از من تا انسان
مسعود دلیجانی مسعود دلیجانی

 • هرگز
• شعله ای نبوده ام
• بر نوکِ فسفری ِ
• پاره خطی چوبین،
• "بین دو بی نهایت"
• که از جرقه ای شعله برکشم
• و از نسیمی خموش.

• و هرگز
• معلق نبوده ام
• به بود و نبود
• چون شراره ای
• که می جهد و می میرد،
• "بین دو هیچ"
• که از بوسه ای زاده شوم
• و در خاک، خاک.

• آتشی بوده ام
• گدازان،
• با زبانه هایی
• خیزنده و کاهنده
• کاهنده و میرنده
• میرنده و زاینده
• زاینده و اوج گیرنده

• که تمامیِ حجمِ زمانِ سپری را
• از یاخته هایِ دوردستِ زمین
• تا هم اکنون
• که عاشقانه بر رویت لبخند می زنم
• در گرمایِ رنگینِ شعله هایم می بینی.

• و شراره های رؤیا را نیز
• که پرتاب می شوند
• تا انتهایِ آینده.


• من تمامیِ تاریخ بوده ام
• از ابتدا تا انتهایِ هستی.

• اما هرگز
• نه از هیچ آغازیده ام
• نه در هیچ تمام.

• و همواره، ابدیتِ سیالِ در رگانم را
• گریسته ام
• خندیده ام
• فریاد برکشیده ام
• بوسیده ام
• و لحظه لحظه ی با تو بودن را نیز
• حتی اگر در مُغاک خاک
• به آرامی بخُسبم

• چرا که مرگ
• خستگی مفرط در تراکم زمان را
• غمگنانه می رباید

• "و تولد خستگی نمی شناسد."


ربابه

• با سلام گرم
• این شعر از ژرفای فلسفی غول آسائی برخوردار است.
• بی نظیر است و فوق العاده زیبا ست:

• هم دیالک تیک عینی هستی به بهترین و زیباترین وجهی در آن تبیین می یابد:

• « آتشی بوده ام
• گدازان،
• با زبانه هایی
• خیزنده و کاهنده
• کاهنده و میرنده
• میرنده و زاینده
• زاینده و اوج گیرنده»

• و هم ماتریالیسم فلسفی با باور بی چون و چرای علمی به ازلیت و ابدیت ماده در همه فرم های متنوع و متلونش در آن یکه تاز بلامنازع میدان ها ست:
• حکم خلق ناپذیری ماده از نیستی و فنا ناپذیری ماده (یعنی تبدیل ماده به نیستی):
• «من تمامیِ تاریخ بوده ام
• از ابتدا تا انتهایِ هستی.

• اما هرگز
• نه از هیچ آغازیده ام
• نه در هیچ تمام.

• و همواره، ابدیتِ سیالِ در رگانم را
• گریسته ام
• خندیده ام
• فریاد برکشیده ام
• ....»

• توصیف به عمل آمده از مرگ، رسا و حقیقی است:
• «چرا که مرگ
• خستگی مفرط در تراکم زمان را
• غمگنانه می رباید»

• واقعا هم مرگ پایان خستگی است.

• من با «خستگی ناشناسی تولد» اما مشکل دارم:
• تولد در همه فرم هایش، دیالک تیکی از عشق و نفرت است.
دیالک تیکی از نخواستن و بایستن است.
• دیالک تیکی از ریاضت و لذت است.
• دیلک تیکی از درد و شادی است.
• به عبارت دقیقتر، دیالک تیکی از جبر و اختیار است.

• مرگ درست برعکس.

• مرگ پهنه تجزیه و تلاشی سازمان ارگانیسم است.
• مرگ پایان دیالک تیک عینی در فرم حیاتمندش است، تا در فرم فاقد حیاتش ـ در سطح توسعه ای نازلتر ـ ادامه یابد.
• مرگ فروپاشی دیالک تیک ریاضت و لذت است.
• مرگ لذت محض است.

• تمایل سیری ناپذیر نمایندگان فرماسیون های واپسین (اشرافیت برده دار واپسین، اشرافیت فئودال واپسین و بورژوازی واپسین و معاصر در هیئت فوندامنتالیست ها، امپریالیست ها، فاشیست ها، نیهلیست ها و غیره) به مرگ، احتمالا به دلیل همین لذت محض بودن آن نیز باید باشد.

• ناظم حکمت در منظومه ژرف خویش تحت عنوان «تارانتابابو» ـ اگر اشتباه نکنم ـ ستایش شورانگیز ایراسیونالیستی فاشیسم از مرگ را به محاکمه می کشد و به عنوان شاعری خلقی، خردگرا و انقلابی محکوم می کند.


• مرگ بنظر من تجلی سکون است.
• اگر زندگی دیالک تیک حرکت و سکون باشد، مرگ ـ به اعتباری ـ سکون مطلق گذرائی در عرصه خاص محدودی است.

• می توان گفت که زندگی در حقیقت سرشار از مرگ های کوچک است.

• هر اکسیداسیون و احیائی، هر داد و ستد الکترونی را می توان گذار از خطه مطلق (حرکت) به عالم نسبی (سکون) تلقی کرد:
• ارتقائی به درجه گازهای عالی و خنثی:
• پایان واکنش های شیمیائی و بیوشیمیائی.

• اندام پیران از جماد و نبات و جانور و انسان انبارگاه مواد اکسید گشته است، انبارگاه مواد مرده است.

• استخراج آهن از سنگ آهن ـ به عنوان مثال ـ رستاخیزی در این دنیا ست، احیای مجدد مرده ها ست، به زبان عیسی مسیح و محمد.

• زنده باشید.

پایان


September 5th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان