باغچه‏ی خالی
حسیب شریفی حسیب شریفی

داستان کوتاه

همیشه می گوید اگر یک بار دیگر ببینمش باز حالم خوب خواهدشد. باز دور چشمانش را اشک حلقه می کند و بغض گلویش را پر می کند. نوید را صدا می زند و سر و صورتش را غرق بوسه می کند. صدای های و هوی بچه های کوچه نوید را وا می دارد که او را تنها بگذارد و برود دنبال دوستانش. هوا کم کم رو به تاریکی می نهد. تاریکی از هروقت دیگر برایش دل گیر و دل تنگ کننده است. لین های برق هم مدتی است دچار سوختگی شده و حالا برقی هم نیست که این خانه با آن روشن شود. فانوس در میان خانه خیلی حزین و فقیر می نماید. با وی شریک درد هایش است و تا نیمه های شب با او یکجا ناله می کند. ساعات پیش نوید را خواب برده است. سلیم که وارد خانه می شود، فضای خانواده برای او هم دلگیر کننده است. بی آن که چیزی بگوید لقمه نانی به دهن می کند و به گوشه‏ای می خوابد. باز می گوید اگر یک بار دیگر ببینمش باز حالم خوب خواهدشد. این را می گوید و سکوت فضای خانه سنگین تر می شود.

صبح ها هم چندان رنگ و رونقی ندارد. سلیم وسایل کارش را به شانه می اندازد و مادرش را باز تنها می ماند. نوید با بازی هایش اندکی برایش شادی می بخشد و حالش را دگرگون می کند. پس از سپری شدن چند ماه صادق وارد خانه می شود، اما تنها می آید. چشمان منتظر او هیچ پیامی را ندارد. فقط به دروازه نگاه می کند و باز تکرار می نماید : « اگر یک بار دیگر ببینمش باز حالم خوب خواهدشد.» او می داند که صادق هم به درد هایش مرحم گذاشته نمی تواند. چشمانش را اشک پر می نماید و لحظه هایش تلخ تر می گردد.

می خواهد بخوابد اما کابوس های وحشت ناک نمی گذاردش که به خواب برود. باز خواب می بیند که : « زخمی ها را زود زود به شفاخانه منتقل می کنند و مردم هراسان و وحشت زده این طرف وآن طرف در گریز هستند. دود فضا را پر کرده است و از هرسو ناله و ضجه بلند است. از او تنها بکس مکتبش باقی مانده است. قلم و کتابچه اش خون آلود شده و آن سو تر پراگنده شده اند. کسی باور ندارد که او مرده است.»

با چیغی از خواب می پرد و دلگیرتر از همیشه است. روزهای زیادی را همین گونه در انتظار او سپری می کند، اما این روزها ی انتظار پایانی نمی داشته باشند. نوید را هم نمی گذارد دیگر به مکتب برود. هرگاه به او نگاه می کند دلهره و وحشتش فزون می شود. او را سخت در آغوشش می فشارد و سر و صورتش را غرق بوسه می کند. وقتی دو سال از این واقعه می گذرد و او گم شده اش را نمی یابد دچار بیماری می شود. در بیمارستان بستری اش می کنند. سلیم و صادق هرلحظه و هرروز در کنارش هستند و نمی گذارند لحظه ای تنها باشد، اما همین که باز او یادش می آید تپش قلبش بیشتر می گردد و نفسش بند بند می شود. از بسکه به سقف اتاق بیمارستان نگاه کرده است چشمانش هم دچار مشکل شده است. سلطانه پرستار مهربانی است. با مهربانی به او نزدیک می شود و دارو هایش را به وقت و زمانش در اختیارش می گذارد. او را دلداری می دهد و گاهی حال و هوایش را دگرگون می کند. اما این ها هیچ کدام به او اثری نمی کند و پس از لحظه ای باز دچار وحشت و ترس می شود و داد و فریاد سر می دهد.  زرق یک آمپول، به چشمانش خواب می آورد و آرام می شود. سلیم و صادق حیران اند که با او چه کنند؟ هرچه از دست شان آمده دریغ نکرده اند. اما در او هیچ تغییری نیامده است. وقتی تاثیر دارو پایان می یابد چشمانش را می گشاید و از او می پرسد. باز گفته هایش را برای سلیم و صادق تکرار می کند : « اگر یک بار دیگر ببینمش باز حالم خوب خواهدشد.»

فضای بیمارستان کم کم بیشتر از هروقت دیگر برای همه دلگیر تر می شود. پس از چندی او مرخص می شود و به خانه بر می گردد. وقتی به خانه می آید فکر می کند او در خانه است و با نوید در کنار باغچه‏ی حویلی بازی می کنند. اما وقتی وارد باغچه می شود می بیند چیزی نیست. فضای باغ تنهاست و سکوت آن با صدای قمری ها شکسته می شود. به خانه‏ی خودش که وارد می شود می بیند دسترخوان منتظر اوست تا بیاید و با اشتیاق مثل همیش آن توته های نان دردهان بگذارد و بعد با نوید یکجا با لبان متبسم فضای خانه را پر از محبت کنند.

زن های همسایه به دیدنش می آیند. نصیحتش می کنند و دلداری اش می دهند که از غصه‏ی زیاد خودش را خواهد کشت. او به حرف های آن ها نیز چندان توجهی نمی کند و باز اشک در چشمانش حلقه می زند و همه جا را تیره و تار می بیند. بغض گلویش می ترکد و با صدای بلند گریه می کند و زنان دیگر هم با او یکجا گریه می کنند. می رود لباس های او را پیش روی زن  های همسایه پهن می کند و به هر یادگار او بوسه می زند. تنهایش می گذارند و می روند. آهسته آهسته تصمیم می گیرد خودش را از این حالت رهایی بخشد و با موجودیت نوید کم کم حالتش را دگرگون کند. خانه را سر و سامان می دهد. صحن باغچه را تمیز می کند و برای نان شب آمادگی بگیرد تا پس از چند سال با صادق و سلیم یکجا سر سفره بنشیند. مصروف تنظیم امور خانه است که صدای انفجار مهیبی در جای میخکوبش می کند. همه چیز از یادش می رود و هراسان به طرف دروازه می دود. ساعاتی نمی گذرد که همان واقعه‏ی چند سال پیش تکرار می شود. او در انتحار مرده بود و حالا جسد خون آلود و پارچه شده‏ی نوید را هم به خانه می آورند.

دیگر نتوانست سر پا بیاستد. سرش چند بار چرخ خورد و نقش زمین شد.


August 8th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان