بازار این زمانه دِگر رنگ و بو گرفت
عبدالله وفا عبدالله وفا


این عمر رَفته باز نه اِیستد به چون و چند

دست اُمید به دامنِ وصلش  مَزن به گَند

عمریِ که در کشاکش دوران دون گذشت

یادش مکن به حسرت و بر ریش او بخند

هوش کُن عزیز دار کنون عمر  مانده  را

این عمر مانده شهد و شکر است و همچو قند  

پای ستیز بیاب و ره آرزو بجو

زنجیر بردگی به سرو دست و پا مَبند

دامان وصل یار میسر شود مگر

تا در حریم آتشِ عشقش شوی سِپند

شاهین صفت به اوج فلک همتی مرا

پرواز ما بلند و ره آرزو بلند

با پای همتم به ره خویش میروم

تا از دونان سفله نیابم دگر گزند

بازار این زمانه دِگر رنگ و بو گرفت

ما را « وفا » بس است ، گذار دیگران خرند

29.09.2013

ویانا - اتریش

 


 






September 30th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان