از « لیلی » تا « نازی »بخش پنجم
نویسنده : داکتر مراد نویسنده : داکتر مراد

 

قصۀ شیما ـــ

شروع ماه سنبله یی همان سال، رخصتی به کابل آمده بودم. یک دوستم، که ازنگاه سن چهارــ پنج سال از من کوچکتر بود و سه کوچه بالاتر از کوچۀ ما زندگی میکرد، به دیدنم آمد. او، با یک دختری که در محلۀ ما زندگی میکرد، دوست بود.

دوستم، که « جلال » نام داشت، دربین قصه ها بدون مقدمه گفت :

ـــ احمد! درهمین نزدیکی ها، من وشکیبا باهم نامزد میشویم. اعضای فامیلم دوــ سه بارخواستگاری رفتند. سرانجام فامیلش موافقه کرد و بخیر هفتۀ آینده شیرینیمیگیریم.

بعد از یک تبسم دوستانه ادامه داد و گفت :

ـــ من، که دوازده پاس هستم وتا بحال خدمت سربازی را هم سپری نکرده ام، سرنوشت خود را تعیـن نمودم . اما خودت که شکر است فاکولته را خلاص کرده یی ، اما تا فعلاً عروسی نکرده یی. بهتر است دراین مورد یک تصمیم بگیری. عمرزود زود تیرمیشود.

من برایش گفتم :

ـــ جلال جان! مسیر زندگی بعضی وقتها خلاف میل انسان حرکت میکند. چند نفری را که من میخواستـم بنا بر بعضی مشکلات نشد وبعضی ها که مرا میخواهند به طبع من برابر نیستند. دیده شود که قسمت من با کی است! من هم در فکرش هستم. اما ازاین که درعشقت موفق شدی ومطابق آرزویت نامزد میشوی، قلباً خوش شدم. رویش را بوسیدم و برایش تبریکی گفتم.

او گفت:

ـــ احمد! شیما خواهرخواندۀ شکیبا را خو میشناسی، کوچگی تان که همیشه با شکیبا یکجا مکتب میرود و باهم بسیار زیاد رفت وآمد فامیلی هم دارند.

ـــ گفتم، بلی! همو که همیشه دستکول خودرا درشانۀ چپ می آویزد و با دست خود محکم میگیرد و چنان راه میرود، که فکر میکنی با تمامی زنده جان وبیجان جنگی است و دست راست خود را  قسمی حرکت میدهد، مثل که یک سرباز تعلیم دیده موزون قدم راه میرود.

خنده کرد وگفت:

ـــ دختر بسیارکاکه است. پروای هیچکس را ندارد. مانندش میان دختران دوروپیش کم پیدا میشود. اما چندی قبل شکیبا از نزدش سوال کرده، که سه سال میشود من وتو خواهرخوانده های بسیار صمیمی هستیم؛ حالا صنف یازدۀ مکتب میباشیم؛ ولی خودت یک روزهم درمورد کدا م جوان که خوشت آمده باشد، برایم قصه نکرده یی ؟ چرا ؟ کدام مریضی خو نداری ؟

میفهمی که شیما برایش چی گفته است ؟

او برای شکیبا گفته، اگر راستش را بگویم، هنگامی که صنف ده بودم، یک کسی خوشم آمد. او یک کوچه بالاتر ازما زندگی میکند. اما وقتی درموردش پرس وپال کردم، خبر شدم، که رابعه همصنفی خواهرم  و او با هم دوست هستند و تصمیم ازدواج را دارند. ازاین موضوع خودت هم خبر داری. اما رابعه را پدرش در«بد» به برادرزادۀ خود  داد و عروسی کرد. به همین اساس ازدواج  او و رابعه  صورت نگرفت.همیشه که اورا حین تیرشدن از کوچۀ ما بطرف سرک عمومی میدیدم، بسیار غمگین معلوم میشد. ازیک طرف دلم به حالش میسوخت و ازطرف دیگر علاقمندی ام روز به روز در مقابلش زیاد میگردید. فکر میکردم، که حالت مجنون را به ارث برده است. یک مدت دوباره سرحال آمد. اما حالا دراین جاها بسیار کم دیده میشود. به گمانم ازفاکولته فارغ گردیده ودر کدام ولایت وظیفه گرفته است.

شکیبا گفته:

ـــ خو منظورت، احمد کوچگی ماست.

شیما برایش گفته:

ـــ بلی ! منظورم احمد هست.

« جلال » قصۀ خودرا ادامه داد و گفت :

ـــ شیما، از نگاه اخلاق واقعاً دختر بسیار خوب هست. فکر میکنم، که کدام وقت بطرفش به چشم خریدار نگاه نکرده یی؟ اگر بطرفش دقیق نظر بیاندازی، یقین دارم که خوشت می آید و در ضمن باید بگویم که شیما خو دختر حاجی صاحب است، زمیندار و باغدار منطقۀ ما.

یک ساعت دیگرهم از این دریا و آن دریا قصه کردیم، باهم خدا حافظی کردیم ،«جلال» بطرف خانۀ خود رفت و من در سراچه تنها ماندم .

در چرت وفکر گذشته ها غرق شدم. سالهای 1352 تا ختم 1355 را، یکبار دیگر درکتاب ذهنم بازخوانی کردم. با خود محاسبه نمودم، که خودت هرباری که عاشق شده یی، منظورت تشکیل خانواده به اساس محبت بود، اما هربار بنا بر برخی سنتهای پنهان مسلط جامعۀ ما، درعشقت شکست خوردی و ازدواجت صورت نگرفت. دراین مورد خودت هیچ ملامتی نداری و بعضاً جانب مقابل هم ملامت نبود.بهتراست یکبار«شیما» را از نزدیک ببینی. اگر خوشت آمد، از طریق«شکیبا »برایش پیام بفرست. یک ــ دو بار همرایش ملاقات کو، همدیگر خودرا از نزدیک مطالعه کنید، در صورت توافق جانبین، فامیل خواستگاری برود، اگر فامیل « شیما » هم موافقه کرد، نامزد شوید و عروسی کنید.

فردا، درحدود  ده دقیقه  قبل از رفتن دخترها  بطرف مکتب، از خانه برآمدم و به یک دکان بقالی، که در کنار سرک عمومی قرارداشت، رفتم. یک قوطی سگرت خریدم و همراه مالک دکان که آشنای قدیمی ام بود، گرم قصه منتظر آمدن «شکیبا» و«شیما» شدم .

دیدم هردوی آنها ازکوچه داخل سرک شدند. بین خود چیزی میگفتند و هردو چنان چهره به خود اختیار کردند که گویا مرا ندیده اند. من هم ازاین برخورد آنها خوش شدم و موقع برایم مساعد گردید تا بسیارعمیق «شیما» را نگاه کنم. دیدم که از نگاه قد واندام وچهره گوگوش مانند است. البته با کمی تفاوت که « شیما » سفید چهره تر بود. بعد از رد شدن آنها با دکاندار خداحافظی کردم و به خانه برگشتم .

بلی ! من توانسته بودم « شیما » را درست برانداز نمایم. اما فکر میکردم، که این حرکتم بسیار زود از صفحه ذهنم پاک میشود. چون شکستها در عشق« لیلی ، رابعه و شهناز » مرا چنان در یک بستر نارضایتی از دختران خوابانیده بود، که ترک کردن آن برایم بسیار مشکل معلوم میشد و از جانب دیگر با خود عهد بسته بودم که بار دیگر مهار احساسم را بطور تام به کسی ندهم و زود فریب کسی را نخورم. ولی بار دیگر این بازدید در صفحۀ ذهنم باقی ماند .

حوالی ساعت دوازده بود که از بسترم برخاستم و مشغول درست کردن غذای چاشتانه شدم. ناخودآگاه زود زود به ساعتم نگاه میکردم. بار اخیر که نگاه کردم، متوجه شدم که وقت آمدن متعلمین مکتبها بطرف خانۀ شان میباشد. هر قدر بالای خود فشار آوردم که از رفتن به سرک عمومی ابأ ورزم، ولی نتوانستم.لباس خود را عوض کردم و به دکان بقالی سرک عمومی رفتم. چند دقیقه نگذشته بود که «شکیبا » و« شیما »بطرف خانۀ خود در حال آمدن بودند. آنها متوجه من نشدند که در راه انتظار آمدن آنها را میکشم. هنگامی که نزدیک دکان بقالی رسیدند و چشم«شیما» به من خورد، چنان دست و پاچه شد که پایش به سنگچل خورد و کم بود به رو بیفتد، ولی « شکیبا »از بازویش محکم گرفت و نجاتش داد.

دوستم « جلال » را پیدا کردم و برایش گفتم اگر ممکن باشد من با« شکیبا » در مورد « شیما » صحبت نمایم. او قبول کرد و یک ــ دو ساعت بعد من و« شکیبا »در کوچه یک ملاقات کوتاه داشتیم و من صرف برایش گفتم، اگر ممکن باشد یک بازدید من و«شیما» را تنظیم نماید. او قبول کرد و در ضمن گفت که ببینم چون« شیما » دختر بسیار عاجزی است، به همین خاطر ما برایش موسیچۀ بی آزار میگوییم. نمیدانم به این کار آماده خواهد شد یا نه ؟ ولی من تلاش خودرا میکنم.

فردا برایم اطلاع داد که ساعت چهار بجه« شیما » در دهلیز نانوایی می آید و همرایت برای چند لحظه بازدید مینماید.

ساعت چهار من در دهلیز منتظر آمدنش بودم، که ناگهان یک دختر چادری پوش داخل دهلیز گردید و روپوشی خودرا بلند کرد. دیدم « شیما » است. اما او چنان زیر تأثیر آمده بود که تمام وجودش میلرزید و بدون مقدمه گفت :

ـــ هرمطلبی را که برای گفتن داری، بنویس و فردا برایم بده. من باید زود خانه بروم، چون به بهانۀ خانۀ شکیبا این جا آمده ام.

ـــ من برایش گفتم، به چشم. امشب مینویسم و فردا برایت تسلیم مینمایم. او بدون خدا حافظی روپوشی چادری را پائین کرد و بطرف خانۀ خود رفت.

بلی ! «شیما» با وارخطایی و با ترس ولرز، پنهانی نزدم آمد و شتابان برگشت. از گپ زدنش واضح معلوم میشد، که از ترس زیاد زبانش کلالت پیدا کرده است.

شب قلم وکاغذ را گرفتم و دروجود یک نامه،ازاین که، خوشم آمده وحاضرم در صورت توافقش همرایش ازدواج نمایم، خواسته های خودرا برایش نوشتم. درنامه ازشکست درعشق« لیلی » و « شهناز » را پنهان کردم، اما از دوستی خود با« رابعه » چون برایش افشأ بود و علت اصلی که چرا ازدواج ما صورت نگرفت؟ یادآور شدم.

فردا، درکوچه زمانی که از مکتب به خانه می آمد، نامه را برایش تسلیم نمودم. یک روز بعد او هم جواب نامه را در کوچه زمانی که از مکتب می آمد، برایم تسلیم داد.

بلی ! دوستی « من و شیما »  به جز از یک بار که روز اول عید سعید فطر بود، از اول تا اخیر در سطح تبادلۀ چند نامه گکها باقی ماند.

بعد ازسپری نمودن دوهفته رخصتی تفریحی در کابل، دوباره به وظیفۀ خود برگشتم. دوماه بعد برای سپری نمودن روزهای عید با فامیلم، به کابل آمدم و درکوچه خودرا برای « شیما » نشان دادم.

فردا، یک روز قبل از حلول عید، « شیما » برایم در یک پرزه گک نوشته کرد، که:

ـــ فردا ساعت دوازده بجه، من تنها برای خرید کلچه و نقل به شهر می روم.اگرمیتوانی، توهم شهر بیا، درآنجا با هم ملاقات خواهیم کرد.

من هم در یک نامه برایش نوشتم که درست است، من یک ایستگاه بعد از ایستگاه محلۀ ما منتظرت میباشم.

دیدم که ده بالا دوازده بجه « شیما » در ایستگاهی که من منتظرش بودم، از سرویس پیاده شد. با هم سلام علیکی کردیم، درهمین لحظه تکسی رسید. من تکسی را دست دادم. هردوی ما سوار تکسی شدیم و من برای تکسی ران گفتم :

سینما آریوب !

متوجه شدم که چهرۀ « شیما » سفید گشت و گفت :

ـــ نی ! سینما نمیروم. من بیسار کم وقت دارم. باید بسیار زود به خانۀ خود برگردم.

ـــ من با تبسم برایش گفتم، درست است! سینما نمیرویم. اما درآنجا یک رستوران است و ازساحۀ ما دورتر موقعیت دارد.ما میتوانیم بدون تشویش یک کمی باهم صحبت کنیم .

« شیما » هم سکوت اختیار کرد و ما به رستوران سینما آریوب رفتیم، غذا فرمایش دادیم و یک کمی با اعصاب آرام و بدون ترس و دلهره با هم درد دل کردیم. در خاتمه برایم گفت :

ـــ از برادرم زیاد میترسم. اگر ممکن باشد، بهتر نیست فامیلت خانۀ ما خواستگاری بیایند ؟

برایش گفتم :

ـــ به سر چشم. من روز سوم عید این کار را عملی مینمایم. مادرم و خانم برادرم را خانۀ شما خواستگاری روان میکنم.

او بسیارعجله داشت. نان را هم ناتمام گذاشتیم و توسط یک تکسی خود را به ساحۀ فروشگاه بزرگ افغان رساندیم وبا هم خدا حافظی کردیم.من بطرف خانۀ خود حرکت کردم واو بطرف دکانهای کلچه فروشی رفت .

درخانه ، شب موضوع را به مادرم یادآور شدم ، مادرم گفت :

ـــ درست است.وقتی خودت موافقه داشته باشی، ما هیچ تردید نداریم. خیر باشد. بخیر روز سوم عید به خانۀ آنها میرویم و همراه فامیلش موضوع را مطرحمینماییم .

روز دوم عید برادرزاده ام برایم گفت :

ـــ « رابعه » خانۀ پدرش آمده است . من او را در کوچه دیدم .

او برایم گفت :

ـــ به مادرت و بی بی جانت سلام مرا برسان .

من هم برایش گفتم :

ـــ به چشم .

برای خانم برادرم گفتم :

ـــ اگرممکن باشد برای «رابعه» هم احوال روان کو، که اگر وقت داشته باشد، همراه شما یکجا به خواستگاری برود. او هم قبول کرد و دخترک خودرا خانۀ پدر«رابعه» روان کرد و برایش پیام فرستاد، که اگر وقت داری بیا با هم یک چای بنوشیم .

«رابعه» خانۀ برادرم آمده بود و خانم برادرم برایش گفته بود، که اگر وقت داشته باشی فردا با ما یکجا خانۀ«شیما» برویم تا او را برای «احمد» خواستگاری کنیم. «رابعه» قبول کرده بود و فردا با مادرم و خانم برادرم یکجا خانۀ«شیما» خواستگاری رفتند .

بعد از صرف چای مادرم بسیار دوستانه موضوع خواستگاری را در میان گذاشته وگفته بود :

ـــ ما وشما سالها می شود که دریک محله زندگی میکنیم . حاجی صاحب شخص بسیار خوب و مهربان میباشد . او همیشه در تربیه اولادهای خود زیاد کوشش کرده و اطفال خودرا مثل گل بزرگ ساخته است. من از یک سال به این طرف«شیما جانه» زیر نظر داشتم و منتظر بودم تا پسرم «احمد » از تحصیل خود خلاص شود و من نزد شما بیایم و بگویم که اگر او را به دامادی یی خانواده خود بپذیرید. امروز ما به همین خاطر آمده ایم . امید وارم تقاضای ما ، مورد قبول شما قرار بگیرد . 

به عوض « مادرشیما » خواهرش که در مکتب هم دوره « رابعه » بود ، با بسیار گستاخی برای مادرم گفته بود :

ـــ این حرفها را بس کنید ! این کار هیچ امکان ندارد . این وصلت غیرممکن است . ازاین مسأله دست بردار شوید ورنه جویهای خون جاری خواهد شد .

مادرم دوباره بسیار دوستانه برایش گفته بود :

ـــ لطفاً حرفهای خودرا سنجیده بزنید . ما برای دوستی خانۀ شما آمده ایم و شما ناسنجیده صحبت میکنید .

خواهر« شیما » دوباره با پُررویی گفته بود :

ـــ من برای شما فقط همین قدر میگویم که از این حرفها بگذرید . اگر این حرفها افشأ شود ، کُشت و خون میشود .

« رابعه » که به حیث یک شنونده نشسته بود ، بی حوصله شده و برایش گفته بود :

ـــ میبخشی ! خودت بخیالم بی بی جان را نشناختی ؟ او مادرجان احمد است . احمد که در کوچۀ بالا در سراچه زندگی میکند . به گمان اغلب که خودت هم اورا میشناسی . اما اگر نمیشناسی ، میشود از شوهرت و یا برادرانت در موردش معلومات بدست بیاوری . لطفاً حرفهای خودت را پس بگیر در غیر آن میترسم که راستی هم با طرح حرفهای غیر مسؤلانه ات برایتان کدام مشکل خلق نشود .

در ضمن برای مادرم گفته بود که بی بی جان بفرمائید که از این جا برویم . در خاتمه خانم برادرم که از حرفهای « خواهر شیما » بسیار زیاد عصبی شده بود ، قصداً برایش گفته بود :

ـــ در اخیر من هم یک خواهش بسیار دوستانه از شما دارم . آن این که دیگر خواهرت را اجازه ندهی که مزاحم احمد شود و نزدش به سراچه بیاید .

واقعیت گپ این بود که« شیما » هر گز نزد من سراچه نیامده بود و دوستی ما صرف درحد تبادلۀ نامه گکها بود و نامه گکها را که باهم تبادله میکردیم با حرفهای الف«د» و ش«ل» ختم میکردیم .  دراین نامه گکها همواره به ازدواج می اندیشیدیم وبس . اما خانم برادرم قصداً در برابر حرفهای نادرست« خواهر شیما » به اصطلاح جوابش را داده بود . 

روز بعد از خواستگاری به بسیار مشکل توانستم با« شیما » ملاقات نمایم . از سیمایش معلوم میشد که زیاد گریه کرده است . بعد از سلام علیکی برایش گفتم :

ـــ خوب حالا چی کنیم؟ و خودرا آماده ساختم تا به ماجراجویی خواهرش یا بدبیاریهای خودم گوش دهم . اما چون « شیما » دخترکم حرف بود ، فقط میلرزید و نگاهش را به زمین دوخته بود و بعد درحالی که آرام میگریست و اشکها ازچشمانش جاری بود، ولی با وجود آن فروغی اندوهگین فوق العاده از آنها میتابید ، برایم گفت :

ـــ احمد! من تورا واقعاً از دل وجان دوست دارم. فامیلم مسألۀ سنی و شیعه را محکم گرفته اند و قاطع میگویند که این کار هیچ امکان ندارد. من که همراه خواهرم زیاد استدلال کردم، او برایم گفت، که بمیری هم محفل شیرینی خوری و عروسی ات را با احمد در خانۀ ما نخواهی دید. برو همرایش فرار کو. احمد! اگر کاسۀ صبرم لبریز شد، به خواهرم نشان خواهم داد که شیما کیست؟ به هر صورت! اگر خودت آمادۀ این گپ هستی من تردید ندارم. چون خوانده ام که« ترسوها مزۀ کامیابی را کمتر میچشند.»(1)

ولی دیدم که« شیما » بسیار کم دل و اندک رنج شده بود.زود گلویش پر می شد و گریه میکرد. متأسفانه « خواهر شیما » هم از آن قلبهای مهربان در سینۀ خود نداشت که به اندرزهای عاطفه و انصاف گوش فرا دهد و من هم در یک خانواده یی بزرگ شده بودم، که هیچگاه آماده پذیرش عروسی که برایش فرار داده شده باشد، نبودند.

از« شیما » به یک شکلی معذرت خواستم و با اندوه زیاد بطرف خانۀ خود رفتم .

متأسفانه در فامیلش هیچ کس قلب رئوف نداشت، که به نگاههای بی فروغ و اشکهای تلخش که در دامن یأس و ناامیدی فرو میریخت، توجه کند. در فامیلش این اندوههای اورا نه کسی درک میکرد و نه کسی میفهمید. برای آنها درد و رنج دخترشان معنایی نداشت .

فردا،« شکیبا » احوال فرستاد که « برادرشیما » دیشب« شیما » را زیاد لت وکوب داده و حتی تهدید کرده که اگر خودرا سربراه نسازد ، مکتب رفتن اجازه ندارد .

من با شنیدن این حرفها که در حقیقت من و « شیما » کدام جرمی را مرتکب نگردیده بودیم. فقط میخواستیم با تفاهم تشکیل خانواده دهیم، اما دوستی صادقانۀ ما، باردیگر قربانی سنتهای خرافی جامعۀ ما گردیده بود، کنترول خودرا از دست دادم. تا شام در حقیقت خود را در اتاق زندانی ساخته بودم. برای هیچ کس دررا باز نکردم. نه با کسی  حرف زدم و نه چیزی خوردم . کست موزیک را با صدای آهسته میشنیدم و سگرت را پیاپی دود میکردم . بعضی وقتها اشک از چشمانم جاری میشد . کمی فرصت یافتم که به بی محبتی « لیلی » ، به سنتهای خرافی که در راه ازدواجم با «رابعه» و«شهناز» سد واقع شده بودند و به بی عاطفه گی « فامیل شیما » که گویی دل شان از سنگ است ، فکرکنم . این فکرها تا مغز استخوان مرا میسوزاند . گلویم پُر میشد و اشک در چشمانم میچرخید . شام که کمی تاریکی یی شب را با خود آورده بود ، از خانه برآمدم و بطرف خانۀ « شیما » رفتم . دروازۀ آنها را تق تق کردم . دیدم « خواهر خُرد شیما » دروازه  را باز کرد . پرسیدم :

ـــ برادرت « رضا جان » خانه تشریف دارد ؟

او گفت :

ـــ بلی ! میروم برایش میگویم که شما آمده اید .

او رفت ، دیدم چند لحظه بعد برادرش آمد .  بعد از سلام علیکی من برایش گفتم :

ـــ میبخشید ! اگر وقت داشته باشید ، لطفاً لباس خودرا عوض نمایید ، میخواهم چند لحظه در بیرون همراه شما صحبت کنم .

او گفت :

ـــ لباسم درست است. همین لحظه از شهر خانه آمدم. بفرمایید! من در خدمت هستم.

هردوی ما قدم زده قدم زده بطرف زمینهای زراعتی رفتیم و بعد از حاشیه روی ، من بالای اصل موضوع صحبت را آغاز کردم و گفتم :

ـــ «رضا جان» ! من چند ماه قبل تحصیل خودرا ختم کردم و در یکی از ولایات وظیفه گرفتم.هرانسان حق دارد مطابق میل وآرزوی خود ازدواج کند. من هم  به سن رسیده ام که باید ازدواج کنم . در بین زیاد فامیلها ، فامیل شما را انتخاب کردم و چند روز قبل خواستگار فرستادم اما از جانب فامیل شما مورد قبول واقع نشدم و جواب رد دادند . این حق مسلم شماست . شاید مطابق میل خانوادۀ شما نباشم . اما امروز اطلاع بدست آوردم که شما خواهر خودرا لت وکوب نموده اید و او را تهدید کرده اید که مکتب رفتن برایش اجازه نمیدهید . من و شما هردو جوان هستیم . من جوانمردانه برایت قسم میخورم که این انتخاب من بود و خواهر شما دراین مورد هیچ نوع نقش نداشته است . او پاکترین و معصومترین دختر است ، بی گناه است ، بد است بالایش تهمت نبندید . صرف من از طریق « شکیبا جان » اجازه اش را بدست آورده ام که میتوانم خانۀ شما خواستگار بفرستم . ولی دیده میشود که یک دختر معصوم و بی گناه هیچ گناه نکرده مورد اذیت قرار میگیرد . در صورتی که به این وصلت فامیل شما موافقه نداشته باشد ، برای شما قول میدهم که من هر گز پافشاری نخواهم کرد و هیچ وقت مزاحم فامیل شما نخواهم شد. درهر صورتش دوــ سه روز بعد من به وظیفۀ خود میروم و خدامیداند که چی وقت دوباره بکابل می آیم . اما یک خواهش بسیار دوستانه از شما و فامیل شما دارم که بخاطر گناه من برای جگرگوشۀ خود آزار ندهید . در غیر آن این کار به ضرر شما تمام خواهد شد .

برادر« شیما » در جوابم با بسیار عصبانیت گفت :

ـــ به یاد داشته باش که جواب مشت مشت است . اگر من احساس کنم که خودت مزاحم خواهرم میشوی ، من بی تفاوت مانده نمیتوانم . . .

خلاصۀ کلام که باد و بخار خودرا خالی کرد و درحقیقت به تمام معنی میفهمید، که خواهرش بخاطر عشق پاک خود برای هر نوع قربانی آماده است.خوافسوس که گوشهای کر خانواده اش صدای قلب او دختر معصوم را نمیشنیدند و من هم حاضر نبودم بدون موافقه فامیلش به کدام عمل دیگر متوصل گردم. تنها چیزی را که من توانستم آن این بود که برادرش را فهماندم که اگر شما در حق او دختر بی گناه اضافه روی کنید، من حاضر خواهم شد بدون موافقه فامیل شما همرایش ازدواج کنم و این برخورد من سبب شد ، که آنها از آزار دادن« شیما » دست بردار شوند .

شب ، یک نامۀ عادی که عاری از کلمات عاشقانه و تأثر بود برای « شیما » نوشتم .

صبح ، با آسمانی گرفته که از نور آتشها رنگ میگرفت ، دمید . بعد خورشید از میان درختان سپیدار پدیدار شد و من در انوار آن آهسته آهسته به قلۀ تپه رفتم . سکوت برفراز تپه سنگینی میکرد وصدای پرندگان که درشاخه های درختان سپیدار باهم جنگ، گیله ها وعشق بازی میکردند، دیگر به گوشم نمیرسید. منتظر ماندم تا رفتن دختران بطرف مکتب فرارسد.درکوچه حین رفتن «شیما» به طرف مکتب نامه را برایش تسلیم نمودم. درحقیقت تمام مضمون نامه ام یک معنی داشت، که دو روز بعد من بطرف وظیفۀ خود میروم و هرآن فامیلت را راضی ساختی،ازجانب من وفامیلم کدام مشکل وجود ندارد .

بلی ! شیما ،« از آن دختران پاک و بی آلایشی بود که معصومیت شان همه چیز را در اطراف شان زیبا میکند .»(2) همین پاکی و معصومیتش سبب گردید تا به تصمیم فامیل خود تن دردهد و از ازدواج با من صرفنظر کند .

دو روز بعد بطرف ولایتی که در آن ایفای وظیفه میکردم ، با یک عالم تأثر حرکت کردم . چند ماه به کابل نیامدم و اخیر ماه حوت سال 1356 مکتوب خود را برای سپری نمودن خدمت سربازی از اداره مربوطۀ خود گرفتم و دو حمل 1357 به خدمت سربازی سوق گردیدم .

یکماه و چند روز از سربازی ام سپری نگردیده بود که رژیم تغیر خورد و به اساس فرمان مقامات آنزمان یکماه  قبل از تکمیل دوره مکلفیت ترخیص گردیدم و دوباره به ولایت قبلی به وظیفۀ خود برگشتم .

بعد از سپری نمودن خدمت سربازی، ما چهار نفر هم مسلکان در یک حویلی دولتی بود و باش میکردیم و زندگی نورمال و روتین خودرا به خوشی پیش میبردیم .  تنها به چیزی که می اندیشیدیم آن عبارت از تشکیل خانواده بود .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ داکتر اسدالله حبیب ، دستورزبان فارسی دری ، بلغاریا ، 1388 .ص ــ 55

2 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 .ص ــ 34 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ

بخش ششم ــ

قصۀ نازی ــ

شیر و ترموزچای:

 






June 25th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان