خارستان آرزو
شعرـ ازیونس عثمانی شعرـ ازیونس عثمانی

لشکرشب برسربام خیمه زده بود

روشنی نوزادشمع درگهواره غنوده بود

پرستوی سکوت زهیاهوی بادگریخته بود

وبه گوشهٔ خاموش من پناه آورده بود

نگاه ام را پروانهٔ رنگین بالی ربوده بود

که تن بیجان خودرادرپای شمع

دربال خود پیچیده بود

او درجانبازی تندیسی نمایان فرهادبود

دل ام برای اومی طپید

که شمع اورابه جرم عشق

باخنجرشعلهٔ خودگردن زده بود

چریک خشمگین باددرپی نابودی سکوت

پنجره هارا می کوبید

وسپاه شب درصددکشتن روشنی شمع بود

درآن شب هولناک

مراخواب زمژگان وفکرزسرپریده بود

دردهکده موسم دروبود

مردم ده گندم های خودرا دروکرده بودند

میخواستم فردا به بازار بروم

یک پشتاره داس بیاورم

وخارستان آرزوهارادرسینه دروکنم

 

وانکوور،کانادا


August 26th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان