آتش افروخت
 فروغ از لندن فروغ از لندن

 

        
بجان ومالِ افغان،آتش افروخت
بخاکِ پاکِ مایان،آتش افروخت
گذارید پیشِ پایِ دشمن اش سر
بشهرو دِه،نمایان آتش افروخت
غُرور وعزتِ مُلک زیرِ پا کرد
بتاریخِ  نیاکان،  آتش افروخت
بخاکِ دشمنانش بستر انداخت
بنامِ دین و ایمان، آتش افروخت
چوگرگ اندرلباسِ میش تازید
بجانِ هرمُسلمان،آتش افروخت
زِمکتب تا به مسجد کرد ویران
زِدفترتا به دیوان، آتش افروخت
بجنگل های سرسبز دربهاران
بَگُلباغ وگلستان،آتش افروخت
بدار اویخت آهنگ و سُرودم
به نیزارونیستان،آتش افروخت
تبر بگرفت و آثارِ کُهن کُشت
بَتندیسهاوبامیان،آتش فروخت
شمالی را بخاک هموار بنمود
بتاکستانِ پروان،آتش افروخت
به خون آغُشته کردند بلخِ بامی
مزارِ شاهِ مردان،آتش افروخت
بکُندز سوگوار شد جمله مردم
بَتخاروبدخشان،اتش افروخت
بهرسو شعلهٔ جنگ کرد زبانه
بشهرودهِ بغلان،آتش افروخت
نکرد سُحراب را پاسِ شهادت
زِتهمینه سمنگان،آتش افروخت
ز سالنگ شمالی تا به پنجشیر
میانِ شهرِخِنجان،آتش افروخت
کباب کردند هر یک کابلی را
زکافرتا مُسلمان،آتش افروخت
زکین وافتراق ودشمنی سوخت
تمامِ مُلکِ افغان،آتش افروخت
هرات وغوروهلمندوچخانسور
بدستِ نامُسلمان،آتش افروخت
به شهرِ خرقه ای مولا خزیدند
بدورِروضهٔ شان،آتش افروخت
به پکتیکا وخوست هرروزآتش
کنرها تا بَه لغمان،آتش افروخت
گلِ نارنج ننگرهار پُر از خون
بفرهنگِ نیکان، آتش افروخت
بچشمِ خویش دیدیم کافری چند
به قُرآنِ مُسلمان، آتش افروخت
من و تو غرقِ جنگ و افتراقیم
بنامِ این و یا آن،آتش افروخت
فروغ از آتشِ جنگ و جدایی
بقلبِ خویش پنهان،آتش افروخت
       17/12/2013
 

 
 


به استقبال سرودهٔ آقای ظفر(صیاد)سروده شد

           قصرِستم
ازتیرِ ظُلم بر دلِ هرکس نشانه ماند
میراث خصم،حیله وصدهابهانه ماند
تیروکمان شکسته ودام ازمیانه رفت
شمشیرجهل وبیخردی در میانه ماند
صیاد، آرزویِ دلش را به خاک بُرد
بسمل بخون تپیده بهرجا فسانه ماند
آواره مُرغکانِ فرار کرده از چـمـن
درگوشه های دهرنِگر،بیکرانه ماند
مخمورخُمارِباده ومیخانه شد خراب
پیمانه هاشکسته ورقصِ شبانه ماند
ملت تباه و قصرِ ستم سر به آسمان
بی سرپناه بدونِ پناگاه و خانه ماند
آتش زدند به باغ و گلستانِ شهرِ ما
بلبل هنوزعاشقِ گل ها و لانه ماند
چون لاله داغدارفروغ دردلِ زمان
زیبِ دیارومیهنِ خود صادقانه ماند
         19/12/2012
گُرگ، کیش
بادا سلام، زمُلکِ خویش آمده ام
بیچاره شدم، ازدلِ ریش آمده ام
چون دردوغمِ وطن نکردم طاقت
ازپیشِ تباروقوم وخویش آمده ام
گُرگان همه درلباسِ میشش دیدم
از نزدِ شُبانِ گُرگ،کیش آمده ام
هرگونه خزنده و گزنده آنجاست
شُکرانه کنم،نخورده نیش آمده ام
دردِ وطنم به سینه افزون گردید
بیمار ولی؟ بتر زِ  پیش آمده ام
درمجمرِسینه شعله ور آتشِ غم
میسوزم وبا فروغِ  بیش آمده ام 

 


           رختِ سفر 
گفتم بباغ سبزی و آن نو بهارکو؟        
شورو نوایِ بلبل و آن آبشار کو؟
دگردهانِ غُنچه ترا پُرزِخنده نیست
زیبایی و طراوتِ آن گلعُزار کو ؟
فصلِ خزان رسیده شکوهِ بهاررفت
گلغُنچه هایِ دامن و گلهایِ پار کو؟
مُرغان خوشنوای تو ترکِ دیارکرد
آن قُمری نشسته برآن شاخسارکو؟
گفتا زخود بپُرس چرا سرسپید شد؟
شادابی و لطافت و صبرو قرارکو؟
آن دلبریکه شام و سحر بود انتظار 
درغُربت وغریبی واینحالِ زارکو؟
درهرنفس که میرود آهنگِ رفتنست
شورو نِشاط و هلهلهٔ روزگار کو؟
گردوغُبارِ نوبتِ پیری برُخ نشست
دستانِ پُر لطافت و اِلطافِ یار کو؟
گرزخمِ دل بسوزنِ هجران کنی رُفو
دوزنده ای کجا بوَدو،دستِ کار کو؟
هرگاه فروغ رَختِ سفربندد ازجهان
ازماو من نپُرس،که او را مزارکو؟
           27/9/2013
  





December 21st, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان