باريكي از نور پاييزي از لاي پرده به داخل اتاق تابيده است. زنگ تلفن قطع مي شود. موهايش آشفته و خستگي و به چهره اش نشسته است .  نیم خیز می شود و پاهايش را در بغل جمع مي كند و سرش را روي آن ها مي گذارد. پس از مدتي كوتاه بلند شده و از اتاق بيرون مي رود.

 

18- داخلي، اتاق نویسنده، ظهر

 

نويسنده مشغول جمع كردن وسايلش است. پتو ، كتري، قوري، چند كنسرو، و ...

همه را داخل كوله پشتي بزرگي مي گذارد. از كتابخانه يك دفتر، چند برگ كاغذ سفيد و چند عدد خودكار بر مي دارد و آنها را به دقت، جداگانه در گوشه اي از كوله پشتي مي گذارد. تلفن زنگ مي خورد. سرش را به طرف صداي زنگ بر مي گرداند. به سمت صدای زنگ بر می گردد. پس از چند زنگ تلفن قطع مي شود.

 

19- خارجي، روز، جاده، كوهستان

 

جاده اي خلوت در قاب است. دو طرف زمين هاي كشاورزي ست. دشتي وسيع که به كوه مي رسد .

نويسنده را از دور مي بينيم كه با یک كوله پشتي جاده را آرام مي پيمايد و به طرف ما مي آيد. كمي مي ايستد كوله پشتي را بر زمين میگذارد و روی تخته سنگی که کنار جاده است می نشیند.

 

 

 

20- خارجي، روز، جاده، کوهستان

 

ما روبروي او هستيم. ايستاده و به دورها مي نگرد.  به جايي از جاده خيره مانده. از دور صداي ماشيني كه به سرعت جاده را مي پيمايد به گوش مي رسد. ماشين سواري از او مي گذرد . سپس صداي گوشخراش ترمز ماشين. ماشين وارد قاب مي شود. نويسنده سرش را داخل مي برد و چيزي مي گويد . به جايي از جاده نگاهي مي اندازد و آنوقت كوله پشتي اش را در صندلي عقب می اندازد و خودش در كنار راننده به حالت ولو مي نشيند. ماشين از جا كنده مي شود و از قاب خارج مي شود.

 

21- خارجي، كوهستان، روز

 

ماشين به سرعت در جاده پيش مي رود. از بالاي بلندي ماشين را مي بينيم كه قسمتي پيچ مانند را رد مي كند و سپس از ديد ما گم مي شود.

 

22- خارجي، كوهستان، روز ( داخل ماشين )

 

ماشين راه را طي مي كند. نويسنده از پشت شيشه محو فضاي بيرون شده. راننده مردي ميان سال و ساكت است و یکی دو نگاه کوتاه سرد به نویسنده می کند. گاهی از چشم نویسنده مناظر پاییزی را می بینیم .

 

23- خارجي، دشت، روز

 

نويسنده به آرامي با كوله پشتي اش از ميان علفها و برگهای زرد و خشک شده مي گذرد و به تك درختي نزديك شده و در آنجا مي نشيند.

                                                                                                

24- خارجي، كوهستان، روز

 

از بالاي يك تپه ي ماهور نويسنده با كوله پشتي اش پايين مي آيد. کوله پشتی را در كنار درختي زمين مي گذارد. صداي باد می آید. ساكت به اطراف مي نگرد. 

 

25- خارجي، كوهستان، روز

 

نویسنده در عمق جنگل مقداری چوب خشک جمع می کند.

چوب هاي خشك را در گوشه اي مابين چند تكه سنگ قرار داده و در تلاش است كه آتشي مهيا كند . بالاخره موفق مي شود. قوري سياهي را در كنار آتش مي گذارد. او محو آنجا شده.

 

26- خارجي، كوهستان، روز

 

نويسنده را مي بينيم كه در آن فضاي آرام براي خودش چاي مي ريزد. چاي خوردن و سيگار كشيدن در دل طبيعت بكر. كاغذ و قلمي به دست دارد و در تلاش است تا بنويسد. از جايي در دل كوه صداهایی به گوشش مي رسد. به اطرافش نگاه كرده و گوش مي دهد. سرش را به اطراف مي چرخاند. بلند شده و کمی اطرافش را می کاود.

 

27- خارجي، كوهستان، شب

 

شب شده. به تك درختي که نزدیکش است تکیه می دهد و به روبرويش مي نگرد. كوهاي بلند و درختاني كه روي كوه جا گرفته اند.

 

28- خارجي، كوهستان، شب

 

كنار روشنايي آتش نشسته. زانوها به بغل و چانه روي زانو. محو شراره ي آتش يا در حال انديشيدن. صداي سوختن چوبها و گاهي زوزه ي باد. چاي مي ريزد و پشت سر آن با چوب نازك و درازي كه يك طرفش سوخته سيگارش را مي گيراند . پك لذت بخشي مي گيرد.

 

29- خارجي، كوهستان، روز

 

نويسنده را مي بينيم كه به سفر خود ادامه می دهد. از دامنه ي كوهي بالا مي رود و محو مناظر اطرافش شده است. آن طرف کوهستان وسيعي ست با چشم اندازهای زیبا. اطرافش را می کاود، نگاه مي كند و سپس به طرف قسمت مرتفع کوه می رود. به قبرهایی با فاصله هایی نزدیک بر می خورد ویکی یکی آنها را رد می کند. سپس به روبرویش نگاهی می اندازد. دستی را می بیند که در حال کلنگ زدن است. کنار تخته سنگ بزرگی سه قبر را می بیند. درکناره های قبر تلهایی از خاک  جمع شده است. درعمق انتهايي یکی از قبرها پيرمردي با لباسي خاكي و كهنه باکلنگی سعي دارد زمین سخت را بکند و فرو تر رود. نويسنده محو تماشاي اين صحنه و تلاش مايوسانه ي پيرمرد است. پيرمرد از خستگي به دیواره ی قبر تنگ تكيه مي دهد و ان وقت متوجه مرد غريبه مي شود. مي نشيند و از كوزه ي دم دستش در جامي گلي آب مي ريزد و مي نوشد.

 

30- خارجي، كوهستان، روز

 

نويسنده محو قبوری  شده كه در دل زمين نقشی افکنده اند.

نويسنده: ( آرام و با احتياط ) خسته نباشي

پيرمرد كه انگار از آمدن غريبه به آنجا ناراحت شده و خلوتش را به هم ريخته كمي ابري مي شود و بدون توجه به او در افكار خود فرو رفته. نويسنده سيگاري مي گيراند. در اين حين به اطرافش نگاهي مي اندازد. چند قدم آنطرفتر از قبرها تک درخت کوچکی دیده می شود که خشک خشک است. قبری که در کنار درخت است به نیمه رسیده. 

نويسنده روي تلي از خاك مي نشيند.

پيرمرد: ( در حالي كه به آسمان خيره شده ) چرا اومدي اينجا؟ 

نويسنده: ( در حيرت و شگفتي ) اون  درخت چرا خشک شده. 

پيرمرد به قبرکنار درخت خیره شده. نگاه نویسنده نیز از پی نگاه پیرمرد روی قبر آخر است

پيرمرد: از كجا اومدي؟

نويسنده: (با ترديد ) نمي دونم.

پيرمرد به نويسنده براي چند لحظه زل می زند.

پيرمرد با سختي بلند شده كمري راست مي كند و کلنگ را به دست مي گيرد و مشغول كارش مي شود.

نویسنده: دنبال چی می گردی؟

پیرمرد زنم

نویسنده با حیرت : زنت ؟

پيرمرد: ( نفس هايش به شماره افتاده در حين کلنگ کوبیدن به زمین ) سی ساله دنبال زنم می گردم ولی انگار یه چیزی شده که پیداش نمی کنم . خیلی جاها را کندم ولی ...

چند لحظه سکوت. پیرمرد دست از کار می کشد و رویش را به سوی نویسنده می گرداند .

پیرمرد: ( مغموم ) یا پیداش می کنم یا منم دفن می شم.

 

نويسنده انگار كه شوكه شده در حالتي سرگشته شده  از جایش بر می خیزد. كمي عقب عقب مي رود و به درخت خشك تكيه مي دهد. حيران و شگفت زده از آنجا دور مي شود  كمي كه دور مي شود نگاهی کوتاه دیگری می کند و ناپدید می شود.

                                                   

پيرمرد از عمق كانال سرش را بيرون مي آورد و رفتن او را می نگرد.

 

31- خارجي، كوهستان،‌غروب تيره

 

جايي ديگي از كوهستان كه جا به جا تخته سنگهايي بزرگ است و چند تك درخت . باد مي وزد و شاخه ها را تكان مي دهد .

نويسنده از دور مردي را مي بيند كه به حالت نشسته روي زمين تفنگي  در دست دارد كه سرش را به جايي نشانه رفته و بي حركت مانده. پیرمرد بی حرکت است. به او نزديك مي شود .پیرمرد سرش را بالا مي آورد . نگاه در نگاه .

 

32- خارجي، كوهستان، بالاي دره

 

نويسنده پشت به ما لبه ي دره، زانو به بغل نشسته و محو مناظر پایین است.  شكارچي پیرمردی ست که چهره ای سوخته و شکسته دارد. در حال ریختن  چاي است. دوربين به  نويسنده نزديك مي شودو بالاي سر او مي رسد. از اين زاويه عمق دره را مي بينيم . سه کبک كوهي از پايين دره در عمق جنگل به سمت بالا پر مي كشند و دور مي شوند.

 

33- خارجي، كوهستان، غروب ابري و تيره

 

پيرمرد شكارچي روبروي نويسنده نشسته و تفنگش را تميز مي كند.

پيرمرد شكارچي: اينجا تنها چكار مي كني؟

نويسنده:‌( بي ميل براي گفتگو )‌ دنبال يه چيزي اومدم.

پيرمرد: ( نگاهي به آسمان مي كند ) مي خواد بارون بیاد.

نويسنده: ( انگار منتظر اين حرف است با ياس ) اگه بياد ...

پيرمرد در حال جمع كردن وسايلش است. نويسنده به تفنگ او خيره مانده.

نويسنده: قبل از اينكه بري بذار منم چند دقيقه دستم باشه. شايد چيزي زدم.

پيرمرد: از اين تفنگ سالهاست گلوله اي شليك نشده. من که نتونستم چیزی بزنم.( به نویسنده می نگرد و پس از سکوتی کوتاه ) تو كه اين كاره نيستي.

نویسنده بلند مي شود و كمي جلو تر به لبه دره  مي رسد. چند قدم آنطرف تر دره اي عميق است. دوربين پشت سر اوست . سپس از روبرو او را مي بينيم انگار چيزي مي بيند و لب مي زند .

 

34- خارجي، كوهستان، غروب

 

تكرار سكانس شروع فيلم. در اينجا چهره هر دو را مي بينيم. نويسنده مي خواهد تفنگ را از پيرمرد بگيرد.                                                                              

نویسنده: مي خوام ببينم مي تونم يا نه. شاید من تونستم.

شكارچي: مي دونم چيزي گيرت نمي آد.

نويسنده در حال رفتن به عمق دره با حالتي مايوسانه: گلوله داره؟

شكارچي ناراحت با  سر جواب مثبت مي دهد. 

 

35 - خارجي، كوهستان، غروب

 

باران مي بارد. نويسنده را مي بينيم كه با تفنگي در دست و نقابی به چهره به زحمت از دره پايين مي رود  و از ديد ما خارج مي شود.

پيرمرد شكارچي به او تا وقتي از نظرش ناپديد مي شود مي نگرد.

 

36- خارجی، کوهستان، جای دیگر

 

دوربین به سه قبری که پیرمرد آنها را کنده بود نزدیک می شود. آب باران مقداری در قبرها جمع شده . به قبر کنار درخت خشک شده که می رسیم پیرمرد قبرکن در آن به حالت دراز کش افتاده و چشمان باز او جایی از آسمان را بدون پلک زدن یا حرکتی، می نگرد. باران لباسهایش را خیسانده و صورتش انگار غرق در اشک است. اینطور به نظر می رسد که سالهاست مرده.

 

37- خارجي، كوهستان در مه، غروب

 

صداي نويسنده  روي تصوير: ( كوهستان، غروب باراني )

 

چه زود ميرسي

اما

مي ماني مبهوت بر درگاه

سايه اي از دور مي شوي

تا با نقابي بر رخساره اي بنشيني

شايد حضور خاكستري ات را به ياد آري

پاييز را ديده اي و نمي گذري

حتي دستي از دور با تو نمانده

ايستگاه ديگري نيست

اينجا آخر دنياست                                                                       

و تومغبون

با يك مشت كوچك حقيقت  تنها مي ماني                                         

و به اندازه ي تنهايي آسمان

براي قلبت تسليتي مي فرستي

آه

حتي نگاهي از دور

                          با تو نمانده. (1)

 

 

38- خارجي، کوهستان در مه، غروب

 

باران شدت گرفته است  و باد مي توفد.  كوهستان در مه فرو رفته .  پيرمرد شكارچي در انتظار نویسنده به عمق دره مي نگرد. ناگهان  صداي شليك يك گلوله فضاي كوه را پر مي كند .فضاي پوشيده در مه و باران براي چند لحظه در قاب.  كوهستان در مه با  هيبت خاص خود نظاره گر است.

 

 

1- شعری از مجموعه " سرم را به شب تکیه دادم " بابک صحرانورد- انتشارات پارسی پور- تهران 1382

 

 

 

                                                                پايان

 

 

 

                                                             بابك صحرانورد

                                                        بانه–پاییزو زمستان 86 و بهار 87

                                                        بازنويسي – تابستان و پاییز 87


May 22nd, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان