آفتاب طالع
صابر صابر

 

بی کسی بر بی کسی هایم درین ماتم گریست

چرخ دل سوخت می پرسد که‌ این بیچاره‌ کیست

هر چه‌ بد باشم به‌  بد نیکی  کند اهل کرم

پس تغافل این قدر ای مهربان از بهر چیست

از تو نی پیغام نی یک نامه‌ نی یک پرسشی

مرگ را صدها شرف موجود براین بود و زیست

تا با کنون مدعای دل نشد حاصل مرا

یازده‌ از سال من بگذشته‌ بالای دو سی ست

غمخور غم خوارگان از لطف شو در وقت نزع

پنجه‌ء ما نا توان و پنجه‌ء دشمن قوی ست

نی چراغ سینه‌ ام افروخت نی کاشانه‌ ام

عشق گفتم ترسم این جادو بود یا ساحری ست

آفتاب طالعم (صابر) مگر طالع نشد

خفت چشم انتظارم بخت چون بیدار نیست


February 22nd, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان