بلبلان مهاجر
نوشته نذیر احمد ظفر نوشته نذیر احمد ظفر

                   - ورجینیا امریکا

 

 

بیصبران منتظر پرواز هوا پیما بودم ؛ ازدهام مردم در میدان هوایی و راست و چپ رفتن های شان و مخصو صا  وداع جوانان با معشوقه های شان احساسات عاطفی ام را تحریک میکرد با وجودیکه میدانستم اینها با استفاده از رخصتی های قانونی شان جهت تفرج میروند مگر ما شر قی ها دل نریم داریم که از همین نرمی های ما  هم استفاده ها کردند و میکنند....موقع موعود. سوار هواپیمای غول پیکر شدم و با وجودیکه بار دگر هم به چنین طیاره سفر کرده بودم و برایم نو نبود و تنها پرواز مستقیم 14 ساعته  یگان خیالات را بسرم می آورد.... نشه که این سفر آخرم باشه و غیره                 واولین باریکه با ساعت بند دستی ام علاقه مند شدم  درهمین سفر بود که در هر ساعت به حرکات عقرب هایش متو جه بود م که بلاخره مسافر جوارم پرسید ساعت را نو خریدی  ؛ گفتم نه میخواهم بدانم چند ساعت دیگر مانده و برایم گفت و آخر الامر  اعلان نشست هو ا پیما در میدان بین اللملی سدنی تمام مسافرین خواب برده را تکان داد و همه  جهیدن گرفتند و منکه در سیت  وسطی قرار داشتم از شوق و علاقه زیاد و زودتر دیدن فامیل و دوستان  ؛ پیش از همه بجایم ایستادم و تا نوبتم رسید و هوا پیما را ترک گفتم و با دیدن برادر زادهایم در میدان هوایی سدنی اشک شادی چشمانم را محاصره کرد و روزهای فراموش نا شدنی را سپری کرده جهت دیدار باقی فامیل عازم ملبورن شدم.  و پس از دو روز  در محفل ختم قران عظیم شان که بمنا سبت سالمرگ مرحومه بیبی مریم ظفر خواهر بزرگ ما بر گذارشده بود در جمع از حاضرین چشمم به جناب قیوم جان بشیر افتاد که برای اولین بار با ایشان معرفت حضوری داشتیم و بلا فا صله لطف کردند و وقت خواستند تا به ضیافت شان بروم و ازینکه استعداد وقت کمتر بود خواستم  تا به زخمت نشوند و با الطاف همیشگی شان وعده گذشت تا با استفاده از فضای ملایم فصل بهاری و دیدن پارک مشهور آنجا با هم  مشاعره و مناظره کنیم که روز موعود با جناب سید جلال علییار یکجا در موتر جناب قیوم بشیر راهی آنصوب گردیدم و هر لحظه از لحظاتی بود که میتوان نام زنده گی را با لای آن اطلاق کرد ؛خا طرات  مهاجرت و مشکلات راه های صعب العبور و جورو جفای این وآن همه از مضامین بود که از کتب خاطره ها قصه میشد و زمانیکه نوبت خوانش اشعار رسید ؛ آنقدر اشعار ناب و پر معنی و آنهم از زبان خود شاعر زنگار هر دلی را می زداید و صیقل محبت همزبانی روشنتر میکرد.

جناب قیوم بشیر در سال 1340در هرات باستان زادگاه راد مردان بزرگ وطن ما ؛ در کوچه دودالان دیده به جهان گشوده و بعد در شهر کابل تا هنگام مهاجرت جبری مقیم بوده است و وی در بخشهای نشرات برون مرزی فعالیت های چشمگیری داشتهو مجمو عه شعری شان بنام ترانه لالایی به زیور چاپ اراسته گردیده است که درین گنجینه میتوان اشعاری را خواند که انعکاس دهندهء دردهای سه دهه همو طنان مستضعف ماست که با الهام گرم شاعرانه تصویرشده است.

جناب قیوم بشیر شاعر شیوا سخنست و پسر علامه استاد علی اصغر هرویست که قریحه ادبی را از پدر به ارث برده وانگیزه شاعر شدن شان بنا به قول خود شان مشکلی بود که در سر زمین همدین و همزبان ما در جمهوری اسلامی ایران دیده بودند بعد از همان روز احساسات درونی شان شعله ور میشود اولین شعر شان که نظر به اشعار اولی بسیاری از شعرا به ذات خود از پختگی های بر خوردار است ؛ به اجازه خود شان و علاقه مندی خودم جهت خوانش برای تان ارایه میدارم:

  حق تحصیل مهاجر

حقیقت گرچه تلخ است چاره ای نیست     به کی گویم که کس غمخواره ای نیست

ز میهن گشـــــــــته ام دور در جوانی     به غربـــــــــت امــــــــــــدم ای یار جانی      

بســـــی درد و غم و اندوه فزون شد      که دنـــــــــــیا در خــــــــــیالم واژگون شد  

ز من در مـــشهد و در شهر تهران      شـــــــدم در هر وزارت خـــــــــــــانه حیران

دریغ بــــــــــس از دویدن ها شنیدم    بســــــــــــــــی حـــــــرف ها که کردند نا امیدم

ندارد هـــــیچ مهاجر حق تحصیل     که نه ثبـــــــــــــــــــت است به قران نه به انجیل

جناب قیوم بشیر هروی با لطف بیکران شان تحفه با ارزش ( یعنی مجموعه شعری شانرا – ترانه های لالایی ) برایم دادند که با لا تر از هر ار مغانی دیگر بودو با وداع همراه این دوست همزبان و بلند اندیشه دوباره راهی شهر سدنی که جایگاه اقامتم بود شدم و پس از روزی چند برادرم انجنیر صفدر ظفر مژده امدن جناب شریف جان حکیم شاعر شیوا را داد و با معرفت حضوری همراه این شاعر فر هیخته شروع به گر فتند عکس یادگاری نمودم غافل ازینکه این مهمان نوااز گران ارج ضیافتی را در منزل شان بخاطر من ترتیب نموده و در آن محفل شاعر و طنز نویس چیره دست را هم زحمت داده ( جناب صادق پیکار) را بنا به وعده راهی کلبه شاعرانه شریف جان حکیم شدیم ؛ شب پر خاطره بود که انتظار صبح فراق را نداشتیم ؛ اشعار نغز و دلنشین از زبان گویای خود شریف حکیم نیو شیدیم و حظ بردیم با آنکه جناب شان بنا به تعریف شهر وندان شان با مو سیقی هم ید طو لا دارند مگر چون همان شب عروشی یکی از افغانستانی های ما بود و اکثرا درآن محفل حضور داشتند و با تاسف از شنیدن آهنگ این شاعر چند بعدی بهره ور نشدیم با آنهم اشعار ناب شان که به نظر من بیشتر سبک مکتب هندی را دارد ؛ جذاب و دلرباست ؛ چون تا هنوز این شاعر به چاپ مجمو عهای شعری اش اقدام نکرده من هم جرات نکردم از سن و سال و محل تو لدش بپرسم گرچه وظیفه مسلکی من این اجازه را میداد و باز حیای حضور در رویم حجاب طالبی گردید و نپرسیدم فقط همینقدر میتوانم بگویم که از جناب پیکار کرده جوان است.......(شوخی کردم جوان وسر حال است)باید عرض کرد که از هر شعر شریف حکیم میتوان  برداشت مثبت را کمایی کرد و نمونه از کلامش را به ذوق انتخاب و در دسترس خوانش تان قرار میدهم

 

« زنگِ کلیسا »

شریف حکیم

جنوری۲۰۱۳سدنی

***

اشکی که زچشمِ ما ، بنشست سَرِ پایی

در هر نفسش بینی ، آبستن دریایی

بی حرفیی ما دارد ، سودای فریب اینجا

در بندِ سکوتِ ما ، یک عالمِ غوغایی

انجا که عقیدت را ، سرچشمه تعقل شد

آهنگ نمی خیزد ، از زنگِ کلیسایی

مضمون عبادت چون ، آیینۀ دل ها شد

بیهوده شود نقشِ ، هر مسجد و ملایی

معجونِ سبک بالی ، ترکیب دو اکسیر است

بیگانه ز خواهش شو ، فارغ ز تمنایی

در خصلت نرمِ ما ، خاصیت درمان بین

صد زخم کند مرهم ، یک دستِ دل آسایی

دل زنده نشد ما را ، از گرم نفس هایش

خام است کنم باور ، اعجاز مسیحایی

هر خارو خسی اینجا ، آغوشِ بهاری شد

پاهیز و من و درد و ، این گوشۀ تنهایی

 

در منزل جناب شریف ورود جناب پیکار بزم شعر را گرمتر ساخت و پس از شو خی های نمکین و خنده های معنیدار آقای پیکار که واقعا به ذات خود یک طنز جاندار است و کرکتر ش خلاف تصویرش است که در سایت ها داده چون بی نهایت مهربان و خنده روست گرچه  زمانی قاضی بوده مگر فعلا نشریهء دارد بنام انیس مهاجر و مشغول کار های فر هنگیست از کتب چاپی اش دو جالد که مجلد گری اش را نیز خودش به مهارت دست خود کرده برایم هدیه داد یکی بنام عصیانهاوآرمانها که مجمو عه طنز های منظوم است ودیگر بنام نا مه ای از دوزخ  . در شب نشست شاعرانه با خوانش اشعار پیکار باعث سرور همه شد و شعری که خودش بیشتر دوست داشت همان شعری بود که به دخترش سروده و بخاطر خوشی این شاعر عزیز این شعرش را درینجا میاورم:

به دخترم که پیش از من مهاجر شده بود

نرود زیادم آنروز؛ که زمن رمیده رفتی    به هوای ملک پایان ؛ز برم دویده رفتی

چو غزال نو جوانی؛که رمد زبیم صیاد     سرو دست نا زنینت؛ز نظر کشیده رفتی

چو غروب سرد پائیز؛ به پناه ابر غربت    زفراق، دشنه غم،به دلم خلــــــیده رفتی

ره رفتگان نوردی،خم کوچه ها گذشتی     به غمم نشـــــاندی اما به قفا ندیده رفتی

گل باغ ارزویم،همه نا شگفته پژمرد        ثمر حیات عشقم ،تو چه نو رسیده رفتی

گل و برگ بوسه هایم به لبان داغ خشکید    و تو سیل اشکهایم به رخم ندیده رفتی

به حریم کعبه دل به محبتت گزیدم            چو کبوتری ز بامش تو چرا پریده رفتی

به کدام منزل استی؛به کدام میهن استی       سر من فدای راهت که چه سر کشیده رفتی

آقای پیکار اشعار طنزی شانرا نیز به خوانش گرفت و بزم شا عرانه را نور بیشتر بخشید و آن شب ، شب خاطره ها و شب محبت و همدلی بود .

درین سفربه استرالیا  از خاطرات شیرینی حلاوت گرفتم و دیدن افغانها مقیم آنجا و مرودت صمیمانه و بی الایشانه شان و تشکیا کانون های ادبی و نشرات مطبوع و احیای فر هنگ و زبان همه و همه بر بار خوشی هایم می افزود که از بارگاه خداوند همدلی و صمیمیت بیشتر برای همه شان استدعا نموده و جا هایکه ازین نعمت بزرگ بر خور دار نیستند خداوند کام دل انها را نیز ازین ذایقه با حلاوت بسازد.

 

 

 


January 23rd, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان