انگل سرمایه خورده خون كار و مسكنم
كارگر مردم كه مزدم گشته لاغر چون تنم
خوشه های كار من از آن صاحب كار شد
مور استثمار سرمایه زده بر خرمنم
كارم ارزان می خرند و نسیه پولش می دهند
نان گران كردند و نقدش شد بهای گردنم
مزد ناچیزم میان موج پر زور بها
خورده بر سنگ و شكسته چون لب خندیدنم
می رسد از هر مناره، بانگ سودایی به گوش
سود كارم سهم او زخمش پس پیراهنم
از فروغ سود كارم راهش آبادی گرفت
وز فسون چشم تنگش، مرد شمع روشنم
نور سود او شب خسران ما دارد ز پی
صبح او یلدای ما، خرداد او شد بهمنم
من در این فصل شكوفایی جنبشهای خلق
هم چنان در بند نان و آب و تنپوش تنم
وام مسكن میدهند اما اگر داری حساب
من ندارم، خم شده پشتم به زیر مسكنم
آن كه گفتش برق و گاز و نفت و آبت مفت باد
كاش بودی تا بدیدی از گرانی مردنم
در پس جراحی یارانهها از اقتصاد
خون شده جاری ز زخم سفره ام، نا ایمنم
گفتم این دستان و لطفی كرد و مفتی گفت هان
من ندارم پول خردی تا از آن دل بركنم
گفتمش: این قصه گفتم تا بدانی حال را
ور نه امیدی ندارد كس به شیخ بیجنم
تیغ استثمار سرمایه توانم را گرفت
گر دوام آرم در این دعوا، فلك بر هم زنم
میدمم بر صور اسرافیل، كه ای زحمتكشان
كی به صف گردی كه روز محشرت را دم زنم
گر به شكلی سازمان یابی چو زنبور عسل
در میان موم وحدت، انگبینی میتنم
ور به یاری بر نهد دستی به دستم وا رهم
وا رهانم خلق و میهن را، ز شر دشمنم
میدمم بر كورهی وحدت كه بی هم، خامشیم
بهر آتش در شب دی، شعله با جان میزنم
مینهم جان را چو تیری در كمان، آرش صفت
تا فرود آید سحر در جنگل آبستنم
كارگر مردم كه مزدم گشته لاغر چون تنم
خوشه های كار من از آن صاحب كار شد
مور استثمار سرمایه زده بر خرمنم
كارم ارزان می خرند و نسیه پولش می دهند
نان گران كردند و نقدش شد بهای گردنم
مزد ناچیزم میان موج پر زور بها
خورده بر سنگ و شكسته چون لب خندیدنم
می رسد از هر مناره، بانگ سودایی به گوش
سود كارم سهم او زخمش پس پیراهنم
از فروغ سود كارم راهش آبادی گرفت
وز فسون چشم تنگش، مرد شمع روشنم
نور سود او شب خسران ما دارد ز پی
صبح او یلدای ما، خرداد او شد بهمنم
من در این فصل شكوفایی جنبشهای خلق
هم چنان در بند نان و آب و تنپوش تنم
وام مسكن میدهند اما اگر داری حساب
من ندارم، خم شده پشتم به زیر مسكنم
آن كه گفتش برق و گاز و نفت و آبت مفت باد
كاش بودی تا بدیدی از گرانی مردنم
در پس جراحی یارانهها از اقتصاد
خون شده جاری ز زخم سفره ام، نا ایمنم
گفتم این دستان و لطفی كرد و مفتی گفت هان
من ندارم پول خردی تا از آن دل بركنم
گفتمش: این قصه گفتم تا بدانی حال را
ور نه امیدی ندارد كس به شیخ بیجنم
تیغ استثمار سرمایه توانم را گرفت
گر دوام آرم در این دعوا، فلك بر هم زنم
میدمم بر صور اسرافیل، كه ای زحمتكشان
كی به صف گردی كه روز محشرت را دم زنم
گر به شكلی سازمان یابی چو زنبور عسل
در میان موم وحدت، انگبینی میتنم
ور به یاری بر نهد دستی به دستم وا رهم
وا رهانم خلق و میهن را، ز شر دشمنم
میدمم بر كورهی وحدت كه بی هم، خامشیم
بهر آتش در شب دی، شعله با جان میزنم
مینهم جان را چو تیری در كمان، آرش صفت
تا فرود آید سحر در جنگل آبستنم