از « لیلی » تا « نازی » بخش سوم
نویسنده : داکتر مراد نویسنده : داکتر مراد

 

قصۀ رابعه ـــ

پدرم بالای نانوایی زنانه یک سراچه، که با خود دهلیز، آشپزخانه گک و تشناب داشت، اعمار نموده بود .

سال 1351 برادرم« عمران جان » نیز بعد از سپری نمودن امتحان کانکور در یکی از فاکولته های پوهنتون کابل شامل گردید. دراین زمان، پدرم که به تقاعد سوق گردیده بود و خانواده ام در ولسوالی ما زندگی میکردند و دو برادر ارشدم همراه با فامیلهای خود در ولایات ایفای وظیفه مینمودند.

هر سه حویلی، نانوایی با پیاده خانه ها و سراچه را به کرایه داده بودیم و من درختم هرماه مسئولیـت جمع آوری کرایه را از کرایه نشینها داشتم . من و برادرم آن پولها را خرچ فاکولته گفته، مصرف میکردیم.

من با کرایه نشینها فیصله کرده بودم ، که دراخیر هرماه می آیم و پول کرایه را تسلیم میشوم . به همین اساس همیشه درختم ماه ، طرفهای شام نزد آنها میرفتم و پولها را جمع آوری میکردم.زمانی ، که من  برای گرفتن پول کرایه میرفتم چون ناوقت روز میبود ، کار نانوایی ختم میگردید و بسته میشد.

یکسال بعد،که تقریباً « شکست درعشق لیلی » را فراموش کرده بودم، زندگی ام دوباره سرشار ازشادی ها وخوشی ها گردیده بود ، دیگر بطرف دخترها نگاه نمیکردم ، ناخودآگاه ، یک روز در کوچۀ خودما ، باردیگر درگیر طلسم جادویی عشق گردیدم .

بلی ! یکی از روزهای جمعۀ ختم ماه اسد 1353 ، تصمیم گرفتم که فردا حوالی ده بجۀ روز برای جمع آوری پول کرایه میروم و بعد ازظهر خودرا با دوستانم در تماشای فلم هندی در سینما بهارستان مصروف میسازم .

نه بجه و سی دقیقۀ روز از پوهنتون بطرف خانه حرکت کردم وچیزی کم یازده بجۀ روز به خانه رسیدم.هنگامی که از سرک عمومی داخل سرک فرعی شدم ، دیدم داخل و پیش روی نانوایـی از دختران جوان و زنان مملو میباشد .

حین تماشای بیروبار متوجه شدم ، که درکوچه ازطرف چپ یک دخترچادری پوش ، که سبد پُر از خمیر برشانه داشت و خود را در چادری پیچیده بود و اندامش را چنان مستور داشته بود ، که فقط صورتش پیدا بود و بس ، بطرف نانوایی می آید . لطافت چهره اش واضح دیده میشد و سرخی گونه هایش جلای زیادی به قیافه اش داده بود.حلقه های چند تارمو بالای گونه هایش گاز میخوردند . معهذا برق چشمانش مانند آتش خارق العاده میدرخشید . ازسر بی اعتنایی نگاهی گذرا به من افکند ، بعد بدون آن که میلی دوباره بدیدنم نشان دهد، به تندی داخل نانوایی  گردید و به همه با صدای بلند سلام گفت .

من چون چند سال ازمنطقه دور بودم و گاه گاهی به خانۀ پدری سرمیزدم،این دختررا هرگز ندیده بودم و دوران کودکی اش هم درخاطره ام نمانده بود .

او که پیرهن نیلی روشن مخملی بر تن داشت و همرایش تنبان سفید پوشیده بود ، توجه مرا به خود جلب کرد . بطرفش دقیق نگاه کردم ، چنان مرا مجذوب خود ساخت که با خود گفتم :

ـــ اوه ! این الماس به کوچۀ ما ازکدام سیاره راه کشیده است . بلی ! آن دایرۀ سپیدچهارده روزه زیر چادری در کوچۀ ما قدم رنجه کرده  و بطرف نانوایی در آمد آمد بود .

من هم موضوع کرایه را بهانه گرفته ، ازنانوایی جمع آوری پول کرایه را آغاز کردم.از دختر « کاکا نجف » که من برایش « بخوگک » صدا میکردم و نامش« بختور » بود ، پرسیدم :

ـــ پدرت کجاست ؟ بخاطر پول کرایه آمده ام .

او گفت :

ـــ در خانه استراحت است . حالا میروم و صدایش میکنم .

گفتم :

ـــ حالا نی ! پسان برایش بگو که« کاکا احمد » آمده است.این جا بیا ! کارت دارم .

ازاو پرسان کردم ، که این دختر کی است ؟

او برایم گفت :

 ـــ در کوچۀ ما ، درخانۀ پنجم زندگی میکند و نامش « رابعه » است ، دختر قوماندان صاحب . مردم کوچۀ ما ، پدرش را قوماندان صاحب میگویند .

من قوماندان صاحب را ازبسیار سابق میشناختم. او ، ازباشنده گان اصلی منطقۀ ما بود.برخی اولادهای او با تفاوت سنی کم وبیش همبازی دوران کودکی من بودند.سکوت اختیار کردم و درفکر فرورفتم ، که چطور تا حالا این دختر را ندیده ام ؟

درهمین وقت همسایۀ بالا که درسراچه زندگی میکرد ، پائین آمد و بعد از سلام علیک ، گفت :

ـــ « احمد جان » ! خوب شد آمدی . ما ، دراین جا کمی به تکلیف هستیم . از تندور بالا بسیاردود می آید . من درکوچۀ بالا یک خانۀ کرایی پیدا کرده ام . اگر زحمت نمیشود ،پس فردا بیا و کلید سراچه را تسلیم شو.یک خواهش دیگرهم دارم،آن این که کرایه یی دو روزۀ ماه جاری را برایت پرداخته نمیتوانم . خدا کند خفه نشوی .

من ، دوماه میشد که خدا خدا میگفتم اگر بدون این که من به همسایۀ سراچه بگویم ، که سراچه را تخلیه نماید ، کاش خودش پیشنهاد کند ، از پیشنهادش بسیار خوش شدم .

برایش گفتم :

ـــ پس فردا حتماً می آیم . پیسۀ دو روزۀ کرایه فدای سرت . اگر خانۀ درست پیدا نکردی ، میتوانی یک هفته درهمین جا بدون پرداخت کرایه زندگی کنی ، تا کدام خانۀ مناسب گیرت بیاید .

او گفت :

ـــ نخیر ! بسیار زیاد تشکر . خانۀ نو مطابق ذوق ماست . لطفاً کرایۀ ماه گذشته را بگیر و من پس فردا منتظر آمدنت برای تسلیمی کلید میباشم .

گفتم :

ـــ درست است . خیر باشد . حتماً می آیم .

دردل خود بسیار خوش شدم . چون تصمیم داشتم سراچه را برای بعضی شب نشینی ها با دوستان ، برای خود فرش نمایم .

از کرایه نشینهای دیگر پولها را جمع آوری کردم،اما بعد از دیدن دختر قوماندان صاحب دلم نمیشد که ساحه را ترک نمایم .

به بهانه های مختلف درکوچه ته وبالا میگشتم.گاه گاهی به داخل نانوایی نگاه میکردم که اگر دوباره او را ببینم .

دیدم که پختن خمیرش خلاص شد و سبد پُر از نانهای پنجه یی خاصۀ سرخ و بریان را بالای شانۀ خود گرفته و از نانوایی خارج گردید . درحین خارج شدنش از نانوایی که من با دقت نگاهش میکردم ، اوهم یک نظر گذرا انداخت و زود چشمان خودرا به زمین دوخت و راه خانۀ خودرا در پیش گرفت و درحالی که با شمال چادریش خاک کوچه را نوازش میداد ، به سوی خانۀ خود روان شد .

درهمین لحظه با خود اندیشیدم ، که اگر هنگامی رسیدن به دروازۀ خانۀ خود ، بطرف نانوایی نگاه کرد ، پس فردا که بخاطر تسلیمی کلید می آیم ، درموردش معلومات خودرا تکمیل مینمایم.اگر معلوماتهای بدست آمده مطابق میلم بود، توکل بخدا پشت این پیشبند را نیز میگیرم ، درغیر آن فراموشش میکنم .

چشمانم تا دروازۀ خانه تعقیبش کرد . حین داخل شدن به خانۀ خود با بسیار دقت بطرف نانوایی و من نگاه کرد و داخل خانه شد .

با خود گفتم ، خوب حالا خو او نتنها بطرف نانوایی ، بلکه بطرف من نیز نگاه کرد ، در آینده دیده شود که قسمت چه میکند . با یک دلگرمی عجیب وغریب بطرف لیلیه حرکت کردم ، تا رسیدن به لیلیه راه را هیچ نفهمیده بودم . باردیگر از طی دل عاشق شده بودم . چشمانم در درودیوار تنها وتنها چهرۀ « رابعه » را میدید. بلی! تنها چهره اش را، چون بدنش زیرچادری ، خودرا ازنظرم پنهان ساخته بود.درمورد موهایش، دستانش واندامش هیچ چیزی را نمیدانستم.همه آنها زیر چادری پنهان بودند.نگاه شرمگینش قلبم را ربوده بود.لبانش چنان گلابی رنگ جلوه میکرد،که تو گویی همین لحظه لبسیرین از بوسیدنش فارغ گردیده است . 

به لیلیه رسیدم. بعد از نان خوردن و چای نوشیدن که اگر راستش را بگویم ، از گلویم پائین نمیرفتند ، در بستر خود استراحت کردم و کتاب درسی خودرا پیش رویم برای فریب دادن هم اتاقی هایم گرفتم تا فرصت درد دل کردن درعالم رویأ با « رابعه » برایم مساعد گردد . درهرصفحۀ کتاب چهره اش را میدیدم ، که مرا برای پیوند زدن قلبها میطلبد . ناوقت شب بخواب رفتـه بودم .

صبح از خواب بیدار شدم و بعد از دوش و صرف صبحانه راهی اتاقهای درسی شدم . در تختۀ صنف به عوض نوشته ها و رسمها که استاد نقش مینمودند ، من فقط چهرۀ « رابعه » را میدیدم و بس .

همان روز وفردا تا بعد ازظهر با انتظار خورنده سپری گردید.هرثانیه قلبم میخواست بطرف کوچۀ ما پرواز نماید . از لیلیه تا کوچۀ ما ، که همیشه چهل وپنج دقیقه را دربر میگرفت ، اما روزی که بطرف کوچۀ خود درحرکت شدم ، فکر میکردم که روزها را دربر گرفته است . زمان چنان به آهستگی سپری میگردید، که گویی کدام جای لنگر انداخته است . سرانجام به خانه رسیدم . نانوایی بسته شده بود . خانم « کاکا نجف » را ، که من اورا « مادر بختور » خطاب میکردم ، به دهلیز خواستم . درهمین لحظه کرایه نشین سراچه نیز پیدا شد.از نزدش کلیدرا تسلیم شدم،خدا حافظی کردیم و او به راه خود رفت .

از « مادر بختور » بدون مقدمه پرسیدم :

ـــ لطفاً درمورد دختر قوماندان صاحب برایم معلومات بده ؟ او چی قسم دختر است ؟ در موردش معلومات داری ؟

او برایم گفت :

ـــ بلی ، اورا از بسیار سابق میشناسم . چند سال است که خمیر خودرا برای پختن به نانوایی ما می آورد و بعضی وقتها من خانه شان برای کالا شویی میروم.دختر بسیار خوب است . تمام اعضای فامیلش اورا زیاد دوست دارند . بعد از عروسی خواهرکلانش ، او و خواهر کوچکش دستیار بسیار نزدیک مادر خود هستند .

مادرش همیشه میگوید :

ـــ دخترم ، « رابعه گک » بسیار دختر کاری است . هر انگشت دستش یک گنج است گنج . خوشبخت کسی خواهد باشد که این دخترم عروس خانه اش شود . چراغ است چراغ . خانه اش را روشن خواهد ساخت . . .

برایش گفتم :

ـــ بسیار زیاد تشکر . صرف همین قدر معلومات میخواستم . لطفاً ازاین موضوع برای هیچ کس چیزی قصه نکنی .

گفت :

ـــ نی ، نمیکنم . چرا قصه کنم !

« بخوگک » ، که 9 سال عمر داشت و پهلوی ما ایستاده بود ، با دقت گپهای مارا گوش گرفته بود . گاه گاهی با دستان خود روی خودرا پنهان میکرد و میخندید . به او هم گفتم :

ـــ « بخوجان » ! فکرخودرا بگیری ، که از گپهای من برای کسی چیزی نگویی . تو خو همراز من شدی .

او هم با چهرۀ خندان و شرمندوک خود گفت :

ـــ نمیگویم ، نمیگویم .

با هردوی آنها خدا حافظی کردم و گفتم سلام مرا به « کاکا نجف » هم برسانید .

بعد از خدا حافظی به سرک عمومی رفتم و خودرا ذریعه تکسی که یک نفر سواری کمبود داشت به شهر رساندم . ساعت خودرا نگاه کردم ، دیدم ناوقت شده است . درایستگاه سرویسهای پوهنتون هم زیاد بیروبار بود . برای نان شب به لیلیه  نمیرسیدم. نان شب را در یک رستوران خوردم و بطرف لیلیه حرکت کردم .

روز جمعه فرا رسید . طاقتم نشد . کتاب بینوایان ویکتور هوگو را با خود گرفتم ، از لیلیه خارج شدم و بطرف ایستگاه سرویس رفتم . در راه رسیدن به ایستگاه ، از بوتۀ گل گلاب یک برگ گل را که رنگ سرخ داشت دزدیدم . آن را در لای کتاب بینوایان گذاشتم و بطرف خانه حرکت کردم . به کوچۀ خود رسیدم . حین بالا شدن از زینه به سراچه ، دیدم که « رابعه » در دهلیز نانوایی ایستاده است . میباید قدم اول خودرا برای بدست آوردنش برمیداشتم.جرأت کردم و برایش سلام دادم.سلامم را سلام گفت. برای برداشتن قدمهای بعدی باید به یک بهانه همرایش سر صحبت را باز میکردم . به سراچه بالا رفتم ، اتاق خواب ، آشپزخانه ، تشناب و دهلیز را بررسی کردم . تنها اتاق خواب به رنگمالی ضرورت داشت.درهمین وقت یک ایده درفکرم خطور کرد و با خود گفتم :

باید با او سوالی را مطرح کنم ، که برای حرف زدن آماده شود .

از خود پرسیدم ، کدام سوال مورد دلچسپی اش قرار خواهد گرفت ؟

سرانجام تصمیم گرفتم،که خیر پائین میروم و ازنزدش میپرسم که صنف چند هستی ؟ آیا به خواندن رومان علاقه داری ؟

اگر گفت ، بلی !

کتاب را با برگ گل که درلای آن گذاشته ام،برایش میدهم ومیگویم که جمعۀ آینده می آیم و درهمین زمان کتاب را از نزدت تسلیم میشوم . اگر کتاب را قبول کرد و تسلیم شد ، برگ گل را درلای کتاب میبیند و این را هم درک مینماید که این برگ گل کاملاً تازه است . اگر در دلش کدام گپ درمورد من باشد،معنی « برگ گل سرخ » را نیز میداند و جمعۀ آینده برایش میگویم که اگر وقت داشته باشی ، روز شنبه طرفهای بعد از ظهر که نانوایی بسته میباشد درهمین دهلیز با هم ملاقات مینماییم .

تمام برنامۀ خودرا قدم به قدم عملی نمودم و گام به گام نتیجه داد .

روز جمعه فرا رسید،در دهلیز نانوایی با هم روبرو شدیم. بعد از سلام علیکی او معذرت خواست که کتاب را تمام نکرده ام.هر وقت تمام شد برایت تسلیم مینمایم.من هم جرأت کردم و برای روز شنبه برای یک بازدید کوتاه دعوتش کردم و او هم دعوتم را پذیرفت . روز شنبه،به وقت معینه خودرا به سراچه رساندم.طبق وعده ، ازسراچه به دهلیز پائین شدم . چند لحظه بعد «رابعه »هم رسید . دست خودرا به رسم سلام برایش پیش کردم . او هم دست خودرا پیش کرد . دستش را در دست خود گرفتم و دلم نمیخواست رهایش کنم . حرارت دستش به قلبم چنان گرمی بخشید ، که نزدیک بود اشکهای خوشی از چشمانم سرازیر شود . با صدای لرزان برایش گفتم :

ـــ تشکر ، که خواهش ملاقات با من را پذیرفتی و به وعده ات وفا کردی . راستش را بگویم از روزی که تورا دیده ام تا امروز شبهای زیادی را با بیخوابی و تشویش سپری کردم . هر روز بالایم مانند یک ماه گذشت . در قلبم جای گرفته یی . زیاد خوشم آمده یی . دوستدارت شده ام . امید عشق مرا بپذیری . . .

او گپ مرا قطع کرد و برایم گفت :

ـــ اگر حقیقت را بگویم ، من تا همین لحظه هم نمیدانم ، که چطور جرأت کرده ام که این جا آمده ام.ازترس برادرانم و ازترس عزت پدرم هرگز چنین کاری را نمیخواستم و حالا هم نمیخواهم . من باید زود به خانۀ خود برگردم . من به بهانه یی این که آپه (مادر بختور) را میگویم فردا برای کالا شویی خانۀ ما بیاید،به این جا آمده ام.ما باهم کوچگی هستیم . این گپ پت نمیماند . بسیار زود تمام مردم محلۀ ما خبر میشوند و درآنصورت باز پشیمانی کدام درد مرا دوا خواهد توانست ؟ اگر منظورت رفیق بازی است من از او دخترها نیستم . . .

من حرفش را قطع کردم و برایش گفتم :

ـــ ببین ! فکر میکنم که مرا غلط درک کردی ، از حرفهایم برداشت نادرست کردی ، من به معشوقه برای معشوقه بازی ضرورت ندارم.راستش را بگویم،درسهای فاکولته ام آن قدر زیاد و مشکل است که به این کارها وقت هم ندارم . من میخواهم خانه یی خودرا آباد بسازم . میخواهم مطابق میل و آرزوی خود ازدواج کنم . میخواهم کسی را که خوشم آمده و در قلبم جای گرفته ، شریک زندگی آیندۀ خود بسازم .خلاصه این که من دلبستۀ تشکیل خانواده هستم وبندۀ آن عشقم،که توافق معشوق به همراه داشته باشدومشتاق آن وصلتم که امید به آیندۀ درخشان در آن موج زند .اما این همه خواسته های من است و نباید یکجانبه باشد . نظر جانب مقابل برای من زیاد مهم چی که بسیار زیاد مهم است . من ، میتوانستم بدون این که خودت را در جریان قرار بدهم ، به خانۀ شما خواستگار بفرستم،اما من این کار را بخاطر این که اول باید نظر خودت را میدانستم،باز تصمیم میگرفتم ، نکردم . حالا هم اختیار داری که عشق مرا میپذیری و یا ردش مینمایی . اختیار با خودت است . تا شنبۀ آینده وقت داری . در مورد تمام جوانب موضوع چرت بزن . من شنبۀ آینده درهمین وقت می آیم و خودت به هر وسیله یی که خواسته باشی ، تصمیم خودت را برایم بگو . . .

او برایم گفت :

ـــ درست است ! من دراین مورد فکر میکنم ، تمامی جوانبش را میسنجم و باز برایت خودم نظرم را میگویم .

من برایش گفتم :

ـــ اگر خودت مصروف شدی و یا وقت پیدا نکردی ، میتوانی در وجود یک پرزه گک نظرت را بنویسی و برای « مادر بختور » بدهی . او ، برایم میرساند .

او گفت :

ـــ درست است .

لحظه یی که میخواست بطرف خانۀ خود حرکت کند ، دوباره جرأت کردم و دست خود را به رسم خداحافظی پیش کردم.اوهم دست خودرا پیش کرد.من علاوه براین که دستش را از طی دل فشار دادم ، به رسم احترام بلندش کردم و با محبت آن را بوسیدم . از شرم رخسارش گلگون گشت وتمام وجودش را لرزه گرفت . با سرعت دست خودرا از دستم رها کرد و بطرف خانۀ خود حرکت کرد .

شنبۀ آینده آمدم ، کلید سراچه را از نزد « کاکا نجف » گرفتم و بالا به سراچه رفتم . دیدم اتاق و دهلیز را رنگمال بسیار مقبول رنگمالی کرده است . یک کمی رایحۀ تند رنگ به مشامم رسید . هردو کلکین سراچه را باز گذاشتم و خودم پائین آمدم .

« بخوگک » را خواستم و برایش گفتم :

ـــ« بخوجان » ! اگر « رابعه » آمد ، بالا بیا و برایم اطلاع بده .

او گفت :

ـــ خو اگر آمد ، باز می آیم و برایت خبر میدهم .

خودم به دکان بقالی که درسرک عمومی موقعیت داشت،رفتم . یک قوطی سگرت خریدم وبه سراچه برگشتم . لحظۀ بعد «بختور » آمد وگفت :

ـــ « کاکا احمد » ! رابعه آمد و کتاب را برایم داد که این را به احمد بده و سلام مرا هم برایش بگو . خودش زود دوباره  به خانۀ خود رفت .

من کتاب را ازنزد« بختور » تسلیم شدم و برایش گفتم ، تشکر ! میتوانی خانه ات بروی . کتاب را باز کردم . دیدم که از لای کتاب «برگ گل سرخ» گرفته شده و به عوضش «برگ گل جگری» که کاملاً تازه بود گذاشته شده است . باخود زمزمه کردم ،

« زندگـی خو یکبار کشتی رویأهای مرا روی صخره های حقیقت درهم شکسته است ولی توکل بخدا این بار شاید درجزائر آفتابی خیال انگیز جنون ، زورقهای طلائی من همه درحالی که نوای موسیقی اش در شروع آنها مترنم است به سلامت به بندرش برسند .»(1)

بلی ! با تبادله یی برگهای گل گلاب بین « من ورابعه » عشق وعاشقی ما آغاز گردید . من تا شنبۀ آینده سراچه را فرش کردم وهمیشه هفته یی دو ــ سه بار به کوچۀ خود می آمدم و شبانه درسراچه میخوابیدم .

بعد از چندین بار دید و بازدید ، برای اولین باری که در سراچه وعدۀ ملاقات را گذاشتیم و او با استفاده از چادری پُتکی آمد ، با دست با هم سلام علیکی کردیم . من دستش را در دست خود گرفتم و اوهم دستش را دردستم  رها کرد ، که این برخوردش خود برایم تحفۀ فراموش ناشدنی و بزرگ بود .« من بی اختیار دستش را فشردم . این فشار به او جرأت داد ، که تا اندازۀ ترس وحجب را کنار بگذارد.پهلوی هم تنگ نشستیم.دراین موقع ، خرمن گیسوان حلقه حلقه و تابدارش گونه های مرا نوازش میداد. دراول او، این تماس عادی را احساس کرد و به شدت برخود لرزید و من هم بیش از او ، به لرزه درآمدم . خوشحالی این لحظه و امیدهای آینده همگی در یک حالت هیجان فرو رفت و آن هیجان نوازش اولیه وهیجان بوسۀ پاک و فراموش ناشدنی یی بود که او گذاشت که من ازلبانش و گونه هایش بگیرم. دراین عمل ما نه تظاهری بود و نه ریائی. درواقع ،این عمل مظهر وحدت دوموجودی بود ، که چیزی که آنرا قانون و رسم و رواج نام نهاده اند ، میان ما جدایی افکنده بود ولی آنچه که درطبیعت بنام جذبه آمده است ما را بهم پیوسته بود.»(2)

هرباری که با « رابعه » ملاقات می کردم ؛ چشمانش پراز اشک میشد ولی خندان جلوه میکرد ، که این اشک خود برایم ، ابراز بهترین صمیمیت و محبتش بود و من چون ازنمایان کردن احساساتم خجالت میکشیدم،سعی میکردم آن را با نوازش دستانش و زلفانش و بوسه ها استتار کنم .

یکی از روزها ، او که نزدم آمده بود ، بعد از لحظه یی گفت :

ـــ میخواهم بروم .

من برایش گفتم ، تو چند لحظه پیش آمدی ، خواهش میکنم چند لحظۀ دیگر بمان .

او گفت :

ـــ امکان ندارد . چون درکوچۀ ما چند نفر زیاد مُضرند . گویی به جز ازمراقبت رفت و آمد همسایگان کاری دیگر ندارند . آدم هرقدر احتیاط هم کند ، بازهم از زخم زبان آنها درامان نیست .

« رابعه و من » ، دردوستی خود چنان صمیمی بودیم ، که برای محفل شیرینی خوری و عروسی برنامه ها میساختیم و حتی برای اولادهای آیندۀ خود اعم از پسر و دختر نامها انتخاب کرده بودیم . دراین ایام احساس میکردم که زمان شتاب بیشتری گرفته و روزها چنان به سرعت سپری میگردد که نمیتوانستم به خاطر بیاورم که ساعات روز چگونه گذشته است . هر ماه که میگذشت ، فکر میکردم که یک هفته سپری گردیده است .

دلم هر روز میگفت :

« ای زمان درنگ کن و ای چرخ بپای ! که مرا خوشایندی . »( یوهان ولفگانگ فون گوته ، فاوست ، ترجمۀ داکتر اسدالله مبشری ، چاپ دوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 121 )

چند ماه بعد،برادرانم از ولایات به کابل تبدیل گردیدند و من موضوع دوستی « خود بارابعه» را ، که درآیندۀ نزدیک باید ازفامیلش اورا برایم خواستگاری کنند ، برای تمام فامیل خود گفتم . خانمهای برادرانم همراه « رابعه » چنان برخورد میکردند ، مثلی که در آیندۀ نزدیک خانم برادر شوهرشان میشود .

ده ماه دوستی ما،چنان به سرعت سپری گردید،که ما فکر کردیم، ده هفته را دربرگرفته  است .

ماه ثور سال 1354 فرا رسید . صنف ما باید برای سه ماه به یکی از ولایات کشور سفر مینمود وبرای دیپلوم خود مواد جمع آوری میکردیم. موضوع را به «رابعه» گفتم . او ، با بسیار خنده ومزاح که سه ماه خو آن قدر وقت زیاد نیست ، زود میگذرد و به خیر که دوباره برگشتی،فامیلت را به خواستگاری روان کن،ازطرف فامیل من و فامیل خودت کدام مشکل وجود ندارد ، بخیر نامزد میشویم و بعد ازمدتی عروسی میکنیم و باهم یکجا زندگی میکنیم . من هم روحیه گرفتم و به همین امید ، تا دیدار بعدی باهم خداحافظی کردیم . 

15 ثور سفر خود را آغاز کردیم و به ولایت مورد نظر خود رسیدیم . روزانه برای جمع آوری مواد به ادارات مراجعه میکردیم و بعد از ظهر به حویلی یی که دراختیارما قرار داده بودند ، می آمدیم . سه هفته بعد ، حوالی چهاربجه که همۀ ما دراتاقهای خودمشغول نوشیدن چای بودیم ، دروازۀ حویلی تق تق شد و آشپز رفت و دروازه را باز کرد . ما ، با خود گفتیم ، که حتماً کدام کارمند اداره آمده تا ازوضعیت ما پرس و پال کند.اما با دیدن مردی که پُست را آورده بود ، همۀ ما به پا ایستادیم ، به صحن حویلی برآمدیم و منتظر ماندیم تا پُسته رسان نامه ها را برای ما تسلیم دهد . دیدیم پنج قطعه خط  که در بین آنها یکی آن مربوط به من میشد ، برای ما تسلیم نمود . حین امضأ در کتاب راجستر ، از دیدن آدرس دانستم که نامۀ است از طرف برادرم « عمران جان » . رفیقم « فضل » برایم چشم روشنی داد و من هم ازاو تشکری کردم .

بالای پاکت خط نوشته شده بود :

ـــ از طرف « عمران » برای برادرم « احمد » .

اما نوشته یی روی پاکت به نوشته یی برادرم «عمران جان» شباهت نداشت . از جانب دیگر درخواب وخیالم هم نمیگشت که «رابعه» برایم نامه ارسال خواهد کرد . با عجله پاکت را گشودم ، چشمانم به یک حلقه موی اُفتاد . با دیدن آن خاطره یی در ذهنم جان گرفت و بیاد آوردم که من همیشه حین ملاقات با « رابعه » زلفانش را توسط انگشتان خودنوازش میدادم و درآن هنگام به « رابعه » میگفتم ، که نوازش زلفانت خاطرۀ فراموش ناشدنی در زندگی من میباشد . حالا او با ارسال یک حلقه از زلفانش خواسته بود ، آن خاطرات را بیادم بیاورد .

پاکت را دوباره بستم و به یک گوشۀ حویلی دور از هم مسلکانم رفتم.از پاکت حلقۀ زلف و نامه را گرفتم.نامه و بخصوص حلقۀ زلف را به یاد «رابعه» بوییدم و بوسیدم و بروی قسمت چپ سینه بالای قلبم گذاشتم . نامه را دوباره برداشتم و بخوانش گرفتم :

« سلام سلام سلام احمد جان مسافر من !

خدا کند جور و صحتمند باشی و مثل من از دقیت زیاد مریض نشده باشی .

احمد من ! روزی که برایم گفتی برای سه ماه به یک ولایت سفر دارم ، اگر یادت باشد به خنده و شوخی برایت گفتم که سه ماه آن قدر مدت زیاد نیست ، که تو تشویشش را می کنی ومن فکر میکردم که به بسیار ساده گی تحملش میکنم. اما پنج روز نگذشته بود که درد دوری ازتو چنان مرا ملهوف ساخت ، که همیشه مثل پروانۀ بی بال که خودرا به شمع خود رسانده نمیتواند ، در کنج قفس تنهایی نشسته و به حال خود می گریم . شبانه بسترم را با اشکهای خود سیرآب مینمایم .

محبوب سفرکردۀ من! مرا ببخش که سخن را همرایت با اندوه و دردتنهایی آغاز کردم . نمیدانم از کی شکایت کنم ، از رئیس فاکولته ات ویا از بخت خودم که با من چنین جفا کرد و تورا ازمن دور ساخت. درطی سه ــ چهار روزحین پختن دیگ ، همه روزه پیاز از نزدم سوخت . سرانجام مادرم برایم گفت :

چی گپ شده ، که این قدر هوشپرک شده یی ؟

برایش گفتم ! مادر جان ، احمد به سفر رفته است . دراول فکر کردم که دوری اش را تحمل کرده میتوانم ، اما مادر جان ! حالا هراس دارم که ازغم فراقش نمیرم .

کاشکی میدیدی ، که باعکست چگونه وچند ساعت قصه میکنم . وقتی عکست را دوباره درسینه بند خود پنهان مینمایم خلوتش با قلبم چنان ملموس است که همرایش به صحبت مینشیند و برایش گرما میدهد .

من یک حلقه از زلفان خودرا که همیشه با انگشتانت نوازشش میدادی ، قیچی کردم و همراه نامۀ خود به یاد خاطرات شیرین ما برایت ارسال نمودم . امید بخاطر تجدید عشق و محبت ما ، هرگاهی فرصت داشتی باربار نوازشش بدهی . چون من به این باورم که حین نوازش دادن به حلقۀ زلفم قلبم آنرا احساس مینماید و عشق آتشین ما را محکم و محکم تر میسازد .

به امید دیدار .  رابعه »(3)

نامه اش را بار دیگرخواندم واز احساسش لذت بردم و درهر کلمه و جمله اش وفا به عهدرا حس کردم . درحالی که چشمانم اشک پر بود و نامه را برای سومین بار میخواندم ، صدای رفیقم را شنیدم که سوال کرد :

ـــ طرف فامیلت خیر و خیریت است ؟

ـــ گفتم ، بلی ! به فضل خداوند خیر و خیریت است .

من برای « رابعه » جواب نامه اش را ارسال کرده نتوانستم ، چون او آدرس مشخص مطمئین نداشت . تنها یک دستکول قالینچه یی موری بسیار مقبول و قیمتی را تحفه گفته برایش خریدم.سه ماه سپری گردید.ما به کابل برگشتیم.شب ناوقت به شهر کابل رسیدیم . شب را نیمه بیدار و نیمه خواب به سحر رساندم.صبح « بخوگک » را گفتم به هرقسمی که میشود به« رابعه » خبر آمدن مرا بدهد . او به یک بهانه به خانۀ « رابعه » رفت و خبر آمدن مرا برایش داد . دو ــ سه ساعت بعد « رابعه » به دیدنم آمد . حین صحبت با « رابعه » از سلوک و رفتار او نا امید شدم . او افسرده و خاموش بود . کرکترش با مضمون نامه اش زمین تا آسمان تفاوت داشت . درست عکس آنچه در سفر سه ماهه فکر میکردم . اما وقتی تبسم کرد به نظرم رسید اشعۀ خورشید از میان ابرها میتابد . ولی زود معلوم گردید که تبسمش تصنعی است و به قلبم چنگ نزد . من سه ماه منتظر تبسم واقعی او بودم و فکر میکردم که حین ملاقات با « رابعه » آغوش گرمش و تبسمش و محبتش در دلم وجد و طرب برپا می کند . اما تمام رویأهایم نقش برآب گردید . دستکول قالینچه یی را  که خریده بودم ، برایش تحفه دادم.یک ساعت با هم قصه کردیم.تُن صدا ، لحن کلام و نگاه های او چنان غیرعادی بود، که« کورۀ شک » درقلبم بوجود آورد واز روانش واضح معلوم میشد که کدام واقعه رخ داده است. من موضوع را جدی نگرفتم. حتی ازنزدش یک سوال عادی هم نکردم و گذاشتم درروزهای بعد هرچه باشد خودبخود معلوم میگردد .

دوروز،درکارهای فاکولته مصروف شدم.روز سوم پنج بجه یی بعد ازظهر وعدۀ ملاقات داشتیم . او آمد و بعد ازچند لحظه با بسیار تأثر برایم گفت :

ـــ احمد ! شب خواب دیدم که کدام کسی دستکول قالینچه یی را که برایم تحفه داده یی ، توسط قیچی تکه تکه کرده است.من درخواب گریه راسر داده بودم، که با صدای خواهرم که گفت ، چرا گریه میکنی ، بیدار شدم و تا صبح خوابم نبرد . خدا خیر را پیش کند . میترسم در دوستی ما کدام مشکل بوجود نیاید .

با شنیدن حرفهای او یک دلهرۀ عجیب سراپا وجودم را فرا گرفت . آنچه واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد « کورۀ شک » من در مورد سلوک« رابعه » در روز اول ملاقاتم با او بود . او مطلبی را برایم یاد دهانی کرد که من بسیار زیاد در موردش حساس بودم . 

بلی ! جمله یی «میترسم در دوستی ما کدام مشکل بوجود نیاید»،مثل ضربه یی چکشی بود برمغزم.دراین موقع من کاملاً برافروخته شده و تا به یاد داشتم، چنین قهر نشده بودم و از حالت طبیعی خارج گردیده بودم . خشمم به اوجش رسیده بود . اما باوجود تلخ کامی جملۀ فوق،خودرا کنترول کردم.دستش را گرفتم ، روی قلب لرزان خود گذاشتم و گفتم :

ـــ رابعه ! من از « عشق قلبی خود نمیخواهم بیشتر سخن به زبان آورم . من فکر میکردم که من وتو به یک وجود مبدل گردیده ایم.این که چقدر درقلبم جا گرفته یی،این را تو بهتر میدانی.من خو همیشه آنرا احساس میکردم ، میدانستم و میدیدم .»(4) اما تو . . .

من چشمان اشک پُر خودرا پنهان کردم و برایش گفتم :

 ـــ در حقیقت من نباید شکوه کنم . تیره بختی من نتیجه طالع خود من است .

«خورشید که درشرف پنهان شدن بود، ما را با اشعۀ سرخ رنگ خود که از کلکین اتاق میتابید احاطه کرده بود و بسرنوشت عشق ناکام ما صورت غم انگیزی داده بود.»(5) من با تأثر زیاد از او پرسیدم :

ـــ « رابعه » ! میدانی ، موقعی که نامۀ تورا دریافت کردم و آن را باربار به خوانش گرفتم ، از احساسی که تو در نامه ات انعکاس داده بودی لذت بردم و یک غرور برایم پیدا شد ، که باید افتخار کنم که با تو طرح دوستی ریخته ام و درآینده شریک زندگی میشویم . اما از حرفهایت معلوم میشود که تمام تصورم درموردت از یک خواب و خیال چیزی بیش نبوده است . لطفاً برایم واضح بگو که زیر کاسه نیم کاسه یی وجود دارد یا خیر ؟ خواهش میکنم برایم واضح بگو چی گپ شده است . . .

دیدم که اشکها ژاله ژاله بالای رخسارش سرازیر گردید و با صدای که از شرمساری گرفته بود و به زحمت شنیده میشد و یک نفس و آه عمیق از نارضایتی کشید و گفت :

ـــ «احمد» ! من نمیخواستم یک خبر ناخوش آیند را دفعتاً برایت بگویم ، اما از وضع چنین معلوم میشود ، که پنهان کردن این مطلب به عشق پاکم خیانت است .

بلی ! متأسفانه زیر کاسه یک نیم کاسه ، دوهفته قبل از آمدنت گذاشته شده است . آن این که خبر داشتی که برادربزرگم را همراه دختر کاکایم بدون موافقه او نامزد کردند ، اما برادرم این نامزدی را قبول نکرد و خانه را ترک گفت. کاکایم چندین بار مراجعه کرد ولی نتیجه نداد . سرانجام دو هفته قبل همراه فامیلم به این نتیجه رسیدند که باید پدرم یک دختر خودرا برای بچه اش در « بد » بدهد و پدرم بدون این که از من پرسان کند مرا با برادرزادۀ خود نامزد کرد. اما من این نامزدی را قبول ندارم. من حاضر هستم همرایت فرار کنم. به هرگوشۀ جهان خواسته باشی همرایت فرار می کنم. من درزندگی یک بار عاشق شده ام و این اولین و آخرین عشق من خواهد باشد و بس .

با شنیدن این مطلب نمیدانم که ضربان قلبم به چند رسیده بود ، فکر میکردم زمین  زیر پاهایم دور میخورد . کنترول اعصاب خودرا از دست داده بودم .« رابعه »که وضع مرا چنین دید با عجله از اتاق خارج شد و به خانۀ خود رفت .

ساعت ، 7 بجۀ شام را نشان میداد . روشنی روز خداحافظی میکرد و تاریکی شب در حال آمد آمد بود . زندگی من هم چنین سیر را سپری میکرد . کلکین سراچه را باز گذاشتم . در بستر خود دراز کشیدم . سگرت را یکی پی دیگری دود میکردم . من که از نوجوانی به صدای زنده یاد « احمدظاهر » عشق میورزیدم ، کستش را داخل تیپ گذاشتم و آهنگ« بی وفا یارم   کرده غم بارم . . . » اش را بطور مکرر میشنیدم .

شکست درعشق «لیلی» و شکست درعشق «رابعه» را که به وقوع پیوسته بود، بار بار در ذهن خود ، دوباره خوانی کردم و به سنتهای مروج جامعه خود لعنت و نفرین میفرستادم . شب غذا صرف نکردم و شکم گرسنه بخواب رفته بودم . صبح وقتی از خواب بیدار شدم ، تمام حرفهای که روز قبل بین من و « رابعه » تبادله گردیده بود ، مورد تحلیل و تجزیه قرار دادم . از موضوع چنین برداشت کردم :

زمانی که پدر و فامیل « رابعه » مسألۀ نامزدی اش را با پسر کاکایش همراه اش مطرح ساخته اند ، حتماً مادرش برایش قناعت داده که این وصلت را به اساس مشکلات قومی و فامیلی پدرش بپذیرد و « رابعه » هم زیر تاثیر گپهای مادر خود قرار گرفته و موضوع را قبول کرده است . بعداً علاقمندی قلبی اش بالای احساساتش غلبه کرده  و از قول و قرار خود پشیمان شده است .

اما من به هیچ صورت حاضر نبودم با کسی ازدواج نمایم،که اوهمرایم فرار کند وحقیقت زندگی ام هم چنین بود که محیط خانوادگی من بصورت قطع آماده همچو وصلت نبود ، در خانوادۀ ما هیچگاه چنین وصلت صورت نگرفته بود .

چند روز بعد « رابعه » احوال فرستاد ، که میخواهد همرایم ملاقات نماید . من هم خواهشش را پذیرفتم ، ولی بعد از بسیار جروبحث ، از نزدش دوباره سوال کردم ،که فامیلت را قناعت داده میتوانی یا نی ؟ او در جوابم گفت که متأسفانه آنها به حرفهای من اهمیت ندادند و یگانه راهی که باقیمانده تصمیم من و خودت است وبس.درختم جروبحث من برایش واضح گفتم که یگانه راهی که وجود دارد ، ازدواجت همراه پسر کاکایت است و بس . من وتو حالا متأسفانه دو سر یک حلقه هستیم ، که هر چند قلبهای ما پهلوی هم قرار دارند ولی هرگز به هم نمیرسیم . اگر دراول مقاومت میکردی و موضوع را تا آمدن من از سفر به تعویق می انداختی ، حین رسیدن من عاجل به خانۀ شما خواستگار میفرستادم و درآن صورت فامیلت در بین دو خواستگار شاید نظر خودت را میگرفت واقدام میکردند که حتماً به نفع من وخودت تمام میشد.اکنون هم نتوانسته یی به فامیلت قناعت بدهی . حالا متأسفانه دیر شده است . بسیار دیر شده است . تو هم میدانی که ،« دروغگویی درزندگی یک پدیدۀ زشت است ، ولی زندگی را نمیتواند نابود کند ، اما درازدواج دروغگویی تمامی سلسله یی را نابود میسازد که عشق و محبت را به هم پیوند میدهد و آنگاه هم چیز فرو میپاشد و با خاک یکسان میشود . . .»(6)

بگذار من به تنهایی غم و اندوه شکست خودرا تحمل کنم .

بار دیگر جهان من عوض شده بود . از خود و بیگانه گریزان بودم . دیگر به کوچۀ خود نمی آمدم و یا هم شبانه می آمدم و صبح وقتی دوباره به لیلیۀ خود میرفتم . هر دختر برایم «بی وفا» معلوم میشد . بطرف دخترها هیچ نگاه نمیکردم . به اصطلاح از چشم چرانی توبه گار شده بودم. فقط متوجه درسهای خود بودم. این بار شکست درعشق «رابعه» را زود به فراموشی سپردم . به شهر کمتر میرفتم . تا کدام کار بسیار مهم پیش نمی آمد،اصلاً بطرف شهر پاهایم حرکت نمیکرد.زیاد خود را همراه هم اتاقیهایم درقصه گویی های شبانه مصروف ساخته بودم.اگر کدام دوستم میخواست درمورد عشق وعاشقی خود همرایم درد دل کند،عاجل به یک بهانه همرایش خداحافظی میکردم و نمیخواستم داستان وفا و یا بی وفایی معشوقه اش را بشنوم .

دوباره به زندگی نورمال خود برگشته بودم ، که یک روز مثلی که کسی برایم دام گذاشته باشد ، در دام یک نگاه سحرآمیز یک دختر دیگر اُفتادم . . .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ دیل کارنگی ، آئین زندگی ،

2 ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران 1368 .ص ــ 188 .

3 ــ فهیمه رحیمی ، روزهای سرد برفی ، تهران ، 1385 ، ص ــ 69 .

4 ــ همان کتاب .ص ــ 100  .

5 ــ همان کتاب .ص ــ 104  .

6 ــ هنری گیفورد ، تولستوی ، ترجمۀ علی محمد حق شناس ، تهران ، چاپ سوم ، 1375 .ص ــ 146  .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ قصۀ شهناز

 






June 18th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان