• دل می بازم
• من
• موزه ی لوور را نديده ام
• و نه حتی «مجسمه» ی آزادی را
• و در کنار تايمز لندن، راه نرفته ام
• قاهره،
• الجزيره
• و اسپانيای برادرم لورکا را
• نگشته ام
• من
• هفت سال
• ده سال
• و آنگاه، هفده سال است که در ميان بيابان و زندان
• «سعی» مي کنم
• هفت سال
• هفده سال
• هفتاد سال ...
• نمی دانم، قرن ها و قرن ها ست
• کودک احساسم
• کودک آمالم
• عصاره وجودم
• عطشناک و بي قرار
• دست و پا مي زند
• ديروز
• در مسير ميان «خٌنج» و «لام رد»
• به دشتی از بابونه برخوردم
• کنار کشيدم و رفتم
• عطر و هوای آن رايحه آشنا را
• تا ژرفای ريه ها
• در بر کشيدم
• گوشی به صدا درآمد و پرسيد:
• «کجايي؟»
• گفتم:
• «بهشت!»
• گفت:
• «بهشت در بيابان و برهوت؟!»
• گفتم:
• «خود بهشت!»
• من که تمام عمر را
• در بيابان و زندان
• «هَروَله» کرده ام
• به کوير و بيابان
• دل نبسته ام
• خو نکرده ام
• ز اين رو ست که هر گاه،
• هرجا،
• به هرآنچه که نشانی از آن مأوای آشنا دارد، برمي خورم
• چون غريبی
• برخورده به آشنايی در غربت
• در آغوشش مي کشم
• و دنيا بناگهان
• دوست داشتنی
• زيبا
• و تحمل پذير مي شود
• و آنگاه که به خاک اين بيابان بدل شوم
• چون بابونه ای
• سر بر خواهم افراشت
• و همين نقش،
• مرا کافي است.
پایان