برخی از تصاویر جوانی و پیری در ادبیات منظوم فارسی- دری
سید احسان « واعظی »  سید احسان « واعظی »

        عمر آدمی آنچنان سریع و پر شتاب سیر مینماید که با نزدیکی در فرجام خود یعنی دوران پیری و سالخوردگی، تنها خاطرات زود گذر گذشته را همچو خواب پریشان و آشفته در مخیله بجا میگذارد.

 

ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی      چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت

 

       درصورتی که مرگ های زودرس و نابهنگام راکه در اثر عوامل و حوادث متعدد پدید میآید، کنار بگذاریم، درخواهیم یافت که دراین محدود، زمانی یک ثلث حیات انسانی در خواب و از دوبخش باقیماندۀ آن هرگاه مراحل طفلی و نوجوانی را همراه با دوران پیری و کهولت که از دورۀ غفلت و بی خبری، هیجان و مستی و شور و دیوانگی آغاز و با ضعف و ناتوانی و علالت و سرخوردگی اختتام میابد، حذف بداریم، تنها دورۀ کوتاهی از آن باقی میماند که میتوان آن را منحیث دورۀ از زندگی که در آن انرژی، آگاهی، پختگی و کار آيی انسان بحد اعلأ ارتقأ میابد ، محاسبه نموده و از آن بخاطر امرار زندگی بهره گرفته و سود جويیم. مثال معروف « دنیا دو روز است» را که تنها با آمدن آدمی از پهنۀ هستی و رفتن از آن نشانه گذاری گردیده و دوران سپری شدۀ زندگی در فاصلۀ بین زایش و مرگ ( مدت زمان عمر انسان ) را در بر میگیرد، بخاطر حرکت سریع و معجل آن به هیچ محاسبه گردیده تصویری از زندگی زود گذر حیات آدمی را به نمایش میگذارد.

             از بس که گرم میگذرد کاروان عمر          هرجا نشسته بر سر آتش نشسته ایم

  حضرت بيدل نيز اين گونه فرموده اند:

      نفس هردم زقصر عمر خشتی ميکند بيدل           پی تعمير اين ويرانه معمار اينچنين بايد

 

      بنا به تعبیر دیگری به این دو روزه حیات آدمی که یکی آن به بستن و گرویدن دل باین و دیگرش گسستن و برکندن از آن میگذرد، در شعر کلیم کاشانی شاعر گرانمایۀ زبان فارسی- دری چنین بیان گردیده:

 

بدنامی حیات دوروزی نبود بیش      آنهم « کلیم» باتو بگویم چسان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد باین وآن    روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

 

      جوانی و پیری در عمر آدمی به چنان روز وشبی شباهت دارد که گویا با فرارسیدن شب پیری، زندگی انسان بدون رسیدن دوباره به صبح روشن جوانی، در خواب ابدی فرورفته و بسوی نیستی وعدم، رهنمون میگردد. با تعبیر همانند دیگری صبح جوانی و شام پیری، بهار و خزانی را تمثیل میدارد، ولی نه آن خزانی که بهار دوباره را درپی داشته باشد.

 

جوانی و پیری بهار است و دی      نه آن دی که آید بهارش زپی

 

و بگفتۀ حضرت شیخ سعدی علیه الرحمه:

 

پیری و جوانی پی هم جون شب و روزند      ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

 

     سیرزندگی انسان که در آن دوران لذت آور، ثمر بخش و پر حاصل جوانی برق آسا آغاز و همچو جلوۀ بهاری گذر می یابد، چنین تصوری را بوجود میآورد که این پروسه بدون طی نمودن دوران جوانی به خزان پیری رسیده و گویا از کتاب عمر انسان فصل شباب زدوده شده است.

 

طی نگشته روزگار کودکی، پیری رسید      از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است

 

و یا اینکه:

 

بگذشت چون نسیم بهاری جوانی ام      طی شد چو عمر لاله و گل زندگانی ام

 

      عمر انسان به درخت تناوری همانند است که انسان در سایه اش می آرامد و پیری در آن چون سموم کشنده ایست که با تأثیر افگندنش بر درخت عمر انسانی، اختران آرزوهایش را پرپر و نابود میگرداند.

      جوانی مظهر عشق و پیری دشمن زندگی است، آوانیکه یاسمین عمر از جفای روزگار سمن گردد، چه علاقه ای به استشمام یاسمن باقی خواهد گذاشت و مادامی که دست قضأ بر سر آدمی سیماب نقر ه ین ریزد بی جهت نخواهد بود که بت سیمین تن از وی دوری گزیند.

 

ای جوانی ترا کجا جویم؟        با که گویم غم تو، گر گویم

یاسمین تو تا سمن گشته ست      سمن و یاسمن نمی بویم

 

      در شعر دیگری آمده:

 

جوانی گفت پیری را ، چه تدبیر      که یار ازمن گریزد چون شوم پیر

جوابش گفت پیر نغز گفتار     که در پیری تو خود بگریزی از یار

 

     آنگاهی که غروب پیری بر انسانها مستولی گردد و غبار آن در سر نشیند، طبیعتآ چشم ها از عیش و عشرت جوانی بسته گردیده و دست ها از تنعم و لذایذ زندگی شسته میشود، زیرا گلدسته ای که از گلستان هستی جداگردد، طراوت خود را از دست داده، فرتوت و پژمرده میگردد و مادامی که درخت سبز و تناور جوانی در باغ زندگی فرتوت و خشکیده شود، باغبان طبیعت خود قصد شکستن او را نموده و از باغ هستی بیرونش می اندازد، چونکه شاخ تر، گل نوبر و هیزم خشک، دودۀ خاکستر را بار میاورد.

 بازهم حضرت سعدی علی الرحمه در زمینه چه زیبا سروده:

 

شماراست نوبت براین خوان نشست      که ما از تنعم بشستیم دست

چو برسر نشست، زپیری غبار         دگر چشم عیش از جوانی مدار

         گلستان ما را طراوت گذشت          که گل دسته بندد، چو پژمرده گشت

مرا تکیه، جان پدر برعصاست      دگر تکیه بر زندگانی خطاست

 

         از حکیم نظامی گنجوی میخوانیم که چنین فرموده:  

 

شاهد باغ است درخت جوان      پیر شود ، بشکندش باغبان

شاخ تر از بهر گل نوبر است      هیزم خشک از پی خاکستر است

     صائب تبريزی چه بجا مرموده:

                 شدی چو پير مرو درپی هوا صائب        که دلپذير بود موسم شباب هوا

 

      هنگام جوانی دماغ بابادۀ گلرنگ شستشو، ولی در ایام پیری آن چنان فرتوت و پوسیده میگردد که تشخیص می از خون و گل از خار دشوار میگردد:

 

گرم پیرانه سر بودی دماغی      دماغ از باده می شستم به باغی

ولی پیری چنانم برده از کار      که نشناسم می از خون و گل از خار

بهار عمر راوقت اینقدر نیست       چو فصل گل دو روزی بیشتر نیست

به پیران کهن ، غم سازگار است       تو شادی کن، تورا باغم چه کار است

 

      جوانان را با غم و اندوه سروکاری نبوده و عیوب آنان نیز پذیرفته و توجیح نمیگردد، در حالیکه پیری وصد عیب همواره ورد زبانها بوده واز همین جاست که موی سپید را پیام آور اجل و قامت خم را رسان آور مرگ تلقی میدارند:

 

گرچه جوانی همه چون آتش است      پیری تلخ است و جوانی خوش است

 

عیب جوانی نپذیرفته اند           پیری و صد عیب، چنین گفته اند

      در جای دیگر چنین آمده:

 

موی سپید از اجل آرد پیام      پشت خم از مرگ رساند سلام

 

      و یا در اشعاری از ابوطالب کلیم و صائب تبریزی بر میخوانیم که:    

 

در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق      بار پیری قامت فرسوده راخم میکند

                    درطينت پيران اثری نيست دوا را         ازدست نوازش نشود پشت کمان راست

++++++++

مرگ را آماده شو، هرگاه گردد مو سپید      زندگی بر طاق نسیان نه، چو شد ابرو سپید

 

      کهن سالان نه بخاطر از یاد بردن خاطرات شیرین دوران شباب به نیسان پیری خورسند و راضی میگردند؛ بلکه بادست شستن از لذایذ زندگی، ایام جوانی را بالاثر خم گردیدن قامت شان در خاک (زمین) جستجو نموده و پوشانیدن عیوب خودراکه در ایام سالخوردگی به سراغ شان آمده در مرگ آرزو میدارند. به گفتۀ صائب تبریزی:

 

بدان خرسندم از نیسان روز افزون پیری ها

که برد از خاطرم یاد شباب آهسته آهسته

 

      نظامی گنجوی در زمینه چنین فرموده:

 

خمیده قد از آن گشتند پیران جهاندیده      که اندر خاک می جستند ایام جوانی را

 

شاعر دیگری مضمون نظامی گنجوی را چنین اقتباس نموده:

 

جوانی گفت با پیر دل آگاه     که خم گشتی، چه میجویی درین راه

جوابش داد، پیر خوش تکلم      که ایام جوانی کرده ام گم

 

      و بهمین ترتیب ایرج، مضمون صائب را چنین دنبال نموده:

 

یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد      خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد

 

      شباب دولتی ایست که در عالم خواب و رؤیا پدید آمده و با عشرت وکامرانی زود گذر چون بوی گل بهاری، همراه با باد صبا نابود میگردد و چرخ کبود آنقدر رنگها را بکار می بندد که در نتیجه خط سبز پوش انسانها به پیری رو آورده وبا آب گردیدن برف سفید از سر، آب در دیدگان جاری و در اثر ریختن دندانها، مهره های آخر بازی برچیده گردیده و امید بر زندگی بی حاصل میگردد.

شعری از  وفای اصفهانی در زمینه چنین بیان میدارد:

 

عیش خوش و ایام جوانی همه گویی       چون بوی گلی بود که همراۀ صبا بود

 

      شعری است از میرزا عبدالحسین نصرت خراسانی که موضوع را ذیلأ به تصویر کشیده:

 

چرخ کبود برد بسی رنگها بکار      وآخر سپید کرد ، خط سبز پوش من

 

      و بازهم حضرت سعدی علیه الرحمه دراین باب چنین فرموده: 

 

         هيچ دانی که آب دیدۀ پیر         از دوچشم جوان، چرا نچکد؟

برف بر بام سالخوردۀ ماست      آب در خانۀ شما نچکد

 

       و شعر دیگری به همین مناسبت:

 

ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است      مهره چون برچیده شد بازی به آخر میرسد

 

      ایام پیری نه تنها کشیدن بار منت از دیگران را رنج آور میگرداند؛ بلکه حتی بار کشیدن عصا نیز غیر متحمل پنداشته میشود و ناتوانی، رنجوری، ناامیدی و مرارت، کار را بدان جا میکشاند که آنان دعايی را که والدین بخاطر طول عمر در حق ایشان رواداشته و حرف پیر شوی را بزبان آورده، نفرین تلقی داشته وبا ملال خاطر نسبت باین دعای نیک والدین نیز بدبین میگردند و حتی خاک بازیگاه طفلان را بخاطر برخاستن بوی خردسالی از آن، بوسه زده و برسر مینهند.

از ادیب امیری دراین زمینه شعری تذکار می یابد:

 

به پیری خاک بازیگاه طفلان می کنم بر سر      که شاید بشنوم زآن خاک، بوی خردسالی را

 

      و از ابوطالب کلیم آمده : 

 

باوجود ضعف پیری بار بردن مشکل است      پابه دامن کش چه منت از عصا باید کشید

 

      و یا اینکه:

 

منت ز دستگیر کشیدن کشنده است      ضعف آنچنان خوش است که نتوان عصا گرفت

 

      در جای دیگری چنین آمده: 

 

گفتی مراکه پیر شوی، ای پدر بیا      نفرین که در لباس دعا کرده ای ببین

 

      روال زندگی بیانگر آنست که پیری غروررا به عجز و افتادگی و امیدواری را به یاس و شکستگی تبدیل و عیش وکامرانی را همراه با آرزو و دلبستگی چون برگی در باد خزانی برباد میدهد.

چنانچه حسین مسرور اصفهانی در غزل زیبائی بدین مناسبت چه نیکو بیان داشته:

 

   يکی گفتا زدوران ناامیدم           که می روید بسر موی سپیدم

ازین موی سپید، اندیشه دارم       که برپای جوانی تیشه دارم

فلک هر چین که از مویم گشایید      دگر چینی بر ابرویم فزاید

بگفتم این خیال ناپسند است      جوانی آهوی سر در کمند است

کمندش چیست؟ شوق وشادمانی      چو گم شد، زود گم گردد جوانی

جوانی در درون دل نهفته است      جوانی در نشاط و شور خفته است

نه تن از محنت پیری غمین است      بلای تن دل اندوهگین است

چو دل در کوی نومیدی گذر کرد      جوانی از در دیگر سفر کرد

نشید خنده چون از لب شود دور      طرب بیمار گردد عشق رنجور

چو بینی دیر خواه و زود سیری      جهانت میکند، آگه، زپیری

 

      حیات انسان با چنان سرعت شتابنده در حرکت است که با چشم برهم زدنی، آفتاب جوانی از سر دیوار گذشته و شام پیری چون سیاهی هولناک بر زندگی آدمی سایه می افگند و زمانه بر سر آدمی از موی سیاه رستنی، شگوفۀ سفید پرپرشدنی پدید میآورد. شاعری درزمينه چه بجا فرموده:

 

                   ای جوانی زود رفتی ازبرم يادت بخير      تا توبودی نزد خوبان اعتباری داشتم

 

      رهی معیری شاعر معاصر ایران چنین نظر دارد:

 

رهی به گونۀ چون برگ لاله غره مباش      که روزگارش ، چون شنبلید گرداند

گرت به فر جوانی امیدواریهاست      جهان پیر ترا نا امید گرداند

زمانه بر سر خلق جهان، زموی سپید      اگر شگوفۀ پیری پدید گرداند

دریغ و درد، که مویی نماند بر سر من       که روزگار به پیری سپید گرداند

 

     چون بهار جوانی در گذرد و خزان پیری سر آید، رخساره برگ زرد شده و با وزیدن باد خزانی، برگ زعفرانی از درخت جوانی ریزیدن میگیرد و در اثر سرد شدن نفس ( نبض) هوا، غربیل قضأ بر  سر آدمی کافور میریزد و خار جای گل را گرفته و زاغ در مقام بلبل تنزل مینماید. دیگر نه گلی خواهد بود که جمال او ببیند و نه سبزه یی که در کمال او نگرد، از بی برگی طاقت اش تاق میگردد و از بی نوایی از نوا باز میماند.

 

جوانی شد و زندگانی نماند    جهان گو ممان، چون جوانی نماند

جوانی بود خوبی آدمی      چو خوبی رود، کی بود خرمی؟

فروماند دستم ز می خواستن    گران گشت پایم، زبرخاستن

تنم گونۀ لاجوردی گرفت     گلم سرخی انداخت، زردی گرفت

طرب را به میخانه گم شد کلید      نشان پشیمانی آمد پدید

عتاب عروسان نیاید بگوش      صراحی تهی گشت و ساقی خموش

کنون کی به غم شادمانی کنم      به پیرانه سر، چون جوانی کنم؟

 

       آنگاهی که بهار جوانی از آسیب باد خزانی پژمرده و دژم گردد، ناتوانی، نیازمندی و ناامیدی ایام پیری بر انسان چیره گردیده و آنچه درجهان و هرچه در اوست دلسرد و بیزار و از بی وفایی زمان و کینه ورزی دوران ناامید میگردد.

چنانچه در شعری چنین آمده:

 

گرت به فر جوانی امیدواریهاست      جهان پیر تورا نا امید گرداند

 

در جای دیگری چنین بر میخوانیم:

 

خواهی بگوی پیری خواهی بگوی مرگ      معنی یکیست گرچه دو لفظند، آن و این

 

      پیران که در ایام زندگی سپری شدۀ شان بسیار امید ها بسته ولی لمحه و کامی از آن نه چشیده، بنآ از خودکامگی چرخ، نابهنجاری دوران و اوضاع نابسامان زمان دل پر درد و روان رنجور دارند و ازاین حالات دگرگونه نتایج ملموس و تجارب گرانبها حاصل نموده و دریافته اند که فزون طلبی وزیاده جویی، رنج روان و کاهش تن است. پس دل به داشته و موجود خرسند باید داشت و از درخت جوانی که روزگار شادابی آن کم است، بری باید چید و کامی باید گرفت، زیرا جوانی ستاره ایست که فقط یکبار در آسمان عمر آدمی طلوع میکند:

 

چهار است سرمایۀ زندگانی      جوانی، جوانی، جوانی، جوانی

 

      در اشعار دیگری نیز چنین آمده:

                      ديده ای هرکه نشد باز درين عبرتگاه      روزگارش همه درخواب پريشان گذرد

 

جوانی نکودار ، کاین مرغ زیبا      نماند درین خانۀ استخوانی

متاعی که من رایگان دادم از کف      تو گر میتوانی مده رایگانی

از آن برد  گنج مرا، دزد گیتی      که در خواب بودم گۀ پاسبانی

 

      از حکيم عمر خيام نیشاپوری:   

 

افسوس که نامۀ جوانی طی شد      وآن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب      افسوس ندانم که کی آمد کی شد؟

 

افسوس که ایام جوانی بگذشت      دوران نشاط و کامرانی بگذشت

تشنه به کنار جوی چندان خفتم      کز جوی من آب زندگانی بگذشت

 

      خیالات دور و دراز و افکار پیچ در پیچ جوانی، انسان را بسان عاشقان پاک باز و دل باختگان دمساز، چنان ساده اندیش و نازک خیال میسازد که با مملوشدن و لبریز گردیدن پیمانۀ عواطف وجود، عاقبت بینی و ژرف نگری به طاق نسیان گذاشته میشود. اگر نتیجۀ آنهمه خنده های شکر ریز جوانی، حاصل بی دردی و بیخردی است، گریۀ خونریز دوران پیری از افتادگی، واماندگی وبی درمانی حکایت ها دارد.

 

پیرم  و عادت طفلان دارم      به من این شوخی طبع ارزانی

گاه از خنده کنم گلریزی     گاه از گریه گلاب افشانی

گر کنم خنده نه از بی خردی است      ور کنم گریه نه از نادانی

اولم خنده زبی دردی بود      آخرم گریه زبی درمانی!

      دربيت ديگری چنين ميخوانيم:

                     زندگی رفت اما پاس وفا را نازم       گز قد خم بسرم سايۀ عالم را ماند

 

      مبارزه با هر پدیدۀ ناگوار و ناهنجار بخصوص اینکه انسان تأ ثیرات منفی اش را در تاروپود وجودش احساس نماید، امر طبیعی ، منطقی و لازمی شمرده میشود و از همین جاست که آدمی تلاش میورزد تا مخالفت و مقاومت آغازین را با عوارض و نشانه هايی که علایم پیری در وجودش پدید آورده و مرحله به مرحله وی را به مرگ تهدید مینماید، بعمل آورد. اما مطابق به پروسۀ قانونمندی نظام هستی که انسان چون هر رستنی دیگر بعد از پیدایش و طی مراحل صباوت ، شباب و کهن سالی درغایت امر بسوی نیستی رحل اقامت می افگند؛ توان مقابله و نیروی مجادله در برابر مرگ بر هیچ انسانی مقدور نمیباشد. اما با وصف پیری و اعتراف بر ناتوانی، بازهم دیده میشود که انسانها برای تسلی خاطر و شاد نمودن دل، خیال و هوای جوانی را گاهگاهی نیز اين گونه در سر میپرورانند:

 

هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم      هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم

 

      ویا اینکه:

 

جوانبخت آنکه در پیری جوانی را به بر گیرد      به بر گیرد جوانی را، جوانی را زسر گیرد

 

      در جاهای دیگری در می یابیم :

 

پیر گردیدم و دل را به جوانی دادم      موسمم گرچه خزان بود بهاری کردم

 

                  مويم سفيد گشت هوايت زسر نرفت       اين پنبه را ببين که نگهبان آتش است

 

              قامت خم گشتۀ پيران نشان مرگ نيست     يک کمان صد تير را درخاک پنهان ميکند

 

      در قطعه شعر ذیل عطش سیری ناپذیری دوران جوانی که خیالات و رؤیا های آن گاهگاهی با وصف رخوت پیری در ذهن آدمی خطور مینماید، چنین بازتاب یافته:

 

پیرم و آرزوی وصل جوانان دارم      خانه ویران بود و حسرت مهمان دارم

گرمی عشق بسر، موی سر از غصه سفید     زیر خاکستر خود آتش پنهان دارم

نیست یک لحظه که از یاد تو فارغ باشم      گرچه من پیرم و در حافظه نقصان دارم

 

      هرچندی که برای گریز از پیری، تظاهر نمائی، جلوه آرايی و انکار ورزی صورت گیرد؛ ولی نمیتوان از پدیده های منفی علایم آن چون سپیدی مو، خیره گی چشمان، قامت خمیده، سنگینی گوش، ضعف حافظه، رعشه بر اندام، مدد گیری از عصا، فروریختن دندانها ، دژم گردیدن روی و افتادن چین و آژنگ برجبین و درنهایت امر ضعف تن، علالت مزاج و ناتوانی جسمی انکار ورزید. اشعار ذیل مظاهر پیری را در حالت های جداگانه چنین آشکار میسازد:

 

سپيدی مو:

 

تار مویم بمن نمود سپید      زین نمودن ، ملال من بفزود

بهترین دوستی که بود مرا      بدترین دشمنی بمن بنمود

 

 

موی سپید را فلکم رایگان نداد     این رشته را به نقد جوانی خریده ام

××××××××

به گوش می آید زپیری نهیب      چو بینم که مویم سپیدی گرفت

××××××××

نزد خوبان سیه روی شدم      تا زپیری سپید شد مویم

موی و رویم سپید گشت و سیاه      روی شد موی و موی شد رویم

 

خیره گی چشمان:

 

بیا پیش ای جوان و دیدن خود برمن آسان کن      که پیرم سخت و از نزدیک هم دشوار می بینم

××××××××

امروز هیچم آن شنوا گوش نشوند      نزدیک هم نبیند آن چشم دوربین

خواهی بگوی پیری و خواهی بگوی مرگ      معنی یکی ست گرچه دولفظند ، آن واین

 

قامت خمیده:

 

موی سپید از اجل آرد پیام      پشت خم از مرگ رساند سلام

××××××××

تازه جوانی زسر ریشخند      گفت به پیری که کمانت به چند؟

پیر بخندید و بگفت ای جوان      چرخ ترا نیز دهد رایگان

××××××××

یأس پیری قطع کرد ازما امید زندگی      بسکه خم گشتیم، افتاد از سرما، بارما

         به پيری هم وفا، بی ناله مپسنديت سازم را     نی اين بزم بودم تا خميدم چنگ گرديدم

 

سنگینی گوش:

 

سنگین نمود چرخ سبک گرد گوش من      گشته ست، گوش، بار گرانی به دوش من

××××××××

رهین منت گوش گران خویشتنم      که تابلند نباشد سخن نمی شنوم!

 

ضعف حافظه:

 

پیری مرا اگرچه فراموشکار کرد      از دل نبرد یاد زمان شباب را

××××××××

یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد      خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد

××××××××

 

نیست یک لحظه که از یاد تو فارغ باشم      گرچه من پیرم و در حافظه نقصان دارم

 

رعشه بر اندام:

 

پیمانه ام ز رعشۀ پیری به خاک ریخت      بعد از هزار دور که نوبت بما رسید

 

مدد گیری از عصا:

 

منت ز دستگیر کشیدن کشنده است      ضعف آنچنان خوش است که نتوان عصا گرفت

××××××××

باوجود ضعف پیری بار بردن مشکل است      پا به دامن کش چه منت از عصا باید کشید

 

فروریختن دندانها:

 

ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است      مُهره چون برچیده شد، بازی به آخر میرسد

××××××××

حرص را گفتم به پیری قطع کن تار امید      گفت دندانها پی آوردن نان رفته اند

××××××××

مرا بسود و فروریخت، هرچه دندان بود      نبود دندان، لا، بل چراغ تابان بود

سپید صبح زده بود و دُرو مرجان بود      ستارۀ سحری ، قطره های باران بود

 

دژم گردیدن روی و افتادن چین و آژنگ بر جبین:

 

چو در آئینه دیدم صورت خویش      شدم آگاه، زعمر رفته خویش

بیادم آمد از روزهای جوانی      کشیدم آه سردی از دل خویش

××××××××

فلک هر چین که از مویم گشاید      دگر چینی بر ابرویم فزاید

××××××××

در آئینه فتاد مرا ناگهان نگاه      شد آئینه به کشف حقیقت مرا معین

دیدم سپید موی و دژم گشته روی خویش      صد گونه چین وآژنگ افتاده بر جبین

دانستم آن که مرگ مرا یاد کرده ، مرگ!      ای گوش ، نیک بشنو ازاین مخبرامین!

 

علالت مزاج و ضعف تن:

 

چون نای در خروشم و هردم زبند بند     با لحن دلخراش برآید خروش من

دستم زکار ماند که با حکم سرنوشت      سودی نداشت این قدم سخت کوش من

«نصرت» حیات من همه عیب است بعد ازین      جز مرگ، کیست آن که بود عیب پوش من

××××××××

پیری رسید و قوت طبع جوان گذشت      ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت

 

      حکیم نظامی گنجوی در کتاب مخزن الاسرار خویش، سیمای کلی دوران کهنسالی را چنین ماهرانه به تصویر کشیده است:

 

روز خوش عمر به شب خوش رسید      خاک به باد، آب به آتش رسید

صبح بر آمد، چه شوی مست خراب؟      از سر دیوار گذشت آفتاب

بگذر ازاین پی که جهانگیری است      حکم جوانی مکن این پیری است

خشک شد آن دل که زغم ریش بود     کان نمکش نیست کزین بیش بود

شیفته شد عقل و تبه گشت رأی      آبله شد دست و زمن گشت پای

با تو زمین را سر بخشایش است      پای فروکش که خوش آسایش است

نیست درین پاکی و آلودگی      خوشتر از آسودگی، آسودگی

چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت      لالۀ سیراب تو زردی گرفت ......

عیب جوانی نپذیرفته اند      « پیری و صدعیب » چنین گفته اند

دولت اگر دولت جمشیدی است      موی سپید آیت نومیدی است

ملک جوانی و نکویی که راست؟      نیست مرا، یارب، گویی که راست؟

رفت جوانی به تغافل به سر      جای دریغ است دریغی بخور

گُم شدۀ هرکه چو یوسف بود      گم شدنش جای تأسف بود

فارغی از قدر جوانی که چیست      تا نشوی پیر ندانی که چیست

گرچه جوانی همه خود آتش است      پیری تلخ است و جوانی خوش است

شاهد باغ است درخت جوان      پیر شود بشکندش باغبان

شاخ تر از بهر گل نوبر است     هیزم تر از پی خاکستر است ....

 

     پیری و سالخوردگی، مصیب جان، درد بی درمان و آزار روان است. 

رودکی سمرقندی شاعر پارسی گوی قرن چهارم هجری که ملقب به پدر شعر فارسی گردیده، دراین مورد چنین فرموده:

 

من موی خویش را نه از آن میکنم سیاه      تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه

چون جامه ها بوقت مصیبت سیاه کنند      من موی از مصیبت پیری کنم سیاه

 

مثال معروف :

 

«در جوانی می پنداشتم که شیر اگر پیر هم شود شیر است، ولی در پیری دانستم که پیر اگر شیر هم گردد، بازهم پیر است»، بر گفتار بالا مهر تأئید میگذارد.

     آمده است که شاه جهان از وزیر خود بیربل که شخصی بود دانشمند، کار آگاه و علاقمند به شعر و ادب، مطالبه نمود تا بیتی را در مورد پیری بسراید که مصرع دوم آن بدون خاتمه تا آنجا که خواسته باشد ، دوام یابد. نامبرده بعد از درنگ کوتاهی فرد زیرین را فی البدیهه ( دفعتآ) چنین بازگو نمود:

به انگشت عصا هردم اشارت میکند پیری    که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجاست، يا اينجا....

 

      در حکایتی از گلستان شیخ سعدی، در رابطه به ضعف و پیری چنین آمده است: 

      پیر مردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجرۀ به گل آراسته و بخلوت با او نشسته و دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله ها ولطیفه ها گفتی، باشد که موانست بپذیرد و وحشت نگیرد. از جمله میگفت بخت بلندت یار بوده و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پُخته، جهاندیده، آرمیده، گرم و سرد چشیده، نیک وبد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مؤدت بجای آورد. مشفق مهربان، خوش طبع و شیرین زبان.

 

تا توانم دلت بدست آرم      ور بیازاریم نیازارم

ورچو طوطی شکر بود، خورشت      جان شیرین فدای پرورشت

 

نه گرفتار آمدی بدست جوانی مُعجِب، خیره رأی، سرستیز، سبک پای، که هردم هوسی پزد و هرلحظه رأئی زند و هرشب جائی خسبد و هرروز یاری گیرد.

 

وفاداری مدار از بلبلان چشم      که هردم بر گل دیگر سرایند

 

خلاف پیران که بعقل و ادب زندگی کنند، نه به مقتضای جهل جوانی.

 

زخود بهتری جوی و فرصت شمار      که با چون خودی گم کنی روزگار

 

گفت، چندین براین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش  بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد بر آورد و گفت:

چندین سخن که بگفتی، در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابلۀ خویش که گفت: زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند، به که پیری.

 

شوی زن نوجوان اگر پیر بود      چون پیر بود همیشه دلگیر بود

 

آری مثل است این که زنان میگویند      در پهلوی زن تیر، به از پیر بود

 

      در حکایت دیگری از گلستان سعدی آمده است که: 

 

پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی، گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه، چو مکنت داری، گفت مراکه پیرم با پیر زنان الفت نیست، پس او که جوان باشد، با من که پیرم چه دوستی صورت بندد.

 

ز پنجاه چون موی تو شد سپید      مدار از جوان زن به نیکی امید

جوان زن چو بیند جوان دلیر      به نیکی نیندیشد از شوی پیر

عروس جوان گفت با پیر شاه     که موی سپید است، مار سیاه

 

      عمر آدمی همچو اشک ایستاده ایست بر سر مژگان و آفتابیست بر لب بام که بلادرنگ در خاک فرو چکد و بر زمین نزول نماید و همراه با آن کوکب بختش نیز راۀ افول پیماید.

پس بر آدمیست که این حیات زودگذر را در خواب غفلت سپری ننموده و بر بنیاد خرد و تعقل که بروی ارزانی گردیده، در برابر جور، فساد و بیعدالتی بپا خیزد و با کار و پیکار هستی آفرین، سعادت، خوشبختی و بهروزی را برای جامعۀ بشری که از نسلی به نسلی تداوم می یابد، فراهم سازد. زیرا با مرگ آدمی، حیات در روی زمین متوقف نشده و زندگی از نسلی به نسلی منتقل میگردد و تنها اعمال و کارنامه های انسانهاست که ثبت اوراق زرين تأریخ میگردد.

      درفرجام با قطعه شعر احساس بر انگیز و رقت آور خزان از شاعر توانای معاصر کشور استاد خلیل اله خلیلی که با کلام شیوا، تصویر زیبا و قلم رسا به سرایش گرفته شده وبا دریغ و افسوس که از گذشت عمر و ختم زندگی نسلی که خود نیز در آن میزیسته ، حکايت داشته ؛ ولی همراه با آن بر امرار و تداوم بلاوقفۀ حیات آدمی همچنان تأکید بعمل آورده، این مقال را خاتمه می بخشيم:

 

خزان

 

آه اتش بخرمن گل شد

شعله در آشیان بلبل شد

یاد آنشب که ماه می رخشید      سبزه بر روی سبزه می غلطید

باد زلف بنفشه می بوسید     باغبان از نشاط می خندید

ماهتابی و نوبهاری بود

باغ را طرفه روزگاری بود

باغ مشکین و باد مشک امیز     چرخ سیمین و ماه نور انگیز

خوش نسیم شبانه عشرت خیز      ساغر عیش باغبان لبریز

تخم هرگل که در چمن میکاشت

خرمن حُسن و ذوق برمیداشت

شام چون ماه رخ عیان میکرد     باغبان سیر بوستان میکرد

تکیه بر شاخ ارغوان میکرد      از گُل و لاله سایبان میکرد

آبشاران فسانه میگفتند

بادها خوش ترانه میگفتند

صبح چون آفتاب سرمیزد      باغبان دست بر کمر میزد

دامن از بهر کار بر میزد      تاج از ارغوان بسر میزد

او جوان بود و آبشار جوان

باغ سرمست و نوبهار جوان

دل ما نیز نوبهاری داشت      آرزوهای بیشماری داشت

خُرم وشاد روزگاری داشت      در کف خویش اختیاری داشت

ای خوش آندم که نوجوان بودیم

سرو این تازه بوستان بودیم

زندگانی چه طرفه طومار است      پای تا سر تمام اسرار است

این معما چه سحر آثار است      حل این راز سخت دشوار است

ما درین زندگی چه ها دیدیم

چه نشیب و فراز ها دیدیم

یکدمش گرم در جوانی ها      آرزو ها و پرفشانی ها

یکدمش وقف ناتوانی ها      ناامیدی و سرگرانیها

زندگانی نبود غیر دودم

یک دمش سور و یکدمش ماتم

باغ بار دگر شود شاداب      غنچه خندان و نسترن سیراب

باز زلف بنفشه گیرد تاب      باز تابد به سبزه ها مهتاب

بلبلان باز نغمه آغازند      باغبانها به کار پردازند

لیک اگر بارها نسیم سحر      بشگفاند بباغ غنچۀ تر

گر بیاید بهار ها بی مر      گر جهان زندگی کند از سر

ما کزین بوستان شدیم شدیم

پایمال خزان شدیم شدیم

 

 

با عرض حرمت 


April 28th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان