سیری در شعری از پیرایه یغمائی (1)
شین میم شین شین میم شین

 

پیرایه یغمائی
شاعر، نویسنده، مترجم و پژوهشگر


کلید

• گفتند و ما هم با جان شنیدیم
• راهی به جز عشق، اما ندیدیم

• گفتند:
• «پا؟ پا؟، هرگز مبادا!»

• پا را شکستیم، در خود خمیدیم.

• پا گر شکسته است، راهی دگر هست
• سر چاره گر شد، با سر دویدیم.

• گفتند:
• «سر؟ سر؟ این گوی بی در؟
• نابوده خوشتر!»

• سر را بُریدیم.

• گر پا و سر نیست، یک راه باقی است،
• با بال آواز، ره را پریدیم.

• گفتند:
• «لب؟ لب؟، این حلقه ی تب؟
• خاموش باید!»

• لب را گزیدیم.

• از دل صدا خاست:
• «از ما و بر ما ست!»

• گفتند:
• «دل؟ دل؟»

• دل را دریدیم

• پا و سر و دست، از بُن بهانه است
• نقشی پدیدار در ناپدیدیم

• بازی دگر شد، شب دربدر شد
• تا مشرق عشق، در خود دمیدیم

• هر کس درافتاد با مـا، ور افتاد
• در چالش شب، صبح سپیدیم

• کُولی بزن باز، گلگونه ی ناز!
• ما سرخ ِ رخسار از خون خریدیم

• ما کاکُل سرخ، عطر گل سرخ
• در باور قفل، رمز کلیدیم.

تلاشی برای تحلیل شعرکلید

• اشعار پیرایه یغمائی از شیوائی، دلنشینی و استحکام ساختاری خارق العاده ای برخوردارند.
• آن سان که آدمی از خواندن آنها سیر نمی شود.

• هدف ما اما کشف محتوای اجتماعی و ایدئولوژیکی اشعار ایشان است که فی نفسه کار دشواری است و حرف آخر را هرگز نمی توان به یقین بر زبان آورد.


• ما در حد توان معرفتی خویش، به بررسی جزء به جزء برخی از اشعار ایشان می پردازیم تا بلکه ضمن آشنائی با روشنفکران جامعه خویش، متد فکری خود را به محک زده باشیم.

• اگر احیانا در فرمولبندی نظرات خویش از گزینش واژه های مناسب ناتوان باشیم، هرگز نباید آن دلیلی بر قلت عشق و احترام ما نسبت به شخص شاعر تلقی شود.

حکم اول
گفتند و ما هم با جان شنیدیم

• شاعر برای نقل ماجرا، دیالک تیک آنها و ما را به شکل دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت بسط و تعمیم می دهد و عملا ما را تا حد اوبژکت تنزل می دهد.
• ما چیزواره و اوبژکت واره می شویم و سوبژکت وارگی (فاعلیت) خود را از دست می دهیم.

سوبژکت مورد نظر شاعر در پشت پرده ابهام ـ به مثابه سوبژکتی انتزاعی ـ نا شناخته می ماند.

• آنها ـ به مثابه سوبژکت خودمختار ـ فرمان صادر می کنند و ما ـ به مثابه اوبژکت فرمانبر ـ فرامین صادره را به گوش جان می شنویم.

• این پدیده ـ ماهیتا ـ پدیده جدیدی نیست.

• تمامت تاریخ جامعه طبقاتی ـ کم و بیش ـ بر همین روند و روال بوده است:
• اقلیتی انگل فرمان صادر می کند و اکثریت مولد به گوش جان می شنود.

• تاریخ جامعه طبقاتی ـ عمدتا ـ تاریخ مبارزه طبقاتی از بالا بوده است.

مبارزه طبقاتی از پائین بندرت فرم آشکار و عریان به خود گرفته است.

• دلیل صحت این ادعا ادبیات منثور و منظوم آغشته به اشگ و اندوه و آه و افسوس و سوز و ساز است.

• ادبیات خلق ها از سوئی وسیله ای برای نفی انتزاعی ستم طبقاتی و از سوی دیگر آئینه ای برای انعکاس آن بوده است تا ستم همچنان ادامه یابد و ستمکش بدان خوگر شود.

حکم دوم
راهی به جز عشق، اما ندیدیم

• شاعر در این حکم، ادعای عجیبی را بند از پای برمی دارد:
• ما که فرمان سوبژکت کذائی را به گوش جان شنیده ایم، دم از عشق می زنیم.

• عشق همیشه در دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت واقعیت می یابد:

• عشق پل پیوند رئال و یا ایدئال میان دو طرف است.

• عشق «در خود» معنی ندارد.


• اکنون این سؤال پیش می آید که ما عاشق چی و کی بوده ایم؟

• عشق به چی و یا به کی برای ما بی آلترناتیو بوده است؟

• علاوه بر این، میان حکم اول و حکم دوم چه رابطه منطقی وجود دارد؟

• این بدان می ماند که بنده و یا کنیزی ضمن اقرار به اطاعت مطلق خویش، دم از عشق بزند و چاره ای جز عشق نشناسد.

حکم سوم

• گفتند:

• «پا؟ پا؟، هرگز مبادا!»
• پا را شکستیم، در خود خمیدیم.

• سوبژکت همه کاره در این حکم، پا را زیر علامت سؤال قرار می دهد و هیچکاره گوش به فرمان به شکستن پا و خمیدن در خویش دست می زند.
• همه چیز به جای خود می ماند.

• آب هم از آب تکان نمی خورد، فقط مائیم که داوطلبانه به شکستن پای خویش دست می زنیم، فقط مائیم که خود را بدست خویش از پا در می آوریم.


• خودتخریبی داوطلبانه سوبژکتی که دیگر سوبژکت واره نیست، سوبژکتی که به اوبژکت بدل شده است، آنهم داوطلبانه.


• شاعر از حقیقت امر تکاندهنده ای خبر می دهد:

• از فقدان خودشناسی سوبژکت اجتماعی.
• از خودستیزی سوبژکت اجتماعی بی شعور.
• از سقوط سوبژکت اجتماعی بی شعور به قهقرای اوبژکت وارگی ـ هیچکارگی.

حکم چهارم

• پا گر شکسته است، راهی دگر هست

• سر چاره گر شد، با سر دویدیم.

• شاعر در این حکم از واکنش ما نسبت به شکست پا ـ تحت فشار سوبژکت ـ گزارش می دهد:
• اگر پا شکسته است، غمی نیست.
• زیرا راهی دگر هست.

• ستم وارده بر ما در شعور اجتماعی ما، نه به مثابه ستم، بلکه به مثابه امری طبیعی و مشروع جلوه می کند.
• تنها کاری که از دست ما برمی آید، این است که فونکسیون پای شکسته را به عهده عضو دیگری از اندام خویش محول کنیم.

• تا چشم کار می کند، از مقاومت و پیکار ـ حتی در مخیله خویش، حتی بطور انتزاعی و آرزوئی ـ خبری نیست.


• ما ستم وارده بر خویش را حتی لحظه ای به تحلیل نمی کشیم و زیر علامت سؤال قرار نمی دهیم.

• ما ستم وارده را امری طبیعی و مشروع و بی آلترناتیو تلقی می کنیم.

• ما به تمام معنی اوبژکت واره و چیزواره گشته ایم.

• ما به درجه ای نازلتر از گیاهان، حشرات و حیوانات تنزل یافته ایم.

• چون گیاهان، حشرات و حیوانات در مقابل ستم وارده، واکنش طبیعی نشان می دهند و به دفاع از خویش و حریم خویش برمی خیزند.


• هیچ خصلت و خوئی از سوبژکت در ما یافت نمی شود.


• ما در قاموس شاعر، آدمواره هائی بنده وار هستیم، موجوداتی بی شعور و بی حق و حقوق، اوبژکت واره هائی به معنی حقیقی کلمه.


• اینجا میان ما و اشیاء فرق چندانی وجود ندارد.


• ما در شعر شاعر ـ در بهترین حالت ـ خوی و خصال موجودات جوامع ماقبل سرمایه داری را داریم، به بنده و رعیت بیشتر شباهت داریم تا به انسان عصر جدید، تا به پرولتر.


• ما در مقابل زور، تن به تسلیم می سپاریم، دست به عقب نشینی می زنیم و فونکسیون پا را به کله تهی از مغز خویش محول می کنیم.

• با کله ای که از اندیشه تهی است، با کله ای که قادر به انجام فونکسیون خویش نیست، چه می توان کرد، به غیر از سواری کشیدن از آن، به غیر از دویدن با آن؟

حکم پنجم

• گفتند:

• «سر؟ سر؟ این گوی بی در؟
• نابوده خوشتر!»
• سر را بُریدیم.

• در جامعه طبقاتی میان طبقات حاکم و محکوم جنگ طبقاتی بی امان در جریان است:
• عقب نشینی یکی به معنی هجوم نیرومندتر دیگری خواهد بود، به قصد حفظ و تحکیم حاکمیت خویش از سوئی و به نیت سلب حاکمیت از سوی دیگر.

• ما اما به محض صدور فرمان بر ضد سر، تبر بر گردن خویش فرود می آوریم و چه بهتر.

• سری که به درد اندیشیدن و چاره جستن و یافتن نخورد، همان بهتر که طعمه تبر شود.

حکم ششم

• گر پا و سر نیست، یک راه باقی است،

• با بال آواز، ره را پریدیم.

• حالا که پا و سر در کار نیست، فونکسیون پا به آواز سپرده می شود.
• «کاسه کاسه از خود کاستن» شاملو خواهد گفت.

حکم هفتم

• گفتند:

• «لب؟ لب؟، این حلقه ی تب؟
• خاموش باید!»
• لب را گزیدیم.

• بر سر لب و آواز هم همان می آید که بر سر پا و سر آمده است.
• عقب نشینی داوطلبانه مدام و مستمر در تمامت تاریخ:

حافظ
• آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است:
• با دشمنان مروت، با دوستان مدارا

حکم هشتم

• از دل صدا خاست:

• «از ما و بر ما ست!»
• گفتند:
• «دل؟ دل؟»
• دل را دریدیم

• وقتی هم نوبت به دل می رسد، که ظاهرا مخزن عشق کذائی بمثابه تنها آلترناتیو ما ست، باز هم کوچکترین مقاومتی از ما سر نمی زند.
• دل به راحتی آب خوردن سلاخی می شود.

حکم نهم

• پا و سر و دست، از بُن بهانه است

• نقشی پدیدار در ناپدیدیم

• حالا که ما به چیزی بی سر و پا و دل بدل شده ایم، حالا که ما انسانیت زدائی شده ایم و موجوداتی مثله و معیوب و ناقص و علیل و ناتوان گشته ایم، رجزخوانی مان گوش فلک را کر می کند.

• براحتی آب خوردن دیالک تیک ارگان و فونکسیون را تا حد هیچ تنزل می دهیم.

ارگان های کار و پیکار و تفکر و زندگی را تا حد بهانه تحقیر می کنیم و رجز انتزاعی توخالی دیرآشنا را بر زبان می رانیم:
• «نقشی پدیدار در ناپدیدیم!»

• انکار دیالک تیک عینی هستی همیشه به بیغوله های عرفان منتهی می شود، به منجلاب عفن ایراسیونالیسم (خردستیزی):
• نقشی پدیدار در ناپدیدی!

• این حکم یاوه ای بیش نیست.
• نقشی که پدیدار است نمی تواند ناپدید باشد.

• پدیده به مثابه ضد دیالک تیکی ماهیت
، همیشه محسوس است.


• مفهوم «پدیده ناپدید» انعکاس هیچ چیز واقعی ـ عینی نیست و نمی تواند یاوه بی پایه نباشد.


حکم دهم

• بازی دگر شد، شب دربدر شد

• تا مشرق عشق، در خود دمیدیم

• توضیح تحول در جامعه ای بی سوبژکت تاریخی نمی توانست بهتر از این سرهم بندی شود.
• بازی عوض می شود و شب در بدر.

• در همین بیت، جهان بینی شاعر عربده می کشد:

• جامعه و تاریخ در قاموس شاعر خالی از سوبژکت تاریخساز است، اسیر امواج تصادف کور است، تهی از قانونمندی های عینی است، در بهترین حالت بازیچه دست قدرت های موهوم و نا شناخته است.

• واکنش ما ـ به مثابه اوبژکت علیل و وامانده و بی پا و سر و دل ـ به دربدری شب کذائی، دمیدن در خود تا مشرق عشق است.


• حالا پهلوانی از عهد عتیق لازم می آید تا به درک این دمیدن در خویش از سوی موجودات مثله و بی دست و پا و بی سر و دل نایل آید.


• اگر دون کیشوت شرق هیچ ندارد، در عوض انبانی بی سر و ته از عشق دارد، عشقی بی تعریف، عشقی انتزاعی، مجازی، خیالی، بی بو و بی خاصیت.


حکم یازدهم

• هر کس درافتاد با مـا، ور افتاد

• در چالش شب، صبح سپیدیم

• موجوداتی که غیر از اجرای فرامین ارباب هنری نداشته اند، موجودات اوبژکت واره ای که خود را به دست خود مثله کرده اند، تا به مقاومت و پیکار حاجتی نباشد، پس از دربدری تصادفی شب، به رجزخوانی آغاز کرده اند وبسان حافظ خردستیز، از «هرکس با ما در افتاد، بر افتاد» دم می زنند:

حافظ

• بس تجربه کردیم در این دیر مکافات

• با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

• بی ربطی منطقی مطلق این بیت به همه ابیات پیشین آدمی را به حیرت می افکند.

• شاعر برای اثبات ادعای بی پایه خویش، شب ستیزی سپیده وار ما را به عنوان دلیلی برای شکست ناپذیری کذائی ما به خورد خواننده بی خبر از خرد می دهد.


• چگونه می توان به مثابه جمعیتی فرمانبر و مطیع و گوش به فرمان و بی شخصیت به مثله کردن داوطلبانه اندام خویش پرداخت و پس از اینکه شب کذائی دربدر می شود، از «چالش خود با شب» و از «صبح سپید بودن» خود رجز بالا بلند سر داد؟


• این خصیصه تیپیک طبقه اشراف فئودال است که در غزلیات حافظ و پیروان خردستیز او انعکاس تام و تمام می یابد.


حکم دوازدهم

• کُولی بزن باز، گلگونه ی ناز!

• ما سرخ ِ رخسار از خون خریدیم

• ما کاکُل سرخ، عطر گل سرخ
• در باور قفل، رمز کلیدیم.

• همین و بس!
• نه کمتر و نه بیشتر!
• در باور قفل، رمز کلید بودن!

• از رمز کلید تا خود کلید مسافت بعیدی است.


• از «در باور قفل، رمز کلید بودن» تا در عالم واقع «رمز کلید بودن» راه دور و درازی است.


نمی توان ملتی علیل و توسری خورده و فرمانبر و مطیع بود و در تمامت تاریخ به مثله کردن خویشتن خویش داوطلبانه کمر بست و علیرغم اینها همه از شکست ناپذیری خویش دم زد.

پایان

April 13th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان